رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادوششم
نگفتی ... شرط را قبول میکنی یا من بهار رو از تهران دور کنم .
اشک در چشمان ناز الهه حلقه زد . دلش از اینهمه جور و جفای مردی که کنارش نشسته بود به
درد آمد . با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت :
- مجبورم که قبول کنم . ایکاش هیچ وقت به حرفت گوش نمیدادم و این همه بدبختی نمیکشیدم
. فقط بدون توی تمام عمرم مردی به پستی و رذالت تو ندیدم . اگه چیزی نمیگم ...بدون بخاطر
دل بهاره که نمیخوام بدونه در کنار چه مرد پست و دون مایه ای بزرگ شده .
بهرام با ناراحتی ، نگاهی گذرا به صورت الهه کرد و دوباره به روبرو خیره شد .به آرامی و زمزمه وار
گفت :
- منم برای همین نمیخوام بهار از گذشته چیزی بدونه . دردی که از اون سالها رو دلمه داره ریشه
مو خشک میکنه . خیلی جون سخت بودم که تا الان دوام اوردم . هر چند وجود بهار منو زنده نگه
داشت وگرنه دارم ادای زنده ها رو در میارم .
سکوت مابینشان حاکم شد . بهرام با سرعت به سمت کُردان حرکت کرد . میدانست هنوز
عمویش در آنجا ساکن است .
با رسیدن به مقصد ترمز کرد و به سمت الهه چرخید .
- پس قول دادی هیچ حرفی از اون سالها نمیزنی . منم امشب با بهار حرف میزنم و برای دیدن تو
آماده ش میکنم.
- فقط یک سوال برام پیش اومده .........
بهرام میان حرفش پرید و گفت :
- چه سوالی؟
- چرا حرفمو باور نکردی؟ چرا اون سناریو رو جلوی چشمم بازی کردی؟
بهرام نفس عمیقی کشید . ناراحتی زیاد قلبش را تحت فشار گذاشته بود . با صدایی که به زور
شنیده میشد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت هشتادوششم
نگفتی ... شرط را قبول میکنی یا من بهار رو از تهران دور کنم .
اشک در چشمان ناز الهه حلقه زد . دلش از اینهمه جور و جفای مردی که کنارش نشسته بود به
درد آمد . با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت :
- مجبورم که قبول کنم . ایکاش هیچ وقت به حرفت گوش نمیدادم و این همه بدبختی نمیکشیدم
. فقط بدون توی تمام عمرم مردی به پستی و رذالت تو ندیدم . اگه چیزی نمیگم ...بدون بخاطر
دل بهاره که نمیخوام بدونه در کنار چه مرد پست و دون مایه ای بزرگ شده .
بهرام با ناراحتی ، نگاهی گذرا به صورت الهه کرد و دوباره به روبرو خیره شد .به آرامی و زمزمه وار
گفت :
- منم برای همین نمیخوام بهار از گذشته چیزی بدونه . دردی که از اون سالها رو دلمه داره ریشه
مو خشک میکنه . خیلی جون سخت بودم که تا الان دوام اوردم . هر چند وجود بهار منو زنده نگه
داشت وگرنه دارم ادای زنده ها رو در میارم .
سکوت مابینشان حاکم شد . بهرام با سرعت به سمت کُردان حرکت کرد . میدانست هنوز
عمویش در آنجا ساکن است .
با رسیدن به مقصد ترمز کرد و به سمت الهه چرخید .
- پس قول دادی هیچ حرفی از اون سالها نمیزنی . منم امشب با بهار حرف میزنم و برای دیدن تو
آماده ش میکنم.
- فقط یک سوال برام پیش اومده .........
بهرام میان حرفش پرید و گفت :
- چه سوالی؟
- چرا حرفمو باور نکردی؟ چرا اون سناریو رو جلوی چشمم بازی کردی؟
بهرام نفس عمیقی کشید . ناراحتی زیاد قلبش را تحت فشار گذاشته بود . با صدایی که به زور
شنیده میشد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادو هفتم
چون نمیتونستم باور کنم مردی از زیبایی تو بگذره ... میخواستم تو هم حال منو بدونی و بفهمی
چه حالی داشتم .
یه حماقت محض بود با تاوانی سنگین .
گفتن این کلمات مانند آن بود که بند بند وجودش را از هم جدا کنند . بغض در گلویش چنبره زد .
راه نفسش بسته شد . به زور نفس عمیقی کشید .سرش را روی فرمان گذاشت .
الهه به در باغ نگاه کرد . احتمالا همین جا باید پیاده میشد . از ماشین پیاده شد . سرش را داخل
ماشین برد و گفت :
- دیگه طاقتم طاق شده حتما فردا بهار و بیار ببینم . سعی کن عادلانه رفتار کنی.
در ماشین را بست و به سمت درورودی باغ گام برداشت . هنوز ماشین حرکت نکرده بود. دستش
را روی زنگ گذاشت . دلش پر بود از مردی که بیرحمانه ترین رفتار را در عین پاکی با او انجام
داده بود . اما راضی نبود این همه او را شکسته و داغون ببیند . هنوزم کورسویی از آن علاقه وجود
داشت که دلش تاب دیدن اشک مرد سالهای جوانیش را نداشته باشد .
در با صدای تیکی باز شد . به سمت بهرام چرخید و سرش را روی فرمان دید، شانه های لرزان
مرد روبرویش حکایت از داغ دلش از زندگی نافرجام گذشته اش داشت . زندگی که میتوانست
بهترین باشد و به بدترین وجه پایان پذیرفت .
وارد باغ شد . علی با نگرانی در حال آمدن به سمتش بود . اشک در چشمانش حلقه زد . چه کسی
گفته بود مردان اروپایی سرد و یخ هستند . بیایند و بینند این مرد ، زندگی جهنمیش را چگونه با
عشق و محبتش ، با گذشتهایش ، با همدلیش به بهشت تبدیل کرده بود. مردی از مغرب زمین
برای زن مشرقی معجزه ی خداوند شده بود ... برای او که رمقی برای زنده ماندن نداشت .
با نزدیک شدن به او آغوش پر مهرش برایش باز شد . با تمام وجود خود را مانند سالهای گذشته
در سنگر این آغوش
پر از آرامش پنهان کرد . در دل خدا را برای وجودش هزاران بار شکر کرد .دستان علی او را با
علاقه نوازش میکرد و زیر گوشش از تنها نبودنش میگفت همین گفتار به ظاهر ساده دنیا را
برایش زیباتر میکرد.
به چهره ی علی در خواب نگاه کرد . چه مظلومانه در خواب فرو رفته بود . دستش را میان موهایی
که مرور زمان مقداری از آن را مانند برگ های خزان ریخته بود کشید . نرمی موهایش هنوزم حس
خوبی را به او منتقل میکرد .
با تکانی که علی خورد . خودش را کنار کشید . خواب از چشمانش فراری شده بود . با دیدن بهرام
خاطرات زجرآور آن سالها برایش زنده شد . خاطراتی که خودش هم در بوجود آمدنش بی تقصیر
نبود . اما با وجود علی نمیتوانست ناشکری کند و بگوید ناراضیست . او اتفاقات گذشته را حکمت
خدا میدانست تا او و علی با هم آشنا شوند و مرهم زخم های هم شوند .
نگاهش را به پنجره داد و روزی را به یاد آورد که با ذوق خبر بارداریش را به بهرام داده بود .
بهرام از ذوق روی پا بند نبود . جشن دو نفره ای ترتیب داده بود و مدام میپرسید» از چه ماهی
مشخص میشه جنسیت
بچمون چیه «
هر بار الهه با خنده میگفت »از چهار ماه به بعد اما دقیق تربخواهی تو پنج ماهگیه . «
اون روزها هر دو از ذوق در آسمانها سیر میکردند. اما از ماه هشتم با بیکار شدن بهرام و همزمان
شد با گذراندن طرح الهه که باید
به شهرستانهای اطراف تهران میرفت و در درمانگاهی مشغول کار میشد فضای خانه ی پر از
عشق و آرامشان را به تنش کشاند. الهه پزشک عمومی بود و در دوران طرح حقوقی نداشت که
کفاف زندگیشان را بدهد .
نابسامانی زندگی از یک طرف زمزمه ی برادرش برای رفتن به ایتالیا، بهرام را هم تشویق به
مهاجرت کرد .تا در آنجا با رشته ای که خوانده بود برای خود کار مناسبی پیدا کند .
راه پیشرفت خود را فقط در خروج از ایران میدید. بی کاری و فشار قسط های عقب افتاده ی وام
بانکی که برای
خرید خانه گرفته بودند ، بهرام را عجول ، گیج و به شدت عصبی کرده بود .
با راهنمایی یکی از دوستان بهرام به دفتر کسی که ، کارهای اقامت خیلی از ایرانیان مهاجر را
انجام میداد واردشدند. وارد شدن همان و شیرازه زندگیشان از هم پاشیدن همان
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت هشتادو هفتم
چون نمیتونستم باور کنم مردی از زیبایی تو بگذره ... میخواستم تو هم حال منو بدونی و بفهمی
چه حالی داشتم .
یه حماقت محض بود با تاوانی سنگین .
گفتن این کلمات مانند آن بود که بند بند وجودش را از هم جدا کنند . بغض در گلویش چنبره زد .
راه نفسش بسته شد . به زور نفس عمیقی کشید .سرش را روی فرمان گذاشت .
الهه به در باغ نگاه کرد . احتمالا همین جا باید پیاده میشد . از ماشین پیاده شد . سرش را داخل
ماشین برد و گفت :
- دیگه طاقتم طاق شده حتما فردا بهار و بیار ببینم . سعی کن عادلانه رفتار کنی.
در ماشین را بست و به سمت درورودی باغ گام برداشت . هنوز ماشین حرکت نکرده بود. دستش
را روی زنگ گذاشت . دلش پر بود از مردی که بیرحمانه ترین رفتار را در عین پاکی با او انجام
داده بود . اما راضی نبود این همه او را شکسته و داغون ببیند . هنوزم کورسویی از آن علاقه وجود
داشت که دلش تاب دیدن اشک مرد سالهای جوانیش را نداشته باشد .
در با صدای تیکی باز شد . به سمت بهرام چرخید و سرش را روی فرمان دید، شانه های لرزان
مرد روبرویش حکایت از داغ دلش از زندگی نافرجام گذشته اش داشت . زندگی که میتوانست
بهترین باشد و به بدترین وجه پایان پذیرفت .
وارد باغ شد . علی با نگرانی در حال آمدن به سمتش بود . اشک در چشمانش حلقه زد . چه کسی
گفته بود مردان اروپایی سرد و یخ هستند . بیایند و بینند این مرد ، زندگی جهنمیش را چگونه با
عشق و محبتش ، با گذشتهایش ، با همدلیش به بهشت تبدیل کرده بود. مردی از مغرب زمین
برای زن مشرقی معجزه ی خداوند شده بود ... برای او که رمقی برای زنده ماندن نداشت .
