🔥 کانال ایران نوین (مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥
368 subscribers
8.07K photos
3.11K videos
71 files
4.61K links
🔥 کانال ایران نوین ( مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥

ایرانی آگاه

آزاد

و اباد

و با رفاه


🔥با ایران نوین، تا ایران نوین🔥
Download Telegram
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

مقاله خواتی

#درآمدی_بر_فلسفه_روابط_جغرافیا_و_سیاست

قسمت اول :

اگر بتوان #جغرافیای_سیاسی را :
فن مطالعة تأثیرگذاری متقابل انسان و محیط سیاسی دانست، برای شناخت ساز و کارهای فضایی مدیریت کشوری؛
و اگر #علوم_سیاسی را:
دانش یا فن به کارگیری ابتکار سیاسی برای مدیریت حزبی جامعه دانست،
بی شک #ژئوپلیتیک را باید :
فن جهانی اندیشی برای مطالعة رقابت های قدرتی در محیط سیاسی جهانی یا منطقه ای تعریف کرد.

درحالی که ژئوپلیتیک از علوم سیاسی بر آمده و پیدایش جغرافیای سیاسی را بنا نهاده است، گاه دیده می شود که علمی مستقل از هر دو دانش جغرافیای سیاسی و علوم سیاسی فرض می شود. یک بررسی اتیمولوژیک ثابت می کند که این دو توأماند و با افول ژئوپلیتیک در فردای جنگ جهانی دوم بود که دوران فراز جغرافیای سیاسی آغاز شد.

به گفتة دیگر، شایان توجه است که مباحث ژئوپلیتیکی به صورتی پراکنده در وادی مباحث علوم سیاسی سر بر آورده و قدیم شمرده می شود و جغرافیای سیاسی جدید است که با یافتن بدنه و محتوای فلسفی لازم در میانة قرن بیستم به صورت یک علم مستقل و برخوردار از هویت علمی ویژه در آمد.

نگارنده ... آغاز جغرافیای سیاسی را در تحولات فکری سال های نخستین دهة 1950 میلادی جست وجو کرده است که از بحث های کم و بیش هم آوای #ریچارد_هارتشورن، #ژان_گاتمن و #استیفن_جونز حاصل شد.

در آن سال ها جهانی اندیشان یاد شده فرا آمدن این اندیشه را نوید دادند  که حرکت اندیشة سیاسی پویایی لازم را برای شکل گیری سیاسی فضای جغرافیایی فراهم می کند و این پویایی سبب می شود تا فضای جغرافیایی از نظر سیاسی، هم به صورت از هم گسیخته در آید و هم یکپارچگی یابد.

وی سخن دربارة از هم گسیخته شدن فضا را در فرایند یکپارچه شدن فضا در درازمدت مطرح کرده و به شیوة فلسفی ویژه ای زیر عنوان دو اصطلاح آیکونوگرافی و سیرکولاسیون عرضه کرد و با این بحث جنبة دیالکتیک کاملاً مشهودی به مفهوم #سرزمین_سیاسی داد و از این طریق توانست تولد جغرافیای سیاسی، به عنوا ن دانشی مرتبط با جغرافیا و علوم سیاسی، ولی مستقل از هر دو، را واقعیت بخشد.

آنچه در تجزیه وتحلیل رویدادهای سیاسی قرن بیست و یکم بیش از همه جلب توجه می کند، همانا #جغرافیایی_تر_شدن روزافزون زیربنای کشمکش های سیاسی جهان است که توجه بدان در کار مطالعات علمی برای ایجاد رابطة میان علت ها و معلول های این تحولات هر روز اجتناب ناپذیرتر از روز گذشته می نماید این گفتة ارسطو که :
«چیزی که در جایی نباشد، وجود ندارد» بهترین دلیل است برای در نظر گرفتن ظرفیتی فضایی یا جغرافیایی برای مباحث مربوط  به سیاست تا این مباحث انتزاعی در ساختار فضایی خود کارایی عملی خود را واقعیت بخشند.

به این ترتیب، آشکار است که مطالعة رابطه های میان جغرافیا و سیاست می تواند به شناخت بهتر علت های فضایی یا محیطی رویدادهای سیاسی جهان یاری دهد.

این گونه است که مطالعات مربوط به #علت_وجودی_پدیده_های_سیاسی را باید در ارتباط با #فلسفه « #علوم_سیاسی » و « #جغرافیای_سیاسی » و در ارتباط این دو در فرایند « #ژئوپلتیک » پیگیری کرد.

