🔥 کانال ایران نوین (مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥
368 subscribers
8.07K photos
3.11K videos
71 files
4.61K links
🔥 کانال ایران نوین ( مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥

ایرانی آگاه

آزاد

و اباد

و با رفاه


🔥با ایران نوین، تا ایران نوین🔥
Download Telegram
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنانه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت دوم

چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن

ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت سوم

#خواب_دیدن_ضحاک

زمانی که چهل سال از روزگارش مانده بود در حالی که در کنار ارنواز خوابیده بود در خواب دید که از تاج پادشاهی، سه مرد جنگی پدیدار شدند.

دو مرد بزرگ و یکی که از همه سن بیشتری داشت در میان آن ها قرار داشت. پوشش بزرگان را داشت و مانند پادشاهان قدم بر می داشت. در دستانش گرزی از سر گاو داشت به سمت ضحاک رفت و گرز را بر سرش کوبید. دست و پایش را بست و او را با خواری روی زمین کشید و به اسب بست و تا کوه دماوند کشید. او را در چاهی آویخت و جگرش را بیرون کشید و در این هنگام ضحاک از خواب بیدار شد و فریادی کشید.

ارنواز که ضحاک را در این حال دید گفت تو را چه شده است؟
تو که جهانی از آدم و دیو و حیوانان وحشی به فرمانت هستند و فرمانروای هفت کشور هستی! چرا این چنین هراسان شده ای! ؟

اما ضحاک در پاسخ گفت اگر این راز را با دیگران در میان بگذارم از قدرت من ناامید خواهند شد.

اما ارنواز اصرار کرد و از ضحاک خواست تا رازش را با او در میان بگذارد تا راهی برای آن بیابد و از او خواست تا از بزرگان و دانشمندان کمک بخواهد تا گره گشایی کنند. ضحاک از سخنان ارنواز پری روی، خوشش آمد.

او از همه کشورها، دانشمندان و موبدان را فراخواند آن ها را انجمن کرد و خوابش را باز گفت و درمان درد خواست.
لب موبدان خشک و رنگشان زرد شد. حرف برای گفتن بسیار داشتند اما می ترسیدند.!!!

سه روز گذشت و کسی سخن نگفت و روز چهارم ضحاک آشفته شد و به نماینده موبدان گفت اگر می خواهید زنده بمانید باید همه چیز را آشکار کنید.

از میان موبدان یکی بود که باهوش و زیرک بود. پا پیش گذاشت و نزد ضحاک رفت و این چنین سخن گفت:

همه، روزی خواهند مرد. قبل از تو هم پادشاهان بسیاری بوده اند که آمده اند و هنگام مرگ این جهان را ترک کرده اند. حتی اگر لباس آهنی به تن کنی هنگام مرگ نمی توانی از آن فرار کنی.

اگر پروردگار در اقبال تو دیده باشد که به دست بزرگی کشته شوی، این سرنوشت توست و نمی توانی از آن فرار کنی.
اما چرا از هم اکنون خود را پریشان کنی او که هنوز به دنیا نیامده است.؟

روزی خواهد رسید که جوانی رشید و دلاور خواهد آمد و جویای تاج و تخت تو خواهد شد و با گرز خود بر سرت خواهد کوفت و تو را از این کاخ بیرون خواهد کشید.

ضحاک ناپاک پرسید:
او چه دشمنی با من دارد؟

موبد گفت:
اگر خردمند باشی می دانی که هیچ کس بی دلیل دشمنی نمی کند. تو پدرش را می کشی و او به کین پدر، به سوی تو می آید.

چو ضحاک این ها را شنید از تخت افتاد و از هوش رفت و زمانی که حالش جا آمد همه چیز را رها کرد و به دنبال آن بچه گشت.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت سوم

#خواب_دیدن_ضحاک

چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای

چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز

که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست

به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید

به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای
که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی

نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن

جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر

که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بی‌بهاست

و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود

همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین

دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد

🆔👉 @iran_novin1
‌ [({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت چهارم

#داستان_آفریدون_و_جستجوی_ضحاک

چون ضحاک خواب خود گفت و شرح آفریدون را شنید هرجا در پی جستجو او سرباز و لشکری گسیل ساخت تا او را بیابند در بند کشند و بکشند.

