Forwarded from روزنامه دنیای اقتصاد
سرمقاله امروز «دنیای اقتصاد»:
بنبست سیاستگذاری اقتصادی
👤 دکتر موسی غنینژاد
✍️ یکی از مهمترین (اگر نگوییم مهمترین) ابزارهای کنترل تورم، سیاستگذاری درست درخصوص نرخ بهره بانکی است. کاری که بانکهای مرکزی دنیا - حتی بانک مرکزی روسیه در آغاز جنگ با اوکراین - انجام دادند و با افزایش نرخ بهره، تورم را کنترل کردند.
✍️ بهسختی میتوان باور کرد بانک مرکزی ما خطر سیاسی و اجتماعی اتخاذ تصمیمی مشابه آنچه بانک مرکزی روسیه گرفت را به جان بخرد. مضافا اینکه با توجه به عدم استقلال بانک مرکزی، این نهاد اساسا اختیارات قانونی لازم در این خصوص را به تنهایی ندارد و فقط شورای پول و اعتبار است که میتواند در اینباره تصمیم بگیرد. با توجه به ترکیب اعضای شورای پول و اعتبار، بهراحتی میتوان حدس زد اکثریت اعضای این نهاد تمایلی به اصلاح نرخ بهره نشان نخواهند داد.
✍️ اصلاح قیمت سوخت و نرخ بهره، بهعنوان مشت نمونه خروار راهکارهایی برای خروج از بنبستی است که نظام تدبیر و سیاستگذاری در کشور ما با آن روبهروست. این بنبست محصول انباشت اشتباهاتی است که برخی سیاستمداران پوپولیست در لجبازی با یافتههای علم اقتصاد بر آنها اصرار میورزند.
✍️ مطابق برنامه سوم توسعه، قیمت سوخت (بنزین و گازوئیل) پس از تعدیلی که در برنامه صورت گرفته بود، باید سالانه متناسب با نرخ تورم افزایش مییافت. اما در سال1383در مجلس هفتم با این کار مخالفت شد و اقتصادیون اصولگرای مجلس با این استدلال معیوب که افزایش سالانه قیمت سوخت علت اصلی تورم است قیمت سوخت را تثبیت کردند.
✍️ مدعیان مجلس هفتم که در میان آنها برخی از «اقتصاددانهای» اصولگرا هم حضور داشتند، هیچگاه پاسخگوی فجایع بعدی ناشی از تصمیم نابخردانه خود که مدعی بودند مانع تورم خواهد شد، نشدند.
✍️ تورم نهتنها کاهش پیدا نکرد، بلکه در سالهای بعد با شدت بیشتری تداوم یافت؛ اما هیچکدام از این به اصطلاح اقتصاددانان حاضر به اعتراف به اشتباه خود و عذرخواهی از مردم نشدند.
✍️ متاسفانه با گذر زمان، مسوولیتهای کلیدی اقتصادی به نمایندگان این تفکر ضد علمی واگذار شد که اوج آن همین دولت سیزدهم است. زمان آزمون و خطا با نظریههای مندرآوردی «بومی» گذشته و ملت ایران به اندازه کافی تاوان تئوریبافیهای مدعیان علمستیز را داده است. زمان آن فرا رسیده که کارها به کاردانان سپرده شود نه به آنها که برای خوشامد مقامها و ردههای بالادست خود عکس مار میکشند...
کانال رسمی روزنامه دنیای اقتصاد
@den_ir
yun.ir/xz5k21
بنبست سیاستگذاری اقتصادی
👤 دکتر موسی غنینژاد
✍️ یکی از مهمترین (اگر نگوییم مهمترین) ابزارهای کنترل تورم، سیاستگذاری درست درخصوص نرخ بهره بانکی است. کاری که بانکهای مرکزی دنیا - حتی بانک مرکزی روسیه در آغاز جنگ با اوکراین - انجام دادند و با افزایش نرخ بهره، تورم را کنترل کردند.
✍️ بهسختی میتوان باور کرد بانک مرکزی ما خطر سیاسی و اجتماعی اتخاذ تصمیمی مشابه آنچه بانک مرکزی روسیه گرفت را به جان بخرد. مضافا اینکه با توجه به عدم استقلال بانک مرکزی، این نهاد اساسا اختیارات قانونی لازم در این خصوص را به تنهایی ندارد و فقط شورای پول و اعتبار است که میتواند در اینباره تصمیم بگیرد. با توجه به ترکیب اعضای شورای پول و اعتبار، بهراحتی میتوان حدس زد اکثریت اعضای این نهاد تمایلی به اصلاح نرخ بهره نشان نخواهند داد.
✍️ اصلاح قیمت سوخت و نرخ بهره، بهعنوان مشت نمونه خروار راهکارهایی برای خروج از بنبستی است که نظام تدبیر و سیاستگذاری در کشور ما با آن روبهروست. این بنبست محصول انباشت اشتباهاتی است که برخی سیاستمداران پوپولیست در لجبازی با یافتههای علم اقتصاد بر آنها اصرار میورزند.
✍️ مطابق برنامه سوم توسعه، قیمت سوخت (بنزین و گازوئیل) پس از تعدیلی که در برنامه صورت گرفته بود، باید سالانه متناسب با نرخ تورم افزایش مییافت. اما در سال1383در مجلس هفتم با این کار مخالفت شد و اقتصادیون اصولگرای مجلس با این استدلال معیوب که افزایش سالانه قیمت سوخت علت اصلی تورم است قیمت سوخت را تثبیت کردند.
✍️ مدعیان مجلس هفتم که در میان آنها برخی از «اقتصاددانهای» اصولگرا هم حضور داشتند، هیچگاه پاسخگوی فجایع بعدی ناشی از تصمیم نابخردانه خود که مدعی بودند مانع تورم خواهد شد، نشدند.
✍️ تورم نهتنها کاهش پیدا نکرد، بلکه در سالهای بعد با شدت بیشتری تداوم یافت؛ اما هیچکدام از این به اصطلاح اقتصاددانان حاضر به اعتراف به اشتباه خود و عذرخواهی از مردم نشدند.
✍️ متاسفانه با گذر زمان، مسوولیتهای کلیدی اقتصادی به نمایندگان این تفکر ضد علمی واگذار شد که اوج آن همین دولت سیزدهم است. زمان آزمون و خطا با نظریههای مندرآوردی «بومی» گذشته و ملت ایران به اندازه کافی تاوان تئوریبافیهای مدعیان علمستیز را داده است. زمان آن فرا رسیده که کارها به کاردانان سپرده شود نه به آنها که برای خوشامد مقامها و ردههای بالادست خود عکس مار میکشند...
کانال رسمی روزنامه دنیای اقتصاد
@den_ir
yun.ir/xz5k21
yun.ir
کوتاه کننده لینک
سرویس کوتاه کننده لینک با قابلیت انتخاب آدرس دلخواه برای لینک کوتاه شده و همچنین رمز عبور جهت مشاهده، ارائه خدمات متنوع دیگری از قبیل ایجاد لینک لیست و کوتاه کردن متن و ایجاد نظر سنجی آنلاین علاوه بر قابلیت کوتاه کردن لینک در این وبسایت فراهم آمده است
Forwarded from یادداشتهای کاظم نادرعلی (کاظم نادرعلی)
♻️زنگ خطر تجارت خارجی
تراز تجاری کشورمان طی 9 ماهه امسال به رکورد منفی 🔻 6.4 میلیارد دلار رسید که پایینترین سطح از سال 96 است و سیگنال هشداری است به سیاست گذاران و دولت و بانک مرکزی
🔰تراز تجاری ایران:
🔹سال 1397 مثبت 1.5 میلیارد دلار
🔹سال 1398 منفی 2.6 میلیارد دلار
🔹سال 1399 منفی 4 میلیارد دلار
🔹سال 1400 منفی 4.5 میلیارد دلار
🔹9 ماهه امسال منفی 6.4 میلیارد دلار( خدا قوت دکتر رئیسی)
🔰حدود 6 ماه پیاپی هست که تراز تجاری ماهانه منفی است .
در آذرماه با 1.6 میلیارد دلار تراز منفی🔻 رکودشکنی شده
🔰با سیاست الزام به فروش ارز صادراتی به نرخ نیمایی دستوری که 30% زیر قیمت بازاره
و قطعی گاز پتروشیمیها و واحدهای صنعتی و فوران مدیریت انقلابی جهادی
احتمالا تا پایان سال رکورد تراز منفی سال 1396 هم شکسته خواهد شد.
تراز تجاری کشورمان طی 9 ماهه امسال به رکورد منفی 🔻 6.4 میلیارد دلار رسید که پایینترین سطح از سال 96 است و سیگنال هشداری است به سیاست گذاران و دولت و بانک مرکزی
🔰تراز تجاری ایران:
🔹سال 1397 مثبت 1.5 میلیارد دلار
🔹سال 1398 منفی 2.6 میلیارد دلار
🔹سال 1399 منفی 4 میلیارد دلار
🔹سال 1400 منفی 4.5 میلیارد دلار
🔹9 ماهه امسال منفی 6.4 میلیارد دلار( خدا قوت دکتر رئیسی)
🔰حدود 6 ماه پیاپی هست که تراز تجاری ماهانه منفی است .
در آذرماه با 1.6 میلیارد دلار تراز منفی🔻 رکودشکنی شده
🔰با سیاست الزام به فروش ارز صادراتی به نرخ نیمایی دستوری که 30% زیر قیمت بازاره
و قطعی گاز پتروشیمیها و واحدهای صنعتی و فوران مدیریت انقلابی جهادی
احتمالا تا پایان سال رکورد تراز منفی سال 1396 هم شکسته خواهد شد.
Forwarded from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«حبس بوروکراتیک»
تصاویر و ویدئوهای بسیاری از رفتار مردم کرۀ شمالی دیدهایم که همگی باعث حیرت و گاه خنده است. از صحنههای ضجه زدن و خودزنی آنها در مرگِ کیمِ پدر تا زاری و بیتابی و اشک شوقشان با دیدنِ کیمِ پسر (و البته یک کیمِ پدربزرگ هم داریم که کل این معرکه را بنیانگذاری کرده است). مردمی که در همه مراسمهای دولتی بخش ثابت نمایشند و باید دست تکان دهند، یا گل بچرخانند یا رژه روند. انگار صاحب اشک و لبخندشان نیستند. آنچه میبینیم آزاردهنده است، زیرا خیلی اوقات با عقل سلیم جور درنمیآید. آنچه عقل سلیم را میآزارد این است که ناخودآگاه حس میکنیم آنچه میبینیم «اطاعت» نیست. اطاعت یک پدیدۀ انسانی قابلدرک است و همه انسانها بر اساس تجربیات زیستی خود به راحتی اطاعت و عوامل آن را درک میکنند. اما آنچه میبینیم اطاعت نیست، با آنکه میدانیم «اطاعت» هم درجاتی دارد، از اطاعتی بیرغبت و ناخواسته تا اطاعتی مشتاقانه و ارادتمندانه که میتواند به سرسپردگی برسد ــ اما این انگار سرسپردگی هم نیست. اینکه دختران جوان در شهربازی پیونگیانگ گرد کیم جونگ اون حلقه بزنند، بازوانش را بغل کنند، لباسش را بکشند، خود را بیتاب و مشتاق نشان دهند و مثل ابر بهاری اشک ریزند، عقل را میآزارد: آیا آنچه میبینیم نمایشی ریاکارانه است یا حقیقتاً اینان چنین دلباختهاند؟ این همان پرسشی است که معمولاً از من میپرسند. این پدیده چیست؟ چگونه ممکن میشود؟ چه چیزی در این صحنهها نامعمول است؟ این آلارم مجهولی که عقل سلیم میدهد چیست؟
طبق معمول، اول پاسخ میدهم و بعد واکاوی میکنم این پاسخ یعنی چه و اصلاً چرا چنین شده است.
آنچه عقل سلیم را میآزارد این است که در اینجا با «نابودی واقعیت فردی» و در نتیجه «فقدان واقعیت فردی» روبروییم و این برای ما قابلدرک و قابلباور نیست. نابودی واقعیت فردی یعنی چه؟ یعنی انگار همۀ ویژگیهای فردی از بین رفته است؛ به همین دلیل افرادی که میبینیم انگار واقعی نیستند، انگار بازیگرند، هنرپیشهاند، اما میدانیم نیستند و همین آزارمان میدهد! چه شده که غیرعادیترین رفتار یک شهروند که بیشتر به بازی کردن یک نقشِ دستوری شبیه است، چنین به یک رفتار عادی تبدیل شده؟ فردیت اینها کجا رفته؟ فردیت قابل ساخت و ویرانی است. چنین نیست که به صِرف وجود و زنده بودن بتوان همیشه «فردیت» هم داشت. فردیت را میتوان نابود کرد، و این همان اتفاقی است که در اینجا افتاده است. در پی این نابودی، اینان به هنرپیشههایی کوکی تبدیل شدهاند؛ عروسکهای خیمهشببازی دولتی؛ انسانهای دستآموز سیرکی حکومتی که میدانگاه آن کل کشور است. هر کس هر جا در هر نقشی، انسانی دستآموزی در این سیرک ملی است.
خب سختترین پرسش این است که این نابودی فردیت چگونه امگانپذیر شده است؟ پروپاگاندا؟ کیش شخصیت (رهبرپرستی)؟ ارعاب (ترور)؟ بیراه نگفتید. بله، پروپاگاندا، کیش شخصیت و ترور (به معنای ارعاب) همگی از ویژگیهای توتالیتاریسم کرۀ شمالی است و در پدید آمدن این وضعیت موجود مؤثر بوده است؛ اما جواب اصلی این نیست. شاید باورش سخت باشد، اما حتی بدون اینها هم میشود چنین وضعیتی را تا حدی پدید آورد. زیرا بنیاد این سیرک جای دیگری است. این ساختمان مصالح و ملاط دیگری دارد، پروپاگاندا و ارعاب و کیش شخصیت صرفاً مصالح فرعی و برای سفتکاریِ این سازۀ عظیم است. با این پُتکها نمیتوان شخصیت فردی را خُرد کرد؛ فقط میتوان آن را سرکوب کرد. اما میدانیم آنچه در کره میبینیم سرکوب نیست! اصلاً «فرد» آنجا وجود ندارد که لازم باشد سرکوب شود. پیش از سرکوب باید فردیتی وجود داشته باشد؛ وقتی وجود داشت، آنگاه میتوان با پروپاگاندا و ارعاب سرکوبش کرد. این عوامل نمیتوان هیچ «فردیتی» را نابود کرد (میتوان «فرد» را کشت، اما «فردیت» را نمیتوان کشت) ــ چه رسد به اینکه بتوان فردیت را در کل یک ملت نابود کرد! پس قضیه چیست؟
این هیولا از تخم دیگری سر برآورده. ریشۀ قضایا در اصل سیاسی نیست، بلکه اقتصادی است. مالکیت خصوصی و آزادی اقتصادی برجوباروی فردیتِ فرد است. فردیت انسان پیش از هر چیز بر «استقلال اقتصادی»اش استوار است. اگر استقلال اقتصادی را از فرد بگیرید، بقیۀ آزادیهایش پوچ میشود؛ انگار که بخواهید روی آب خانه بسازید! آزادیهای دیگر (مثل آزادی بیان، آزادی وجدان، آزادی مطبوعات و...) بدون آزادی اقتصادی باد هواست! وقتی برجوباروی فرد را از او بگیرید، گوی چوگان حکومت و سیاست میشود؛ انگار که گلادیاتوری را عریان، بیسلاح و بیزره، به رزم اژدهایی بفرستید ــ اژدها او را با اولین دمِ آتشین خود کباب میکند. اقتصاد خصوصی که در مالکیت خصوصی جلوهگر میشود، ساحتی حکومتزدوده پدید میآورد و قلعهای را در برابر سیاست میسازد. این ساحتِ حکومتزدوده پشتوانۀ همۀ آزادیهای فردیِ دیگر است.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
تصاویر و ویدئوهای بسیاری از رفتار مردم کرۀ شمالی دیدهایم که همگی باعث حیرت و گاه خنده است. از صحنههای ضجه زدن و خودزنی آنها در مرگِ کیمِ پدر تا زاری و بیتابی و اشک شوقشان با دیدنِ کیمِ پسر (و البته یک کیمِ پدربزرگ هم داریم که کل این معرکه را بنیانگذاری کرده است). مردمی که در همه مراسمهای دولتی بخش ثابت نمایشند و باید دست تکان دهند، یا گل بچرخانند یا رژه روند. انگار صاحب اشک و لبخندشان نیستند. آنچه میبینیم آزاردهنده است، زیرا خیلی اوقات با عقل سلیم جور درنمیآید. آنچه عقل سلیم را میآزارد این است که ناخودآگاه حس میکنیم آنچه میبینیم «اطاعت» نیست. اطاعت یک پدیدۀ انسانی قابلدرک است و همه انسانها بر اساس تجربیات زیستی خود به راحتی اطاعت و عوامل آن را درک میکنند. اما آنچه میبینیم اطاعت نیست، با آنکه میدانیم «اطاعت» هم درجاتی دارد، از اطاعتی بیرغبت و ناخواسته تا اطاعتی مشتاقانه و ارادتمندانه که میتواند به سرسپردگی برسد ــ اما این انگار سرسپردگی هم نیست. اینکه دختران جوان در شهربازی پیونگیانگ گرد کیم جونگ اون حلقه بزنند، بازوانش را بغل کنند، لباسش را بکشند، خود را بیتاب و مشتاق نشان دهند و مثل ابر بهاری اشک ریزند، عقل را میآزارد: آیا آنچه میبینیم نمایشی ریاکارانه است یا حقیقتاً اینان چنین دلباختهاند؟ این همان پرسشی است که معمولاً از من میپرسند. این پدیده چیست؟ چگونه ممکن میشود؟ چه چیزی در این صحنهها نامعمول است؟ این آلارم مجهولی که عقل سلیم میدهد چیست؟
طبق معمول، اول پاسخ میدهم و بعد واکاوی میکنم این پاسخ یعنی چه و اصلاً چرا چنین شده است.