در این زمینه، نخست باید دقت داشت درحالی که #جغرافیای_سیاسی :
دانش مدیریت سیاسی فضا در سطح کشور به شمار می رود که تاثیر سیاسی انسان بر شکل گیری چهره زمین را مطالعه می کند.
#ژئوپلیتیک :
تأثیر عوامل جغرافیایی بر تصمیم گیری سیاسی انسانی را بررسی می کند که درگیر رقابت های سیاسی با دیگر قدرت هاست.
آنگاه باید کارکرد به هم تنیدة این دو مفهوم را در قیاس علوم سیاسی بررسی کرد که اساساً عبارت است از :
هنر به کار گیری ابتکار سیاسی برای مدیریت حزبی جامعة سیاسی .

در مورد تعاریف علمی این مباحث باید دقت داشت:
درحالی که #علوم_سیاسی قدیم است، به معنای : «به کار گرفتن علمی ابتکار از راه مطالعه مکاتب و نظریه های قدیم و جدید مربوط به امر کشورداری در چارچوب مدیریت حزبی داخل یک کشور،
باید دقت داشت که #جغرافیای_سیاسی: دانشی است که با ایجاد رابطه های پویا (دیالکتیک) میان سه عنصر اصلی تشکیل دهندة کشور، یعنی #ملت، #حکومت و #سرزمین  به مطالعة مرزها و سازمان دهی سیاسی فضا (در درون کشور) می پردازد.
به این ترتیب، بحث #جغرافیای_سیاسی جدید است، درحالی که #ژئوپلیتیک از رابطة دیالکتیک میان سه عنصر اصلی به وجود می آید که عبارت اند از :
« #رقابت » که مولد سیاست است ،
« #قدرت »  که پدیده ای سیاسی است ، و
« #جغرافیا » که فضای لازم را برای محیطی ساختن رقابت سیاسی در اختیار می گذارد.

ادامه دارد ...

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

🍃 #فلسفه_دوران_باستان_یونان:

#تالس :

نخستین فیلسوفی که در شهر ملطیه شناخته شد، تالس (۶۲۴ ـ۵۴۶ ق. م. نام داشت.
تالس بیشتر عمر خود را در سفر بود. در بارهٔ وی گفته‌اند که او در سفری به مصر ارتفاع هرمی را با اندازه گرفتن سایه آن به دست آورد. او زمانی از روز به این کار دست زد که طول سایهٔ خودش درست به اندازهٔ قدش بود.
تالس در سال ۵۸۵ قبل میلاد وقوع کسوفی را نیز پیش بینی کرده بود. گروهی معتقدند که تالس ستارهٔ دب اصغر را کشف کرده و گروهی نیز معتقدند وی اهمیت این ستاره را در کشتیرانی شناخته است.
در ریاضی قضیهٔ تالس را به وی نسبت می‌دهند( اینکه تالس مبانی ریاضی را در کجا یاد گرفته ، در زمان وی ایران و مصر مهد علم و دانش بودند و احتمال زیاد وی این قضیه را از یکی از این دو ملت گرفته و یونانی ها بنام وی شناخته اند) و از نظرات وی می‌توان به این قضیهٔ مشهور اشاره کرد که: دو مثلث در صورتی مساوی هستند که یک ضلع و دو زاویه آنها با هم مساوی باشد. که البته گروهی اعتقاد به این دارند که این قضیه توسط افراد دیگری مطرح شده و برای این‌که نظرشان مقبولیت پیدا کند بنام این فیلسوف مطرح کرده‌اند.

برتراند راسل درکتاب تاریخ فلسفه خود عنوان می‌کند:
فلسفه بعنوان چیزی متمایز از الهیات در قرن ششم قبل از میلاد آغاز شد. برویت اسناد، آغازگر فلسفه تالس بود.

هنر تالس این بود که کلمهٔ «چه؟» را بجای کلمهٔ «که؟» گذاشت.

تالس همچون متفکران پیشین یا دقیق‌تر بگوییم همچون متدینان گذشته نپرسید که: جهان از «که» یا بوسیلهٔ چه کسی ساخته شده است، بلکه سؤال را بشکل کاملاً تازه‌ای مطرح کرد. پرسید: جهان از «چه» ساخته شده است؟
یعنی تالس تفسیر اسطوره شناختی کهن را در باب پیدایی جهان، رها کرد و کوشید تا با تفکر عقلی به توصیف طبیعت بپردازد و پیدایی جهان را تبیین کند.
اگر سؤال را به شکل اول مطرح کنیم، سرانجام در پاسخ خود، خدایانی را می‌یابیم که جهان را آفریده‌اند و این جوابی است دینی بر بنیاد افسانه‌های آفرینش و نه فلسفی.
اما جواب این پرسش که جهان از چه ساخته شده است؟ جوابی علمی و فلسفی است و اولین کسی که سؤال را بدین شکل مطرح کرد تالس متفکر قرن ششم قبل از میلاد بود.( در این مورد نیز اشاره جهان بینی و جهانشناسی های ادیان شرقی مشخص میکند که دیدگاه وجود عناصر اولیه خلقت مانند آب و آتش و خاک و چوب و اتر و ... در مشرق زمین وجود داشته و تالس واضع این سوال برای یونانی ها بوده است که احتمال زیاد این را نیز از مشرق زمین خصوصا ایران آن زمان یا مصر آن عهد گرفته است) از مشخصات افکار او این است که بدنبال یک اصل نخستین بنام آرخه (یا عنصر اولیه پیدایش جهان) است که آغاز پدیده‌های این جهانی است. تالس آب را ماده اولیه همه چیز می‌دانست. ما دقیقآ نمی‌دانیم که منظور وی چه بوده است. شاید او بر این اعتقاد بوده باشد که همه چیز از آب پدید آمده است و دوباره به آب مبدل می‌شود. چون وی در شهر «ملیطه» زندگی می‌کرده که شهری جزیره شکل بوده و آب برای اهل آن اهمیت زیادی داشته است و هم زمانی که تالس در مصر به سر می‌برد، یقینآ به حاصل خیزی مزارع بعد از طغیان و فرونشستن آب رودخانهٔ نیل توجه داشته و دیده است که چگونه پس از هر بارندگی بقه‌ها و کرم‌ها پیدا می شده‌اند. علاوه بر این شاید تالس در بارهٔ تبدیل آب به یخ و بخار و تبدیل دوبارهٔ آنها به آب نیز فکر کرده باشد. گروهی این تفکر وی را متأثر از تفکر بابلیان می‌دانند، زیرا آنها معتقد بودند که «آبسو» نمایندهٔ آب‌های شیرین و «تی‌امت» نمایندهٔ آب‌های شور است. وی تحت تأثیر این اندیشه منشأ پیدایش پدیده‌های جهانی را آب می‌داند.
از طرفی علل گرایش وی به این تفکر را می‌توان چنین عنوان کرد که چون آب شکل معین و مشخصی ندارد و هر شکلی را می‌تواند بپذیرد به همین دلیل، وی را به تفکر در آب وا می‌دارد و این‌که آب ماهٔ زندگی است و باز همین سیلان و حرکتی که در آب است ذهن وی را به آب جلب می‌کند و نیز ظواهر هستی همه از این خصوصیت برخوردار هستند.

هنری که تالس انجام داده ، یکی یافتن وحدت در میان کثرت، و دیگری روی آوردن به واقع گرایی و برانداختن افسانه‌ها و اسطوره‌های دینی است که شاعران برای مردم در تحلیل جهان ترسیم می‌نمودند و مردم نیز به آنها معتقد بودند.

تالس به روح معتقد است، اما نه بعنوان امری مجرد، بلکه بعنوان نیروی حرکت دهنده و جنبانندهٔ اشیا.
وی روح را نیز خدا می داند، سرانجام تالس به این نتیجه رسید که "همه چیز پر از خدایان است". تالس تصور می‌کرد که جهان مملو از نیروهای محرک نامرئی است. مسلمآ منظور او از خدایان نیز همین نیروهای محرک بوده است و به خدایان سروده‌های هومر، ارتباطی ندارد.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب

زمان در تعبیر فلاسفه ی گذشته به طور متفاوت و مختلفی مورد تامل قرار گرفته است فی المثل افلاطون معتقد بود که زمان سایه ی ازلیت است یعنی ازلیت خود یک نوع بودن است که سایه ی آن نوع از نحوه ی هستی داشتن، می شود سایه ی آن یعنی زمان پس زمان سایه است، سایه است یعنی این که اصل نیست یعنی این که عرض است فرع است حاشیه است اما اصل نیست و در برابر این زمانی که چنین به سرعت رو به انقراض و نابودی و زوال است ازلی و ابدی بودن قرار می گیرد و آنان بر این ازلیت و ابدیت اعتبار قائل می بودند .
دلیل بی ارزش دانستن شناختن جزئیات یعنی امور محسوس و موجودات مادی در نظر فلاسفه ی گذشته نیز همین بود یعنی به این دلیل آنان جزئیات را ارزشمند برای بررسی شناخت نمیدانستند که آنان رو به انقراض و زوال هستند در کل افلاطون علاقه ی وافری به حقیقت ثابت داشت او می گفت که تنها یک حقیقت است که ثابت است و تغییر نمی کند به جز از آن هر آن چه که هست ناچارا رو به تغییر و زوال دارد . آن حقیقت است و دیگر از آن هر در اصل ناحقیقت در نظر او همین جهان مادی و
"ناحقیقت"
آنچه که بود امور مادی بود و حقیقت فراتر از زمان و مکان و امری نامتعین تلقی می شد .