روزی از روزها ناگهان به ضحاک از آن بیشه و مرغزار و آن گاو که فریدون از آن شیر مینوشید آگهى رسید.

پس همچون پیل مست بدانجاى رفت و آن گاو پر مایه را بکشت و هرچه در آن بیشه از جانوران بدید، نابود ساخت.

آنگاه شتابان به سوى خانه فریدون رفت، لیکن هر چه پژوهید، کسى را در آنجاى نیافت.

پس آن کاخ بلند را به آتش بسوخت و ویران ساخت.

در کوه البرز مرد پارسایى روزگار میگذرانید.

فرانک، مادر فریدون و همسر آبتین که بدست عمال ضحاک کشته شده و مغزش خوراک ماران دوش ضحاک شده بود، وقتی سوختن خانه را دید به نزد او رفت و گفت:
اى پاک کیش، من سوگوارى از ایران زمینم. بدان که این فرزند من کسى است که سرانجام بر ضحاک چیره خواهد گشت و سر از تن او جدا خواهد ساخت و به جاى او خواهد  نشست. پس از تو میخواهم که پدروار، او را نگاهبان باشى.

مرد پارسا پذیرفت و از فریدون به همان سان نگاهبانى کرد.

🆔👉 @iran_novin1
‌ [({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت چهارم

#داستان_آفریدون_و_جستجوی_ضحاک

برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر

همان گاو کش نام بر مایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره‌شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید

زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ بر آبتین بر زمین

گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه بر کام شیر

از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید

فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خستهٔ روزگار
همی رفت پویان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود

به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر
وزین گاو نغزش بپرور به شیر

و گر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستندهٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پرستندهٔ پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شیر
هشیوار بیدار زنهارگیر

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پرسيدن_فريدون_نژاد_خود_از_مادر

چـو بـگـذشـت از آن بـر فـريـدون دو هـشـت
ز الـــبـــرز کـــوه انـــدر آمـــد بــــه دشــــت

بـــر مـــادر آمـــد پـــژوهـــيــــد و گــــفــــت
کـــه بـــگـــشـــاي بـــر مـــن راز نـــهـــفــــت

بـــگـــو مـــر مـــرا تــــا کـــه بــــودم پــــدر
کــيــم مـــن ز تـــخـــم کـــدامـــيـــن گـــهـــر

چــه گــويــم کــيـــم بـــر ســـر انـــجـــمـــن
يــــكــــي دانــــشــــي داســــتــــانـــــم بـــــزن

فــرانــك بــدو گــفـــت کـــاي نـــامـــجـــوي
بــگــويــم تــرا هــر چــه گــفــتــي بـــگـــوي

تــو بــشــنــاس کــز مـــرز ايـــران زمـــيـــن
يــــكــــي مــــرد بــــد نــــام او آبــــتـــــيـــــن

ز تـــخـــم کـــيـــان بـــود و بـــيــــدار بــــود
خـــردمـــنــــد و گــــرد و بــــي آزار بــــود

ز تــــهــــمــــورث گـــــرد بـــــودش نـــــژاد
پـــدر بـــر پـــدر بـــر هـــمـــي داشـــت يـــاد

پـــدر بـــد تــــرا و مــــرا نــــيــــك شــــوي
نـــبـــد روز روشــــن مــــرا جــــز بــــدوي

چــنــان بــد کــه ضــحــاك جــادوپـــرســـت
از ايـــران بـــه جـــان تـــو يـــازيــــد دســــت

ازو مــــن نــــهــــانــــت هــــمــــي داشــــتــــم
چــه مـــايـــه بـــه بـــد روز بـــگـــذاشـــتـــم

پـــدرت آن گـــرانـــمـــايــــه مــــرد جــــوان
فـــدا کــــرده پــــيــــش تــــو روشــــن روان

ابـــر کـــتـــف ضـــحـــاك جــــادو دو مــــار
بــــرســــت و بــــرآورد از ايــــران دمـــــار

ســـر بـــابـــت از مـــغـــز پـــرداخـــتــــنــــد
هــمـــان اژدهـــا را خـــورش ســـاخـــتـــنـــد

ســرانــجــام رفــتــم ســـوي بـــيـــشـــه يـــي
کـه کـس را نـه ز آن بـيـشـه انــديــشــه يــي

يـــكـــي گـــاو ديـــدم چـــو خــــرم بــــهــــار
ســراپــاي نـــيـــرنـــگ و رنـــگ و نـــگـــار

نـــگــــهــــبــــان او پــــاي کــــرده بــــكــــش
نــشــســتــه بــه بــيــشــه درون شـــاه فـــش

بـــــــــدو دادمــــــــــت روزگــــــــــاري دراز
هــمــي پــروريــدت بــه بــر بـــر بـــه نـــاز

ز پــــســــتــــان آن گــــاو طــــاوس رنـــــگ
بــرافـــراخـــتـــي چـــون دلـــاور پـــلـــنـــگ

ســـرانـــجـــام ز آن گــــاو آن مــــرغــــزار
يــكــايــك خــبــر شــد ســوي شـــهـــريـــار

ز بـــيـــشـــه بـــبــــردم تــــرا نــــاگــــهــــان
گـــريـــزنـــده ز ايـــوان و از خـــان و مـــان

بــيــامــد بـــكـــشـــت آن گـــرانـــمـــايـــه را
چـــنـــان بـــي زبـــان مـــهـــربــــان دايــــه را

وز ايــوان مــا تــا بــه خـــورشـــيـــد خـــاك
بـــرآورد و کـــرد آن بـــلـــنـــدي مـــغـــاك

فـريــدون چــو بــشــنــيــد بــگــشــاد گــوش
ز گـــفـــتـــار مـــادر بـــرآمـــد بـــه جـــوش

دلـش گــشــت پــر درد و ســر پــر ز کــيــن
بــه ابـــرو ز خـــشـــم انـــدر آورد چـــيـــن

چــنــيــن داد پــاســخ بــه مــادر کــه شــيـــر
نـــگـــردد مـــگـــر ز آزمــــايــــش دلــــيــــر

کــنــون کـــردنـــي کـــرد جـــادو پـــرســـت
مــرا بــرد بــايــد بــه شــمـــشـــيـــر دســـت

بـــپـــويـــم بــــه فــــرمــــان يــــزدان پــــاك
بـــــرآرم ز ايـــــوان ضـــــحـــــاك خــــــاك

بــدو گــفــت مــادر کــه ايــن راي نــيـــســـت
تـرا بـا جـهـان ســر بــه ســر پــاي نــيــســت

جـــهـــانـــدار ضـــحـــاك بـــا تـــاج و گــــاه
مـــيـــان بـــســـتـــه فـــرمـــان او را ســـپـــاه

چـو خــواهــد ز هــر کــشــوري ســدهــزار
کـــمـــر بـــســـتـــه او را کـــنـــد کــــارزار

جــز ايــنــســت آيــيــن پــيــونـــد و کـــيـــن
جــهــان را بــه چــشــم جـــوانـــي مـــبـــيـــن

کـه هــر کــو نبيذ جــوانــي چــشــيــد
بـه گـيــتــي جــز از خــويــشــتــن را نــديــد .

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی :
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#داستان_ضحاک_و_کاوه_آهنگر_و_درفش_کاویانی

ضحاك پادشاه تازي انساني ناپاك بود. او براي اين كه دو ماري كه بر شانه اش روييده بودند را سير نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها مي داد. او  شبی در خواب ديد كه پسر جواني با گرز بر سر او مي كوبد. يك پيشگو به او گفت اين پسر فريدون نام دارد. ضحاكهرچه به دنبال فريدون گشت او را پيدا نكرد. بنابراين به راه حلي فكر كرد. راه حلش اين بود كه گواهی اي بنويسد و همه بزرگان آن را امضا كنند.

براساس اين گواهی ضحاك به جز نيكي كاری نكرده است و حرفی جز به راستی نزده است. همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صداي داد و فرياد كسي از بيرون به گوش رسيد. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است.

ضحاك دستور داد كسي كه داد و فرياد مي كرد را به داخل بياورند. وقتي آن مرد به داخل كاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش كوبيد و فرياد زد:
"منم كاوه كه عدالت مي خواهم. اگر تو عادلي به فرزند من رحم كن. من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم. اي پادشاه ستم هم اندازه اي دارد. چرا ماران دوش تو بايد از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟"

ضحاك كه تا به حال چنين حرف هايي نشنيده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. كاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فرياد زد:
"همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم".

بعد در حالی که از خشم می لرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.

وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:
"چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟"

ضحاک گفت:
"وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمی دانم از این ببعد چه پیش می آید که راز جهان را نمی دانم".

وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران می پوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:

"چه کسی می آید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است".
به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد.

خود کاوه فهمید که که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند.

فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگ های سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را "درفش کاویانی" نامید.

از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر می گذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه می کرد.

به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شبهای تیره می درخشید و همه از آن امید می گرفتند.

به هرحال فریدون چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت.

فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی :

#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#داستان_ضحاک_و_کاوه_آهنگر_و_درفش_کاویانی

☆1

چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی یکی دشمن‌ست
که بربخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی

زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای

گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی
بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست

ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست

کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان

ادامه 👇👇👇

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی :
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#داستان_ضحاک_و_کاوه_آهنگر_و_درفش_کاویانی

☆2

فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش

به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی

بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش

بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران

به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی :
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#داستان_ضحاک_و_کاوه_آهنگر_و_درفش_کاویانی

ضحاك پادشاه تازي انساني ناپاك بود. او براي اين كه دو ماري كه بر شانه اش روييده بودند را سير نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها مي داد. او  شبی در خواب ديد كه پسر جواني با گرز بر سر او مي كوبد. يك پيشگو به او گفت اين پسر فريدون نام دارد. ضحاكهرچه به دنبال فريدون گشت او را پيدا نكرد. بنابراين به راه حلي فكر كرد. راه حلش اين بود كه گواهی اي بنويسد و همه بزرگان آن را امضا كنند.

براساس اين گواهی ضحاك به جز نيكي كاری نكرده است و حرفی جز به راستی نزده است. همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صداي داد و فرياد كسي از بيرون به گوش رسيد. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است.

ضحاك دستور داد كسي كه داد و فرياد مي كرد را به داخل بياورند. وقتي آن مرد به داخل كاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش كوبيد و فرياد زد:
"منم كاوه كه عدالت مي خواهم. اگر تو عادلي به فرزند من رحم كن. من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم. اي پادشاه ستم هم اندازه اي دارد. چرا ماران دوش تو بايد از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟"

ضحاك كه تا به حال چنين حرف هايي نشنيده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. كاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فرياد زد:
"همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم".

بعد در حالی که از خشم می لرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.

وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:
"چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟"

ضحاک گفت:
"وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمی دانم از این ببعد چه پیش می آید که راز جهان را نمی دانم".

وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران می پوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:

"چه کسی می آید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است".
به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد.

خود کاوه فهمید که که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند.

فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگ های سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را "درفش کاویانی" نامید.

از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر می گذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه می کرد.

به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شبهای تیره می درخشید و همه از آن امید می گرفتند.

به هرحال فریدون چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت.

فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند

🆔👉 @iran_novin1