آنچه عقل سلیم را میآزارد این است که در اینجا با «نابودی واقعیت فردی» و در نتیجه «فقدان واقعیت فردی» روبروییم و این برای ما قابلدرک و قابلباور نیست. نابودی واقعیت فردی یعنی چه؟ یعنی انگار همۀ ویژگیهای فردی از بین رفته است؛ به همین دلیل افرادی که میبینیم انگار واقعی نیستند، انگار بازیگرند، هنرپیشهاند، اما میدانیم نیستند و همین آزارمان میدهد! چه شده که غیرعادیترین رفتار یک شهروند که بیشتر به بازی کردن یک نقشِ دستوری شبیه است، چنین به یک رفتار عادی تبدیل شده؟ فردیت اینها کجا رفته؟ فردیت قابل ساخت و ویرانی است. چنین نیست که به صِرف وجود و زنده بودن بتوان همیشه «فردیت» هم داشت. فردیت را میتوان نابود کرد، و این همان اتفاقی است که در اینجا افتاده است. در پی این نابودی، اینان به هنرپیشههایی کوکی تبدیل شدهاند؛ عروسکهای خیمهشببازی دولتی؛ انسانهای دستآموز سیرکی حکومتی که میدانگاه آن کل کشور است. هر کس هر جا در هر نقشی، انسانی دستآموزی در این سیرک ملی است.
خب سختترین پرسش این است که این نابودی فردیت چگونه امگانپذیر شده است؟ پروپاگاندا؟ کیش شخصیت (رهبرپرستی)؟ ارعاب (ترور)؟ بیراه نگفتید. بله، پروپاگاندا، کیش شخصیت و ترور (به معنای ارعاب) همگی از ویژگیهای توتالیتاریسم کرۀ شمالی است و در پدید آمدن این وضعیت موجود مؤثر بوده است؛ اما جواب اصلی این نیست. شاید باورش سخت باشد، اما حتی بدون اینها هم میشود چنین وضعیتی را تا حدی پدید آورد. زیرا بنیاد این سیرک جای دیگری است. این ساختمان مصالح و ملاط دیگری دارد، پروپاگاندا و ارعاب و کیش شخصیت صرفاً مصالح فرعی و برای سفتکاریِ این سازۀ عظیم است. با این پُتکها نمیتوان شخصیت فردی را خُرد کرد؛ فقط میتوان آن را سرکوب کرد. اما میدانیم آنچه در کره میبینیم سرکوب نیست! اصلاً «فرد» آنجا وجود ندارد که لازم باشد سرکوب شود. پیش از سرکوب باید فردیتی وجود داشته باشد؛ وقتی وجود داشت، آنگاه میتوان با پروپاگاندا و ارعاب سرکوبش کرد. این عوامل نمیتوان هیچ «فردیتی» را نابود کرد (میتوان «فرد» را کشت، اما «فردیت» را نمیتوان کشت) ــ چه رسد به اینکه بتوان فردیت را در کل یک ملت نابود کرد! پس قضیه چیست؟
این هیولا از تخم دیگری سر برآورده. ریشۀ قضایا در اصل سیاسی نیست، بلکه اقتصادی است. مالکیت خصوصی و آزادی اقتصادی برجوباروی فردیتِ فرد است. فردیت انسان پیش از هر چیز بر «استقلال اقتصادی»اش استوار است. اگر استقلال اقتصادی را از فرد بگیرید، بقیۀ آزادیهایش پوچ میشود؛ انگار که بخواهید روی آب خانه بسازید! آزادیهای دیگر (مثل آزادی بیان، آزادی وجدان، آزادی مطبوعات و...) بدون آزادی اقتصادی باد هواست! وقتی برجوباروی فرد را از او بگیرید، گوی چوگان حکومت و سیاست میشود؛ انگار که گلادیاتوری را عریان، بیسلاح و بیزره، به رزم اژدهایی بفرستید ــ اژدها او را با اولین دمِ آتشین خود کباب میکند. اقتصاد خصوصی که در مالکیت خصوصی جلوهگر میشود، ساحتی حکومتزدوده پدید میآورد و قلعهای را در برابر سیاست میسازد. این ساحتِ حکومتزدوده پشتوانۀ همۀ آزادیهای فردیِ دیگر است.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Forwarded from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
(ادامه از پست پیشین...)
فرد میتوان درون این قلعه بنیادهای آزادیاش را حفظ کند. اما وای بر شهروندی که اقتصاد خصوصی ندارد؛ او اصلاً دیگر شهروند نیست! برده است! بردهای محض در غل و زنجیر «ادارۀ عمومی» (تعمداً به جای دولت میگویم «ادارۀ عمومی»).
اما بدون اقتصاد خصوصی مگر چه میشود و فرد چگونه به عروسک کوکیِ سیاست تبدیل میشود؟ برای پاسخ به این پرسش، باید بدانیم چه چیز جای «اقتصاد خصوصی» را میگیرد؟ هر جا «امر خصوصی» برچیده میشود، «امر عمومی» جای آن را میگیرد؛ هر جا «ادارۀ خصوصی» برچیده میشود، «ادارۀ عمومی» جای آن را میگیرد. حال نامِ این ادارۀ عمومی چیست؟ «بوروکراسی». بوروکراسی چیزی مگر همان «ادارۀ عمومی» نیست. در ادارۀ عمومی مالکیت غیرشخصی میشود و تصمیمگیری و ادارۀ آن نیز به «عموم» واگذار میشود. حال این ادارهکنندۀ عمومی میخواهد حکومت یا یکی از ارکانش باشد، میخواهد شهرداری باشد، یا هر نوع اجتماع دیگری؛ مهم این است که فرد دیگر ادارهکننده نیست ــ و این یعنی تصمیمگیرنده نیست، بلکه فقط باید تصمیماتی را که دیگران میگیرند، اجرا کند. از این پس فرد باید فرمانبرِ تصمیمات و دستورات ادارۀ عمومی باشد.
حال فرض کنید حکومتی بیوقفه اقتصاد خصوصی (و در پی آن سایر امور خصوصی) را برچیند. اینک میدانیم چه چیز جایگزینش میشود... بوروکراسی دولتی چونان شبکهای منسجم و مویرگی کل کشور را میگیرد. همهچیز به شبکۀ مویرگهای حکومت وصل میشود و ارتباطی مستقیم میان دورترین سلولها و قلب برقرار میشود. هر فرد، به مثابه سلول، برای اینکه غذا، جایگاه و ایمنی دریافت کند، باید مطلقاً تابع این نظم بوروکراتیک باشد. به محض اینکه بخواهد از این نظم سر باز زند، به منزلۀ سلولی عفونی و سرطانی با او برخورد میشود: سیستم ایمنیِ این پیکر سیاسی بیدرنگ به او حمله میکنند، محاصرهاش میکنند و از هستی ساقطش میکنند. همهچیز در این نظم بوروکراتیکِ مویرگی تحت کنترل است. فرد هم هیچ ابزاری برای مقاومت ندارد؛ نه حریم خصوصی دارد که به آن پناه برد، نه آزادی بیان دارد که اعتراض کند، نه مطبوعات دارد که بازگوکنندۀ نظرش باشد و نه حزب و تشکلی دارد که از او حمایت کند... هیچ! تنها کاری که میتواند بکند این است که دست از کار بکشد و وقتی دست از کار کشید، بیدرنگ زنگِ هشدار در این شبکۀ بوروکراتیک به صدا درمیآید و با فرد برخورد میشود. بنیادهای معیشتی از سلول سرکش سلب میشود و دستگیر میشود. اگر تمردی که کرده در حد اعدام نباشد، روانۀ اردوگاه میشود. اردوگاه سیاهچالهای است که هدف از آن تربیت و بازپروری نیست. بلکه جایی است برای فراموشاندن سلولها عفونی و سرطانی. بنابراین، اردوگاه در عمل فرقی با عالم مردگان ندارد ــ اردوگاهنشینان مردگانیاند که هنوز زندهاند. اما آنهایی هم که به سرزمین مردگان تبعید نشدهاند، عملاً در نوعی حبس ابد به سر میبرند: «حبس بوروکراتیک»
نتیجۀ این حبسِ بوروکراتیک شهروندان چیست؟ همان که ابتدا گفتم: «نابودی واقعیت فردی». فرد وجود دارد، اما دیگر واقعیت ندارد. دلیل اینکه ما رفتار این فرد را «یهجوری عجیب» حس میکنیم این است که در پس چهرۀ اینان دیگر «فردی به معنای واقعی» وجود ندارد؛ هنرپیشه نیستند، اما در عمل هنرپیشهاند. هر فرد همهعمر بخشی از یک نمایش بوروکراتیک مادامالعمر است و باید دیالوگهایش را از حفظ بگوید؛ به موقع بخندد؛ به موقع شور بگیرد؛ به موقع بگرید؛ به موقع بیتابی کند؛ به موقع اشک شوق ریزد. او انتخابی جز این ندارد و حتی خودش هم نمیداند چه بلایی بر سرش آمده.
هیچ سلولی مسیر حرکت، میزان و نحوۀ کار و نوع وظایفش را خودش تعیین میکند. به همین دلیل است که سرطانی شدن، تنها راه نجات سلول از این اسارت بوروکراتیک است. سرطانی میشود، خود را تکثیر میکند و تکثیر میکند تا همهجا را بگیرد و قلب را از کار بیندازد ــ که در این صورت سرانجامِ خودش هم مرگ است. انتحار تنها راه گریز سلول از بوروکراسیِ مویرگیِ بدن است. پس یا باید به این حبس بوروکراتیک تن دهد، یا باید میان دو مرگ یکی را انتخاب کند: مرگ با چشمهای باز در اردوگاه یا مرگِ کل پیکر. به همین دلیل با نابودیِ واقعیت فردی خود کنار میآید. اما به آن چیزی تبدیل میشود که ما میبینیم: عروسکِ خیمهشببازیِ سیرک بوروکراتیک.
این غایتِ همان سوسیالیسمی است که منادیان آن بسیار پُز انسانی بودنش را میدادند. البته در تاریخ، سوسیالیسمهای کمآزارتر و کمتر توتالیتر هم وجود داشته است، اما کمآزارتر بودنشان مدیون این بود که در آن کشورها پیش از استیلای سوسیالیسم ارزشهای آزادیخواهانه آنقدر ریشه داشت که بتواند این زمستان را مهار کند و از سر بگذراند. کمونیسم هر چه ساقهها را در این کشورها زد، دستش به ریشهها نرسید و سرانجام روزی دوباره این ریشهها جوانه زد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
فرد میتوان درون این قلعه بنیادهای آزادیاش را حفظ کند. اما وای بر شهروندی که اقتصاد خصوصی ندارد؛ او اصلاً دیگر شهروند نیست! برده است! بردهای محض در غل و زنجیر «ادارۀ عمومی» (تعمداً به جای دولت میگویم «ادارۀ عمومی»).
اما بدون اقتصاد خصوصی مگر چه میشود و فرد چگونه به عروسک کوکیِ سیاست تبدیل میشود؟ برای پاسخ به این پرسش، باید بدانیم چه چیز جای «اقتصاد خصوصی» را میگیرد؟ هر جا «امر خصوصی» برچیده میشود، «امر عمومی» جای آن را میگیرد؛ هر جا «ادارۀ خصوصی» برچیده میشود، «ادارۀ عمومی» جای آن را میگیرد. حال نامِ این ادارۀ عمومی چیست؟ «بوروکراسی». بوروکراسی چیزی مگر همان «ادارۀ عمومی» نیست. در ادارۀ عمومی مالکیت غیرشخصی میشود و تصمیمگیری و ادارۀ آن نیز به «عموم» واگذار میشود. حال این ادارهکنندۀ عمومی میخواهد حکومت یا یکی از ارکانش باشد، میخواهد شهرداری باشد، یا هر نوع اجتماع دیگری؛ مهم این است که فرد دیگر ادارهکننده نیست ــ و این یعنی تصمیمگیرنده نیست، بلکه فقط باید تصمیماتی را که دیگران میگیرند، اجرا کند. از این پس فرد باید فرمانبرِ تصمیمات و دستورات ادارۀ عمومی باشد.
حال فرض کنید حکومتی بیوقفه اقتصاد خصوصی (و در پی آن سایر امور خصوصی) را برچیند. اینک میدانیم چه چیز جایگزینش میشود... بوروکراسی دولتی چونان شبکهای منسجم و مویرگی کل کشور را میگیرد. همهچیز به شبکۀ مویرگهای حکومت وصل میشود و ارتباطی مستقیم میان دورترین سلولها و قلب برقرار میشود. هر فرد، به مثابه سلول، برای اینکه غذا، جایگاه و ایمنی دریافت کند، باید مطلقاً تابع این نظم بوروکراتیک باشد. به محض اینکه بخواهد از این نظم سر باز زند، به منزلۀ سلولی عفونی و سرطانی با او برخورد میشود: سیستم ایمنیِ این پیکر سیاسی بیدرنگ به او حمله میکنند، محاصرهاش میکنند و از هستی ساقطش میکنند. همهچیز در این نظم بوروکراتیکِ مویرگی تحت کنترل است. فرد هم هیچ ابزاری برای مقاومت ندارد؛ نه حریم خصوصی دارد که به آن پناه برد، نه آزادی بیان دارد که اعتراض کند، نه مطبوعات دارد که بازگوکنندۀ نظرش باشد و نه حزب و تشکلی دارد که از او حمایت کند... هیچ! تنها کاری که میتواند بکند این است که دست از کار بکشد و وقتی دست از کار کشید، بیدرنگ زنگِ هشدار در این شبکۀ بوروکراتیک به صدا درمیآید و با فرد برخورد میشود. بنیادهای معیشتی از سلول سرکش سلب میشود و دستگیر میشود. اگر تمردی که کرده در حد اعدام نباشد، روانۀ اردوگاه میشود. اردوگاه سیاهچالهای است که هدف از آن تربیت و بازپروری نیست. بلکه جایی است برای فراموشاندن سلولها عفونی و سرطانی. بنابراین، اردوگاه در عمل فرقی با عالم مردگان ندارد ــ اردوگاهنشینان مردگانیاند که هنوز زندهاند. اما آنهایی هم که به سرزمین مردگان تبعید نشدهاند، عملاً در نوعی حبس ابد به سر میبرند: «حبس بوروکراتیک»
نتیجۀ این حبسِ بوروکراتیک شهروندان چیست؟ همان که ابتدا گفتم: «نابودی واقعیت فردی». فرد وجود دارد، اما دیگر واقعیت ندارد. دلیل اینکه ما رفتار این فرد را «یهجوری عجیب» حس میکنیم این است که در پس چهرۀ اینان دیگر «فردی به معنای واقعی» وجود ندارد؛ هنرپیشه نیستند، اما در عمل هنرپیشهاند. هر فرد همهعمر بخشی از یک نمایش بوروکراتیک مادامالعمر است و باید دیالوگهایش را از حفظ بگوید؛ به موقع بخندد؛ به موقع شور بگیرد؛ به موقع بگرید؛ به موقع بیتابی کند؛ به موقع اشک شوق ریزد. او انتخابی جز این ندارد و حتی خودش هم نمیداند چه بلایی بر سرش آمده.
هیچ سلولی مسیر حرکت، میزان و نحوۀ کار و نوع وظایفش را خودش تعیین میکند. به همین دلیل است که سرطانی شدن، تنها راه نجات سلول از این اسارت بوروکراتیک است. سرطانی میشود، خود را تکثیر میکند و تکثیر میکند تا همهجا را بگیرد و قلب را از کار بیندازد ــ که در این صورت سرانجامِ خودش هم مرگ است. انتحار تنها راه گریز سلول از بوروکراسیِ مویرگیِ بدن است. پس یا باید به این حبس بوروکراتیک تن دهد، یا باید میان دو مرگ یکی را انتخاب کند: مرگ با چشمهای باز در اردوگاه یا مرگِ کل پیکر. به همین دلیل با نابودیِ واقعیت فردی خود کنار میآید. اما به آن چیزی تبدیل میشود که ما میبینیم: عروسکِ خیمهشببازیِ سیرک بوروکراتیک.
این غایتِ همان سوسیالیسمی است که منادیان آن بسیار پُز انسانی بودنش را میدادند. البته در تاریخ، سوسیالیسمهای کمآزارتر و کمتر توتالیتر هم وجود داشته است، اما کمآزارتر بودنشان مدیون این بود که در آن کشورها پیش از استیلای سوسیالیسم ارزشهای آزادیخواهانه آنقدر ریشه داشت که بتواند این زمستان را مهار کند و از سر بگذراند. کمونیسم هر چه ساقهها را در این کشورها زد، دستش به ریشهها نرسید و سرانجام روزی دوباره این ریشهها جوانه زد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
"در سال ۱۳۹۳ به پیشنهاد روبرت واهانیان معمار و پژوهشگر ارشد تاریخ رشت که خود نامش فخر گیلان شده است روز ۱۲ دیماه به مناسبت مرکز استان شدن این شهر در زمان صفویان، به عنوان روز تولد رشت و نکوداشت این شهر پیشنهاد و در سال ۱۳۹۴ به نام " روز رشت" تثبیت شد.