با نزدیک شدن به او آغوش پر مهرش برایش باز شد . با تمام وجود خود را مانند سالهای گذشته
در سنگر این آغوش
پر از آرامش پنهان کرد . در دل خدا را برای وجودش هزاران بار شکر کرد .دستان علی او را با
علاقه نوازش میکرد و زیر گوشش از تنها نبودنش میگفت همین گفتار به ظاهر ساده دنیا را
برایش زیباتر میکرد.
به چهره ی علی در خواب نگاه کرد . چه مظلومانه در خواب فرو رفته بود . دستش را میان موهایی
که مرور زمان مقداری از آن را مانند برگ های خزان ریخته بود کشید . نرمی موهایش هنوزم حس
خوبی را به او منتقل میکرد .
با تکانی که علی خورد . خودش را کنار کشید . خواب از چشمانش فراری شده بود . با دیدن بهرام
خاطرات زجرآور آن سالها برایش زنده شد . خاطراتی که خودش هم در بوجود آمدنش بی تقصیر
نبود . اما با وجود علی نمیتوانست ناشکری کند و بگوید ناراضیست . او اتفاقات گذشته را حکمت
خدا میدانست تا او و علی با هم آشنا شوند و مرهم زخم های هم شوند .
نگاهش را به پنجره داد و روزی را به یاد آورد که با ذوق خبر بارداریش را به بهرام داده بود .
بهرام از ذوق روی پا بند نبود . جشن دو نفره ای ترتیب داده بود و مدام میپرسید» از چه ماهی
مشخص میشه جنسیت
بچمون چیه «
هر بار الهه با خنده میگفت »از چهار ماه به بعد اما دقیق تربخواهی تو پنج ماهگیه . «
اون روزها هر دو از ذوق در آسمانها سیر میکردند. اما از ماه هشتم با بیکار شدن بهرام و همزمان
شد با گذراندن طرح الهه که باید
به شهرستانهای اطراف تهران میرفت و در درمانگاهی مشغول کار میشد فضای خانه ی پر از
عشق و آرامشان را به تنش کشاند. الهه پزشک عمومی بود و در دوران طرح حقوقی نداشت که
کفاف زندگیشان را بدهد .
نابسامانی زندگی از یک طرف زمزمه ی برادرش برای رفتن به ایتالیا، بهرام را هم تشویق به
مهاجرت کرد .تا در آنجا با رشته ای که خوانده بود برای خود کار مناسبی پیدا کند .
راه پیشرفت خود را فقط در خروج از ایران میدید. بی کاری و فشار قسط های عقب افتاده ی وام
بانکی که برای
خرید خانه گرفته بودند ، بهرام را عجول ، گیج و به شدت عصبی کرده بود .
با راهنمایی یکی از دوستان بهرام به دفتر کسی که ، کارهای اقامت خیلی از ایرانیان مهاجر را
انجام میداد واردشدند. وارد شدن همان و شیرازه زندگیشان از هم پاشیدن همان
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادوهشتم
بهرام با فشارهایی که با به دنیا آمدن بهار بیشتر شده بود حالوت وجود بهار را نچشید . قرض و
بیکاری و از همه بدتر ورد زبان خانواده شدن ... آن هم قبل از بیکاری او ، زمانی که بهرام در
پروژه ی آخر باعث ریزش ساختمان کناری شده بود و بابت آن خرابی ،کلی خسارت پرداخته بود و
اینها همه از یکدنده و لجوج بودنش سرچشمه میگرفت ،باعث شد از لحاظ فکری و روحی به هم
بریزد .تنها راه خلاص خود از بدبختی هایی که پشت هم بر سرش آوار میشد را در مهاجرت میدید
.
اما الهه راضی به رفتن نبود .او را به ماندن و تالش دوباره تشویق میکرد اما کو گوش شنوا . گاهی
عقل که زایل میشود گوش و چشم هم بسته میشوند تا آن فرد با سر درون چاه فرو افتد .
وکیل با شنیدن اوضاع و احوال آنها و شتاب بیش از حد بهرام برای رفتن از ایران تنها راه سریع
اقامت گرفتن را در چیزی میدانست که با شنیدنش هر دو از جا برخاستند و بهرام یقه ی وکیل را
گرفت و به دیوار کوبیدش . با فریادی بلند که شیشه های ساختمان را به لرزه انداخته بود او را دزد
ناموس خوانده بود .
با ورود به خانه و دیدن نامه ی احضاریه ی دادگاه برای شکایتی که صاحب خانه ای که در آن
پروژه ی نحس ویران شده بود ، آه از نهادش برخاست . باید برای هفته ی آینده به دادگاه میرفت
. الهه هر کاری برای آرامش و دلگرمیش کرده بود . حتی از گذراندن طرح هم انصراف داده بود تا
بیشتر کنار همسرش باشد و دلش را به داشته هایش خوش کند .
روزهای سختی که به کندی میگذشت روان بهرام را خسته کرده بود . آقا جون برای پرداخت
خسارت قبل از بیکاریش خانه ی خودش را فروخته بود و به شاکی داده بود تا پسرش به زندان
نیوفتد . اما شاکی پرونده ادعا کرده بود خسارت خیلی کمتر از میزان واقعی بوده دادگاه حکم بر
تحقیق و جستجوی حقیقت داده بود و بهرام میدانست پرونده را باخته است .
همان اندک پولی را که داشت اگر میباخت دیگر هیچ امیدی برای رفتن به آمریکا نداشت . برای
همین بعد از دوشب بیخوابی و سردرگمی زیر پای الهه نشست تا بخاطر بهار و زندگی و آینده اش
روی پیشنهاد وکیل فکر کند و زودتر برای
رسیدن به اهدافشون اقدام کنند .
الهه زیر بار نمی رفت برایش پذیرش این پیشنهاد از مردن بدتر بود . اما بهرام به او فهمانده بود
اگر عجله نکنند هیچ پولی برای رفتنشان باقی نمیماند و اوضاع بدتر از قبل میشد
الهه گفته بود برای رفتن از ویزای تحصیلی استفاده کنند . بهرام که قبلا در مورد آن تحقیق کرده
بود با تاسف سری تکان داده بود و گفته بود » چون از دانشگاه درجه یک و تاپی مدرک نگرفتن
اینکار ملزم به آزمون و دنگ و فنگ های زیادیست .«
با تمام مخالفتها وقتی درماندگی و رنجوری و بیماری اعصابی که دچارش شده بود را دید مجبور به
قبول خواسته ی او شد .
روزی که پا درون دفتر وکالت آن شخص گذاشتن دلشوره و اضطراب شدیدی به دلش افتاده بود
که آن دلهره را به پرونده ی قضایی بهرام و دلهره ی محکوم شدنش ربط داد . اما نمیدانست آن
روز آخرین روز خوش زندگیش بود با تمام
ناخوشی هایش .
با تکان خوردن تخت به سمت مخالف چرخید تا علی متوجه بیداریش بشود . دست علی روی
پهلویش نشست و او را به آرامی به سمت خود چرخاند . با دیدن چشمان سرخ و خیس الهه ، او را
به خود نزدیک کرد و سرش را به سینه اش چسباند . موهایش را نوازش کرد و زمزمه کرد :
- برات خوب نیست این همه ناراحتی . میخوای زودتر برگردیم .
- نه ... میدونی چند ساله آرزوی دیدن بهار به دلم مونده . تا اونو نبینم آروم نمیشم .
- اما با دیدنش دل کندن ازش برات سخت میشه .
الهه خودش میدانست بعد از دیدار ، دور بودن از بهار برایش چقدر مشکل خواهدبود اما چاره ای
نداشت .دیگر طاقت دوریش را نداشت. سرش را بیشتر در سینه اش فرو برد و زمزمه کرد :
- میدونم .
انقدر در همان حال باقی ماند تا از گرمای وجود همسرش چشمان تب آلودش گرم شد و به خواب
رفت .
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت هشتادوهشتم
بهرام با فشارهایی که با به دنیا آمدن بهار بیشتر شده بود حالوت وجود بهار را نچشید . قرض و
بیکاری و از همه بدتر ورد زبان خانواده شدن ... آن هم قبل از بیکاری او ، زمانی که بهرام در
پروژه ی آخر باعث ریزش ساختمان کناری شده بود و بابت آن خرابی ،کلی خسارت پرداخته بود و
اینها همه از یکدنده و لجوج بودنش سرچشمه میگرفت ،باعث شد از لحاظ فکری و روحی به هم
بریزد .تنها راه خلاص خود از بدبختی هایی که پشت هم بر سرش آوار میشد را در مهاجرت میدید
.
اما الهه راضی به رفتن نبود .او را به ماندن و تالش دوباره تشویق میکرد اما کو گوش شنوا . گاهی
عقل که زایل میشود گوش و چشم هم بسته میشوند تا آن فرد با سر درون چاه فرو افتد .
وکیل با شنیدن اوضاع و احوال آنها و شتاب بیش از حد بهرام برای رفتن از ایران تنها راه سریع
اقامت گرفتن را در چیزی میدانست که با شنیدنش هر دو از جا برخاستند و بهرام یقه ی وکیل را
گرفت و به دیوار کوبیدش . با فریادی بلند که شیشه های ساختمان را به لرزه انداخته بود او را دزد
ناموس خوانده بود .
با ورود به خانه و دیدن نامه ی احضاریه ی دادگاه برای شکایتی که صاحب خانه ای که در آن
پروژه ی نحس ویران شده بود ، آه از نهادش برخاست . باید برای هفته ی آینده به دادگاه میرفت
. الهه هر کاری برای آرامش و دلگرمیش کرده بود . حتی از گذراندن طرح هم انصراف داده بود تا
بیشتر کنار همسرش باشد و دلش را به داشته هایش خوش کند .
روزهای سختی که به کندی میگذشت روان بهرام را خسته کرده بود . آقا جون برای پرداخت
خسارت قبل از بیکاریش خانه ی خودش را فروخته بود و به شاکی داده بود تا پسرش به زندان
نیوفتد . اما شاکی پرونده ادعا کرده بود خسارت خیلی کمتر از میزان واقعی بوده دادگاه حکم بر
تحقیق و جستجوی حقیقت داده بود و بهرام میدانست پرونده را باخته است .
همان اندک پولی را که داشت اگر میباخت دیگر هیچ امیدی برای رفتن به آمریکا نداشت . برای
همین بعد از دوشب بیخوابی و سردرگمی زیر پای الهه نشست تا بخاطر بهار و زندگی و آینده اش
روی پیشنهاد وکیل فکر کند و زودتر برای
رسیدن به اهدافشون اقدام کنند .
