سال تحویل مرگ است یا مرگ در تحویل سال است؟
شب تحویل سال ماهی نخوردیم
ماهی قرمز زودتر ما را خورد.
زندگید بیشتر از سیزده روز.
بعدش؟ نمیدانیم شدیم هضم و دفع از او.
بعدش؟ آمدیم دوباره به دنیا از دنیا.
تخممرغ رنگی شکاند سرمان در ماهیتابه
گذاشت ما را بر سر سفره.
گره زد موهایمان را سبزه.
دلیلش؟ نفرین یک سفید رو؟
گذاشت ما را میان قرآن، شیطان
بیرونمان کرد قرآن.
دینگ
دینگ
دینگ.
تحویل سال شد و عقربهها ثابت
اما ما داخل امواج رادیو هنوز در حرکت.
هر موج خبر جنگ دارد
صدای تانک دارد
بوی خون و مزهی گرسنگی.
یکی جنگ سرد و نرم
دیگری جنگ جهانی.
سری یک و دو و سه
آخری صلیبی و تحمیلی.
موجها بیشتر و بیشتر.
خبرها بدتر و بدتر
صدای تانک زیادتر، بوی خون هم...
عقربه آمد و کشاندمان بالا
عقربه خارج از ساعت و زمان مرده.
در کدام جنگ؟
مینشینیم بر سر سفره، رو به آیینه شمعدان.
شمعها تاریک و آیینه هم تکه تکه.
هر کس میبینیم در آن جز خود
سفرهی امسال عادیِ عادی
در کاسه بر کاغذ نوشته سکه
اما سکه چیست یا کیست یا کجاست؟
پارسال اما بود چیزی گرد و طلایی.
آن چی بود یا کس بود یا کجا بود؟
در کاسهای دیگر مایعی هست بدبو
پارسال اما شرابی شیرین و خوشبو.
من، تو، یعنی ما بوییدیم سوسن و سنبل.
سوسنی که ساقه سوزنی بود و
سنبلی که سمبلِ این خانه هست.
بعدش؟
نفس تنگ و رفت رنگ و آمد مرگ.
شب تحویل سال ماهی نخوردیم
ماهی قرمز زودتر ما را خورد.
زندگید بیشتر از سیزده روز.
بعدش؟ نمیدانیم شدیم هضم و دفع از او.
بعدش؟ آمدیم دوباره به دنیا از دنیا.
تخممرغ رنگی شکاند سرمان در ماهیتابه
گذاشت ما را بر سر سفره.
گره زد موهایمان را سبزه.
دلیلش؟ نفرین یک سفید رو؟
گذاشت ما را میان قرآن، شیطان
بیرونمان کرد قرآن.
دینگ
دینگ
دینگ.
تحویل سال شد و عقربهها ثابت
اما ما داخل امواج رادیو هنوز در حرکت.
هر موج خبر جنگ دارد
صدای تانک دارد
بوی خون و مزهی گرسنگی.
یکی جنگ سرد و نرم
دیگری جنگ جهانی.
سری یک و دو و سه
آخری صلیبی و تحمیلی.
موجها بیشتر و بیشتر.
خبرها بدتر و بدتر
صدای تانک زیادتر، بوی خون هم...
عقربه آمد و کشاندمان بالا
عقربه خارج از ساعت و زمان مرده.
در کدام جنگ؟
مینشینیم بر سر سفره، رو به آیینه شمعدان.
شمعها تاریک و آیینه هم تکه تکه.
هر کس میبینیم در آن جز خود
سفرهی امسال عادیِ عادی
در کاسه بر کاغذ نوشته سکه
اما سکه چیست یا کیست یا کجاست؟
پارسال اما بود چیزی گرد و طلایی.
آن چی بود یا کس بود یا کجا بود؟
در کاسهای دیگر مایعی هست بدبو
پارسال اما شرابی شیرین و خوشبو.
من، تو، یعنی ما بوییدیم سوسن و سنبل.
سوسنی که ساقه سوزنی بود و
سنبلی که سمبلِ این خانه هست.
بعدش؟
نفس تنگ و رفت رنگ و آمد مرگ.
👏1
ماکیاول عزیز
ماکیاول عزیز کتابی از شهبازی. آشناییدم باهاش در دورهی شعرماهی. نثری با بوی شعر. پندکهایی وارونه ساخته نوعی طنز. عجیب شده کتاب منتشر. پر از موارد ممیزی. پر از رکگویی و وحشیبازی. شده میچرخم و میچرخم از الف انقلاب تا آخر الفبا تا ماکیاول جون را بزارم در قفسه کتابخانه.
تمرینی هم داشتیم سر کلاس تقلید از همین کتاب. سه ساعت روضه خوندم که چی؟ که بگم مِن بعد هر روزی، روزی در میونی مینویسم پندکی خطاب به خود. پندکی که برای اونوریها هم قُلف باشه.
خودت را حامله شو و سقط کن بعد مرگت.
ماکیاول عزیز کتابی از شهبازی. آشناییدم باهاش در دورهی شعرماهی. نثری با بوی شعر. پندکهایی وارونه ساخته نوعی طنز. عجیب شده کتاب منتشر. پر از موارد ممیزی. پر از رکگویی و وحشیبازی. شده میچرخم و میچرخم از الف انقلاب تا آخر الفبا تا ماکیاول جون را بزارم در قفسه کتابخانه.
تمرینی هم داشتیم سر کلاس تقلید از همین کتاب. سه ساعت روضه خوندم که چی؟ که بگم مِن بعد هر روزی، روزی در میونی مینویسم پندکی خطاب به خود. پندکی که برای اونوریها هم قُلف باشه.
خودت را حامله شو و سقط کن بعد مرگت.
👍1
چاقو یا دست یا آدم؟
خدایا چاقو را بده نجات
از خودش و دست
دست آدم.
نه استیل است و نه نقره رنگ
فقط رنگ ماتیک مامان در عروسیِ مرگ بابا.
فقط رنگ سبب سرخ که افتاد از زمین بر زمین
که شد قانون نیوتون.
فقط رنگ سبب سرخ که افتاد از بهشت بر زمین
که شد گناه اولین.
میدهیم و میدهی و میدهم با چاقو برش سیب سرخ.
همه جا سرازیر از خونش
خون قرمزش
که قرمز نیست
که قرمز میخانَندَش.
میورزد و میورزد
با دستهاش خون را.
میکند و میکند
آن را به منارهای تبدیل
منارهای از چشم مردم.
میکند و میکند
آرزوی آقا محمد خان حقیقی
آرزویی برآمده از نبودِ کیر.
مینشیند چاقو بر نوک مناره
یک، دو، سه... هزار و پانصد
ناشمردنی چشم.
بینهایت کشته با تیزی خود و
دو برابر مرده با نرمیِ دست دیگران.
میچکد چند قطره سرخی از نوکش بر چشمها
میپرسد من قاتلم یا دست یا آدم، از چشمها
میگوید خاهان دانستن دو چیز:
که من گناهکارترم یا دست یا آدم؟
که نفر بعدی خونش چه رنگی است؟
غلیظ یا رقیق؟
کثیف یا تمیز؟
چشمها از ترس آبشان خشک
آقا محمد خان به کاغذ ورود.