افلاطون معتقد بود که ما عالم مثل را مشاهده کرده ایم ( عالم مثل عالمی
ست که افلاطون آن را به عنوان الگو در نظر می گیرد و معتقد است که جهان و امور آن از روی همان خلق شده اند) و اکنون ما باید سعی و کوشش کنیم تا بتوانیم دوباره آن مشاهدات را در درون خود زنده کنیم.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب

قسمت سوم

با ظهور آئین مسیحیت، اندک اندک، "زمان" از اهمیت ویژه ای برخودار می شود.
براستی چرا با ظهور مسیحیت، زمان، ارزش بیشتری پیدا می کند ؟

در نظام گذشتگان زمان به دلیل آنی بودن و رو به زوال داشتن از ارزش کمتری برخوردار بود.
اما با ظهور مسیحیت، بخاطر برخی از باورهای مسیحیت، زمان ارزش پیدا می کند،
در تفکر مسیحی، خداوند دچار تجسد می شود.
برخلاف نظام ها و آیین های مثل اسلام که خداوند بری از تجسد و حلول شناخته می شود یعنی خداوند را منزه از آن می پندازند که در چیزی یا شخصی حلول کند و جسمیت پیدا کند، این مقوله یعنی جسمیت پیدا کردن خداوند یعنی در یک شخص یا یک جسمی نزول و یا انزال کردن، را کاملا طبیعی بلکه ضروری می دانند،
آنان معتقد هستند که خداوند در شخص عیسی مسیح، نزول کرده و دچار تجسد شده و تجسد پیدا کرده است، یعنی در یک زمانی خاص، این تجسد صورت گرفته است، برای همین خاطر آنان آن، آن، را یعنی آن، زمان را، (یعنی حلول خداوند در مسیح را) به شدت گرامی می داشتند و ارزش قائل می شدند. برای همین خاطر زمان نیز اندک اندک در نظر آنان ارزش والایی پیدا می کند.

عنوان بعدی و اختلاف ثانی در رابطه با »متناهی« و »نامتناهی« بودن می
باشد.
دانستیم که قدما تامید فراوران بر ازلیت و فرازمانی و فرامکانی داشتند و امر
ازلی و فرا زمانی را ارج می نهادند اما در رابطه با نا متناهی بودن به همان اندازه که بر امر فرا زمانی تکیه کرده و ارزش قایل میشدند به همان میزان و مقدار نیز نامتناهی بودن را کم اهمیت تلقی میکردند.
یعنی اگر در مقوله ی زمان، به فرا زمانی ارزش قائل می شدند، در رابطه با نامتناهی و متناهی، بر متناهی تکیه کرده و آن را ارج می نهادند.
نا متناهی یعتی بی انتها نا انتها یعنی امری که نهایت و غایتش مشخص نیست نا محدود است و محدودیت ندارد
در مقابل؛ متناهیت است که به معنای نهایت و غایتی داشتن می باشد یعنی
امری که نهایتی و پایانی دارد و یا میتوان به پایان و غایت آن دست پیدا
کرد.
حال سوال اینجاست که چرا متناهی بودن برای گذشتگان (یونانیان) تا این
اندازه اهمیت و ارزش برخوردار بوده است؟
برخی از فلاسفه معتقدند که یونانیان در دوران تفلسف خود، سعی داشتند در رابطه با هر مساله ای که به تفکر می پرداختند، آن مساله را از هاله ی ابهام خارج کرده و کاملا شفاف و روشن اش سازند و یا تا سرحد ممکن در رابطه با آن مساله به آن مساله وضوح و شفافیت بخشند.
تفکر در رابطه با وجود نیز چنین است همان طور که افلاطون در رساله ی سوفیست می گوید و تذکر می دهد که ما تاکنون گمان می کردیم که معنای وجود را می دانیم، اما اکنون پی برده ایم که معنای وجود از هرچیزی برای ما پنهان تر و ناشناخته تر است و سپس وظیفه ی فلسفه را وضوح بخشیدن و یا در جستجوی معنای وجود بودن می شمارد (همان که به گفته ی هایدگر،
اصلی ترین و اساسی ترین رسالت او در هستی و زمان است)
با توضیح این نکته، علت ارزشمند بودن امر متناهی بر نامتناهی در نزد یونانیان روشن می شود و آن هم این که از آن جا که یونانیان در پی شفاف سازی هر مساله تا سرحد ممکن بودند، و از آن جا که امر نامتناهی به دلیل نا متناهیت و روشن
نبودن پایان و غایتش (که پایان و غایتی بای نامتناهی نبود) و قابل تشخیص و شناسایی نیز نمی بود در برابر این امر (یعنی نا متناهی) تکیه بر متناهی، می کردند چرا که می توانستند تا حد ممکن، آن را تشخیص دهند و یا به آن امر وضوح و شفافیت بخشند و از ابهام به درش آورند به همین دلیل آنان متناهی را بر نامتناهی ترجیح میدادند ( البته برخی از فلاسفه ی یونان چنین نبوده و تامید بر امر نامتعین می کردند »آناکسمیندر، ملیتوس، فلوطین و نوفلوطین ها« که باید آنان را استثنا کرد)