الهه زیر بار نمی رفت برایش پذیرش این پیشنهاد از مردن بدتر بود . اما بهرام به او فهمانده بود
اگر عجله نکنند هیچ پولی برای رفتنشان باقی نمیماند و اوضاع بدتر از قبل میشد
الهه گفته بود برای رفتن از ویزای تحصیلی استفاده کنند . بهرام که قبلا در مورد آن تحقیق کرده
بود با تاسف سری تکان داده بود و گفته بود » چون از دانشگاه درجه یک و تاپی مدرک نگرفتن
اینکار ملزم به آزمون و دنگ و فنگ های زیادیست .«
با تمام مخالفتها وقتی درماندگی و رنجوری و بیماری اعصابی که دچارش شده بود را دید مجبور به
قبول خواسته ی او شد .
روزی که پا درون دفتر وکالت آن شخص گذاشتن دلشوره و اضطراب شدیدی به دلش افتاده بود
که آن دلهره را به پرونده ی قضایی بهرام و دلهره ی محکوم شدنش ربط داد . اما نمیدانست آن
روز آخرین روز خوش زندگیش بود با تمام
ناخوشی هایش .
با تکان خوردن تخت به سمت مخالف چرخید تا علی متوجه بیداریش بشود . دست علی روی
پهلویش نشست و او را به آرامی به سمت خود چرخاند . با دیدن چشمان سرخ و خیس الهه ، او را
به خود نزدیک کرد و سرش را به سینه اش چسباند . موهایش را نوازش کرد و زمزمه کرد :
- برات خوب نیست این همه ناراحتی . میخوای زودتر برگردیم .
- نه ... میدونی چند ساله آرزوی دیدن بهار به دلم مونده . تا اونو نبینم آروم نمیشم .
- اما با دیدنش دل کندن ازش برات سخت میشه .
الهه خودش میدانست بعد از دیدار ، دور بودن از بهار برایش چقدر مشکل خواهدبود اما چاره ای
نداشت .دیگر طاقت دوریش را نداشت. سرش را بیشتر در سینه اش فرو برد و زمزمه کرد :
- میدونم .
انقدر در همان حال باقی ماند تا از گرمای وجود همسرش چشمان تب آلودش گرم شد و به خواب
رفت .
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت هشتادونهم
در حال تماشای تلوزیون بود و فکرش ، در چند روز آینده سیر میکرد . نمیدانست چرا در اعماق
دلش میخواست مراسمی که کیان را برای همیشه از او جدا میکرد به نحوی بهم بخورد . در یک
لحظه از این فکر برآشفت و بر خود نهیب زد
لعنتی دیگه فکرشو نکن . اون برای تو همون روزی که زیر دست پدرت ضجه میزدی مُرد . عاقل
شو احمق ... اگه برگرده ، رغبت میکنی تو صورتش نگاه کنی ؟!
با حالت انزجار صورتش را جمع کرد و نه محکمی نثار دلِ بی تابش کرد . با تمام نخواستن هایش
باز هم دلش برایش
می طپید . نه میخواست کنارش باشد نه دوست داشت دور باشد . دلش بهانه گیر شده بود و او را
در ورطه ی
چه کنم چه کنم انداخته بود .
صدای رؤیا اعصاب نداشته اش را به بازی گرفته بود . مدام غر میزد . امروز بهانه اش دیر آمدن
بهرام بود . خدا را شکر میکرد الاقل پرش به پر او گیر نکرده بود . اما این دلخوشی خیلی زود رنگ
باخت . صدایش که نزدیک تر شد سرچرخاند
و او را بالای سرش دید.
- مگه دختر کری؟ ... میگم نمیخوای به فکر یه لباس برای مراسم پنجشنبه باشی ؟
بهار هاج و واج به او نگاه کرد . یعنی باید برای مراسم عشق سوخته اش لباس تهیه میکرد؟!
حتما توقع رقص و پایکوبی هم از او داشت !! نمیدانست چه جوابی بدهد که دوباره مخاطبش لب
به شکایت باز کرد .
- تو چته ، چرا مثل گیج و منگا منو نگاه میکنی ؟ نکنه اصلا یاد لباس نبودی؟
بهار با دهانی که خشک شده بود به زور لب زد:
- نه .
- نه و کوفت حتما میخوای آبروی منو باباتو جلوی فامیل ببری .
صدای باز شدن در سر هردو را به آن سمت چرخاند . رؤیا حرف آخر را زد .
- فردا آماده شو تا با هم بریم یه چیز آبرومند بخریم .
رویش را برگرداند و به سمت بهرام رفت . کت بهرام را گرفت . بهرام با اخم های آویزان سلام
هر دو را جواب گفت
بعد از خوردن چای نگاه خسته و نگرانش به سمت بهار چرخید و گفت :
- فردا صبح زود به خودت برس باید باهم یه جایی بریم .
رؤیا با اعتراض گفت :
- کجا؟ اگه برای لباس میگی خودم باهاش میرم . تو به کارت برس . انقدر براش مادری کردم که
بدونم به چی
احتیاج داره .
بهرام که حوصله او را نداشت با غرولند گفت :
- من کی تا حالا برای خرید لباس اومدم که این بار دوم باشه . باید با هم جایی بریم . خرید باشه
برای روز بعدش .
- کجا میخوای برین؟
- به وقتش میگم.
رؤیا با ناراحتی روبرویش ایستاد و گفت :
- حالا من نامحرم شدم که نباید بدونم کجا میخوایین دوتایی برین ؟
صدای فریاد بهرام در سکوت ساختمان پیچید و بهار از ترس چشمانش را بست .
- بسه زن خسته م کردی ! ... چقدر حرف میزنی تو! ... گفتم به وقتش میگم یعنی الان وقتش
نیست .
با خشم رؤیا را کنار زد و وارد اتاق خواب شد . رؤیا به دنبالش روان شد و با ناراحتی گفت :
- معلوم هست تو چت شده ... اصلا تا الان کجا بودی ؟ نمیگی دلواپس میشم . از کی تا حالا
شرکت تعطیل شده و تو الان با این قیافه ی درهم اومدی خونه !
بهرام بی حوصله نچی کرد و دکمه های لباسش را باز کرد . بدون نگاه کردن به رؤیا گفت :
- رؤیا برو بیرون بذار کمی خستگی در کنم . برای امروز پیمونه ی صبرم پر شده . برو تا کاری
دست همه ندادم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت هشتادونهم
در حال تماشای تلوزیون بود و فکرش ، در چند روز آینده سیر میکرد . نمیدانست چرا در اعماق
دلش میخواست مراسمی که کیان را برای همیشه از او جدا میکرد به نحوی بهم بخورد . در یک
لحظه از این فکر برآشفت و بر خود نهیب زد
لعنتی دیگه فکرشو نکن . اون برای تو همون روزی که زیر دست پدرت ضجه میزدی مُرد . عاقل
شو احمق ... اگه برگرده ، رغبت میکنی تو صورتش نگاه کنی ؟!
با حالت انزجار صورتش را جمع کرد و نه محکمی نثار دلِ بی تابش کرد . با تمام نخواستن هایش
باز هم دلش برایش
می طپید . نه میخواست کنارش باشد نه دوست داشت دور باشد . دلش بهانه گیر شده بود و او را
در ورطه ی
چه کنم چه کنم انداخته بود .
صدای رؤیا اعصاب نداشته اش را به بازی گرفته بود . مدام غر میزد . امروز بهانه اش دیر آمدن
بهرام بود . خدا را شکر میکرد الاقل پرش به پر او گیر نکرده بود . اما این دلخوشی خیلی زود رنگ
باخت . صدایش که نزدیک تر شد سرچرخاند
و او را بالای سرش دید.
- مگه دختر کری؟ ... میگم نمیخوای به فکر یه لباس برای مراسم پنجشنبه باشی ؟
بهار هاج و واج به او نگاه کرد . یعنی باید برای مراسم عشق سوخته اش لباس تهیه میکرد؟!
حتما توقع رقص و پایکوبی هم از او داشت !! نمیدانست چه جوابی بدهد که دوباره مخاطبش لب
به شکایت باز کرد .
- تو چته ، چرا مثل گیج و منگا منو نگاه میکنی ؟ نکنه اصلا یاد لباس نبودی؟
بهار با دهانی که خشک شده بود به زور لب زد:
- نه .
- نه و کوفت حتما میخوای آبروی منو باباتو جلوی فامیل ببری .
صدای باز شدن در سر هردو را به آن سمت چرخاند . رؤیا حرف آخر را زد .
- فردا آماده شو تا با هم بریم یه چیز آبرومند بخریم .
رویش را برگرداند و به سمت بهرام رفت . کت بهرام را گرفت . بهرام با اخم های آویزان سلام
هر دو را جواب گفت
بعد از خوردن چای نگاه خسته و نگرانش به سمت بهار چرخید و گفت :
- فردا صبح زود به خودت برس باید باهم یه جایی بریم .
رؤیا با اعتراض گفت :
- کجا؟ اگه برای لباس میگی خودم باهاش میرم . تو به کارت برس . انقدر براش مادری کردم که
بدونم به چی
احتیاج داره .
بهرام که حوصله او را نداشت با غرولند گفت :
- من کی تا حالا برای خرید لباس اومدم که این بار دوم باشه . باید با هم جایی بریم . خرید باشه
برای روز بعدش .
- کجا میخوای برین؟
- به وقتش میگم.
رؤیا با ناراحتی روبرویش ایستاد و گفت :
- حالا من نامحرم شدم که نباید بدونم کجا میخوایین دوتایی برین ؟
صدای فریاد بهرام در سکوت ساختمان پیچید و بهار از ترس چشمانش را بست .
- بسه زن خسته م کردی ! ... چقدر حرف میزنی تو! ... گفتم به وقتش میگم یعنی الان وقتش
نیست .
با خشم رؤیا را کنار زد و وارد اتاق خواب شد . رؤیا به دنبالش روان شد و با ناراحتی گفت :
- معلوم هست تو چت شده ... اصلا تا الان کجا بودی ؟ نمیگی دلواپس میشم . از کی تا حالا
شرکت تعطیل شده و تو الان با این قیافه ی درهم اومدی خونه !
بهرام بی حوصله نچی کرد و دکمه های لباسش را باز کرد . بدون نگاه کردن به رؤیا گفت :
- رؤیا برو بیرون بذار کمی خستگی در کنم . برای امروز پیمونه ی صبرم پر شده . برو تا کاری
دست همه ندادم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودم
چهره ی برزخی بهرام ترس به دلش انداخت . با کنجکاوی که ارضاء نشده بود از اتاق بیرون آمد .
خودش و بهرام را لعنت کرد و دوباره غر زدنهای زیر لبی آغاز شد .
بهار مات و مبهوت به این گفتگو گوش میکرد . دلش به شور افتاده بود . میترسید کیان در مورد آن
روزی که از ماشین آرشام پیاده شده بود حرفی زده باشد و پدرش در آن مورد مؤاخذه اش کند .
جز این موضوع، موردی دیگر سراغ نداشت تا پدرش را به این شدت داغون و عصبی کند . کال در
این روزها ، هر چیزی که به او ربط پیدا میکرد ، باعث اخمهای سنگین و چهره ی برزخی پدرش
میشد .
مدتها بود خانه یشان رنگ آرامش به خود ندیده بود . هر روز به نحوی دعوا و جنگی در بین بود .
