جمهوری برزخ/مظاهرشهامت
194 subscribers
211 photos
22 videos
8 files
184 links
نویسنده، شاعر و منتقد ادبی
Download Telegram
شروع می شود از اینجا
مردابی که قدیم لجن و درخشش آفتابی چند
مکدر
و هاشورش
تاریخی در نیزار خاموش
بی مصراعی حتی لابلا
در لابلاش
بی خیال بادی که می وزد تند
گردنه عبور است
از چرا به یاوه و از یاوه به چرا
از چرا به از چرا به تا به کجا
سطر به سطر که کلمه ات می شوم
کوچه به کوچه
دهلیز و دالان
و کلمه نمی رود به جمله هایت عریان
و کلمه نمی رود به صداهای پیچیده در سرم
هر چند برای رسیدن به لب هایت حافظ ها قورت داده ام
مولوی ها رقصیده ام در بلخ و هرات تشنه
و شهید اول مرده ام بر نطع چرمین غروب
باز هم سگ خورده ام چند استکان و تلخ و تلخ وتلخ
و تصمیم گرفته ام زودتر از گل ها دق نکنم
حالا که مرز کشورهای تنت هنوز پابرجاست کشیده عمیق تر از خاک از میان سنگ و خاک
و پابرجاست هنوز گامت به گام ایستادگان بر سر مرده هایی که شاید منم
حکم می دهم مرز اشیا و تن تو
جهان را یکی کند سنگ
و ما به شکلی دیگر آغاز شویم آیا ؟
می دانی که گنجشک های چشم های من همیشه
قبل از خودکشی پادشاهان
با آنها حرف زده اند
حرف زده اند
حرف زده اند
باز هم اتفاقی در روی ماه روی ماه تو رخ نداده است
و حتی اتفاقی رخ نداده است در رگ های تو به کدام سوی جهان
و چند استکان سگ که خورده ام هارتر می شود به قیمت تازیانه
شروع می شود از اینجا
از یک پستان نوشیده ایم
و سوگند خورده ایم به خون تیره مردان
و تن هارمان ممنوع پیوستگی را پیر می شود
عقربه به سرعت می رود که
عقربه جا می ماند
از عقربه ی به سرعت
و از سرعت
حتی
از می رود
تبدیل می شود به عقربه اصلی
تو بگو به شماره یکم
به عقربه به سرعت نمی توان دست گذاشت
می توان دست برداشت از دست گداشت
دندان سرجایش است هنوز
هنوز یعنی پس از باران سخت
پس بارش باران سخت
پس از شیوع سریع خیسی
چقدر دوست دارم شیوع را تکرار کنم
شیوع
شیوع
شیوع
مانند شایعه نیست که ظن دروغ دارد
حتی پیش از پریدن پرنده
افتادن سنگ
و نام کوچه در روی پلاک روی دیوار
شیوع گسترنده است
فزاینده
دربرگیرنده
همه گیر شونده تا عقربه اول
دوم و اصلی
و تا دست و دندان
تکرار می کنم مانند حس دوباره آن زن
که به خلبان گفت :
" آقا ! لطفا همین بغل نیگر دارین پیاده می شم "
پیاده شد
و پیش از عقربه ی به سرعت
شیوع پیدا کرد با دست و دندان
و باران به شدت می بارید
و این
پیش از پس از پس از بود

مظاهرشهامت
کمی پرده سیاه را بالا می زنی
خیابان
من
و طنابی که به گردن سگی مرده بسته ام
کمی ابر گل آلود
و زنی نشسته روی آن
از پستان هایش خون چکه می کند
بر گوش پیرمردی
که روزگاری پدرش بوده است
و بر بالای تپه می نشسته
با آلت خود خواب فرشتگان را به هم می زده است
این که زن بالاپوشی سرخ دارد
بر می گردد به زمانی
که تو
گوشه آسمان را عادتی ماهانه داده بودی به زخمی شدن
این که شلوار من کوتاه است
برمی گردد به جوانی
که جلق به پای برهنه خود بود از ترین عریان روسپی
و من خرده نان بر سرش می پاشیدم
تا کبوتران اهلی اش زنده بماند
و باز هم
رود تازیانه به سینه سنگ و ماسه می زد
و ابرها غریو زمین را می غرید

کمی بعد
شب
ارواح سیاه را استفراغ خواهد کرد
ما به آغاز تصویر تاریک برمی گردیم
و تو به دقت ناخن هایت می اندیشی
که خیلی زود
جاهایی از نواحی تنت را شیار خواهد زد
فرا
فراتر
جایی
که دهان تاریکی
به فروافتادن گشوده شده است
و الهه
چنان زن می شود
گیسوانش را از شانه انقلاب و التهاب برمی دارد
چند خیابان و کوچه برای پهن کردن خاطره های هیچکس کافی نیست
کمی باید کوه و جنگل را کنار زد
و فرا را
عبور داد از پهن سینه سیاهی
آنگاه
ماهیت هر واژه
دندان سخت یک واقعیت است در نقطه چموش
که فروافتادن
در دهان تاریک آسمان را
میان جمعیت کلمات
در خلائی بلعنده را ممکن می سازد
راستی
چه می کند الهه که زن می شود بی گیسوانش از انقلاب و التهاب
وقتی جاده های سفید
از مستانگی روایت خود
در شهری تاریک سکندری می خورد ؟

#مظاهرشهامت
وضعیت پست مدرن سایه تو
یعنی دستهایی مشهود
مدام به سخنان ناگفته بالا می رود اعتراض می کند
و سایه من
روی ماسه ها نشسته
خیسی گرم باران را از موهای سرش می تکاند

ما در یک کافه خلوت نشسته‌ایم
قهوه می خوریم
و هر یک به تنهایی
فکر می کنیم به سایه های در چند شعر
که هر کدام در هوایی تاریک – روشن
از سینه دیواری بالا کشیده شده‌اند

وضعیت پست مدرن ما
هر کدام قصد داریم
با تنهایی خود جدی رفتار کنیم

سلیقه مخصوصی دارد صاحب کافه
تابلوهای چند کفتار روی دیوار
رو به برکه
و یکی رو به آینه

صاحب کافه بلند بلند می خندد
اما با سکوت طولانی اش مشهور است

#مظاهرشهامت
بادبان 10.pdf
22.1 MB
فصلنامه ادبی هنری و فرهنگی #بادبان
سال سوم/شماره دهم/تابستان ۱۴۰۰
صاحب امتیاز سردبیر: #مریم_هومان
مدیر مسئول: #شهریار_قنبری
زیر نظر شورای نویسندگان
مشاور: #فاطمه_دریکوند #جواد_علینژاد

بخش داستان #نیلوفر_دلفان
بخش شعر #علیرضا_خسروانی
بخش ویژه #سجاد_آریایی
بخش فیلم #محمد_قنبری
بخش ترجمه #مسعود_حیدری (مهجور)
بخش تجسمی #پری_شاهی‌وند
عکس #یاسمن_دارابی
گرافیک: آتلیه گرافیک و ویرایش #موج_نو
کاریکاتور #سجاد_بیرانوند


همکاران این شماره
ری‌را عباسی،بنفشه حجازی،سهیلا فرزاد،دکتر سعید جهانپولاد،مظاهر شهامت،دکتر اصغر علی‌کرمی،نازیلا نوبهاری،اسماعیل زرعی،کاظم هاشمی،میترا شجاعی،آی‌دا رادنیا،فرحناز علیزاده،ربابه نون،اکبر رشنو،ناهید پورزرین،فاطمه دریکوند، یاسر اکبریان،زنده‌یاد میلاد بیرانوند، عیسا چولاندیم،ملیکا زیبایی،عباس صفوی،حدیث اسماعیل‌خانی،فرحناز مردانی،علی رزم آرای،الهام عیسی‌پور،زلما بهادر،راهبه خشنود،امیر محمدی،فیروزه محمدزاده،نسترن شلت،لیلا بیرانوند،یوسف صدیق،نغمه روانسر،فریبا فرهنگی،سمیه حیدری، سوما رازی،معصومه قهرمانی،صدیقه پورچنگیز،علی‌اکبر آریان‌فر،جواد رضایی،نگین محمدی
#فصلنامه_ادبی_هنری_بابان
مجله بادبان، صفحه ۵۳!
از آن مردی که با کلاهی سرخ
به آن مردی که با کلاهی سرخ
برای آن مردی
که با کلاهی سرخ

هر روز
هر از گاه
در ساعات ایستا
در دقایق جاری
با کلاهی سرخ
در پیاده روها
در صف اتوبوس
در بازار اشیاء عتیقه
در پشت در کشتارگاه پرنده های عجیب
روبروی مجسمه مردی با چشم های بسیار
پشت مجسمه زنی با پستان های بزرگ
کنار مجسمه دیکتاتوری با قلب های مشهود

از آن مردی که با کلاهی سرخ
به آن مردی که با کلاهی سرخ
برای آن مردی
که با کلاهی سرخ

هر کجا دیده می شود مردی با کلاهی سرخ
و گاهی شعری کبود می نویسد
مهری رحمانی:

دایره بود سفید
که افتاد سنگ
ما از سفید نگاه کردیم
تا به خود افتادن
و خندیدیم و
افتادیم
سفید آرام سنگین می شد
سنگ هم سیاه
ما برخاستیم
بزرگتر شدن میدان دیده نمی شد
دایره تاریکی بود
و بوی گندیدن تاریکی هوا را پر می کرد
_________
خوانشی بر شعر مظاهر شهامت
در خوانش این شعر اولین تصویری که در من شکل می گیرد علامت ذن است . نیمی از دایره قطره ای سفید و نیمی دیگر قطره ای سیاه که هر دو بخش نقطه ای از یکدیگر دارند .
در این متن اول تمام دایره سفید است که سنگی در آن می افتد ... فرم تازه ای در شاعر و مخاطب شکل می گیرد سنگ به تدریج سیاه می شود ... سیاهی وسعت می گیرد ولی ما چون از متن برخاستیم دیگر متوجه نشدیم سفیدی زندگی با وسعت گرفتن سیاه ، سنگین می شود تا این که از بیرون متن می بینیم دایره تاریکی بود و بوی گندیدن و ... غلبه ی مرگ بر زندگی و به هم ریختن حقیقتِ علامت ذن ... تعادلی به هم ریخت و دایره ی سپید سیاه شد . در واقع نگاهی سیاه و سپید ، مانع تشکیل طیف میان آنها و شکل گرفتن فرم تعادل گردید .
به نظر من شعر معنا گراست ولی چند لایه و گسترده که بستر تاویل و نقد و خوانش های گوناگون را فراهم می کند .مهری رحمانی
دایره بود سفید
که افتاد سنگ
ما از سفید نگاه کردیم
تا به خود افتادن
و خندیدیم و
افتادیم
سفید آرام سنگین می شد
سنگ هم سیاه
ما برخاستیم
بزرگتر شدن میدان دیده نمی شد
دایره تاریکی بود
و بوی گندیدن تاریکی هوا را پر می کرد
_


شعر مظاهر شهامت شعر بی تعهد به فرمی مشخص است در چینش واژه ها ایستا نیست و مدام در چرخش مدور جهان ذهنی اش می چرخد برای همین است که از این شعر تا شعر بعدی اش ردی از مظاهر قبلی نمی بینیم شبیه رودخانه ای که وقتی از سنگی در بستر گذر کند دیگر آنِ قبلی اش را ندارد
و این نا ایستایی در مدار خویش از او شعری و شاعری دیگر می سازد و این خوب است این وامدار لحظه های بی تکرار بودن ‌.
نگاه او به جهان پیرامونش اندیشه مدار است و در ابهامی گسترده بیانش می دارد گاهی از پنجره معشوق به در آهنی سیاست مشت می کوبد گاه از سیاست پر کاهی که به باد می سپاردش

در این شعر نیز کلید واژه هایش
مرگ میدان سنگ و سیاهی و سفیدی است
جهانش را سپید می بیند آنچه در گذشته بود و اکنونش نیست تماشاگران این وضعیت را به سخره می گیرد با افتادن سنگ حالا اما می خندد خنده ای که دیگر خنده نیست و زهر خند است
در میدانی که دیگر بزرگ نیست و نقطه ی ای سیاه شده است میدانی شکست خورده را باز گو می نماید
همان که مصداق بیرونی اش را دیده است و سنگ و سیاهی و مرگ را به شاعر ارزانی میدارد.

قلمت مانا شاعر

حمید روزبان
پرچمتان !
فرو پیچیده با بویی از بیات دقیقه ها !
بگشایید
خونین است
خونین از آسمانی دور
از کدام قصه که گرفته اید کودکی مرده را
به دندان طلایی در دهان ماه مانوس ببخشید
و در چشم عمیق زنی کولی
چنان بخندید
که شیهه اسب
زنگوله های آستان هر خیمه را به صدا درآورد
اندام هایتان به لرزه درآید
اندام هایتان !
چرا که رقص و حادثه
باز هم به یاد آورده می شود
بازهم
تا سقوط پرنده
در لکه های عمیق بر بال بادی مست
به یاد بیاورید !
همین دیروز بود
که
مردی با زخم هایی در سینه و دست
خیابان های این شهر را
از انتهایی نزدیکتر می بلعید
و منطق فاصله و اندازه
در گردباد فرو می افتاد
اکنون مگر چه اتفاقی افتاده است
جز این که دندان مرده ها
میان کلمات خاکستری تان می درخشد
و تک تک شما
از ادامه خود فرو می چکید ؟
هنوز تپه های سبک را به دوش می برید
تا در رختخواب خود دلیلی بر تبعید زمین توجیه کنید
و در اجتماعی متقلب
همیشه پیامبر نامیده می شوید
از فاصله ابرو هایتان ابر و کاروان شتر می گذرد
و تانک هایی که لوله اشاره به تعداد مردگان دارد
از ادامه خود فرو می چکید
و قطره های عرق پیشانی تندیس روحتان
هر پرنده را می میراند

#مظاهرشهامت
باران تو را خیس می کرد
شاخه های تاریک درختان پارک را
پوست کشیده وهمناک دریا را
کسانی را که فکر می کردند گم شده ایی دارند
کسانی را که چشم خود را پنهان می کردند تا درونی تاریکتر داشته باشند
کسانی را که درون خود را روشن تر می کردند تاریکی را تاب بیاورند
کشتی ها به ریشه کوهی در دوردست
با لنگر سنگین خود چنگگ انداخته بودند که تکان می خوردند
که کوه ماه مات را به دوش می کشید که سنگین تر بود
...
در دهان تو گیر کرده ام مانند یک حقیقت عیبناک
گیر کرده ام در دهان ناتمام یک بازی که نخ های خود را می پیچاند
گلوی واژه ها را سخت می کند
جدی تر است این بازی
رگ هایم را بردار که بر دارم کنی
اصلا !
خود برداررگهایمم که بردارم کرده ایی به بازی
و گرنه این همه درخت و سبزه این چنین نظاره نمی کردند
و چشم های گرد این حباب های روشن در کنار و گوشه آن پارک
و صداهایی که آرامند
دستم نمی رسد به دوردست دستهایم
و پاهایم پا به پای پاهایم پیاده نمی رود از درهای گشوده
...
می بینی ؟
روی نیمکت کمی دورتر از تو
لبهای آنها
در روشن – تاریک ماسه و دریا و شب
به زبان بوسه سخن می گویند
و اینجا
کنار من
دست هایشان به زبان گرم گره انگشتان
این کوه را می نوازد
زخمه
زخمه
زخمه
این شب که من دارم مست است
دست هایم نمی رسد بگیرم زمین نیفتد
مرگ هم مانند زندگی
ذره ذره می میرد
مانند من که ایستاده ام از دست می دهم دستهایم را
پاها
چشم ها
قلب
رگ
ها
ها
ها
و صدای ریزش استخوان بر روی هم

به کسی گفتم بازی ها را تمام نکنیم
شب های دیگر هم هست
روزهای دیگر هم هست
دریاهای دیگر
کوه های دیگر
پارک های دیگر
به کسی گفتم این را
تو بودی ؟

#مظاهرشهامت
کمی از هراسان
کمی از هراسان است هرچیز
تابیدن آفتاب از پس ماه
تکان خوردن شاخه های درخت از بعد از ظهر یک روز خیلی طولانی
راه رفتن یک مرد با کلاه شاپو در پی زنی با چشم های آبی
گذشتن صاعقه از سرعت آرام اندوه هر کس
کمی از هراسان است هر چیز
باور کردن این که دست تو گاهی بی حواس در لای کلمات می گردد
و دوباره به پستان هایت برمی گردد که کمی به طناب دار کسی برخورد کرده بود
باور کردن زیگزاگ حاشیه کلمات
و تایید این که آنها در تاریکی به خودخواری مشغول می شوند
کمی از هراسان است اعتصاب همه دست های ما برای پیش بردن ناخن هایمان
اعتصاب دهانمان برای صدای بلند کلمات تنومند
راهپیمایی سایه های ما با بلندی های متغییر
از کمی از هراسان نمی گریزیم
در وسعت نزدیک لایتناهی اش زندگی می کنیم
و نگاه می کنیم به کمی از بسیار هراسانی
که در آن دیوارها را از دوش دیوارها بالا می برند
شکنجه را به موازات داروینیسم تکامل می دهند
و زمان های طولانی را در چشم های ریز مرگ خلاصه می کنند
و هر وقت کمی می خوابیم یا خیره می شویم به گل های کبود
انگشتان بلندی را در کاسه سرمان می گردانند
و کلماتی را که هنوز چهره اولیه خود را دارند می ربایند
هم از این روست که
با تو با کمی از هراسان عشقبازی می کنیم
و روز دیگر مرا کسی می بینی که بار اول و با شاید افتخار آشنایی
در سایه درختی از کمی از هراسان
که برگهای سوزنی دارد
و از ریشه های عمیقش
صدای گنگ دوردست ها به گوش می رسد

#مظاهرشهامت
در برزخ تقارن

کوروش جوانروح- آنچه در شعرهای مظاهر، بصورت شاخصه رفتار در قالب تکنیک زبانی پیوسته در حال اتفاق می‌بینم؛ تکرار است. او گاه در شعر یک مفهوم را بارها در قسمت‌های مختلف شعر بزرگ‌نمایی کرده ، دراین آگراندیسمان روانی تکراری شیرین را رقم می‌زند. فرکانسی از بودن و شدن، از نوع جهان پندارها و پدیدارها را مدام گوشزد می‌کند. با الگوهای ازلی گاه چند سطر را مدام در سویه‌ای مشترک به هم پیوند زده‌، مدام تکرار می‌کند. درست در همین نقاط گرانی‌گاه که کارکرد تعادل در شعر او را بازی می‌کنند؛ می‌توان به شاخص «تاکید» رسید. بسامدی از حتمیت‌های شخصی. مدام می‌خواهد غیر مستقیم با کمک نشانه‌هایی خود ساخته به توجه گزینشی دامن‌زده، با رده‌ای عاطفی و کثرت عناصر بینامتنی ارجاعات را به مرکز شعر وصل کند‌. با همین یادآوری‌ها مدام مراکز متعدد در شعر رقم می‌زند. بجای مرکز گریزی چند مرکز ایجاد کرده‌، بجای شکستن ساختار و رسیدن به شعر چند صدایی؛ ساختار روایی راحفظ می‌کند. او با ایجاد چند مرکز شکلی متفاوت از تکنیک، چند کانونی در شعر را به نمایش می‌گذارد. از این همه تکرار به تاکیدی دیکتاتورانه رسیده‌، با فرم‌های پیچیده و متن‌های تو در تو در شعر خود حاکمیت می‌کند. او حاکم لحظه‌های شعری است که مدام در حال گسترش دامنه خود است و از المان‌های مختلف بومی، تاریخی، فلسفی و نشانه‌های روانی به این مهم دست می‌زند. هم آمیختگی با فضاها و کشف نشانه‌ها از مخاطبی چالاک بر می‌آید که به المان‌ها و بر دستگاه زبانی شاعر محیط باشد و از مراکز مختلف به مغز اصلی اثر یا ژرف ساخت برسد. هر قدر او در نوشتن حاکم است اما در سطح شعر به تجزیه می‌رسد و رفتاری انسانی دارد. اگرچه آن ایدئولوژی کم رنگ را در شعر پخش می‌کند اما گاه نگاه چپ به راست خورده؛ فریادی رادیکالی شده، وجه شعر آخرالزمانی می‌شود. شعر مظاهر شعر صورت و شب است. بسیار بر صورت متمرکز است. چشم‌، خواب و تاریکی از نوع شب. او مدام در حال شکاف پرسونای شب است و ما را به صبح روشن می‌رساند. روشنایی که از مراکز مختلف تفکر، درک، شهود و احساس گذر می‌کند. شعر اگر چه روایت می‌کند اما حالتی زیگزاگ دارد و در شعر پنجره‌های مختلف باز می شود. او با ذهنیت داستان‌نویسی که دارد در شعر مدام به روایت‌های داستانی از نوع کارکردهای ابر متنی می‌رسد. درست همان مراکز گاه گذرگاه ورود به سینه شعر می‌شوند و در شعر‌های مخصوصا بلند، کار مدخل را بازی می‌کنند. نشانه‌ها در شعر مظاهر کاملا در حال سرسره بازی هستند. وقتی به چنگ می‌آیند شعر به عینیت می‌رسد و در حالتی که لیز می‌خورند انتزاعی و چند بعدی می‌شوند.
گره‌گاه‌هایی از عقده‌های فروخفته شاعر یا رانه ها. عقده در حقیقت تصور و امیالی است که حول یک موضوع خاص تمرکز پیدا می‌کند و دراین تجمع آن میل درونی شاعر را فریاد می‌زند. تکانه‌هایی که لج شاعر را در می‌آورند؛ ولی از آنجا که در نمای حاکمیت تاجدار است؛ درد می‌کشد اما فریاد نمی‌زند. کلمات در جای خود چنان به چینش سیستمی رسیده‌اند که ما شعر‌ها را در انسجامی درونی با کمترین ضایعات می‌بینیم. این چینش گاه شکلی از مهندسی در شعر را به ذهن متبادر می‌کند. اما هر قدر هم شاعر در ویرایش شعرها وسواس به خرج می‌دهد ، باز شاهد آن جریانی درونی و سیال ذهنی هستیم که ناخودآگاه است. مظاهر شاعر ضرورت‌ها و دریغ است. تلفیقی از آنچه آرمانی است و نشد و آنچه از واقعیت هاست و به ناخودآگاه شاعر میل کلمات می‌بخشد. شاعر معترض درشکاف ایده‌آل‌های آرمان‌شهر و امر نمادین در یک
سیاه‌نمایی افراطی تا می‌تواند؛ پوشش تاریکی می‌گیرد و برای آشوب‌زایی در بطن کلمات تا خلوت گزینی درگسل زبان؛ دوست داشتن را درآن دیگری هوار می‌کشد. گاه از خودم می‌پرسم مظاهر در این دایره مینا در چندمین کنج دایره ی شعرش قرار می‌گیرد؟ مگر قرارست؛ قرار بگیرد؟

http://hamdelidaily.ir/?newsid=37213
گفت
جنون دارد پلنگ های رویای من
پنجه به خون دارد این معنای خشم
و من هنوز
غاری ناتمامم در تاریکی عمیق !

نظر جناب مراد قلی پور بر این شعر:

ادبیات نود:
👆👆شکستن روایت و تبدیل شدن به خود های خرد و متضاد و ناهمگون از ویزیگی هایی است که در ساختار شعر هایتان فرهنگ مصرفی زبان را ارتقا می بخشد و نوع مصرف را به خوانشگر خود تحمیل نمی کند و این شاید همان موقعیت سازی چند گانه و بیگانه زبان است که خوانشگر با نوع و شکل مصرفش از زبان هویت و شخصیت واقعی اش را اشکار کند و مثل دنیای مدرن ،چیزی برای این مصرف در انتخاب گزینه های روایتی بر او تحمیل نمیگردد
مصرف زبان و تاریخ این نوع مصرف بسته به تقابل هم ساختی نیاز و لذتی است که روایت ها به متن تزریق می کنند.
در چنین فرهنگ زبانی مصرفگرایی ،یقین و ثبات ،تبدیل به تردید و جهش می گردند و زبان از موقعیت مدرنِ کاربرد و کارکرد دور می گردد

یکی از مسایل اصلی در مبحث آسیب شناسی شعر های اخیر(سه دهه) شاید یکسویه شدن زبان در برابر خوانشگر است و به ناچار باید متن را در تحلیلی متنی خلاصه کرد و همه فرهنگنامه های ترجمه ای را فقط در پیکره تحلیلی متنی مشاهده کرد و این امکان پذیر نیست مگر این بافت و اناتومی متن ،فصای دوگانه دیگری را به خود تزریق کند و ان اینکه در کنار تحلیل متنی، فرصت بازنگری تحلیل گفتمانی و تحلیل اجتماعی نیز در زبان فراهم اید و زبان منحصرا در یکسویگی پارادایمی، دچار فرهنگ تک ساخته ای نشود و خود را به کنش اجتماعی زبان نزدیک سازد تا خوانشگر دچار ناپدیدشدگی و شهر سازی بی سرگذشت مولف نگردد
در همین شعر بالا از مظاهر شهامت ،زبان فرصت هر سه نوع تحلیل را ایجاد می کند تا با جعرافیایی نمادین و به دور از ساختار افق ذهنی روبه رو باشیم.
ابزه "پلنگ"محصور به جامعه شناسی زبان و کارکردگرایی و انزوای فردی نیست بلکه همین ابزه با استحاله خیزشی به "مدرک"تبدیل به نوعی گفتمان انتقادی فرکلافی می گردد و زمینه را برای کنش اجتماعی زبان فراهم می سازد.
شکل جایگزنی ابزه ها روایت ها و تاویل ها را تبدیل به" علیه همدیگر "می کند تا مثل شعر "بید مجنون"شعر از حالت دایره ای و مرکزیت ابزه مرگزی بیرون آورده شود .

در واقع با این دو شعر ،ما با تبدیل و تعییر دو فرهنگ مسیحیت و اسلامیت روبه روییم چرا که در شعر بید مجنون با مرکزیت و دایره شدن ابزه مرکزی نوع طواف تاریخی و قراردادی پیش می اید که در شعر دوم این طواف دایره ای تبدیل به دال های شناور غربی می گردد تا فرصت برگشت به سمت مرکز اتفاق از خوانشگر گرفته شود
البته این مساله نه ایراد است و نه حسن بلکه بررسی تقابل بین دو فرهنگ دال و مدلولوی است یعنی مدلول هوی شرقی در مقابل دال های دریدایی و غربی که مطاهر شهامت در بیشتر شعر هایش برزخی بین این دو فرهنگ ایجاد می کند تا شعر از یکسویگی روایت هایش بیرون بیاید نسبت به عرف و مدلول های متعالی زبان احساس مسوولیت کند.

صرف تردید ها و علیه ها و لدت و حال سازی در شعر های اخیر نمی تواند نیاز مصرفی زبان را به سادگی شناسایی کند و این مساله می تواند از دریچه های مختلف مورد بررسی قرار گیرد که شعری پساساختار گرا نسبت به تقاصا و توزیع و مصرف زبان،چه عملکردی داشته است.
کم نیستند شعر هایی که به راحتی در تقسیم بندی جدول های معروف پست مدرنی قرار می گیرند اما در برابر مصرف گرایی های زبان دچار نقصان هایی در جامعه شناسی نیاز زبان می شوند و با صرف شناسایی برخی بازی های دریدایی و وانمود ها ی بودریایی نمی توان برای مصرف کنند گان زبان تعیین و تکلیف کرد.
تفاوط ها،تعویق ها،ردپاها،تاریخ خرد ،بینامتن ها و...ابژه هایی فریبنده اند که اگر تبدیل به چند سویگی در متن نشوند در عین هویتمندی چند گانه و بیگانه تبدیل به یکسویگی و کارکرد گرایی های منجمد و متصلب می گردند

موفقیت بیشتر برای جناب شهامت👌🌸مه چیز مدرک است
می تواند مدرک باشد
کتاب ها در ابعاد مختلف
بطری های خاک گرفته
ورق های بازی با گوشه های شکسته
عکس های دسته جمعی
شناسنامه مردگان
نامه های خیلی مشروح
ردپاهای در حیاط
...
همه چیز مدرک است
می تواند باشد
بشکن
بسوزان
پاک کن
پاره کن
از مدرک ها دور شو
از هست ها و شدن ها و باشدها
گفت
جنون دارد پلنگ های رویای من
پنجه به خون دارد این معنای خشم
و من هنوز
غاری ناتمامم در تاریکی عمیق !
تاریکی در پشت دیوار ایستاده بود
تاریکی در پشت دیوارها
تاریکی در میان دیوارها
تاریکی ...
تاریکی مرگ را نشخوار می کرد
مرگ با فلز آمیخته بود
مرگ سایه ها را در هر سو رها می کرد
و ما از اشیاء دور می شدیم
و ما اشیاء را از خود دور می کردیم
و ما بوی دود و خاکستر می دادیم
و ما بی خاطره می شدیم
و ما بی حضور مرگ می مردیم
و ما ...
گفت جنون دارد پلنگ های رویای من
پنجه به خون دارد این معنای خشم
و من هنوز
غاری ناتمامم در تاریکی عمیق !
این بید مجنون
فرق می کند با همه کاج های دیگر
ریشه هایش را به میهمانی می برد
در هر شب که دیر بشود تاریکی
و ماه روشن شود از کلمه آخر
شاخ کوتاهش در فنجان قهوه می چرخد
و آن بلند
خم می شود به شکاف های آسمان
فرق می کند با همه کاج های دیگر
سر خم می کند به اندوه آدمها
و برگ هایش
هر شب
نهانگاه اسرار همسایه را می جوید
می لرزد گاهی
روی کلماتی با بوی آبستن شدن واقعه در خیابانی طولانی
روی کلماتی در نئشگی تبر پشت میکروفون های با گردن دراز
روی کلماتی با هوس کشتن و اگر نشد و نبود با کیفوری کشته شدن
روی کلماتی با منظور تظاهرات خیابانی به خاطر شدن در قدهای بلند
می لرزد گاهی
زیر سطور نوشتن
نوشته شدن
این درخت فرق می کند با درخت شدن
با درخت شدنی در قاموس حدود
می لرزد به جهت یادآوری لکه های خون در وسعت متنی حیله گر
به جهت پنهانیتی با میل آشکارگی در اذهان پیچیده
پرنده را می راند
پرنده را می تابد
پرنده را می تاباند
پرنده را می میراند
این درخت بید مجنون
جنون دارد به دست هایی که رها شدگی را از تن نمی گیرد
جنون دارد به دستهایی که به شب می روند بازنمی گردند
جنون دارد به بید شدن دست ها و پرنده ها و جنون داشتن قصه ها
فرق می کند با همه کاج های دیگر
و عاشق می شود به همه حرف هایی که درباره اش گفته می شود
#مظاهرشهامت
دهان
دهان
دهان
باد با تو دشمنی آغاز کرده بود
تنها یک دهان مانده است
از تصویر روی دیوار تو
که به تاریکی می گذرد
گوش می سپارم به طرح آشفته لبهایت
شاید هنوز
اندکی از آن روایت بزرگ مانده باشد .

#مظاهر_شهامت
با من آن زن
آن زن
آن زن
که زنانه به بازی می گرفت سلول های تنش را
و اندام تاریخی کلمات را به شوخی هایش می برد
سخن گفتیم
بعضی کلمات ما شاد بود
بعضی کلمات ما سخت بود
بعضی کلمات ما لیز و لرزان و گاهی دیوانه
سخن گفتیم از شکل شقایق مرگ
شکل شکفته مزاج شیفتگی به رنگ پریده ماه
از
از
از مردن به وقت تازگی
یا دیرگاه سال هایی با پوست چروکیده
از این که گاهی من
گاهی من
گاهی من با پوستی ملتهب
سر بریده راه می روم
و از استقبال کلمات تیز فراموش می شوم
و بادی خشمگین
درست از رج دندانه های نام گلها می گذرد
با من آن زن
آن زن
آن زن
که زنانه به بازی می گرفت سلول های تنش را
و اندام تاریخی کلمات را به شوخی هایش می برد سخن گفتیم
سخن گفتیم
و ظروف چینی روی رف به حد باورکردنی کهنه شد !

#مظاهر_شهامت
این تلفن زنگ می زند
می زند که به
بزند که می
کشتی های تازه پهلو گرفته
از راه رگ های تو
حدود وسیع بندر است
بانو !
خوش بو می دهد شهرت
که آسمانش
مریم را دسته – دسته نفس می کشد
حتی آه که می کشی گاهی
پروانه ایی است
بال از رقص گلبرگ ها گذر داده است
بگذار
مغموم و شکست خورده
زانوانشان را بغل بگیرند
دیگر از مرگ هایی که
کنار تخته سنگ ها چمباتمه می نشینند
و به غرق قایق ها و
سوراخ زخم قلب ها می اندیشند ، نمی ترسم
و نمی ترسد با من کوچه های تنها
که گاهی در آن
جسدی
شب را به صبح می برد
و برپا نمی خیزد .
در روشنی آبی ی چراغش بایست
از صدای عبور ناگهانی هواپیما
اندکی بلرز !
زیباتر می شوی
و حس سفر
در من نسیمی است از کجا آمده
که در تن دانه های پوستم تمام می شود .

#مظاهرشهامت
به باران قسم دادم با نام کوه و جنگل ببارد
با بوی پاهای شما
که در میان خوشبوترین سنگ ها زخمی شده بودید
و درخت
از قطره های گلویتان شرمزده می شد
و با گوزنی
که یوز تا یوزاین سرزمین ترس خورده را دویده است
و انگار
کویر سر پوشیدن کفش های روییدن را ندارد
من عمیق ترین واژه بودم
تو این را می دانستی
و می دانستی شهریور
مانند هر ماه دیگر چهره شرمگینش را
پشت دیوارهای فروریخته عصر پنهان می کند
و هر خیابانی باید از سوی من کج می شد
و پای هر درختی که می رسید یک بار دیگر نام خود را شهید می کرد
از توفانی بر جای ماندی
که دختران را می برد به گیجی درختان ببخشد
و به مردانی که کنار رودها سنگ شده بودند
آقا !
من به سختی دیر شده ام
سکوت سیاه جمعه را دارد چرا هر برگی که به من می دهید
این شماره که داده اید
یعنی باید پیش تر اعدام می شدم
اکنون ماه
با چشم های قی زده نگاهم می کند
از بس که گور زمین را معطل کرده ام

#مظاهر_شهامت