اگرچه ایجاد بنای اولیه شهر رشت به احتمال زیاد به پیش از اسلام و به دوره ساسانیان باز میگردد اما در ۱۲ دی ۹۳۶ هجری شمسی سلطان محمود که از سوی شاه طهماسب صفوی به عنوان نماینده او انتخاب شده بود به رشت وارد شد و با ورود او به این شهر، رشت به عنوان مرکز استان گیلان انتخاب شد."
متن کامل در:
https://www.irna.ir/amp/84986428/
🆔https://t.me/irandoustan
اگرچه ایجاد بنای اولیه شهر رشت به احتمال زیاد به پیش از اسلام و به دوره ساسانیان باز میگردد اما در ۱۲ دی ۹۳۶ هجری شمسی سلطان محمود که از سوی شاه طهماسب صفوی به عنوان نماینده او انتخاب شده بود به رشت وارد شد و با ورود او به این شهر، رشت به عنوان مرکز استان گیلان انتخاب شد."
متن کامل در:
https://www.irna.ir/amp/84986428/
🆔https://t.me/irandoustan
Forwarded from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«درخت تناور»
اگر گذشتۀ دههپنجاهیها و دههشصتیها را شخم بزنیم، بعید میدانم جز بردهای تیم ملی فوتبال لحظههای خوش دیگری در جوانی و نوجوانیشان پیدا کنیم. شادی آن زمان هم نایاب بود. اول جنگ و بعد هم فضای محزون پساجنگ که زنده نگه داشتن زخمهای جنگ اصلاً سیاستی بیتعارف بود. رفتهرفته یکی از کشفیات جامعۀ جوان برای لمس زندگی و دور شدن از فضاهای غمبار، فوتبال بود. دهۀ هفتاد به دهۀ احیای فوتبال تبدیل شد
از میانۀ دهۀ هفتاد جوان غیرتمندی در نوک حملۀ تیم ایران بود که زمین برایش مثل میدان جنگ بود؛ جنون داشت؛ واقعاً جنون داشت؛ جنون گل زدن. همه رفتهرفته نامش را شناختند؛ حتی مادربزرگها. او یکتنه میخواست همۀ تروماهای دهۀ شصت را درمان کند. جامعه با گلهای او شادی میکرد و روانزخمهایش را برونریزی میکرد. او هم کم نمیگذاشت. با سر شکسته، با طحال پاره... اهل اردبیل و نمیتوانستی ربطی میان اینهمه غیرت و ترک بودنش پیدا نکنی. خیلی زود آبروی ایران شد. حالا برای خیلیها در دنیا نام «علی دایی» برایشان تداعیکنندۀ ایران بود ــ نه آن چیزها که در اخبار سیاسی شنیده بودند.
علی دایی بالا رفت و ما را هم با خودش بالا برد. برای ما پرستیژ میآورد ــ خودش هم دائم خوشتیپتر میشد؛ از حجم سبیل و پشتمویش میکاست و هر چه میگذشت بیشتر حس جنتلمن بودن به بیننده القا میکرد. چیزهایی داشت که از بقیۀ فوتبالیستها متمایزش میکرد. اما بزرگترین داراییاش «شخصیت»اش بود و در شخصیتش «سختکوشی» بزرگترین فضیلتش بود. بعید میدانم از میان اهل فن کسی باشد که بگوید علی دایی «استعداد ویژهای» داشت. علی دایی احتمالاً از آن دست نوجوانها بود که مربیانش فکر میکردند کلاً استعداد فوتبال ندارد. بزرگی دایی هم همینجاست. او به هر چه رسید با شور و سختکوشی رسید. او کورۀ استعداد نبود، اما آتشفشان شور و سختکوشی بود. هیچ چیز در زندگیاش تصادفی رقم نخورد. به هر چه رسید ــ که در واقع به همهچیز رسید ــ با شایستگی بود.
در اواخر فوتبالش، اشتباهاتی داشت. حق داشت. مهار آن جنون سخت بود. فکر اینکه باید از این جنون دست کشد، دچار اضطرابش میکرد. اما هر چه از دوران قهرمانی فاصله گرفت، رفتارش پهلوانانه شد. هر جا «مردم» زخمی میخوردند، او پا در رکاب حاضر به کمک بود. طبیعی است اینهمه مردمدوستی و میهندوستی بیپاسخ نمیماند. این عشق و احترام مردم به او ریشههای عمیقی دارد. کسانی که این روزها به او توهین میکنند، روی تنۀ درختی تناور خش میاندازند. به درخت آسیبی نمیرسد، فقط جای بازی بچگانهشان روی تنۀ درخت میماند تا حتی آیندگان ملامتشان کنند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اگر گذشتۀ دههپنجاهیها و دههشصتیها را شخم بزنیم، بعید میدانم جز بردهای تیم ملی فوتبال لحظههای خوش دیگری در جوانی و نوجوانیشان پیدا کنیم. شادی آن زمان هم نایاب بود. اول جنگ و بعد هم فضای محزون پساجنگ که زنده نگه داشتن زخمهای جنگ اصلاً سیاستی بیتعارف بود. رفتهرفته یکی از کشفیات جامعۀ جوان برای لمس زندگی و دور شدن از فضاهای غمبار، فوتبال بود. دهۀ هفتاد به دهۀ احیای فوتبال تبدیل شد
از میانۀ دهۀ هفتاد جوان غیرتمندی در نوک حملۀ تیم ایران بود که زمین برایش مثل میدان جنگ بود؛ جنون داشت؛ واقعاً جنون داشت؛ جنون گل زدن. همه رفتهرفته نامش را شناختند؛ حتی مادربزرگها. او یکتنه میخواست همۀ تروماهای دهۀ شصت را درمان کند. جامعه با گلهای او شادی میکرد و روانزخمهایش را برونریزی میکرد. او هم کم نمیگذاشت. با سر شکسته، با طحال پاره... اهل اردبیل و نمیتوانستی ربطی میان اینهمه غیرت و ترک بودنش پیدا نکنی. خیلی زود آبروی ایران شد. حالا برای خیلیها در دنیا نام «علی دایی» برایشان تداعیکنندۀ ایران بود ــ نه آن چیزها که در اخبار سیاسی شنیده بودند.
علی دایی بالا رفت و ما را هم با خودش بالا برد. برای ما پرستیژ میآورد ــ خودش هم دائم خوشتیپتر میشد؛ از حجم سبیل و پشتمویش میکاست و هر چه میگذشت بیشتر حس جنتلمن بودن به بیننده القا میکرد. چیزهایی داشت که از بقیۀ فوتبالیستها متمایزش میکرد. اما بزرگترین داراییاش «شخصیت»اش بود و در شخصیتش «سختکوشی» بزرگترین فضیلتش بود. بعید میدانم از میان اهل فن کسی باشد که بگوید علی دایی «استعداد ویژهای» داشت. علی دایی احتمالاً از آن دست نوجوانها بود که مربیانش فکر میکردند کلاً استعداد فوتبال ندارد. بزرگی دایی هم همینجاست. او به هر چه رسید با شور و سختکوشی رسید. او کورۀ استعداد نبود، اما آتشفشان شور و سختکوشی بود. هیچ چیز در زندگیاش تصادفی رقم نخورد. به هر چه رسید ــ که در واقع به همهچیز رسید ــ با شایستگی بود.
در اواخر فوتبالش، اشتباهاتی داشت. حق داشت. مهار آن جنون سخت بود. فکر اینکه باید از این جنون دست کشد، دچار اضطرابش میکرد. اما هر چه از دوران قهرمانی فاصله گرفت، رفتارش پهلوانانه شد. هر جا «مردم» زخمی میخوردند، او پا در رکاب حاضر به کمک بود. طبیعی است اینهمه مردمدوستی و میهندوستی بیپاسخ نمیماند. این عشق و احترام مردم به او ریشههای عمیقی دارد. کسانی که این روزها به او توهین میکنند، روی تنۀ درختی تناور خش میاندازند. به درخت آسیبی نمیرسد، فقط جای بازی بچگانهشان روی تنۀ درخت میماند تا حتی آیندگان ملامتشان کنند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Forwarded from سایهسار (Sayeh Eghtesadinia)
شهپرِ شاهِ هوا
«بعد از انقلاب وقتی در زندان بود در یکی از روزنامههای اسلامی فهرستی از اسامی رجال دورۀ طاغوت چاپ کرده بودند زیر عنوان غارتگران اموال ملی. اسم او هم در میان آنها بود. دو سه صفحهای با عنوان «تنگدستی» نوشت تا خود و دیگران بدانند که چقدر از اموال ملی را غارت کرده است. پس از خروج از زندان حقوق بازنشستگیاش را قطع کردند و حسابهای بانکیاش را بستند و حق معامله را سلب کردند و از پسانداز حقوق دورۀ سناتوری مبلغ یکمیلیون و سیصدهزار تومان مطالبه کردند و چون دیدند که چیزی ندارد پانصدهزار تومان گرفتند و بقیه را بخشیدند و مفاصا حساب دادند که دادستانی انقلاب محدودیتها را رفع کند. نامۀ مفاصا را به دادستانی داد به امید اینکه بقیۀ پساندازش را آزاد کنند تا چندی آب و نان بخورد اما معلوم شد که دادستان اسلام گوشش به این چیزها بدهکار نیست و حکم شورای انقلاب را هم نمیخواند.» (نقد بیغش، صدرالدین الهی، نشر معین، ۱۳۹۲)
نه مفسد بود، نه غارتگری متواری. پژوهشگر بود و معلم و شاعر و سردبیر مجله، و بعدتر وزیر فرهنگی که پاکیزهترین کتابها را دست فرزندان ایران داد. مدیر چند بنیاد فرهنگی و پژوهشکده بود و هرچه بود و نبود، جایش در زندان نبود. اما تندروان چه کردند با او؟ تا پیش از انقلاب هم از زبان روشنفکران زخم میخورد، هم ساواک دائم مزاحم اشتغالاتش بود. پس از انقلاب هم که «چون در کابینۀ اسداللّه علم در خرداد ۴۲ سِمَت وزارت داشت و صورت جلسۀ تقابل مسلّحانه با معترضان را امضا کرده بود، بیش از همه در مَظان اتّهام قرار گرفت و در همان روزهای نخست انقلاب دستگیر شد، و در زیرزمینِ مدرسۀ رفاه یا علوی زندانی گردید.» (سیدعلی آلداود، هادینامه، به کوشش رسول جعفریان، نشر مورخ، ۱۳۹۹) در آن کشاکش و شوراشور و واویلا، اگر نبود پایمردی آیتالله مطهری، از حکم اعدام نمیرهید. مطهری هم، هرچه بود یا نبود، همین یک خدمتش بس که او را از ورطۀ قضاوت آیندگان برهاند: نجات دکتر پرویز ناتلخانلری از اعدام.
ناتلخانلری و مطهری در سالهای پیش از انقلاب با هم آشنا شده بودند و دیدار و مباحثۀ مختصری بر سر کتابی داشتند که بنا بود در بنیاد فرهنگ منتشر شود. کتاب در نقد پیامبر اسلام بود و نویسندۀ آن یهودی. مطهری خانلری را از انتشار کتاب بر حذر داشت و خانلری استدلال او را پذیرفت. با اینکه این دو معلم از دو خاستگاه متفاوت برآمده و در دو زمینه و حتی عالم متفاوت، چهبسا مخالف، زاد و زیست میکردند، قدر علم یکدیگر را میشناختند. همین مصاحبت مختصر آنمایه عالمانه بود که مطهری پس از انقلاب برای نجات جان خانلری واسطه شود و عقاب را از چنگال زاغان برهاند. عمل ارزشمند و والای آیتالله مطهری زندگی استاد را نجات داد اما سرمایۀ نابودشدۀ خانلری هرگز به او بازنگشت. خانلری بهواقع دیگر زندگی نمیکرد چون سپهر زیست او دود شده و از دست رفته بود.
پایانبندی شعر «عقاب» با سرنوشت شاعرش، بهویژه با مرگش، شباهتهایی مییابد: عقاب شعر او نمیمیرد، بلکه مرگ را میپذیرد. ما صحنۀ مردن عقاب را نمیبینیم، اما میدانیم که او به آسمان رفته، ناپدید شده، و سرانجام مرده است. خانلری تا سال درگذشتش، ۱۳۶۹، در ایران زندگی کرد، اما به گندزاران نرفت و با زاغان همسفره نشد و عزت خویش نگاه داشت. خاموش شد و کمنور، اما همچنان مکرم و بشکوه. مرگش حادثه نبود، تو گویی چون آب ولرم برکهای دور خردهخرده بخار شده باشد. کمکم از نظرها ناپدید شد، چون سایهای سبک که بیگرفتاری تن به خورشید میدهد، چون مِهی ساکن که تن به وضوح شبانۀ کوهستان میسپرد. رفتن را پذیرفت و از طبیعتی به طبیعتی دیگر غلتید. همچنان عقاب که چشم تیزش را بر واقعیت دوخت، با هوشی تلخ و وقاری بس سنگین، آن را فهمید و پذیرفت و پرکشید. خانلری دور شد؛ آنقدر دور که فهمیدیم مرده است بیآنکه از مرگ هرگز حرفی در میان بوده باشد.
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و دگر هیچ نبود.
https://t.me/Sayehsaar
«بعد از انقلاب وقتی در زندان بود در یکی از روزنامههای اسلامی فهرستی از اسامی رجال دورۀ طاغوت چاپ کرده بودند زیر عنوان غارتگران اموال ملی. اسم او هم در میان آنها بود. دو سه صفحهای با عنوان «تنگدستی» نوشت تا خود و دیگران بدانند که چقدر از اموال ملی را غارت کرده است. پس از خروج از زندان حقوق بازنشستگیاش را قطع کردند و حسابهای بانکیاش را بستند و حق معامله را سلب کردند و از پسانداز حقوق دورۀ سناتوری مبلغ یکمیلیون و سیصدهزار تومان مطالبه کردند و چون دیدند که چیزی ندارد پانصدهزار تومان گرفتند و بقیه را بخشیدند و مفاصا حساب دادند که دادستانی انقلاب محدودیتها را رفع کند. نامۀ مفاصا را به دادستانی داد به امید اینکه بقیۀ پساندازش را آزاد کنند تا چندی آب و نان بخورد اما معلوم شد که دادستان اسلام گوشش به این چیزها بدهکار نیست و حکم شورای انقلاب را هم نمیخواند.» (نقد بیغش، صدرالدین الهی، نشر معین، ۱۳۹۲)
نه مفسد بود، نه غارتگری متواری. پژوهشگر بود و معلم و شاعر و سردبیر مجله، و بعدتر وزیر فرهنگی که پاکیزهترین کتابها را دست فرزندان ایران داد. مدیر چند بنیاد فرهنگی و پژوهشکده بود و هرچه بود و نبود، جایش در زندان نبود. اما تندروان چه کردند با او؟ تا پیش از انقلاب هم از زبان روشنفکران زخم میخورد، هم ساواک دائم مزاحم اشتغالاتش بود. پس از انقلاب هم که «چون در کابینۀ اسداللّه علم در خرداد ۴۲ سِمَت وزارت داشت و صورت جلسۀ تقابل مسلّحانه با معترضان را امضا کرده بود، بیش از همه در مَظان اتّهام قرار گرفت و در همان روزهای نخست انقلاب دستگیر شد، و در زیرزمینِ مدرسۀ رفاه یا علوی زندانی گردید.» (سیدعلی آلداود، هادینامه، به کوشش رسول جعفریان، نشر مورخ، ۱۳۹۹) در آن کشاکش و شوراشور و واویلا، اگر نبود پایمردی آیتالله مطهری، از حکم اعدام نمیرهید. مطهری هم، هرچه بود یا نبود، همین یک خدمتش بس که او را از ورطۀ قضاوت آیندگان برهاند: نجات دکتر پرویز ناتلخانلری از اعدام.
ناتلخانلری و مطهری در سالهای پیش از انقلاب با هم آشنا شده بودند و دیدار و مباحثۀ مختصری بر سر کتابی داشتند که بنا بود در بنیاد فرهنگ منتشر شود. کتاب در نقد پیامبر اسلام بود و نویسندۀ آن یهودی. مطهری خانلری را از انتشار کتاب بر حذر داشت و خانلری استدلال او را پذیرفت. با اینکه این دو معلم از دو خاستگاه متفاوت برآمده و در دو زمینه و حتی عالم متفاوت، چهبسا مخالف، زاد و زیست میکردند، قدر علم یکدیگر را میشناختند. همین مصاحبت مختصر آنمایه عالمانه بود که مطهری پس از انقلاب برای نجات جان خانلری واسطه شود و عقاب را از چنگال زاغان برهاند. عمل ارزشمند و والای آیتالله مطهری زندگی استاد را نجات داد اما سرمایۀ نابودشدۀ خانلری هرگز به او بازنگشت. خانلری بهواقع دیگر زندگی نمیکرد چون سپهر زیست او دود شده و از دست رفته بود.