پله پله رود بالا از چشمها
صاحبان آنها میکشند داد بر کاغذ.
گفت:
نه من کشتم و نه دستم. او بود.
ما فقط وسیله.
ارباب او و ما فقط نوکر.
رفت فرو چاقو بر قلبش.
سخت بود
سنگ بود.
سرد.
فرو و فرو و فروتر.
آخرین خط کاغذ↓
مقتول: آقا محمد خان
قاتل: چاقو
چاقو: میمیرد
قاتلش: کشتن.
خدایا چاقو را بده نجات
از خودش و دست
دست آدم.
نه استیل است و نه نقره رنگ
فقط رنگ ماتیک مامان در عروسیِ مرگ بابا.
فقط رنگ سبب سرخ که افتاد از زمین بر زمین
که شد قانون نیوتون.
فقط رنگ سبب سرخ که افتاد از بهشت بر زمین
که شد گناه اولین.
میدهیم و میدهی و میدهم با چاقو برش سیب سرخ.
همه جا سرازیر از خونش
خون قرمزش
که قرمز نیست
که قرمز میخانَندَش.
میورزد و میورزد
با دستهاش خون را.
میکند و میکند
آن را به منارهای تبدیل
منارهای از چشم مردم.
میکند و میکند
آرزوی آقا محمد خان حقیقی
آرزویی برآمده از نبودِ کیر.
مینشیند چاقو بر نوک مناره
یک، دو، سه... هزار و پانصد
ناشمردنی چشم.
بینهایت کشته با تیزی خود و
دو برابر مرده با نرمیِ دست دیگران.
میچکد چند قطره سرخی از نوکش بر چشمها
میپرسد من قاتلم یا دست یا آدم، از چشمها
میگوید خاهان دانستن دو چیز:
که من گناهکارترم یا دست یا آدم؟
که نفر بعدی خونش چه رنگی است؟
غلیظ یا رقیق؟
کثیف یا تمیز؟
چشمها از ترس آبشان خشک
آقا محمد خان به کاغذ ورود.
پله پله رود بالا از چشمها
صاحبان آنها میکشند داد بر کاغذ.
گفت:
نه من کشتم و نه دستم. او بود.
ما فقط وسیله.
ارباب او و ما فقط نوکر.
رفت فرو چاقو بر قلبش.
سخت بود
سنگ بود.
سرد.
فرو و فرو و فروتر.
آخرین خط کاغذ↓
مقتول: آقا محمد خان
قاتل: چاقو
چاقو: میمیرد
قاتلش: کشتن.
💔1
پندکنویسی
حین گرسنگی و بیپولی گوشت همکلاسیات را سرخ کن و بخور اما نه بر ماهیتابه که رو پوست معلم.
حین گرسنگی و بیپولی گوشت همکلاسیات را سرخ کن و بخور اما نه بر ماهیتابه که رو پوست معلم.
ضیافت مدرسه
رنگیدن دیوارهای مدرسه با سیاهیاش، با گرد و خاکش.
کشیدن زندگی انسان قبل از آدم و حوا بر دیوارها.
کشیدن جهان قبل از ازل، قبل از بیگ بنگ.
آماده شدن برای ضیافت.
تراشیدن گیسهای رفیق و تبدیلیدن آن به لباس پشمی.
کندیدن ناخنهای جندهی کلاس و تبدیلیدن آن به مال خود.
حمام کردن با آبِ پایین pick me کلاس.
ساعت هفت و ربع و وقت ضیافت:
سرخ کردن گوشت همکلاسی بر پوست معلم عوض ماهیتابه، با روغن ناظم.
تف دادن با کف دست مدیر عوض کفگیر.
سرو کردن در گودی کمر بغل دستی.
سس هم خون پریودی مبصر
شراب هم خون جوشیدهی معاون
چاقو هم تیزی دندان مشاور
قاشق هم دست مستخدم.
جویدن
بلعیدن
هضمیدن
تبدیل شدن به واپسین انسان
هم واپسینِ نیچه و هم واپسین در جهان
کل متن وارونه نویسی.
حقیقت: این کارهای سادگونه برای مدیر و ناظم و معلم، برای همکلاسی و بغلدستی و جنده.
خیال: این کارهای سادگونه برای من و مارکی دو ساد درونم.
در هر دو: من واپسین انسان، من پستتر از واپسین انسان.
هدر دادن وقت و نت و حروف کیبورد.
مالامال کردن متن با کصشر و نفرت پوک
نوشتن فقط از نبود دیگر پوچ.
پوچی و پوچی و پوچی و پوچی و
بیمعنایی
پوچتر از سزیف حتا، در پوچی او معنایی بود. مجازات و شکنجهای بود.
حتا گفتن از پوچی هم پوچ، گفتنِ پوچیِ پوچ هم پوچ.
رنگیدن دیوارهای مدرسه با سیاهیاش، با گرد و خاکش.
کشیدن زندگی انسان قبل از آدم و حوا بر دیوارها.
کشیدن جهان قبل از ازل، قبل از بیگ بنگ.
آماده شدن برای ضیافت.
تراشیدن گیسهای رفیق و تبدیلیدن آن به لباس پشمی.
کندیدن ناخنهای جندهی کلاس و تبدیلیدن آن به مال خود.
حمام کردن با آبِ پایین pick me کلاس.
ساعت هفت و ربع و وقت ضیافت:
سرخ کردن گوشت همکلاسی بر پوست معلم عوض ماهیتابه، با روغن ناظم.
تف دادن با کف دست مدیر عوض کفگیر.
سرو کردن در گودی کمر بغل دستی.
سس هم خون پریودی مبصر
شراب هم خون جوشیدهی معاون
چاقو هم تیزی دندان مشاور
قاشق هم دست مستخدم.
جویدن
بلعیدن
هضمیدن
تبدیل شدن به واپسین انسان
هم واپسینِ نیچه و هم واپسین در جهان
کل متن وارونه نویسی.
حقیقت: این کارهای سادگونه برای مدیر و ناظم و معلم، برای همکلاسی و بغلدستی و جنده.
خیال: این کارهای سادگونه برای من و مارکی دو ساد درونم.
در هر دو: من واپسین انسان، من پستتر از واپسین انسان.
هدر دادن وقت و نت و حروف کیبورد.
مالامال کردن متن با کصشر و نفرت پوک
نوشتن فقط از نبود دیگر پوچ.
پوچی و پوچی و پوچی و پوچی و
بیمعنایی
پوچتر از سزیف حتا، در پوچی او معنایی بود. مجازات و شکنجهای بود.
حتا گفتن از پوچی هم پوچ، گفتنِ پوچیِ پوچ هم پوچ.
شعر وحشی
شعری بنویس وحشیِ وحشی
پاره کنه کاغذ، بترسونه جوهر
گشنهتر از دراکولا درندهتر از گودزیلا.
محکوم به حبس ابد، اصلن اعدام
یه روانی زنجیری افتاده گوشهی تیمارستان
دکترها، روانیها همه ازش گریزان.
