#داستان_روز
نعمت قرآن
زنی روبروی مسجد گدایی می کرد، روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: خواهر من! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود پس چرا گدایی می کنی؟
زنگفت: ای شیخ! تو باخبری که شوهرم چند سال پیش وفات کرد تنها فرزندم نیز یکسال پیش برای کار و تجارت به خارج رفت و مقداری پول برایم گذاشت که چند ماهی هست پول ها تمام شدند و مجبورم گدایی کنم.
امام مسجد از او پرسید: پسرت چی؟ برایت پول نمی فرستد؟
زن گفت: پسرم هرماه توسط پست فقط عکس میفرسته ومن آن عکس ها را می بوسم و در گوشه ای از خانه نگهداری می کنم و دیگر هیچ!
امامِ مسجد برای بررسی وضعیت زن به خانه اش رفت. زن نیز عکس هایی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد. امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد که پسرش هرماه برای مادرش هزار دلارچک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر میکند اینها عکس هستند و استفاده نمی کند. لذا امام رفت و چک ها را برای زن نقد کرد و زن نیز بسیار خوشحال شد.
نتیجه:
چقدر این داستان با زندگی ما شباهت دارد!!
بسیاری از ما بدنبال خوشبختی و زندگی زیبا و آرامش در زندگی هستیم اما غافل از اینکه گنج و راهنمای بزرگی در اختیار داریم که بعلت اینکه خواندن آن را بلد نیستیم در گوشه ای از خانه گذاشتیمش و هیچ استفاده ای از آن نمی کنیم و بدنبال گداییِخوشبختی در این جهان بزرگ هستیم اما بدستش نمی آوریم.
ما دارای گنج بزرگ خوشبختی و آرامش هستیم. نعمت قرآن؛ بزرگترین ثروت زندگی ما.
دوستان من! شما خوشبخت هستید فقط کافیه از قرآن استفاده کنید!
نعمت قرآن
زنی روبروی مسجد گدایی می کرد، روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: خواهر من! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود پس چرا گدایی می کنی؟
زنگفت: ای شیخ! تو باخبری که شوهرم چند سال پیش وفات کرد تنها فرزندم نیز یکسال پیش برای کار و تجارت به خارج رفت و مقداری پول برایم گذاشت که چند ماهی هست پول ها تمام شدند و مجبورم گدایی کنم.
امام مسجد از او پرسید: پسرت چی؟ برایت پول نمی فرستد؟
زن گفت: پسرم هرماه توسط پست فقط عکس میفرسته ومن آن عکس ها را می بوسم و در گوشه ای از خانه نگهداری می کنم و دیگر هیچ!
امامِ مسجد برای بررسی وضعیت زن به خانه اش رفت. زن نیز عکس هایی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد. امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد که پسرش هرماه برای مادرش هزار دلارچک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر میکند اینها عکس هستند و استفاده نمی کند. لذا امام رفت و چک ها را برای زن نقد کرد و زن نیز بسیار خوشحال شد.
نتیجه:
چقدر این داستان با زندگی ما شباهت دارد!!
بسیاری از ما بدنبال خوشبختی و زندگی زیبا و آرامش در زندگی هستیم اما غافل از اینکه گنج و راهنمای بزرگی در اختیار داریم که بعلت اینکه خواندن آن را بلد نیستیم در گوشه ای از خانه گذاشتیمش و هیچ استفاده ای از آن نمی کنیم و بدنبال گداییِخوشبختی در این جهان بزرگ هستیم اما بدستش نمی آوریم.
ما دارای گنج بزرگ خوشبختی و آرامش هستیم. نعمت قرآن؛ بزرگترین ثروت زندگی ما.
دوستان من! شما خوشبخت هستید فقط کافیه از قرآن استفاده کنید!
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#داستان_روز
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را باز می کردند،
کرسی کوچکی را بیرون مغازه می گذاشتند اولین مشتری که می آمد جنس به او می فروخت وبلافاصله کرسی را به داخل مغازه می آورد (یعنی دشت نمودم )،
مشتری دوم که می آمد و جنسی می خواست حتی اگر خودش آن جنسی را داشت نگاه به بیرون می کرد که ببیند کدام مغازه هنوز کرسی اش بیرون است و دشت نکرده است آن وقت اشاره می کرد که برو آن دکان (که کرسی اش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد.
و بدین شکل هوای هم دیگر را داشتند...
و اینگونه جوانمردی و انصاف می چرخید و
می چرخید ...
وسط زندگی ها
سفره ها...
@islamiclipshort
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را باز می کردند،
کرسی کوچکی را بیرون مغازه می گذاشتند اولین مشتری که می آمد جنس به او می فروخت وبلافاصله کرسی را به داخل مغازه می آورد (یعنی دشت نمودم )،
مشتری دوم که می آمد و جنسی می خواست حتی اگر خودش آن جنسی را داشت نگاه به بیرون می کرد که ببیند کدام مغازه هنوز کرسی اش بیرون است و دشت نکرده است آن وقت اشاره می کرد که برو آن دکان (که کرسی اش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد.
و بدین شکل هوای هم دیگر را داشتند...
و اینگونه جوانمردی و انصاف می چرخید و
می چرخید ...
وسط زندگی ها
سفره ها...
@islamiclipshort
#داستان_روز
روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
@islamiclipshort
روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
@islamiclipshort
#داستان_روز
مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بازار با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبهرو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: تصمیم گرفتهام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گرانقیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خندهاش بگیرد.
حکیم خندهای کرد و پاسخ داد: اگر خودت هم بالای سنگ قبر میایستی. سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس. بگذار مردمی که بالای آن میایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب میکنند نصیب خودشان شود.
مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت: اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمیایستند.
حکیم با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگیاش گفت: آنها آیینهای بیش نخواهند دید.
@islamiclipshort
مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت با خدمتکارانش در بازار با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبهرو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: تصمیم گرفتهام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گرانقیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خندهاش بگیرد.
حکیم خندهای کرد و پاسخ داد: اگر خودت هم بالای سنگ قبر میایستی. سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس. بگذار مردمی که بالای آن میایستند تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب میکنند نصیب خودشان شود.
مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت: اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمیایستند.
حکیم با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگیاش گفت: آنها آیینهای بیش نخواهند دید.
@islamiclipshort
#داستان_روز
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
@islamiclipshort
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
@islamiclipshort
#داستان_روز
روزی حکیمی سرشناس مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛ علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم ...
حکیم گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است!!
حکیم در ادامه پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛ آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!
حکیم پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم ...
حکیم گفت : همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند!! پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است!
@islamiclipshort
روزی حکیمی سرشناس مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛ علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم ...
حکیم گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است!!
حکیم در ادامه پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛ آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!
حکیم پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم ...
حکیم گفت : همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند!! پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است!
@islamiclipshort
#داستان_روز
چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آنها آتش درست میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم
@islamiclipshort
چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آنها آتش درست میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم
@islamiclipshort
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
داستان :کوتاه ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش…
📚 #داستان_روز
جالب است بدانید:
ثروتمندترین مرد لبنانی
بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تاپس ازمرگش درآنجا دفن شود.
این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد.
اطرافیانش میلیونها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند.
هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد، اما جسد آقای ثروتمند لبنانی(البستانی)
هرگز پیدا نشد که نشد.
ثروتمندترین مردانگلیسی یک یهودی بود بنام (رودتشلد) بخاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض میداد.
این آقای بسیار غنی، گاو صندوقی داشت بسیار بزرگ به اندازه یک اطاق
یک روز وارد این خزانه پولی خود شد و بصورت اتفاقی درب این گاوصندوق بسته شد و هرچه با صدای بلند داد و فریاد کرد ،بخاطر بزرگ بودن کاخش کسی صدایش رانشنید.
چون عادت داشت همیشه ازخانه وخانواده به مدت طولانی دور میشد .
این بار هم خانواده فکر کردند چون طولانی شده حتمابه مسافرت رفته.
این مردآنقدرفریاد زد که احساس کرد خیلی گرسنه و تشنه هست.
یکی از انگشتان خود را زخمی کرد و با خون آن روی دیوار نوشت: ثروتمندترین انسان درجهان از شدت گرسنگی و تشنگی مرد.
فکرنکنیم : ثروت تنها چیزیه که همه خواسته های ما را برآورده می کند.
درزندگی در جست و جوی آرامش باشید
جالب است بدانید:
ثروتمندترین مرد لبنانی
بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تاپس ازمرگش درآنجا دفن شود.
این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد.
اطرافیانش میلیونها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند.
هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد، اما جسد آقای ثروتمند لبنانی(البستانی)
هرگز پیدا نشد که نشد.
ثروتمندترین مردانگلیسی یک یهودی بود بنام (رودتشلد) بخاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض میداد.
این آقای بسیار غنی، گاو صندوقی داشت بسیار بزرگ به اندازه یک اطاق
یک روز وارد این خزانه پولی خود شد و بصورت اتفاقی درب این گاوصندوق بسته شد و هرچه با صدای بلند داد و فریاد کرد ،بخاطر بزرگ بودن کاخش کسی صدایش رانشنید.
چون عادت داشت همیشه ازخانه وخانواده به مدت طولانی دور میشد .
این بار هم خانواده فکر کردند چون طولانی شده حتمابه مسافرت رفته.
این مردآنقدرفریاد زد که احساس کرد خیلی گرسنه و تشنه هست.
یکی از انگشتان خود را زخمی کرد و با خون آن روی دیوار نوشت: ثروتمندترین انسان درجهان از شدت گرسنگی و تشنگی مرد.
فکرنکنیم : ثروت تنها چیزیه که همه خواسته های ما را برآورده می کند.
درزندگی در جست و جوی آرامش باشید
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
داستان : کمک کردن ..... "زنجیره عشق با مهر و محبت محکم و باثبات میمونه... " تظاهر به مهربانی" هرگز به دل کسی نمینشینه!! چرا که، هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند..." یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرِکار بر می گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش…
#داستان_روز
نعمت قرآن
زنی روبروی مسجد گدایی می کرد، روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: خواهر من! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود پس چرا گدایی می کنی؟
زنگفت: ای شیخ! تو باخبری که شوهرم چند سال پیش وفات کرد تنها فرزندم نیز یکسال پیش برای کار و تجارت به خارج رفت و مقداری پول برایم گذاشت که چند ماهی هست پول ها تمام شدند و مجبورم گدایی کنم.
امام مسجد از او پرسید: پسرت چی؟ برایت پول نمی فرستد؟
زن گفت: پسرم هرماه توسط پست فقط عکس میفرسته ومن آن عکس ها را می بوسم و در گوشه ای از خانه نگهداری می کنم و دیگر هیچ!
امامِ مسجد برای بررسی وضعیت زن به خانه اش رفت. زن نیز عکس هایی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد. امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد که پسرش هرماه برای مادرش هزار دلارچک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر میکند اینها عکس هستند و استفاده نمی کند. لذا امام رفت و چک ها را برای زن نقد کرد و زن نیز بسیار خوشحال شد.
نتیجه:
چقدر این داستان با زندگی ما شباهت دارد!!
بسیاری از ما بدنبال خوشبختی و زندگی زیبا و آرامش در زندگی هستیم اما غافل از اینکه گنج و راهنمای بزرگی در اختیار داریم که بعلت اینکه خواندن آن را بلد نیستیم در گوشه ای از خانه گذاشتیمش و هیچ استفاده ای از آن نمی کنیم و بدنبال گداییِخوشبختی در این جهان بزرگ هستیم اما بدستش نمی آوریم.
ما دارای گنج بزرگ خوشبختی و آرامش هستیم. نعمت قرآن؛ بزرگترین ثروت زندگی ما.
دوستان من! شما خوشبخت هستید فقط کافیه از قرآن استفاده کنید!
نعمت قرآن
زنی روبروی مسجد گدایی می کرد، روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: خواهر من! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود پس چرا گدایی می کنی؟
زنگفت: ای شیخ! تو باخبری که شوهرم چند سال پیش وفات کرد تنها فرزندم نیز یکسال پیش برای کار و تجارت به خارج رفت و مقداری پول برایم گذاشت که چند ماهی هست پول ها تمام شدند و مجبورم گدایی کنم.
امام مسجد از او پرسید: پسرت چی؟ برایت پول نمی فرستد؟
زن گفت: پسرم هرماه توسط پست فقط عکس میفرسته ومن آن عکس ها را می بوسم و در گوشه ای از خانه نگهداری می کنم و دیگر هیچ!
امامِ مسجد برای بررسی وضعیت زن به خانه اش رفت. زن نیز عکس هایی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد. امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد که پسرش هرماه برای مادرش هزار دلارچک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر میکند اینها عکس هستند و استفاده نمی کند. لذا امام رفت و چک ها را برای زن نقد کرد و زن نیز بسیار خوشحال شد.
نتیجه:
چقدر این داستان با زندگی ما شباهت دارد!!
بسیاری از ما بدنبال خوشبختی و زندگی زیبا و آرامش در زندگی هستیم اما غافل از اینکه گنج و راهنمای بزرگی در اختیار داریم که بعلت اینکه خواندن آن را بلد نیستیم در گوشه ای از خانه گذاشتیمش و هیچ استفاده ای از آن نمی کنیم و بدنبال گداییِخوشبختی در این جهان بزرگ هستیم اما بدستش نمی آوریم.
ما دارای گنج بزرگ خوشبختی و آرامش هستیم. نعمت قرآن؛ بزرگترین ثروت زندگی ما.
دوستان من! شما خوشبخت هستید فقط کافیه از قرآن استفاده کنید!