خیال‌گاه| زهرا هادی
25 subscribers
2 photos
1 video
2 files
13 links
Download Telegram
ده تجر‌ به ی نثر:

یکم- علامت کسری بشینه فقط و فقط بر کلمات غریب. سر آشنا‌ها بشه بی‌ریخت.

دیُم- فعل‌های من در آوردی اگه باشه همیشه از گشادیه. بایس آورد وقتی جمله پر از تکراریه.

سیُم- فعلن پسوند« های» نیار تو شکسته‌نویسی. مثلن لباسا و لباس‌ها می‌کنه بعضی وقت‌ها بی‌ریخت.

چهارم- تو شکسته‌نویسی باز، نکن تبدیل واو عطف و ربط به ضمه اون وقت باز کنه بی‌ریخت.

پنجم- آوا و و وزن و قافیه و امثالهم نکن فدای معنا و معما مثه الان.

شیشم- وقتی یه گرامر من در آوردی میاری تو متن همینجور نکتش ول. بهش یاد بده قانون. بیارش دوباره تو مجلس.

هفتم- شکل هندسی رو بده تغییر. مثلن بده فرق تو پاراگراف‌بندی.

هشتم- متن‌های نمادین رو بده به هوش مصنوعی که شاید بفهمی نمی‌فهمه هرکسی مفهوم نماد رو.

نهم- گاه نه همیشه بکن حذف فعل به قرینه لفظی و حذفی. بیار گاه نه همیشه عوضش مصدرش.

دهم و آخرم- بده گوش و چشم به همه‌ی این‌ها الا شماره‌ی دیُم. بکن تازه متن رو با افعال من درآوردی پر. بدون یه فعل آدمیزاد حتا. اینقدر که خود اوستا به غلط کردن بیفته داده این رو بهت یاد.
👏1
اشیاء بازی

کمدم هر شب زاید بچه‌ای بی صورت بر دیوار به نام سایه. تنها دو لب و دو سوراخ بینی. هر صبح می‌میرد بی‌‌هیچ ردی. دوباره باز آید زاییده.
البته خودش این را می‌گوید کمد را می‌گویم. شاید در اصل می‌رود کودکش هر صبح می‌رود به جایی. به جایی نامعلوم و به دلیلی نامعلوم.
نمی‌دانم من فقط طراح سوال هستم. امتحان‌دهنده اتاق است که دیده همه چیز. شاید هم هر صبح دیوار می‌دزدد سایه را اما چرا؟ شاید هم هر شب دهد پس به مادرش اما چرا؟ کمد می‌داند این‌ها را نمی‌آورد به روی خود؟ آخر چرا؟ الان عصر هست. نیست و هست سایه. مثلن دهانش نیست یا گوش‌هایش. نتوان پرسید سوال. کمد هم وقتی بازش کنم جوابی ندهد. دیوار هم که همیشه‌ی خدا ساکت است.
شاید اصلن دیوار، دیوار نیست. کمد، کمد یا سایه، سایه. شاید یا یقیناً همشان گربه‌اند. دیوار گربه نری که هر صبح خورد بچه‌اش را و کمد هم ماده گربه‌ای که گریز هر عصر از دیوار و بزاید هر شب. با این حال چرا نگفته حقیقت را؟
شاید با یقیناً به آن دلیل که جوجه تیغی‌اند البته تنها کمد و سایه. دیوار هم درنده حیوانی. هر صبح می‌زند صبحیخون دیوار به جوجه تیغی‌ها. کمد که نخواهد دهد نجات فرزند را به قیمت جان خود می‌خوردش. دوباره شب می‌زایدش. سزیف است. می‌خورد و می‌زاید. می‌خورد و می‌زاید. به گمانم جدا از صبحیخون می‌خورد از گرسنگی. در اصل می‌زاید تا بخورد. او سزیف نیست. بیهوده کار نمی‌کند. هدفش سیری و بهانه‌اش حمله ی دیوار. حتمن برای همین نگفته حقیقت را.
👏1
با هم اندیشی، چند دقیقه

یه ماه دیگه آخر ترم و هنوز بی‌پایان‌نامه. همه تکراری. می‌بینی چندتایی تکراری از زاویه‌ای دیگه. مثلن روح؟ نه خیلی کلیه. جاویدانی روح؟ بهتر شد. عمر روح تا کِیه؟ تا ابد؟ خارج از زمان؟
به من می‌گی بیا از نگاه کتاب دینی ببینیم. تا قیامت تو برزخ و بعد بهشت و جهنم اما تا کی؟ تا کیِ بی‌کی. اولا به نظرت عجب رحمتی. فردِ مثلن بهشتی تا آخر تو عشق و حال. بعد یک دو سه زرشک. لاربطه. درد ماده‌ی تشکیل دهنده‌ی روحه. ویژگی مشترکمونه. حالا یه جرقه و دهنت رو وا می‌کنی می‌گی: هدف خدا هم همین بوده. رنج ما. آخه سادیسم داره.
وایسا وایسا با هم بریم. سادیسم؟ نه بابا این اسمش دروغ مصلحتیه. بین وجود و ناوجود روح اختلافه حالا چه برسه به طول عمرش. خدا گفته این دروغ رو تا کنه بیشتر ملت رو کنترل در کارها. تا طرف از ترس عذاب بی‌نهایت در جهنم بترسه یا تشویق شه برای نعمت همیشگی. در حقیقت تا بدی کیفر یا بگیری پاداش والسلام نامه تمام. روح دود میشه.
موندی چطور بدی کش متن رو و قبول کنه استاد. با یه عالمه نقل و قول شده فقط پنج صفحه.
میگم که: دروغ مصلحتی درسته و روح هم موقتی. اون وقت چه عالی تنها مسئله پوچی است که جاش اینجا نیست. حال نه، بندازیم دور این نظر و بریم سراغ همون جاودانگی. الان هزارتا حرف و درده. بی‌نهایتی کیریه. تکرار کیریه. حالا هرچی هر روز درس خواندن تا زمان نامعلوم یا هر روز فیلم دیدن. هر دو یکی. تند تند می‌نویسی بر دفتر سوالاتی. استثنا هست؟ راه فرار هست؟ چطور باید خودکشی روحی کرد؟ فکر می‌کنی و فکر می‌کنی و فکر می‌کنی. جواب هیچِ هیچ. حق داری. راهی نیست؛ باشه تخیلی.
می‌‌گی فکر کردن به همین جاودانی روح عُق بیاره خودش دیگه فَبَها. می‌گم: شاید باید جدا از درست و غلط راه آسون کنیم به خود تلقین. یعنی با این اوضاع دروغ مصلحتی باور کم‌ درد‌تریه. درست شاید اصن رفتیم اون دنیا و شدیم ضایع. شدیم دو برابر ناامید. خب با این حساب باید ببریم شک به همه چیز. ببریم زیر سوال همین روح رو. مثلن میشه مادی‌گرایی دید و گفت نه روح داریم و نه درد و این چرت و پرتا.
می‌اندازی من رو بیرون تا بری سراغ پایان‌نامه.
👏1
نزول آدم به انسان

هبوط انسان را برش دهی از عرض. سطح مقطع: یک صلیب برعکس
هبوط انسان را برش دهم از طول. سطح مقطع: یک قبر پر از بی‌آدم.
هبوط انسان را برش دهیم از هر جهت سطح مقطع: شیطان زانو زده به انسان.
هبوط انسان می‌کشد از خشم برادر. خسته از برش‌خوری و آمدن سر سطر.
هبوط انسان می‌آید زمین برای انتقام از من و تجربیدن رنج.
هبوط انسان می‌خاهد انسان شود آدم و آدم، انسان.

اما انسان یعنی چی؟
آدم یعنی کی؟

یک
دو
سه ...
ده کهکشان می‌گذرد و انسان دوباره نزول می‌کند. از زمین به زیر زمین. از فلسفه به تاریخ. به پشت تاریخ.
بعد از آن شدند همه‌ی انسان‌ها هبوط.
بعد از آن رفت هوا در هبوط و مردند« حوا» ها
آدم برد هوا از هبوط به خودش برای تولد حوا
آدم پشیمان از زایش و کارش شد نازل از زمین به آسمان.
👏1
سال تحویل مرگ است یا مرگ در تحویل سال است؟

شب تحویل سال ماهی نخوردیم
ماهی قرمز زودتر ما را خورد.
زندگید بیشتر از سیزده روز.
بعدش؟ نمی‌دانیم شدیم هضم و دفع از او.
بعدش؟ آمدیم دوباره به دنیا از دنیا.

تخم‌مرغ رنگی شکاند سرمان در ماهیتابه
گذاشت ما را بر سر سفره.
گره زد موهایمان را سبزه.
دلیلش؟ نفرین یک سفید رو؟
گذاشت ما را میان قرآن، شیطان
بیرونمان کرد قرآن.

دینگ
دینگ
دینگ.
تحویل سال شد و عقربه‌ها ثابت
اما ما داخل امواج رادیو هنوز در حرکت.
هر موج خبر جنگ دارد
صدای تانک دارد
بوی خون و مزه‌ی گرسنگی.
یکی جنگ سرد و نرم
دیگری جنگ جهانی.
سری یک و دو و سه
آخری صلیبی و تحمیلی.
موج‌ها بیشتر و بیشتر.
خبرها بدتر و بدتر
صدای تانک زیادتر، بوی خون هم...
عقربه آمد و کشاندمان بالا
عقربه خارج از ساعت و زمان مرده.
در کدام جنگ؟

می‌نشینیم بر سر سفره، رو به آیینه شمعدان.
شمع‌ها تاریک و آیینه هم تکه تکه.
هر کس می‌بینیم در آن جز خود
سفره‌ی امسال عادیِ عادی
در کاسه بر کاغذ نوشته سکه
اما سکه چیست یا کیست یا کجاست؟
پارسال اما بود چیزی گرد و طلایی.
آن چی بود یا کس بود یا کجا بود؟
در کاسه‌ای دیگر مایعی هست بدبو
پارسال اما شرابی شیرین و خوش‌بو.

من، تو، یعنی ما بوییدیم سوسن و سنبل.
سوسنی که ساقه سوزنی بود و
سنبلی که سمبلِ این خانه هست.
بعدش؟
نفس تنگ و رفت رنگ و آمد مرگ.
👏1
ماکیاول عزیز

ماکیاول عزیز کتابی از شهبازی. آشناییدم باهاش در دوره‌ی شعرماهی. نثری با بوی شعر. پندک‌‌هایی وارونه ساخته نوعی طنز. عجیب شده کتاب منتشر. پر از موارد ممیزی. پر از رک‌گویی و وحشی‌بازی. شده می‌چرخم و می‌چرخم از الف انقلاب تا آخر الفبا تا ماکیاول جون را بزارم در قفسه کتاب‌خانه.
تمرینی هم داشتیم سر کلاس تقلید از همین کتاب. سه ساعت روضه خوندم که چی؟ که بگم مِن بعد هر روزی، روزی در میونی می‌نویسم پندکی خطاب به خود. پندکی که برای اون‌وری‌ها هم قُلف باشه.

خودت را حامله شو و سقط کن بعد مرگت.
👍1
پندک وارونه

شراب بنوش زیاد ولی فقط از دهانِ معشوقه.
چاقو یا دست یا آدم؟

خدایا چاقو را بده نجات
از خودش و دست
دست آدم.
نه استیل است و نه نقره رنگ
فقط رنگ ماتیک مامان در عروسیِ مرگ بابا.
فقط رنگ سبب سرخ که افتاد از زمین بر زمین
که شد قانون نیوتون.
فقط رنگ سبب سرخ که افتاد از بهشت بر زمین
که شد گناه اولین.

می‌دهیم و می‌دهی و می‌دهم با چاقو برش سیب سرخ.
همه جا سرازیر از خونش
خون قرمزش
که قرمز نیست
که قرمز می‌خانَندَش.

می‌ورزد و می‌ورزد
با دسته‌اش خون را.
می‌کند و می‌کند
آن را به مناره‌ای تبدیل
مناره‌ای از چشم مردم.
می‌کند و می‌کند
آرزوی آقا محمد خان حقیقی
آرزویی برآمده از نبودِ کیر.

می‌نشیند چاقو بر نوک مناره
یک، دو، سه... هزار و پانصد
ناشمردنی چشم.
بی‌نهایت کشته با تیزی خود و
دو برابر مرده با نرمیِ دست دیگران.
می‌چکد چند قطره سرخی از نوکش بر چشم‌ها
می‌پرسد من قاتلم یا دست یا آدم، از چشم‌ها
می‌گوید خاهان دانستن دو چیز:
که من گناهکارترم یا دست یا آدم؟
که نفر بعدی خونش چه رنگی است؟
غلیظ یا رقیق؟
کثیف یا تمیز؟

چشم‌ها از ترس آبشان خشک
آقا محمد خان به کاغذ ورود.
پله پله رود بالا از چشم‌ها
صاحبان آنها می‌کشند داد بر کاغذ.

گفت:
نه من کشتم و نه دستم. او بود‌.
ما فقط وسیله.
ارباب او و ما فقط نوکر.
رفت فرو چاقو بر قلبش.
سخت بود
سنگ بود.
سرد.
فرو و فرو و فروتر.

آخرین خط کاغذ↓
مقتول: آقا محمد خان
قاتل: چاقو
چاقو: می‌میرد
قاتلش: کشتن.
💔1
پندک‌نویسی

حین گرسنگی و بی‌پولی گوشت همکلاسی‌ات را سرخ کن و بخور اما نه بر ماهیتابه که رو پوست معلم.
ضیافت مدرسه

رنگیدن دیوارهای مدرسه با سیاهی‌اش، با گرد و خاکش.
کشیدن زندگی انسان قبل از آدم و حوا بر دیوارها.
کشیدن جهان قبل از ازل، قبل از بیگ بنگ.
آماده شدن برای ضیافت.
تراشیدن گیس‌های رفیق و تبدیلیدن آن به لباس پشمی.
کندیدن ناخن‌های جنده‌ی کلاس و تبدیلیدن آن به مال خود.
حمام کردن با آبِ پایین pick me کلاس.

ساعت هفت و ربع و وقت ضیافت:

سرخ کردن گوشت همکلاسی بر پوست معلم عوض ماهیتابه، با روغن ناظم.
تف دادن با کف دست مدیر عوض کف‌گیر.
سرو کردن در گودی کمر بغل دستی.
سس هم خون پریودی مبصر
شراب هم خون جوشیده‌ی معاون
چاقو هم تیزی دندان مشاور
قاشق هم دست مستخدم.
جویدن
بلعیدن
هضمیدن
تبدیل شدن به واپسین انسان
هم واپسینِ نیچه و هم واپسین در جهان
کل متن وارونه نویسی.

حقیقت: این کار‌های سادگونه برای مدیر و ناظم و معلم، برای همکلاسی و بغل‌دستی و جنده.

خیال: این کارهای سادگونه برای من و مارکی دو ساد درونم.

در هر دو: من واپسین انسان، من پست‌تر از واپسین انسان.

هدر دادن وقت و نت و حروف کیبورد.
مالامال کردن متن با کصشر و نفرت پوک
نوشتن فقط از نبود دیگر پوچ.
پوچی و پوچی و پوچی و پوچی و
بی‌معنایی
پوچ‌تر از سزیف حتا، در پوچی او معنایی بود. مجازات و شکنجه‌ای بود.
حتا گفتن از پوچی هم پوچ، گفتنِ پوچیِ پوچ هم پوچ.
پندک

حین تشنگی روزه‌ات رو نشکون. عوضش خون امام جمعه رو بنوش.
شعر وحشی

شعری بنویس وحشیِ وحشی
پاره کنه کاغذ، بترسونه جوهر
گشنه‌تر از دراکولا درنده‌تر از گودزیلا.
محکوم به حبس ابد، اصلن اعدام
یه روانی زنجیری افتاده گوشه‌ی تیمارستان
دکتر‌ها، روانی‌ها همه ازش گریزان.

یه شعری بنویس رو پیشونیش قانون جنگل
رو پشتش تتوی هرکی که خواست و نخواستنش
رو دستش هم چوب خط کسایی که کشته.

شعری بنویس وحشی وحشی، وحشی‌تر از بافقی.
بکشد حتا شاعر را.
شعری تروریست
تروریست بین‌المللی
ماشه‌ی هر کشوری به قلبش.

شعری مورد علاقه‌ی ساد و سادیسمی‌ها
مورد نفرت ممیزی‌ها
در پی‌اش سانسورچی‌ها.

شعری بنویس وحشی وحشی
جرم حتا برای روشن‌فکرها
کفر برای کافر‌ها
نامفهوم و بی‌معنی حتا برای شاعر
سکسوالیته برای پرونوگراف‌ها
قفل حتا برای قفل بازکن‌ها، آن ور آبی‌ها
گروتسک حتا برای آندره برتون.

شعری فراتر از هر مرزی
ممنوعه در هر دورانی و بر هر زمینی
برآمده از هذیان‌های یه شیزوفرنی
خیالات یه شاعرِ دراگ‌زده.

شعری گریزان از خود
بیزار از ...
ای وای شعر خودت را خورد.
ماکیاول بازی

هر روز از خابی برپا ملحفه کثیف‌کن و هر شب به خابی برو با جرم اعدام.
پتو چهل تکه

- مدتی نوشته‌هایم خشن، بی‌دلیل. همش بکش بکش. شده جمیز باند. گرفته‌ام انگاری نثر وحشی با خونریزی اشتباه. بکش خجالت از میازاکی. دیده میدان جنگ و مرگ ولی کارهایش پر از رنگ، پر از مفاهیم دارک اما زیر آن همه رنگ.

- یک توصیه به تو حافظه ماهی: سر هر کتابی، کاغذ و مدادی کنارش. بنویس از داستان و ترفند‌هایش تا هم برود بالا دقت و هم بیابی اید‌ه‌ای بر چنلت و هم یاد گیری چیزکی.

- امروز کار تقلیدن از اوستا. تکه تکه جمعیدم از گوشه گوشه‌ی خانه پارچه تا بدوزم پتویی چهل تکه.

- گرفته‌ام در پیش برنامه‌ای برای کتاب‌خانی که می‌‌خانم خیلی کم. برنامه‌ای فشرده حداقل فعلن. همه جا کتاب است. در راه خانه، در مدرسه، در ماشین. در حال حامله شدن هستم.

- شعرماهی شد تمام هفته‌ی پیش. لنعت بر وقت تنگ وگرنه الان سر جلسه. با اختلاف بهترین دوره.

- از امروز قرار بر داستان کوتاه. ایده آمده خرداد و ندادم ادامه که بود خرداد. بعد از هم در به در دنبالش. حین آوردنش بی‌کاغذ و آوردم به chat gpt و دیگر نیافتمش تا همین دو ماه پیش. کمی اتود و بعد رها تا همین امروز که به لطف حق بلخره بنویسم.

- مدتی بی‌حوصله در هر چی خصوصن زیستن فقط کتاب خاندن و کتاب خاندن و کتاب خاندن و کمی هم اتود زدن، کمی هم کلاس‌های اوستا البته ورژن حضوری. مدتی بدون انسان خصوصن هم‌خونان. بدون سر و صدای شهری اما با امکانات آن. از طرفی دار و درخت و بلبل و از طرفی هم خیابان‌گردی و عیاشی تا خود صبح. پارادوکسی که شده یکی دیگر از قاتلانم.
نمایش‌نامه‌ی آدم، آدم است

دارای ساختار دو پرده‌ای. بخش اول و دوم دو داستان کاملن مجزا که در بخش سوم به هم می‌پیوندند. در هر بخش شخصیت‌ها هدفی را دنبال می‌کنند. به محض اتمام کنشی، کنش دیگری می‌آغازد. مدام با داشته‌ها بازی می‌شود خصوصن ماهی. در پایان داستان ماهی هنوز هست ولی دیگر مرد دنبالش خیر. در اولین صحنه‌ی کافه برگردان( احتمالن اشتباه مترجم) ترانه‌ای می‌سروید. در چندین جای دیگر ترانه توسط اشخاص مختلف از جمله کافه‌چی سروده می‌شود. این ترانه‌سرایی در اصل تاثیر شکسپیر بر برتولت است. اینکه برتولت ترانه‌ها را توسط همسرایان نمی‌اِدایَد نشان از حفظ اصالت برتولت در کنار تاثیر است.
گالیکی با وجود حضور کمتر در ابتدا، برای خاننده نمود بیشتری دارد به دلیل شخصیت ساده‌اش و دور از دورویی. شخصیت او توسط دیگران بیان می‌شود. به مقدار کم و عالی دستور صحنه به کار می‌گیرد. برای ورود و خروج شخصیت‌ها به جز یک بار کلمه هدر نمی‌دهد. در جایی عوض دستور لحن علامت تعجبی زیاد آورد تا خاننده پر تب و تاب و احساسی بخاند.
داستان در مورد هنگی که از کنجکاوی به معبدی رفته و گندی بالا آورده و یکیشان آنجا مانده. برای حضور و غیاب به فردی نیاز دارند، گالیگی. به معبد باز گشته برای یافتن آن فرد( جیپ). مسئول معبد او را می‌پنهاند و برای فریب مردم بی‌اطلاع خودش از جیپ خدا می‌سازد.
گالیگی پس از ایفای نقش خود را می‌گُمَد. در برابر سوالات کافه‌چی تنها پاسخش نه. در ابتدا عادی آید به نظر به دلیل بازیگری؛ اما نه در مورد گالیگی با چند ساعت ایفا‌ی نفش.
مامور معبد برای خرید ویسکی در حضور سربازان به کافه آمده. برتولت بار دیگر شخصیت‌ها را به هم پیوند می‌زند اما این بار بی‌اطلاع آنان. جدال شخصیت‌ها اصلن بوی دعوا ندارد. پسرفت یا پیشرفت می‌کند. مثلن سربازان برای فریب گالیگی می‌خاهند او فیلی بخرد. ابتدا مخالفت صرف بعد کم کمک راضی می‌شود. به زندان می‌رود.
در قبل از زندان با زنش ملاقات کرده و منکر هویت خود می‌شود. در فاصله‌ی دو پرده فردی درمورد نماش و برتولت توضیحاتی می‌دهد و البته نالازم در بخش‌های جلوتر نمایش به آنها اشاره می‌گردد. طبق توضیحات او در دنیای مدرن حکومت‌ها و هنجارهای اجتماعی به راحتی هویت فرد را دزدیده و لباس دیگری تنش می‌کنند. مانند گالیگی. در این پرده با فیرچایلد، گروهبان، بیشتر می‌آشناییم. قدرتمند و ترسناک با این تک بعدی خیر نقصی دارد، به شدت شهوانی. این شخصیت حضور زیادی ندارد اما تاثیر زیاد چرا. به دلیل ترس از او سربازان در پی فردی برای حضور و غیاب بودند.
گالیگی در زندان منکر هر هویتی است و حین اعدام منکر گالیگی بودن تنها. عوض اعدام او را به بیهوشی می‌فرستند. در ابتدای بخش‌های مربوط به دستگیری او اوریا با صدای بلند شماره و موضوع بخش را می‌گوید. چرا اوریا؟ چرا فرد دیگر نه؟ یا مثلن راوی یا مسی مخصوص این چند دیالوگ؟ اصلن چرا چنین چیزی؟ به دلیل تفاوت؟
فیرچایلد با لباس غیر نظامی میان سربازان آمده و گویی ابهت و قدرتش در آن لباس جا گذاشته. آشکارا بیان می‌شود هویت در این و لباس است.
اعزام به میدان جنگ. بازگشت گالیگی به هویت واقعی. سربازان اصرار بر جیپ بودن او. بازگشت گالیگی به جیپ. دیگران منکر آشنایی. تغییر شخصیت او از معامله‌گر و ساده‌دل به تشنه خونی احمق و معتاد غذا و ویسکی. شاید تغییر خیر و این لایه‌های دیگرش که آمده در موقعیت بیرون. در آخر طبق گفته‌ی یکی از سربازان مرد ماشین جنگی می‌شود.
پندکِ ماکیاول

جر و بحث ممنوع. اسراف وقت.
از همان ابتدا به آخر برو.
بکش، بکش و بکش
رجاله‌ها را
اول در ذهن برای تمرین
بعد در واقعیت برای تفریح.
پند

جوری زندگی کن که فرش قرمز برایت پهن کند شیطان.
قبرستان زنده‌ها

در قبرستانی و همه قبرها سر باز. همه قبرها بی‌مرده. مراسم عزا.
جمعیتی حمل‌کننده‌ی هیچی. « هیچی» بر زمین می‌گذارند. درش باز. فقط کفن در آن. بر می‌دارد کسی آن را. می‌پیچد دور خود کمی و برش هم کمی و لباس عروس شود تبدیل بر تن مردی پر مو.
مردم برای نداشته‌مرده می‌گریند با صورت‌های خشک. فقط هق‌هق.
ورود گورکن.
چند نفر دراز‌کش. بیل به دست می‌حفراند گورکن آدم‌ها را. خون لخته لخته پرتاب. کندن و کندن و کندن لخته‌خون ها تلنبار، تپه‌وار. کندن و کندن و کندن نرسیدن به انتها. پر می‌شوند از حفره های بغلی، آدم‌ها. پر می شوند از خودشان و حفره‌هاشان، آدم‌ها. بعضی‌ها هنوز خالی. بعضی‌ها فقط کمی تا انتها. شاید حفره زیاد بوده و است. شاید آدم کم بوده و است.
الان فقط تو و مرد پرمو و لباس عروس.
مرد می‌گرید از پر نشدن حفره‌ها. اشک‌ها شویند رنگ لباسش را. می شود شیشه‌ای. تو می‌خندی. دندان‌هایت می‌افتد بر زمین و می‌شکنند. می‌روی بیرون از قاب از خجالت.
بازی شهبازی

روزه‌ای بخاب. بده نجات دنیا را با کاری نکردنت.
یادداشت داستان

دیروز روز پایان داستان کوتاه. دو هفته‌ی بعد هفته‌ی پاک‌نویسی. هر سه ماه یک بار هم سری زدن بهش. ملتزم هزار پاک‌نویس. در کنارش ترس نابودی اصالت، تبدیل شدن به متنی بی‌جوهر. هنوز بی‌نام. هنوز ناتمام. . نام فراوان. انتخاب دشوار.
پخته شود حداقل هفت سال دیگر. شرط پختگی خاندن کتاب‌های همینگوی و گلشیری. چرا؟ برای فراتر رفتن از تقلید و رسیدن به تاثیر. رفتن بالای گلشیری در بازی با زمان و زبان. نشستن بر همینگوی در نثر روان. فراتر از کمالگرایی؟ شاید. کرده‌اند هزاران نفر از همینگوی تقلید اما ناتوان. من؟ نسبت به همیشه ساده‌تر و بی‌آرایه‌تر اما نسبت به همینگوی؟
راوی مدادی تا شود پرهیز از مستقیم‌گویی. شخصیت اما در دیالوگ تابلو بازی دارد. کوه یخ هم که اصلن هیچی. شده ذوب در این گرما. عمق کوه یخ برایم پنهان. دلیل حالات مرد برایم پنهان. داستان اتوبیوگرافی روحی خود و برشی از زندگی مرد. پایان فکر شده اما در خیالات هم بی‌منطق. راوی/ مداد در دست مرد گیرد قرار و باز در حال روایت. پایان در کل دردسر. مداد در آخر بشکند پس نباید گفت مستقیم. روایت تنها تا لحظه‌ی زنده ماندن مداد. به طریقی باید غیر مستقیم فهماند به خاننده شکستن را. به خاطر این پایان داستان شاید به نوعی باشد ادامه‌دار در نوشتار. مثلن:« مرا در دست گرفت و...» یا « مرا شِکَس‍» در اصل حین تکمیل جملات می‌شکند مداد و می‌ماند جملات ناتمام.
همه را چه اهمیت؟ ایراد فراوان. بی‌خیال. شاید تاثیر از گلشیری و همینگوی انداختم دور. شاید سبک دیگر گزیدم. شاید هم کل انداختم به دور.
سنجه برایش فراوان، برای داستان. راوی بِرِواید سرد و گزارشی. شئی است و بی‌قلب. بپرسد سوالاتی از رفتار آدم‌ها. سوالاتی عمیق اما ساده. در متن بی‌پاسخ اما خاننده یابد در زیرمتن. همه این سنجه‌ها خیالم و در واقع ناموجود. در خیالم حتا مداد می‌داند عجیب برخی رفتارهای آدمی، رفتارهایی پیش‌پا افتاده و ساده. هر سنجه مربوط به مداد نشده خوب پرداخته. فقط توجهیدم به مرد، متاسفانه.
از اواسط داستان هم در باتلاق بی‌ایده‌ای. آمدن بیرون از آن با آزادنویسی. در کنار صدای قلم و مرد و ذهنش واق واق‌های من از هرچیزی هم اضافه. در کنار خود داستان چرت‌گویی‌های دیگر هم اضافه. شروعش نسبت به ادامه بهتر، کمتر مستقیم‌گویی اما نه از مدل کنایه و نماد.
اواسطْ آزاد‌نویسی کشید افسار را از دستم. برد سمت تناقص. در ابتدا می‌زنگد فردی به مرد و نمی‌دهد جواب و می‌غرد از زیدش. در اواسط می‌زنگد صاحب‌خانه به در و و مرد نمی‌دهد جواب و متهم به لواط. چنین کردم چرا؟ تنها فایده‌اش نشان دادن بی‌تفاوتی مرد که نشد متوجه‌ی صاحب‌خانه. آزاد‌نویسی درون‌مایه هم برد به بیراهه. مایه و احساسات مرد همان احساسات من حین نوشتن. احساساتی مرتبط و متناقض. پاک‌نویس اساسی می‌خاهد.
برنامه بعدی کی؟ ماه دیگر. فعلن ویرایش و امتحانات آبان. خود برنامه؟ رمانِ رمان‌جا. هر روز حداقل دو صفحه به هر قیمتی و با هر سر شلوغی. از برنامه عقب به اندازه کافی. الان باید باشم در نیمه‌ی راه.
پندک شهبازی

بکش عزراییل را و بکش درد ابدی