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب

قسمت چهارم

#عنوان_سوم، کمیت و کیفیت می باشد.

فلاسفه ی قدیم، چنانچه ملاحظه کردیم، بر فرازمانی و ازلیت و ابدیت، و نیز امر متناهی، اهمیت و ارزش بیشتری در نسبت با زمان مند بودن و نامتناهی بودن، قائل می شدند.
اما فلاسفه ی جدید بر خلاف فلاسفه ی قدیم، تاکیدشان بر امر متناهی و توجهشان بر زمان مند بودن جلب می شود.
رفته رفته در نزد فلاسفه ی جدید، همان طور که به تاثیر از مسیحیت زمان مند بودن اهمیت پیدا می کند، در همان سبک و سیاق نیز، متناهی بودن و نیز کمیت اهمیت پیدا می کند.
یعنی برخلاف فلاسفه ی قدیم که بر فرازمانی و کیفیت توجه بیشتری داشتند، فلاسفه ی جدید بر زمان مند بودن و کمیت، اهمیت و ارزش قائل
می شدند.
همانطور که پیشتر اشاره کردیم، فلاسفه ی گذشته من جمله افلاطون، ارزشی برای جزئیات به جهت شناختن آنان قائل نبود، چرا که آنان اموری محسوس و ملموس بودند و امور محسوس و ملموس مدام در معرض تغییر اند و رو به انقراض و زایل شدن دارند و ثابت و لایتغیر نمی باشند.
در برابر این زوال پذیری امور محسوس و ملموس، در نظر گذشتگان، برخی امور ثابت و لایتغیر بودند. از آن جمله می توان #امر_خیر یا #عمل_خیر اشاره کرد
برای گذشتگان چیزی که اهمیت داشت، #کیفیت بود، یعنی برای آنان کیفیت یک امر اهمیت داشت و نه کمیت آن، چرا که کمیت در معرض تغییر است، حالت یکسان و ثابتی ندارد، کمی و کاستی بر میدارد، اما برعکس کیفیات چنین نیستند(در نظر افلاطون) فی المثل "خیر" یک امر غیر کمی است، کمی نیست و در نتیجه غیر قابل تغییر می باشد، خیر همیشه خیر است، خیر هیچ گاه شر نمی شود همیشگی است و فزونی و کاستی نیز بر نمیدارد یعنی تغییر نمی کرد و یک امر صریح می باشد.
خیر در نظر گذشتگان (افلاطون) عین آگاهی یا دانایی تلقی می شده است
و در مقابل جهل و نادانی و نا آگاهی قرار می گرفت، که این جهل و نادانی
"شر" تعبیر می شد.
به بیان دیگر دانایی مساوی بود با خیر یا فضیلت و جهل مساوی بود با شر و نا فضیلت
دانایی = خیر
جهل = شر
( البته ارسطو این مساله را نمی پذیرفت یعنی وحدت فضیلت و علم و رذیلت و نادانی را برخلاف افلاطون، قبول نداشت، او میگفت من میدانم که فی المثل ناسزا گفتن زشت و قبیح است، اما می گویم، من میدانم که کشتن دیگری زشت و قبیح است تجاوز به دیگران زشت و قبیح است اما می کشم و تجاوز هم می کنم، یعنی با این که میدانم اما باز انجامش می دهم، و لذا در نظر ارسطو علم مساوی با فضیلت نبود و خیر نیز مساوی با دانایی نبود چرا که انسان گاه چیزی را میداند و به آن کاملا آگاهی و اشراف هم دارد اما برخلافش عمل می کند .
پس علم مساوی با خیر نمیباشد و هیچ گونه وحدتی میان آن دو وجود ندارد، به همین جهت ارسطو فضیلت را خویشتن داری تلقی می کرد، و نه صرف علم داشتن، و رذیلت را نیز عدم خویشتن داری تعبیر می کرد. پس در نظر ارسطو؛ فضیلت و یا
خیر = خوشتن داری
رذیلت = عدم خویشتن داری
( اما برخلاف ارسطو که رذیلت را مساوی با افسار نفس را دست نداشتن و خویشتن داری نکردن و به علم و آگاهی عمل نکردن بود یعنی هیچ گونه وحدتی بین علم و دانایی و خیر و نادانی و رذیلت قائل نمیشد در نظر سقراط و افلاطون، بین این هردو وحدت بود، یعنی افلاطون و سقراط این امور را ( یعنی علم و خیر و جهل و رذیلت و در کل نفس انسان را) تجزیه نمی کردند آنان بین خیر و علم و رذیلت و جهل تفکیکی قائل نمی شدند و انسان را در کلیت اش فهم می کردند.
یعنی در نظر سقراط و افلاطون، فضیلت یا خیر عین معرفت (دانایی) تلقی می شده است و این آگاهی و دانایی و معرفت را عین خویشتن داری می
فهمیدند.
🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب

قسمت پنجم

اختلاف ارسطو با استاد خویش افلاطون، در تلقی آنان از معرفت بود،

نه این که افلاطون نداند که علم داشتن ذاتا مساوی با عمل کردن می باشد و خوشتن داری و ممکن است کسی بداند و دانایی نسبت به امر قبیح داشته باشد و باز هم مرتکبش شود، بدیهی است که افلاطون متوجه این مساله بود، او بنیان گذار متافیزیک است، استاد ارسطو است، به خوبی این مساله را میداند.

اما نکته در جای دیگر است.

نکته این است که افلاطون معنایی خاص از معرفت در نظر داشت.

اصولا و اساسا برداشت این هر دو فیلسوف بزرگ از معرفت یکسان نبود و اختلاف ماهوی داشتند.

توضیح بیشتر آن که در نظام اندیشه ی افلاطونی،
در نظر افلاطون، در ایده ای که او طرح می کند یعنی عالم مُثُل (عالم حقیقت، عالمی که هیچ چیز در آن تغییر نمی کند و الگو برای خلقت جهان می باشد) برتر از و بالاتر از نفس قرار می گرفت.

در نظر افلاطون، معرفت واقعی آن معرفتی بود که به عالم مُثُل برسد.
عالم محسوسات در نظر افلاطون، از آن جا که عالم تغییرات بود و رو به زوال داشت، ارزشی کمتر از عالم مُثُل داشت؛ چرا که آن غیرقابل تغییر بود و رو به زوال هم نداشت و از همین رو بود که او عالم محسوسات را عالم ناحقیقت و عالم مُثُل را عالم حقیقت می خواند و لذا عالم مُثُل نیز در نظر او از عالم محسوسات ارزشمند تر بود، و به همین جهت بود که او فلسفه را مساوی دیالکتیک میدانست، که البته دیالکتیک نیز در تلقی افلاطون معنای خاصی پیدا می کند.

دیالکتیک در نظر افلاطون یعنی فلسفه،

دیالکتیک در نظر او به معنای ارتقاء بود، یعنی دست پیدا کردن به مراتب عالیه ی موجودات.

افلاطون بر این باور بود که هر جا که تعدادی از افراد جزئی است ، همان جا
یک کلی وجود دارد، بنام انسان، یک مثال و ایده ایی وجود دارد.

انسان چیست؟

یک مثال است و مثال هم الگوی الهی است و صورت الهی است که در
اشیا وجود دارد.

یعنی انسان و سایر موجودات قبل از این که خلق بشوند، یک طرح کلی و یک ایده و مثال در عالم مُثُل داشته اند که از روی همان ایده و مثال خلق شده اند.

برای تقریب به ذهن می توان از مثالی که سارتر بیان می کرد استفاده کرد:

همان طور که یک میز قبل از ساخته شدن مثال و الگویش در ذهن نجار وجود دارد، تمام موجودات نیز قبل از خلقت
الگویشان در عالم مثل وجود داشته است!

بنابر این در نظر افلاطون معرفت حقیقی عبارت بود از :
میل صور الهی، فهم صور الهی در موجودات.

* نکته:

" پس در افلاطون معرفت با الهیات
و خدا نسبت دارد"

* نکته ی بعدی اینکه :
درنظر افلاطون ما چگونه می توانیم به عالم مثل دست پیدا کنیم؟

این پرسش دقیقا همان عنوانی ست که پیشتر طرح کردیم یعنی :
دیالکتیک!

دیالکتیک در نظر افلاطون همان فلسفه بود، به این اعتبار که دیالکتیک؛ یک سیر درونی و باطنی تلقی می شد، و حکیم کسی بود که با دیالکتیک یعنی همان تحول درونی، ارتقا پیدا می کرد تا به عالم بالا و عالم ملکوت یا به عالم معقول دست پیدا کند به تعبیری می توان گفت در نظر افلاطون

"فلسفه یا حکمت عبارت است از خدا گونه شدن انسان"

پس در نظر افلاطون، اندیشه، به انباشته شدن اطلاعات اطلاق نمی شود، بلکه این یک اگزیستنس وجودی و تحول وحودی است تا نگاه آدمی به عالم مثل گشوده شود و با تمام وجود اراده کنند تا زنجیر اسارت و در بند بودگی ، در بند روز مرگی بودن را بگسلند و به سوی آفتاب حقیقت سو گردانی کنند!

🆔👉 @iran_novin1
🔥 کانال ایران نوین 🔥:
‌ [({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_غرب
#برتراند_راسل

#فیثاغورس
قسمت4

اقليدس اين استقلال ( استقلال علم هندسه ) را مسلم ساخت. وي در جلد دوم كتاب خود قضاياي بسياري را كه ما بالطبع از راه جبـر اثبـات مي كنيم ؛ از راه هندسه اثبات مي كند ؛ مانند اين قضيه:

(a+b)^2 =a^2 +2ab+b^2

در نتيجة اشكالاتي كه در مـورد اعـداد گنگ پديد آمد، اقليدس اين راه را لازم دانست.

عين همين امر در مورد بحث وي درباره نسبت در جلـدهاي پـنجم و ششم نيز صدق مي كند.

روش وي از لحاظ منطقي تماماً رضايت بخش است و در دقت از رياضيدانهاي قـرن نـوزدهم گرو مي برد. تا هنگامي كه يك نظرية حسابي كافي براي اعداد گنگ وجود نداشت، روش اقليدس بهترين روشي بـود كه در هندسه امكان داشت.

هنگامي كه دكارت هندسة تحليلي را ابداع كرد، و بدين ترتيب حسـاب بـار ديگـر تفـوق خود را به دست آورد، وي حل مسئله اعداد گنگ را ممكن شناخت، گو اينكه در زمان او هنوز راه حل پيدا نشده بود .

تأثير هندسه در فلسفه و روش علمي عميق بوده است.
هندسه، به شكلي كه يونانيان آن را بنياد كردند، با اصـول بديهي و آشكاري آغاز مي شود كه به خودي خـود مسـلمند (يـا چنـين انگاشـته مـي شـوند )، و آنگـاه بـا اسـتدلال استنتاجي پيش مي رود و به قضايايي مي رسد كه نه تنها به خودي خود مسلم نيستند بلكـه از چنـين حـالي بسـيار دورند.

فرض اين است كه اصول بديهي در فضاي واقعي، يعني آنچه در عمل وجود دارد، صدق مي كند. بدين طريـق ممكن به نظر مي رسد كه از دنياي واقع چيزهايي كشف كنيم - از اين راه كه نخست دريابيم كه چيزهايي به خودي خود مسلمند، و آنگاه از اين چيزها نتيجه گيري كنيم.

اين نظر عقيده افلاطون و كانت و بيشتر فلاسفة بين اين دو را تشکیل می دهد.

هنگامی که «اعلامية استقلال امريكا» مي گويد:
«در نظر ما اين حقايق به خودي خود مسلمند در »
حقيقت از اقليدس سرمشق مي گيرد.

نظریه «حقوق طبيعي»« كه در قرن هجدهم پديـد آمـد كوششـي اسـت بـراي يافتن اصول بديهي اقليدسي در زمينه سياست.

اصـول «رسالة Principia »نيوتـون نيـز، هرچنـد از لحـاظ موضـوع تجربي است، از حيث شكل كاملاً تحت تأثير اقليدس قرار دارد.

اشكال كاملاً مدرسي (اسكولاسـتيك ) الهيـات نيـز در روش خود از همين منبع الهام گرفته اند.

مذاهب شخصـي از روش «وجـد و حـال» گرفتـه شـده اسـت و الهيـات از رياضيات؛ و اين هر دو را در فيثاغورس میتوان يافت.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_غرب
#برتراند_راسل

#فیثاغورس
قسمت5

به نظر من بزرگترين منشأ اعتقاد به حقيقت كامل و ابدي، و نيـز اعتقـاد بـه دنيـاي مفهـوم و نامحسـوس همـان رياضيات است.
هندسه از دايره هاي كامل بحث مي كند، اما هيچ شيء محسوسي« كاملا» مـدور نيسـت، هـر انـدازه پرگار را با دقت به كار بريم باز نقايص و ناسازيهايي در دايره اي كه مي كشيم وجود خواهد داشت. از اينجا ايـن نظـر پيش مي آيد كه برهانهاي دقيق و كامل با « شيء آرماني»(در مقابل شيء محسوس) قابل انطباق اسـت. پـس امـري است طبيعي كه ما باز هم پيشتر برويم و بگوييم كه فكر از حس اصيلتر است، و اشياي فكري يا ذهني از اشيايي كـه به ادراك حسي تعلق دارند واقعيترند. نظريات عرفاني درباره نسبت زمـان و ابـديت نيـز بـه وسـيله رياضـيات مطلـق تقويت مي شود؛ زيرا اشياي رياضي، مانند اعداد، اگر اصولاً واقعيتي داشته باشند ابدي هستند و در بسـتر زمـان قـرار ندارند. چنين اشياي ابدي را مي توان افكار خدا پنداشت.

نظرية افلاطون كه مي گويد خدا «مهنـدس» (geometer) است
و عقيده سر جيمز جينز Sir James jeans كه می گويد خدا به علم حساب معتاد است از اينجـا آب مـي خـورد.

دين تعقلي، در برابر دين اشراقي، از زمان فيثاغورس و خاصه از زمـان افلاطـون تـاكنون كـاملاً متـأثر از رياضـيات و
اسلوب رياضي بوده است .

تركيب رياضيات و الهيات كه با فيثاغورس آغاز شد، در يونان و قرون وسطي و عصر جديد تا شخص كانت صـفت مشخص فلسفه ديني شد. پيش از فيثاغورس كيش اورفئوسي به آن اديان آسـيايي كـه داراي مناسـك سـري بودنـد شباهت داشت. ولي در نظريات افلاطون و اگوستين قديس St. Augustine و تومـاس اكوينـاس Thomas Aquinas و دكارت و اسپينوزا و لايب نيتس، آميزش گرمي ميان دين و عقل، شوق و تحسين منطقي آنچـه ابـدي اسـت، وجـود دارد. اين آميزش از فيثاغورس سرچشمه مي گيرد و به الهيات اروپا جنبة تعقلي مي دهـد و آن را از عرفـان آسـيايي كه ساده تر است متمايز ميسازد. تنها در زمانهاي اخير بود كه ممكن شد موارد فساد نظريـات فيثـاغورس بـه طـور قطعي و روشن معلوم گردد. من جز فيثاغورس كسي را نمي شناسم كه در عالم فكر به اين اندازه مؤثر بوده باشد. اين را بدين جهت مي گويم كه آنچه در بادي امر به عنوان مذهب افلاطوني جلوه مي كند، پس از تجزيه و تحليل همـان مذهب فيثاغوري از آب درمي آيد. مفهوم جهان ابدي، جهاني كه بر عقل مكشوف مي شود اما بر حس مكشوف نمـي شود، تماماً از فيثاغورس گرفته شده است.
اگر فيثاغورس نمي بود، مسيحيان عيسي را «كلمه»نمي پنداشتند، اگر او
نم

ي بود حكماي الهي در پي دلايل طقيمن وجود خدا و جاودانگي نمي گشتند. چيزي كه هست همه اين مطالـب در نظريات فيثاغورس در پس پرده ابهام است.
اينكه اين ابهام چگونه از ميان برخاست، نكته اي اسـت كـه در ضـمن بحثهاي اينده ما روشن خواهد شد.

🆔👉 @iran_novin1