یه شعری بنویس رو پیشونیش قانون جنگل
رو پشتش تتوی هرکی که خواست و نخواستنش
رو دستش هم چوب خط کسایی که کشته.
شعری بنویس وحشی وحشی، وحشیتر از بافقی.
بکشد حتا شاعر را.
شعری تروریست
تروریست بینالمللی
ماشهی هر کشوری به قلبش.
شعری مورد علاقهی ساد و سادیسمیها
مورد نفرت ممیزیها
در پیاش سانسورچیها.
شعری بنویس وحشی وحشی
جرم حتا برای روشنفکرها
کفر برای کافرها
نامفهوم و بیمعنی حتا برای شاعر
سکسوالیته برای پرونوگرافها
قفل حتا برای قفل بازکنها، آن ور آبیها
گروتسک حتا برای آندره برتون.
شعری فراتر از هر مرزی
ممنوعه در هر دورانی و بر هر زمینی
برآمده از هذیانهای یه شیزوفرنی
خیالات یه شاعرِ دراگزده.
شعری گریزان از خود
بیزار از ...
ای وای شعر خودت را خورد.
شعری بنویس وحشیِ وحشی
پاره کنه کاغذ، بترسونه جوهر
گشنهتر از دراکولا درندهتر از گودزیلا.
محکوم به حبس ابد، اصلن اعدام
یه روانی زنجیری افتاده گوشهی تیمارستان
دکترها، روانیها همه ازش گریزان.
یه شعری بنویس رو پیشونیش قانون جنگل
رو پشتش تتوی هرکی که خواست و نخواستنش
رو دستش هم چوب خط کسایی که کشته.
شعری بنویس وحشی وحشی، وحشیتر از بافقی.
بکشد حتا شاعر را.
شعری تروریست
تروریست بینالمللی
ماشهی هر کشوری به قلبش.
شعری مورد علاقهی ساد و سادیسمیها
مورد نفرت ممیزیها
در پیاش سانسورچیها.
شعری بنویس وحشی وحشی
جرم حتا برای روشنفکرها
کفر برای کافرها
نامفهوم و بیمعنی حتا برای شاعر
سکسوالیته برای پرونوگرافها
قفل حتا برای قفل بازکنها، آن ور آبیها
گروتسک حتا برای آندره برتون.
شعری فراتر از هر مرزی
ممنوعه در هر دورانی و بر هر زمینی
برآمده از هذیانهای یه شیزوفرنی
خیالات یه شاعرِ دراگزده.
شعری گریزان از خود
بیزار از ...
ای وای شعر خودت را خورد.
ماکیاول بازی
هر روز از خابی برپا ملحفه کثیفکن و هر شب به خابی برو با جرم اعدام.
هر روز از خابی برپا ملحفه کثیفکن و هر شب به خابی برو با جرم اعدام.
پتو چهل تکه
- مدتی نوشتههایم خشن، بیدلیل. همش بکش بکش. شده جمیز باند. گرفتهام انگاری نثر وحشی با خونریزی اشتباه. بکش خجالت از میازاکی. دیده میدان جنگ و مرگ ولی کارهایش پر از رنگ، پر از مفاهیم دارک اما زیر آن همه رنگ.
- یک توصیه به تو حافظه ماهی: سر هر کتابی، کاغذ و مدادی کنارش. بنویس از داستان و ترفندهایش تا هم برود بالا دقت و هم بیابی ایدهای بر چنلت و هم یاد گیری چیزکی.
- امروز کار تقلیدن از اوستا. تکه تکه جمعیدم از گوشه گوشهی خانه پارچه تا بدوزم پتویی چهل تکه.
- گرفتهام در پیش برنامهای برای کتابخانی که میخانم خیلی کم. برنامهای فشرده حداقل فعلن. همه جا کتاب است. در راه خانه، در مدرسه، در ماشین. در حال حامله شدن هستم.
- شعرماهی شد تمام هفتهی پیش. لنعت بر وقت تنگ وگرنه الان سر جلسه. با اختلاف بهترین دوره.
- از امروز قرار بر داستان کوتاه. ایده آمده خرداد و ندادم ادامه که بود خرداد. بعد از هم در به در دنبالش. حین آوردنش بیکاغذ و آوردم به chat gpt و دیگر نیافتمش تا همین دو ماه پیش. کمی اتود و بعد رها تا همین امروز که به لطف حق بلخره بنویسم.
- مدتی بیحوصله در هر چی خصوصن زیستن فقط کتاب خاندن و کتاب خاندن و کتاب خاندن و کمی هم اتود زدن، کمی هم کلاسهای اوستا البته ورژن حضوری. مدتی بدون انسان خصوصن همخونان. بدون سر و صدای شهری اما با امکانات آن. از طرفی دار و درخت و بلبل و از طرفی هم خیابانگردی و عیاشی تا خود صبح. پارادوکسی که شده یکی دیگر از قاتلانم.
- مدتی نوشتههایم خشن، بیدلیل. همش بکش بکش. شده جمیز باند. گرفتهام انگاری نثر وحشی با خونریزی اشتباه. بکش خجالت از میازاکی. دیده میدان جنگ و مرگ ولی کارهایش پر از رنگ، پر از مفاهیم دارک اما زیر آن همه رنگ.
- یک توصیه به تو حافظه ماهی: سر هر کتابی، کاغذ و مدادی کنارش. بنویس از داستان و ترفندهایش تا هم برود بالا دقت و هم بیابی ایدهای بر چنلت و هم یاد گیری چیزکی.
- امروز کار تقلیدن از اوستا. تکه تکه جمعیدم از گوشه گوشهی خانه پارچه تا بدوزم پتویی چهل تکه.
- گرفتهام در پیش برنامهای برای کتابخانی که میخانم خیلی کم. برنامهای فشرده حداقل فعلن. همه جا کتاب است. در راه خانه، در مدرسه، در ماشین. در حال حامله شدن هستم.
- شعرماهی شد تمام هفتهی پیش. لنعت بر وقت تنگ وگرنه الان سر جلسه. با اختلاف بهترین دوره.
- از امروز قرار بر داستان کوتاه. ایده آمده خرداد و ندادم ادامه که بود خرداد. بعد از هم در به در دنبالش. حین آوردنش بیکاغذ و آوردم به chat gpt و دیگر نیافتمش تا همین دو ماه پیش. کمی اتود و بعد رها تا همین امروز که به لطف حق بلخره بنویسم.
- مدتی بیحوصله در هر چی خصوصن زیستن فقط کتاب خاندن و کتاب خاندن و کتاب خاندن و کمی هم اتود زدن، کمی هم کلاسهای اوستا البته ورژن حضوری. مدتی بدون انسان خصوصن همخونان. بدون سر و صدای شهری اما با امکانات آن. از طرفی دار و درخت و بلبل و از طرفی هم خیابانگردی و عیاشی تا خود صبح. پارادوکسی که شده یکی دیگر از قاتلانم.
نمایشنامهی آدم، آدم است
دارای ساختار دو پردهای. بخش اول و دوم دو داستان کاملن مجزا که در بخش سوم به هم میپیوندند. در هر بخش شخصیتها هدفی را دنبال میکنند. به محض اتمام کنشی، کنش دیگری میآغازد. مدام با داشتهها بازی میشود خصوصن ماهی. در پایان داستان ماهی هنوز هست ولی دیگر مرد دنبالش خیر. در اولین صحنهی کافه برگردان( احتمالن اشتباه مترجم) ترانهای میسروید. در چندین جای دیگر ترانه توسط اشخاص مختلف از جمله کافهچی سروده میشود. این ترانهسرایی در اصل تاثیر شکسپیر بر برتولت است. اینکه برتولت ترانهها را توسط همسرایان نمیاِدایَد نشان از حفظ اصالت برتولت در کنار تاثیر است.
گالیکی با وجود حضور کمتر در ابتدا، برای خاننده نمود بیشتری دارد به دلیل شخصیت سادهاش و دور از دورویی. شخصیت او توسط دیگران بیان میشود. به مقدار کم و عالی دستور صحنه به کار میگیرد. برای ورود و خروج شخصیتها به جز یک بار کلمه هدر نمیدهد. در جایی عوض دستور لحن علامت تعجبی زیاد آورد تا خاننده پر تب و تاب و احساسی بخاند.
داستان در مورد هنگی که از کنجکاوی به معبدی رفته و گندی بالا آورده و یکیشان آنجا مانده. برای حضور و غیاب به فردی نیاز دارند، گالیگی. به معبد باز گشته برای یافتن آن فرد( جیپ). مسئول معبد او را میپنهاند و برای فریب مردم بیاطلاع خودش از جیپ خدا میسازد.
گالیگی پس از ایفای نقش خود را میگُمَد. در برابر سوالات کافهچی تنها پاسخش نه. در ابتدا عادی آید به نظر به دلیل بازیگری؛ اما نه در مورد گالیگی با چند ساعت ایفای نفش.
مامور معبد برای خرید ویسکی در حضور سربازان به کافه آمده. برتولت بار دیگر شخصیتها را به هم پیوند میزند اما این بار بیاطلاع آنان. جدال شخصیتها اصلن بوی دعوا ندارد. پسرفت یا پیشرفت میکند. مثلن سربازان برای فریب گالیگی میخاهند او فیلی بخرد. ابتدا مخالفت صرف بعد کم کمک راضی میشود. به زندان میرود.
در قبل از زندان با زنش ملاقات کرده و منکر هویت خود میشود. در فاصلهی دو پرده فردی درمورد نماش و برتولت توضیحاتی میدهد و البته نالازم در بخشهای جلوتر نمایش به آنها اشاره میگردد. طبق توضیحات او در دنیای مدرن حکومتها و هنجارهای اجتماعی به راحتی هویت فرد را دزدیده و لباس دیگری تنش میکنند. مانند گالیگی. در این پرده با فیرچایلد، گروهبان، بیشتر میآشناییم. قدرتمند و ترسناک با این تک بعدی خیر نقصی دارد، به شدت شهوانی. این شخصیت حضور زیادی ندارد اما تاثیر زیاد چرا. به دلیل ترس از او سربازان در پی فردی برای حضور و غیاب بودند.
گالیگی در زندان منکر هر هویتی است و حین اعدام منکر گالیگی بودن تنها. عوض اعدام او را به بیهوشی میفرستند. در ابتدای بخشهای مربوط به دستگیری او اوریا با صدای بلند شماره و موضوع بخش را میگوید. چرا اوریا؟ چرا فرد دیگر نه؟ یا مثلن راوی یا مسی مخصوص این چند دیالوگ؟ اصلن چرا چنین چیزی؟ به دلیل تفاوت؟
فیرچایلد با لباس غیر نظامی میان سربازان آمده و گویی ابهت و قدرتش در آن لباس جا گذاشته. آشکارا بیان میشود هویت در این و لباس است.
اعزام به میدان جنگ. بازگشت گالیگی به هویت واقعی. سربازان اصرار بر جیپ بودن او. بازگشت گالیگی به جیپ. دیگران منکر آشنایی. تغییر شخصیت او از معاملهگر و سادهدل به تشنه خونی احمق و معتاد غذا و ویسکی. شاید تغییر خیر و این لایههای دیگرش که آمده در موقعیت بیرون. در آخر طبق گفتهی یکی از سربازان مرد ماشین جنگی میشود.
دارای ساختار دو پردهای. بخش اول و دوم دو داستان کاملن مجزا که در بخش سوم به هم میپیوندند. در هر بخش شخصیتها هدفی را دنبال میکنند. به محض اتمام کنشی، کنش دیگری میآغازد. مدام با داشتهها بازی میشود خصوصن ماهی. در پایان داستان ماهی هنوز هست ولی دیگر مرد دنبالش خیر. در اولین صحنهی کافه برگردان( احتمالن اشتباه مترجم) ترانهای میسروید. در چندین جای دیگر ترانه توسط اشخاص مختلف از جمله کافهچی سروده میشود. این ترانهسرایی در اصل تاثیر شکسپیر بر برتولت است. اینکه برتولت ترانهها را توسط همسرایان نمیاِدایَد نشان از حفظ اصالت برتولت در کنار تاثیر است.
گالیکی با وجود حضور کمتر در ابتدا، برای خاننده نمود بیشتری دارد به دلیل شخصیت سادهاش و دور از دورویی. شخصیت او توسط دیگران بیان میشود. به مقدار کم و عالی دستور صحنه به کار میگیرد. برای ورود و خروج شخصیتها به جز یک بار کلمه هدر نمیدهد. در جایی عوض دستور لحن علامت تعجبی زیاد آورد تا خاننده پر تب و تاب و احساسی بخاند.
داستان در مورد هنگی که از کنجکاوی به معبدی رفته و گندی بالا آورده و یکیشان آنجا مانده. برای حضور و غیاب به فردی نیاز دارند، گالیگی. به معبد باز گشته برای یافتن آن فرد( جیپ). مسئول معبد او را میپنهاند و برای فریب مردم بیاطلاع خودش از جیپ خدا میسازد.
گالیگی پس از ایفای نقش خود را میگُمَد. در برابر سوالات کافهچی تنها پاسخش نه. در ابتدا عادی آید به نظر به دلیل بازیگری؛ اما نه در مورد گالیگی با چند ساعت ایفای نفش.
مامور معبد برای خرید ویسکی در حضور سربازان به کافه آمده. برتولت بار دیگر شخصیتها را به هم پیوند میزند اما این بار بیاطلاع آنان. جدال شخصیتها اصلن بوی دعوا ندارد. پسرفت یا پیشرفت میکند. مثلن سربازان برای فریب گالیگی میخاهند او فیلی بخرد. ابتدا مخالفت صرف بعد کم کمک راضی میشود. به زندان میرود.
در قبل از زندان با زنش ملاقات کرده و منکر هویت خود میشود. در فاصلهی دو پرده فردی درمورد نماش و برتولت توضیحاتی میدهد و البته نالازم در بخشهای جلوتر نمایش به آنها اشاره میگردد. طبق توضیحات او در دنیای مدرن حکومتها و هنجارهای اجتماعی به راحتی هویت فرد را دزدیده و لباس دیگری تنش میکنند. مانند گالیگی. در این پرده با فیرچایلد، گروهبان، بیشتر میآشناییم. قدرتمند و ترسناک با این تک بعدی خیر نقصی دارد، به شدت شهوانی. این شخصیت حضور زیادی ندارد اما تاثیر زیاد چرا. به دلیل ترس از او سربازان در پی فردی برای حضور و غیاب بودند.
گالیگی در زندان منکر هر هویتی است و حین اعدام منکر گالیگی بودن تنها. عوض اعدام او را به بیهوشی میفرستند. در ابتدای بخشهای مربوط به دستگیری او اوریا با صدای بلند شماره و موضوع بخش را میگوید. چرا اوریا؟ چرا فرد دیگر نه؟ یا مثلن راوی یا مسی مخصوص این چند دیالوگ؟ اصلن چرا چنین چیزی؟ به دلیل تفاوت؟
فیرچایلد با لباس غیر نظامی میان سربازان آمده و گویی ابهت و قدرتش در آن لباس جا گذاشته. آشکارا بیان میشود هویت در این و لباس است.
اعزام به میدان جنگ. بازگشت گالیگی به هویت واقعی. سربازان اصرار بر جیپ بودن او. بازگشت گالیگی به جیپ. دیگران منکر آشنایی. تغییر شخصیت او از معاملهگر و سادهدل به تشنه خونی احمق و معتاد غذا و ویسکی. شاید تغییر خیر و این لایههای دیگرش که آمده در موقعیت بیرون. در آخر طبق گفتهی یکی از سربازان مرد ماشین جنگی میشود.
پندکِ ماکیاول
جر و بحث ممنوع. اسراف وقت.
از همان ابتدا به آخر برو.
بکش، بکش و بکش
رجالهها را
اول در ذهن برای تمرین
بعد در واقعیت برای تفریح.
جر و بحث ممنوع. اسراف وقت.
از همان ابتدا به آخر برو.
بکش، بکش و بکش
رجالهها را
اول در ذهن برای تمرین
بعد در واقعیت برای تفریح.
قبرستان زندهها
در قبرستانی و همه قبرها سر باز. همه قبرها بیمرده. مراسم عزا.
جمعیتی حملکنندهی هیچی. « هیچی» بر زمین میگذارند. درش باز. فقط کفن در آن. بر میدارد کسی آن را. میپیچد دور خود کمی و برش هم کمی و لباس عروس شود تبدیل بر تن مردی پر مو.
مردم برای نداشتهمرده میگریند با صورتهای خشک. فقط هقهق.
ورود گورکن.
چند نفر درازکش. بیل به دست میحفراند گورکن آدمها را. خون لخته لخته پرتاب. کندن و کندن و کندن لختهخون ها تلنبار، تپهوار. کندن و کندن و کندن نرسیدن به انتها. پر میشوند از حفره های بغلی، آدمها. پر می شوند از خودشان و حفرههاشان، آدمها. بعضیها هنوز خالی. بعضیها فقط کمی تا انتها. شاید حفره زیاد بوده و است. شاید آدم کم بوده و است.
الان فقط تو و مرد پرمو و لباس عروس.
مرد میگرید از پر نشدن حفرهها. اشکها شویند رنگ لباسش را. می شود شیشهای. تو میخندی. دندانهایت میافتد بر زمین و میشکنند. میروی بیرون از قاب از خجالت.
در قبرستانی و همه قبرها سر باز. همه قبرها بیمرده. مراسم عزا.
جمعیتی حملکنندهی هیچی. « هیچی» بر زمین میگذارند. درش باز. فقط کفن در آن. بر میدارد کسی آن را. میپیچد دور خود کمی و برش هم کمی و لباس عروس شود تبدیل بر تن مردی پر مو.
مردم برای نداشتهمرده میگریند با صورتهای خشک. فقط هقهق.
ورود گورکن.
چند نفر درازکش. بیل به دست میحفراند گورکن آدمها را. خون لخته لخته پرتاب. کندن و کندن و کندن لختهخون ها تلنبار، تپهوار. کندن و کندن و کندن نرسیدن به انتها. پر میشوند از حفره های بغلی، آدمها. پر می شوند از خودشان و حفرههاشان، آدمها. بعضیها هنوز خالی. بعضیها فقط کمی تا انتها. شاید حفره زیاد بوده و است. شاید آدم کم بوده و است.
الان فقط تو و مرد پرمو و لباس عروس.
مرد میگرید از پر نشدن حفرهها. اشکها شویند رنگ لباسش را. می شود شیشهای. تو میخندی. دندانهایت میافتد بر زمین و میشکنند. میروی بیرون از قاب از خجالت.
یادداشت داستان
دیروز روز پایان داستان کوتاه. دو هفتهی بعد هفتهی پاکنویسی. هر سه ماه یک بار هم سری زدن بهش. ملتزم هزار پاکنویس. در کنارش ترس نابودی اصالت، تبدیل شدن به متنی بیجوهر. هنوز بینام. هنوز ناتمام. . نام فراوان. انتخاب دشوار.
پخته شود حداقل هفت سال دیگر. شرط پختگی خاندن کتابهای همینگوی و گلشیری. چرا؟ برای فراتر رفتن از تقلید و رسیدن به تاثیر. رفتن بالای گلشیری در بازی با زمان و زبان. نشستن بر همینگوی در نثر روان. فراتر از کمالگرایی؟ شاید. کردهاند هزاران نفر از همینگوی تقلید اما ناتوان. من؟ نسبت به همیشه سادهتر و بیآرایهتر اما نسبت به همینگوی؟
راوی مدادی تا شود پرهیز از مستقیمگویی. شخصیت اما در دیالوگ تابلو بازی دارد. کوه یخ هم که اصلن هیچی. شده ذوب در این گرما. عمق کوه یخ برایم پنهان. دلیل حالات مرد برایم پنهان. داستان اتوبیوگرافی روحی خود و برشی از زندگی مرد. پایان فکر شده اما در خیالات هم بیمنطق. راوی/ مداد در دست مرد گیرد قرار و باز در حال روایت. پایان در کل دردسر. مداد در آخر بشکند پس نباید گفت مستقیم. روایت تنها تا لحظهی زنده ماندن مداد. به طریقی باید غیر مستقیم فهماند به خاننده شکستن را. به خاطر این پایان داستان شاید به نوعی باشد ادامهدار در نوشتار. مثلن:« مرا در دست گرفت و...» یا « مرا شِکَس» در اصل حین تکمیل جملات میشکند مداد و میماند جملات ناتمام.
همه را چه اهمیت؟ ایراد فراوان. بیخیال. شاید تاثیر از گلشیری و همینگوی انداختم دور. شاید سبک دیگر گزیدم. شاید هم کل انداختم به دور.
