کدبانوی ایرانی🌻🌼😍

🍃 پارت ۳۸
#Part38

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

آب دهنم رو قورت میدم و میگم : کجا بریم تو ؟ ظرف شکسته و الان توی اون خورده چینیه !
کیارش لبخند میزنه و میگه :
_ تو کارت نباشه ، خان که گفته بیای تو ینی بیای تو ...
با دست به ورودی خونه اشاره میکنه و من باز نگاه ترسیده م به سگا می افته ... کیارش می فهمه و خیلی بی هوا ... خیلی بی مقدمه خم میشه و زیر بغلامو دست میندازه و جیغ خفه ای میکشم : چی .. چیکار میکن؟ ... کیارش ...
می بره تا اسب و کج سوارم میکنه ... رنگ پریده م ... ترسیده ... استرس وار اطراف رو نگاه میکنم که لبخند مهربونی میزنه : حالا خوبه ؟!
اخم میکنم ... میگم : می خوای بگن پسره خان افسار کِشه اسبه دخترِ نعمت شده ؟!
لبخند کجی میزنه و افسار اسب رو میکشه .... آب دهنم رو قورت میدم و نگاهم وحشت زده به اون سگا مونده ، اسب از بین اونا می گذره و حتی پارس نمیکنن ...
نفس عمیقی از سر آسودگی می کشم و میگه : باور کنم نمی خوای سیاوش خان رو ببینی ؟!
تخس میگم : چرا باید بخوام ببینمش ؟
دروغ میگم ... بی تفاوت خودمو نشون میدم ، باز دروغه ! زن داره پریرخ ... زن داره ! با خودم تکرار میکنم تا توی مغزم فرو بره ! صدای غش غش خندیدنه چند تا دختر رو میشنوم ...
ما هنوزم داریم از روی آسفالت راهی که نمی دونم به کجا ختم میشه رد میشیم ... حتی هنوز به ساختمون خونه نرسیدیم ! شکل یه باغ بزرگه ...‌ گردن کج می کنم و دنبال صدای خنده ها می گردم !
صدای پای اسبی که داره منو حمل میکنه بلنده و دختری از لا به لای درخت های تو در توی کنار همون راهه آسفالتی بیرون میاد و میگه : سلااام !
کیارش اسب رو نگه می داره ....یه دختر کم سن و سال که با دیدنه منه روی اسب مونده لبخند از روی لباش جمع میشه ... انگاری این بالای اسب بودنه من روی اسبی که کیارش افسارش رو گرفته به مزاجش خوش نمیاد !

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii

https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

316 views04:12