پایانبندی شعر «عقاب» با سرنوشت شاعرش، بهویژه با مرگش، شباهتهایی مییابد: عقاب شعر او نمیمیرد، بلکه مرگ را میپذیرد. ما صحنۀ مردن عقاب را نمیبینیم، اما میدانیم که او به آسمان رفته، ناپدید شده، و سرانجام مرده است. خانلری تا سال درگذشتش، ۱۳۶۹، در ایران زندگی کرد، اما به گندزاران نرفت و با زاغان همسفره نشد و عزت خویش نگاه داشت. خاموش شد و کمنور، اما همچنان مکرم و بشکوه. مرگش حادثه نبود، تو گویی چون آب ولرم برکهای دور خردهخرده بخار شده باشد. کمکم از نظرها ناپدید شد، چون سایهای سبک که بیگرفتاری تن به خورشید میدهد، چون مِهی ساکن که تن به وضوح شبانۀ کوهستان میسپرد. رفتن را پذیرفت و از طبیعتی به طبیعتی دیگر غلتید. همچنان عقاب که چشم تیزش را بر واقعیت دوخت، با هوشی تلخ و وقاری بس سنگین، آن را فهمید و پذیرفت و پرکشید. خانلری دور شد؛ آنقدر دور که فهمیدیم مرده است بیآنکه از مرگ هرگز حرفی در میان بوده باشد.
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و دگر هیچ نبود.
https://t.me/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
مرز آزادی- مهدی تدینی
<unknown>
مرز آزادی
در گفتاری با عنوان "مرز آزادی" برای مدرسه تردید، به بررسی این پرداختم که اساساً آزادی چیست و قبض و بسط آن چگونه است.
در این فایل صوتی میتوانید این گفتار را بشنوید. پیشتر مضمون کلی این گفتار را در این پست مختصر شرح داده بودم.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در گفتاری با عنوان "مرز آزادی" برای مدرسه تردید، به بررسی این پرداختم که اساساً آزادی چیست و قبض و بسط آن چگونه است.
در این فایل صوتی میتوانید این گفتار را بشنوید. پیشتر مضمون کلی این گفتار را در این پست مختصر شرح داده بودم.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Forwarded from نشريه كارخانهدار
⭕️ برخورد با علی دایی ها و میلیاردها دلار سرمایه ای که از ایران پرید!
با کلی کیف و حال، و غرور و سرمستی، زن و بچه ی علی دایی را از هواپیمای توی هوا پیاده کردید، مغازه هایش را هم پلمب کردید ولی میلیاردها دلار سرمایه بخش خصوصی را از ایران پرواز دادید!!
می پرسید چطور؟ فهمش برای شما سخت است چون از اقتصاد چیزی سر در نمی آورید ولی من به شما می گویم چه اتفاقی را رقم زده اید:
از چند هفته پیش که ناباورانه خواندم مغازه های علی دایی را – و بسیار مغازه های دیگر – را بسته اید، یا به عبارت دقیق تر پلمب کرده اید و نگذاشتید دوباره باز کنند، من عمیقا به فکر فرو رفته ام. وقتی به اقتضای محل کارم، از جلوی نشر چشمه ی پل کریمخان رد شدم و دیدم آن هم پلمب شده و یک برادر محترمی هم با اسپری روی شیشه و دیوار به استهزا و تمسخر نوشته که «دفعه دیگه وسط ماه انبارگردانی نکنید»، یاد فرمایش آن برادر محترم دیگر افتادم که از سر توانمندی و قدرت، و البته به استهزا و تمسخر فرمودند «بستن مغازه های تان با خودتان است؛ ولی باز کردنش با ماست». خوب، پیام کاملا روشن است و هر کسی هم که مثل من اندک بهره ای از یک هوش متوسط و معمولی دارد پیام شفاف و روشن شما را کاملا می فهمد: دارید می فرمایید «اینجا کلّش واس ماست».
من، و هزاران مدیرعامل و مالک شرکت های خصوصی یک نتیجه گیری خیلی ساده می کنیم: اگر شما اراده کنید، به چشم بر هم زدنی تمام اموال من را می توانید در اختیار بگیرید، شرکت یا فروشگاه من را پلمب کنید و حتی زن و بچه ی من را از هواپیما پیاده کنید. به حکم دادگاه و محاکمه هم نیاز ندارید، یا اگر هم دارید به چشم بر هم زدنی آن هم فراهم خواهد شد. ما حتی حق نداریم فروشگاه یا شرکت خود را در وقت نامناسب (که آن را هم شما تشخیص می دهید) تعطیل کنیم چون دیگر باز کردنش با ما نخواهد بود. کلا مالکیت ما بر اموال مان عاریتی و موقت است و به میل و اراده ی شما بستگی دارد و هر لحظه می تواند متوقف یا حتی توقیف شود.
شما من را نمی شناسید، چون یک آدم معمولی هستم با چند صد نفر پرسنل که در کارخانه و دفتر شرکتم کار می کنند، نه فعالیتی در اینستاگرام داشته ام و نه در – به قول شما – اغتشاشات و آشوب های خیابانی شرکت کرده ام و نه حتی از پنجره خانه ام چیزی فریاد کرده ام. ولی من، و بسیاری از کسان دیگری مثل من -داریم خیلی جدی و بی صدا و آرام کارخانه هایمان را جمع می کنیم، اموال شرکت ها را می فروشیم و بدون این که برای شما کوچک ترین مزاحمتی ایجاد کنیم داریم کشور مقصدمان را انتخاب می کنیم که اموال مان را آنجا ببریم و سرمایه گذاری کنیم. مدیران و سرمایه گذاران با هم مشورت می کنند و خود را به تصمیم نهایی نزدیک می کنند. این یک تصمیم فردی نیست، این یک موج عظیم است. در همین دو هفته بیشتر از ده مدیرعامل با من تماس گرفته اند که با همدیگر مشورت کنیم و کشور مقصد را بهتر و دقیق تر انتخاب کنیم.
من و هزاران مدیرعامل و مالک و هیات مدیره شرکت های خصوصی که شبیه من هستند رفتار شما را با علی دایی دیدیم و پیام شفاف شما را شنیدیم: «اینجا کلّش واسه شماست»!
🔻متن كامل را در لينك زير بخوانيد
https://www.karkhanedar.com/%d8%a8%d8%b1%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af-%d8%a8%d8%a7-%d8%b9%d9%84%db%8c-%d8%af%d8%a7%db%8c%db%8c-%d9%87%d8%a7-%d9%88-%d9%85%db%8c%d9%84%db%8c%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%87%d8%a7-%d8%af%d9%84%d8%a7%d8%b1-%d8%b3/
با کلی کیف و حال، و غرور و سرمستی، زن و بچه ی علی دایی را از هواپیمای توی هوا پیاده کردید، مغازه هایش را هم پلمب کردید ولی میلیاردها دلار سرمایه بخش خصوصی را از ایران پرواز دادید!!
می پرسید چطور؟ فهمش برای شما سخت است چون از اقتصاد چیزی سر در نمی آورید ولی من به شما می گویم چه اتفاقی را رقم زده اید:
از چند هفته پیش که ناباورانه خواندم مغازه های علی دایی را – و بسیار مغازه های دیگر – را بسته اید، یا به عبارت دقیق تر پلمب کرده اید و نگذاشتید دوباره باز کنند، من عمیقا به فکر فرو رفته ام. وقتی به اقتضای محل کارم، از جلوی نشر چشمه ی پل کریمخان رد شدم و دیدم آن هم پلمب شده و یک برادر محترمی هم با اسپری روی شیشه و دیوار به استهزا و تمسخر نوشته که «دفعه دیگه وسط ماه انبارگردانی نکنید»، یاد فرمایش آن برادر محترم دیگر افتادم که از سر توانمندی و قدرت، و البته به استهزا و تمسخر فرمودند «بستن مغازه های تان با خودتان است؛ ولی باز کردنش با ماست». خوب، پیام کاملا روشن است و هر کسی هم که مثل من اندک بهره ای از یک هوش متوسط و معمولی دارد پیام شفاف و روشن شما را کاملا می فهمد: دارید می فرمایید «اینجا کلّش واس ماست».
من، و هزاران مدیرعامل و مالک شرکت های خصوصی یک نتیجه گیری خیلی ساده می کنیم: اگر شما اراده کنید، به چشم بر هم زدنی تمام اموال من را می توانید در اختیار بگیرید، شرکت یا فروشگاه من را پلمب کنید و حتی زن و بچه ی من را از هواپیما پیاده کنید. به حکم دادگاه و محاکمه هم نیاز ندارید، یا اگر هم دارید به چشم بر هم زدنی آن هم فراهم خواهد شد. ما حتی حق نداریم فروشگاه یا شرکت خود را در وقت نامناسب (که آن را هم شما تشخیص می دهید) تعطیل کنیم چون دیگر باز کردنش با ما نخواهد بود. کلا مالکیت ما بر اموال مان عاریتی و موقت است و به میل و اراده ی شما بستگی دارد و هر لحظه می تواند متوقف یا حتی توقیف شود.
شما من را نمی شناسید، چون یک آدم معمولی هستم با چند صد نفر پرسنل که در کارخانه و دفتر شرکتم کار می کنند، نه فعالیتی در اینستاگرام داشته ام و نه در – به قول شما – اغتشاشات و آشوب های خیابانی شرکت کرده ام و نه حتی از پنجره خانه ام چیزی فریاد کرده ام. ولی من، و بسیاری از کسان دیگری مثل من -داریم خیلی جدی و بی صدا و آرام کارخانه هایمان را جمع می کنیم، اموال شرکت ها را می فروشیم و بدون این که برای شما کوچک ترین مزاحمتی ایجاد کنیم داریم کشور مقصدمان را انتخاب می کنیم که اموال مان را آنجا ببریم و سرمایه گذاری کنیم. مدیران و سرمایه گذاران با هم مشورت می کنند و خود را به تصمیم نهایی نزدیک می کنند. این یک تصمیم فردی نیست، این یک موج عظیم است. در همین دو هفته بیشتر از ده مدیرعامل با من تماس گرفته اند که با همدیگر مشورت کنیم و کشور مقصد را بهتر و دقیق تر انتخاب کنیم.
من و هزاران مدیرعامل و مالک و هیات مدیره شرکت های خصوصی که شبیه من هستند رفتار شما را با علی دایی دیدیم و پیام شفاف شما را شنیدیم: «اینجا کلّش واسه شماست»!
🔻متن كامل را در لينك زير بخوانيد
https://www.karkhanedar.com/%d8%a8%d8%b1%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af-%d8%a8%d8%a7-%d8%b9%d9%84%db%8c-%d8%af%d8%a7%db%8c%db%8c-%d9%87%d8%a7-%d9%88-%d9%85%db%8c%d9%84%db%8c%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%87%d8%a7-%d8%af%d9%84%d8%a7%d8%b1-%d8%b3/
کارخانه دار - رسانه ویژه صنعت و صاحبان صنایع
برخورد با علی دایی ها و میلیاردها دلار سرمایه ای که از ایران پرید! - کارخانه دار - رسانه ویژه صنعت و صاحبان صنایع
شما من را نمی شناسید، چون یک آدم معمولی هستم با چند صد نفر پرسنل که در کارخانه و دفتر شرکتم کار می کنند، نه فعالیتی در اینستاگرام داشته ام و نه در – به قول شما - اغتشاشات و آشوب های خیابانی شرکت کرده ام و نه حتی از پنجره خانه ام چیزی فریاد کرده ام. ولی من،…
.محمدرضاشفیعی کدکنی
من در آکسفورد که بودم، آ نجا در کتابخانهاش، یک فرد انگلیسی که اسمش، همه چیزش انگلیسی بود، عضو کمپانی هند شرقی بود، آمده بود زبان فارسی یاد گرفته بود و به #فارسی شعر میگفت و شعر در سبک هندی!
شماهایی که زبان مادریتان هست، شما که بعضیهایتان فوق لیسانس و دکتر ادبیات فارسی هستید محال است شعر بیدل را بفهمید. بیدل یک منظومۀ بسیار بسیار منسجم و پیچیدهای است که کُدهای هنریش را هر ذهنی نمیتواند دیکُد کند به اصطلاح زبانشناسها؛ و این آدم آمده و به سبک بیدل شعر گفته و چقدر جالب و عالی… آدم باورش نمیشود که اینقدر اینها... [انگلیسیها]
بعد آن وقتی که مسلّط شدند، گفتند: گور بابای زبان فارسی! شما زبان فارسی برایتان خوب نیست. شما بیایید #اُردو را که یک زبان محلّی است، این را بگیرید بزرگش کنید و همین کار را کردند. آنها میدانستند که زبان فارسی #شاهنامه دارد، #مثنوی دارد، #سعدی دارد، #حافظ دارد، #نظامی دارد، میتواند با #شکسپیر کُشتی بگیرد. ولی زبان اردو چیزی ندارد که با شکسپیر کُشتی بگیرد. بعد از مدتی بچّۀ هندی میگوید: گور بابای این زبان اُردو. من که میتوانم شکسپیر بخوانم، چرا این شعرهای ضعیف و این ادبیات چی چی… را بخوانم اصلاً زبانم را انگلیسی میکنم، چنانکه کردند.
ببینید آنهایی که روی زبانهای محلّی ما فشار میآورند که من آقا به لهجۀ کدکنی بهتر است شعر بگویم، او میداند چکار میکند، او میداند که در لهجۀ کدکنی، شاهنامه وجود ندارد، مثنوی وجود ندارد، نظامی وجود ندارد، سعدی [وجود] ندارد. این لهجه وقتی که خیلی هم بزرگ بشود چهار تا داستان کوتاه و دو سه تا شعر بند تنبانی میراثش خواهد شد. آن بچه هم میگوید من فاتحهٔ این را خوندم. من شکسپیر میخوانم یا پوشکین میخوانم. الان شما فکر میکنید روسها چه کار میکنند در آسیای میانه، در سرزمین آسیای میانه روسها الان سیاستشان همین است. هر #قومیت کوچکی را پروبال میدهند. میگویند خلق قزاق و … بگویید گور بابای ادبیات فارسی و سعدی و حافظ. شما بیایید لهجۀ خودتان را موسیقی خودتان را… و ما برایتان کف میزنیم، ما برایتان دپارتمان در مسکو تشکیل میدهیم. مطالعات قوم قزاق و چی و چی… آن بچۀ قزاق مدتی که خواند میگوید این زبان و فرهنگ قزاقی چیزی ندارد. من داستایوفسکی و چخوف و پوشکین میخوانم. لرمانتف میخوانم. فاتحه میخوانم بر زبان و #فرهنگ_ملی خودم. روس میشود.
این نظر من نیست که بگویید من یک شوونیست فارس هستم. زبان فارسی در همه کرۀ زمین با رباعیات #خیام و مثنوی جلالالدین و شاهنامه و سعدی و حافظ و نظامی و … شناخته میشود در همۀ دنیا. شکسپیر با آن نمیتواند کشتی بگیرد. پوشکین با آن نمیتواند کشتی بگیرد. اما با آن لهجۀ محلی که تشویقت میکنند، بعد از مدتی نوۀ تو، نبیرۀ تو، میگوید من روس میشوم، انگلیسی میشوم. شکسپیر میخوانم، لرمنتف میخوانم، پوشکین میخوانم. این را ما هیچ بهش توجه نمیکنیم.
ما نمیخواهیم هیچ زبان محلّیای را خداینکرده… چون این #زبانهای_محلّی پشتوانۀ فرهنگی ما هستند. ما اگر این زبانهای محلّی را حفظ نکنیم، بخش اعظمی از فرهنگ مشترکمان را عملاً نمیفهمیم. ولی این زبان بینالاقوامی که قرنها و قرنها و قرنها همۀ این اقوام درش مساهمت (همکاری و همیاری) دارند… هیچ قومی بر هیچ قوم دیگری تقدم ندارد در ساختن امواج این دریای بزرگ. ما به این باید خیلی بیشتر از اینها اهمیت بدهیم… همین کار الان در آسیانه میانه دارد میشود، سه نسل، چهار نسلِ دیگر بگذرد، بچههای #قزاق و #اُزبک و #تاجیک، #روس هستند (خواهند شد). الان منقطع هستند، با ما هیچ ارتباطی ندارند. پوتین اجازه نمیدهد به اینها که خط نیاکانشان را یاد بگیرند. نمیخواهند گلستان سعدی و بوستان سعدی و نظامی بخوانند، سنگ قبر پدربزرگشان را نمیتوانند بخوانند اینها… [انگلستان] آن شبه قاره هند را هم همینطوری کرد. اول زبان فارسی را از بین برد، بعد گفت: شما اردو بخوانید. اردو چه دارد که با شکسپیر کُشتی بگیرد. خیلی مهم است. ما این را باید بدانیم. این زبان بین الاقوامی ما منحصر در فارسیزبانان نیست همۀ اقوام، مساهمتکنندگان در خلاقیت این فرهنگ و زبان هستند.
🆔https://t.me/irandoustan
من در آکسفورد که بودم، آ نجا در کتابخانهاش، یک فرد انگلیسی که اسمش، همه چیزش انگلیسی بود، عضو کمپانی هند شرقی بود، آمده بود زبان فارسی یاد گرفته بود و به #فارسی شعر میگفت و شعر در سبک هندی!
شماهایی که زبان مادریتان هست، شما که بعضیهایتان فوق لیسانس و دکتر ادبیات فارسی هستید محال است شعر بیدل را بفهمید. بیدل یک منظومۀ بسیار بسیار منسجم و پیچیدهای است که کُدهای هنریش را هر ذهنی نمیتواند دیکُد کند به اصطلاح زبانشناسها؛ و این آدم آمده و به سبک بیدل شعر گفته و چقدر جالب و عالی… آدم باورش نمیشود که اینقدر اینها... [انگلیسیها]
بعد آن وقتی که مسلّط شدند، گفتند: گور بابای زبان فارسی! شما زبان فارسی برایتان خوب نیست. شما بیایید #اُردو را که یک زبان محلّی است، این را بگیرید بزرگش کنید و همین کار را کردند. آنها میدانستند که زبان فارسی #شاهنامه دارد، #مثنوی دارد، #سعدی دارد، #حافظ دارد، #نظامی دارد، میتواند با #شکسپیر کُشتی بگیرد. ولی زبان اردو چیزی ندارد که با شکسپیر کُشتی بگیرد. بعد از مدتی بچّۀ هندی میگوید: گور بابای این زبان اُردو. من که میتوانم شکسپیر بخوانم، چرا این شعرهای ضعیف و این ادبیات چی چی… را بخوانم اصلاً زبانم را انگلیسی میکنم، چنانکه کردند.
ببینید آنهایی که روی زبانهای محلّی ما فشار میآورند که من آقا به لهجۀ کدکنی بهتر است شعر بگویم، او میداند چکار میکند، او میداند که در لهجۀ کدکنی، شاهنامه وجود ندارد، مثنوی وجود ندارد، نظامی وجود ندارد، سعدی [وجود] ندارد. این لهجه وقتی که خیلی هم بزرگ بشود چهار تا داستان کوتاه و دو سه تا شعر بند تنبانی میراثش خواهد شد. آن بچه هم میگوید من فاتحهٔ این را خوندم. من شکسپیر میخوانم یا پوشکین میخوانم. الان شما فکر میکنید روسها چه کار میکنند در آسیای میانه، در سرزمین آسیای میانه روسها الان سیاستشان همین است. هر #قومیت کوچکی را پروبال میدهند. میگویند خلق قزاق و … بگویید گور بابای ادبیات فارسی و سعدی و حافظ. شما بیایید لهجۀ خودتان را موسیقی خودتان را… و ما برایتان کف میزنیم، ما برایتان دپارتمان در مسکو تشکیل میدهیم. مطالعات قوم قزاق و چی و چی… آن بچۀ قزاق مدتی که خواند میگوید این زبان و فرهنگ قزاقی چیزی ندارد. من داستایوفسکی و چخوف و پوشکین میخوانم. لرمانتف میخوانم. فاتحه میخوانم بر زبان و #فرهنگ_ملی خودم. روس میشود.
این نظر من نیست که بگویید من یک شوونیست فارس هستم. زبان فارسی در همه کرۀ زمین با رباعیات #خیام و مثنوی جلالالدین و شاهنامه و سعدی و حافظ و نظامی و … شناخته میشود در همۀ دنیا. شکسپیر با آن نمیتواند کشتی بگیرد. پوشکین با آن نمیتواند کشتی بگیرد. اما با آن لهجۀ محلی که تشویقت میکنند، بعد از مدتی نوۀ تو، نبیرۀ تو، میگوید من روس میشوم، انگلیسی میشوم. شکسپیر میخوانم، لرمنتف میخوانم، پوشکین میخوانم. این را ما هیچ بهش توجه نمیکنیم.
ما نمیخواهیم هیچ زبان محلّیای را خداینکرده… چون این #زبانهای_محلّی پشتوانۀ فرهنگی ما هستند. ما اگر این زبانهای محلّی را حفظ نکنیم، بخش اعظمی از فرهنگ مشترکمان را عملاً نمیفهمیم. ولی این زبان بینالاقوامی که قرنها و قرنها و قرنها همۀ این اقوام درش مساهمت (همکاری و همیاری) دارند… هیچ قومی بر هیچ قوم دیگری تقدم ندارد در ساختن امواج این دریای بزرگ. ما به این باید خیلی بیشتر از اینها اهمیت بدهیم… همین کار الان در آسیانه میانه دارد میشود، سه نسل، چهار نسلِ دیگر بگذرد، بچههای #قزاق و #اُزبک و #تاجیک، #روس هستند (خواهند شد). الان منقطع هستند، با ما هیچ ارتباطی ندارند. پوتین اجازه نمیدهد به اینها که خط نیاکانشان را یاد بگیرند. نمیخواهند گلستان سعدی و بوستان سعدی و نظامی بخوانند، سنگ قبر پدربزرگشان را نمیتوانند بخوانند اینها… [انگلستان] آن شبه قاره هند را هم همینطوری کرد. اول زبان فارسی را از بین برد، بعد گفت: شما اردو بخوانید. اردو چه دارد که با شکسپیر کُشتی بگیرد. خیلی مهم است. ما این را باید بدانیم. این زبان بین الاقوامی ما منحصر در فارسیزبانان نیست همۀ اقوام، مساهمتکنندگان در خلاقیت این فرهنگ و زبان هستند.
🆔https://t.me/irandoustan
Telegram
ایران دوستان
لینک عضویت در ایران دوستان 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAErxecvi2a1-p8l7WA
https://t.me/joinchat/AAAAAErxecvi2a1-p8l7WA
Forwarded from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«ایران آشفته و کباب جوجهتیغی»
مشروطه رؤیایی بود که به گِل نشسته بود. ده سال پس از انقلاب مشروطه، در دهۀ ۱۲۹۰، اوضاع ایران عجیب تأسفبار شده بود و وقتی امروز تقلاهای آن روزهای ایرانیان دلسوز را میبینیم، اگر دچار نخوت پوچ نباشیم، به آنها حق میدهیم که گاریشان در گلولایِ آن ایران شبزده گیر کرده باشد. این گرفتاری ملی عوامل متعدد داخلی و خارجی داشت. از بد روزگار در ۱۲۹۳ جنگ جهانی اول درگرفت و ایران به رغم اعلام بیطرفی محل تاختوتاز قوای خارجی بود ــ از روسیه و انگلیس که در دستدرازی به ایران برای خود حق آبوگل قائل بودند، تا عثمانی و در برهههایی هم آلمان که مشتریان جدیدِ این تجاوزات بودند.
مشروطه به جای اینکه مشکلات ایران را حل کند، مسائل را غامضتر کرده بود. در واقع مشروطه باعث شد یکی از معدود فواید حاکمیت قاجار در ایران تا حد نابودی کامل از بین برود. قاجار سیستم بوروکراتیک نصفهونیمهای را در ایران ایجاد کرده بود که اجازه میداد سررشتۀ همۀ امور به رغم یک شبکۀ سست در نهایت به هر حال به کاخ شاه برسد. این بوروکراسی همان چیزی بود که ایرانیان وطندوست از هر سو آرزومند آن بودند. و در واقع، بسیاری از مشروطهخواهان هم که چندان دموکراسی را نمیفهمیدند، در واقع فقط دنبال تقسیم قدرت بودند و حتی «بوروکراسی» را با «مشروطه» اشتباه گرفته بودند؛ در اصل خواستار بوروکراسی بودند و نامش را گذاشته بودند مشروطه. پس از انقلاب مشروطه، با خارج شدن اختیارات از دربار و پخش شدن اختیارات میان دولت و مجلس، سررشتۀ امور منسجم نشد ــ متلاشی شد! مجلس را یک بار شاه به توپ بست، دفعۀ بعد روسها متلاشیاش کردند. دولتها هم هر چه جلوتر میرفتیم ناپایدارتر و ضعیفتر میشدند.
مشکل دقیقاً این بود: مشروطه به جای تقویت بوروکراسی که پایۀ توسعه بود، به فروپاشی بوروکراسی منجر شد (و البته با توجه به روند کلی اوضاع شاید بهتر باشد بگوییم: مشروطه فروپاشی بوروکراسی را تسریع کرد). وقتی در دهۀ ۱۲۹۰ اوضاع دولتها را میبینید، وضعیت شرمآور است! دولتها فقط چند هفته و چند ماه دوام میآوردند. احمدشاه هم که توان آن را نداشت اقتدار شاهانه را احیا کند، دستوپای بیهوده میزد. چند هفته یا چند ماه یک بار مجبور بود فرد جدیدی را مأمور تشکیل کابینه کند ــ در بسیاری موارد، کسی که مأمور میشد، از ترس مشکلات از قبول مسئولیت فرار میکرد. مگر دیوانه بود سکاندار کشتیای شود که هر نظارهگری حس میکرد درزهای آن در حال باز شدن است! با دولتهای مستعجل و مجلس تعطیل، امکان بهبود اوضاع خواب و خیال بود.
اما، وقتی به شخصیتهای سیاسی و نخستوزیرانِ منصوب او نگاه میکنیم، انصافاً بهترین نیروهای ایرانیِ آن زمان بودند. او با بهترین دولتمردان ایران همکاری خوبی داشت، اما نمیشد اوضاع را جمع کرد. از طرفی نه فقط احمدشاه، کلاً ماهیت دربار پس از درگیری محمدعلیشاه با مشروطهخواهان خوار شده بود. آرمان مشروطه این است که «قانون» جایگزین «اقتدار ملوکانه» شود و به جای «شاه»، «قانون» حکمرانی کند. اما حالا نه اقتدار شاهانه مانده بود و نه اقتدار قانون. در نتیجه کابینهها بیش از چند ماه دوام نمیآورد. بگذارید بهترین مثال را بزنم: در یکی از سیاهترین بُرههها در میانۀ دهۀ ۱۲۹۰، شاه عینالدوله را مأمور تشکیل کابینه کرد. عینالدوله به شاه پاسخ داد که ادارۀ کشور تنها در صورتی ممکن است که همۀ نیروها یکصدا کمک کنند. به همین دلیل شورایی از بزرگان کشور در حضور احمدشاه تشکیل شد و همه قول دادند به عینالدوله کمک کنند. قویترین کابینۀ ممکن تشکیل شد. چهار نفر از نخستوزیران پیشین در این کابینه عضو بودند. دوران قحطی بود و مردم نان نداشتند. عینالدوله که از بزرگترین ملاکان بود، املاک خود را گروی بانک گذاشت تا وام بگیرد و با پول آن برای مردم نان رایگان و ارزان تهیه شود. خود او شخصاً در نانواییها حضور مییافت... اما کابینۀ او با همۀ وجاهتش پس از پنجاه روز سقوط کرد! این مثلاً قویترین کابینه بود. وضع دولت رقتانگیز بود و وضع مردم حزنانگیز...
یکی از چهرههای پرامید این دهه کسی بود که بعدها به یکی از بدنامترین دولتمردان تبدیل شد: وثوقالدوله؛ همانکسی که میخواست قرارداد ۱۹۱۹ را میان ایران و انگلستان منعقد کند و ایران را به نوعی تحتالحمایۀ بریتانیا درآورد. حسن وثوق یکی از امیدهای ایران در آن سالها بود ــ پیش از آنکه خبری از آن قرارداد باشد. او خواهرزادۀ یکی از بهترین دولتمردان ایران بود: امینالدوله. امینالدوله حسن وثوق را مانند فرزند خود برای مملکتداری تربیت کرده بود (و البته حتماً میدانید که برادر حسن، احمد بود ــ همان احمد قوام).
دولت مانند تکهای آتش بود که هر کس آن را برمیداشت، زود دستش میسوخت و آن را میسپرد به نفر بعد.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مشروطه رؤیایی بود که به گِل نشسته بود. ده سال پس از انقلاب مشروطه، در دهۀ ۱۲۹۰، اوضاع ایران عجیب تأسفبار شده بود و وقتی امروز تقلاهای آن روزهای ایرانیان دلسوز را میبینیم، اگر دچار نخوت پوچ نباشیم، به آنها حق میدهیم که گاریشان در گلولایِ آن ایران شبزده گیر کرده باشد. این گرفتاری ملی عوامل متعدد داخلی و خارجی داشت. از بد روزگار در ۱۲۹۳ جنگ جهانی اول درگرفت و ایران به رغم اعلام بیطرفی محل تاختوتاز قوای خارجی بود ــ از روسیه و انگلیس که در دستدرازی به ایران برای خود حق آبوگل قائل بودند، تا عثمانی و در برهههایی هم آلمان که مشتریان جدیدِ این تجاوزات بودند.
مشروطه به جای اینکه مشکلات ایران را حل کند، مسائل را غامضتر کرده بود. در واقع مشروطه باعث شد یکی از معدود فواید حاکمیت قاجار در ایران تا حد نابودی کامل از بین برود. قاجار سیستم بوروکراتیک نصفهونیمهای را در ایران ایجاد کرده بود که اجازه میداد سررشتۀ همۀ امور به رغم یک شبکۀ سست در نهایت به هر حال به کاخ شاه برسد. این بوروکراسی همان چیزی بود که ایرانیان وطندوست از هر سو آرزومند آن بودند. و در واقع، بسیاری از مشروطهخواهان هم که چندان دموکراسی را نمیفهمیدند، در واقع فقط دنبال تقسیم قدرت بودند و حتی «بوروکراسی» را با «مشروطه» اشتباه گرفته بودند؛ در اصل خواستار بوروکراسی بودند و نامش را گذاشته بودند مشروطه. پس از انقلاب مشروطه، با خارج شدن اختیارات از دربار و پخش شدن اختیارات میان دولت و مجلس، سررشتۀ امور منسجم نشد ــ متلاشی شد! مجلس را یک بار شاه به توپ بست، دفعۀ بعد روسها متلاشیاش کردند. دولتها هم هر چه جلوتر میرفتیم ناپایدارتر و ضعیفتر میشدند.
مشکل دقیقاً این بود: مشروطه به جای تقویت بوروکراسی که پایۀ توسعه بود، به فروپاشی بوروکراسی منجر شد (و البته با توجه به روند کلی اوضاع شاید بهتر باشد بگوییم: مشروطه فروپاشی بوروکراسی را تسریع کرد). وقتی در دهۀ ۱۲۹۰ اوضاع دولتها را میبینید، وضعیت شرمآور است! دولتها فقط چند هفته و چند ماه دوام میآوردند. احمدشاه هم که توان آن را نداشت اقتدار شاهانه را احیا کند، دستوپای بیهوده میزد. چند هفته یا چند ماه یک بار مجبور بود فرد جدیدی را مأمور تشکیل کابینه کند ــ در بسیاری موارد، کسی که مأمور میشد، از ترس مشکلات از قبول مسئولیت فرار میکرد. مگر دیوانه بود سکاندار کشتیای شود که هر نظارهگری حس میکرد درزهای آن در حال باز شدن است! با دولتهای مستعجل و مجلس تعطیل، امکان بهبود اوضاع خواب و خیال بود.
اما، وقتی به شخصیتهای سیاسی و نخستوزیرانِ منصوب او نگاه میکنیم، انصافاً بهترین نیروهای ایرانیِ آن زمان بودند. او با بهترین دولتمردان ایران همکاری خوبی داشت، اما نمیشد اوضاع را جمع کرد. از طرفی نه فقط احمدشاه، کلاً ماهیت دربار پس از درگیری محمدعلیشاه با مشروطهخواهان خوار شده بود. آرمان مشروطه این است که «قانون» جایگزین «اقتدار ملوکانه» شود و به جای «شاه»، «قانون» حکمرانی کند. اما حالا نه اقتدار شاهانه مانده بود و نه اقتدار قانون. در نتیجه کابینهها بیش از چند ماه دوام نمیآورد. بگذارید بهترین مثال را بزنم: در یکی از سیاهترین بُرههها در میانۀ دهۀ ۱۲۹۰، شاه عینالدوله را مأمور تشکیل کابینه کرد. عینالدوله به شاه پاسخ داد که ادارۀ کشور تنها در صورتی ممکن است که همۀ نیروها یکصدا کمک کنند. به همین دلیل شورایی از بزرگان کشور در حضور احمدشاه تشکیل شد و همه قول دادند به عینالدوله کمک کنند. قویترین کابینۀ ممکن تشکیل شد. چهار نفر از نخستوزیران پیشین در این کابینه عضو بودند. دوران قحطی بود و مردم نان نداشتند. عینالدوله که از بزرگترین ملاکان بود، املاک خود را گروی بانک گذاشت تا وام بگیرد و با پول آن برای مردم نان رایگان و ارزان تهیه شود. خود او شخصاً در نانواییها حضور مییافت... اما کابینۀ او با همۀ وجاهتش پس از پنجاه روز سقوط کرد! این مثلاً قویترین کابینه بود. وضع دولت رقتانگیز بود و وضع مردم حزنانگیز...
یکی از چهرههای پرامید این دهه کسی بود که بعدها به یکی از بدنامترین دولتمردان تبدیل شد: وثوقالدوله؛ همانکسی که میخواست قرارداد ۱۹۱۹ را میان ایران و انگلستان منعقد کند و ایران را به نوعی تحتالحمایۀ بریتانیا درآورد. حسن وثوق یکی از امیدهای ایران در آن سالها بود ــ پیش از آنکه خبری از آن قرارداد باشد. او خواهرزادۀ یکی از بهترین دولتمردان ایران بود: امینالدوله. امینالدوله حسن وثوق را مانند فرزند خود برای مملکتداری تربیت کرده بود (و البته حتماً میدانید که برادر حسن، احمد بود ــ همان احمد قوام).
دولت مانند تکهای آتش بود که هر کس آن را برمیداشت، زود دستش میسوخت و آن را میسپرد به نفر بعد.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Forwarded from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
(ادامه از پست پیشین...)
وثوقالدوله بار اول از مرداد ۱۲۹۵ تا خرداد ۱۲۹۶، به مدت ده ماه نخستوزیر (رئیسالوزرا) شد. وقتی کنارهگیری کرد، فقط در عرض یک سال دولت چهار دست چرخید و یک سال بعد دوباره نوبت او رسید. اما نه به این راحتی! از اواسط اردیبهشت ۱۲۹۷ نجفقلیخان بختیاری، ملقب به صمصامالسلطنه، نخستوزیر بود. نارضایتی از او دائم افزایش مییافت. عدهای از بازاریان و روحانیان در شاه عبدالعظیم تحصن کردند تا احمدشاه نجفقلیخان را برکنار کند و به جای او وثوقالدوله را دوباره نخستوزیر کند. سخنگوی این هوادارانِ وثوقالدوله هم کسی نبود مگر سیدحسن مدرس. احمدشاه که اهل هر چیزی بود مگر درگیری سیاسی، به خواست مخالفان تن داد. به نجفقلیخان گفت استعفا دهد و وثوقالدوله را مأمور تشکیل دولت کرد. اما نجفقلیخان کنارهگیری نمیکرد! اوضاع مضحک شده بود: همزمان ایران دو نخستوزیر داشت. حال یک سکانس برویم به مراسم تدفینِ یک اروپایی در تهران...
از سال ۱۲۹۱ دیپلمات کارکشته و بزرگی به نام کُنت هوگو لوگوتِتی سفیرِ امپراتوری اتریشـمجارستان در ایران بود. اجداد کُنت به امپراتوران بیزانس میرسید. او فارسی و عربی و ترکی را روان صحبت میکرد و چند دهه سابقۀ دیپلماتیک درخشان داشت. او باید تلاش میکرد جلوی نفوذ بیشتر روسیه و انگلیس در ایران را بگیرد ــ به ویژه پس از آغاز جنگ جهانی اول. بارها متفقین (روس و انگلیس) برای کشتن او تلاش کردند. عملاً او تنها دیپلمات از قوای متحدین در ایران بود. او همۀ بلاها را از سر گذراند تا اینکه گرفتار بلای عجیبی شد. تنها چند ماه به پایان جنگ مانده بود که گویا جناب کُنت یک جوجهتیغی را اطراف تهران شکار کرده بود، پوست و تیغ آن را کنده بود و آن را کباب کرده بود ــ کبابی لذیذ که زهرمارش شد. کنت پس از خوردن جوجهتیغی بیمار شد؛ میگفتند اسهال خونی گرفته و چیزی نگذشت در تهران درگذشت. البته از نظر اتریشیها مرگ او همچنان یک مرگ «مشکوک» است. مگر کسی با خوردن جوجهتیغی میمیرد؟!
خاکسپاری او همراه شد با درگیری احمدشاه با نجفقلیخان که از دولت کنارهگیری نمیکرد. در خاکسپاری جناب کُنت در تهران همزمان دو نخستوزیر با لباس رسمی سر خاک او حاضر شدند! سرتان را درد نیاورم... خلاصه نجفقلیخان کنارهگیری کرد و وثوقالدوله دوباره بر کرسی نخستوزیری نشست. عملکرد او ابتدا خوب بود. اول یک گروه تروریستی به نام «کمیتۀ مجازات» را ــ اولین گروه تروریستیِ تاریخ عصر جدید ایران ــ محاکمه کرد (برای این روزهای ما نکتۀ جالب این است که، با آنکه این گروه چندین شخصیت شاخص را کشته بود، فقط دو نفرشان به اعدام محکوم شدند ــ داستان اصلی سریال هزاردستان ماجرای همین کمیتۀ مجازات است). وثوقالدوله همچنین تعداد زیادی از راهزان و دزدان سراسر کشور را دستگیر و اعدام کرد. اما این دولت هم به شدت میلنگید...
وثوقالدوله که پنهانی با انگلستان مذاکراتی کرده بود تا قرارداد ۱۹۱۹ را منعقد کند، باید احمدشاه را راضی میکرد. در این اثنا شاه قصد سفر به اروپا کرد. وثوقالدوله نزدیکترین دولتمردِ همکار خود، یعنی نصرتالدوله را در مقام وزیرخارجه همراه شاه به اروپا فرستاد تا کمک کند انگلیسیها در این سفر شاه را راضی کنند. اما وقتی هیئت ایرانی به استامبول رسید، سفیر ایران در استامبول وزیر خارجۀ ایران را ــ به تعبیرِ عامیانه ــ اصلاً آدم حساب نکرد. وقتی هیئت ایرانی به فرانسه رسید، وضعیت بدتر، نه، فاجعهبار شد. سفیرِ قدیمی ایران در فرانسه، ممتازالسلطنه که دیپلماتی کارکشته بود، اصلاً وزیر خارجۀ ایران را به عنوان مافوق خود قبول نداشت. در مقابل، وزیر خارجه همانجا او را برکنار کرد، اما او یک «برو بابا!» نثارش کرد و گفت من اصلاً دولتِ وثوقالدوله را قبول ندارم! جنگی میان وزیرخارجه و سفیر ایران در پاریس درگرفت. آقای سفیر برکناری خود را نپذیرفت و وزیرخارجه هم در همان محل اقامت خود پرچم ایران را نصب کرد و اعلام کرد سفارت ایران اینجاست! اما زور سفیر چربید و به رهبری او جراید فرانسوی وزیرخارجه و نخستوزیر ایران را به توپ بستند. نتیجه این شد که مقامات فرانسه آمدند پرچم ایران را از محل اقامت وزیرخارجه برداشتند. وزیرخارجه تحقیر شد.
احمدشاه در انگلستان زیر بار قرارداد نرفت. میگفت در ایران دموکراسی است، من کارهای نیستم و مجلس باید قرارداد را تصویب کند. اما گویا بعداً با دو شرط پذیرفته بود: یکی پرداخت مقرری ماهیانه و دیگری حمایت انگلستان از ولیعهد. در نهایت این توافق سر نگرفت. مخالفتها در داخل شدیدتر از آن بود که بشود آن را به سرانجام رساند. آتشِ دولت دست وثوق را دوباره سوزاند. او پس از برگشتن شاه به ایران استعفا داد و دوباره دولتبازی شروع شد تا اینکه دو سال بعد در اسفند ۱۲۹۹ سیدضیا و سردارسپه با کودتا وارد میدان شدند. این سرآغاز ظهور رضاشاه شد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
وثوقالدوله بار اول از مرداد ۱۲۹۵ تا خرداد ۱۲۹۶، به مدت ده ماه نخستوزیر (رئیسالوزرا) شد. وقتی کنارهگیری کرد، فقط در عرض یک سال دولت چهار دست چرخید و یک سال بعد دوباره نوبت او رسید. اما نه به این راحتی! از اواسط اردیبهشت ۱۲۹۷ نجفقلیخان بختیاری، ملقب به صمصامالسلطنه، نخستوزیر بود. نارضایتی از او دائم افزایش مییافت. عدهای از بازاریان و روحانیان در شاه عبدالعظیم تحصن کردند تا احمدشاه نجفقلیخان را برکنار کند و به جای او وثوقالدوله را دوباره نخستوزیر کند. سخنگوی این هوادارانِ وثوقالدوله هم کسی نبود مگر سیدحسن مدرس. احمدشاه که اهل هر چیزی بود مگر درگیری سیاسی، به خواست مخالفان تن داد. به نجفقلیخان گفت استعفا دهد و وثوقالدوله را مأمور تشکیل دولت کرد. اما نجفقلیخان کنارهگیری نمیکرد! اوضاع مضحک شده بود: همزمان ایران دو نخستوزیر داشت. حال یک سکانس برویم به مراسم تدفینِ یک اروپایی در تهران...
از سال ۱۲۹۱ دیپلمات کارکشته و بزرگی به نام کُنت هوگو لوگوتِتی سفیرِ امپراتوری اتریشـمجارستان در ایران بود. اجداد کُنت به امپراتوران بیزانس میرسید. او فارسی و عربی و ترکی را روان صحبت میکرد و چند دهه سابقۀ دیپلماتیک درخشان داشت. او باید تلاش میکرد جلوی نفوذ بیشتر روسیه و انگلیس در ایران را بگیرد ــ به ویژه پس از آغاز جنگ جهانی اول. بارها متفقین (روس و انگلیس) برای کشتن او تلاش کردند. عملاً او تنها دیپلمات از قوای متحدین در ایران بود. او همۀ بلاها را از سر گذراند تا اینکه گرفتار بلای عجیبی شد. تنها چند ماه به پایان جنگ مانده بود که گویا جناب کُنت یک جوجهتیغی را اطراف تهران شکار کرده بود، پوست و تیغ آن را کنده بود و آن را کباب کرده بود ــ کبابی لذیذ که زهرمارش شد. کنت پس از خوردن جوجهتیغی بیمار شد؛ میگفتند اسهال خونی گرفته و چیزی نگذشت در تهران درگذشت. البته از نظر اتریشیها مرگ او همچنان یک مرگ «مشکوک» است. مگر کسی با خوردن جوجهتیغی میمیرد؟!
خاکسپاری او همراه شد با درگیری احمدشاه با نجفقلیخان که از دولت کنارهگیری نمیکرد. در خاکسپاری جناب کُنت در تهران همزمان دو نخستوزیر با لباس رسمی سر خاک او حاضر شدند! سرتان را درد نیاورم... خلاصه نجفقلیخان کنارهگیری کرد و وثوقالدوله دوباره بر کرسی نخستوزیری نشست. عملکرد او ابتدا خوب بود. اول یک گروه تروریستی به نام «کمیتۀ مجازات» را ــ اولین گروه تروریستیِ تاریخ عصر جدید ایران ــ محاکمه کرد (برای این روزهای ما نکتۀ جالب این است که، با آنکه این گروه چندین شخصیت شاخص را کشته بود، فقط دو نفرشان به اعدام محکوم شدند ــ داستان اصلی سریال هزاردستان ماجرای همین کمیتۀ مجازات است). وثوقالدوله همچنین تعداد زیادی از راهزان و دزدان سراسر کشور را دستگیر و اعدام کرد. اما این دولت هم به شدت میلنگید...
وثوقالدوله که پنهانی با انگلستان مذاکراتی کرده بود تا قرارداد ۱۹۱۹ را منعقد کند، باید احمدشاه را راضی میکرد. در این اثنا شاه قصد سفر به اروپا کرد. وثوقالدوله نزدیکترین دولتمردِ همکار خود، یعنی نصرتالدوله را در مقام وزیرخارجه همراه شاه به اروپا فرستاد تا کمک کند انگلیسیها در این سفر شاه را راضی کنند. اما وقتی هیئت ایرانی به استامبول رسید، سفیر ایران در استامبول وزیر خارجۀ ایران را ــ به تعبیرِ عامیانه ــ اصلاً آدم حساب نکرد. وقتی هیئت ایرانی به فرانسه رسید، وضعیت بدتر، نه، فاجعهبار شد. سفیرِ قدیمی ایران در فرانسه، ممتازالسلطنه که دیپلماتی کارکشته بود، اصلاً وزیر خارجۀ ایران را به عنوان مافوق خود قبول نداشت. در مقابل، وزیر خارجه همانجا او را برکنار کرد، اما او یک «برو بابا!» نثارش کرد و گفت من اصلاً دولتِ وثوقالدوله را قبول ندارم! جنگی میان وزیرخارجه و سفیر ایران در پاریس درگرفت. آقای سفیر برکناری خود را نپذیرفت و وزیرخارجه هم در همان محل اقامت خود پرچم ایران را نصب کرد و اعلام کرد سفارت ایران اینجاست! اما زور سفیر چربید و به رهبری او جراید فرانسوی وزیرخارجه و نخستوزیر ایران را به توپ بستند. نتیجه این شد که مقامات فرانسه آمدند پرچم ایران را از محل اقامت وزیرخارجه برداشتند. وزیرخارجه تحقیر شد.
احمدشاه در انگلستان زیر بار قرارداد نرفت. میگفت در ایران دموکراسی است، من کارهای نیستم و مجلس باید قرارداد را تصویب کند. اما گویا بعداً با دو شرط پذیرفته بود: یکی پرداخت مقرری ماهیانه و دیگری حمایت انگلستان از ولیعهد. در نهایت این توافق سر نگرفت. مخالفتها در داخل شدیدتر از آن بود که بشود آن را به سرانجام رساند. آتشِ دولت دست وثوق را دوباره سوزاند. او پس از برگشتن شاه به ایران استعفا داد و دوباره دولتبازی شروع شد تا اینکه دو سال بعد در اسفند ۱۲۹۹ سیدضیا و سردارسپه با کودتا وارد میدان شدند. این سرآغاز ظهور رضاشاه شد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Forwarded from Mostafa Nasiri
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معصومه علینژاد : متحد شویم برای سرنگونی ایران!!!!
این حرف این طاعون را (با فرض لغزش زبانی) باید در تعبیر فرویدی آن فهمید. فروید معتقد است که این باصطلاح لغزشهای زبانی اثر ناخودآگاه ذهن بشری است که در فرصتی مناسب، سانسور خودآگاه را کنار میزند. در واقع این لغزشهای زبانی ما فی الضمیر شخص را هویدا میکند.
این حرف این طاعون را (با فرض لغزش زبانی) باید در تعبیر فرویدی آن فهمید. فروید معتقد است که این باصطلاح لغزشهای زبانی اثر ناخودآگاه ذهن بشری است که در فرصتی مناسب، سانسور خودآگاه را کنار میزند. در واقع این لغزشهای زبانی ما فی الضمیر شخص را هویدا میکند.
پانزده سالگی خاموشی عاشورپور
حبیب حسینی فر:
احمد عاشورپور آهنگ ساز، ترانهپرداز و خواننده متولد ۱۸ بهمن ۱۲۹۶ در غازیاندبندر انزلی بود .
او در دانشگاه تهران کشاورزی خواند و مهندس شد.
در سال ۱۳۲۲ به ابوالحسن صبا معرفی شد و در رادیو تهران به خوانندگی پرداخت."احمد عاشورپور"، خواننده، آهنگساز و ترانه سرای فولکلور گیلک، براساس ذوق خويش و با تجربه اندک در موسيقی ايراني در آغاز به دلیل نوآوری هایش در ترکیب نغمه های گیلکی با قالب های تازه (مانند والس و تکنیک های آواز خوانی در اپرای ترکی) و نیز استفاده اش از اشعار محلی و فولکلور در میان مردم گیلان به شهرت رسید، اما پس از چندی به دلیل ترانه های سیاسی اش، شهرت او از دایرۀ اهل موسیقی و مردم کوچه و بازار فراتر رفت.
"عاشورپور" در ۸۵ سالگی سرحال و قبراق بر روی صحنه در فرهنگسرای نیاوران آمد و پس از تشکر از جمعيتی که برای او کف می زدند، گفت: "من امانت شما را حفظ کرده ام. آن را که خدا به من داد و گفت امانت مردم است حفظش کرده ام و برای شما خواهم خواند. تشويق حاضران چنان او را به شوق آورده بود که گفت: من خوشبخت ترين مخلوق دنيا هستم چرا که مردم عشق منند، همه را دوست دارم، چه مردم وطنم و چه مردم ديگر نقاط عالم را.
"استاد حسین علیزاده"، نوازنده برجسته تار، درباره "عاشورپور" می گوید: "عاشورپور" سمبل تمام خوشیها و ناكامی های انسان است و در همین راستا افزود: آنچه كه من از او ياد گرفتم هميشه اميد بود، اگر تمام عمر او را بررسی كنيم، میبينيم كه هميشه شعرهای اميدوارانه میگفت و میخواند؛ هيچ وقت نديدم كه غمی را بروز دهد. عاشورپور سخت میكوشيد و نااميد هم نميشد. در زندگی خصوصی نيز بهرغم آنكه هميشه با دشواریهايی مواجه بود، اما اميدواری را از دست نمیداد. آنچه او در دل ما كاشت، جاودانه، همچون خودش خواهد ماند.
زنده "عاشورپور" در اواخر عمرش، بسیار علاقمند به اجرای کنسرت حتی رایگان، در شهر رشت و انزلی بود، اما متاسفانه به جهت گرایشات سیاسی و اعتقادیش، مسئولین هرگز موافقت به اجرای آن نکردند...
عاشورپور ۱۵ سال پیش در روزی چون امروز( ۲۲ دی ١٣٨۶)چشم بر جهان فروبست
https://t.me/mosighi_andishe/18148
ترانههای به یادماندنی عاشورپور
https://mybargmusic.ir/%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%88%D8%B1%D9%BE%D9%88%D8%B1/
🆔https://t.me/irandoustan
حبیب حسینی فر:
احمد عاشورپور آهنگ ساز، ترانهپرداز و خواننده متولد ۱۸ بهمن ۱۲۹۶ در غازیاندبندر انزلی بود .
او در دانشگاه تهران کشاورزی خواند و مهندس شد.
در سال ۱۳۲۲ به ابوالحسن صبا معرفی شد و در رادیو تهران به خوانندگی پرداخت."احمد عاشورپور"، خواننده، آهنگساز و ترانه سرای فولکلور گیلک، براساس ذوق خويش و با تجربه اندک در موسيقی ايراني در آغاز به دلیل نوآوری هایش در ترکیب نغمه های گیلکی با قالب های تازه (مانند والس و تکنیک های آواز خوانی در اپرای ترکی) و نیز استفاده اش از اشعار محلی و فولکلور در میان مردم گیلان به شهرت رسید، اما پس از چندی به دلیل ترانه های سیاسی اش، شهرت او از دایرۀ اهل موسیقی و مردم کوچه و بازار فراتر رفت.
"عاشورپور" در ۸۵ سالگی سرحال و قبراق بر روی صحنه در فرهنگسرای نیاوران آمد و پس از تشکر از جمعيتی که برای او کف می زدند، گفت: "من امانت شما را حفظ کرده ام. آن را که خدا به من داد و گفت امانت مردم است حفظش کرده ام و برای شما خواهم خواند. تشويق حاضران چنان او را به شوق آورده بود که گفت: من خوشبخت ترين مخلوق دنيا هستم چرا که مردم عشق منند، همه را دوست دارم، چه مردم وطنم و چه مردم ديگر نقاط عالم را.