سنجه برایش فراوان، برای داستان. راوی بِرِواید سرد و گزارشی. شئی است و بیقلب. بپرسد سوالاتی از رفتار آدمها. سوالاتی عمیق اما ساده. در متن بیپاسخ اما خاننده یابد در زیرمتن. همه این سنجهها خیالم و در واقع ناموجود. در خیالم حتا مداد میداند عجیب برخی رفتارهای آدمی، رفتارهایی پیشپا افتاده و ساده. هر سنجه مربوط به مداد نشده خوب پرداخته. فقط توجهیدم به مرد، متاسفانه.
از اواسط داستان هم در باتلاق بیایدهای. آمدن بیرون از آن با آزادنویسی. در کنار صدای قلم و مرد و ذهنش واق واقهای من از هرچیزی هم اضافه. در کنار خود داستان چرتگوییهای دیگر هم اضافه. شروعش نسبت به ادامه بهتر، کمتر مستقیمگویی اما نه از مدل کنایه و نماد.
اواسطْ آزادنویسی کشید افسار را از دستم. برد سمت تناقص. در ابتدا میزنگد فردی به مرد و نمیدهد جواب و میغرد از زیدش. در اواسط میزنگد صاحبخانه به در و و مرد نمیدهد جواب و متهم به لواط. چنین کردم چرا؟ تنها فایدهاش نشان دادن بیتفاوتی مرد که نشد متوجهی صاحبخانه. آزادنویسی درونمایه هم برد به بیراهه. مایه و احساسات مرد همان احساسات من حین نوشتن. احساساتی مرتبط و متناقض. پاکنویس اساسی میخاهد.
برنامه بعدی کی؟ ماه دیگر. فعلن ویرایش و امتحانات آبان. خود برنامه؟ رمانِ رمانجا. هر روز حداقل دو صفحه به هر قیمتی و با هر سر شلوغی. از برنامه عقب به اندازه کافی. الان باید باشم در نیمهی راه.
دیروز روز پایان داستان کوتاه. دو هفتهی بعد هفتهی پاکنویسی. هر سه ماه یک بار هم سری زدن بهش. ملتزم هزار پاکنویس. در کنارش ترس نابودی اصالت، تبدیل شدن به متنی بیجوهر. هنوز بینام. هنوز ناتمام. . نام فراوان. انتخاب دشوار.
پخته شود حداقل هفت سال دیگر. شرط پختگی خاندن کتابهای همینگوی و گلشیری. چرا؟ برای فراتر رفتن از تقلید و رسیدن به تاثیر. رفتن بالای گلشیری در بازی با زمان و زبان. نشستن بر همینگوی در نثر روان. فراتر از کمالگرایی؟ شاید. کردهاند هزاران نفر از همینگوی تقلید اما ناتوان. من؟ نسبت به همیشه سادهتر و بیآرایهتر اما نسبت به همینگوی؟
راوی مدادی تا شود پرهیز از مستقیمگویی. شخصیت اما در دیالوگ تابلو بازی دارد. کوه یخ هم که اصلن هیچی. شده ذوب در این گرما. عمق کوه یخ برایم پنهان. دلیل حالات مرد برایم پنهان. داستان اتوبیوگرافی روحی خود و برشی از زندگی مرد. پایان فکر شده اما در خیالات هم بیمنطق. راوی/ مداد در دست مرد گیرد قرار و باز در حال روایت. پایان در کل دردسر. مداد در آخر بشکند پس نباید گفت مستقیم. روایت تنها تا لحظهی زنده ماندن مداد. به طریقی باید غیر مستقیم فهماند به خاننده شکستن را. به خاطر این پایان داستان شاید به نوعی باشد ادامهدار در نوشتار. مثلن:« مرا در دست گرفت و...» یا « مرا شِکَس» در اصل حین تکمیل جملات میشکند مداد و میماند جملات ناتمام.
همه را چه اهمیت؟ ایراد فراوان. بیخیال. شاید تاثیر از گلشیری و همینگوی انداختم دور. شاید سبک دیگر گزیدم. شاید هم کل انداختم به دور.
سنجه برایش فراوان، برای داستان. راوی بِرِواید سرد و گزارشی. شئی است و بیقلب. بپرسد سوالاتی از رفتار آدمها. سوالاتی عمیق اما ساده. در متن بیپاسخ اما خاننده یابد در زیرمتن. همه این سنجهها خیالم و در واقع ناموجود. در خیالم حتا مداد میداند عجیب برخی رفتارهای آدمی، رفتارهایی پیشپا افتاده و ساده. هر سنجه مربوط به مداد نشده خوب پرداخته. فقط توجهیدم به مرد، متاسفانه.
از اواسط داستان هم در باتلاق بیایدهای. آمدن بیرون از آن با آزادنویسی. در کنار صدای قلم و مرد و ذهنش واق واقهای من از هرچیزی هم اضافه. در کنار خود داستان چرتگوییهای دیگر هم اضافه. شروعش نسبت به ادامه بهتر، کمتر مستقیمگویی اما نه از مدل کنایه و نماد.
اواسطْ آزادنویسی کشید افسار را از دستم. برد سمت تناقص. در ابتدا میزنگد فردی به مرد و نمیدهد جواب و میغرد از زیدش. در اواسط میزنگد صاحبخانه به در و و مرد نمیدهد جواب و متهم به لواط. چنین کردم چرا؟ تنها فایدهاش نشان دادن بیتفاوتی مرد که نشد متوجهی صاحبخانه. آزادنویسی درونمایه هم برد به بیراهه. مایه و احساسات مرد همان احساسات من حین نوشتن. احساساتی مرتبط و متناقض. پاکنویس اساسی میخاهد.
برنامه بعدی کی؟ ماه دیگر. فعلن ویرایش و امتحانات آبان. خود برنامه؟ رمانِ رمانجا. هر روز حداقل دو صفحه به هر قیمتی و با هر سر شلوغی. از برنامه عقب به اندازه کافی. الان باید باشم در نیمهی راه.
شبپاره
- درمان تازه شعر برای هر دردی. نام علمش شعر تراپی، شعر درمانی، هر چه خاهی. بیانگیزه با وجود هدف حتا؟ پاسخ شعر. تنبل در کارهای مورد علاقه حتا؟ پاسخ شعر. نشسته در انتظار مرگ، شاد؟ پاسخ شعر. هر شعر هم پاسخ نه. مناسب روح، از جنس خون. خون من؟ وزندار و سنگین حتا شده با قرص و غیره عروضی. کلمهبازی و قافیهداری، منظم یا نامنظم. بیفرق. اندکی هم وحشی باشد. حرف بزند از غیر عشق، از غیر مدح و نصح.
- تکهدوزی حین بیپارچهای. حین چند مطلب کوتاه و بیربط. خوبیش این. بدیش اما تشویق تنبلی مغز. کارش دزدیدن گسترش متن. قولی باید داد در استفادهاش. تکهدوزی آخرین راه. وقتی فکریدی و فکریدی و فکریدی و عاقبت، بیعاقبت. وقتی وقت نیست برای سه بار فکریدن.
- امروز دِیت بعد مدرسه با نیما در کتابخانه. دادم پس چهار تن. همزاد و موراکامی، برتولت و سزیف. دادم به هر کشور یک تن پس. روسیه و ژاپن، آلمان و فرانسه. موراکامی نگاه بینگاه. همزاد تا نیمه. هدف تنها خاندن اولین کار نویسندهای. در خیالم برای رمانم کمککننده. برتولت و سزیف اما تا آخر نگاه. در عوض چهار گرفتم دو. دادن به چهار کشور و گرفتن از یک تنها. یکی بزرگ. ایران. شراگیم و احمد خان ملک. اولی پسر نیما. همان که داشتم امروز دیت. کتابش یادداشتهای روزانهی پدرش. دومی قاجاری- پهلوی که نوشته از قصههای قاجار. من و تاریخ ترکیبی ناشدنی اما مرتبط به تاریخ معاصرم. چند درس اول فقط قاجار. دعا دعا که اطلاعات تاریخی باشد درست.
- طنز سیاه یادگیری با AI سه چهار هفتهای فقط پاکنویسی و یادداشت؟ اصلا و ابدا. رود حوصله سر. سیاه طنزی وسط کارها در نوشتار و گفتار. شود نهادینه دراَم. فردا هم در نویسندهساز کتابکی شناختن دراَش.
- درمان تازه شعر برای هر دردی. نام علمش شعر تراپی، شعر درمانی، هر چه خاهی. بیانگیزه با وجود هدف حتا؟ پاسخ شعر. تنبل در کارهای مورد علاقه حتا؟ پاسخ شعر. نشسته در انتظار مرگ، شاد؟ پاسخ شعر. هر شعر هم پاسخ نه. مناسب روح، از جنس خون. خون من؟ وزندار و سنگین حتا شده با قرص و غیره عروضی. کلمهبازی و قافیهداری، منظم یا نامنظم. بیفرق. اندکی هم وحشی باشد. حرف بزند از غیر عشق، از غیر مدح و نصح.
- تکهدوزی حین بیپارچهای. حین چند مطلب کوتاه و بیربط. خوبیش این. بدیش اما تشویق تنبلی مغز. کارش دزدیدن گسترش متن. قولی باید داد در استفادهاش. تکهدوزی آخرین راه. وقتی فکریدی و فکریدی و فکریدی و عاقبت، بیعاقبت. وقتی وقت نیست برای سه بار فکریدن.
- امروز دِیت بعد مدرسه با نیما در کتابخانه. دادم پس چهار تن. همزاد و موراکامی، برتولت و سزیف. دادم به هر کشور یک تن پس. روسیه و ژاپن، آلمان و فرانسه. موراکامی نگاه بینگاه. همزاد تا نیمه. هدف تنها خاندن اولین کار نویسندهای. در خیالم برای رمانم کمککننده. برتولت و سزیف اما تا آخر نگاه. در عوض چهار گرفتم دو. دادن به چهار کشور و گرفتن از یک تنها. یکی بزرگ. ایران. شراگیم و احمد خان ملک. اولی پسر نیما. همان که داشتم امروز دیت. کتابش یادداشتهای روزانهی پدرش. دومی قاجاری- پهلوی که نوشته از قصههای قاجار. من و تاریخ ترکیبی ناشدنی اما مرتبط به تاریخ معاصرم. چند درس اول فقط قاجار. دعا دعا که اطلاعات تاریخی باشد درست.
- طنز سیاه یادگیری با AI سه چهار هفتهای فقط پاکنویسی و یادداشت؟ اصلا و ابدا. رود حوصله سر. سیاه طنزی وسط کارها در نوشتار و گفتار. شود نهادینه دراَم. فردا هم در نویسندهساز کتابکی شناختن دراَش.
تلفیق دروغ و تلقین
معلم: کرد آقا محمدخان قاجار فتحعلی را ولیعهد از در همخونی.
احمد خان ملک: مد پسند آقا محمد عباس میرزا. با فتحعلی مخالف. آنها با میرزا مخالف. مرگ آقا. حرف گذاشتن در دهنش. همان حرف معلم و فتحعلی آمد به کار. اصلن آقا محمد بیزار از برادرزاده. او مدام در مدح زند. آقا محمد هم گریزان از زند.
من: راست کدام؟ معلم مطمئن به صداقتش و نامطمئن به علمش یا احمد خان که زیسته در قاجار. فرض بر صداقت احمد از کجا معلوم نشده کتابش تحریف یا ننوشته کسی کتابی به نامش؟ برای هر جوابی یک« از کجا معلوم» میگذارم پشتش. شاید هر دو غلط. داند کس چه؟ به دیده نیست حتا اعتماد.
معدود مطلبی با استدلالی کامل است. مابقی همشان جایی شک برانگیز. دکارت حتا. « من میاندیشم پس هستم» آخر میاندیشم شاید در اندیشهی دیگری. شمشیرم برای مبارزه با شکگرایی تلقین همان دروغ به خود. مثلن خدا، وجودش منطقی از هر استدلالی اما اخلاقش نه. هر منطق که گفته دارد خدا فلان خصلت خوب و ندارد فلان بد؛ برایم بیمنطق. کشیدهام در برابرش شمشیر از غلاف.فرو کردهام در خود دروغ، شمشیر، هر استعاره مسخرهای که خاهی خانی.
این مورد اما معلوم نیست کدام گفته کمتر دروغ؟ کدام گزینم بر، برای دروغ؟
اصلن چرا شمشیر؟ چرا شمشیر دروغ؟ چرا دروغ؟ نادانی عالی نه وقتی دانی، ندانی هیچ. بگردی مدام زیر هر سنگ، داخل هر سوراخ دنبال جواب حتا سوراخ جوراب. آخر اما مییابی در سوراخ خشتک. جواب هم تلقین است. بیجوابی. همان دروغ خودمان به خودمان.
اما سوالی؟
تلقین تا کجا؟ تا چه مقدار؟ به مقدار لازم؟ چقدر است؟
بساز برای این هم سلول همانطور که ساخته شدی خودت از سلول. همانطور که خودت در سلولی. نکن تلقین مطلب بیچون و چرا. فقط مطالب اساسی، مطالب بیاستدلال. مقدار هم تا اندازهای که نرود از یادت هست تلقین.
معلم: کرد آقا محمدخان قاجار فتحعلی را ولیعهد از در همخونی.
احمد خان ملک: مد پسند آقا محمد عباس میرزا. با فتحعلی مخالف. آنها با میرزا مخالف. مرگ آقا. حرف گذاشتن در دهنش. همان حرف معلم و فتحعلی آمد به کار. اصلن آقا محمد بیزار از برادرزاده. او مدام در مدح زند. آقا محمد هم گریزان از زند.
من: راست کدام؟ معلم مطمئن به صداقتش و نامطمئن به علمش یا احمد خان که زیسته در قاجار. فرض بر صداقت احمد از کجا معلوم نشده کتابش تحریف یا ننوشته کسی کتابی به نامش؟ برای هر جوابی یک« از کجا معلوم» میگذارم پشتش. شاید هر دو غلط. داند کس چه؟ به دیده نیست حتا اعتماد.
معدود مطلبی با استدلالی کامل است. مابقی همشان جایی شک برانگیز. دکارت حتا. « من میاندیشم پس هستم» آخر میاندیشم شاید در اندیشهی دیگری. شمشیرم برای مبارزه با شکگرایی تلقین همان دروغ به خود. مثلن خدا، وجودش منطقی از هر استدلالی اما اخلاقش نه. هر منطق که گفته دارد خدا فلان خصلت خوب و ندارد فلان بد؛ برایم بیمنطق. کشیدهام در برابرش شمشیر از غلاف.فرو کردهام در خود دروغ، شمشیر، هر استعاره مسخرهای که خاهی خانی.
این مورد اما معلوم نیست کدام گفته کمتر دروغ؟ کدام گزینم بر، برای دروغ؟
اصلن چرا شمشیر؟ چرا شمشیر دروغ؟ چرا دروغ؟ نادانی عالی نه وقتی دانی، ندانی هیچ. بگردی مدام زیر هر سنگ، داخل هر سوراخ دنبال جواب حتا سوراخ جوراب. آخر اما مییابی در سوراخ خشتک. جواب هم تلقین است. بیجوابی. همان دروغ خودمان به خودمان.
اما سوالی؟
تلقین تا کجا؟ تا چه مقدار؟ به مقدار لازم؟ چقدر است؟
بساز برای این هم سلول همانطور که ساخته شدی خودت از سلول. همانطور که خودت در سلولی. نکن تلقین مطلب بیچون و چرا. فقط مطالب اساسی، مطالب بیاستدلال. مقدار هم تا اندازهای که نرود از یادت هست تلقین.
سیمآخر
کل هفته سهشنبه
دوشنبه مثل چهارشنبه
سه شنبه مثل دوشنبه
چهارشنبه هم پارسال
پارسال شبیه هیچ ناموجود در یاد هفته زده به سیم آخر از چیست جنسش مس یا آهن یا شایدم طلا سیم آخر سیم چندمه
متن هم زده به سیم آخر بی علائم نگارشی بی نیم فاصله یه جاهایی نوشتاری و یک جاهایی نیز گفتاری عنوان فونت معمولی متن برجسته همه چی وارونه متن زده به سیم آخر سیم مورد نفرت شاهین حرص در بیار همسفران نویسندگی
من متن یکی با هم هردو ظاهر منظم برای غیر ادب متن محشر البته اندک اغراق و برای ادب یه بیادبی تمام عیار
من هم
برای احتمالن احتمالا یا احتمالاً غریبه محشر و برای احتمالن احتمالا انسان بیادبی به انسان
متن برای خودم هم دست اندازیه تنها رعایت شده پاراگراف از متن هم به هم ریخته تر آرامش بعد طوفان آرامش قبل توفان طتوفان بد آرامش زیاد صحبت از خود قصد ندارمش دلیل دو تا یکی ترس از دکلمه و چس ناله دوم گریز غالب تکراری متن ها بیشتر متن ها م تازگیا منه پر از من است پر از خود بینی
هفته سیم آخر
متن سیم اخر این وسط من نانوازنده ایده فراوان و نوشتیدن هم اما همه چرت سیم آخر اما آمد یادش سرزنگ ریاضی
ای کاش کیبورد را بود امکان نوشتن حروف بینقطه
یادش آمد توسط میل به کشتن به فردی به مشتیدن فردی مشت و مشت و مشت تا بشه بی دندون همون همکلاسی تخمی مغز دستور نمیدهد به دست دستور نمیده برای سیم آخر
زدنش برای روح در روح آزادی برای دیگران مرگ انقراض بشریت خودکشی دسته جمعی شست و شوی مغزی همه نواختن سیم بعد سیم آخر خودش خود سیم آخر اما یعنی دراگ زدن تا مرگ تا عوض شدن رنگ یعنی خودکشی ناموفق تکی و پر عذاب یعنی بیهوشی تشنج و سکنه روحی سیم آخر رندوم گریز از خانه است بیاحساس زدن خود
سیم برهان و برس به متن چند وقت فقط جابهجایی ارکان بی بازی دیگر بی محتوا گرو پوک بیسانسورس بیش از حد شده از نثر وحشی فراتر شده بیتربیت بازی محض گاه چیزایی بی معنی برای گروتسک بازی و فقط چیز شر
تنبل حتا در دستور زدن سیم چه به عملش
کل هفته سهشنبه
دوشنبه مثل چهارشنبه
سه شنبه مثل دوشنبه
چهارشنبه هم پارسال
پارسال شبیه هیچ ناموجود در یاد هفته زده به سیم آخر از چیست جنسش مس یا آهن یا شایدم طلا سیم آخر سیم چندمه
متن هم زده به سیم آخر بی علائم نگارشی بی نیم فاصله یه جاهایی نوشتاری و یک جاهایی نیز گفتاری عنوان فونت معمولی متن برجسته همه چی وارونه متن زده به سیم آخر سیم مورد نفرت شاهین حرص در بیار همسفران نویسندگی
من متن یکی با هم هردو ظاهر منظم برای غیر ادب متن محشر البته اندک اغراق و برای ادب یه بیادبی تمام عیار
من هم
برای احتمالن احتمالا یا احتمالاً غریبه محشر و برای احتمالن احتمالا انسان بیادبی به انسان
متن برای خودم هم دست اندازیه تنها رعایت شده پاراگراف از متن هم به هم ریخته تر آرامش بعد طوفان آرامش قبل توفان طتوفان بد آرامش زیاد صحبت از خود قصد ندارمش دلیل دو تا یکی ترس از دکلمه و چس ناله دوم گریز غالب تکراری متن ها بیشتر متن ها م تازگیا منه پر از من است پر از خود بینی
هفته سیم آخر
متن سیم اخر این وسط من نانوازنده ایده فراوان و نوشتیدن هم اما همه چرت سیم آخر اما آمد یادش سرزنگ ریاضی
ای کاش کیبورد را بود امکان نوشتن حروف بینقطه
یادش آمد توسط میل به کشتن به فردی به مشتیدن فردی مشت و مشت و مشت تا بشه بی دندون همون همکلاسی تخمی مغز دستور نمیدهد به دست دستور نمیده برای سیم آخر
زدنش برای روح در روح آزادی برای دیگران مرگ انقراض بشریت خودکشی دسته جمعی شست و شوی مغزی همه نواختن سیم بعد سیم آخر خودش خود سیم آخر اما یعنی دراگ زدن تا مرگ تا عوض شدن رنگ یعنی خودکشی ناموفق تکی و پر عذاب یعنی بیهوشی تشنج و سکنه روحی سیم آخر رندوم گریز از خانه است بیاحساس زدن خود
سیم برهان و برس به متن چند وقت فقط جابهجایی ارکان بی بازی دیگر بی محتوا گرو پوک بیسانسورس بیش از حد شده از نثر وحشی فراتر شده بیتربیت بازی محض گاه چیزایی بی معنی برای گروتسک بازی و فقط چیز شر
تنبل حتا در دستور زدن سیم چه به عملش