با خط خوردن از زندگی کیان و از دست دادنش دیگر روی خوش زندگی را ندیده بود. دلش برای
کمی آرامش و خندیدند پر میزد .
رؤیا کنارش نشست با دلخوری گفت :
- بهار تو میدونی بهرام چشه ؟
بهار با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- نه ... اما معلومه خیلی ناراحته . حتی نپرسید بهنام کجاست !
- راست میگی ... پاشو سریع به بهنام زنگ بزن بیاد خونه اگه بابات بفهمه تا الان خونه ی
دوستش بوده قیامت به پا میکنه . من که حواس برام نمونده ... برای لباس هم پس فردا با هم
میریم یه لباس شیک میخریم ... فردا همین عمه ت نگه برای دختره حیفش اومد لباس بخره .
برات از آرایشگاه خودم وقت گرفتم با هم میریم .
بهار نالید :
- وای نه .... من آرایشگاه نمیام .
- بی خود کردی وقتی جلوی فامیل تو چشم بابات زل زدی گفتی نه ...... الان همه تو رو زیر ذره
بین میذارن . نه ، رو خودت گفتی حالا میخوای مثل عزادارها بری مراسمش .
از روی مبل برخاست در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت
تا من وسایل شامو آماده میکنم به بهنام زنگ بزن .
آن شب در سکوت شام صرف شد . حتی بهنام هم متوجه ی جوّ سنگین حاکم بر افراد خانواده شد
که لب به دهان گرفت و مانند هر شب با پر حرفی هایش از تمام اتفاقات مدرسه تعریف نکرد .
تا نیمه های شب بهار دلهره امانش نمیداد . خواب از چشمانش رمیده بود . پشت پنجره ی اتاقش
نشسته بود و به آسمان
سیاه و پر ستاره نگاه میکرد . پنجره را باز کرد و هوای نیمه خنک آخرای شهریور را به ریه هایش
سپرد . این هوا احتیاجی به کولر نداشت . اما گرمایی بودن رؤیا و پدرش هنوز هم کولر را روشن
نگه میداشت .
با استشمام بوی سیگار اخم هایش در هم فرو رفت . دوباره بو کشید . بو ، بوی سیگار بود . با
تعجب روبه پایین خم شد . در این ساختمان دو طبقه کسی سیگاری نبود ! با دیدن چراغ روشن
اتاق کیان و پنجره ی بازش سرش را عقب کشید .
هین بلندی که گفت باعث شد دستش به سمت لبش برود و روی آن را بگیرد تا صدایی بیرون
نرود .
فکرش بیشتر از قبل مشغول شد . کیان و سیگار؟! کیانی که از سیگار بیزار بود ! کیان با خود چه
میکرد ؟!
اگر آرزویش ، بودن با آرمیتا بود و خواستن او برایش در الویت بود ، این بیداری شبانه و بوی
سیگار درست دو روز مانده به رسیدن تمام آرزوهایش چه معنایی داشت ؟!
با اخم های درهم بر خود غرید » به تو چه بهار ... انقدر نفهم نباش و سرت به کار خودت باشه «
با هزاران فکر و خیال در هم و برهم روی تخت دراز کشید . هنوز بوی سیگار مشامش را آزار میداد
.
چشمانش را بست و ملافه را روی صورتش کشید تا کمتر آن بوی مزخرف به مشامش برسد .
دردی بدتر از این نبود که دلش بیتاب کسی شده بود که تاب و توانی برایش باقی نگذاشته بود .
مسخره بود
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت نودم
چهره ی برزخی بهرام ترس به دلش انداخت . با کنجکاوی که ارضاء نشده بود از اتاق بیرون آمد .
خودش و بهرام را لعنت کرد و دوباره غر زدنهای زیر لبی آغاز شد .
بهار مات و مبهوت به این گفتگو گوش میکرد . دلش به شور افتاده بود . میترسید کیان در مورد آن
روزی که از ماشین آرشام پیاده شده بود حرفی زده باشد و پدرش در آن مورد مؤاخذه اش کند .
جز این موضوع، موردی دیگر سراغ نداشت تا پدرش را به این شدت داغون و عصبی کند . کال در
این روزها ، هر چیزی که به او ربط پیدا میکرد ، باعث اخمهای سنگین و چهره ی برزخی پدرش
میشد .
مدتها بود خانه یشان رنگ آرامش به خود ندیده بود . هر روز به نحوی دعوا و جنگی در بین بود .
با خط خوردن از زندگی کیان و از دست دادنش دیگر روی خوش زندگی را ندیده بود. دلش برای
کمی آرامش و خندیدند پر میزد .
رؤیا کنارش نشست با دلخوری گفت :
- بهار تو میدونی بهرام چشه ؟
بهار با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- نه ... اما معلومه خیلی ناراحته . حتی نپرسید بهنام کجاست !
- راست میگی ... پاشو سریع به بهنام زنگ بزن بیاد خونه اگه بابات بفهمه تا الان خونه ی
دوستش بوده قیامت به پا میکنه . من که حواس برام نمونده ... برای لباس هم پس فردا با هم
میریم یه لباس شیک میخریم ... فردا همین عمه ت نگه برای دختره حیفش اومد لباس بخره .
برات از آرایشگاه خودم وقت گرفتم با هم میریم .
بهار نالید :
- وای نه .... من آرایشگاه نمیام .
- بی خود کردی وقتی جلوی فامیل تو چشم بابات زل زدی گفتی نه ...... الان همه تو رو زیر ذره
بین میذارن . نه ، رو خودت گفتی حالا میخوای مثل عزادارها بری مراسمش .
از روی مبل برخاست در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت
تا من وسایل شامو آماده میکنم به بهنام زنگ بزن .
آن شب در سکوت شام صرف شد . حتی بهنام هم متوجه ی جوّ سنگین حاکم بر افراد خانواده شد
که لب به دهان گرفت و مانند هر شب با پر حرفی هایش از تمام اتفاقات مدرسه تعریف نکرد .
تا نیمه های شب بهار دلهره امانش نمیداد . خواب از چشمانش رمیده بود . پشت پنجره ی اتاقش
نشسته بود و به آسمان
سیاه و پر ستاره نگاه میکرد . پنجره را باز کرد و هوای نیمه خنک آخرای شهریور را به ریه هایش
سپرد . این هوا احتیاجی به کولر نداشت . اما گرمایی بودن رؤیا و پدرش هنوز هم کولر را روشن
نگه میداشت .
با استشمام بوی سیگار اخم هایش در هم فرو رفت . دوباره بو کشید . بو ، بوی سیگار بود . با
تعجب روبه پایین خم شد . در این ساختمان دو طبقه کسی سیگاری نبود ! با دیدن چراغ روشن
اتاق کیان و پنجره ی بازش سرش را عقب کشید .
هین بلندی که گفت باعث شد دستش به سمت لبش برود و روی آن را بگیرد تا صدایی بیرون
نرود .
فکرش بیشتر از قبل مشغول شد . کیان و سیگار؟! کیانی که از سیگار بیزار بود ! کیان با خود چه
میکرد ؟!
اگر آرزویش ، بودن با آرمیتا بود و خواستن او برایش در الویت بود ، این بیداری شبانه و بوی
سیگار درست دو روز مانده به رسیدن تمام آرزوهایش چه معنایی داشت ؟!
با اخم های درهم بر خود غرید » به تو چه بهار ... انقدر نفهم نباش و سرت به کار خودت باشه «
با هزاران فکر و خیال در هم و برهم روی تخت دراز کشید . هنوز بوی سیگار مشامش را آزار میداد
.
چشمانش را بست و ملافه را روی صورتش کشید تا کمتر آن بوی مزخرف به مشامش برسد .
دردی بدتر از این نبود که دلش بیتاب کسی شده بود که تاب و توانی برایش باقی نگذاشته بود .
مسخره بود
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودویکم
برای کسی غصه میخورد که با حرفهایی که روز آخر به او زده بود او را زیر پایش له کرده بود !
حرفهایی که
زخم هایش تا مدتها خوب شدنی نبود .
در زیر ملافه انقدر باقی ماند تا چشمانش خسته اش را خواب ربود .
****
صدای رؤیا با تکانی که روی بازویش حس میکرد اورا مجبور کرد تا چشمان سنگین از خوابش را
از هم باز کند . با دیدن صورت درهم و گرفته ی رؤیا سریع روی تخت نشست . دستی روی
صورتش کشید .
- پاشو دیگه چقدر خوابت سنگین شده !! هر چی صدات کردم بیدار نمیشدی . ایکاش منم مثل تو
انقدر بیخیال بودم . بیخیالی هم عالمی داره .
بهار کش و قوسی به بدنش داد و با یاد آوری حرف دیشب پدرش با ترس پرسید :
- وای حتما بابا معطل شده ... خیلی عصبانیه ؟
- نه... اونم تازه بیدار شد . تا نیمه های شب یه سره رژه میرفت . نه خودش خوابید نه گذاشت
من بخوابم .
مراقب باش امروز بر خلاف میلش رفتار نکنی . از صبح برزخیه خدا به داد بین روزش برسه .
بهار نگاهی به چهره ی خسته ی او کرد . دلش برای او هم میسوخت . به گفته ی عزیز او هم در
این زندگی کم زجرنکشیده بود . تازه با دقت به رفتار اطرافیانش میفهمید چرا رؤیا اخلاقش تا این
حد تند است .
- رؤیا جون آخرش فهمیدی بابا از چی ناراحت بود ؟
رؤیا نچی کرد و با اخم و بد خلقی گفت :
- چندین ساله دارم باهاش زندگی میکنم هنوز نمیدونم وقتی اینجور بهم میریزه بابت چه چیزیه .
خودش که ماشاالله منو قابل نمی دونه حرف بزنه . شدم کلفت خودشو بچه هاش ... دِ...یالا پاشو
دیگه دیرتون شد . الان صدای بابات در میاد.
بهار سریع از جا برخاست و تخت را مرتب کرد. بعد از خوردن صبحانه در کنار رؤیا و پدرش به
سمت اتاق رفت . در لحظه ای که وارد اتاق میشد پدرش صدایش را بالا برد و گفت :
- فقط خوش تیپ و شیک بیا . اون مانتوی شیک رسمی که عید خریدی بپوش .
بهار با شک و تردید به سمت پدرش چرخید وگفت :
- مگه کجا میریم ؟
- جای بدی نمیریم . تو ماشین بهت میگم .
- دلشوره گرفتم بابا ... فقط حد و حدودش رو بگو .
بهرام کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
- دلشوره برای چی ؟ بابات که جای بدی تو رو نمیبره .فکر کن خونه ی آقاجون میریم.
بهار با دلهره و استرس شدید آماده شد . هزاران فکر جور و ناجور به ذهنش میرسید اما او پدرش
بود . اطمینانی که به او داشت نمی گذاشت فکرش جاهای بدی برود. اما نگاه ناراحتش و چشمان
غمگین رؤیا ته دلش را خالی کرده بود .
جلوی آینه به صورتش نگاه کرد رنگ پریده و بی روح بود . با کمی ریمل و خط چشم و رژلب
صورتی T باز هم
بی حال بود . رژگونه ی صورتیش را روی گونه هایش زد و بدون توجه بیشتری از اتاق خارج شد .
از استرس
دستانش یخ زده بود .
کیفش را از کنار جا کفشی برداشت . نگاهش را در پذیرایی چرخاند با ندیدن پدرش فهمید بیرون
رفته و منتظر اوست .
از رؤیا خداحافظی کرد و بیرون رفت .
وارد حیاط که شد . صدایی قلبش را به کوبش انداخت .
- کجا میری بهار
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت نودویکم
برای کسی غصه میخورد که با حرفهایی که روز آخر به او زده بود او را زیر پایش له کرده بود !
حرفهایی که
زخم هایش تا مدتها خوب شدنی نبود .
در زیر ملافه انقدر باقی ماند تا چشمانش خسته اش را خواب ربود .
****
صدای رؤیا با تکانی که روی بازویش حس میکرد اورا مجبور کرد تا چشمان سنگین از خوابش را
از هم باز کند . با دیدن صورت درهم و گرفته ی رؤیا سریع روی تخت نشست . دستی روی
صورتش کشید .
- پاشو دیگه چقدر خوابت سنگین شده !! هر چی صدات کردم بیدار نمیشدی . ایکاش منم مثل تو
انقدر بیخیال بودم . بیخیالی هم عالمی داره .
بهار کش و قوسی به بدنش داد و با یاد آوری حرف دیشب پدرش با ترس پرسید :
- وای حتما بابا معطل شده ... خیلی عصبانیه ؟
- نه... اونم تازه بیدار شد . تا نیمه های شب یه سره رژه میرفت . نه خودش خوابید نه گذاشت
من بخوابم .
مراقب باش امروز بر خلاف میلش رفتار نکنی . از صبح برزخیه خدا به داد بین روزش برسه .
بهار نگاهی به چهره ی خسته ی او کرد . دلش برای او هم میسوخت . به گفته ی عزیز او هم در
این زندگی کم زجرنکشیده بود . تازه با دقت به رفتار اطرافیانش میفهمید چرا رؤیا اخلاقش تا این
حد تند است .
- رؤیا جون آخرش فهمیدی بابا از چی ناراحت بود ؟
رؤیا نچی کرد و با اخم و بد خلقی گفت :
- چندین ساله دارم باهاش زندگی میکنم هنوز نمیدونم وقتی اینجور بهم میریزه بابت چه چیزیه .
خودش که ماشاالله منو قابل نمی دونه حرف بزنه . شدم کلفت خودشو بچه هاش ... دِ...یالا پاشو
دیگه دیرتون شد . الان صدای بابات در میاد.
بهار سریع از جا برخاست و تخت را مرتب کرد. بعد از خوردن صبحانه در کنار رؤیا و پدرش به
سمت اتاق رفت . در لحظه ای که وارد اتاق میشد پدرش صدایش را بالا برد و گفت :
- فقط خوش تیپ و شیک بیا . اون مانتوی شیک رسمی که عید خریدی بپوش .
بهار با شک و تردید به سمت پدرش چرخید وگفت :
- مگه کجا میریم ؟
- جای بدی نمیریم . تو ماشین بهت میگم .
- دلشوره گرفتم بابا ... فقط حد و حدودش رو بگو .
بهرام کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
- دلشوره برای چی ؟ بابات که جای بدی تو رو نمیبره .فکر کن خونه ی آقاجون میریم.
بهار با دلهره و استرس شدید آماده شد . هزاران فکر جور و ناجور به ذهنش میرسید اما او پدرش
بود . اطمینانی که به او داشت نمی گذاشت فکرش جاهای بدی برود. اما نگاه ناراحتش و چشمان
غمگین رؤیا ته دلش را خالی کرده بود .
جلوی آینه به صورتش نگاه کرد رنگ پریده و بی روح بود . با کمی ریمل و خط چشم و رژلب
صورتی T باز هم
بی حال بود . رژگونه ی صورتیش را روی گونه هایش زد و بدون توجه بیشتری از اتاق خارج شد .
از استرس
دستانش یخ زده بود .
کیفش را از کنار جا کفشی برداشت . نگاهش را در پذیرایی چرخاند با ندیدن پدرش فهمید بیرون
رفته و منتظر اوست .
از رؤیا خداحافظی کرد و بیرون رفت .
وارد حیاط که شد . صدایی قلبش را به کوبش انداخت .
- کجا میری بهار
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودودوم
برگشت و به صورت پف کرده ی کیان خیره شد . چشمان کیان تا ته باز شد .
- به به ... اول صبحی چه به خودتم رسیدی . دایی خبر داره ؟
بهار اخم هایش را در هم کرد و گفت :
- دارم با دایی جانتون میرم بیرون .
بدون مکث از حیاط خارج شد . نگاهش روی پدرش ثابت ماند . درون ماشین نشسته بود و به
روبرویش زل زده بود . حال پدرش بدجور اعصابش را به ریخته بود . چه چیزی چنین با روح و
روان پدرش بازی میکرد که از خود بیخود شده بود و از دنیای اطرافش بیخبر بود .
باسوار شدن بهار و بسته شدن در، بهرام تکانی خورد . نگاهی به چهره ی دخترش انداخت و در
دل زیبایی دخترش
را ستود اما زبانش با گفتن »چه عجب اومدی « راز دلش را پنهان کرد . ندیدنش را تاب نمی آورد
. ایکاش الهه
محتاج دیدنش نمی شد.
در سکوت تا پارک نزدیک خانه راند . در گوشه ای جای پارک پیدا کرد . بعد از پارک کردن ماشین
رو به بهار چرخید .
بهار از دلهره حالت تهوع گرفت . دستان یخ زده اش را در هم گره زد و به چهره ش ناراحت و
داغون پدرش خیره شد . مانند تشنه ای که برای قطره ای آب جان میداد او هم برای شنیدن
حرفهای پدرش در حال جان دادن بود .
- بابا چرا چیزی نمیگین ؟
بهرام نفس عمیقی کشید و لب باز کردو دنیای بهار را زیر و رو کرد .
- یادته چند وقت پیش خونه ی آقاجون سراغ مادرت رو گرفتی؟
بهار سرش را رو به پایین تکان داد و گفت :
- بله .
- میخوام از مادرت بگم . اما باید قولی به من بدی.
بهار با تردید به صورت گرفته ی پدرش خیره شد . منتظر ادامه ی حرفش بود .
- باید قول بدی بعد از این هم ، دختر من بمونی و هوس رفتن پیش مادرتو نکنی .
بهار که عطش دانستن به وجودش چنگ میزد . با زبانی که از شدت هیجان بند آمده بود . گفت :
- قول میدم بابا .
- قولت و قبول دارم .پس تو هم منو از خودت نا امید نکن .
دستی به صورت اصلاح شده اش کشید و پوفی کرد و ادامه داد .
- عزیزم . منو مادرت در یه تصمیم اشتباه زندگیمون به فنا رفت . شاید باید اعتراف کنم بیشتر از
همه من مقصر بودم . تصمیمات اشتباهی که گرفتم زندگیمو نابود کرد و فقط تو برام از اون زندگی
موندی . مادرت در این سالها چند بار برای دیدنت اقدام کرد...
نفسش را با نگرانی آهسته از توی سینه بیرون داد و ادامه داد .
- اما من بخاطر اینکه تو از لحاظ روحی آسیب نبینی مانع شدم . میخواستم به رؤیا به عنوان مادر
عادت کنی و دچار دوگانگی نشی . مادرت هم که دید اصرارش فایده نداره دل به سرنوشتش داد و
به زندگیش ادامه داد .
حالا برگشته و میخواد تو رو ببینه . منم مجبور شدم اجازه ی این دیدار رو بدم . چون دیگه تو به
اندازه ای بزرگ شدی که بتونی از لحاظ روحی با این موضوع کنار بیایی ... الان میبرمت جایی که
مادرته ... فقط قول بده در مورد ما و زندگیمون
قضاوت نکنی .
بهار خشکش زده بود . باور حرف های پدرش سخت بود . نمیدانست باید چه عکس العملی نشان
دهد .
باید خوشحال میشد که بعد از این همه سال افتخار دیدار با مادری که برای آینده ی خودش او را
رها کرده نصیبش شده یا ناراحت باشد که دلش برای دیدن او هیچ اصراری ندارد . قلبی برایش
باقی نمانده بود تا برای شخصی که بشدت
برایش بی رنگ بوده بطپد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت نودودوم
برگشت و به صورت پف کرده ی کیان خیره شد . چشمان کیان تا ته باز شد .
- به به ... اول صبحی چه به خودتم رسیدی . دایی خبر داره ؟
بهار اخم هایش را در هم کرد و گفت :
- دارم با دایی جانتون میرم بیرون .
بدون مکث از حیاط خارج شد . نگاهش روی پدرش ثابت ماند . درون ماشین نشسته بود و به
روبرویش زل زده بود . حال پدرش بدجور اعصابش را به ریخته بود . چه چیزی چنین با روح و
روان پدرش بازی میکرد که از خود بیخود شده بود و از دنیای اطرافش بیخبر بود .
باسوار شدن بهار و بسته شدن در، بهرام تکانی خورد . نگاهی به چهره ی دخترش انداخت و در
دل زیبایی دخترش
را ستود اما زبانش با گفتن »چه عجب اومدی « راز دلش را پنهان کرد . ندیدنش را تاب نمی آورد
. ایکاش الهه
محتاج دیدنش نمی شد.
در سکوت تا پارک نزدیک خانه راند . در گوشه ای جای پارک پیدا کرد . بعد از پارک کردن ماشین
رو به بهار چرخید .
بهار از دلهره حالت تهوع گرفت . دستان یخ زده اش را در هم گره زد و به چهره ش ناراحت و
داغون پدرش خیره شد . مانند تشنه ای که برای قطره ای آب جان میداد او هم برای شنیدن
حرفهای پدرش در حال جان دادن بود .
- بابا چرا چیزی نمیگین ؟
بهرام نفس عمیقی کشید و لب باز کردو دنیای بهار را زیر و رو کرد .
- یادته چند وقت پیش خونه ی آقاجون سراغ مادرت رو گرفتی؟
بهار سرش را رو به پایین تکان داد و گفت :
- بله .
- میخوام از مادرت بگم . اما باید قولی به من بدی.
بهار با تردید به صورت گرفته ی پدرش خیره شد . منتظر ادامه ی حرفش بود .
- باید قول بدی بعد از این هم ، دختر من بمونی و هوس رفتن پیش مادرتو نکنی .
بهار که عطش دانستن به وجودش چنگ میزد . با زبانی که از شدت هیجان بند آمده بود . گفت :
- قول میدم بابا .
- قولت و قبول دارم .پس تو هم منو از خودت نا امید نکن .
دستی به صورت اصلاح شده اش کشید و پوفی کرد و ادامه داد .
- عزیزم . منو مادرت در یه تصمیم اشتباه زندگیمون به فنا رفت . شاید باید اعتراف کنم بیشتر از
همه من مقصر بودم . تصمیمات اشتباهی که گرفتم زندگیمو نابود کرد و فقط تو برام از اون زندگی
موندی . مادرت در این سالها چند بار برای دیدنت اقدام کرد...
نفسش را با نگرانی آهسته از توی سینه بیرون داد و ادامه داد .
- اما من بخاطر اینکه تو از لحاظ روحی آسیب نبینی مانع شدم . میخواستم به رؤیا به عنوان مادر
عادت کنی و دچار دوگانگی نشی . مادرت هم که دید اصرارش فایده نداره دل به سرنوشتش داد و
به زندگیش ادامه داد .
حالا برگشته و میخواد تو رو ببینه . منم مجبور شدم اجازه ی این دیدار رو بدم . چون دیگه تو به
اندازه ای بزرگ شدی که بتونی از لحاظ روحی با این موضوع کنار بیایی ... الان میبرمت جایی که
مادرته ... فقط قول بده در مورد ما و زندگیمون
قضاوت نکنی .
بهار خشکش زده بود . باور حرف های پدرش سخت بود . نمیدانست باید چه عکس العملی نشان
دهد .
باید خوشحال میشد که بعد از این همه سال افتخار دیدار با مادری که برای آینده ی خودش او را
رها کرده نصیبش شده یا ناراحت باشد که دلش برای دیدن او هیچ اصراری ندارد . قلبی برایش
باقی نمانده بود تا برای شخصی که بشدت
برایش بی رنگ بوده بطپد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوسوم
بی رمق لب زد :
- بابا بریم خونه .
بهرام با تعجب نگاهی کرد و گفت :
- چرا؟ ... یعنی بعد از این همه سال دلت نمی خواد مادرتو ببینی؟
بهار مانند آدم رو به احتضار گفت :
- اگر حق مادری به نه ماه بارداریه من این مادری رو قبول ندارم . حق رو بخوام بگم با اینکه با
رؤیا مشکل زیاد دارم اما اون بیشتر حق مادری گردنم داره .
بغض نشسته تو گلویش ترکید و به هق هق افتاد . بهرام درمانده از تصمیم بهار گفت :
- شاید ببینیش نظرت عوض بشه .
- نه بابا .... بهش بگو بره هر جایی که تا حالا بوده و فراموش کنه دختری به نام بهار داره . همون
طور که من به یاد ندارم مادری داشتم .
بهرام سرش را روی فرمان گذاشت . باید او را به دیدن الهه ترغیب میکرد اما چگونه ؟! قلبش تیر
کشید . دستش به طرف قلبش رفت و روی سینه مشت شد . بهار نگران به سمتش چرخیدو گفت
:
- وای بابا چی شد ؟ قلبت درد گرفت ؟ چه کار کنم من .............
هول شده بود و نمیدانست چه کار کند . بهرام نفس عمیقی کشید و با جان کندن گفت:
- بهار برو مادرتو ببین . بذار این عذاب من هم تموم بشه ... گناه از من بود . میترسم بعدا
پشیمون بشی . اشتباه منو تکرار نکن . اونم دلش شکسته ست. اگه نری دیدنش منو نفرین میکنه
.
بهار مسخ حرفهایی شد که میشنید . یعنی پدرش تا این حد گناهکار بوده که از نفرین مادرش
میترسید !!
سرش را پایین انداخت . به زحمت گفت :
- پس چرا زمانی که دوست داشتم برم ببینمش نذاشتی
از خودخواهیم بود . میترسیدم بری و زندگی اون جذبت کنه و برنگردی . تو تنها یادگار از زندگی
گذشته ی منی .
بهار برای اولین بار از این حرف آتش گرفت و بی اراده این آتش را به جان بهرام هم انداخت .
- برای همین انقدر عزیز بودم که بخاطر یه نه گفتن به خواهرزاده ت تا دم مرگ منو کتک زدی .
یادگار بی ارزشی بودم که برای ترخیص از بیمارستانم نیومدی ؟! بابا خودتون حرف های خودتون
رو باور میکنین ؟
- بهار حرف گذشته رو نزن . خودم هم نفهمیدم اون شب چرا دچار جنون شدم و اون کار رو کردم
. شایدم تاثیر حرفهایی بود ، که در مورد تو و مادرت شنیدم بود . تو هم لج کردی و حرف منو
جلوی خانواده بی ارزش کردی .
تا قبل از مرخصیت مدام تو بیمارستان بودم . زمانی که دیدم کیوان اومده من رفتم چون .... چون
... نمیتونستم
تو رو ......................
گریه ی مرد را دیدن ، دل سنگ میخواهد و بس . با تکان های شدید شانه های پدرش اشک بهار
هم جاری شد . شاید او هم مقصر بود که احمقانه خودش را برای کیان نامرد قربانی کرده بود .
پدرش از کجا میدانست در دل کیان چه میگذرد ؟
- بسه بابا . ببخشید که گله کردم منم دلم پر بود . بخاطر شما میرم به دیدن مادرم ... اما فقط
همین یکبار .
بهرام با دستمالی که بهار به طرفش گرفته بود صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید .
- متاسفانه این دیگه دست من نیست . مجبوری یه مدت ببینیش . اومده چند وقت تهران بمونه .
فقط بخاطر تو.
بهار پوزخندی زد و گفت :
- فقط بخاطر من !
- آره بهار ... منم اول باور نداشتم اما دلایلی که آورد باور کردم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت نودوسوم
بی رمق لب زد :
- بابا بریم خونه .
بهرام با تعجب نگاهی کرد و گفت :
- چرا؟ ... یعنی بعد از این همه سال دلت نمی خواد مادرتو ببینی؟
بهار مانند آدم رو به احتضار گفت :
- اگر حق مادری به نه ماه بارداریه من این مادری رو قبول ندارم . حق رو بخوام بگم با اینکه با
رؤیا مشکل زیاد دارم اما اون بیشتر حق مادری گردنم داره .
بغض نشسته تو گلویش ترکید و به هق هق افتاد . بهرام درمانده از تصمیم بهار گفت :
- شاید ببینیش نظرت عوض بشه .
- نه بابا .... بهش بگو بره هر جایی که تا حالا بوده و فراموش کنه دختری به نام بهار داره . همون
طور که من به یاد ندارم مادری داشتم .
بهرام سرش را روی فرمان گذاشت . باید او را به دیدن الهه ترغیب میکرد اما چگونه ؟! قلبش تیر
کشید . دستش به طرف قلبش رفت و روی سینه مشت شد . بهار نگران به سمتش چرخیدو گفت
:
- وای بابا چی شد ؟ قلبت درد گرفت ؟ چه کار کنم من .............
هول شده بود و نمیدانست چه کار کند . بهرام نفس عمیقی کشید و با جان کندن گفت:
- بهار برو مادرتو ببین . بذار این عذاب من هم تموم بشه ... گناه از من بود . میترسم بعدا
پشیمون بشی . اشتباه منو تکرار نکن . اونم دلش شکسته ست. اگه نری دیدنش منو نفرین میکنه
.
بهار مسخ حرفهایی شد که میشنید . یعنی پدرش تا این حد گناهکار بوده که از نفرین مادرش
میترسید !!
سرش را پایین انداخت . به زحمت گفت :
- پس چرا زمانی که دوست داشتم برم ببینمش نذاشتی
از خودخواهیم بود . میترسیدم بری و زندگی اون جذبت کنه و برنگردی . تو تنها یادگار از زندگی
گذشته ی منی .
بهار برای اولین بار از این حرف آتش گرفت و بی اراده این آتش را به جان بهرام هم انداخت .
- برای همین انقدر عزیز بودم که بخاطر یه نه گفتن به خواهرزاده ت تا دم مرگ منو کتک زدی .
یادگار بی ارزشی بودم که برای ترخیص از بیمارستانم نیومدی ؟! بابا خودتون حرف های خودتون
رو باور میکنین ؟
- بهار حرف گذشته رو نزن . خودم هم نفهمیدم اون شب چرا دچار جنون شدم و اون کار رو کردم
. شایدم تاثیر حرفهایی بود ، که در مورد تو و مادرت شنیدم بود . تو هم لج کردی و حرف منو
جلوی خانواده بی ارزش کردی .
تا قبل از مرخصیت مدام تو بیمارستان بودم . زمانی که دیدم کیوان اومده من رفتم چون .... چون
... نمیتونستم
تو رو ......................
گریه ی مرد را دیدن ، دل سنگ میخواهد و بس . با تکان های شدید شانه های پدرش اشک بهار
هم جاری شد . شاید او هم مقصر بود که احمقانه خودش را برای کیان نامرد قربانی کرده بود .
پدرش از کجا میدانست در دل کیان چه میگذرد ؟
- بسه بابا . ببخشید که گله کردم منم دلم پر بود . بخاطر شما میرم به دیدن مادرم ... اما فقط
همین یکبار .
بهرام با دستمالی که بهار به طرفش گرفته بود صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید .
- متاسفانه این دیگه دست من نیست . مجبوری یه مدت ببینیش . اومده چند وقت تهران بمونه .
فقط بخاطر تو.
بهار پوزخندی زد و گفت :
- فقط بخاطر من !
- آره بهار ... منم اول باور نداشتم اما دلایلی که آورد باور کردم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوچهارم
چه دلایلی؟
بهرام ماشین را روشن کرد و حرکت کرد .
- شاید بعدا بفهمی . اما برای امروزت همین اخبار کافیه .
- بابا ؟!
بهرام سینه اش را صاف کرد و به حال جدی در آمد و گفت :
- بابا بی بابا . حرف نباشه دیگه . نمیخوای که سکته م بدی ، میخوای ؟
- نه .
سکوت کرد و به بیرون خیره شد . هزاران سوال در ذهنش به چرخش در آمده بود و میدانست تا
پدرش نخواهد هیچ جوابی دریافت نمیکند . یاد گرفته بود که تلاش بیهوده برای رسیدن به جواب
نکند. مانند تمام این سالها که فکر میکرد مادرش گناه کار واقعی این جدایی بوده و حالا پدرش
میگفت او گناهکار واقعیست و اشتباه از او بود . سوالی که
میدانست جوابش را هرگز نخواهد فهمید چون اگر قرار بر فهمیدن بود تا به حال فهمیده بود .
به راستی چه چیز در گذشته ی پدرش بود که او را به گریه انداخته بود ؟ چه چیز باعث این همه
رنج و ناراحتی او
شده بود . چرا هیچوقت از گذشته حرف نمیزد ؟
وقتی ماشین دم در باغ جمشید خان ایستاد بهار با تعجب به پدرش نگاه کرد . بهرام هم مات و
مبهوت به در باغ خیره شده بود . نگاهی به ساعتش انداخت . ساعت یازده بود . درست به موقع
رسیده بود . با دیدن چهره ی بهت زده ی بهار فهمید باید برای او توضیح دیگری هم بدهد .
- میدونم تعجب کردی . خب تا بحال من به خانواده گفته بودم نذارن تو متوجه بشی تا آسیب
روحی نبینی .
راستش ... جمشیدخان عموی من ... و پدر الهه ست . یعنی پدربزرگ تو . دایی و بچه هاشم که
توی این مدت مدام میدیدی . فقط مونده دیدن مادرتو ...............
نتوانست نام مرد همراهش را به زبان بیاورد . در را باز کرد و پیاده شد . بهار در حال پردازش
اطلاعات جدید بود . عجب
روزی بود امروز .
باورش برایش مشکل بود ، واقعاً آرشام پسر دایی و پدرش هم دایی او میشد؟!
برای همین جمشید خان و پسرش بدون در نظر گرفتن خواسته ی او ، او را در آغوش میگرفتند .
آن موقع آرشام بد ذات گفته بود؛ پدر بزرگش آلزایمر دارد و او را با نوه اش اشتباه میگیرد . تازه
فهمید چقدر
ساده و هالو بود که بیشتر کنجکاوی نکرده بود . شاید همان موقع خود جمشید خان از میان
حرفهایش راز
این صمیمیت را بروز میداد .
با اشاره ی پدرش از ماشین پیاده شد . زانوهایش از استرس و هیجان تاب ایستادن نداشت .
حس کرد تمام چیزی که صبح خورده بود به دهانش راه پیدا کرد و دلش را زیرو رو میکند.
به سرعت کنار دیوار رفت و روی زانو خم شدو عق زد .
تمام ناگفته ها و گفته شده های زندگیش را بالا آورد . بدنش به لرز افتاده بود . بهرام با ترس به
کنارش رفت . و کمرش را ماساژ داد .
- چی شد بهار جان ... بابایی حالت خیلی بده ؟
بهار از ترسیدن پدرش حس خوبی داشت . حس اینکه برایش مهم است . از جا برخاست و با آبی
که به طرفش گرفته شد جرعه ای آب نوشید و دهانش را پاک کرد و ایستاد . دستی روی مانتو و
شالش کشید و گفت :
- من خوبم ... بریم بابا .
بهرام زنگ باغ را فشرد . بعد از چند لحظه در باز شد . نگاهی بهم کردند و وارد باغ شدند
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت نودوچهارم
چه دلایلی؟
بهرام ماشین را روشن کرد و حرکت کرد .
- شاید بعدا بفهمی . اما برای امروزت همین اخبار کافیه .
- بابا ؟!
بهرام سینه اش را صاف کرد و به حال جدی در آمد و گفت :
- بابا بی بابا . حرف نباشه دیگه . نمیخوای که سکته م بدی ، میخوای ؟
- نه .
سکوت کرد و به بیرون خیره شد . هزاران سوال در ذهنش به چرخش در آمده بود و میدانست تا
پدرش نخواهد هیچ جوابی دریافت نمیکند . یاد گرفته بود که تلاش بیهوده برای رسیدن به جواب
نکند. مانند تمام این سالها که فکر میکرد مادرش گناه کار واقعی این جدایی بوده و حالا پدرش
میگفت او گناهکار واقعیست و اشتباه از او بود . سوالی که
میدانست جوابش را هرگز نخواهد فهمید چون اگر قرار بر فهمیدن بود تا به حال فهمیده بود .
به راستی چه چیز در گذشته ی پدرش بود که او را به گریه انداخته بود ؟ چه چیز باعث این همه
رنج و ناراحتی او
شده بود . چرا هیچوقت از گذشته حرف نمیزد ؟
وقتی ماشین دم در باغ جمشید خان ایستاد بهار با تعجب به پدرش نگاه کرد . بهرام هم مات و
مبهوت به در باغ خیره شده بود . نگاهی به ساعتش انداخت . ساعت یازده بود . درست به موقع
رسیده بود . با دیدن چهره ی بهت زده ی بهار فهمید باید برای او توضیح دیگری هم بدهد .
- میدونم تعجب کردی . خب تا بحال من به خانواده گفته بودم نذارن تو متوجه بشی تا آسیب
روحی نبینی .
راستش ... جمشیدخان عموی من ... و پدر الهه ست . یعنی پدربزرگ تو . دایی و بچه هاشم که
توی این مدت مدام میدیدی . فقط مونده دیدن مادرتو ...............
نتوانست نام مرد همراهش را به زبان بیاورد . در را باز کرد و پیاده شد . بهار در حال پردازش
اطلاعات جدید بود . عجب
روزی بود امروز .
باورش برایش مشکل بود ، واقعاً آرشام پسر دایی و پدرش هم دایی او میشد؟!
برای همین جمشید خان و پسرش بدون در نظر گرفتن خواسته ی او ، او را در آغوش میگرفتند .
آن موقع آرشام بد ذات گفته بود؛ پدر بزرگش آلزایمر دارد و او را با نوه اش اشتباه میگیرد . تازه
فهمید چقدر
ساده و هالو بود که بیشتر کنجکاوی نکرده بود . شاید همان موقع خود جمشید خان از میان
حرفهایش راز
این صمیمیت را بروز میداد .
با اشاره ی پدرش از ماشین پیاده شد . زانوهایش از استرس و هیجان تاب ایستادن نداشت .
حس کرد تمام چیزی که صبح خورده بود به دهانش راه پیدا کرد و دلش را زیرو رو میکند.
به سرعت کنار دیوار رفت و روی زانو خم شدو عق زد .
تمام ناگفته ها و گفته شده های زندگیش را بالا آورد . بدنش به لرز افتاده بود . بهرام با ترس به
کنارش رفت . و کمرش را ماساژ داد .
- چی شد بهار جان ... بابایی حالت خیلی بده ؟
بهار از ترسیدن پدرش حس خوبی داشت . حس اینکه برایش مهم است . از جا برخاست و با آبی
که به طرفش گرفته شد جرعه ای آب نوشید و دهانش را پاک کرد و ایستاد . دستی روی مانتو و
شالش کشید و گفت :
- من خوبم ... بریم بابا .
بهرام زنگ باغ را فشرد . بعد از چند لحظه در باز شد . نگاهی بهم کردند و وارد باغ شدند
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت نودوپنجم
با هر گامی که برمیداشت حس میکرد بر عکس تصورش برای دیدن مادرش مشتاق تر میشود .
حسی که تا همان لحظه نداشت ، این بود که قلبش دیوانه وار بر دیواره ی قفسه ی سینه اش
میکوبید . از ترسِ زانو زدن دست پدرش را گرفت .
بهرام دستش را فشرد ، نگاهی به صورت رنگ پریده اش کرد . آرام پرسید:
- خوبی؟
بهار سرش را به علامت) نه ( به سمت بالا تکان داد . دستان پدرش هم مانند او یخزده و لرزان
بود .
حال او را درک میکرد . کسی که خود را گناه کار ماجرا میدانست این رویارویی برایش ، بسیار
سخت بود .
اما همان دستان یخ زده هم برایش پناه بود . داشتن پشت گرمی به پدرش جانی دوباره به
زانوهایش بخشید .
روی ایوان ساختمان همه ایستاده بودند و منتظر این رویارویی تماشایی بودند .
چشمان بهار فقط روی زنی ثابت مانده بود که از لحاظ جسمانی نحیف و رنجور به نظر میرسید .
اما در همان
نظر اول از شباهتی که به آن زن داشت تعجب کرد .
الهه با قدمهایی لرزان و چشمانی بارانی به سمتش پرواز کرد . آرشام هم شانه به شانه اش گام
برمیداشت . نگران حالش
بود . بهار با دیدن حرکت الهه در جایش میخکوب شد . گیج و منگ به او خیره شد . این صحنه ی
پیش رویش واقعیت
بود یا رؤیا !!
الهه بی قرار به آنی او را در آغوش خود گرفت و فشرد . صدای هق هق گریه اش میان گردن بهار
و شنیدن نامش از زبان الهه احساسات نهفته اش را به غلیان انداخت . در دلش جوش و خروشی
برپا شد
صدای استخوانهایش زیر فشار دستان مادرش به گوشش میرسید . کم کم دستان بهار بالا آمد و
روی کمر مادرش نشست . لحظه ای ناب بود برای الهه ، بهار و اطرافیانش . اشک از چشمان همه
ی حاضرین جاری شد .
الهه با آغوش محکمش گویی میخواست دخترش را در وجود خود حل کند . اوج تمام دلتنگی
هایش را میخواست
با آن آغوش نشان دهد .
گاهی اعمال و رفتار بیشتر از زبان گویای احوال آدم میشوند . به طوری که زبان در بیانش قاصر
است .
آرشام با نگاهی به الهه متوجه حالش شد . به نفس نفس افتاده بود . سریع بازوانش را اسیر
دستان پر قدرتش کرد . او را از بهار دور کرد . با دست دور صورتش را قاب گرفت با استرس و
التماس گفت :
- بسه عمه .... الهه جان برات خوب نیست .... عزیزم نفس بکش .
با صدای فریاد او ، علی به سمتش آمد . از جیبش اسپری را در آورد و داخل دهانش قرار داد . رنگ
صورتش به کبودی میزد .
ترس در نگاه همه هویدا بود . بهار و بهرام بهت زده و ناباور به صحنه ی روبرو خیره شدند .هر دو
با دیدن آن صحنه در حال جان دادن بودند.هیجان آن دیدار با دیدن خرابی حال الهه رنگ باخت و
جایش را به نگرانی داد.
***
همه درپذیرایی روی مبل های راحتی نشسته بودند. سکوت ، حاکم مطلق بود . هر کس در افکار
خود غرق بود .
الهه به اتاق برده شد و با تزریق آرامبخشی به خواب رفت .
آقاجون و عزیز هم آمده بودند . هر دو نگران و ناراحت به بهرام و بهاری که زبانش بند آمده بود
خیره شدند . صدای
جمشید خان سکوت را شکست
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
قسمت نودوپنجم
با هر گامی که برمیداشت حس میکرد بر عکس تصورش برای دیدن مادرش مشتاق تر میشود .
حسی که تا همان لحظه نداشت ، این بود که قلبش دیوانه وار بر دیواره ی قفسه ی سینه اش
میکوبید . از ترسِ زانو زدن دست پدرش را گرفت .
بهرام دستش را فشرد ، نگاهی به صورت رنگ پریده اش کرد . آرام پرسید:
- خوبی؟
بهار سرش را به علامت) نه ( به سمت بالا تکان داد . دستان پدرش هم مانند او یخزده و لرزان
بود .
حال او را درک میکرد . کسی که خود را گناه کار ماجرا میدانست این رویارویی برایش ، بسیار
سخت بود .
اما همان دستان یخ زده هم برایش پناه بود . داشتن پشت گرمی به پدرش جانی دوباره به
زانوهایش بخشید .
روی ایوان ساختمان همه ایستاده بودند و منتظر این رویارویی تماشایی بودند .
چشمان بهار فقط روی زنی ثابت مانده بود که از لحاظ جسمانی نحیف و رنجور به نظر میرسید .
اما در همان
نظر اول از شباهتی که به آن زن داشت تعجب کرد .
الهه با قدمهایی لرزان و چشمانی بارانی به سمتش پرواز کرد . آرشام هم شانه به شانه اش گام
برمیداشت . نگران حالش
بود . بهار با دیدن حرکت الهه در جایش میخکوب شد . گیج و منگ به او خیره شد . این صحنه ی
پیش رویش واقعیت
بود یا رؤیا !!
الهه بی قرار به آنی او را در آغوش خود گرفت و فشرد . صدای هق هق گریه اش میان گردن بهار
و شنیدن نامش از زبان الهه احساسات نهفته اش را به غلیان انداخت . در دلش جوش و خروشی
برپا شد
صدای استخوانهایش زیر فشار دستان مادرش به گوشش میرسید . کم کم دستان بهار بالا آمد و
روی کمر مادرش نشست . لحظه ای ناب بود برای الهه ، بهار و اطرافیانش . اشک از چشمان همه
ی حاضرین جاری شد .
الهه با آغوش محکمش گویی میخواست دخترش را در وجود خود حل کند . اوج تمام دلتنگی
هایش را میخواست
با آن آغوش نشان دهد .
گاهی اعمال و رفتار بیشتر از زبان گویای احوال آدم میشوند . به طوری که زبان در بیانش قاصر
است .
آرشام با نگاهی به الهه متوجه حالش شد . به نفس نفس افتاده بود . سریع بازوانش را اسیر
دستان پر قدرتش کرد . او را از بهار دور کرد . با دست دور صورتش را قاب گرفت با استرس و
التماس گفت :
- بسه عمه .... الهه جان برات خوب نیست .... عزیزم نفس بکش .
با صدای فریاد او ، علی به سمتش آمد . از جیبش اسپری را در آورد و داخل دهانش قرار داد . رنگ
صورتش به کبودی میزد .
ترس در نگاه همه هویدا بود . بهار و بهرام بهت زده و ناباور به صحنه ی روبرو خیره شدند .هر دو
با دیدن آن صحنه در حال جان دادن بودند.هیجان آن دیدار با دیدن خرابی حال الهه رنگ باخت و
جایش را به نگرانی داد.
***
همه درپذیرایی روی مبل های راحتی نشسته بودند. سکوت ، حاکم مطلق بود . هر کس در افکار
خود غرق بود .
الهه به اتاق برده شد و با تزریق آرامبخشی به خواب رفت .
آقاجون و عزیز هم آمده بودند . هر دو نگران و ناراحت به بهرام و بهاری که زبانش بند آمده بود
خیره شدند . صدای
جمشید خان سکوت را شکست
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آسمـون زیبـای شـب
سهم قـلب مـهربونـتون
و من آرزو میکنم امشب
دلتــون آروووووم بـاشـه
و رویـاهـاتــون شـیـریـن
شبتون نیلوفری و زیبـ🌸ــا
@kadbanoiranii
سهم قـلب مـهربونـتون
و من آرزو میکنم امشب
دلتــون آروووووم بـاشـه
و رویـاهـاتــون شـیـریـن
شبتون نیلوفری و زیبـ🌸ــا
@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌸به نام دوست
🍃🌸گشاییــم
🍃🌸دفتر دل را
🍃🌸به فر عشــق
🍃🌸فروزان کنیـم
🍃🌸محفــل را
🍃🌸به نام خـدای
🍃🌸حسابگر،حسابساز
🍃🌸حسابــرس وحسابــدار
🍃🌸زمین و آســمان
🍃🌸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🍃🌸الـــهــی بــه امــیــد تـــو
.
@kadbanoiranii
🍃🌸گشاییــم
🍃🌸دفتر دل را
🍃🌸به فر عشــق
🍃🌸فروزان کنیـم
🍃🌸محفــل را
🍃🌸به نام خـدای
🍃🌸حسابگر،حسابساز
🍃🌸حسابــرس وحسابــدار
🍃🌸زمین و آســمان
🍃🌸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🍃🌸الـــهــی بــه امــیــد تـــو
.
@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
*:•✧✬🌸⚪️🌸✬✧•:*
💚💫چه غدیری بشود این جمعه ی ما
🤍💫یک نفس بانگ انا المهدی فقط کم دارد
💚💫پیشاپیش عید همگی مبارک
@kadbanoiranii
*:•✧✬🌸⚪️🌸✬✧•:*
💚💫چه غدیری بشود این جمعه ی ما
🤍💫یک نفس بانگ انا المهدی فقط کم دارد
💚💫پیشاپیش عید همگی مبارک
@kadbanoiranii
*:•✧✬🌸⚪️🌸✬✧•:*
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#نون_ترکی
300 میلی لیتر (1 ¼ پیمانه)دوغ کفیر یا دوغ محلی پرچرب ترش
½ قاشق چایخوری جوش شیرین
430 گرم(3 پیمانه) آرد
½ قاشق چایخوری نمک
وسط خمیر:
300 گرم پنیر کاتیج یا خامه ای
300 گرم سیب زمینی آبپز
سبزیجات معطر (در اینجا شوید استفاده شده)
کمی نمک
فلفل سیاه
20 گرم کره
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#نون_ترکی
300 میلی لیتر (1 ¼ پیمانه)دوغ کفیر یا دوغ محلی پرچرب ترش
½ قاشق چایخوری جوش شیرین
430 گرم(3 پیمانه) آرد
½ قاشق چایخوری نمک
وسط خمیر:
300 گرم پنیر کاتیج یا خامه ای
300 گرم سیب زمینی آبپز
سبزیجات معطر (در اینجا شوید استفاده شده)
کمی نمک
فلفل سیاه
20 گرم کره
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#خلاقیتای_خوشمزه
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#خلاقیتای_خوشمزه
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#کیک_کشمش_و_گردو
تخممرغ ۳عدد
شیر نصف لیوان
شکر ۱لیوان
روغن ۱لیوان
بکینکپودر ۱قاشق چایخوری
وانیل نصف قاشق چای خوری
آرد بمقدار لازم
گردو وکشمش به مقدار لازم
___________________
۱-شیروشکروروغن و به مدت ۵دقیقه بادور تند همزن میزنیم
۲-بعد سه عدد تخم مرغ و وانیل و بهش اضافه میکنیم
و حدود ۱۰دقیقه یا بیشتر هم میزنیم
۳-بعد آردوالک شده و بکینک پودر رو بهش اضافه میکنیم
۴-میریزیم داخل قالب که از قبل چربش کردیم یا مثل من از کاغذ روغنی استفاده کنید و گردو وکشمش بریزید
—————————————-
🔴نکته:
فر رو از قبل روشن کنید(حدود۲۰ دقیقه)
و نیم ساعت اول هنگام پخت کیک به هیچ وجه در فر رو باز نکنید
دمای فر گازی روی ۱۸۰ با زمان ۱ ساعت
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#کیک_کشمش_و_گردو
تخممرغ ۳عدد
شیر نصف لیوان
شکر ۱لیوان
روغن ۱لیوان
بکینکپودر ۱قاشق چایخوری
وانیل نصف قاشق چای خوری
آرد بمقدار لازم
گردو وکشمش به مقدار لازم
___________________
۱-شیروشکروروغن و به مدت ۵دقیقه بادور تند همزن میزنیم
۲-بعد سه عدد تخم مرغ و وانیل و بهش اضافه میکنیم
و حدود ۱۰دقیقه یا بیشتر هم میزنیم
۳-بعد آردوالک شده و بکینک پودر رو بهش اضافه میکنیم
۴-میریزیم داخل قالب که از قبل چربش کردیم یا مثل من از کاغذ روغنی استفاده کنید و گردو وکشمش بریزید
—————————————-
🔴نکته:
فر رو از قبل روشن کنید(حدود۲۰ دقیقه)
و نیم ساعت اول هنگام پخت کیک به هیچ وجه در فر رو باز نکنید
دمای فر گازی روی ۱۸۰ با زمان ۱ ساعت
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#شیرینی_لطیفه
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#شیرینی_لطیفه
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #باقلوا
• لحظه های ناب کنارهم بودنتون رو با این باقلواهای لذیذ و جذاب، شیرینتر کنین
۳۰۰ گرم گردو رو خرد کنین، خیلی پودر نشه
۲ پیمانه شکر
۱.۵ پیمانه آب
زعفران دم کرده
دو برش لیمو یا یک قاشق غذاخوری آبلیمو روی حرارت بذارین تا یه ربع بجوشه
بعد کنار بذارین تا خنک شه
یک بسته خمیر باقلوا رو باز و از وسط نصف کنین
سه تا ورق بردارین و بقیه رو با پارچه بپوشونین
۱۰۰ گرم کره و ¼ پیمانه روغن مایع رو بن ماری کنین
روی خمیر بزنین
مقداری گردو بریزین
با چند تا سیخ چوبی به این صورت، خیلی شل رول کنین
خمیر رو با دست فشار بدین تا چروک بشه
سیخ ها رو در بیارین و داخل سینی فرِ چرب شده، کنار هم بچینین
روشونو کمی چرب کنین
داخل فر با دمای ۲۰۰ درجه، ۲۵ دقیقه بذارین
خنک که شد، روشون شربت سرد بریزین
به اندازه دلخواه برش بدین
با پودر پسته تزئین کنین
انقد خوشمزه و جذابه که نگو و نپرس
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال حرام است
• لحظه های ناب کنارهم بودنتون رو با این باقلواهای لذیذ و جذاب، شیرینتر کنین
۳۰۰ گرم گردو رو خرد کنین، خیلی پودر نشه
۲ پیمانه شکر
۱.۵ پیمانه آب
زعفران دم کرده
دو برش لیمو یا یک قاشق غذاخوری آبلیمو روی حرارت بذارین تا یه ربع بجوشه
بعد کنار بذارین تا خنک شه
یک بسته خمیر باقلوا رو باز و از وسط نصف کنین
سه تا ورق بردارین و بقیه رو با پارچه بپوشونین
۱۰۰ گرم کره و ¼ پیمانه روغن مایع رو بن ماری کنین
روی خمیر بزنین
مقداری گردو بریزین
با چند تا سیخ چوبی به این صورت، خیلی شل رول کنین
خمیر رو با دست فشار بدین تا چروک بشه
سیخ ها رو در بیارین و داخل سینی فرِ چرب شده، کنار هم بچینین
روشونو کمی چرب کنین
داخل فر با دمای ۲۰۰ درجه، ۲۵ دقیقه بذارین
خنک که شد، روشون شربت سرد بریزین
به اندازه دلخواه برش بدین
با پودر پسته تزئین کنین
انقد خوشمزه و جذابه که نگو و نپرس
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال حرام است
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#گوشفیل_اصفهان
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#گوشفیل_اصفهان
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر