@jomalatenabvziba
جملاتی که با طلا بایدنوشت
علی جانی پور *_* قاطی پاتی
🌹🍃
این کارها بعد از غذا اکیدا ممنوع!
🔸بعد از غذا چای نخورید
🔸بعد از غذا میوه نخورید
🔸بعد از غذا سیگار نکشید
🔸بعد از غذا نخوابید
🔸بعد از غذا دوش نگیرید
🔸بعد از غذا آب یخ ننوشید
🔸بعد از غذا زیاد راه نروید
🔸بعد از غذا جسم سنگینی را بلند نکنید
🔸بعد از غذا شیر ننوشید
🔸بعد از غذا ورزش نکنید
@jomalatenabvziba 🌹🍃
این کارها بعد از غذا اکیدا ممنوع!
🔸بعد از غذا چای نخورید
🔸بعد از غذا میوه نخورید
🔸بعد از غذا سیگار نکشید
🔸بعد از غذا نخوابید
🔸بعد از غذا دوش نگیرید
🔸بعد از غذا آب یخ ننوشید
🔸بعد از غذا زیاد راه نروید
🔸بعد از غذا جسم سنگینی را بلند نکنید
🔸بعد از غذا شیر ننوشید
🔸بعد از غذا ورزش نکنید
@jomalatenabvziba 🌹🍃
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_293
لبهایم انحنا پیدا میکنند و بو میبرم زیادی عقده به دلش گذاشتهام.
به جلو خم میشوم و بیاهمیت به حضور منشیاش، بیمحابا دست دراز میکنم، گوشهی لوچشدهی شالاش را درست میکنم و مقابل نگاههای ماتمانده و هیجانزدهاش زیر گوشش زمزمه میکنم:
- نه خانومِ تابش، یادم رفته بود اینجا قلمروی فرمانروایی شماست!
خودش را عقب میکشد. نفسِ بعدیاش را با مکث خارج میکند و بعد هم دوباره ابرو در هم میکشد:
- پس ساکت بمون و دعوای الکی بهراه ننداز!
از گونههای گرگرفته و سرخشدهاش خوشم میآید. از التهابِ آشکار چهرهاش هم همینطور...
- الکی نبود! بهش بگو عوض کنه اون فامیلیِ کوفتی رو!
به منشیاش اشاره میزنم و او با عصبانیت جریان را خلاصهوار برای حزین توضیح میدهد. حزین نیز به سمتم میچرخد و در حالی که قیافهی تمسخرآمیزش را به من داده است، خطاب به منشیاش میگوید:
- نیلو جان عوض کن، بنویس شیخ.
به من پوزخند میزند و میخواهد دوباره داخل اتاقاش بر گردد که لب میجنبانم:
- باید برم، یه ساعت دیگه میام دنبالش.
پشت به من، شانهای بالا میپراند و وارد اتاقش میشود. نگاه غرایم را به منشی میدهم و پلهها را پایین میروم.
پای پیاده تا کنار ماشین میروم و کنار آن میایستم. کارِ خاصی ندارم و فقط برای آنجا نماندن، برای پا در قلمروی فرمانرواییِ حزین نگذاشتن بیرون زدم.
تکیهام را به بدنهی ماشین میدهم و موبایلم را از جیب شلوارم بیرون میکشم. حدود نیم ساعتی خودم را با آن مشغول میکنم و به چککردن فیشهای ارسالیِ حدیث[منشی شرکت] چشم میدوزم که در همان حین پیامی از تورج روی اسکرین موبایل نقش میبندد:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_293
لبهایم انحنا پیدا میکنند و بو میبرم زیادی عقده به دلش گذاشتهام.
به جلو خم میشوم و بیاهمیت به حضور منشیاش، بیمحابا دست دراز میکنم، گوشهی لوچشدهی شالاش را درست میکنم و مقابل نگاههای ماتمانده و هیجانزدهاش زیر گوشش زمزمه میکنم:
- نه خانومِ تابش، یادم رفته بود اینجا قلمروی فرمانروایی شماست!
خودش را عقب میکشد. نفسِ بعدیاش را با مکث خارج میکند و بعد هم دوباره ابرو در هم میکشد:
- پس ساکت بمون و دعوای الکی بهراه ننداز!
از گونههای گرگرفته و سرخشدهاش خوشم میآید. از التهابِ آشکار چهرهاش هم همینطور...
- الکی نبود! بهش بگو عوض کنه اون فامیلیِ کوفتی رو!
به منشیاش اشاره میزنم و او با عصبانیت جریان را خلاصهوار برای حزین توضیح میدهد. حزین نیز به سمتم میچرخد و در حالی که قیافهی تمسخرآمیزش را به من داده است، خطاب به منشیاش میگوید:
- نیلو جان عوض کن، بنویس شیخ.
به من پوزخند میزند و میخواهد دوباره داخل اتاقاش بر گردد که لب میجنبانم:
- باید برم، یه ساعت دیگه میام دنبالش.
پشت به من، شانهای بالا میپراند و وارد اتاقش میشود. نگاه غرایم را به منشی میدهم و پلهها را پایین میروم.
پای پیاده تا کنار ماشین میروم و کنار آن میایستم. کارِ خاصی ندارم و فقط برای آنجا نماندن، برای پا در قلمروی فرمانرواییِ حزین نگذاشتن بیرون زدم.
تکیهام را به بدنهی ماشین میدهم و موبایلم را از جیب شلوارم بیرون میکشم. حدود نیم ساعتی خودم را با آن مشغول میکنم و به چککردن فیشهای ارسالیِ حدیث[منشی شرکت] چشم میدوزم که در همان حین پیامی از تورج روی اسکرین موبایل نقش میبندد:
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_294
- به حزین زنگ بزن، اگه جواب داد بهش بگو شب بیاد خونهی من. آبی از تو گرم نمیشه اِنگار!
نیشِ کشآمدهام را با گوشهی شست جمع میکنم و موبایل را داخل جیبم میفرستم. تکیهام را از بدنهی ماشین میگیرم و کش و قوسی به تن و بدن کوفتهام میدهم.
برای خاطر حزین و امضایی که قرار است پای آن قراردادهای کوفتی بزند نبود، صد سال سیاه اینگونه به انتظار آن گلارهی بیخانواده نمیماندم.
با قدمهای آهستهای کوچهها را بالا میروم و از دور نگاه میدهم به کوچهی انبوه از ماشین اما با دیدنِ آن لعنتی، با دیدن آن شغال، مغزم اِوردوز میدهد و پا سست میکنم.
نگاهاش را به اطراف میدهد و با حرکات مرموزی از ساختمان مطب فاصله میگیرد. سوار ماشیناش میشود و دندهعقب کوچه را بالا میرود.
و من حتم دارم آمدن میلاد به این ساختمان پزشکان اتفاقی نبوده است. من شک ندارم... حرکات مرموزش جای شکی باقی نمیگذارد!
مردد شدهام برای نفس کشیدن. مردد شدهام به خواب و بیدار بودنم! من حتی به وجود تکبهتک این ماشینها مردد شدهام!
قلبم تیر میکشد. شقیقههایم تیر میکشند. صورتم گر میگیرد. چشمهایم به سوزش میاُفتند و من مردد شدهام به حزین تابش!
من آب از سرم گذشته است، من از آب گذشتهام... لزومی ندارد مانند گذشتهها سستمغزی بهخرج بدهم و تمام پازلهای زندگیام برایم حل نکرده باقی بمانند.
من از چیدن تکههای این پازل کنار هم به چیزهای خوبی نمیرسم... بوهای خوبی به مشامم نمیرسند!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_294
- به حزین زنگ بزن، اگه جواب داد بهش بگو شب بیاد خونهی من. آبی از تو گرم نمیشه اِنگار!
نیشِ کشآمدهام را با گوشهی شست جمع میکنم و موبایل را داخل جیبم میفرستم. تکیهام را از بدنهی ماشین میگیرم و کش و قوسی به تن و بدن کوفتهام میدهم.
برای خاطر حزین و امضایی که قرار است پای آن قراردادهای کوفتی بزند نبود، صد سال سیاه اینگونه به انتظار آن گلارهی بیخانواده نمیماندم.
با قدمهای آهستهای کوچهها را بالا میروم و از دور نگاه میدهم به کوچهی انبوه از ماشین اما با دیدنِ آن لعنتی، با دیدن آن شغال، مغزم اِوردوز میدهد و پا سست میکنم.
نگاهاش را به اطراف میدهد و با حرکات مرموزی از ساختمان مطب فاصله میگیرد. سوار ماشیناش میشود و دندهعقب کوچه را بالا میرود.
و من حتم دارم آمدن میلاد به این ساختمان پزشکان اتفاقی نبوده است. من شک ندارم... حرکات مرموزش جای شکی باقی نمیگذارد!
مردد شدهام برای نفس کشیدن. مردد شدهام به خواب و بیدار بودنم! من حتی به وجود تکبهتک این ماشینها مردد شدهام!
قلبم تیر میکشد. شقیقههایم تیر میکشند. صورتم گر میگیرد. چشمهایم به سوزش میاُفتند و من مردد شدهام به حزین تابش!
من آب از سرم گذشته است، من از آب گذشتهام... لزومی ندارد مانند گذشتهها سستمغزی بهخرج بدهم و تمام پازلهای زندگیام برایم حل نکرده باقی بمانند.
من از چیدن تکههای این پازل کنار هم به چیزهای خوبی نمیرسم... بوهای خوبی به مشامم نمیرسند!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به سه شنبه 11 اردیبهشت ماه خوش آمدید
صبح یعنی که خدا فرصت آغازت داد
بال و پر داد تو را، رخصت پروازت داد
صبح یعنی که خدا فال قشنگی به شما از
غزلهای همین خواجهٔ شیرازت داد
درود بر شما صبحتان بخیر امروزتون قشنگ
عمرتون بلند , روزی تون زیاد
مشکلاتتون کم , لبخندتون همیشگی
مهربونی توقلبتون و دعای خیر همراهتون...
سه شنبه تون دل انگیز
@jomalatenabvziba 🌹🍃
صبح یعنی که خدا فرصت آغازت داد
بال و پر داد تو را، رخصت پروازت داد
صبح یعنی که خدا فال قشنگی به شما از
غزلهای همین خواجهٔ شیرازت داد
درود بر شما صبحتان بخیر امروزتون قشنگ
عمرتون بلند , روزی تون زیاد
مشکلاتتون کم , لبخندتون همیشگی
مهربونی توقلبتون و دعای خیر همراهتون...
سه شنبه تون دل انگیز
@jomalatenabvziba 🌹🍃
از زخمهایی که زندگی
بر تنت خراش میاندازد شکایت نکن
بعضی زخمها را
باید درمان کنی
تا بتونی به راهت ادمه بدی!
ولی ....
بعضی زخمها
باید باقی بمونه
تا هیچ وقت راهت روگم نکنی!
@jomalatenabvziba 🌹🍃
بر تنت خراش میاندازد شکایت نکن
بعضی زخمها را
باید درمان کنی
تا بتونی به راهت ادمه بدی!
ولی ....
بعضی زخمها
باید باقی بمونه
تا هیچ وقت راهت روگم نکنی!
@jomalatenabvziba 🌹🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاگردی از استاد پرسید:
خواهش می کنم به من بگو از کجا باید یک انسان خوب را تشخیص دهم؟
استاد جواب داد:
تو نمی توانی از روی سخنان یک فرد تشخیص دهی که او یک انسان خوب است،
حتی از ظاهر او هم نمی توان به این شناخت رسید.
اما می توانی از فضایی که در حضور او به وجود می آید، او را بشناسی،
چرا که هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کند که با روحش سازگاری نداشته باشد ...!👌
@jomalatenabvziba 🌹🍃
خواهش می کنم به من بگو از کجا باید یک انسان خوب را تشخیص دهم؟
استاد جواب داد:
تو نمی توانی از روی سخنان یک فرد تشخیص دهی که او یک انسان خوب است،
حتی از ظاهر او هم نمی توان به این شناخت رسید.
اما می توانی از فضایی که در حضور او به وجود می آید، او را بشناسی،
چرا که هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کند که با روحش سازگاری نداشته باشد ...!👌
@jomalatenabvziba 🌹🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی آمین
خدایا فرزندانم
قلب من هستن
روح من هستن،جسم من هستن
خدایا فرزندانم را به خودت سپردم
هر چیزی به صلاح زندگیشون هست
جلو راهشون قرار بده...
@jomalatenabvziba 🌹🍃
خدایا فرزندانم
قلب من هستن
روح من هستن،جسم من هستن
خدایا فرزندانم را به خودت سپردم
هر چیزی به صلاح زندگیشون هست
جلو راهشون قرار بده...
@jomalatenabvziba 🌹🍃
بچه های امروز با اسکوتر میرن سوپرمارکت ما قدیما با کپسول گاز خالی میرفتیم با کپسول پر برمیگشتیم.😂😂😂
@jomalatenabvziba 🌹🍃
@jomalatenabvziba 🌹🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آشپزی کشک بادمجون
مواد لازم:
۴عدد بادمجان
۵عدد گوجه فرنگی
۲عدد پیاز
گردو (چهار قاشق غذا خوری)
سیر چهار حبه
نعنا خشک ۲قاشق غذا خوری
کشک هرچی بیشتر بهتر
نمک، فلفل، زردچوبه، پودر زیره(به مقدار لازم)
طرز تهیه:
ابتدا ۴عدد بادمجان رو نگینی خورد میکنیم و سرخش میکنیم تا نرم بشهبعد اون پیاز های خورد شده رو سرخ میکنیم بعد سیرهای رنده شده و نعنا رو بهش اضافه میکنیم تفت میدیم بعد هم ادویه ها خوب که مخلوط شده گوجه های رنده شده رو میریزیم توش تا آبش کمی کشیده بشه یک قاشق چای خوری هم رب گوجه میزنیم حالا بادمجان ها و گردو رو اضافه میکنیم کاملا مخلوط میکنیم بعد کشک اب شده رو به مواد اضافه میکنیم خوب هم میزنیم میزاریم تا کمی بپزه اگر دیدین ابش کمه کمی آب بهش اضافه کنید بعد از پخت هم بهش نون خشک اضافه میکنیم.
@jomalatenabvziba 🌹🍃
مواد لازم:
۴عدد بادمجان
۵عدد گوجه فرنگی
۲عدد پیاز
گردو (چهار قاشق غذا خوری)
سیر چهار حبه
نعنا خشک ۲قاشق غذا خوری
کشک هرچی بیشتر بهتر
نمک، فلفل، زردچوبه، پودر زیره(به مقدار لازم)
طرز تهیه:
ابتدا ۴عدد بادمجان رو نگینی خورد میکنیم و سرخش میکنیم تا نرم بشهبعد اون پیاز های خورد شده رو سرخ میکنیم بعد سیرهای رنده شده و نعنا رو بهش اضافه میکنیم تفت میدیم بعد هم ادویه ها خوب که مخلوط شده گوجه های رنده شده رو میریزیم توش تا آبش کمی کشیده بشه یک قاشق چای خوری هم رب گوجه میزنیم حالا بادمجان ها و گردو رو اضافه میکنیم کاملا مخلوط میکنیم بعد کشک اب شده رو به مواد اضافه میکنیم خوب هم میزنیم میزاریم تا کمی بپزه اگر دیدین ابش کمه کمی آب بهش اضافه کنید بعد از پخت هم بهش نون خشک اضافه میکنیم.
@jomalatenabvziba 🌹🍃
@jomalatenabvziba
جملاتی که با طلا باید نوشت
حمیرا *_* بی قرار
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_295
دستهایم مشت میشوند و عضلات بدنم منقبض. قدم بر میدارم به دنبال میلاد بروم و اما پا پس میکشم. میخواهم داخل ساختمان بروم و با حزین و گلاره دست به یقه شوم، اما همچنان پاهایم یارای رفتن ندارند.
نفسنفس و گر گرفته کوچه را پایین میروم و داخل ماشین مینشینم. درش را محکم بههم میکوبم و نگاهِ به خون نشستهام، به نقطهی نامعلومی از آن دوردستها خیره میماند.
گلویم گس میشود و لبهایم را زیر دندان میفرستم. به یکباره رم میکنم و در حالی که هوار میکشم و بد و بیراه بارِ زمین و زمان میکنم، کلهام را روی فرمان میکوبم و قلبم گنجشکطور به قفسهی سینهام کوبیده میشود.
درد وحشتناکی در سرم میپیچد و من دست بردار نیستم. نه تا وقتی که به من ثابت نکنند خیانتی در کار نبوده، نه تا وقتی که ثابت نکنند دو دره بازیای در کار نبوده!
نفسهایم سخت و کشدار میشوند. خسته به پشتی صندلی تکیه میزنم و پلکهایم را روی هم میفشارم. به پیشانیِ ورمکردهام دست میکشم. به صورت ملتهبم دست میکشم. به قلبِ بیقرارم دست میکشم و نمیدانم چاره چیست.
چاره چیست وقتی میلادِ شغال از همه طرف دورهام کرده و دست بردارم نیست؟ چاره چیست وقتی آمده است این دمِ آخری به گند بکشد تمام زحماتم را؟!
نفس میکشم. عمیق، پر سر و صدا... و با چیزی که از ذهنم میگذرد، یکهویی پلک میگشایم و به مقابل خیره میمانم. تکیهام را از صندلی میگیرم و بیشتر از آن معطلاش نمیکنم.
باید بروم، باید بفهمم این حزین تابش چه در سرش میگذرد، باید بدانم کیست و تا چه حدی میتواند دو دره باز باشد!
تخته گاز تا آن محلهی کوفتی میرانم و با کشیدن یکهوییِ ترمز دستی، لاستیکهای ماشین صدای وحشتناکی ایجاد میکنند.
از ماشین پیاده میشوم و نگاهم را به درِ خانه میدهم.
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_295
دستهایم مشت میشوند و عضلات بدنم منقبض. قدم بر میدارم به دنبال میلاد بروم و اما پا پس میکشم. میخواهم داخل ساختمان بروم و با حزین و گلاره دست به یقه شوم، اما همچنان پاهایم یارای رفتن ندارند.
نفسنفس و گر گرفته کوچه را پایین میروم و داخل ماشین مینشینم. درش را محکم بههم میکوبم و نگاهِ به خون نشستهام، به نقطهی نامعلومی از آن دوردستها خیره میماند.
گلویم گس میشود و لبهایم را زیر دندان میفرستم. به یکباره رم میکنم و در حالی که هوار میکشم و بد و بیراه بارِ زمین و زمان میکنم، کلهام را روی فرمان میکوبم و قلبم گنجشکطور به قفسهی سینهام کوبیده میشود.
درد وحشتناکی در سرم میپیچد و من دست بردار نیستم. نه تا وقتی که به من ثابت نکنند خیانتی در کار نبوده، نه تا وقتی که ثابت نکنند دو دره بازیای در کار نبوده!
نفسهایم سخت و کشدار میشوند. خسته به پشتی صندلی تکیه میزنم و پلکهایم را روی هم میفشارم. به پیشانیِ ورمکردهام دست میکشم. به صورت ملتهبم دست میکشم. به قلبِ بیقرارم دست میکشم و نمیدانم چاره چیست.
چاره چیست وقتی میلادِ شغال از همه طرف دورهام کرده و دست بردارم نیست؟ چاره چیست وقتی آمده است این دمِ آخری به گند بکشد تمام زحماتم را؟!
نفس میکشم. عمیق، پر سر و صدا... و با چیزی که از ذهنم میگذرد، یکهویی پلک میگشایم و به مقابل خیره میمانم. تکیهام را از صندلی میگیرم و بیشتر از آن معطلاش نمیکنم.
باید بروم، باید بفهمم این حزین تابش چه در سرش میگذرد، باید بدانم کیست و تا چه حدی میتواند دو دره باز باشد!
تخته گاز تا آن محلهی کوفتی میرانم و با کشیدن یکهوییِ ترمز دستی، لاستیکهای ماشین صدای وحشتناکی ایجاد میکنند.
از ماشین پیاده میشوم و نگاهم را به درِ خانه میدهم.
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_296
خودش است... باید بدانم، باید ته توی کارهایش را در بیاورم! باید قبل از اینکه فرصتی برای لگد پراندن پیدا کند به او یکدستی بزنم و به زمیناش بکوبم!
من از چند دقیقهی قبل تا الآناش دیگر به چشمهای خودم هم شک پیدا کردهام، چه برسد به حزین تابشی که نمیدانم از چه تخم و ترکهای است! که نمیدانم چرا جدیداً آنقدر مشکوک میزند و بلا میآورد به زندگیام!
نفس میگیرم و بدون لحظهای دیگر درنگ، با مشت به در میکوبم. خیلی طول نمیکشد تا در باز شود و با زن مسن و چادر به سری روبهرو شوم.
از دیدناش دستپاچه میشوم و نمیدانم باید به دنبال چه کسی باشم، که ابرو در هم میکشد و خسته لب میزند:
- بفرما؟
لبهایم از هر حرفی باز میمانند و عاجز میشوم که صدای مردی از پشت سرش بلند میشود و بعد هم چهرهی آشنای خودش است که مقابل نگاهم نقش میبندد:
- امرت حاجی؟!
نگاهِ خیرهام را که میبیند، به عقب میچرخد و خطاب به آن زن میگوید:
- شما برو داخل، با من کار دارن مثل اینکه!
آن زن، کمی خیرهخیره نگاهم میکند و داخل میرود. آن مرد از حیاط بیرون میآید و پردهی در را میاندازد.
نگاهِ کلافهاش را به من میدهد و لب میزند:
- زبون نداری یا اومدی بحرِ تماشا؟
از حالت گیج و منگی در میآیم. پوزخند به لب میکشم و زبانِ داشتهام را برایش به کار میاندازم:
- بیا تو ماشین، کارت دارم.
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_296
خودش است... باید بدانم، باید ته توی کارهایش را در بیاورم! باید قبل از اینکه فرصتی برای لگد پراندن پیدا کند به او یکدستی بزنم و به زمیناش بکوبم!
من از چند دقیقهی قبل تا الآناش دیگر به چشمهای خودم هم شک پیدا کردهام، چه برسد به حزین تابشی که نمیدانم از چه تخم و ترکهای است! که نمیدانم چرا جدیداً آنقدر مشکوک میزند و بلا میآورد به زندگیام!
نفس میگیرم و بدون لحظهای دیگر درنگ، با مشت به در میکوبم. خیلی طول نمیکشد تا در باز شود و با زن مسن و چادر به سری روبهرو شوم.
از دیدناش دستپاچه میشوم و نمیدانم باید به دنبال چه کسی باشم، که ابرو در هم میکشد و خسته لب میزند:
- بفرما؟
لبهایم از هر حرفی باز میمانند و عاجز میشوم که صدای مردی از پشت سرش بلند میشود و بعد هم چهرهی آشنای خودش است که مقابل نگاهم نقش میبندد:
- امرت حاجی؟!
نگاهِ خیرهام را که میبیند، به عقب میچرخد و خطاب به آن زن میگوید:
- شما برو داخل، با من کار دارن مثل اینکه!
آن زن، کمی خیرهخیره نگاهم میکند و داخل میرود. آن مرد از حیاط بیرون میآید و پردهی در را میاندازد.
نگاهِ کلافهاش را به من میدهد و لب میزند:
- زبون نداری یا اومدی بحرِ تماشا؟
از حالت گیج و منگی در میآیم. پوزخند به لب میکشم و زبانِ داشتهام را برایش به کار میاندازم:
- بیا تو ماشین، کارت دارم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به چهارشنبه 12 اردیبهشت ماه خوش آمدید
صبحِ تو پر از رازقی و مریم باد
دنیای قشنگِ تو گلم بی غم باد
هر برگِ تبسم که ز تو میشکفد
هر صبحدم آمیخته ی شبنم باد
#همایون_رحیمیان
خدای قشنگم هزاران بار شکرت برای فرصت دوباره زندگی 😍🤲
چهارشنبه تون منور به نور خدا
@jomalatenabvziba 🌹🍃
صبحِ تو پر از رازقی و مریم باد
دنیای قشنگِ تو گلم بی غم باد
هر برگِ تبسم که ز تو میشکفد
هر صبحدم آمیخته ی شبنم باد
#همایون_رحیمیان
خدای قشنگم هزاران بار شکرت برای فرصت دوباره زندگی 😍🤲
چهارشنبه تون منور به نور خدا
@jomalatenabvziba 🌹🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
می گویند قلب هر کس به اندازه مشت بسته اوست....
اما من قلب هایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از
"محبت" عمیقند
دلهای بزرگی که هیچ وقت در مشت های بسته جای نمی گیرند
مثل غنچه ای با هر طپش شکفته می شوند
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه اند
تا اینکه ابر محبت ببارد
در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک
مشت بسته هم کوچک ترند
دلهایی که شاید وسیع هم بتوانند باشند اما
بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند
و تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است
به دستت نگاه کن,وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف می کنی............
@jomalatenabvziba 🌹🍃
اما من قلب هایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از
"محبت" عمیقند
دلهای بزرگی که هیچ وقت در مشت های بسته جای نمی گیرند
مثل غنچه ای با هر طپش شکفته می شوند
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه اند
تا اینکه ابر محبت ببارد
در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک
مشت بسته هم کوچک ترند
دلهایی که شاید وسیع هم بتوانند باشند اما
بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند
و تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است
به دستت نگاه کن,وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف می کنی............
@jomalatenabvziba 🌹🍃
🌹🍃
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
💰 اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام.
⚖ حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
💰 دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
🔰 قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
✋ پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.
🙌 سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
⚜ قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟
😔 او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
🎯 قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.
🤔 در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد.
🚹 قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
😉 به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.
@jomalatenabvziba 🌹🍃
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
💰 اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام.
⚖ حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
💰 دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
🔰 قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
✋ پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.
🙌 سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
⚜ قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟
😔 او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
🎯 قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.
🤔 در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد.
🚹 قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
😉 به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.
@jomalatenabvziba 🌹🍃