"استاد حسین علیزاده"، نوازنده برجسته تار، درباره "عاشورپور" می گوید: "عاشورپور" سمبل تمام خوشیها و ناكامی های انسان است و در همین راستا افزود: آنچه كه من از او ياد گرفتم هميشه اميد بود، اگر تمام عمر او را بررسی كنيم، میبينيم كه هميشه شعرهای اميدوارانه میگفت و میخواند؛ هيچ وقت نديدم كه غمی را بروز دهد. عاشورپور سخت میكوشيد و نااميد هم نميشد. در زندگی خصوصی نيز بهرغم آنكه هميشه با دشواریهايی مواجه بود، اما اميدواری را از دست نمیداد. آنچه او در دل ما كاشت، جاودانه، همچون خودش خواهد ماند.
زنده "عاشورپور" در اواخر عمرش، بسیار علاقمند به اجرای کنسرت حتی رایگان، در شهر رشت و انزلی بود، اما متاسفانه به جهت گرایشات سیاسی و اعتقادیش، مسئولین هرگز موافقت به اجرای آن نکردند...
عاشورپور ۱۵ سال پیش در روزی چون امروز( ۲۲ دی ١٣٨۶)چشم بر جهان فروبست
https://t.me/mosighi_andishe/18148
ترانههای به یادماندنی عاشورپور
https://mybargmusic.ir/%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%88%D8%B1%D9%BE%D9%88%D8%B1/
🆔https://t.me/irandoustan
Telegram
موسیقی و اندیشه
🎼
#احمد_عاشور_پور
جمع آوری و ثبت و عرضه موسيقی فولكلور و شناساندن آن، موجب فخر و غرور ملی نيز می گردد و در واقع، يك گرد آورنده موسيقی بايستی تاحدودی با مسائل روانشناسی، جامعه شناسی، قوم شناسی و هم با تاريخ آشنا باشد. موسيقی محلی در حقيقت در لحظات خواندن…
#احمد_عاشور_پور
جمع آوری و ثبت و عرضه موسيقی فولكلور و شناساندن آن، موجب فخر و غرور ملی نيز می گردد و در واقع، يك گرد آورنده موسيقی بايستی تاحدودی با مسائل روانشناسی، جامعه شناسی، قوم شناسی و هم با تاريخ آشنا باشد. موسيقی محلی در حقيقت در لحظات خواندن…
«عطش فولاد»
تأسیس ذوبآهن در ایران در کشاکش میان آمریکا و شوروی
در آغاز دهۀ 1340 ایران عطش توسعه داشت و یکی از کمبودهای اصلیاش برای توسعه آهن و فولاد بود. دیگر یک چیز بر شاه و دولتمردان حوزۀ اقتصاد و توسعه مسجل شده بود: آمریکاییها تمایلی نداشتند در این زمینه به ایران کمک کنند ــ و به زودی معلوم شد حتی حاضر به کارشکنی هم بودند. ایران روی نقشۀ ژئوپولتیک دنیا در جبهۀ غرب بود و طبعاً برای ساخت کارخانۀ ذوبآهن و فولاد به متحدان غربی مراجعه میکرد. اما آمریکاییها نه تنها پای معامله نمیآمدند، بلکه میکوشیدند ایران را از ورود به این صنعت منصرف کنند. ایران وقتی دید آمریکاییها پای کار نمیآیند، تلاش کرد از بانک جهانی کمک بگیرد، اما به نظر آمریکا بانک جهانی را هم از کمک به ایران بازداشت. بهتر است اول نگاهی بیندازیم به سابقۀ صنعت ذوبآهن در ایران...
در سالهای پایانی حاکمیت رضاشاه ایران با کمپانیِ آلمانیِ «کروپ» که آن زمان بزرگترین تولیدکنندۀ فولاد در جهان بود به توافق رسید تا یک کارخانۀ ذوبآهن در کرج با ظرفیت تولید روزانه پنجاه هزار تن بسازد. از بد روزگار جنگ جهانی درگرفت و کارخانه نیمهکاره ماند. متفقین تجهیزات کارخانه را در راه ایران توقیف کردند. (بقایای ساختمان نیمهکارۀ این کارخانه هنوز در کرج هست.)
وقتی دکتر عالیخانیِ جوان و خوشفکر در اواخر سال 1341 به عنوان وزیر اقتصاد وارد کابینۀ تازهتأسیسِ اسدالله علم شد، مصمم بود یک کارخانۀ ذوبآهن با ظرفیت اولیۀ 500 هزار تن در روز تأسیس کند. با توجه به عدم همکاری آمریکا و سابقۀ همکاری با شرکت کروپ، قرار شد مدیر شرکت کروپ به ایران بیاید تا توافقی سر بگیرد. مدیر کروپ 24 ساعت قبل از عزیمت به تهران سفر خود را کنسل کرد. علیقلی اردلان، سفیر ایران در آلمان (همان کسی که در زمستان 57 واپسین وزیر دربار شاه هم بود)، پرسوجو کرد و فهمید باز هم دست آمریکاییها در میان است و مدیر کروپ را از آمدن به ایران منصرف کردهاند. به این ترتیب شاه به این جمعبندی رسید برای ساخت ذوبآهن از شوروی کمک بگیرد ــ چیزی که میتوانست آمریکا را خشمگین و بیمناک کند. بدترین خبری که میتوانست به گوش آمریکاییها برسد همین بود که ایران نه تنها ذوبآهن میسازد، بلکه این کار را هم به رقیب اصلی آمریکا سپرده است! پروژۀ سختی در پیش بود.
همه میدانستند که چنین ایدهای به این آسانیها سر نمیگیرد. از طرفی شاه هرگز نمیخواست خودش شخصاً از شوروی درخواست کمک کند (بعید نبود خبر آن به گوش آمریکاییها برسد). خرداد 44 شاه به شوروی سفر کرد؛ آن زمان خروشچِف، جانشین استالین، تازه از قدرت کنار رفته بود و برژنف مرد شمارۀ یک شوروی شده بود. شوروی که مشتاق بود به هر قیمتی در ایرانِ متحدِ آمریکا جا پا باز کند، آماده بود تا به مطالبات نامنتظرۀ ایرانیها تن دهد. مقامات پایینتر هماهنگ کردند تا خود برژنف به شاه پیشنهاد بدهد دولت شوروی در زمینۀ آهن و فولاد به ایران کمک کند. شاه هم بدون اینکه خوشحالیاش را از این پیشنهاد بروز دهد، پاسخ داد بررسی میکنیم. اما نیاز به بررسی نبود، ایران مشتاق و آماده بود. سریع یک هیئت مذاکرهکننده در وزارت اقتصاد تشکیل شد و مذاکرات شروع شد. اما نه به این راحتی!
حدود پانزده نفر با وسواس برای این مذاکرات تعیین شدند. سوابق همۀ آنها از جهت امنیتی کامل بررسی شد و موظف شدند با نهایت رازداری در مذاکرات شرکت کنند. در مدت مذاکرات نیز ــ که یک ماه طول کشید ــ محل کار و خطوط تلفن آنها دقیق کنترل میشد تا اطلاع دربارۀ مذاکرۀ ایران با نمایندگان شوروی درز نکند. در نهایت قرارداد برای احداث ذوبآهن، ماشینسازی و لولهکشی گاز در آستانۀ انعقاد بود که گویا مِیِر (ARMIN H. MEYER) سفیر آمریکا در ایران، بو برده بود مذاکراتی در وزارت اقتصاد جریان دارد. بیدرنگ با معاون وزیر اقتصاد، محمد یگانه، تماس میگیرد و او را به مهمانی شام دعوت میکند.
یگانه پیش از پاسخ دادن به سفیر با عالیخانی مشورت میکند. از این لحظه شطرنجی سرعتی میان وزارت اقتصاد و سفیر آمریکا درمیگیرد... با تیزهوشی محمد یگانه، هم خود او و هم دو مقام دیگر، یعنی عالیخانی (وزیر اقتصاد) و اصفیاء (رئیس سازمان برنامه) که در مذاکرات نقش داشتند، به مهمانی سفیر میروند. اما دو ساعت قبل از مهمانی قرارداد با طرف شوروری را امضا میکنند و خبر آن را به روزنامهها میدهند. کار تمام بود! در مهمانی، عالیخانی به سفیر میگوید با شوروی برای ساخت ذوبآهن قرارداد بستیم و رنگ از رخسار سفیر میرود... اما تازه عالیخانی از موضع طلبکار به سفیر میگوید: «ما که اول از شما خیلی کمک خواستیم، خودتان کمک نکردید!»
این اتفاق تغییر بزرگی در مناسبات تجاری ایران ایجاد کرد. تقریباً همۀ دولتهای غربی فهمیدند ایران مصمم به توسعه است...
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
تأسیس ذوبآهن در ایران در کشاکش میان آمریکا و شوروی
در آغاز دهۀ 1340 ایران عطش توسعه داشت و یکی از کمبودهای اصلیاش برای توسعه آهن و فولاد بود. دیگر یک چیز بر شاه و دولتمردان حوزۀ اقتصاد و توسعه مسجل شده بود: آمریکاییها تمایلی نداشتند در این زمینه به ایران کمک کنند ــ و به زودی معلوم شد حتی حاضر به کارشکنی هم بودند. ایران روی نقشۀ ژئوپولتیک دنیا در جبهۀ غرب بود و طبعاً برای ساخت کارخانۀ ذوبآهن و فولاد به متحدان غربی مراجعه میکرد. اما آمریکاییها نه تنها پای معامله نمیآمدند، بلکه میکوشیدند ایران را از ورود به این صنعت منصرف کنند. ایران وقتی دید آمریکاییها پای کار نمیآیند، تلاش کرد از بانک جهانی کمک بگیرد، اما به نظر آمریکا بانک جهانی را هم از کمک به ایران بازداشت. بهتر است اول نگاهی بیندازیم به سابقۀ صنعت ذوبآهن در ایران...
در سالهای پایانی حاکمیت رضاشاه ایران با کمپانیِ آلمانیِ «کروپ» که آن زمان بزرگترین تولیدکنندۀ فولاد در جهان بود به توافق رسید تا یک کارخانۀ ذوبآهن در کرج با ظرفیت تولید روزانه پنجاه هزار تن بسازد. از بد روزگار جنگ جهانی درگرفت و کارخانه نیمهکاره ماند. متفقین تجهیزات کارخانه را در راه ایران توقیف کردند. (بقایای ساختمان نیمهکارۀ این کارخانه هنوز در کرج هست.)
وقتی دکتر عالیخانیِ جوان و خوشفکر در اواخر سال 1341 به عنوان وزیر اقتصاد وارد کابینۀ تازهتأسیسِ اسدالله علم شد، مصمم بود یک کارخانۀ ذوبآهن با ظرفیت اولیۀ 500 هزار تن در روز تأسیس کند. با توجه به عدم همکاری آمریکا و سابقۀ همکاری با شرکت کروپ، قرار شد مدیر شرکت کروپ به ایران بیاید تا توافقی سر بگیرد. مدیر کروپ 24 ساعت قبل از عزیمت به تهران سفر خود را کنسل کرد. علیقلی اردلان، سفیر ایران در آلمان (همان کسی که در زمستان 57 واپسین وزیر دربار شاه هم بود)، پرسوجو کرد و فهمید باز هم دست آمریکاییها در میان است و مدیر کروپ را از آمدن به ایران منصرف کردهاند. به این ترتیب شاه به این جمعبندی رسید برای ساخت ذوبآهن از شوروی کمک بگیرد ــ چیزی که میتوانست آمریکا را خشمگین و بیمناک کند. بدترین خبری که میتوانست به گوش آمریکاییها برسد همین بود که ایران نه تنها ذوبآهن میسازد، بلکه این کار را هم به رقیب اصلی آمریکا سپرده است! پروژۀ سختی در پیش بود.
همه میدانستند که چنین ایدهای به این آسانیها سر نمیگیرد. از طرفی شاه هرگز نمیخواست خودش شخصاً از شوروی درخواست کمک کند (بعید نبود خبر آن به گوش آمریکاییها برسد). خرداد 44 شاه به شوروی سفر کرد؛ آن زمان خروشچِف، جانشین استالین، تازه از قدرت کنار رفته بود و برژنف مرد شمارۀ یک شوروی شده بود. شوروی که مشتاق بود به هر قیمتی در ایرانِ متحدِ آمریکا جا پا باز کند، آماده بود تا به مطالبات نامنتظرۀ ایرانیها تن دهد. مقامات پایینتر هماهنگ کردند تا خود برژنف به شاه پیشنهاد بدهد دولت شوروی در زمینۀ آهن و فولاد به ایران کمک کند. شاه هم بدون اینکه خوشحالیاش را از این پیشنهاد بروز دهد، پاسخ داد بررسی میکنیم. اما نیاز به بررسی نبود، ایران مشتاق و آماده بود. سریع یک هیئت مذاکرهکننده در وزارت اقتصاد تشکیل شد و مذاکرات شروع شد. اما نه به این راحتی!
حدود پانزده نفر با وسواس برای این مذاکرات تعیین شدند. سوابق همۀ آنها از جهت امنیتی کامل بررسی شد و موظف شدند با نهایت رازداری در مذاکرات شرکت کنند. در مدت مذاکرات نیز ــ که یک ماه طول کشید ــ محل کار و خطوط تلفن آنها دقیق کنترل میشد تا اطلاع دربارۀ مذاکرۀ ایران با نمایندگان شوروی درز نکند. در نهایت قرارداد برای احداث ذوبآهن، ماشینسازی و لولهکشی گاز در آستانۀ انعقاد بود که گویا مِیِر (ARMIN H. MEYER) سفیر آمریکا در ایران، بو برده بود مذاکراتی در وزارت اقتصاد جریان دارد. بیدرنگ با معاون وزیر اقتصاد، محمد یگانه، تماس میگیرد و او را به مهمانی شام دعوت میکند.
یگانه پیش از پاسخ دادن به سفیر با عالیخانی مشورت میکند. از این لحظه شطرنجی سرعتی میان وزارت اقتصاد و سفیر آمریکا درمیگیرد... با تیزهوشی محمد یگانه، هم خود او و هم دو مقام دیگر، یعنی عالیخانی (وزیر اقتصاد) و اصفیاء (رئیس سازمان برنامه) که در مذاکرات نقش داشتند، به مهمانی سفیر میروند. اما دو ساعت قبل از مهمانی قرارداد با طرف شوروری را امضا میکنند و خبر آن را به روزنامهها میدهند. کار تمام بود! در مهمانی، عالیخانی به سفیر میگوید با شوروی برای ساخت ذوبآهن قرارداد بستیم و رنگ از رخسار سفیر میرود... اما تازه عالیخانی از موضع طلبکار به سفیر میگوید: «ما که اول از شما خیلی کمک خواستیم، خودتان کمک نکردید!»
این اتفاق تغییر بزرگی در مناسبات تجاری ایران ایجاد کرد. تقریباً همۀ دولتهای غربی فهمیدند ایران مصمم به توسعه است...
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
(ادامه از پست پیشین...)
... و از آن پس به تعبیر عامیانه، برای آمدن به ایران ناز نمیکردند، زیرا میدانستند خطر بزرگتر این است که شوروی یا یکی دیگر از اعضای بلوک شرق مثل چکسلواکی یا رومانی جای آنها را بگیرد ــ چنانکه برای ساخت تراکتور ایران ابتدا سراغ رومانی رفت. به این ترتیب، آنها هم یک معاملۀ خوب را از دست میدادند و هم بازار ایران را میباختند. رفتار غربیها از آن پس عوض شد، اما این عصیانگری را آمریکاییها تا حد زیادی به پای عالیخانی نوشتند و بعدها چوبش را خورد.
عالیخانی ــ که سال 41 آمده بود ــ تا 48 در وزارت اقتصاد بود و دورۀ درخشانی را در توسعۀ زیرساختهای توسعه رقم زد. سقوط عالیخانی مجموعهای از دلایل را داشت: بسیاری به حسادت میکردند و برخی به دیدۀ رقیب به او مینگریستند. دسیسههای رقیبان داخلی، زیادهخواهی نزدیکان دربار برای کسب پروژههای دلخواهشان، رفتار ناسیونالیستیِ او در تجارت خارجی و در نهایت مناعتطبعش در نهایت باعث شد عالیخانی استعفا دهد.
اما در اینجا حتماً باید از یک تکنوکراتِ کاردان دیگر هم نام ببرم که برنامهریزی و اجرای بسیاری از پروژههای سازندگی در دهۀ چهل بر دوش او بود: محمد یگانه. قطعاً یگانه یکی از بهترین مدیرانی است که ایران به خود دیده است. یگانه متولد زنجان بود، پدر و مادرش هر دو اهل تبریز بودند (فامیل قبلی پدرش شکرچی بود). یگانه در میانۀ دهۀ 1920 به آمریکا رفت و اقتصاد خواند و با شایستگی و بدون وابستگی به کسی کارمند و کارشناس سازمان ملل شد. تخصص او در ابتدا نفت بود.
همان زمان درگیری ایران با شرکت نفت انگلیس اوج گرفته بود و در پی شکایت انگلستان پروندۀ ایران در شورای امنیت مطرح شده بود. مصدق برای دفاع از حق ایران به آمریکا رفت. برای سخنرانی مصدق یک متنِ سیاسی و پروپاگاندیستی تهیه شده بود که بسیار ضعیف بود. محمد یگانه که در نفت تخصص داشت، با دو همکارش از سر میهندوستی و بدون اینکه وظیفهای داشته باشد یک متن حقوقی درخشان تنظیم کرد و مصدق عین همان متن را در شورای امنیت خواند (یگانه آن زمان 30 سال داشت). وقتی نمایندۀ انگلستان پاسخ مصدق را داد، باز یگانه و همکارانش تا صبح بیدار ماندند و جواب حقوقی دقیقی برای مصدق آماده کردند (نتیجه این شد که پروندۀ ایران به لاهه ارجاع شد).
یگانه در سازمان ملل میدرخشید و در حوزۀ صنعتیسازی و توسعۀ کشورهای جهان سوم تخصص داشت. وقتی برای مأموریت به تونس رفت، رئیسجمهور تونس گفته بود یگانه از همۀ تونسیها تونسیتر است؛ آنقدر که سختکوش بود و وجدان کاری داشت. اما جذب او به دولت ایران کار عالیخانی بود. پیش از آن هم در دولت مصدق تمایلاتی برای جذب او وجود داشت، اما نشد و ده سال بعد، در 1943 او در وزارت اقتصاد معاونت توسعه را بر عهده گرفت و در این مقام سه کار عمده کرد: تقویت بخش خصوصی، ایجاد صنایع مادر با منابع دولتی و کمک بینالمللی و کمک به صنایع کوچک. یگانه در سالهای بعد هم وزیر آبادانی شد و هم وزیر اقتصاد و دارایی. اما یکی از بهترین دورههای خدمت او در مقام ریاست بانک مرکزی بود (52 تا 54). او در مبارزه با فساد بسیار بیتعارف بود و در برابر دربار هم میایستاد ــ و شگفتآور اذیتهایی است که از جانب ساواک میدید (پسرخواهرش در شلوغی دانشگاه پلیتکنیک بازداشت شده بود و ساواک وقتی فهمید آن پسر خواهرزادۀ یگانه ست، سالها او را در زندان نگه داشت تا دستکم یک گروی خوب از یگانه داشته باشد ــ گرچه یگانه باز هم باج نمیداد).
و در پایان، شاید باید از منظری کنایی ــ و نه خرافی ــ یادی هم از حافظ شیرازی کنیم که در سرنوشت محمد یگانه نقش مهمی داشت. محمد در اوایل دهه بیست در تهران حقوق میخواند. همان زمان پیشهوری و یارانش در آذربایجان اعلام خودمختاری کرده بودند. نصرتالله جهانشاهلو، از اعضای مهم حزب توده که معاون پیشهوری شد، همشهری و دوست محمد یگانه بود. او بسیار کوشید یگانه را جذب فرقۀ دموکرات کند و از او میخواست دادستان زنجان شود. یگانه تمایلی به همکاری نداشت، اما بابت خانواده و بستگان خود، به ویژه بابت پدرش که بورژوا و تولیدکننده بود، نگران بود. مانده بود به این خواست تن دهد یا نه. روزی که میرفت درخواست جهانشاهلو را قبول کند، مادرش با دیوان حافظ در دست، دنبال او دوید و در تاریکوروشنِ دالان خانه دیوان را دست او داد. گفت تفأل زده است. یگانه غزل را خواند؛ جواب روشن بود: «گفتم که خطا کردی و تقدیر نه این بود!» تصمیمش را گرفت؛ از دادستانی انصراف داد و چندی بعد تنها راه برای رهایی از این فشار را در مهاجرت دید. این شد که در آن مسیر دیگر افتاد ــ مسیری که یک ایستگاه آن چانه زدن با روسها و تأسیس کارخانۀ ذوبآهن بود.
پینوشت: مهمترین نکات این نوشته را در گوشهوکنار کتاب خاطرات محمد یگانه یافتهام.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
🆔https://t.me/irandoustan
... و از آن پس به تعبیر عامیانه، برای آمدن به ایران ناز نمیکردند، زیرا میدانستند خطر بزرگتر این است که شوروی یا یکی دیگر از اعضای بلوک شرق مثل چکسلواکی یا رومانی جای آنها را بگیرد ــ چنانکه برای ساخت تراکتور ایران ابتدا سراغ رومانی رفت. به این ترتیب، آنها هم یک معاملۀ خوب را از دست میدادند و هم بازار ایران را میباختند. رفتار غربیها از آن پس عوض شد، اما این عصیانگری را آمریکاییها تا حد زیادی به پای عالیخانی نوشتند و بعدها چوبش را خورد.
عالیخانی ــ که سال 41 آمده بود ــ تا 48 در وزارت اقتصاد بود و دورۀ درخشانی را در توسعۀ زیرساختهای توسعه رقم زد. سقوط عالیخانی مجموعهای از دلایل را داشت: بسیاری به حسادت میکردند و برخی به دیدۀ رقیب به او مینگریستند. دسیسههای رقیبان داخلی، زیادهخواهی نزدیکان دربار برای کسب پروژههای دلخواهشان، رفتار ناسیونالیستیِ او در تجارت خارجی و در نهایت مناعتطبعش در نهایت باعث شد عالیخانی استعفا دهد.
اما در اینجا حتماً باید از یک تکنوکراتِ کاردان دیگر هم نام ببرم که برنامهریزی و اجرای بسیاری از پروژههای سازندگی در دهۀ چهل بر دوش او بود: محمد یگانه. قطعاً یگانه یکی از بهترین مدیرانی است که ایران به خود دیده است. یگانه متولد زنجان بود، پدر و مادرش هر دو اهل تبریز بودند (فامیل قبلی پدرش شکرچی بود). یگانه در میانۀ دهۀ 1920 به آمریکا رفت و اقتصاد خواند و با شایستگی و بدون وابستگی به کسی کارمند و کارشناس سازمان ملل شد. تخصص او در ابتدا نفت بود.
همان زمان درگیری ایران با شرکت نفت انگلیس اوج گرفته بود و در پی شکایت انگلستان پروندۀ ایران در شورای امنیت مطرح شده بود. مصدق برای دفاع از حق ایران به آمریکا رفت. برای سخنرانی مصدق یک متنِ سیاسی و پروپاگاندیستی تهیه شده بود که بسیار ضعیف بود. محمد یگانه که در نفت تخصص داشت، با دو همکارش از سر میهندوستی و بدون اینکه وظیفهای داشته باشد یک متن حقوقی درخشان تنظیم کرد و مصدق عین همان متن را در شورای امنیت خواند (یگانه آن زمان 30 سال داشت). وقتی نمایندۀ انگلستان پاسخ مصدق را داد، باز یگانه و همکارانش تا صبح بیدار ماندند و جواب حقوقی دقیقی برای مصدق آماده کردند (نتیجه این شد که پروندۀ ایران به لاهه ارجاع شد).
یگانه در سازمان ملل میدرخشید و در حوزۀ صنعتیسازی و توسعۀ کشورهای جهان سوم تخصص داشت. وقتی برای مأموریت به تونس رفت، رئیسجمهور تونس گفته بود یگانه از همۀ تونسیها تونسیتر است؛ آنقدر که سختکوش بود و وجدان کاری داشت. اما جذب او به دولت ایران کار عالیخانی بود. پیش از آن هم در دولت مصدق تمایلاتی برای جذب او وجود داشت، اما نشد و ده سال بعد، در 1943 او در وزارت اقتصاد معاونت توسعه را بر عهده گرفت و در این مقام سه کار عمده کرد: تقویت بخش خصوصی، ایجاد صنایع مادر با منابع دولتی و کمک بینالمللی و کمک به صنایع کوچک. یگانه در سالهای بعد هم وزیر آبادانی شد و هم وزیر اقتصاد و دارایی. اما یکی از بهترین دورههای خدمت او در مقام ریاست بانک مرکزی بود (52 تا 54). او در مبارزه با فساد بسیار بیتعارف بود و در برابر دربار هم میایستاد ــ و شگفتآور اذیتهایی است که از جانب ساواک میدید (پسرخواهرش در شلوغی دانشگاه پلیتکنیک بازداشت شده بود و ساواک وقتی فهمید آن پسر خواهرزادۀ یگانه ست، سالها او را در زندان نگه داشت تا دستکم یک گروی خوب از یگانه داشته باشد ــ گرچه یگانه باز هم باج نمیداد).
و در پایان، شاید باید از منظری کنایی ــ و نه خرافی ــ یادی هم از حافظ شیرازی کنیم که در سرنوشت محمد یگانه نقش مهمی داشت. محمد در اوایل دهه بیست در تهران حقوق میخواند. همان زمان پیشهوری و یارانش در آذربایجان اعلام خودمختاری کرده بودند. نصرتالله جهانشاهلو، از اعضای مهم حزب توده که معاون پیشهوری شد، همشهری و دوست محمد یگانه بود. او بسیار کوشید یگانه را جذب فرقۀ دموکرات کند و از او میخواست دادستان زنجان شود. یگانه تمایلی به همکاری نداشت، اما بابت خانواده و بستگان خود، به ویژه بابت پدرش که بورژوا و تولیدکننده بود، نگران بود. مانده بود به این خواست تن دهد یا نه. روزی که میرفت درخواست جهانشاهلو را قبول کند، مادرش با دیوان حافظ در دست، دنبال او دوید و در تاریکوروشنِ دالان خانه دیوان را دست او داد. گفت تفأل زده است. یگانه غزل را خواند؛ جواب روشن بود: «گفتم که خطا کردی و تقدیر نه این بود!» تصمیمش را گرفت؛ از دادستانی انصراف داد و چندی بعد تنها راه برای رهایی از این فشار را در مهاجرت دید. این شد که در آن مسیر دیگر افتاد ــ مسیری که یک ایستگاه آن چانه زدن با روسها و تأسیس کارخانۀ ذوبآهن بود.
پینوشت: مهمترین نکات این نوشته را در گوشهوکنار کتاب خاطرات محمد یگانه یافتهام.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
🆔https://t.me/irandoustan
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Forwarded from همایون شجریان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن،خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
🎬 ویدئو کلیپ «ببار ای بارون» استاد #شجریان
با دلُم گریه کن،خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
🎬 ویدئو کلیپ «ببار ای بارون» استاد #شجریان
Forwarded from تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«دوستی خالهخرسه»
وقتی ترامپ سه سال پیش اعلام کرد ایالات متحد آمریکا سپاه را در فهرست تروریسم قرار میدهد، اقدامی نامتعارف و استثنایی بود و انگار فقط از کسی مانند ترامپ برمیآمد چنین کاری کند. اما امروز چند ده کشور اروپایی در پارلمان اروپا همان کار ترامپ را کردند — و البته بسیار یکصداتر و از درون پارلمان! مگر دنیا در این سه سال چقدر تغییر کرده است؟ اصلاً چه شد که اروپاییهای محافظهکار و تنشگریز پای چنین مصوبهای آمدند؟ چه چیز در دنیا تغییر کرد؟
میدانم که عموماً علاقه دارند مسئله را به اعتراضات اخیر ایران ربط دهند، اما نه، قضیه زیر سر رفیق ناباب جمهوری اسلامی است. یکپنجم ذخایر گاز دنیا متعلق به ایران است و یکچهارم ذخایر گاز هم متعلق به روسیه است. ایران و روسیه که روی هم حدود نیمی از ذخایر کشفشدهٔ گاز دنیا را در اختیار دارند، تحت هیچ شرایطی نمیتوانند "شریک" همدیگر باشند. روسیه ایران را رقیبی میداند که اگر در بازار جهانی انرژی حضور فعال داشته باشد، باعث میشود "استراتژیکترین اسلحهٔ تجاری" روسیه کُند شود. روسیه گاز خود را اهرم فشار میداند و در جنگ اکراین دیدیم که چقدر روی این اهرم فشار حساب کرده بود. اگر اروپاییها در برابر این فشار واندادند دو دلیل داشت: همت و جانفشانی اکراینیها و فشار و ترغیب آمریکاییها؛ وگرنه دولتهای بزرگ اروپا همان اول جنگ ترجیح میدادند زلنسکی فرار کند و روسیه کل اکراین را اشغال کند تا امنیت انرژیشان به خطر نیفتد.
حال در نظر بگیرید اگر ایران به عنوان "غول گازی" در بازار باشد، چه میشود؟ اسلحه روسیه به فنا میرود. به همین دلیل روسیه ایران را ترغیب میکند به مسیرهایی برود که به اخراجش از بازار انرژی منجر شود.
اولیانوف نماينده روسیه در مذاکرات برجام، بهمن پارسال گفت تا امضای مجدد برجام پنج دقیقه مانده، منتها نگفت که رئیسش میخواهد در دقیقه چهارم به اکراین حمله کند. از این لحظه بعد حضور ایران در بازار انرژی — که منوط به امضای برجام است — دوچندان به ضرر روسها بود. مذاکرات در آستانه موفقیت تعطیل شد.
شش ماه بعد دوباره بوی احیای برجام (و بازگشت ایران به بازار انرژی) میآمد که اینبار به دلیل مخالفت آمریکا با خروج سپاه از فهرست تروریسم دوباره بینتیجه ماند.
رفقای روس فهمیدند چه کنند. باید کاری میکردند که اروپا هم سپاه را در فهرست تروریسم بگذارد تا شش گوشهٔ دلشان راحت باشد دریچه صادرات گاز ایران به جهان قفل بماند. راهش آسان بود: پهپادها از اینجا وارد معادله شدند. جمهوری اسلامی رسماً تکذیب میکرد پهپادی به روسیه داده باشد، اما خود روسها با سکوت خود تلویحاً آن را تأیید میکردند (و البته اکانتها و سایتهای ارزشی هم به استفاده روسیه از پهپادهای ایرانی افتخار میکردند).
روسیه هم تعمداً از این پهپادها برای اهداف غیرنظامی استفاده کرد تا اروپاییها مجاب شوند علیه سپاه اقدام کنند — وگرنه گروه خونی این اروپاییها به این کارها نمیخورد و جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اروپا، همین الان هم شرمنده است که چرا همکارانش در پارلمان اروپا میخواهند سپاه را در فهرست تروریسم بگذارند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
وقتی ترامپ سه سال پیش اعلام کرد ایالات متحد آمریکا سپاه را در فهرست تروریسم قرار میدهد، اقدامی نامتعارف و استثنایی بود و انگار فقط از کسی مانند ترامپ برمیآمد چنین کاری کند. اما امروز چند ده کشور اروپایی در پارلمان اروپا همان کار ترامپ را کردند — و البته بسیار یکصداتر و از درون پارلمان! مگر دنیا در این سه سال چقدر تغییر کرده است؟ اصلاً چه شد که اروپاییهای محافظهکار و تنشگریز پای چنین مصوبهای آمدند؟ چه چیز در دنیا تغییر کرد؟
میدانم که عموماً علاقه دارند مسئله را به اعتراضات اخیر ایران ربط دهند، اما نه، قضیه زیر سر رفیق ناباب جمهوری اسلامی است. یکپنجم ذخایر گاز دنیا متعلق به ایران است و یکچهارم ذخایر گاز هم متعلق به روسیه است. ایران و روسیه که روی هم حدود نیمی از ذخایر کشفشدهٔ گاز دنیا را در اختیار دارند، تحت هیچ شرایطی نمیتوانند "شریک" همدیگر باشند. روسیه ایران را رقیبی میداند که اگر در بازار جهانی انرژی حضور فعال داشته باشد، باعث میشود "استراتژیکترین اسلحهٔ تجاری" روسیه کُند شود. روسیه گاز خود را اهرم فشار میداند و در جنگ اکراین دیدیم که چقدر روی این اهرم فشار حساب کرده بود. اگر اروپاییها در برابر این فشار واندادند دو دلیل داشت: همت و جانفشانی اکراینیها و فشار و ترغیب آمریکاییها؛ وگرنه دولتهای بزرگ اروپا همان اول جنگ ترجیح میدادند زلنسکی فرار کند و روسیه کل اکراین را اشغال کند تا امنیت انرژیشان به خطر نیفتد.
حال در نظر بگیرید اگر ایران به عنوان "غول گازی" در بازار باشد، چه میشود؟ اسلحه روسیه به فنا میرود. به همین دلیل روسیه ایران را ترغیب میکند به مسیرهایی برود که به اخراجش از بازار انرژی منجر شود.
اولیانوف نماينده روسیه در مذاکرات برجام، بهمن پارسال گفت تا امضای مجدد برجام پنج دقیقه مانده، منتها نگفت که رئیسش میخواهد در دقیقه چهارم به اکراین حمله کند. از این لحظه بعد حضور ایران در بازار انرژی — که منوط به امضای برجام است — دوچندان به ضرر روسها بود. مذاکرات در آستانه موفقیت تعطیل شد.
شش ماه بعد دوباره بوی احیای برجام (و بازگشت ایران به بازار انرژی) میآمد که اینبار به دلیل مخالفت آمریکا با خروج سپاه از فهرست تروریسم دوباره بینتیجه ماند.
رفقای روس فهمیدند چه کنند. باید کاری میکردند که اروپا هم سپاه را در فهرست تروریسم بگذارد تا شش گوشهٔ دلشان راحت باشد دریچه صادرات گاز ایران به جهان قفل بماند. راهش آسان بود: پهپادها از اینجا وارد معادله شدند. جمهوری اسلامی رسماً تکذیب میکرد پهپادی به روسیه داده باشد، اما خود روسها با سکوت خود تلویحاً آن را تأیید میکردند (و البته اکانتها و سایتهای ارزشی هم به استفاده روسیه از پهپادهای ایرانی افتخار میکردند).
روسیه هم تعمداً از این پهپادها برای اهداف غیرنظامی استفاده کرد تا اروپاییها مجاب شوند علیه سپاه اقدام کنند — وگرنه گروه خونی این اروپاییها به این کارها نمیخورد و جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اروپا، همین الان هم شرمنده است که چرا همکارانش در پارلمان اروپا میخواهند سپاه را در فهرست تروریسم بگذارند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii