✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 180
دو روزی بود که فقط میرفتم دانشگاه و برمیگشتم حتی حوصله نداشتم با ادریان صحبت کنم
و بیچاررو از بلاتکلیفی در بیارم خداروشکر رادمانم ندیده بودم هرچند فکر میکردم این
دوری برامون بهتره و ندیدنش باعث میشه فراموشش کنم ولی این دو روز واقعا عذاب اور
بود برام بهارم زنگ زد گفت سه روز دیگه تولد سامیاره و میخواد ببرش بیرون یه جشن
کوچیک بگیره و کلی سفارش کرد که پس فردا باید بیای باهم بریم براش کادو بگیریم و انقد
غر غر کرد که مجبور به قبول کردن شدم
یکی نیست بگه من حوصله خودمم ندارم خب
...
متاسفانه امروز از صبح تا ۷ شب کلاس داشتم و یکی از خسته کننده ترین روزام بود ولی
بازم سعی کردم با همه دانشجوهام خیلی خوب برخورد کنم اخرین کلاسم بود و بااینکه کلی
خسته بودم سعی در نگه داشتن انرژیم داشتم که زمزمه های دانشجوها رفت روی مخم با
کمی اخم نگاهشون کردم و گفتم
+هرچی میگید بلند بگین منم بشنوم اینجا کلاس درسه یا محل تفریحگاه شما؟!
یکم بینشون همهمه شد و بعد چند ثانیه یکی از پسرا گفت
_استاد والا چی بگیم وقتی رادمان بود حال و هوای کلاسامونم متفاوت بود ولی الان یکم
خشک شده انگار
خشک شده؟من این همه تغییر اخلاق دادم بازم میگن خشک؟حتما باید با همون اخلاق سگی
که رادمان بود باهاشون رفتار کنم که ادم شن
هی رادمان رادمان رادمان
پس ر توپیدم سمت
+دیگه نمیخوام حرفی راجب اقای ملکی بشنوم یعنی چی این مسخره بازیا دیگه
یکی نیست بگه تو میخوای رادمان و فراموش کنی چرا پاچه دانشجوهاتو میگیری!
دانشجوها با دیدن ابروهای گره خوردم و نگاه غضبناکم دیگه ساکت شدن و هیچی نگفتن.
ولی دل من هنوز پر بود و کسیم نبود که سرش خالی کنم.
با اعصاب خوردی کلاس و زودتر تموم کردم و رفتم سمت محوطه.
روی یکی از نیمکتاش نشستم و منتظر بهار بودم.
یکم احساس سرما بهم دست میداد.
با اینکه فصل بهار بود ولی هوا هنوزم گرگ و میش بود.
ناخوداگاه شروع کردم به سرفه کردن که قفسه سینم خیلی درد گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم دیگه پدرم دراومده دوباره سرما خوردم.
دستامو دورم حلقه کردم تا کمتر سرما بخورم.
وقتی سیستم ایمنیم ضعیف باشه همین میشه دیگه.
همینطوری تو حال خودم درحال سگ لرز زدن بودم که بهار اومد سمتم.
با دیدن من تو اون وضعیت کلی چرت و پرت بارم کرد و مثل مامانای دلسوز کلی نصیحتم
کرد و غر زد.
منم که حوصله خودمو نداشتم و فقط گوش میدادم.
خودش نشست پشت فرمون و با خونسردی رانندگی میکرد.
+میگم شهرزاد اگه حالت خیلی بده بریم دکتر؟
از اونجایی که همیشه ترس از آمپول داشتم و حاضر بودم بمیرم ولی نرم دکتر ، تند تند
سرمو به معنای نه تکون دادم که عجیب غریب نگاهم کرد.
وقتی رسیدیم در خونه با تعجب بهش گفتم:قرار بود بریم پاساژ که!
همینطور که پیاده میشد گفت:از صورتت معلومه حالت خیلی بده...بهتره تو استراحت کنی یه
دکتری چیزی بری...منم یکیو پیدا میکنم باهام بیاد خرید.
پیاده شدم و همینطور که میرفتم سمت خونه گفتم:دو دقه صبر کن لباس گرم بپوشم بعد بریم
خرید.
+ولی تو که...
-حرف نباشه.
وسط راه پله ها بودم و با خودم خدا خدا میکردم ادریان خونه باشه.
اگه خونه باشه مجبورم به سوالای اونم جواب بدم.
لخ لخ کنان بالا رفتم و وقتی دیدم کفشاش توی جا کفشی نیست نفس راحتی کشیدم.
تند تند یه پالتوی گرم برداشتم و مقنعمو با یه شال عوض کردم.
از اونجایی که میدونستم ادریان زود میاد خونه پنی و گزاشتم تو خونه و سریع رفتم پایین.
فیخ فیخ کنان نشستم تو ماشین و بهار راه افتاد.
بین راه قضیه خواستگاری آدریان رو براش تعریف کردم و بهش گفتم اصلا به کسی نگه!
بماند که چقدر هم شوکه شد و برگاش ریخت.
تا رسیدیم و پیاده شدم چهره اشنایی جلو چشمام نقش بست.
چرا رادمانم باید اینجا میبود؟
همه کاراشون لنگ میمونه اگه این نباشه؟!
عصابم خورد و اخمام درهم رفت.
نگاه چپکی به بهار کردم که شونه ای بالا انداخت.
رادمان منظور دار نگاهم کرد و سلام کوتاهی کرد که جوابشو ندادم.
تا من میخوام اینو فراموش کنم خدا خودش میاد میندازتش تو کاسم!
تابع رادمان و بهار پشت سرشون راه افتاده بودم و پاساژ و متر میکردم.
هرازگاهی که بهار نظرمو میخواست یه چرت و پرتی تحویلش میدادم که زود یه چیزی
انتخاب کنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 180
دو روزی بود که فقط میرفتم دانشگاه و برمیگشتم حتی حوصله نداشتم با ادریان صحبت کنم
و بیچاررو از بلاتکلیفی در بیارم خداروشکر رادمانم ندیده بودم هرچند فکر میکردم این
دوری برامون بهتره و ندیدنش باعث میشه فراموشش کنم ولی این دو روز واقعا عذاب اور
بود برام بهارم زنگ زد گفت سه روز دیگه تولد سامیاره و میخواد ببرش بیرون یه جشن
کوچیک بگیره و کلی سفارش کرد که پس فردا باید بیای باهم بریم براش کادو بگیریم و انقد
غر غر کرد که مجبور به قبول کردن شدم
یکی نیست بگه من حوصله خودمم ندارم خب
...
متاسفانه امروز از صبح تا ۷ شب کلاس داشتم و یکی از خسته کننده ترین روزام بود ولی
بازم سعی کردم با همه دانشجوهام خیلی خوب برخورد کنم اخرین کلاسم بود و بااینکه کلی
خسته بودم سعی در نگه داشتن انرژیم داشتم که زمزمه های دانشجوها رفت روی مخم با
کمی اخم نگاهشون کردم و گفتم
+هرچی میگید بلند بگین منم بشنوم اینجا کلاس درسه یا محل تفریحگاه شما؟!
یکم بینشون همهمه شد و بعد چند ثانیه یکی از پسرا گفت
_استاد والا چی بگیم وقتی رادمان بود حال و هوای کلاسامونم متفاوت بود ولی الان یکم
خشک شده انگار
خشک شده؟من این همه تغییر اخلاق دادم بازم میگن خشک؟حتما باید با همون اخلاق سگی
که رادمان بود باهاشون رفتار کنم که ادم شن
هی رادمان رادمان رادمان
پس ر توپیدم سمت
+دیگه نمیخوام حرفی راجب اقای ملکی بشنوم یعنی چی این مسخره بازیا دیگه
یکی نیست بگه تو میخوای رادمان و فراموش کنی چرا پاچه دانشجوهاتو میگیری!
دانشجوها با دیدن ابروهای گره خوردم و نگاه غضبناکم دیگه ساکت شدن و هیچی نگفتن.
ولی دل من هنوز پر بود و کسیم نبود که سرش خالی کنم.
با اعصاب خوردی کلاس و زودتر تموم کردم و رفتم سمت محوطه.
روی یکی از نیمکتاش نشستم و منتظر بهار بودم.
یکم احساس سرما بهم دست میداد.
با اینکه فصل بهار بود ولی هوا هنوزم گرگ و میش بود.
ناخوداگاه شروع کردم به سرفه کردن که قفسه سینم خیلی درد گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم دیگه پدرم دراومده دوباره سرما خوردم.
دستامو دورم حلقه کردم تا کمتر سرما بخورم.
وقتی سیستم ایمنیم ضعیف باشه همین میشه دیگه.
همینطوری تو حال خودم درحال سگ لرز زدن بودم که بهار اومد سمتم.
با دیدن من تو اون وضعیت کلی چرت و پرت بارم کرد و مثل مامانای دلسوز کلی نصیحتم
کرد و غر زد.
منم که حوصله خودمو نداشتم و فقط گوش میدادم.
خودش نشست پشت فرمون و با خونسردی رانندگی میکرد.
+میگم شهرزاد اگه حالت خیلی بده بریم دکتر؟
از اونجایی که همیشه ترس از آمپول داشتم و حاضر بودم بمیرم ولی نرم دکتر ، تند تند
سرمو به معنای نه تکون دادم که عجیب غریب نگاهم کرد.
وقتی رسیدیم در خونه با تعجب بهش گفتم:قرار بود بریم پاساژ که!
همینطور که پیاده میشد گفت:از صورتت معلومه حالت خیلی بده...بهتره تو استراحت کنی یه
دکتری چیزی بری...منم یکیو پیدا میکنم باهام بیاد خرید.
پیاده شدم و همینطور که میرفتم سمت خونه گفتم:دو دقه صبر کن لباس گرم بپوشم بعد بریم
خرید.
+ولی تو که...
-حرف نباشه.
وسط راه پله ها بودم و با خودم خدا خدا میکردم ادریان خونه باشه.
اگه خونه باشه مجبورم به سوالای اونم جواب بدم.
لخ لخ کنان بالا رفتم و وقتی دیدم کفشاش توی جا کفشی نیست نفس راحتی کشیدم.
تند تند یه پالتوی گرم برداشتم و مقنعمو با یه شال عوض کردم.
از اونجایی که میدونستم ادریان زود میاد خونه پنی و گزاشتم تو خونه و سریع رفتم پایین.
فیخ فیخ کنان نشستم تو ماشین و بهار راه افتاد.
بین راه قضیه خواستگاری آدریان رو براش تعریف کردم و بهش گفتم اصلا به کسی نگه!
بماند که چقدر هم شوکه شد و برگاش ریخت.
تا رسیدیم و پیاده شدم چهره اشنایی جلو چشمام نقش بست.
چرا رادمانم باید اینجا میبود؟
همه کاراشون لنگ میمونه اگه این نباشه؟!
عصابم خورد و اخمام درهم رفت.
نگاه چپکی به بهار کردم که شونه ای بالا انداخت.
رادمان منظور دار نگاهم کرد و سلام کوتاهی کرد که جوابشو ندادم.
تا من میخوام اینو فراموش کنم خدا خودش میاد میندازتش تو کاسم!
تابع رادمان و بهار پشت سرشون راه افتاده بودم و پاساژ و متر میکردم.
هرازگاهی که بهار نظرمو میخواست یه چرت و پرتی تحویلش میدادم که زود یه چیزی
انتخاب کنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 181
بعضی اوقات هم بهار هی سرشو تو گوش رادمان میکرد و زیر زیرکی یه چیزی میگفت که
عصابمو خورد میکرد.
بگذریم از اینم که نیمی از حواسم پیش رادمان بود و چقدر ته دلم عروسی بود که دیدمش.
با اینکه میدونستم اشتباهه ولی خب...
بالاخره بهار خانوم به گرفتن یه ادکلن و یه ساعت رولکس که نمیدونم پولشو از کجا اورده
بود رضایت داد و پیشنهاد داد بریم یه چیز داغ بخوریم.
انگار تا اسم یه چیز داغ اومد بدنم شل شد و تمام وجودم منتظر یه مایع داغ بود که گرمم
کنه.
زودتر از همشون راه افتادم سمت یه مغازه.
کنارش وایستادم که رادمان اومد و سفارش سه تا شیر کاکائو داد.
یکدفعه سرفه بلندی کردم که حس کردم جیگرم اومد تو حلقم.
چشمامو بستم و با درد یه گوشه نشستم.
این حال خرابم کم بود که بازم نگاهای عجیب غریب رادمان خرابترش کرد.
به بهار گفتم میرم دستشویی یکم دیرتر سفارشو بگیره.
سری تکون داد و راه افتادم سمت اسانسور پاساژ تا دستشویی رو پیدا کنم.
با اینکه یکم طول کشید ولی سعی کردم زود برم جاشون.
شیرکاکائوهارو تازه اورده بودن و یه بخار غلیظ از روش بلند میشد.
دستمو که دور لیوان کاغذی حلقه کردم یه حس خوبی بهم داد و لبخند رضایت بخشی روی
لبم نشست.
میشنیدم بهار با رادمان صحبت میکنه ولی اهمیتی نمیدادم.
سنگینی نگاه رادمان و که روی خودم حس کردم نیم نگاهی بهش کردم که دزدکی نگاهشو
گرفت و به بهار نگاه کرد.
خیلی احساس بدی به خودم داشتم.
میدونستم رادمان از اینجور آدما نیست ولی همیشه با خودم فکر میکنم منو به چشم یه احمقی
میبینه که از دانشجوش خوشش میاد.
با حرص لیوان شیرکاکائو که اخراش بود و سر کشیدم که زبونم سوخت ولی دم نزدم.
یه حالت گیجی و منگی داشتم.
چشمام داشت میرفت و پلکام سنگین شده بود.
نمیدونم بخاطر شیرکاکائو بود یا مریضیم.
رو به بهار کردم و گفتم:بهتره بریم دیگه من یکم گیج شدم سرگیجه دارم.
بهار سری تکون داد و نگاه با معنایی به رادمان کرد که رادمانم سرشو براش تکون داد.
با خنگی رفتارشونو تجزیه تحلیل میکردم.
صندلی عقب نشستم و تقریبا دراز کشیدم تا حالم بهتر شه.
همه چی تو مغزم داشت بالا پایین میپرید.
سرفه ای کردم که از درد سینم آه از نهادم بلند شد.
تقریبا داشت خوابم میگرفت که ماشین وایستاد.
نگاهی به بیرون کردم که چشمم خورد به تابلوی درمانگاه.
با اینکه یکم هوشیار بودم ولی نمیتونستم مخالفتی بکنم و از طرفیم بدجور سرما خورده بودم
و بدنم اجازه مخالفت نمیداد.
بهار اومد کمکم کنه از ماشین پیاده شم ولی خب همچین زوریم نداشت و حس میکردم الان
با کله میخورم زمین.
یکدفعه بازوی دیگمو رادمان گرفت و مجبور به ایستادنم کرد.
انقدر خوابم میومد و گیج و منگ بودم که همراهیشون کردم.
روی یکی از تختای درمانگاه نشستم و دوباره سرفه کردم.
از بین چشمای نیمه بازم میتونستم چهره اخمالو رادمان و ببینم.
ولی مغزم قد نمیداد که چرا انقدر اخمالود بود.
بهار و رادمان با یه دکتری صحبت میکردن و منم از فرصت استفاده کردم و روی تخت
درمانگاه که توی این وضعیت نرم ترین تخت بود برام دراز کشیدم.
دکتر اومد بالاسرم و مجبورم کرد بشینم.
با همون چشمای بسته به زور نشستم و خمیازه ای کشیدم.
شروع کرد به معاینه کردنم و چند تا چیز ازم پرسید که سعی کردم درست جواب بدم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 181
بعضی اوقات هم بهار هی سرشو تو گوش رادمان میکرد و زیر زیرکی یه چیزی میگفت که
عصابمو خورد میکرد.
بگذریم از اینم که نیمی از حواسم پیش رادمان بود و چقدر ته دلم عروسی بود که دیدمش.
با اینکه میدونستم اشتباهه ولی خب...
بالاخره بهار خانوم به گرفتن یه ادکلن و یه ساعت رولکس که نمیدونم پولشو از کجا اورده
بود رضایت داد و پیشنهاد داد بریم یه چیز داغ بخوریم.
انگار تا اسم یه چیز داغ اومد بدنم شل شد و تمام وجودم منتظر یه مایع داغ بود که گرمم
کنه.
زودتر از همشون راه افتادم سمت یه مغازه.
کنارش وایستادم که رادمان اومد و سفارش سه تا شیر کاکائو داد.
یکدفعه سرفه بلندی کردم که حس کردم جیگرم اومد تو حلقم.
چشمامو بستم و با درد یه گوشه نشستم.
این حال خرابم کم بود که بازم نگاهای عجیب غریب رادمان خرابترش کرد.
به بهار گفتم میرم دستشویی یکم دیرتر سفارشو بگیره.
سری تکون داد و راه افتادم سمت اسانسور پاساژ تا دستشویی رو پیدا کنم.
با اینکه یکم طول کشید ولی سعی کردم زود برم جاشون.
شیرکاکائوهارو تازه اورده بودن و یه بخار غلیظ از روش بلند میشد.
دستمو که دور لیوان کاغذی حلقه کردم یه حس خوبی بهم داد و لبخند رضایت بخشی روی
لبم نشست.
میشنیدم بهار با رادمان صحبت میکنه ولی اهمیتی نمیدادم.
سنگینی نگاه رادمان و که روی خودم حس کردم نیم نگاهی بهش کردم که دزدکی نگاهشو
گرفت و به بهار نگاه کرد.
خیلی احساس بدی به خودم داشتم.
میدونستم رادمان از اینجور آدما نیست ولی همیشه با خودم فکر میکنم منو به چشم یه احمقی
میبینه که از دانشجوش خوشش میاد.
با حرص لیوان شیرکاکائو که اخراش بود و سر کشیدم که زبونم سوخت ولی دم نزدم.
یه حالت گیجی و منگی داشتم.
چشمام داشت میرفت و پلکام سنگین شده بود.
نمیدونم بخاطر شیرکاکائو بود یا مریضیم.
رو به بهار کردم و گفتم:بهتره بریم دیگه من یکم گیج شدم سرگیجه دارم.
بهار سری تکون داد و نگاه با معنایی به رادمان کرد که رادمانم سرشو براش تکون داد.
با خنگی رفتارشونو تجزیه تحلیل میکردم.
صندلی عقب نشستم و تقریبا دراز کشیدم تا حالم بهتر شه.
همه چی تو مغزم داشت بالا پایین میپرید.
سرفه ای کردم که از درد سینم آه از نهادم بلند شد.
تقریبا داشت خوابم میگرفت که ماشین وایستاد.
نگاهی به بیرون کردم که چشمم خورد به تابلوی درمانگاه.
با اینکه یکم هوشیار بودم ولی نمیتونستم مخالفتی بکنم و از طرفیم بدجور سرما خورده بودم
و بدنم اجازه مخالفت نمیداد.
بهار اومد کمکم کنه از ماشین پیاده شم ولی خب همچین زوریم نداشت و حس میکردم الان
با کله میخورم زمین.
یکدفعه بازوی دیگمو رادمان گرفت و مجبور به ایستادنم کرد.
انقدر خوابم میومد و گیج و منگ بودم که همراهیشون کردم.
روی یکی از تختای درمانگاه نشستم و دوباره سرفه کردم.
از بین چشمای نیمه بازم میتونستم چهره اخمالو رادمان و ببینم.
ولی مغزم قد نمیداد که چرا انقدر اخمالود بود.
بهار و رادمان با یه دکتری صحبت میکردن و منم از فرصت استفاده کردم و روی تخت
درمانگاه که توی این وضعیت نرم ترین تخت بود برام دراز کشیدم.
دکتر اومد بالاسرم و مجبورم کرد بشینم.
با همون چشمای بسته به زور نشستم و خمیازه ای کشیدم.
شروع کرد به معاینه کردنم و چند تا چیز ازم پرسید که سعی کردم درست جواب بدم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 182
دکتر شروع کرد به گفتن یه چیزای مبهم که من نمیفهمیدم.
رادمان کشیدش یه کنار و باهاش حرف زد و دکترم یه چند تا چیز بهش گرفت.
با همین حال خرابم خدا خدا میکردم امپول ننویسه.
با گفتن اینکه الزمه یه امپول تقویت کننده به دستم بزنن چهرم وا رفت و ناله ای کردم.
بهار و رادمان کمکم کردن برم سمت اتاق تزریقات و بهار یه چیزی به رادمان گفت و
رفت.
رادمانم کنارم وایستاد که یهو پرستار با سینی که توش آمپول بود اومد داخل.
از ترس امپول یکم هوشیار تر شده بودم و تازه داشتم یه چیزایی میفهمیدم.
ناخوداگاه از روی ترس بازوی رادمان و گرفتم و درحالی که مثل دختربچه ها شده بودم
گفتم:میشه آمپول نزنن؟ من میترسم.
دستشو روی دستم گذاشت و آروم زمزمه کرد:زود تموم میشه ترس نداره که.
انگار تموم بحث و دعواهامونو فراموش کرده بودیم و تنها معضلمون آمپول زدن من بود.
پرستار همینطور که یه چیزایی میگفت داشت آمپولمو آماده میکرد.
محکم تر دست رادمان و چسبیدم که زیرلب گفت:چقدر تب داری.
پرستار که دستمو گرفت ترس بیشتر تو وجودم رخنه میکرد.
نمیدونم چرا انقدر یه سوزن برام وحشتناک بود.
با چشمای نیمه باز ملتمس به رادمان نگاه کردم که رو به پرستار کرد وگفت:میشه یه جوری
بزنین دردش نیاد؟
پرستار که تعجب کرده بود با لحن عجیبی گفت:سعیمو میکنم.
الکل سرد و که روی پوستم کشید بدنم کرخت شد.
با وارد کردن سوزن توی رگم لبمو گاز گرفتم و دست رادمان و فشار دادم.
با رفتن سوزن تو دستم انگار هوشیار تر شدم ولی هنوز گیج بودم.
نمیدونم چقدر چشمامو بسته بودم و به هرچی غیر آمپول فکر میکردم که وقتی چشمامو باز
کردم پرستاری نبود و فقط من بودم و رادمان که دستشو گرفته بودم.
رادمان سعی داشت بخابونتم روی تخت.
+بهار کجاست؟
همینطور که دراز میکشیدم گفت:رفته داروخونه...جاییت درد نمیکنه؟
+دلم درد میکنه...انگار تو مشتشون گرفتنش.
نگاهی به شکمم کرد و گفت:چیزی خوردی؟
ناخوداگاه دستم اومد بالا و روی سینه سمت چپم نشست.
+اینجا درد میکنه.
چشمای بستمو باز کردم و نگاهم به رادمانی خورد که هنوزم نمیتونستم طرز نگاهاشو
ترجمه کنم.
نفسای داغ و تب دارم که توی صورتش پخش میشد انگار نفس کشیدن اون رو هم مختل
کرده بود.
دستمو از روی بازوش پایین کشیدم و انگشتای مردونشو لحظه ای تو دستم گرفتم و ول
کردم.
بالاخره مقاومتمو از دست دادم و چشمام روی هم افتاد و شیرین ترین خواب ممکنمو از
دست دادم.
با احساس سوزش شدید گلوم اروم اروم چشمامو باز کردم که باعث شد نور بدی چشمامو
بزنه سرمو چرخوندم که مانع خوردن اون نور به چشمام بشم با دیدن فضای درمانگاه قضایا
کم کم یادم اومد وا پس رادمان وبهار کجان؟ببین بزور بزور منو کجا اوردن یکی بگه اگه
خودم میخواستم میومدم دیگه این کاراتون چیه خب با به یاد اوردن رفتار رادمان لبخندی رو
لبم نشست که خیلی سریع جمعش کردم نمیدونم چند دقیقه از بهوش اومدنم گذشته بود که
رادمان و بهار اومدن تو
فقط نمیدونم چرا اخمای رادمان توهم بود و مشخص بود نسبتا عصبیه
بهار تا چشمش بهم افتاد با قدمای بلند اومد و سریع کنارم نشست
_حالت چطوره خانوم سرتق؟
اومدم حرف بزنم که بجای خودم صدای خروس ازم خارج شد
رادمان تک خنده زد که چشم غرمو حوالش کردم
انگار دست منه!
اول صدامو صاف کردم و بعد مکثی گفتم
+خوبم بعدم من سرتقم پس تو چیی که منو دزدیدی و بزور اوردیم درمانگاه هان؟
_اووو خیلیه خب بابا جوش نیار بخاطر خوبی خودت بود بعدم دزدیدم؟اینو از کجات
دراوردی
منو بهار درحال بحث باهم دیگه بودیم که رادمان چهار دست وپا پرید بین حرفمون
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 182
دکتر شروع کرد به گفتن یه چیزای مبهم که من نمیفهمیدم.
رادمان کشیدش یه کنار و باهاش حرف زد و دکترم یه چند تا چیز بهش گرفت.
با همین حال خرابم خدا خدا میکردم امپول ننویسه.
با گفتن اینکه الزمه یه امپول تقویت کننده به دستم بزنن چهرم وا رفت و ناله ای کردم.
بهار و رادمان کمکم کردن برم سمت اتاق تزریقات و بهار یه چیزی به رادمان گفت و
رفت.
رادمانم کنارم وایستاد که یهو پرستار با سینی که توش آمپول بود اومد داخل.
از ترس امپول یکم هوشیار تر شده بودم و تازه داشتم یه چیزایی میفهمیدم.
ناخوداگاه از روی ترس بازوی رادمان و گرفتم و درحالی که مثل دختربچه ها شده بودم
گفتم:میشه آمپول نزنن؟ من میترسم.
دستشو روی دستم گذاشت و آروم زمزمه کرد:زود تموم میشه ترس نداره که.
انگار تموم بحث و دعواهامونو فراموش کرده بودیم و تنها معضلمون آمپول زدن من بود.
پرستار همینطور که یه چیزایی میگفت داشت آمپولمو آماده میکرد.
محکم تر دست رادمان و چسبیدم که زیرلب گفت:چقدر تب داری.
پرستار که دستمو گرفت ترس بیشتر تو وجودم رخنه میکرد.
نمیدونم چرا انقدر یه سوزن برام وحشتناک بود.
با چشمای نیمه باز ملتمس به رادمان نگاه کردم که رو به پرستار کرد وگفت:میشه یه جوری
بزنین دردش نیاد؟
پرستار که تعجب کرده بود با لحن عجیبی گفت:سعیمو میکنم.
الکل سرد و که روی پوستم کشید بدنم کرخت شد.
با وارد کردن سوزن توی رگم لبمو گاز گرفتم و دست رادمان و فشار دادم.
با رفتن سوزن تو دستم انگار هوشیار تر شدم ولی هنوز گیج بودم.
نمیدونم چقدر چشمامو بسته بودم و به هرچی غیر آمپول فکر میکردم که وقتی چشمامو باز
کردم پرستاری نبود و فقط من بودم و رادمان که دستشو گرفته بودم.
رادمان سعی داشت بخابونتم روی تخت.
+بهار کجاست؟
همینطور که دراز میکشیدم گفت:رفته داروخونه...جاییت درد نمیکنه؟
+دلم درد میکنه...انگار تو مشتشون گرفتنش.
نگاهی به شکمم کرد و گفت:چیزی خوردی؟
ناخوداگاه دستم اومد بالا و روی سینه سمت چپم نشست.
+اینجا درد میکنه.
چشمای بستمو باز کردم و نگاهم به رادمانی خورد که هنوزم نمیتونستم طرز نگاهاشو
ترجمه کنم.
نفسای داغ و تب دارم که توی صورتش پخش میشد انگار نفس کشیدن اون رو هم مختل
کرده بود.
دستمو از روی بازوش پایین کشیدم و انگشتای مردونشو لحظه ای تو دستم گرفتم و ول
کردم.
بالاخره مقاومتمو از دست دادم و چشمام روی هم افتاد و شیرین ترین خواب ممکنمو از
دست دادم.
با احساس سوزش شدید گلوم اروم اروم چشمامو باز کردم که باعث شد نور بدی چشمامو
بزنه سرمو چرخوندم که مانع خوردن اون نور به چشمام بشم با دیدن فضای درمانگاه قضایا
کم کم یادم اومد وا پس رادمان وبهار کجان؟ببین بزور بزور منو کجا اوردن یکی بگه اگه
خودم میخواستم میومدم دیگه این کاراتون چیه خب با به یاد اوردن رفتار رادمان لبخندی رو
لبم نشست که خیلی سریع جمعش کردم نمیدونم چند دقیقه از بهوش اومدنم گذشته بود که
رادمان و بهار اومدن تو
فقط نمیدونم چرا اخمای رادمان توهم بود و مشخص بود نسبتا عصبیه
بهار تا چشمش بهم افتاد با قدمای بلند اومد و سریع کنارم نشست
_حالت چطوره خانوم سرتق؟
اومدم حرف بزنم که بجای خودم صدای خروس ازم خارج شد
رادمان تک خنده زد که چشم غرمو حوالش کردم
انگار دست منه!
اول صدامو صاف کردم و بعد مکثی گفتم
+خوبم بعدم من سرتقم پس تو چیی که منو دزدیدی و بزور اوردیم درمانگاه هان؟
_اووو خیلیه خب بابا جوش نیار بخاطر خوبی خودت بود بعدم دزدیدم؟اینو از کجات
دراوردی
منو بهار درحال بحث باهم دیگه بودیم که رادمان چهار دست وپا پرید بین حرفمون
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 183
شعور نداره که
_اگه نمیخواین پرتتون کنند بیرون ساکت باشین و کم بچه بازی دربیاریم
چیییش فکر کرده خودش خیلی بابابزرگه که به ما میگه بچه دراصل بچه واقعی اونه مردک
مزخرف
با باز شدن یهویی در نگاه سه تامون رفت سمتش
ادریان؟اینجا؟
بهار که نگاه هنگ آلودمو دید گفت ادریان زنگ میزده به خطت و منم جوابشو دادم وقتی
فهمیده اینجایی اومده
بعد از توضیح دادن بهار از هنگی درومدم و لبخند کج و معوجی به ادریان تحویل دادم
خوبه بهار میدونه من و اون تو چه وضعییم باز بهش گفته من کجام
با دیدن نگاه شرمنده بهار شستم خبر دار شد ایشون یه گند دیگم زدن که بعد بوش در میاد
ادریان بدون توجه به رادمان و بهار اومد کنارم و دستمو محکم گرفت و با چشمای نگرانش
گفت
_چیکار میکنی تو با خودت دختر چرا مراقب خودت نیستی
اروم تار موهای بیرون اومدمو داخل شالم کرد و ادامه داد
_میدونی چقدر نگرانت شدم که چیشدی و چطوری خودمو رسوندم اینجا چرا انقدر بیفکری
تو
همینطور که دنده گاز گرفته بود و حرف میزد دستمو برد بالا و بالا تر وا داره چیکار
میکنه!
گیج نگاهش میکردم که یهو با صدای رادمان به خودم اومدم
_چه غلطی میکنی تو مرتیکه حالیته اینجا ایرانه نه اون قبرستونی که تو توش بودی...
با شک به قیافه سرخ رادمان نگاه کردم این دیگه چشه
بعد یکم دقت فهمیدم این ادریان میخواسته دستمو ببوسه که بالا میبرده تا برسه به لبش!
درگیر تجزیه تحلیل بودم که ادریان یهو دستمو ول کرد و برگشت سمت رادمان
_ببین من نمیفهمم چی میگی ولی میدونم هرچی داری میگی مربوط به شهرزاده که اینشم به
تو مربوط نیست و محکم رادمانو هل داد
باحیرت به حرفای ادریان گوش دادم
رادمان با حرصی که دوبرابر شده بود یقه ادریان و گرفت
_چی چی برای خودت بلغور میکنی مرتیکه فرنگی خیلی هنر داری فارسی بگو تا جوابتو
بشنوی یه درخواست ازدواج دادی بااینکه هنوز جوابیم نشنیدی برای خودت دم دراوردی
چنان اون دمتو قیچی کنم که تا داری اسم رادمان ملکی تو ذهنت ثبت باشه
واقعا نمیدونستم چیکار کنم رادمان از کجا خبردار شده بود که ادریان از من خاستگاری
کرده!!!
مبهوت صحنه رو به روم بودم و از انجام دادن هر عملی ناتوان!.
هرلحظه صداشون بالاتر میرفت و حرفاشون رکیک تر
بهار یهو در و باز کرد و اومد تو و با چشمای گرد به رادمان و ادریان نگاه کرد
این کی رفته بود بیرون؟
بااومدن بهار دوتا از نگهبانای درمانگاه اومدن و سعی داشتن رادمان و ادریانو از هم جدا
کنند
ولی خب خیلی موفق نبودن شده بودن مثل دوتا بچه سرتق و تخس که زبون همو بلد نیستن
ولی میخوان هرجور شده پیروز بر اون یکی شن
محو حرف رادمان شدم و فکر کردن یادم رفت
_تو تو تو اصلا با اجازه کی رفتی پیشنهاد ازدواج دادی تویه زردک میتونی شلوار خودتو
بالا بکشی که همچین غلطیم کردی
نمیدونم چقدر روم فشار بود که با حرص از جام پریدم و داد زدم
+ول کنین همدیگرو مگه اینجا میدونه جنگه اصلا کی به شما دوتا اجازه داده تو زندگیه من
دخالت کنین من خودم عقل دارم شعور دارم میفهمم چیکار کنم و چیکار نکنم به شما دوتام
هیچ ربطی نداره
با همه حرصم به رادمان نگاه کردمو گفتم
+چرا خودتو دخالت میدی تو زندگی خصوصیم تو چیکاره منی مگه مامانمی یا بابام هان
برو بیرون از اتاق
و بلند از قبل داد زدم
+بهت میگم برو بیرون از اتاق
تو چشمای رادمان همه چیز پیدا میشد حرص خشم ناراحتی و...
انقدر سریع از اتاق رفت بیرون انگار که از اول نبوده!بهارم بعد چشم غره رفتن بهم تند تند
پشت سر رادمان رفت
چندتا پرستار اومدن داخل خیلی بد تشر زدن بهم منم مجبور شدم کلی معذرت خواهی کنم
ازشون
انقدر عصبی بودم که بزور خودمو کنترل میکردم خسته شده بودم از دعواهاشون مخصوصا
اون رادمانی که نمیفهمه با خودش چند چنده و فقط یاد داره تو زندگی خصوصیم دخالت کنه
بهتره همین الان این قضیه رو تمومش کنم و کمی ارامش به زندگیم بیاره
رو به ادریان گفتم لطفا در و ببنده و بیاد بشینه
بعد کمی مکث کاری که گفتم انجام داد و اومد رو به روم نشست
به چهرش نگاه کردم از چی میترسیدم و خجالت میکشیدم اینکه دوتامونو از سردرگمی
نجات بدم خیلی بهتره و به نفع جفتمونه
نفس عمیقی کشیدم که حرفای تو ذهنمو جفت و جور کنم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 183
شعور نداره که
_اگه نمیخواین پرتتون کنند بیرون ساکت باشین و کم بچه بازی دربیاریم
چیییش فکر کرده خودش خیلی بابابزرگه که به ما میگه بچه دراصل بچه واقعی اونه مردک
مزخرف
با باز شدن یهویی در نگاه سه تامون رفت سمتش
ادریان؟اینجا؟
بهار که نگاه هنگ آلودمو دید گفت ادریان زنگ میزده به خطت و منم جوابشو دادم وقتی
فهمیده اینجایی اومده
بعد از توضیح دادن بهار از هنگی درومدم و لبخند کج و معوجی به ادریان تحویل دادم
خوبه بهار میدونه من و اون تو چه وضعییم باز بهش گفته من کجام
با دیدن نگاه شرمنده بهار شستم خبر دار شد ایشون یه گند دیگم زدن که بعد بوش در میاد
ادریان بدون توجه به رادمان و بهار اومد کنارم و دستمو محکم گرفت و با چشمای نگرانش
گفت
_چیکار میکنی تو با خودت دختر چرا مراقب خودت نیستی
اروم تار موهای بیرون اومدمو داخل شالم کرد و ادامه داد
_میدونی چقدر نگرانت شدم که چیشدی و چطوری خودمو رسوندم اینجا چرا انقدر بیفکری
تو
همینطور که دنده گاز گرفته بود و حرف میزد دستمو برد بالا و بالا تر وا داره چیکار
میکنه!
گیج نگاهش میکردم که یهو با صدای رادمان به خودم اومدم
_چه غلطی میکنی تو مرتیکه حالیته اینجا ایرانه نه اون قبرستونی که تو توش بودی...
با شک به قیافه سرخ رادمان نگاه کردم این دیگه چشه
بعد یکم دقت فهمیدم این ادریان میخواسته دستمو ببوسه که بالا میبرده تا برسه به لبش!
درگیر تجزیه تحلیل بودم که ادریان یهو دستمو ول کرد و برگشت سمت رادمان
_ببین من نمیفهمم چی میگی ولی میدونم هرچی داری میگی مربوط به شهرزاده که اینشم به
تو مربوط نیست و محکم رادمانو هل داد
باحیرت به حرفای ادریان گوش دادم
رادمان با حرصی که دوبرابر شده بود یقه ادریان و گرفت
_چی چی برای خودت بلغور میکنی مرتیکه فرنگی خیلی هنر داری فارسی بگو تا جوابتو
بشنوی یه درخواست ازدواج دادی بااینکه هنوز جوابیم نشنیدی برای خودت دم دراوردی
چنان اون دمتو قیچی کنم که تا داری اسم رادمان ملکی تو ذهنت ثبت باشه
واقعا نمیدونستم چیکار کنم رادمان از کجا خبردار شده بود که ادریان از من خاستگاری
کرده!!!
مبهوت صحنه رو به روم بودم و از انجام دادن هر عملی ناتوان!.
هرلحظه صداشون بالاتر میرفت و حرفاشون رکیک تر
بهار یهو در و باز کرد و اومد تو و با چشمای گرد به رادمان و ادریان نگاه کرد
این کی رفته بود بیرون؟
بااومدن بهار دوتا از نگهبانای درمانگاه اومدن و سعی داشتن رادمان و ادریانو از هم جدا
کنند
ولی خب خیلی موفق نبودن شده بودن مثل دوتا بچه سرتق و تخس که زبون همو بلد نیستن
ولی میخوان هرجور شده پیروز بر اون یکی شن
محو حرف رادمان شدم و فکر کردن یادم رفت
_تو تو تو اصلا با اجازه کی رفتی پیشنهاد ازدواج دادی تویه زردک میتونی شلوار خودتو
بالا بکشی که همچین غلطیم کردی
نمیدونم چقدر روم فشار بود که با حرص از جام پریدم و داد زدم
+ول کنین همدیگرو مگه اینجا میدونه جنگه اصلا کی به شما دوتا اجازه داده تو زندگیه من
دخالت کنین من خودم عقل دارم شعور دارم میفهمم چیکار کنم و چیکار نکنم به شما دوتام
هیچ ربطی نداره
با همه حرصم به رادمان نگاه کردمو گفتم
+چرا خودتو دخالت میدی تو زندگی خصوصیم تو چیکاره منی مگه مامانمی یا بابام هان
برو بیرون از اتاق
و بلند از قبل داد زدم
+بهت میگم برو بیرون از اتاق
تو چشمای رادمان همه چیز پیدا میشد حرص خشم ناراحتی و...
انقدر سریع از اتاق رفت بیرون انگار که از اول نبوده!بهارم بعد چشم غره رفتن بهم تند تند
پشت سر رادمان رفت
چندتا پرستار اومدن داخل خیلی بد تشر زدن بهم منم مجبور شدم کلی معذرت خواهی کنم
ازشون
انقدر عصبی بودم که بزور خودمو کنترل میکردم خسته شده بودم از دعواهاشون مخصوصا
اون رادمانی که نمیفهمه با خودش چند چنده و فقط یاد داره تو زندگی خصوصیم دخالت کنه
بهتره همین الان این قضیه رو تمومش کنم و کمی ارامش به زندگیم بیاره
رو به ادریان گفتم لطفا در و ببنده و بیاد بشینه
بعد کمی مکث کاری که گفتم انجام داد و اومد رو به روم نشست
به چهرش نگاه کردم از چی میترسیدم و خجالت میکشیدم اینکه دوتامونو از سردرگمی
نجات بدم خیلی بهتره و به نفع جفتمونه
نفس عمیقی کشیدم که حرفای تو ذهنمو جفت و جور کنم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 184
+تو بهترین دوست من بودی تو تمام سالای تنهاییم تو تنها همدم من بودی وقتی هیچکسو
نداشتم تو تنها کسی بودی که من حالم باهاش همیشه خوب بوده و بهترین اوغاتمو با خودت
گذروندم تو از همه اینا خبر داری درسته؟میدونی که دلیل اینکه اول باهات بهم زدم و اومدم
ایران بیشترش این بوده که من فقط تو رو به عنوان بهترین دوستم میدیدم نه چیز بیشتر
خودت اینارو خیلی خوب میدونی ادریان حتی خیلی بهتر از من
درسته وقتی بهم پیشنهاد ازدواج دادی خیلی شک زده شدم چون ازت توقع نداشتم تو خوب
میدونی که تو برای من فقط یه دوستی نمیدونم چرا اجازه دادی حست انقدر رشد کنه اولش
شک داشتم از گفتنش ولی الان نه
جواب من بهت منفیه
یکم تو چشماش نگاه کردم تا تاثیر حرفامو ببینم و بعد از چند ثانیه دوباره ادامه دادم
+خاطرت خیلی برام عزیزه و خیلی دوستت دارم چون تو رفیق شبای تنهاییمی خواهش
میکنم ازت این رابطه ی دوستی بینمونو خراب نکن و اجازه بده مثل یه دوست بهت تکیه
کنم
نمیدونم چقدر گذشته بود از سکوتم که ادریان گفت
_میدونی که توقع گفتن این حرفاتو داشتم... توام برای من عزیزی و دلم نمیخواد از دستت
بدم و جوابی که دادی برام خیلی مهمه و با ارزشه بهت قول میدم از الان به بعد برات یه
دوست خوب بمونم
واقعا دوسش داشتم چون خیلی منطقی بود و برای حرفای منم ارزش قائل بود
بعد یکم حرف زدن ازم خداحافظی کرد و از اتاق رفت بیرون اعصابم راحت تر شده بود
حداقل وضعیتمو با ادریان مشخص کرده بودم چیزی از رفتن ادریان نگذشته بود که بهار
سریع اومد داخل و...
با عجله کیفشو برداشت و با نگرانی گفت:شهرزاد بابام حالش بد شده باید سریع برم...تو با
رادمان برو خونه مواظب خودت باش.
شقیقمو فشار دادم و گفتم:باشه تو خودتو درگیر من نکن برو ببین عمو چیشده...خبرشو بدی
بهم حتما.
سری تکون داد و بدو بدو کنان رفت.
پوفی کشیدم و تا خواستم سرمو روی بالشت بزارم در اتاق با شدت باز شد که چشمام گرد
شد.
رادمان با اخمای درهم و چهره ای خشن که تا حالا ازش ندیده بودم وارد اتاق شد.
یه لحظه از دیدن اینهمه عصبانیتش تنم لرزید.
کیفمو از کنار میز برداشت و دستمو محکم کشید و با عصبانیت غرید: یالا بلند شو.
زبونم لال شده بود و هرچی که میگفت انجام میدادم.
نمیدونم چرا اینجوری جلوی این رفتاراش لال شدم.
حتی مهلت نداد بندای کفشمو ببندم و همینطوری دستمو کشید و دنبال خودش برد.
قدمای بلند برمیداشت و منم پشت سرش درحالی که دستم داشت کنده میشد با اون حال زارم
میدویدم.
َرم کرده باز اونم انقدر طوفانی!
چرا
آروم گفتم:وایستا یه دقیقه بندام بازه.
بدون توجه بهم در ماشینمو باز کرد و رسما پرتم کرد داخل.
با حیرت نگاهش کردم.
مگه چیکار کردم که انقدر عصبانیه.
اگه میگفتم قبلا اینجوری ندیده بودمش دروغ نگفتم.
نشست داخل ماشین و محکم درشو بست که از جا پریدم.
سعی کردم طوفانی تر از این نکنمش ولی بازم بهش گفتم:چخبرته دستمو کندی...پدرکشتگی
که نداری،خودم فلج که نشدم میرفتم خ...
برزخی نگاهم کرد که حرف تو دهنم ماسید.
خیره نگاهش کردم که با سرعت زیادی راه افتاد.
نمیدونستم کدوم اتفاق و هضم کنم!
اون از آدریان اینم از تغییر رفتار یهویی رادمان.
بماند که چقدرم داره حرصشو سر من خالی میکنه.
تا خود خونه حرفی نزدم که پارک کرد و پیاده شد.
فکر کردم دیگه الان میره خونش ولی نه!
دوباره همینطوری دستمو کشید و از پله ها برد بالا توی خونه.
مچ دستم گزگز میکرد انقدر که پشت سرش دویده بودم نفسم بند اومده بود.
کلید و از دستم کشید و در خونه رو باز کرد و با شتاب پرتم کرد داخل.
اینکه سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت از همه چی بدتر بود.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 184
+تو بهترین دوست من بودی تو تمام سالای تنهاییم تو تنها همدم من بودی وقتی هیچکسو
نداشتم تو تنها کسی بودی که من حالم باهاش همیشه خوب بوده و بهترین اوغاتمو با خودت
گذروندم تو از همه اینا خبر داری درسته؟میدونی که دلیل اینکه اول باهات بهم زدم و اومدم
ایران بیشترش این بوده که من فقط تو رو به عنوان بهترین دوستم میدیدم نه چیز بیشتر
خودت اینارو خیلی خوب میدونی ادریان حتی خیلی بهتر از من
درسته وقتی بهم پیشنهاد ازدواج دادی خیلی شک زده شدم چون ازت توقع نداشتم تو خوب
میدونی که تو برای من فقط یه دوستی نمیدونم چرا اجازه دادی حست انقدر رشد کنه اولش
شک داشتم از گفتنش ولی الان نه
جواب من بهت منفیه
یکم تو چشماش نگاه کردم تا تاثیر حرفامو ببینم و بعد از چند ثانیه دوباره ادامه دادم
+خاطرت خیلی برام عزیزه و خیلی دوستت دارم چون تو رفیق شبای تنهاییمی خواهش
میکنم ازت این رابطه ی دوستی بینمونو خراب نکن و اجازه بده مثل یه دوست بهت تکیه
کنم
نمیدونم چقدر گذشته بود از سکوتم که ادریان گفت
_میدونی که توقع گفتن این حرفاتو داشتم... توام برای من عزیزی و دلم نمیخواد از دستت
بدم و جوابی که دادی برام خیلی مهمه و با ارزشه بهت قول میدم از الان به بعد برات یه
دوست خوب بمونم
واقعا دوسش داشتم چون خیلی منطقی بود و برای حرفای منم ارزش قائل بود
بعد یکم حرف زدن ازم خداحافظی کرد و از اتاق رفت بیرون اعصابم راحت تر شده بود
حداقل وضعیتمو با ادریان مشخص کرده بودم چیزی از رفتن ادریان نگذشته بود که بهار
سریع اومد داخل و...
با عجله کیفشو برداشت و با نگرانی گفت:شهرزاد بابام حالش بد شده باید سریع برم...تو با
رادمان برو خونه مواظب خودت باش.
شقیقمو فشار دادم و گفتم:باشه تو خودتو درگیر من نکن برو ببین عمو چیشده...خبرشو بدی
بهم حتما.
سری تکون داد و بدو بدو کنان رفت.
پوفی کشیدم و تا خواستم سرمو روی بالشت بزارم در اتاق با شدت باز شد که چشمام گرد
شد.
رادمان با اخمای درهم و چهره ای خشن که تا حالا ازش ندیده بودم وارد اتاق شد.
یه لحظه از دیدن اینهمه عصبانیتش تنم لرزید.
کیفمو از کنار میز برداشت و دستمو محکم کشید و با عصبانیت غرید: یالا بلند شو.
زبونم لال شده بود و هرچی که میگفت انجام میدادم.
نمیدونم چرا اینجوری جلوی این رفتاراش لال شدم.
حتی مهلت نداد بندای کفشمو ببندم و همینطوری دستمو کشید و دنبال خودش برد.
قدمای بلند برمیداشت و منم پشت سرش درحالی که دستم داشت کنده میشد با اون حال زارم
میدویدم.
َرم کرده باز اونم انقدر طوفانی!
چرا
آروم گفتم:وایستا یه دقیقه بندام بازه.
بدون توجه بهم در ماشینمو باز کرد و رسما پرتم کرد داخل.
با حیرت نگاهش کردم.
مگه چیکار کردم که انقدر عصبانیه.
اگه میگفتم قبلا اینجوری ندیده بودمش دروغ نگفتم.
نشست داخل ماشین و محکم درشو بست که از جا پریدم.
سعی کردم طوفانی تر از این نکنمش ولی بازم بهش گفتم:چخبرته دستمو کندی...پدرکشتگی
که نداری،خودم فلج که نشدم میرفتم خ...
برزخی نگاهم کرد که حرف تو دهنم ماسید.
خیره نگاهش کردم که با سرعت زیادی راه افتاد.
نمیدونستم کدوم اتفاق و هضم کنم!
اون از آدریان اینم از تغییر رفتار یهویی رادمان.
بماند که چقدرم داره حرصشو سر من خالی میکنه.
تا خود خونه حرفی نزدم که پارک کرد و پیاده شد.
فکر کردم دیگه الان میره خونش ولی نه!
دوباره همینطوری دستمو کشید و از پله ها برد بالا توی خونه.
مچ دستم گزگز میکرد انقدر که پشت سرش دویده بودم نفسم بند اومده بود.
کلید و از دستم کشید و در خونه رو باز کرد و با شتاب پرتم کرد داخل.
اینکه سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت از همه چی بدتر بود.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 185
حس میکردم مثل یه کوه آتش فشان شده بود که هرآن ممکن بود بترکه.
تو آینه نگاهم به خودم افتاد که چقدر رنگم مثل گچ سفید بود.
خواست بره که اخمی کردم و با تشر گفتم:تو چته مثل وحشیا افتادی به جونم؟ دستمو کندی
مگه طلب باباتو داری؟ چیکارت کردم که انقدر بد رفتار میکنی؟
انگار وقتی این حرفو زدم بنزین ریختم روی آتیش درونش.
مثل آتش فشان منفجر شد رو سرم...
اومد داخل و در و محکم بست که از شدت عصبانیتش چند قدم عقب تر رفتم.
با اینحال خودشو بهم رسوند و سینه به سینم وایستاد و با صدای بم و بلندی گفت:من چمه؟ که
من چمه آره؟ تو چته؟هان؟ هر دفعه باید از یه شاخه بپری به یه شاخه دیگه آره؟ تکلیفت با
خودت مشخص نیست؟
حتی یه کلمه از حرفاشو نمیفهمیدم.
گنگ نگاهش کردم و گفتم:چی میگی تو؟ حالت خوبه اصلا ؟
با صدای بلندتری گفت:من چی میگم؟ تکلیفتو با خودت مشخص کن شهرزاد! یا این رفتارای
لعنتیتو با آدریان بزار کنار یا این رفتارای لعنتیتو با من تموم کن! دیوونم کردی دیگه مخم
نمیکشه که چی میخوای...بگو نمیخوام خلاصم کن از این جهنم.
مشتی به بازوش زدم که ازم فاصله بگیره ولی بازم ذره ای تکون نخورد.
حرفاش خیلی برام گنگ بود و رسما گیجم کرده بود!
مگه رفتار من با آدریان به اون ربطی داشت؟
مثل خودش صدامو بردم بالا و گفتم:به تو چه ربطی داره؟ مگه به تو ربطی داره؟ هان؟ از
کی تا حالا تو شدی وکیل وصی من؟ بسه دیگه خسته شدم انقدر تو زندگیم دخالت
کردی...من حتی یبارم بهت گفتم چرا با مهتا میپری؟ چرا باهاش میری کیش؟ چرا باهاش
میری مهمونی؟
کلافه رفت عقب و پوزخندی زد.
حرصی کف دستشو به پیشونیش کوبید و زیرلب غرید:ای خداااا...اون قضیه فرق میکنه! من
و مهتا با هم نیستیم اینو بفهم.
رفتم طرفشو با عصبانیت و حرص گفتم:منو آدریانم دیگه با هم نیستیم چه ربطی داره؟ اصلا
تو چیکارمی که دخالت میکنی من با کی باشم یا نباشم.رابطه ما یه رابطه استاد و دانشجویی
بود که تموم شد و رفت آقای ملکی!
آقای ملکی آخرشو با تاکید کشیدم که حساب کار دستش بیاد ولی انگار بیشتر عصبانیش
کردم که یکدفعه طرفم هجوم آورد و یقه مانتومو تو مشتش گرفت که خشکم زد.
تا حالا رادمان و اینجور خشن ندیده بودم و از همین بابت هم قلبم داشت میومد تو دهنم.
رگ گردنش داشت پوستشو پاره میکرد و حسابی درحال حرص خوردن بود.
صورتامون اندازه دو سانت باهم فاصله داشت و این ضربان قلبمو بیشتر کرده بود.
با دادی که کشید چشمامو بستم و توی خودم جمع شدم.
+تو چرا انقدر خنگی دختر؟ چرا هیچیو نمیفهمی؟ من موندم تو چجوری شدی استاد
دانشگاه... د بفهم دیگه من چه مرگمه که انقدر دارم بال بال میزنم.
نفسای عصبانی و داغش توی صورتم پخش میشد و حال خرابمو خرابتر میکرد.
کف دستام عرق کرده بود و حالم بدتر شده بود.
حرفاش همش تو ذهنم میچرخید و اعصابمو بیشتر داغون میکرد.
با تموم زور داشته و نداشتم چند بار زدم تخت سینش و به عقب هلش دادم و گفتم:تو بهم
بگو! تو بگو چته...من از کجا بدونم دلیل این وحشی بازیات چیه...هر دفعه میام بفهمم تموم
معادلاتمو میزنی بهم،فقط همش بلدی مسخره بازی و دیوونه بازی دربیاری!تمومش کن
دیگه.
انقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود.
مرگ یبار شیون هم یبار!
مچ دستام که روی تخت سینش بود و گرفت و محکم هلم داد عقب که خوردم به دیوار.
کمرم تیری کشید که آخی گفتم.
چسبید بهم و توی صورتم عربده کشید:آخه دوست دارم لعنتی چرا نمیفهمی؟ داری دیوونم
میکنی...هردفعه با اون مرتیکه کله زرد میبینمت خونم به جوش میاد،هردفعه که بهش فکر
میکنم شبا تو خونهی تو میخوابه میمیرم و زنده میشم.
هردفعه که نگاهاشو بهت میبینم تن و بدنم میلرزه؛بفهم که میخوامت،جونم برات در میره
لعنتی.
از چیزایی که میشنیدم مطمعن نبودم خوابم یا بیدارم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 185
حس میکردم مثل یه کوه آتش فشان شده بود که هرآن ممکن بود بترکه.
تو آینه نگاهم به خودم افتاد که چقدر رنگم مثل گچ سفید بود.
خواست بره که اخمی کردم و با تشر گفتم:تو چته مثل وحشیا افتادی به جونم؟ دستمو کندی
مگه طلب باباتو داری؟ چیکارت کردم که انقدر بد رفتار میکنی؟
انگار وقتی این حرفو زدم بنزین ریختم روی آتیش درونش.
مثل آتش فشان منفجر شد رو سرم...
اومد داخل و در و محکم بست که از شدت عصبانیتش چند قدم عقب تر رفتم.
با اینحال خودشو بهم رسوند و سینه به سینم وایستاد و با صدای بم و بلندی گفت:من چمه؟ که
من چمه آره؟ تو چته؟هان؟ هر دفعه باید از یه شاخه بپری به یه شاخه دیگه آره؟ تکلیفت با
خودت مشخص نیست؟
حتی یه کلمه از حرفاشو نمیفهمیدم.
گنگ نگاهش کردم و گفتم:چی میگی تو؟ حالت خوبه اصلا ؟
با صدای بلندتری گفت:من چی میگم؟ تکلیفتو با خودت مشخص کن شهرزاد! یا این رفتارای
لعنتیتو با آدریان بزار کنار یا این رفتارای لعنتیتو با من تموم کن! دیوونم کردی دیگه مخم
نمیکشه که چی میخوای...بگو نمیخوام خلاصم کن از این جهنم.
مشتی به بازوش زدم که ازم فاصله بگیره ولی بازم ذره ای تکون نخورد.
حرفاش خیلی برام گنگ بود و رسما گیجم کرده بود!
مگه رفتار من با آدریان به اون ربطی داشت؟
مثل خودش صدامو بردم بالا و گفتم:به تو چه ربطی داره؟ مگه به تو ربطی داره؟ هان؟ از
کی تا حالا تو شدی وکیل وصی من؟ بسه دیگه خسته شدم انقدر تو زندگیم دخالت
کردی...من حتی یبارم بهت گفتم چرا با مهتا میپری؟ چرا باهاش میری کیش؟ چرا باهاش
میری مهمونی؟
کلافه رفت عقب و پوزخندی زد.
حرصی کف دستشو به پیشونیش کوبید و زیرلب غرید:ای خداااا...اون قضیه فرق میکنه! من
و مهتا با هم نیستیم اینو بفهم.
رفتم طرفشو با عصبانیت و حرص گفتم:منو آدریانم دیگه با هم نیستیم چه ربطی داره؟ اصلا
تو چیکارمی که دخالت میکنی من با کی باشم یا نباشم.رابطه ما یه رابطه استاد و دانشجویی
بود که تموم شد و رفت آقای ملکی!
آقای ملکی آخرشو با تاکید کشیدم که حساب کار دستش بیاد ولی انگار بیشتر عصبانیش
کردم که یکدفعه طرفم هجوم آورد و یقه مانتومو تو مشتش گرفت که خشکم زد.
تا حالا رادمان و اینجور خشن ندیده بودم و از همین بابت هم قلبم داشت میومد تو دهنم.
رگ گردنش داشت پوستشو پاره میکرد و حسابی درحال حرص خوردن بود.
صورتامون اندازه دو سانت باهم فاصله داشت و این ضربان قلبمو بیشتر کرده بود.
با دادی که کشید چشمامو بستم و توی خودم جمع شدم.
+تو چرا انقدر خنگی دختر؟ چرا هیچیو نمیفهمی؟ من موندم تو چجوری شدی استاد
دانشگاه... د بفهم دیگه من چه مرگمه که انقدر دارم بال بال میزنم.
نفسای عصبانی و داغش توی صورتم پخش میشد و حال خرابمو خرابتر میکرد.
کف دستام عرق کرده بود و حالم بدتر شده بود.
حرفاش همش تو ذهنم میچرخید و اعصابمو بیشتر داغون میکرد.
با تموم زور داشته و نداشتم چند بار زدم تخت سینش و به عقب هلش دادم و گفتم:تو بهم
بگو! تو بگو چته...من از کجا بدونم دلیل این وحشی بازیات چیه...هر دفعه میام بفهمم تموم
معادلاتمو میزنی بهم،فقط همش بلدی مسخره بازی و دیوونه بازی دربیاری!تمومش کن
دیگه.
انقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود.
مرگ یبار شیون هم یبار!
مچ دستام که روی تخت سینش بود و گرفت و محکم هلم داد عقب که خوردم به دیوار.
کمرم تیری کشید که آخی گفتم.
چسبید بهم و توی صورتم عربده کشید:آخه دوست دارم لعنتی چرا نمیفهمی؟ داری دیوونم
میکنی...هردفعه با اون مرتیکه کله زرد میبینمت خونم به جوش میاد،هردفعه که بهش فکر
میکنم شبا تو خونهی تو میخوابه میمیرم و زنده میشم.
هردفعه که نگاهاشو بهت میبینم تن و بدنم میلرزه؛بفهم که میخوامت،جونم برات در میره
لعنتی.
از چیزایی که میشنیدم مطمعن نبودم خوابم یا بیدارم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 186
میخکوب سرجام وایستاده بودم و نگاهم میخ چشمای مردی بود که انقدر آشفته جلوی روم
وایستاده بود.
دلم و زدم به دریا و مثل خودش داد کشیدم و گفتم:توهم بفهم که عاشقتم...بفهم هردفعه که
نگاهم میکنی تپش قلبم میره روی هزار...همیشه از توی فکر و خیالم رد میشی...اینو بفهم.
حالا هردومون آروم شده بودیم و فقط قفسه سینه هامون از شدت هیجان بالا و پایین میشد.
اون آتش فشان توی چشماش دیگه خاموش شده بود.
فشار دستاش از روی مچم کمتر شد.
تن و بدنم میلرزید و خدا خدا میکردم اگه خوابم از خواب بیدار نشم.
شیرین ترین چیزی که میتونستم داشته باشم و توی اون لحظه داشتم.
قلب مردی که عاشقشم.
آره! همون پسری که همیشهی خدا توی سر و کله هم میزدیم.
لبای خشکمو تر کردم که نگاهش از روی چشمام کشیده شد روی لبم.
نگاهم روی تک تک اعضای صورتش درحال گردش بود.
نفسام منظم تر شده بود و آرامش کل وجودمو گرفته بود.
سرشو خم کرد و با حرص لبمو به دندون کشید.
حس لذت تموم وجودمو گرفت.
دستامو ول کرد و با یه دستش کمرمو محکم گرفت و منو چسبوند به خودش و هیچ فاصله
ای بینمون نزاشت.
محکم و با حرص لبمو به اسارت لباش گرفته بود.
کشیدم سمت مبل و با دست دیگش شالمو از سرم کشید که موهام ریخت دورم.
دستمو روی سینش گذاشتم و همراهیش کردم.
مثل ماهی شده بود که بعد چند وقت به اب رسیده بود همونقدر حریص و عجول
دستمو محکم پشت گردنش گره زدم و با دست دیگم پشت موهای کوتاهشو چنگ زدم
شیرینی این بوسه اونقدری برام زیاد بود که حاضر نمیشدم ثانیه ای ازش جدا شم
بعد اینکه از کوچیکی از لب پایینم گرفت اروم ازم فاصله گرفت و بالبخند عمیقی و
نفس نفس زنون به چشمام خیره شد
_چطوری انقدر یه ادم میتونه شیرین و تو دلبرو باشه؟باانگشت شستش اروم لبمو نوازش
کرد و گفت
_میدونی چقدر تو حسرت داشتنت سوختم شهرزاد خانوم؟
لبخندی تحویلش دادم و دستمو رو لبش گذاشتم و اروم هیسی گفتم
بعد اینکه ساکت شد هلش دادم سمت مبل که متعجب شد و بعد از فهمیدن قصدم لبخند
شیطونی زد و دستمو کشید که افتادم رو پاش و دوباره من بودم لبای رادمان من بودم و
حرفای زیباش که بعد اون همه گریه بخاطر نداشتنش بد میچسبید
نمیدونم چقدر گذشته بود از پر کردن صورتم با بوسه هاش که بالاخره رضایت داد عقب
بکشه
و چقدر ازش ممنون بودم که از حد خودش جلو تر نرفت
تو بغلش لم داده بودم و با لبخند با دکمه رو پیرهنش که همشون به دست خودم باز شده بود
بازی میکردم
+فقط میخواستی حرص منو در بیاری با حرفات اره؟
سرشو خم کرد جلو صورتمو نوک بینیمو بوسید
_من حرصتو در میارم یا تو؟ اصلا یادم نیار که هنوزم عصبیم از دستت
سریع سرمو بلند کردم و با ابروهای گره خورده گفتم
+من عصبیت کردم؟نمیخوای بگی تقصیر کیه؟
هوف بلندی کشید و محکم بغلم کرد و سرشو تو موهای فرم فرو کرد و نفس عمیقی کشید
_بیا بعد این اعتراف شیرین رو مخ هم نریم نظرت چیه؟
بعد با لحن کشیده و خنده داری گفت
_الـــبــتــه تــا ایــن بــو بــاشــه منـــ ارومــ ارومـمـ
و دوباره نفس بلندی کشید
بلند خندیدم و لپاشو کشیدم
+کی تو انقدر شیرین شدی؟
لبخند شیطونی تحویلم داد و سرشو اورد جلو که یهو با زنگ ایفون هول شده عقب کشیدم
اخمالو به آیفون مزاحم نگاه کردیم
بازکیه دیگه!
با چشمای ریز به آیفون نگاه کردم
وا نیکاست که!اینجا چیکار میکنه؟
یهو یاد رادمان افتادم هول شده از رو مبل بلند شدم
+پاشو پاشو پاشو رادمااان پاشو برو تو اتاق پاشوووو
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 186
میخکوب سرجام وایستاده بودم و نگاهم میخ چشمای مردی بود که انقدر آشفته جلوی روم
وایستاده بود.
دلم و زدم به دریا و مثل خودش داد کشیدم و گفتم:توهم بفهم که عاشقتم...بفهم هردفعه که
نگاهم میکنی تپش قلبم میره روی هزار...همیشه از توی فکر و خیالم رد میشی...اینو بفهم.
حالا هردومون آروم شده بودیم و فقط قفسه سینه هامون از شدت هیجان بالا و پایین میشد.
اون آتش فشان توی چشماش دیگه خاموش شده بود.
فشار دستاش از روی مچم کمتر شد.
تن و بدنم میلرزید و خدا خدا میکردم اگه خوابم از خواب بیدار نشم.
شیرین ترین چیزی که میتونستم داشته باشم و توی اون لحظه داشتم.
قلب مردی که عاشقشم.
آره! همون پسری که همیشهی خدا توی سر و کله هم میزدیم.
لبای خشکمو تر کردم که نگاهش از روی چشمام کشیده شد روی لبم.
نگاهم روی تک تک اعضای صورتش درحال گردش بود.
نفسام منظم تر شده بود و آرامش کل وجودمو گرفته بود.
سرشو خم کرد و با حرص لبمو به دندون کشید.
حس لذت تموم وجودمو گرفت.
دستامو ول کرد و با یه دستش کمرمو محکم گرفت و منو چسبوند به خودش و هیچ فاصله
ای بینمون نزاشت.
محکم و با حرص لبمو به اسارت لباش گرفته بود.
کشیدم سمت مبل و با دست دیگش شالمو از سرم کشید که موهام ریخت دورم.
دستمو روی سینش گذاشتم و همراهیش کردم.
مثل ماهی شده بود که بعد چند وقت به اب رسیده بود همونقدر حریص و عجول
دستمو محکم پشت گردنش گره زدم و با دست دیگم پشت موهای کوتاهشو چنگ زدم
شیرینی این بوسه اونقدری برام زیاد بود که حاضر نمیشدم ثانیه ای ازش جدا شم
بعد اینکه از کوچیکی از لب پایینم گرفت اروم ازم فاصله گرفت و بالبخند عمیقی و
نفس نفس زنون به چشمام خیره شد
_چطوری انقدر یه ادم میتونه شیرین و تو دلبرو باشه؟باانگشت شستش اروم لبمو نوازش
کرد و گفت
_میدونی چقدر تو حسرت داشتنت سوختم شهرزاد خانوم؟
لبخندی تحویلش دادم و دستمو رو لبش گذاشتم و اروم هیسی گفتم
بعد اینکه ساکت شد هلش دادم سمت مبل که متعجب شد و بعد از فهمیدن قصدم لبخند
شیطونی زد و دستمو کشید که افتادم رو پاش و دوباره من بودم لبای رادمان من بودم و
حرفای زیباش که بعد اون همه گریه بخاطر نداشتنش بد میچسبید
نمیدونم چقدر گذشته بود از پر کردن صورتم با بوسه هاش که بالاخره رضایت داد عقب
بکشه
و چقدر ازش ممنون بودم که از حد خودش جلو تر نرفت
تو بغلش لم داده بودم و با لبخند با دکمه رو پیرهنش که همشون به دست خودم باز شده بود
بازی میکردم
+فقط میخواستی حرص منو در بیاری با حرفات اره؟
سرشو خم کرد جلو صورتمو نوک بینیمو بوسید
_من حرصتو در میارم یا تو؟ اصلا یادم نیار که هنوزم عصبیم از دستت
سریع سرمو بلند کردم و با ابروهای گره خورده گفتم
+من عصبیت کردم؟نمیخوای بگی تقصیر کیه؟
هوف بلندی کشید و محکم بغلم کرد و سرشو تو موهای فرم فرو کرد و نفس عمیقی کشید
_بیا بعد این اعتراف شیرین رو مخ هم نریم نظرت چیه؟
بعد با لحن کشیده و خنده داری گفت
_الـــبــتــه تــا ایــن بــو بــاشــه منـــ ارومــ ارومـمـ
و دوباره نفس بلندی کشید
بلند خندیدم و لپاشو کشیدم
+کی تو انقدر شیرین شدی؟
لبخند شیطونی تحویلم داد و سرشو اورد جلو که یهو با زنگ ایفون هول شده عقب کشیدم
اخمالو به آیفون مزاحم نگاه کردیم
بازکیه دیگه!
با چشمای ریز به آیفون نگاه کردم
وا نیکاست که!اینجا چیکار میکنه؟
یهو یاد رادمان افتادم هول شده از رو مبل بلند شدم
+پاشو پاشو پاشو رادمااان پاشو برو تو اتاق پاشوووو
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 187
رادمان بدبخت کپ کرده از جاش پرید
مجال حرف زدن ندادم بهش و هولش دادم سمت اتاق
+برووو دیییگه چرا وایستادی چقدرم سنگینی ماشالله
رادمان بزور کردم تو اتاق و بعد خودم ایفونو زدم و تا وقتی اطراف و جمع و جور کردم
چیزی نگذشته بود که زنگو زدن
دستی به موهام کشیدم و در و باز کردم
بادیدن بچه کوچولویی که تو بغل نیکا بود لبخند بزرگی رو لبم نشست
اوخیییی
_چه عجب خانوم خانوما تصمیم گرفتی درو باز کنی بالاخره
گفتم خونه نیستی دیگه
بدون توجه به نیکا و همونطور که به بچش خیره بودم گفتم
+ببخشید واقعا دست شویی بودم بفرمایید داخل
_نه راستش گفتیم یه شب زن و شوهری بریم بیرون دیگه گفتم ندا رو بیارم بزارم پیش تو
از خدا خواسته که نیکا قرار نیست بیاد تو ندارو با احتیاط گرفتم و بردم داخل
+میومدی داخل خب؟
_نه دستت درد نکنه اینم کیف وسایلشه خب؟ تا اخر شب برمیگردم
نیم نگاهی به کیفش که گذاشت کنار در کردم و بعد خداحافظی مختصری رفت
+رادمان بیا بیرون
حرفم کامل نشده بود که از اتاق پرید بیرون
_مگه مجرمیم که مثل دزدا منو تو اتاق میندازی که کسی نبینه؟
چقدر تخس شده بود اخییی
+ببخشید عزیزم ولی اگه کسی میدیدت فکرای خوبی نمیکرد
با دیدن لبخند رو لبش یاد عزیزم گفتنم افتادم و لپام گل انداخت
+الهی این خانوم کوچولو کین؟
ندا با چشمای نیمه باز نگاهمون میکرد پتو دورشو باز کردم که بچه هوایی بخوره و کلاه
نخی رو سرشم دراوردم
رادمان سرشو جلو برد سر ندارو بوسید و بعد عمیق بو کشیدش
_من عاشق بوی بچه های کوچیکم
+به به اقا رادمان به همین زودی منو فروختی به ندا اره؟
رادمان یهو صورتشو اورد جلوم بوسه ای رو گونم کاشت
_هیچکی جای شمارو نمیتونه بگیره برام البته به غیر نینیامون
چییییش پرووو خوبه دو ساعت نگذشته از ابراز علاقش از الان به فکر ساخت بچست
هعییی همه ی پسرا مثل همن
+رادمان حواست به ندا باشه من برم شام درست کنم دلم داره ضعف میره
رادمان که مشغول بازی کردن با ندا بود یهو سرشو اورد بالا و گفت
_اگه حالت خوب نیست من شامو درست نکنم چون بوی سرخ کردنیم برات بده یه وقت
اذیت نشی
دلم از این نگرانیش ضعف رفت
همینطور که میرفتم سمت اشپزخونه گفتم
+والا با اون امپول گاوی که خوردم خوبه خوب شدم
صورتمو چین دادم که صدای خنده رادمان بلند شد
خببب چی درست کنم حالا ؟!
بعد یکم فکر تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم
مشغول کارم بودم که با دیدن پنی چشمام گرد شد با صدای رادمان به عقب چرخیدم
_همسایت الان اومد تحویلش داد
با حیرت گفتم
+تو رفتی گرفتیش؟
همونطور که سیب تو دستشو گاز میزد کلشو تکون داد
ای خدا من از اخر از دست این دیوونه میشم چرا اصلا مراعات نمیکنه
+حرفای منم کشک که میگم زشته ببینن یه مرد تو خونمه
یهو اخماش رفت تو هم
_تنها مرد اینجا من محسوب میشم؟ اون ادریان گنده بک مرد محسوب نمیشد که اون همه
وقت تو خونت کنگر خورده بود لنگر انداخته بود؟؟؟
واقعا حرفش جواب نداشت یجورایی راست میگفت
البته خب منو ادریان فقط دوست بودیم باهم برای همون برام مهم نبود ولی الان وضعیت
فرق میکنه نمیدونم شایدم من خیلی حساس شدم و حق با رادمان باشه از چی میترسم به بقیه
چه زندگی خصوصیم!
+مراقب ندا باش پنی خیلی نزدیکش نشه نیکا دوست نداره
حرفی نزد که زیر چشمی نگاهش کردم برای خودش با ندا تو خونه میچرخید و زیر گوشش
هی اواز میخوند
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 187
رادمان بدبخت کپ کرده از جاش پرید
مجال حرف زدن ندادم بهش و هولش دادم سمت اتاق
+برووو دیییگه چرا وایستادی چقدرم سنگینی ماشالله
رادمان بزور کردم تو اتاق و بعد خودم ایفونو زدم و تا وقتی اطراف و جمع و جور کردم
چیزی نگذشته بود که زنگو زدن
دستی به موهام کشیدم و در و باز کردم
بادیدن بچه کوچولویی که تو بغل نیکا بود لبخند بزرگی رو لبم نشست
اوخیییی
_چه عجب خانوم خانوما تصمیم گرفتی درو باز کنی بالاخره
گفتم خونه نیستی دیگه
بدون توجه به نیکا و همونطور که به بچش خیره بودم گفتم
+ببخشید واقعا دست شویی بودم بفرمایید داخل
_نه راستش گفتیم یه شب زن و شوهری بریم بیرون دیگه گفتم ندا رو بیارم بزارم پیش تو
از خدا خواسته که نیکا قرار نیست بیاد تو ندارو با احتیاط گرفتم و بردم داخل
+میومدی داخل خب؟
_نه دستت درد نکنه اینم کیف وسایلشه خب؟ تا اخر شب برمیگردم
نیم نگاهی به کیفش که گذاشت کنار در کردم و بعد خداحافظی مختصری رفت
+رادمان بیا بیرون
حرفم کامل نشده بود که از اتاق پرید بیرون
_مگه مجرمیم که مثل دزدا منو تو اتاق میندازی که کسی نبینه؟
چقدر تخس شده بود اخییی
+ببخشید عزیزم ولی اگه کسی میدیدت فکرای خوبی نمیکرد
با دیدن لبخند رو لبش یاد عزیزم گفتنم افتادم و لپام گل انداخت
+الهی این خانوم کوچولو کین؟
ندا با چشمای نیمه باز نگاهمون میکرد پتو دورشو باز کردم که بچه هوایی بخوره و کلاه
نخی رو سرشم دراوردم
رادمان سرشو جلو برد سر ندارو بوسید و بعد عمیق بو کشیدش
_من عاشق بوی بچه های کوچیکم
+به به اقا رادمان به همین زودی منو فروختی به ندا اره؟
رادمان یهو صورتشو اورد جلوم بوسه ای رو گونم کاشت
_هیچکی جای شمارو نمیتونه بگیره برام البته به غیر نینیامون
چییییش پرووو خوبه دو ساعت نگذشته از ابراز علاقش از الان به فکر ساخت بچست
هعییی همه ی پسرا مثل همن
+رادمان حواست به ندا باشه من برم شام درست کنم دلم داره ضعف میره
رادمان که مشغول بازی کردن با ندا بود یهو سرشو اورد بالا و گفت
_اگه حالت خوب نیست من شامو درست نکنم چون بوی سرخ کردنیم برات بده یه وقت
اذیت نشی
دلم از این نگرانیش ضعف رفت
همینطور که میرفتم سمت اشپزخونه گفتم
+والا با اون امپول گاوی که خوردم خوبه خوب شدم
صورتمو چین دادم که صدای خنده رادمان بلند شد
خببب چی درست کنم حالا ؟!
بعد یکم فکر تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم
مشغول کارم بودم که با دیدن پنی چشمام گرد شد با صدای رادمان به عقب چرخیدم
_همسایت الان اومد تحویلش داد
با حیرت گفتم
+تو رفتی گرفتیش؟
همونطور که سیب تو دستشو گاز میزد کلشو تکون داد
ای خدا من از اخر از دست این دیوونه میشم چرا اصلا مراعات نمیکنه
+حرفای منم کشک که میگم زشته ببینن یه مرد تو خونمه
یهو اخماش رفت تو هم
_تنها مرد اینجا من محسوب میشم؟ اون ادریان گنده بک مرد محسوب نمیشد که اون همه
وقت تو خونت کنگر خورده بود لنگر انداخته بود؟؟؟
واقعا حرفش جواب نداشت یجورایی راست میگفت
البته خب منو ادریان فقط دوست بودیم باهم برای همون برام مهم نبود ولی الان وضعیت
فرق میکنه نمیدونم شایدم من خیلی حساس شدم و حق با رادمان باشه از چی میترسم به بقیه
چه زندگی خصوصیم!
+مراقب ندا باش پنی خیلی نزدیکش نشه نیکا دوست نداره
حرفی نزد که زیر چشمی نگاهش کردم برای خودش با ندا تو خونه میچرخید و زیر گوشش
هی اواز میخوند
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 188
این کی انقدر بچه دوست شده؟
تند تند غذارو اماده کردم و تو فر گذاشتم
هنوز یکم گلوم میسوخت ولی خیلی بهتر شده بود
با یاداوری بوسمون لبخند گنده ای رو لبم نشست
بچم یک وقت مریض نشه!
و ریز ریز برای خودم خندیدم خودش میدونست سرما خوردم به من چه...
غذای پنیو هم اماده کردم که بعد بهش بدم بخوره و بعد این که مطمعن شدم همه کارارو
کردم تنقلاتو و میوه تو ظرف چیدم بردم رو میز گذاشتم
رادمان مشخص بود کم کم داره خسته میشه چون ندا رو هرکار میکرد بازم گریه میکرد
لبخندی زدم و رفتم جلوش
+بدش من خیلی دستت بود خسته شدی
_نه نمیدم میخوام ببینم کجای کارم اشتباهه که همش گریه میکنه
ندارو چرخوند سمت خودش و به چشماش زل زد
_خب عموجون من که همش دارم راهت میبرم باز چیکاری هی نق و نوق میکنی هان؟
چقدر دیوونست این پسر با خنده به ندا و تلاشای رادمان زل زده بودم که کم کم یه بوی
خیلی بدی خورد به بینیم
همونطور که بینیمو چین میدادم گفتم
+وا این بوی گند چیه دیگه؟
رادمانم که متوجه حرفم شده بود شروع کرد به بو کشیدن که انگار اونم بوشو حس کرد و با
وحشت به ندا و خودش نگاه کرد
مثل اینکه اونم حدس زده بود قضیه چیه
جلو رفتم و ندارو ازش گرفتم ولی با دیدن قسمتی از لباسش که به قهوه ای میزد سرجام
خشک شدم
اروم گفتم
+پس معلوم شد بو از کجاعه
از چشمای رادمان اتیش بیرون میزد و منی که هر لحظه ممکن بود از خنده منفجر بشم
تند تند دکمه های پیرهنشو باز کرد و از تنش کندش.
ندا رو بردم توی اتاق و سریع عوضش کردم.
بوسه ای روی لپش کاشتم و با لحن بچگانه ای گفتم:عمو رادمان اینهمه نگهت داشت خاله
جون اینهمه باهات بازی کرد باید اینجوری گند میزدی به پیرهنش؟
با خنده ای که کرد صدای خنده منم بلند شد و از روی تخت برش داشتم.
تقه ای به در خورد و بعدم رادمان اومد داخل.
با کلافگی به پیرهنش نگاه میکرد انگار نمیدونست چیکارش کنه.
پیرهنو از دستش گرفتم و گفتم:بیا ندا رو بگیر پیرهنتو بندازم تو ماشین لباسشویی.
نگاه حرصی به ندا کرد و وقتی گرفتش گفت:ای دختر بد.
خندم گرفته بود.
حالا انگار ندا میفهمید که نباید خرابکاری کنه!
رفتم سمت ماشین لباسشویی و لباسشو انداختم داخلش و خشک کنش رو هم روشن کردم تا
زودتر خشک شه.
هیچ لباسیم که نبود بدم بهش و رادمانم همینطور با بالا تنه ل.خت توی خونه میگشت.
دوباره سرگرم بازی با ندا شده بود و ندا هم خوب باهاش اُخت گرفته بود.
یکم کارای توی آشپزخونمو انجام دادم و بعدشم رفتم پیش رادمان.
طفلکی انقدر ندا رو نگه داشته بود خسته شده بود.
یکمم با ندا بازی کردم و طی این بین متوجه نگاهای خیره رادمان هم میشدم.
ریز ریزکی واسه خودم لبخند میزدم و خرکیف میشدم.
نمیدونم چیشد که اینهمه این چیزای کوچیک برام مهم شد...اینکه زیرچشمی منو بپاد...اینکه
مراقبم باشه...اینکه خوشحالیم براش مهم باشه.
توی همین فکرا بودم که صدای زنگ ماکروویو منو به خودم اورد.
ندا رو هم با خودم بردم تو آشپزخونه و نگاهی به لازانیام کردم.
انقدر اشتها برانگیز بود که دهنم آب افتاده بود.
چند لحظه بیشتر نگذشت که رادمانم اومد تو آشپزخونه.
با لحن شنگولی گفت:ببینم ببعیمون چی درست کرده.
اخم ساختگی کردم و گفتم:ببعی خودتی.
تک خندی زد و لازانیا رو بو کشید و به بهای کرد.
تو فاصله کمی ازم ایستاد و سرشو خم کرد طرفم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 188
این کی انقدر بچه دوست شده؟
تند تند غذارو اماده کردم و تو فر گذاشتم
هنوز یکم گلوم میسوخت ولی خیلی بهتر شده بود
با یاداوری بوسمون لبخند گنده ای رو لبم نشست
بچم یک وقت مریض نشه!
و ریز ریز برای خودم خندیدم خودش میدونست سرما خوردم به من چه...
غذای پنیو هم اماده کردم که بعد بهش بدم بخوره و بعد این که مطمعن شدم همه کارارو
کردم تنقلاتو و میوه تو ظرف چیدم بردم رو میز گذاشتم
رادمان مشخص بود کم کم داره خسته میشه چون ندا رو هرکار میکرد بازم گریه میکرد
لبخندی زدم و رفتم جلوش
+بدش من خیلی دستت بود خسته شدی
_نه نمیدم میخوام ببینم کجای کارم اشتباهه که همش گریه میکنه
ندارو چرخوند سمت خودش و به چشماش زل زد
_خب عموجون من که همش دارم راهت میبرم باز چیکاری هی نق و نوق میکنی هان؟
چقدر دیوونست این پسر با خنده به ندا و تلاشای رادمان زل زده بودم که کم کم یه بوی
خیلی بدی خورد به بینیم
همونطور که بینیمو چین میدادم گفتم
+وا این بوی گند چیه دیگه؟
رادمانم که متوجه حرفم شده بود شروع کرد به بو کشیدن که انگار اونم بوشو حس کرد و با
وحشت به ندا و خودش نگاه کرد
مثل اینکه اونم حدس زده بود قضیه چیه
جلو رفتم و ندارو ازش گرفتم ولی با دیدن قسمتی از لباسش که به قهوه ای میزد سرجام
خشک شدم
اروم گفتم
+پس معلوم شد بو از کجاعه
از چشمای رادمان اتیش بیرون میزد و منی که هر لحظه ممکن بود از خنده منفجر بشم
تند تند دکمه های پیرهنشو باز کرد و از تنش کندش.
ندا رو بردم توی اتاق و سریع عوضش کردم.
بوسه ای روی لپش کاشتم و با لحن بچگانه ای گفتم:عمو رادمان اینهمه نگهت داشت خاله
جون اینهمه باهات بازی کرد باید اینجوری گند میزدی به پیرهنش؟
با خنده ای که کرد صدای خنده منم بلند شد و از روی تخت برش داشتم.
تقه ای به در خورد و بعدم رادمان اومد داخل.
با کلافگی به پیرهنش نگاه میکرد انگار نمیدونست چیکارش کنه.
پیرهنو از دستش گرفتم و گفتم:بیا ندا رو بگیر پیرهنتو بندازم تو ماشین لباسشویی.
نگاه حرصی به ندا کرد و وقتی گرفتش گفت:ای دختر بد.
خندم گرفته بود.
حالا انگار ندا میفهمید که نباید خرابکاری کنه!
رفتم سمت ماشین لباسشویی و لباسشو انداختم داخلش و خشک کنش رو هم روشن کردم تا
زودتر خشک شه.
هیچ لباسیم که نبود بدم بهش و رادمانم همینطور با بالا تنه ل.خت توی خونه میگشت.
دوباره سرگرم بازی با ندا شده بود و ندا هم خوب باهاش اُخت گرفته بود.
یکم کارای توی آشپزخونمو انجام دادم و بعدشم رفتم پیش رادمان.
طفلکی انقدر ندا رو نگه داشته بود خسته شده بود.
یکمم با ندا بازی کردم و طی این بین متوجه نگاهای خیره رادمان هم میشدم.
ریز ریزکی واسه خودم لبخند میزدم و خرکیف میشدم.
نمیدونم چیشد که اینهمه این چیزای کوچیک برام مهم شد...اینکه زیرچشمی منو بپاد...اینکه
مراقبم باشه...اینکه خوشحالیم براش مهم باشه.
توی همین فکرا بودم که صدای زنگ ماکروویو منو به خودم اورد.
ندا رو هم با خودم بردم تو آشپزخونه و نگاهی به لازانیام کردم.
انقدر اشتها برانگیز بود که دهنم آب افتاده بود.
چند لحظه بیشتر نگذشت که رادمانم اومد تو آشپزخونه.
با لحن شنگولی گفت:ببینم ببعیمون چی درست کرده.
اخم ساختگی کردم و گفتم:ببعی خودتی.
تک خندی زد و لازانیا رو بو کشید و به بهای کرد.
تو فاصله کمی ازم ایستاد و سرشو خم کرد طرفم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 189
منتظر بودم ببوستم که با شیطنت روی پیشونی ندا رو بوسید.
پشت چشمی براش نازک کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون که دنبالم اومد.
ندا رو روی زمین گذاشتم و مشغول درست کردن میز شدم.
حسابی گشنه بودم و از وقت ناهار هم دو سه ساعتی گذشته بود.
لازانیا رو جا کردم و رادمان و صدا زدم تا بیاد سر میز.
ندا رو هم گرفتم بغلم و خودمم پشت میز نشستم.
با ولع شروع کردم به خوردن.
بگذریم که چقدرم با نگاهم رادمان و قورت دادم.
با اون بدن برنزش بدون پیرهن جلوم نشسته بود و خیلی جدی غذاشو میخورد.
خیلی هیزانه نگاهش کردم و آب دهنمو قورت دادم.
انگار خون به صورتم هجوم آورده بود یکم گونه هام داغ شده بود.
یه لیوان آب و سرکشیدم که رادمان نیم نگاهی بهم کرد.
لعنت بر شیطونی گفتم و سعی کردم انقدر خیره نگاهش نکنم.
بالاخره هرجوری بود غذامو تموم کردم و شروع کردم به شستن ظرفا.
ظرفا کم بود و زود تموم شد.
رفتم کنار رادمان روی مبل نشستم.
خودش که سرش توی تلویزیون بود و ندا رو هم روی پاهاش بلند کرده بود.
نگاهم به ندا افتاد که با دستای کوچیکش روی سینه رادمان ضربه میزد.
انگار از صداش خوشش میومد.
خندم گرفته بود! با خنده بهشون نگاه میکردم که رادمان مچم و گرفت.
نمیدونم چرا یه لحظه خجالت کشیدم.
آخه من و خجالت؟
یه دستشو آورد بالا و تیکه ای از موهای فر شدمو گرفت توی دستش.
فرستادش پشت گوشم و ندا رو کنارش نشوند و با دستش به روی پاش زد که یعنی بیا اینجا
بشین.
آروم رفتم طرفش که دستمو کشید و روی پاش نشوند.
نگاهم به ندا افتاد که واسه خودش بازی میکرد.
دستمو روی شونش گذاشتم و تکیه دادم بهش.
با دقت موهامو از توی صورتم کنار میداد و مینداخت پشت سرم.
محو کاراش شده بودم.
همینطوری که دستش روی موهام ُسر میخورد یه بوسه کوتاه روی گردنم زد.
اب دهنمو به سختی پایین دادم و یکم جا به جا شدم.
دستشو انداخت دور کمرم و با دست دیگش مشغول کنترل تلویزیون شد و کانالارو عوض
میکرد.
حرصم میگرفت که اینطوری تو خماری ولم میکرد.
یکم دیگه روی پاش نشستم و اونم با موهام ور میرفت.
بعد چند دقیقه از روی پاش بلند شدم و رفتم تا ندا رو بخوابونم.
خوابوندن ندا یکم سخت بود.
خیلیم بهونه میگرفت و مامانشو میخواست ولی هرجور شده تونستم بخوابونمش.
در اتاق و آروم بستم و دوباره رفتم کنار رادمان نشستم.
بی حوصله داشت به تلویزیون نگاه میکرد ولی اخماشو توهم کشیده بود و معلوم بود فکرش
مشغوله.
تا منو دید یکم از گره اخماش باز کرد ولی بازم معلوم بود فکرش درگیره.
کنارش نشستم و گفتم:چیشده؟ بی حوصله ای!
خودشو کشید سمتم و دستشو روی پام گذاشت.
با انگشتای کشیده و مردونش روی پام خطای فرضی میکشید و انگار داشت که بازی
میکرد!
با همون چهره درهمش گفت:اون زردک که دیگه نمیاد اینجا اره؟
خودمم اصلا خبر نداشتم که میاد یا نه...ولی بازم هنوز وسایلاش اینجا بود.
یکم مکث کردم که اخماش بیشتر شد.
+فکر نمیکنم بخواد بیاد ولی وسیله هاش هنوز اینجاست.
دستشو گذاشت زیر سرش و بهم خیره شد و گفت:وسایلاشو بفرست براش...نمیخوام بیاد
اینجا.
تعجب کرده بودم.
خوشم نمیومد وقتی یکی بهم میگفت چیکار بکنم یا نکنم ولی دلم واسه رادمان قنج میرفت
وقتی اینهمه حساسیت نشون میداد.
مخصوصا اون دعوایی که تو درمانگاه راه انداخته بود...
دستشو که روی پام بود توی دستم قفل کردم و لبخند کوچیکی زدم و گفتم:باشه.
دستمو آورد بالا و بوسه ریزی روش زد که قند تو دلم آب شد.
دیگه گره اخماش باز شده بود.
از چشمای خستش میتونستم بخونم چقدر خستس و خوابش میاد.
اونم بعد اونهمه بچه نگهداری.
+میخوای بخوابی؟
سرشو به معنی آره تکون داد و تلویزیون و خاموش کرد و روی همون کاناپه دراز کشید.
دستشو به سمتم دراز کرد که منم کنارش بخوابم.
خودشو کشید کنار و یه جای کوچیکم واسه من پیدا شد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 189
منتظر بودم ببوستم که با شیطنت روی پیشونی ندا رو بوسید.
پشت چشمی براش نازک کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون که دنبالم اومد.
ندا رو روی زمین گذاشتم و مشغول درست کردن میز شدم.
حسابی گشنه بودم و از وقت ناهار هم دو سه ساعتی گذشته بود.
لازانیا رو جا کردم و رادمان و صدا زدم تا بیاد سر میز.
ندا رو هم گرفتم بغلم و خودمم پشت میز نشستم.
با ولع شروع کردم به خوردن.
بگذریم که چقدرم با نگاهم رادمان و قورت دادم.
با اون بدن برنزش بدون پیرهن جلوم نشسته بود و خیلی جدی غذاشو میخورد.
خیلی هیزانه نگاهش کردم و آب دهنمو قورت دادم.
انگار خون به صورتم هجوم آورده بود یکم گونه هام داغ شده بود.
یه لیوان آب و سرکشیدم که رادمان نیم نگاهی بهم کرد.
لعنت بر شیطونی گفتم و سعی کردم انقدر خیره نگاهش نکنم.
بالاخره هرجوری بود غذامو تموم کردم و شروع کردم به شستن ظرفا.
ظرفا کم بود و زود تموم شد.
رفتم کنار رادمان روی مبل نشستم.
خودش که سرش توی تلویزیون بود و ندا رو هم روی پاهاش بلند کرده بود.
نگاهم به ندا افتاد که با دستای کوچیکش روی سینه رادمان ضربه میزد.
انگار از صداش خوشش میومد.
خندم گرفته بود! با خنده بهشون نگاه میکردم که رادمان مچم و گرفت.
نمیدونم چرا یه لحظه خجالت کشیدم.
آخه من و خجالت؟
یه دستشو آورد بالا و تیکه ای از موهای فر شدمو گرفت توی دستش.
فرستادش پشت گوشم و ندا رو کنارش نشوند و با دستش به روی پاش زد که یعنی بیا اینجا
بشین.
آروم رفتم طرفش که دستمو کشید و روی پاش نشوند.
نگاهم به ندا افتاد که واسه خودش بازی میکرد.
دستمو روی شونش گذاشتم و تکیه دادم بهش.
با دقت موهامو از توی صورتم کنار میداد و مینداخت پشت سرم.
محو کاراش شده بودم.
همینطوری که دستش روی موهام ُسر میخورد یه بوسه کوتاه روی گردنم زد.
اب دهنمو به سختی پایین دادم و یکم جا به جا شدم.
دستشو انداخت دور کمرم و با دست دیگش مشغول کنترل تلویزیون شد و کانالارو عوض
میکرد.
حرصم میگرفت که اینطوری تو خماری ولم میکرد.
یکم دیگه روی پاش نشستم و اونم با موهام ور میرفت.
بعد چند دقیقه از روی پاش بلند شدم و رفتم تا ندا رو بخوابونم.
خوابوندن ندا یکم سخت بود.
خیلیم بهونه میگرفت و مامانشو میخواست ولی هرجور شده تونستم بخوابونمش.
در اتاق و آروم بستم و دوباره رفتم کنار رادمان نشستم.
بی حوصله داشت به تلویزیون نگاه میکرد ولی اخماشو توهم کشیده بود و معلوم بود فکرش
مشغوله.
تا منو دید یکم از گره اخماش باز کرد ولی بازم معلوم بود فکرش درگیره.
کنارش نشستم و گفتم:چیشده؟ بی حوصله ای!
خودشو کشید سمتم و دستشو روی پام گذاشت.
با انگشتای کشیده و مردونش روی پام خطای فرضی میکشید و انگار داشت که بازی
میکرد!
با همون چهره درهمش گفت:اون زردک که دیگه نمیاد اینجا اره؟
خودمم اصلا خبر نداشتم که میاد یا نه...ولی بازم هنوز وسایلاش اینجا بود.
یکم مکث کردم که اخماش بیشتر شد.
+فکر نمیکنم بخواد بیاد ولی وسیله هاش هنوز اینجاست.
دستشو گذاشت زیر سرش و بهم خیره شد و گفت:وسایلاشو بفرست براش...نمیخوام بیاد
اینجا.
تعجب کرده بودم.
خوشم نمیومد وقتی یکی بهم میگفت چیکار بکنم یا نکنم ولی دلم واسه رادمان قنج میرفت
وقتی اینهمه حساسیت نشون میداد.
مخصوصا اون دعوایی که تو درمانگاه راه انداخته بود...
دستشو که روی پام بود توی دستم قفل کردم و لبخند کوچیکی زدم و گفتم:باشه.
دستمو آورد بالا و بوسه ریزی روش زد که قند تو دلم آب شد.
دیگه گره اخماش باز شده بود.
از چشمای خستش میتونستم بخونم چقدر خستس و خوابش میاد.
اونم بعد اونهمه بچه نگهداری.
+میخوای بخوابی؟
سرشو به معنی آره تکون داد و تلویزیون و خاموش کرد و روی همون کاناپه دراز کشید.
دستشو به سمتم دراز کرد که منم کنارش بخوابم.
خودشو کشید کنار و یه جای کوچیکم واسه من پیدا شد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر