آزادی: محکوم
نالیدن زندانی از زندان. گفتن اینکه مگر زیستن آزاد قبلن؟ اصلن کجا با میل خود زیستن داشتی؟ کی با ارادهی خود دست بالا و پایین آوردن کردی؟ شدن تا به حال اندیشیدن به چیزی به آزادی تو؟ نه، چون در زنجیری، زنجیری نامرئی. چه انتظار؟ حتی این بندها هم در بَنداَند. در بند حذف فعل تا حد امکان، لبریزاندن متن با مصدر.
آزادی؟ مکانش؟ در قبر. در کاغذ. در زبان.
آزادی؟ حالش؟ حال زندهای در انتزاع.
گذشتن از این بحث. مگر ورود به رحم بودن بی قلادهای بر گردنت؟ مگر خروج از رحم بودن طنابی بر بدنت؟ مگر تو ساختن از خاک به خاستت؟ مگر تو دمیدن روح برت به میلت؟ که زیستنت، که کشیدن قدت به آسمان به آزادی، که رفتنت بالا از نردبان به آزادی؟
نه.
نه.
نه.
نقطهی آغاز محکوم به بند و نقطهی پایان هم ناچار در بند. خود آزادی هم به جرم خود بودن محکوم به حبس ابد حتی پس از مرگ، در گوشهی سلول، زیر پتوی اجبار با بدنی پوشیده از غل و زنجیر.
چاره؟ بیچارگی. تنها توان زیستن با کمترین زنجیر، نازکترین زنجیر. تنها توان زیستن با کمترین شلاق آدمیان، شلاق اجبار.
اجبار زندگی چه؟ ناگسستنی حتی با داس عزراییل.
اجبار درونی چه؟ باز همان.
اجبار سرنوشت چی؟
اجبار کائنات؟
خدا؟ باز همان جواب.
نالیدن زندانی از زندان. گفتن اینکه مگر زیستن آزاد قبلن؟ اصلن کجا با میل خود زیستن داشتی؟ کی با ارادهی خود دست بالا و پایین آوردن کردی؟ شدن تا به حال اندیشیدن به چیزی به آزادی تو؟ نه، چون در زنجیری، زنجیری نامرئی. چه انتظار؟ حتی این بندها هم در بَنداَند. در بند حذف فعل تا حد امکان، لبریزاندن متن با مصدر.
آزادی؟ مکانش؟ در قبر. در کاغذ. در زبان.
آزادی؟ حالش؟ حال زندهای در انتزاع.
گذشتن از این بحث. مگر ورود به رحم بودن بی قلادهای بر گردنت؟ مگر خروج از رحم بودن طنابی بر بدنت؟ مگر تو ساختن از خاک به خاستت؟ مگر تو دمیدن روح برت به میلت؟ که زیستنت، که کشیدن قدت به آسمان به آزادی، که رفتنت بالا از نردبان به آزادی؟
نه.
نه.
نه.
نقطهی آغاز محکوم به بند و نقطهی پایان هم ناچار در بند. خود آزادی هم به جرم خود بودن محکوم به حبس ابد حتی پس از مرگ، در گوشهی سلول، زیر پتوی اجبار با بدنی پوشیده از غل و زنجیر.
چاره؟ بیچارگی. تنها توان زیستن با کمترین زنجیر، نازکترین زنجیر. تنها توان زیستن با کمترین شلاق آدمیان، شلاق اجبار.
اجبار زندگی چه؟ ناگسستنی حتی با داس عزراییل.
اجبار درونی چه؟ باز همان.
اجبار سرنوشت چی؟
اجبار کائنات؟
خدا؟ باز همان جواب.
👏1
میخواهم زنده بمیرم. بشوم زنده به گور. خاکم کند، دفنم کند کور بوفی با سه قطره خونی در نیرنگستانی. میخواهم بیدار و چشم باز بخوابم در قبرهای نیرنگستان. بیاندازم خاک بر خود، گرم شوم. بخورم کرم و حشره، سیر شوم. ببندم چشمهایم را، بیدار شوم و بیدار دارم بزنند. بشینم بر امواج. بنویسم بر دریا. شنا کنم در ساحل. شنها را بنوردم. میخواهم هرکار و چیزی را بچرخانم سیصد و شصت درجهای؛ بشود برعکس بشود وارون، حتی خود« وارون».
میخواهم باراینْ تکلف نوشتار را، عدم فعل و بلند جمله را، ببوسم بگذارم بالای طاقچه و بوسیدم و گذاشتم. هرچند به قیمت خالی کردن معنا از متن. به قیمت تبدیل متن به کلمات منظم اما نامربوط به هم. شده متن کولاژ مانند، کلماتی چسبیده به هم و نامربوط و نچسب.
صبرررر پس عنوان چه؟
بله؟
عنوان کجاست؟
آهان. همینجا کنارم با سه قطره خون در نیرنگستان خفته در قبر.
مرد؟ به این زودی؟
نه، فقط داده استفعا. شده خسته از این همه بالا نشستن و شدن اولین کلمه و بودن تنها برجسته.
زود باششش. اینها را بزن خط. مبادا کس فهمد عنوان داده استعفا.
میخواهم باراینْ تکلف نوشتار را، عدم فعل و بلند جمله را، ببوسم بگذارم بالای طاقچه و بوسیدم و گذاشتم. هرچند به قیمت خالی کردن معنا از متن. به قیمت تبدیل متن به کلمات منظم اما نامربوط به هم. شده متن کولاژ مانند، کلماتی چسبیده به هم و نامربوط و نچسب.
بله؟
آهان. همینجا کنارم با سه قطره خون در نیرنگستان خفته در قبر.
مرد؟ به این زودی؟
نه، فقط داده استفعا. شده خسته از این همه بالا نشستن و شدن اولین کلمه و بودن تنها برجسته.
👏1
عنوان: هنوز در استعفا، این جانشین است.
سرم پر از گلوله که میجهند از داخل به بیرون. هم میسوراخند مرا و هم هر چه هست در امتدادم. مغزم یک بمب ساعتی بیاستعاره. ساعت انفجارش: نامعلوم؟ منفجر شود قلب هر گاه. قلب هم بمب هستهای بیاستعاره باز. قاتل شیما در هیروشیما است؛ هرچند که خود هیرو( hero) فعالانده قلب را.
گیرندههای بویایی؟ فلج شدهاند. علامت سوال بود لازم؟ نه، توانست گفت بیآن. بله؟ گفت؟ آن هم در کاغذ؟ نه ببخشید نوشت. توانست نوشت بیآن. فلجانده بوی گند گندآب و خوناب و فاضلاب گیرندههای بویایی را؛ با اینکه نه گندی هست و نه خونی و نه فاضلهای. موهایم هم سیخ سیخی تیرهاییاند به هوا. جهتشان هم به سمت کلم، فرق کلم. کلم نههااا بلکه کلهام. دستهایم؟ معلوم نیست؟ درحال نوشتن این متن. نه منظور چگونگی دستها است. آهان. بیگوشت و خوناند. بیپوست و جوناند. پنجتاشان که باشد چپیشان هستند پنج کارد تیغه تیز. دیگریشان که باشد راستیشان هستند پنج قلم نوک تیز.
دیگر با بدنم کاری نیست؟ نه، آخر بدن نیست میدان جنگ است.
سرم پر از گلوله که میجهند از داخل به بیرون. هم میسوراخند مرا و هم هر چه هست در امتدادم. مغزم یک بمب ساعتی بیاستعاره. ساعت انفجارش: نامعلوم؟ منفجر شود قلب هر گاه. قلب هم بمب هستهای بیاستعاره باز. قاتل شیما در هیروشیما است؛ هرچند که خود هیرو( hero) فعالانده قلب را.
گیرندههای بویایی؟ فلج شدهاند. علامت سوال بود لازم؟ نه، توانست گفت بیآن. بله؟ گفت؟ آن هم در کاغذ؟ نه ببخشید نوشت. توانست نوشت بیآن. فلجانده بوی گند گندآب و خوناب و فاضلاب گیرندههای بویایی را؛ با اینکه نه گندی هست و نه خونی و نه فاضلهای. موهایم هم سیخ سیخی تیرهاییاند به هوا. جهتشان هم به سمت کلم، فرق کلم. کلم نههااا بلکه کلهام. دستهایم؟ معلوم نیست؟ درحال نوشتن این متن. نه منظور چگونگی دستها است. آهان. بیگوشت و خوناند. بیپوست و جوناند. پنجتاشان که باشد چپیشان هستند پنج کارد تیغه تیز. دیگریشان که باشد راستیشان هستند پنج قلم نوک تیز.
دیگر با بدنم کاری نیست؟ نه، آخر بدن نیست میدان جنگ است.
از رحم به دنیا آورده یا به رحم گذاشته؟
خاک یا خدا؟ قرآن یا حافظ؟ چادر یا لباس محلی؟ عید نوروز یا قربان؟ من خود گزینم بر، کدام؟ هر دو؟ هیچ؟ هست پاسخی؟ آن وقت درست یا غلط؟ خالق یا مادر؟ باید نویسم طومار این و آن تا دهید پاسخ؟
نیافته جوابی و رفته کردم تحقیقی. حال معلوم از کجا باشد حقیقی؟ انگاری تنها شده متن لیستی از سوالات بیپاسخ. حال که بازگشته عنوان، پاسخ رفته فرار. بگذریم از کارمندان در برو. تحقیق حقیقی یا غیر حقیقی دین را میدانست نشسته بر وطن. میدانست تنها یک زمان در یک سطح، آن هم وقتی که وطن باشد اسلامسرزمینی.
باز نیافته جوابی و رفته کردم یاد تشبیه. دادتم پاسخی دیگر. هر دو لنگه تنبونیاند. لازم هر دو. بیهم بیاستفاده. نزد چنگی جواب بر دلم. رفته روم سوی دلم که او زند چنگی بر خودش. یافتم هیچ. کردن پا بر هر دو لنگه دارندم راحتی یکسان. آخر هر دو هستند از یک تنبون.
یکی نیست بگوید فهمی جواب که چی؟ فضولی مگر؟ دارد اهمیت که کدام هست مهمتر، مگر؟ نه چندان بیراه گویی و « نه چندان بیراه» گویم. در هر حال باید رود پا بر هر دو لنگه؛ ولی در تنگی زمان اول کدام؟
خاک یا خدا؟ قرآن یا حافظ؟ چادر یا لباس محلی؟ عید نوروز یا قربان؟ من خود گزینم بر، کدام؟ هر دو؟ هیچ؟ هست پاسخی؟ آن وقت درست یا غلط؟ خالق یا مادر؟ باید نویسم طومار این و آن تا دهید پاسخ؟
نیافته جوابی و رفته کردم تحقیقی. حال معلوم از کجا باشد حقیقی؟ انگاری تنها شده متن لیستی از سوالات بیپاسخ. حال که بازگشته عنوان، پاسخ رفته فرار. بگذریم از کارمندان در برو. تحقیق حقیقی یا غیر حقیقی دین را میدانست نشسته بر وطن. میدانست تنها یک زمان در یک سطح، آن هم وقتی که وطن باشد اسلامسرزمینی.
باز نیافته جوابی و رفته کردم یاد تشبیه. دادتم پاسخی دیگر. هر دو لنگه تنبونیاند. لازم هر دو. بیهم بیاستفاده. نزد چنگی جواب بر دلم. رفته روم سوی دلم که او زند چنگی بر خودش. یافتم هیچ. کردن پا بر هر دو لنگه دارندم راحتی یکسان. آخر هر دو هستند از یک تنبون.
یکی نیست بگوید فهمی جواب که چی؟ فضولی مگر؟ دارد اهمیت که کدام هست مهمتر، مگر؟ نه چندان بیراه گویی و « نه چندان بیراه» گویم. در هر حال باید رود پا بر هر دو لنگه؛ ولی در تنگی زمان اول کدام؟
از مریخ به زمین
خفه. کردهاید کَرِمان هم ما مریخیها و هم دیگر فضاییها. صدای مرگ برهایتان کُشانده تنها گوشهای ما را. کنید شوت این شعارهای پوک. میخوانید این نامه را و باز برمیدارد ترک آینه از فریاد مرگ بر شاه، مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر اسرائیل. نکند در خوابهایتان فریاد مرگ میکُشاند آنان را؟ خاک زهره باران شود بر شما محتلمان. فریاد مرگ تنها جسم را دهد به قول شما زمینیها بگا اما روح چی؟ میگریزد به جسمی دیگر.
آخر مشکل ما... لنعتِ هفت سیاره به شما. حال نوبت فریاد مرگ بر آمریکایتان رسیده. من هم مریخی و نزدیک شما. صدا بدجور میرسد. بگذریم مشکل که فقط همین نیست. شماها بدتر از این اورانوسیها هستید. کارهایتان هم از ریشه بیریشه، پر از خرده شیشه. بله ما هم این اصطلاح را میبریم به کار و خصوصاً در کار. میفرمودم روحهایتان هم پوچتر از زیستِ خوکهایتان. مرگ برها، اعتراضها و انقلابهایتان همه از دم اصراف خون و انرژی و زمان.
ندارید زمینیها به هم اعتماد؟ نمیکنید گوش به هم؟ به چپترین ناحیهی بال راستم. حداقل بدارید اعتماد و بکنید گوش به منِ مریخی آدم. تا باشد چند تنی در زمین و کس برتری در میان هست حکومتی. تا حکومتی هم هست؛ میتوان شمرد نقاط نداشتهی دموکراسی را. میتوان گذاشت نقاط داشتهی توتالیتر را. میتوان مُرد از تیزی سرکِشِ دیکتاتور.
خورشید بیامرزد ماشینم را. خوب ویراژ میداد. میگفت نه هست... در کهکشان و نه موجود کاملا سفید. خورشید بیامرزی آخر عمری بدجور ترمزش صدا میداد. میشنیدم حرفهایش را نیمه نصفه. میگفت حکومتی نمییابی باشد کاملا صحیح و مورد پسند همهی شهروندان. حتی در خیالات هم یک مریخی ناراضی است. .... ناگزیر حکومتی که از بقیه کمتر بوی خون دهد.
با نفرت فراوان- بیگانهای که میشناسد شما را اما شما خیر
خفه. کردهاید کَرِمان هم ما مریخیها و هم دیگر فضاییها. صدای مرگ برهایتان کُشانده تنها گوشهای ما را. کنید شوت این شعارهای پوک. میخوانید این نامه را و باز برمیدارد ترک آینه از فریاد مرگ بر شاه، مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر اسرائیل. نکند در خوابهایتان فریاد مرگ میکُشاند آنان را؟ خاک زهره باران شود بر شما محتلمان. فریاد مرگ تنها جسم را دهد به قول شما زمینیها بگا اما روح چی؟ میگریزد به جسمی دیگر.
آخر مشکل ما... لنعتِ هفت سیاره به شما. حال نوبت فریاد مرگ بر آمریکایتان رسیده. من هم مریخی و نزدیک شما. صدا بدجور میرسد. بگذریم مشکل که فقط همین نیست. شماها بدتر از این اورانوسیها هستید. کارهایتان هم از ریشه بیریشه، پر از خرده شیشه. بله ما هم این اصطلاح را میبریم به کار و خصوصاً در کار. میفرمودم روحهایتان هم پوچتر از زیستِ خوکهایتان. مرگ برها، اعتراضها و انقلابهایتان همه از دم اصراف خون و انرژی و زمان.
ندارید زمینیها به هم اعتماد؟ نمیکنید گوش به هم؟ به چپترین ناحیهی بال راستم. حداقل بدارید اعتماد و بکنید گوش به منِ مریخی آدم. تا باشد چند تنی در زمین و کس برتری در میان هست حکومتی. تا حکومتی هم هست؛ میتوان شمرد نقاط نداشتهی دموکراسی را. میتوان گذاشت نقاط داشتهی توتالیتر را. میتوان مُرد از تیزی سرکِشِ دیکتاتور.
خورشید بیامرزد ماشینم را. خوب ویراژ میداد. میگفت نه هست... در کهکشان و نه موجود کاملا سفید. خورشید بیامرزی آخر عمری بدجور ترمزش صدا میداد. میشنیدم حرفهایش را نیمه نصفه. میگفت حکومتی نمییابی باشد کاملا صحیح و مورد پسند همهی شهروندان. حتی در خیالات هم یک مریخی ناراضی است. .... ناگزیر حکومتی که از بقیه کمتر بوی خون دهد.
با نفرت فراوان- بیگانهای که میشناسد شما را اما شما خیر
👍1
کمتر از هشت
مغز خالی. یعنی نیمه خالی. ایده مرخصی. نویسنده در تعطیلات. آخر هفته است. چه بدیهی. خیلی آزادنویسی نیست؟ بله متاسفانه. پاسخ برگشته انگاری؟ شاید. سوال که نباشد چه نیاز به پاسخ؟ فردا کی مرخصی است؟ کی فراری؟ اخراجی کی یا استعفایی؟ ببینم نقص فردایم چیست. بعد ببینم تقصیر کی اندازم. کی را کنم مرخص؟ کی را فراری؟ اخراجی کی؟ چه کس هم فراری یا استعفایی؟ باید ببینم کدامشان گردن نازکتر است. کارمندان خیالیام را میگویم.
نوشتن از نوشته از نوشتن. راهکارم در مرخصی ایده همیشه. متن باز کوتاه. در آغاز بلند و حال چنین. چرا؟ چه دانم. میآورم تمام نشخوارهایم را با این حال ناکافی. کیفیت یا کمیت؟ کیفیت اما وقت تغییر است. تاکنون کیفیتی بود در کم کمیتی. نسنجم حال خود در بیش کمیتی؟
میبینید این هم از کارمندان ما. هر روز یکیشان گم. امروز که قوز بالا قوز. هم ایده مرخصی هم انسجام گم. البته انسجام چند وقتی هست چنین. شرمنده. حتمن شدهاید خسته از غرهای این کارفرما.
راستی کردهاید دقت؟ غرض نوشتن گمشده در این مدت. بازگشته کنون. به چه شکل؟ محدودیت کلمه. هر جمله کمتر از هشت کلمه. حال چرا؟ اَوَلَن پرهیز از اضافهگویی. دُوُمَن تمرینی بر داستان کوتاه. سومن نزدیکی به نثر معیار. چهارمن متن باشد کمتر مستقیمگویی. آخِرَن پرهیز از افعال تکراری. چگونه؟ اینگونه به ناچار شود حذف برخی افعال. پس افعال همانند هم کمتر.
مغز خالی. یعنی نیمه خالی. ایده مرخصی. نویسنده در تعطیلات. آخر هفته است. چه بدیهی. خیلی آزادنویسی نیست؟ بله متاسفانه. پاسخ برگشته انگاری؟ شاید. سوال که نباشد چه نیاز به پاسخ؟ فردا کی مرخصی است؟ کی فراری؟ اخراجی کی یا استعفایی؟ ببینم نقص فردایم چیست. بعد ببینم تقصیر کی اندازم. کی را کنم مرخص؟ کی را فراری؟ اخراجی کی؟ چه کس هم فراری یا استعفایی؟ باید ببینم کدامشان گردن نازکتر است. کارمندان خیالیام را میگویم.
نوشتن از نوشته از نوشتن. راهکارم در مرخصی ایده همیشه. متن باز کوتاه. در آغاز بلند و حال چنین. چرا؟ چه دانم. میآورم تمام نشخوارهایم را با این حال ناکافی. کیفیت یا کمیت؟ کیفیت اما وقت تغییر است. تاکنون کیفیتی بود در کم کمیتی. نسنجم حال خود در بیش کمیتی؟
میبینید این هم از کارمندان ما. هر روز یکیشان گم. امروز که قوز بالا قوز. هم ایده مرخصی هم انسجام گم. البته انسجام چند وقتی هست چنین. شرمنده. حتمن شدهاید خسته از غرهای این کارفرما.
راستی کردهاید دقت؟ غرض نوشتن گمشده در این مدت. بازگشته کنون. به چه شکل؟ محدودیت کلمه. هر جمله کمتر از هشت کلمه. حال چرا؟ اَوَلَن پرهیز از اضافهگویی. دُوُمَن تمرینی بر داستان کوتاه. سومن نزدیکی به نثر معیار. چهارمن متن باشد کمتر مستقیمگویی. آخِرَن پرهیز از افعال تکراری. چگونه؟ اینگونه به ناچار شود حذف برخی افعال. پس افعال همانند هم کمتر.
👏1
پیچیده به بازی باز باورِ بییاور
باور میآد و میره. مامانی همش دنبالش. هَس حین نِوِستَن و بعد و گَبلش. همیشه اما نه. مگه مهمه حالا؟ نه. البته یه کم نه. آخه از وَختی باور رفته پی بازی بیمن، مامان نمیخره واسم آبنبات.
تا مامان جون باورُ میزاره رو کاغذ میسینه سفت. نمیآد پیسِ ما. میکرد این کارُ مامانی چون میگفتن بقیه باورتُ بِسونی رو کاغذ تا بمونه تا ابد. آخه مامانِ من مگه میسه باور باشه همزمان دو جا؟ به اضافه تا بره کنه موهاجیرت میمیره تو گَلب مامان. گویترین و مُحتَمترین باور هم وختی میره میکنه نسستن رو کاغذ دیگه نمیسِناسه مامانُ. انگار اومده بیرون از اول از شیکم کاغذ.
نَمِدونم چه مَییضیه هر کی میقوله خاک اونورُ میره میکنه فلاموش مال اینورُ. مامانی میترسه بده از دست باورهاسُ. نمیده به هر کی اجازهی خروج اما میده به رفتهها راحت اجازهی ورود. گَریبهها هم همینطور. البته دیگه نه این گَدر راحت. کمی داره خرج. اون هم برای مامان.
باور میآد و میره. مامانی همش دنبالش. هَس حین نِوِستَن و بعد و گَبلش. همیشه اما نه. مگه مهمه حالا؟ نه. البته یه کم نه. آخه از وَختی باور رفته پی بازی بیمن، مامان نمیخره واسم آبنبات.
تا مامان جون باورُ میزاره رو کاغذ میسینه سفت. نمیآد پیسِ ما. میکرد این کارُ مامانی چون میگفتن بقیه باورتُ بِسونی رو کاغذ تا بمونه تا ابد. آخه مامانِ من مگه میسه باور باشه همزمان دو جا؟ به اضافه تا بره کنه موهاجیرت میمیره تو گَلب مامان. گویترین و مُحتَمترین باور هم وختی میره میکنه نسستن رو کاغذ دیگه نمیسِناسه مامانُ. انگار اومده بیرون از اول از شیکم کاغذ.
نَمِدونم چه مَییضیه هر کی میقوله خاک اونورُ میره میکنه فلاموش مال اینورُ. مامانی میترسه بده از دست باورهاسُ. نمیده به هر کی اجازهی خروج اما میده به رفتهها راحت اجازهی ورود. گَریبهها هم همینطور. البته دیگه نه این گَدر راحت. کمی داره خرج. اون هم برای مامان.
👍1
در به درِ سبک
نویسندگی پیشرفته؟ کجایی داداش؟ پروندش مختوم شد. همین دو هفته پیش. واا. این چه قیافهایه؟ کاملِ کامل هم که نه. کاراش مونده.
خشم و هیاهو؟ نه بابا. چه توقعا؟ من کی چنین کتاب سنگینیُ زود تموم کردم؟ اونم کی؟ من. با یه عالمه کتاب منتظرم. نه فقط کتاب نیس. تکلیف هم هس. اَلبَت تکلیف که نه، بفاک رفتن. هم حالتُ میآره جا هم خارت سرویس میشه. واسِ من اخم نکن. حرف بد که نزدم. باشه بابا اصن زدم اما دیگه نه خیلی بد. باشه بد بود اما خب چه جور بفهمونمت که چه تکلیفیه؟ داشتم میگفتم. یه تکلیف داده اصن اوووف. یه گَنگی که اولاش بود گُنگ. واس همین گفتش، خواهر باده کرده همچنین کاری یه جورایی تو قالب مونولوگ. نگران نباش داداش فضل خدا خوندم از قبل.
ببین امروز بِلَخَره همت کردم رفتم پی سبک. تو چی؟ تو نوشتههای قبلی. دل و رودهاشونُ درآوردم و دنبال چی؟ آفرین یه چیز نارایج. البت نه نارایج بود و نه رایج. ها دیگه چیزکی گیرمون اومد خصوصن تو اون آخریها. چی هنوز نخوندی؟ حالا مهم هم نیس.
ببینم کی همت کنم دوباره بیام اینا را چپی کنم راستی، کجوکولهای، کم کردنی، اضافهای تا چیزک بشه چیز. نه داداش من فقط این که نیس. قبلیها رو حالا خوندی؟ دیدی که یه مدت هر روز یه محدوده میزارم برای متن. بعضی وقتا هم یه چیزشُ میگیرم. البت الان دیگه نه. دیگم ته کشیده. واس همین میرم سراغ چی؟ آ باریکلا تقلید. از کی؟ خواهر باده. هرچند باید اول برم سراغ اصول شکستهنویسی. شکر خدا تازگیا رفتم پیش برادر جلال. کارش همینه شکستهنویسی، ساده و رَوون. بعد اون وقت میشم عروسکساز. هر روز یه آدمک، یعنی تقریبن هر روز. بعد میکنم باهاش بازی بازی.
نویسندگی پیشرفته؟ کجایی داداش؟ پروندش مختوم شد. همین دو هفته پیش. واا. این چه قیافهایه؟ کاملِ کامل هم که نه. کاراش مونده.
خشم و هیاهو؟ نه بابا. چه توقعا؟ من کی چنین کتاب سنگینیُ زود تموم کردم؟ اونم کی؟ من. با یه عالمه کتاب منتظرم. نه فقط کتاب نیس. تکلیف هم هس. اَلبَت تکلیف که نه، بفاک رفتن. هم حالتُ میآره جا هم خارت سرویس میشه. واسِ من اخم نکن. حرف بد که نزدم. باشه بابا اصن زدم اما دیگه نه خیلی بد. باشه بد بود اما خب چه جور بفهمونمت که چه تکلیفیه؟ داشتم میگفتم. یه تکلیف داده اصن اوووف. یه گَنگی که اولاش بود گُنگ. واس همین گفتش، خواهر باده کرده همچنین کاری یه جورایی تو قالب مونولوگ. نگران نباش داداش فضل خدا خوندم از قبل.
ببین امروز بِلَخَره همت کردم رفتم پی سبک. تو چی؟ تو نوشتههای قبلی. دل و رودهاشونُ درآوردم و دنبال چی؟ آفرین یه چیز نارایج. البت نه نارایج بود و نه رایج. ها دیگه چیزکی گیرمون اومد خصوصن تو اون آخریها. چی هنوز نخوندی؟ حالا مهم هم نیس.
ببینم کی همت کنم دوباره بیام اینا را چپی کنم راستی، کجوکولهای، کم کردنی، اضافهای تا چیزک بشه چیز. نه داداش من فقط این که نیس. قبلیها رو حالا خوندی؟ دیدی که یه مدت هر روز یه محدوده میزارم برای متن. بعضی وقتا هم یه چیزشُ میگیرم. البت الان دیگه نه. دیگم ته کشیده. واس همین میرم سراغ چی؟ آ باریکلا تقلید. از کی؟ خواهر باده. هرچند باید اول برم سراغ اصول شکستهنویسی. شکر خدا تازگیا رفتم پیش برادر جلال. کارش همینه شکستهنویسی، ساده و رَوون. بعد اون وقت میشم عروسکساز. هر روز یه آدمک، یعنی تقریبن هر روز. بعد میکنم باهاش بازی بازی.
👏1
نه آدمی
اوسامو دازای و نویسندگی، فقط؟ نه جانورکاشفی هم کمی. یوزو اوبا اولین و تنها کشفش به رسمی. یک انساننما مشخص از نام ظاهر آدم اما فاقد باطنش چه بد و چه خوب، حال. کمیاب و سخت تشخیص به شدت، به دلیل میل عجیبشان به انسان بودن البته غالبشان. گاه در انسانگرایی بشرتر از هر بشری و گاهی هم باشد کم، نه. معمولن میانهرو. در وسط. نه دست و رذل و فاقد عطف و نه ضد اینها. هرچند که ناآدمان را چه به صفات انسانی؟
میزیند با انسانها اما ناتوان درش. تنها دلیل اجبار. یوزو نمونهاش میخاهد بحذفد « نما» ی بعد انسان را در خود؛ ولی همه تلاشها بافتن و از نو شکافتن. انسانها هم ناتوان در تحمل خودِ به اضافه نما.
بزرگترین مشکلشان؟ بزرگترین فرق با آدمها؟ نفهمیدن تناقضات خودِ بی« نما». نفهمیدن اینکه چگونه میورزند نفرتِ خونی به کسی. از مثلن ادب و نجب، از واقعن منافع میکنند خوشرویی با او.
انسان چیست؟ کیست؟ نه من دانم و نه اوسامو. کارمان انساننماها؛ با این حال در پیاش نه خود آدم که معنایش. کردهام آن را آنافورای عمری حتی، تا بیابم جوابی اما همه فقط وضع انسان دریغ از وصف.
تازگیها هم بازگشتهام به باوری قدیمی. بگذریم که در بیفکری امروز میگیرد فکر دیروز سراغم. میبودم قبل شیفتهاش و حال میپذیرمش و میدانم به غلط. آن وقت چی؟ اینکه انسان هرچه فاسدتر و کند شنا در خود و نشود غرق هست به خود نزدیکتر.
اوسامو دازای و نویسندگی، فقط؟ نه جانورکاشفی هم کمی. یوزو اوبا اولین و تنها کشفش به رسمی. یک انساننما مشخص از نام ظاهر آدم اما فاقد باطنش چه بد و چه خوب، حال. کمیاب و سخت تشخیص به شدت، به دلیل میل عجیبشان به انسان بودن البته غالبشان. گاه در انسانگرایی بشرتر از هر بشری و گاهی هم باشد کم، نه. معمولن میانهرو. در وسط. نه دست و رذل و فاقد عطف و نه ضد اینها. هرچند که ناآدمان را چه به صفات انسانی؟
میزیند با انسانها اما ناتوان درش. تنها دلیل اجبار. یوزو نمونهاش میخاهد بحذفد « نما» ی بعد انسان را در خود؛ ولی همه تلاشها بافتن و از نو شکافتن. انسانها هم ناتوان در تحمل خودِ به اضافه نما.
بزرگترین مشکلشان؟ بزرگترین فرق با آدمها؟ نفهمیدن تناقضات خودِ بی« نما». نفهمیدن اینکه چگونه میورزند نفرتِ خونی به کسی. از مثلن ادب و نجب، از واقعن منافع میکنند خوشرویی با او.
انسان چیست؟ کیست؟ نه من دانم و نه اوسامو. کارمان انساننماها؛ با این حال در پیاش نه خود آدم که معنایش. کردهام آن را آنافورای عمری حتی، تا بیابم جوابی اما همه فقط وضع انسان دریغ از وصف.
تازگیها هم بازگشتهام به باوری قدیمی. بگذریم که در بیفکری امروز میگیرد فکر دیروز سراغم. میبودم قبل شیفتهاش و حال میپذیرمش و میدانم به غلط. آن وقت چی؟ اینکه انسان هرچه فاسدتر و کند شنا در خود و نشود غرق هست به خود نزدیکتر.
👏1
رگ جوهری
دست چرا داری پینه؟
چرا شدی شکسته؟
عین ظرف چینی.
چرا میدزدی جوهر؟
از خودکار قرمز.
در خیالت نکند جوهر
قرمزی نداشته در سرخرگت؟
دست چرا داری پینه؟
چرا شدی شکسته؟
عین ظرف چینی.
چرا میدزدی جوهر؟
از خودکار قرمز.
در خیالت نکند جوهر
قرمزی نداشته در سرخرگت؟
👍1
مرگ هر جا جز میان سرکشیهای گاف
برداشتی سرکش کاف را در فاک.
کشیدی بر گردنم آن را و شدم خاک.
دیدی هنوز نشدم not.
خوردی نقطهی « ف» را باز در فاک.
شلیک کردی به قلبم و شدم مات.
ایستادی بر نوک الف انگار باشد کاخ.
چالم کردی در گودیِ کاف.
عوض نوحه خواندی کمی راک.
عذاب وجدان گذاشتی در ساک
و نوشیدی ساکی برای مرگ کاشهایت.
رفتی و مرا بردی از یاد پاک.
ماند جنازهام و شاعرِ نشسته بر ناف.
در آورده شاعر از این بیهودهمتن شاخ.
نوشته تنها برای قافیه بازی از نبودِ کار.
شاعر هم میرود به خاطر شاش.
من و جنازهام هم تنهایی تنها با ساس.
برداشتی سرکش کاف را در فاک.
کشیدی بر گردنم آن را و شدم خاک.
دیدی هنوز نشدم not.
خوردی نقطهی « ف» را باز در فاک.
شلیک کردی به قلبم و شدم مات.
ایستادی بر نوک الف انگار باشد کاخ.
چالم کردی در گودیِ کاف.
عوض نوحه خواندی کمی راک.
عذاب وجدان گذاشتی در ساک
و نوشیدی ساکی برای مرگ کاشهایت.
رفتی و مرا بردی از یاد پاک.
ماند جنازهام و شاعرِ نشسته بر ناف.
در آورده شاعر از این بیهودهمتن شاخ.
نوشته تنها برای قافیه بازی از نبودِ کار.
شاعر هم میرود به خاطر شاش.
من و جنازهام هم تنهایی تنها با ساس.
❤1
قطبگانِ قلب و عمل
ببند چشاتُ. کاریت نباشه ببند. بفکر میری راه تو خیابونا. یهو یکی میاد جلوت. ترگل ورگل، محجبه و پوشیده، رنگی رنگی عین خاله شادونه. میایستی و میگه. فکر توعه من چه میدونم. از دست تو خاهر. میگه خلاصه و در کل: تو دادی دنیامُ دگرگون.
هاج و واجی مثه هاچ زنبور عسل، نیش بریده.
بفکر. میگه: تموم عالم کردن منُ بیزار از او و تو کردی عاشقم. اون هم فقط با دیویست صفحه.
هنوز همونی هاج و واج.
بفکر. میگه در ادامه: کردی سرم این شالُ. همون موقع که محیا داد توضیح به شخصیت فرعی از دلیل دین و ایمونش. کارتمُ برگردوندی نه به شاه و نه به یک آس؛ ولی مالِ روحمُ کردی برگردون به ده آس.
الان فقط هاجی ولی بیواج.
حالت؟ چه تنبلی. یکم از خیالپردازیُ خودت گردن بگیر. حالم؟ فضولچه.
فضولچه یعنی: یه حالِ بیحال نه از خستگی که از شکفتگی. به قول ناصری خانوم میشاپرکد در دلم. شاپرکها نه، پروانهها. پروانههای اکلیلی. البته فضولچه فقط مال فکریدنه. واس واقعیت همون ضبدره صد؟ نوچ. توان صد؟ توان آره اما صد نه. صفرهاش اینقد زیاده میزنه بیرون از کاغذ.
من؟ نه خاهرم. چنین حسی هست دُرُس ولی از کافر فرتر و کافترم. عمل که صد البته میکنم اما از عادت که به درد عمهامون میخوره. سوال خوبیه. بلخره یه حرف ُدُرُس از دهنت ریشه درآورد. نکردن یا بد کردن؟ از موندن و رفتنِ هملت هم سختتره. ببین خارِ من... عصبی نشو منظورم همون خاهره. به هر حال ببین هرچیزِ من این دو قطب عمل و قلب فقط واسه خودا که نیس، برای ایران هم هست. از یه طرف با گفتنش فقط قلبم از جامد به مایع تغییر کاربری میده؛ از اون طرف هم مشکلات و شکلاتهای جامعه هرچیش اقتصادی، اجتماعی، سیاسی هر زهرماری به آلت نداشتهام هم نیس. به خووودا. هی میام به قول داش جلال رساله ادبی انجام بدم، اگه شد.
سرت را در نیارم خارم... باشه بابا همون خاهر خوبه؟ یه چارهای آچار پارهای بده. دیوونه شدم پاهام با راضی چسبیده به قطب قلب اما هی میخوان برن قطب عمل. چیییی؟ مشکل خودمه؟ خاهرِ من سه ساعت روضه نخوندم آخر سر اینو بگی. مثلن من و تو خاریم. یه دستی، پایی، چیزی برسون.
ببند چشاتُ. کاریت نباشه ببند. بفکر میری راه تو خیابونا. یهو یکی میاد جلوت. ترگل ورگل، محجبه و پوشیده، رنگی رنگی عین خاله شادونه. میایستی و میگه. فکر توعه من چه میدونم. از دست تو خاهر. میگه خلاصه و در کل: تو دادی دنیامُ دگرگون.
هاج و واجی مثه هاچ زنبور عسل، نیش بریده.
بفکر. میگه: تموم عالم کردن منُ بیزار از او و تو کردی عاشقم. اون هم فقط با دیویست صفحه.
هنوز همونی هاج و واج.
بفکر. میگه در ادامه: کردی سرم این شالُ. همون موقع که محیا داد توضیح به شخصیت فرعی از دلیل دین و ایمونش. کارتمُ برگردوندی نه به شاه و نه به یک آس؛ ولی مالِ روحمُ کردی برگردون به ده آس.
الان فقط هاجی ولی بیواج.
حالت؟ چه تنبلی. یکم از خیالپردازیُ خودت گردن بگیر. حالم؟ فضولچه.
فضولچه یعنی: یه حالِ بیحال نه از خستگی که از شکفتگی. به قول ناصری خانوم میشاپرکد در دلم. شاپرکها نه، پروانهها. پروانههای اکلیلی. البته فضولچه فقط مال فکریدنه. واس واقعیت همون ضبدره صد؟ نوچ. توان صد؟ توان آره اما صد نه. صفرهاش اینقد زیاده میزنه بیرون از کاغذ.
من؟ نه خاهرم. چنین حسی هست دُرُس ولی از کافر فرتر و کافترم. عمل که صد البته میکنم اما از عادت که به درد عمهامون میخوره. سوال خوبیه. بلخره یه حرف ُدُرُس از دهنت ریشه درآورد. نکردن یا بد کردن؟ از موندن و رفتنِ هملت هم سختتره. ببین خارِ من... عصبی نشو منظورم همون خاهره. به هر حال ببین هرچیزِ من این دو قطب عمل و قلب فقط واسه خودا که نیس، برای ایران هم هست. از یه طرف با گفتنش فقط قلبم از جامد به مایع تغییر کاربری میده؛ از اون طرف هم مشکلات و شکلاتهای جامعه هرچیش اقتصادی، اجتماعی، سیاسی هر زهرماری به آلت نداشتهام هم نیس. به خووودا. هی میام به قول داش جلال رساله ادبی انجام بدم، اگه شد.
سرت را در نیارم خارم... باشه بابا همون خاهر خوبه؟ یه چارهای آچار پارهای بده. دیوونه شدم پاهام با راضی چسبیده به قطب قلب اما هی میخوان برن قطب عمل. چیییی؟ مشکل خودمه؟ خاهرِ من سه ساعت روضه نخوندم آخر سر اینو بگی. مثلن من و تو خاریم. یه دستی، پایی، چیزی برسون.
Telegram
قلمرو | لیلا ناصری
اینجا سرزمینی است که با قلم میسازم.
@leilanaserie
@leilanaserie
👏1
همسایهها یاری کنید یک اسب واسم جور کنید.
مینویسم ساعتی یک. بعد وقفه. طولانی برخلاف میل. متن روده بلند و خام. خیلی خام. تا بپزم و بپاکم نویس رود اسب از مازندران تا خوزستان. ذهن را به گرد گیرانم باید برای یافتن چیزکی. یافتم خوب چیزکی و خام چیزکی. راهی حتی ترطولانی از مازندران تا خوزستان. حال هم دیر وقت و رختخواب از من ناراضی بابت دیر روی مدتی.
چند سطر شعر؟ عجب چیزکی! حتی قاطاند تمرین شعرماهی با آن. راهش؟ با اسب من از مازندران تا عمان. ضعیف است. نحیف است اسبم. پیامهای ذخیرهشده، قصد رفتن دارمش. توضیحانده اوستا که چطور بخریم اسب، آن هم در این گرونی. حین رفتن گیرم بین دو راهی قرار. سمت چپ اسبخری، سمت راست قهوهخانهی نازلی. سمت راست. سفارش عوض قلیان ظرفی یادداشت. مزه مثل همیشه. مقدار کمتر از همیشه. میخرم برای اسب پیرم. خورد و گیرد جان، شود جوان. بابت از روزمرگی و زندگی. میتازد از مازندران تا تهران.
حال چه شد اصلن این شد؟ کارم دیر شد؟ تنبلی و تنبلی و تنبلی. در آخر گیری در چرخهی زندگی. تا کفش درآوردم و جانی تَر و دَر کردم ساعت اشارید به سه. کمی کتاب و سفرکی به تئاترراه انگشتید به چهار. از سفرک گرفت بدن بوی گندکی. تا جدایاندم بوی و گندک از هم عقربه پرید به پنج و دوباره سفرک، اینبار نویسندهساز. این بار جهید به شش. بعد هم جمعیدم وسایل این سفر و عقربه هم حسود، سفرید به هشت. دادم وقفه برای پاکنویس. قرار یک پرش و ساعتِ بدقرار کرد دو پرش.
در این پرشها من کجا؟ کاری که کنم تنها حین عبور ستاره دنبالهدار. اینقدر محال و دیر هنگام. بابتش هم دماغم الان بریان. حداقل در بیهودگی آن میبودش اندکی هودگی تا چنین بوی کباب نمیداد دماغم. پایان هم گفته شد در آغاز. یافتن اسب خوب و دادن یک پرش از دست بابتش.
مینویسم ساعتی یک. بعد وقفه. طولانی برخلاف میل. متن روده بلند و خام. خیلی خام. تا بپزم و بپاکم نویس رود اسب از مازندران تا خوزستان. ذهن را به گرد گیرانم باید برای یافتن چیزکی. یافتم خوب چیزکی و خام چیزکی. راهی حتی ترطولانی از مازندران تا خوزستان. حال هم دیر وقت و رختخواب از من ناراضی بابت دیر روی مدتی.
چند سطر شعر؟ عجب چیزکی! حتی قاطاند تمرین شعرماهی با آن. راهش؟ با اسب من از مازندران تا عمان. ضعیف است. نحیف است اسبم. پیامهای ذخیرهشده، قصد رفتن دارمش. توضیحانده اوستا که چطور بخریم اسب، آن هم در این گرونی. حین رفتن گیرم بین دو راهی قرار. سمت چپ اسبخری، سمت راست قهوهخانهی نازلی. سمت راست. سفارش عوض قلیان ظرفی یادداشت. مزه مثل همیشه. مقدار کمتر از همیشه. میخرم برای اسب پیرم. خورد و گیرد جان، شود جوان. بابت از روزمرگی و زندگی. میتازد از مازندران تا تهران.
حال چه شد اصلن این شد؟ کارم دیر شد؟ تنبلی و تنبلی و تنبلی. در آخر گیری در چرخهی زندگی. تا کفش درآوردم و جانی تَر و دَر کردم ساعت اشارید به سه. کمی کتاب و سفرکی به تئاترراه انگشتید به چهار. از سفرک گرفت بدن بوی گندکی. تا جدایاندم بوی و گندک از هم عقربه پرید به پنج و دوباره سفرک، اینبار نویسندهساز. این بار جهید به شش. بعد هم جمعیدم وسایل این سفر و عقربه هم حسود، سفرید به هشت. دادم وقفه برای پاکنویس. قرار یک پرش و ساعتِ بدقرار کرد دو پرش.
در این پرشها من کجا؟ کاری که کنم تنها حین عبور ستاره دنبالهدار. اینقدر محال و دیر هنگام. بابتش هم دماغم الان بریان. حداقل در بیهودگی آن میبودش اندکی هودگی تا چنین بوی کباب نمیداد دماغم. پایان هم گفته شد در آغاز. یافتن اسب خوب و دادن یک پرش از دست بابتش.
👏1
نویسنده+ دانشآموز=؟
مساوی با چی نمیدانم اما حاصل جمع حتمن یعنی در صفحهای اول عربی بنویسی کلمات مختوم به الف برای قافیه.
یعنی در آنتراک بِشِعری در دفتر زیست برای شعرماهی.
یعنی تا معلم فیزیک بِحَلْلَد سوال یا بنویسدش بخوانی چند خطی کتابی.
یعنی پس از اتمام درس بنویسی در انسان و محیط افعال نامربوط به فاعل.
یعنی عوض خاندن برای امتحان زنگ بعد بِطَرحی در تهِ دفتر ریاضی شخصیت.
یعنی بیابی تیز اسبی برای داستان کوتاهی و ننویسی که هستی در خرداد.
یعنی بگیری کمک از کانالت برای زنگ نگارش و بکنی برعکس این کار نیز.
یعنی بشوی خسته از این حجم جملات آغازیده با« یعنی».
این شد معنی. حال حاصل جمع چیست؟ آن ندانم اما حاصل کار تَوَجُهیدن به معلم تاریخ که شاید نویسی روزی داستانی تاریخی.
حاصل کار آن است که ترکیبات و آزمایشات شیمی گیری فرا برای داستان کارآگاهی فرضی.
حاصل آن است که با وجود اندکی کنجکاوی بکشی سرک در سوراخ نقطههای زیست برای باز کارآگاه بازی و شاید تشبیهات.
حاصل آخر هم آن است که از زیر سنگ نخی یابی و دهی گره با آن، درس و عشقت تا با همه نفرت خانی اندکی آن را.
مساوی با چی نمیدانم اما حاصل جمع حتمن یعنی در صفحهای اول عربی بنویسی کلمات مختوم به الف برای قافیه.
یعنی در آنتراک بِشِعری در دفتر زیست برای شعرماهی.
یعنی تا معلم فیزیک بِحَلْلَد سوال یا بنویسدش بخوانی چند خطی کتابی.
یعنی پس از اتمام درس بنویسی در انسان و محیط افعال نامربوط به فاعل.
یعنی عوض خاندن برای امتحان زنگ بعد بِطَرحی در تهِ دفتر ریاضی شخصیت.
یعنی بیابی تیز اسبی برای داستان کوتاهی و ننویسی که هستی در خرداد.
یعنی بگیری کمک از کانالت برای زنگ نگارش و بکنی برعکس این کار نیز.
یعنی بشوی خسته از این حجم جملات آغازیده با« یعنی».
این شد معنی. حال حاصل جمع چیست؟ آن ندانم اما حاصل کار تَوَجُهیدن به معلم تاریخ که شاید نویسی روزی داستانی تاریخی.
حاصل کار آن است که ترکیبات و آزمایشات شیمی گیری فرا برای داستان کارآگاهی فرضی.
حاصل آن است که با وجود اندکی کنجکاوی بکشی سرک در سوراخ نقطههای زیست برای باز کارآگاه بازی و شاید تشبیهات.
حاصل آخر هم آن است که از زیر سنگ نخی یابی و دهی گره با آن، درس و عشقت تا با همه نفرت خانی اندکی آن را.
👍1
شعرک
عینک میبیند زودتر از چشم
اطلاعات میگیرد بیشتر از چشم
انگاری میفیلتِرَد چیزهایی برای چشم
نشسته عینک بر نوک بینی
کرده در ظاهر کمکِ دیده
کُشته در باطن چشم آزاده
عینک میبیند زودتر از چشم
اطلاعات میگیرد بیشتر از چشم
انگاری میفیلتِرَد چیزهایی برای چشم
نشسته عینک بر نوک بینی
کرده در ظاهر کمکِ دیده
کُشته در باطن چشم آزاده
👀1
تق. تق. اومدیم تو. کارفرما کو؟
چه داغونید! کی کرده بهتون حمله؟ یه نویسنده؟ کی؟ الهه؟ تعجبی نداره. فرارگاهتون کجاست؟ پناهگاهتون؟ پیش من؟ مقداری خندیدم. با این حالتون من به درد نمیخورم. نه بابا مثه الهه جون نیستم اما خب گاهگداری بازی بازی میکنم باهاتون. آروم. سیُ دو تایی نَحَرفید. نمیفهمم چی میگید. آفرین حالا شد فقط یکی.
حالا دنبال چه کارفرمایی هستین؟ یه نویسنده ی معیار و آدم، متضاد الهه؟ بزار ببینم. ... آهان چندتایی اومد به یادم. مثلن خاهر باده. در بدترین حالت میسازه ترکیبی، عبارتی، چیزکی از خود ولی خیالتون تشک نتیجه پرفکت. چه نازی دارین شما بینقطهها. همه موافقُ شما ناموافق؟ دست بکشین از این لجبازی. پس همینُ بگو شماها دنبال اوستا هستین. مطمئن؟ میل خودتونه. درسته حالا عجیب بازیهای الهه جونُ نداره اما خب یه وقتا واس آموزش کارهایی میکنه که پشمای الهه هم بریزه. البته که من یکم اغراقیدم.
شاید با این حالتون مستر چمبر باشه مناسب. معیار نیسُ می شکونه گاه نحو اما قشنگ نه شانسکی. با این هم نکردین زیاد حال؟ به درک. والا هرچی من میگم چندتاتون ساز مخالف میزنین. به اضافه دیگه نمیشناسم فردِ مدنظرتونُ به شخصه ولی شنیدم فرد خیالتونُ به شخصه. یه ناعمه و سجادی خانومی هستن کارشون معیار، بیوحشیبازی، بینارایجی، کاملن اصولی. دُنتوُری نه خشک و خالیه، نه تکراری و قدیمی. چنان تو همون نثر به اصطلاح معیار خلاقیت افزاری میکنن، نگو و نپرس. یک خلاقیتی که میون معیار نویسا میشه وحشیبازی. البته که باز کمی اغراقیدم.
باز که بین علما اختلاف اوفتاد. حق هم دارین همه نامبر وان. آدمیزاد هم میکنه گیر چه به شما حروفا. به قول شاعر میون این همه دلبر من موندهام کدوم وَر اینور برم یا اونور. اصن چرا نمیشین پراکنده و نمیکنین کار هر حرفی برای یه نویسندهای؟
چه داغونید! کی کرده بهتون حمله؟ یه نویسنده؟ کی؟ الهه؟ تعجبی نداره. فرارگاهتون کجاست؟ پناهگاهتون؟ پیش من؟ مقداری خندیدم. با این حالتون من به درد نمیخورم. نه بابا مثه الهه جون نیستم اما خب گاهگداری بازی بازی میکنم باهاتون. آروم. سیُ دو تایی نَحَرفید. نمیفهمم چی میگید. آفرین حالا شد فقط یکی.
حالا دنبال چه کارفرمایی هستین؟ یه نویسنده ی معیار و آدم، متضاد الهه؟ بزار ببینم. ... آهان چندتایی اومد به یادم. مثلن خاهر باده. در بدترین حالت میسازه ترکیبی، عبارتی، چیزکی از خود ولی خیالتون تشک نتیجه پرفکت. چه نازی دارین شما بینقطهها. همه موافقُ شما ناموافق؟ دست بکشین از این لجبازی. پس همینُ بگو شماها دنبال اوستا هستین. مطمئن؟ میل خودتونه. درسته حالا عجیب بازیهای الهه جونُ نداره اما خب یه وقتا واس آموزش کارهایی میکنه که پشمای الهه هم بریزه. البته که من یکم اغراقیدم.
شاید با این حالتون مستر چمبر باشه مناسب. معیار نیسُ می شکونه گاه نحو اما قشنگ نه شانسکی. با این هم نکردین زیاد حال؟ به درک. والا هرچی من میگم چندتاتون ساز مخالف میزنین. به اضافه دیگه نمیشناسم فردِ مدنظرتونُ به شخصه ولی شنیدم فرد خیالتونُ به شخصه. یه ناعمه و سجادی خانومی هستن کارشون معیار، بیوحشیبازی، بینارایجی، کاملن اصولی. دُنتوُری نه خشک و خالیه، نه تکراری و قدیمی. چنان تو همون نثر به اصطلاح معیار خلاقیت افزاری میکنن، نگو و نپرس. یک خلاقیتی که میون معیار نویسا میشه وحشیبازی. البته که باز کمی اغراقیدم.
باز که بین علما اختلاف اوفتاد. حق هم دارین همه نامبر وان. آدمیزاد هم میکنه گیر چه به شما حروفا. به قول شاعر میون این همه دلبر من موندهام کدوم وَر اینور برم یا اونور. اصن چرا نمیشین پراکنده و نمیکنین کار هر حرفی برای یه نویسندهای؟
👏1
همهجا پسوند آب ولی متن خشک
بابا نداد آب
بابا نداد نان
بابا نداد حتی« هیچی»
تالابها فقط تال*، بیآب
نانواییها فقط « وایی»، بینان
نهیلیسم حتی خالیتر از هیچی
عوض مشکل آب نیست منجلاب
عوض جوی آب نیست جوراب
عوض مرغابی، حتی نیست مرغاب
بیسح و آب سحاب داریم
بیشهاب و آب شهِ آب داریم
بیمرداب جملهی« مُرد آب.» داریم
وزن و قافیه در هر بند متفاوت
نسبت به آب؟ هستم بیتفاوت
پس چرا شعر کردهام تصاحب؟
در جواب دارم:
ابتدا قافیه بود و بعد زاییده شد مفهوم
ابتدا شعرماهی بود و اینجا شد مکتوب
ابتدا قرار قافیهی ب بود که شد معدوم.
* ظرف یا سینی فلزی
بابا نداد آب
بابا نداد نان
بابا نداد حتی« هیچی»
تالابها فقط تال*، بیآب
نانواییها فقط « وایی»، بینان
نهیلیسم حتی خالیتر از هیچی
عوض مشکل آب نیست منجلاب
عوض جوی آب نیست جوراب
عوض مرغابی، حتی نیست مرغاب
بیسح و آب سحاب داریم
بیشهاب و آب شهِ آب داریم
بیمرداب جملهی« مُرد آب.» داریم
وزن و قافیه در هر بند متفاوت
نسبت به آب؟ هستم بیتفاوت
پس چرا شعر کردهام تصاحب؟
در جواب دارم:
ابتدا قافیه بود و بعد زاییده شد مفهوم
ابتدا شعرماهی بود و اینجا شد مکتوب
ابتدا قرار قافیهی ب بود که شد معدوم.
* ظرف یا سینی فلزی
👏1
شده شعرِ بیمایه، مایع
سر زنگ انشا ایده نَشَد پَرتاب
همش سر و صدا باید شُد پُرتاب
اما نیستمش و فقط کمدم پر از تاب
باید شد خیلی چیزها برای شعرِ ناب
باید شد مثلن برای فندقِ قافیه سنجاب
باید شد مثلن در یافتن وزن سنجیاب
شعرم گردویی بیمغز و فراری از آن سنجاب
سهراب در پرپر نشدنِ ایده به کمکم بشتاب
غایب است عجیبکبازیهای همیشه در شبتاب
شبتاب؟ چه گهها! میخورم تاب در چرکتاب
چرکتاب؟ چه غلطا! هست در چرکِ کتاب
سراب میبینم و مینوشم شاعر در سرداب
سرداب؟ چه حرفا! میخورم خارِ خاب در مکتب
مکتب؟ عجبا! میدانمش مَشعَرِ ناب نه مکتب
عجب چرتا. شد تمام شعرِ بیوزن با قافیهی آب
سر زنگ انشا ایده نَشَد پَرتاب
همش سر و صدا باید شُد پُرتاب
اما نیستمش و فقط کمدم پر از تاب
باید شد خیلی چیزها برای شعرِ ناب
باید شد مثلن برای فندقِ قافیه سنجاب
باید شد مثلن در یافتن وزن سنجیاب
شعرم گردویی بیمغز و فراری از آن سنجاب
سهراب در پرپر نشدنِ ایده به کمکم بشتاب
غایب است عجیبکبازیهای همیشه در شبتاب
شبتاب؟ چه گهها! میخورم تاب در چرکتاب
چرکتاب؟ چه غلطا! هست در چرکِ کتاب
سراب میبینم و مینوشم شاعر در سرداب
سرداب؟ چه حرفا! میخورم خارِ خاب در مکتب
مکتب؟ عجبا! میدانمش مَشعَرِ ناب نه مکتب
عجب چرتا. شد تمام شعرِ بیوزن با قافیهی آب
❤1
چسنالههای فروتنی خودشیفته
هرچه قدر رود قد بالا
خلاقیت همان قدر پایین
شخصیت حقیقی هم این وسط گم
صادق در مورد همه. خصوصن بزرگسالان.
هرچه قدر قد رود بالا
احمقی دو برابر شود چاق
شباهت به دیگران هم پس بیشتر
صادق در مورد برخی خصوصن من.
هرچه شود به آسمان نزدیکتر
احساسات بیرنگ و فرسودهتر
تحلیلها هم کم عمقتر
صادق در مورد هیچ کس، جز من.
هرچه میچرخد عقربهها بیشتر
عمق شود از سطح خود دورتر
روح هم از جان خود عقبتر
صادق در مورد چه کسی؟ نمیدانم.
هرچه روم جلوتر
قبرستانم هم بزرگتر
انسانهایم نیز کمتر
صادق در مورد هر متکلم وحدتی.
هر چه شود این کانال درازتر
محتوای هر متن از قبل بیهودهتر
اما نوشتن هم اصراف وقت کمتر
صادق در مورد هیچ آدمی حتی من، فقط متن.
هرچه قدر رود قد بالا
خلاقیت همان قدر پایین
شخصیت حقیقی هم این وسط گم
صادق در مورد همه. خصوصن بزرگسالان.
هرچه قدر قد رود بالا
احمقی دو برابر شود چاق
شباهت به دیگران هم پس بیشتر
صادق در مورد برخی خصوصن من.
هرچه شود به آسمان نزدیکتر
احساسات بیرنگ و فرسودهتر
تحلیلها هم کم عمقتر
صادق در مورد هیچ کس، جز من.
هرچه میچرخد عقربهها بیشتر
عمق شود از سطح خود دورتر
روح هم از جان خود عقبتر
صادق در مورد چه کسی؟ نمیدانم.
هرچه روم جلوتر
قبرستانم هم بزرگتر
انسانهایم نیز کمتر
صادق در مورد هر متکلم وحدتی.
هر چه شود این کانال درازتر
محتوای هر متن از قبل بیهودهتر
اما نوشتن هم اصراف وقت کمتر
صادق در مورد هیچ آدمی حتی من، فقط متن.
👏1
ایران خانوم
از وختی اومدم این خونه همین بوده. سکینه گِرمزی میگه از همون بِ بسمالله خانوم هی شوهر، خانوم هی طلاق. خانوم هی شوهر هی طلاق. حسابش از دست خانوم جون هم در رفته. وختایی هم داشته چندتا چندتا. البته نه از هوسها، خودا نکنه نچسبه این وصلهها به خانوم، همش از اجبار.
خاخَر تو تازه واردی خبر مَبر یُخبابایا. شوهرای خانوم کلن از دم کارشون خراب کردن و از نو ساختن ایران خانوم. فداش بشم خانوم با اون همه کبکبه و دبدبه یه دِگه هم بی شوهری نباشَدِشون.اصن آگا خدا بیامرز واس همین ایشونُ آوردن به دنیا. نمیدونی خاخر ایران خانوم جون از وختی تو بَگَل بتول شصت میمکیدن؛ رفتن خونهی شوهر. نظر منُ بخوای خانوم دورش بگردم نباید بره سراغ مرد. اصن این خاجه ماجهها هم باید بندازه بیرون.
والا داره کیسهها لاگَر میشن. شاید منُ تو هم ایخراج کرد. اصن کرد به درک الفاسلین. خودش چی؟ از گُضه میخوره گره تو گِصهها. خانوم بمیرم براش بیکسه. این شوهرای مفنگی همشون خانومُ کردن دور از فکُ فامیل. والا به خودا از این همه دوری دیگه نشسناسنش.
تازه این کار خوباشونه. یکیشون آگا خدا بیامرزُ کشت بعد مرتیکه بیحیا گیسهای ایران خانوم جونُ فروخت برای چی؟ برای خرج طلای نَنَش. حمد خودا همون موقع بانوی جوان.... یکی از دخترای خانومُ میگم، مهسا بانو. ... به هر حال همون وخت یه سیلی زد تو گوشِ مردی و اون هم یه تیر و خلاص. بیچاره ایران خانوم مرگ بچه دیده جلو چشم. الهی پری برات بمیره.
بدتر از همه خاخر همین آخریه... نترس پیری نمیشنوه. مرتیکه فلج هی دستور میده. اجازهی هیچی به خانوم نمیده. فَگَد دیدن فامیل شوهر اونم با حضور حضرت آگا.
میدونی یه باری این گَدَر پیش سکینه نالیدم؛ گفتش از بتول شنیده که شهلا بهش گفته دیده ضغرا به زری میگه اون گدیم گدیما خانوم یه شوهر داشته از همه بهتر. کوروش بود اسمش. مرد نبردُ سلطان پول و ثروت. میگفتش انگاری داشته چندتایی خانوم مثه این. یکیش ساسان خان. برخلاف این فلجه نه تنها کرده دور خانوم از خونه که آورده مادر خاخرشونُ اینجا. روحش شاد. بعد مرگش هم خاخرا کردن ایزدواج و خانم خدا بیامرزی فاتحه صلوات. یه دونه هم بود یادم نیس اسمش. آریا بود، عباس بود، چی بودش خانوم خیلی میخاستش. همه چی هم در دست داشت. اهل جنگُ و همش در حال نگران کردن خانوم فداش بشم. اینا رو همه سکینه میگفت. طرف برخلاف گَبلی، آگا رضا، نمیزد آسیب با این کارا.
راستی تا یادم نرفته از رضا واست بگم. دو رویی، هفت خطی، نامش. از یه طرف خانوم گُربونش برمُ طلا ریزون میکرد؛ از اون ور هم میفروختش. بتول فلکزده هی به ایران خانوم میگفت گوش نکن. انجام نده. مگه خانوم میشنید؟ آی خاخر تقصیر خانوم چیه؟ از طفیلی همین بوده، بندهی خاکسارِ شوهر.
زمون آگا رضا من تازه رفتم مکتب. مرتیکه دو رو واسه خانوم پا بوسش بشم، منت میذاشت که میفروشه به روسهای مو حنایی و انگلیسیهای چشم رنگی. آخر هم همین روسها خانوم جونُ ازش طلاق دادن.
حمد خودا این مرتیکه فلج خانوم، پری خاک پاش بشه، نفروخت؛ اما عوضش کرد دستشُ بهونه. تکون از جاش نمیخوره. خودت که شاهدی خاخر از صبح تا شب دستورُ روضه خوونی. دستورُ روضه خوونی. از شب تا صبح هم زدن زیر حرف روضه. زهر ماری خوردن تا صبح خروس خوون، ور رفتن با دخترای خانوم تا بیهوشی.
خودت که میدونی مرتیکه فلج بین بقیه شوهرا نوبره. جهازی که آگا خدا بیامرز با چنگُ دندون خریده و خانوم با بدبختی از شوهرای سابگِش نجات داده؛ میفروشه مفت. واس چی؟ واس خرج خاخَراش.
وا خاخر کیه اون پشت درخت؟ .... خاک عالم بر سرم. شنید.
از وختی اومدم این خونه همین بوده. سکینه گِرمزی میگه از همون بِ بسمالله خانوم هی شوهر، خانوم هی طلاق. خانوم هی شوهر هی طلاق. حسابش از دست خانوم جون هم در رفته. وختایی هم داشته چندتا چندتا. البته نه از هوسها، خودا نکنه نچسبه این وصلهها به خانوم، همش از اجبار.
خاخَر تو تازه واردی خبر مَبر یُخبابایا. شوهرای خانوم کلن از دم کارشون خراب کردن و از نو ساختن ایران خانوم. فداش بشم خانوم با اون همه کبکبه و دبدبه یه دِگه هم بی شوهری نباشَدِشون.اصن آگا خدا بیامرز واس همین ایشونُ آوردن به دنیا. نمیدونی خاخر ایران خانوم جون از وختی تو بَگَل بتول شصت میمکیدن؛ رفتن خونهی شوهر. نظر منُ بخوای خانوم دورش بگردم نباید بره سراغ مرد. اصن این خاجه ماجهها هم باید بندازه بیرون.
والا داره کیسهها لاگَر میشن. شاید منُ تو هم ایخراج کرد. اصن کرد به درک الفاسلین. خودش چی؟ از گُضه میخوره گره تو گِصهها. خانوم بمیرم براش بیکسه. این شوهرای مفنگی همشون خانومُ کردن دور از فکُ فامیل. والا به خودا از این همه دوری دیگه نشسناسنش.
تازه این کار خوباشونه. یکیشون آگا خدا بیامرزُ کشت بعد مرتیکه بیحیا گیسهای ایران خانوم جونُ فروخت برای چی؟ برای خرج طلای نَنَش. حمد خودا همون موقع بانوی جوان.... یکی از دخترای خانومُ میگم، مهسا بانو. ... به هر حال همون وخت یه سیلی زد تو گوشِ مردی و اون هم یه تیر و خلاص. بیچاره ایران خانوم مرگ بچه دیده جلو چشم. الهی پری برات بمیره.
بدتر از همه خاخر همین آخریه... نترس پیری نمیشنوه. مرتیکه فلج هی دستور میده. اجازهی هیچی به خانوم نمیده. فَگَد دیدن فامیل شوهر اونم با حضور حضرت آگا.
میدونی یه باری این گَدَر پیش سکینه نالیدم؛ گفتش از بتول شنیده که شهلا بهش گفته دیده ضغرا به زری میگه اون گدیم گدیما خانوم یه شوهر داشته از همه بهتر. کوروش بود اسمش. مرد نبردُ سلطان پول و ثروت. میگفتش انگاری داشته چندتایی خانوم مثه این. یکیش ساسان خان. برخلاف این فلجه نه تنها کرده دور خانوم از خونه که آورده مادر خاخرشونُ اینجا. روحش شاد. بعد مرگش هم خاخرا کردن ایزدواج و خانم خدا بیامرزی فاتحه صلوات. یه دونه هم بود یادم نیس اسمش. آریا بود، عباس بود، چی بودش خانوم خیلی میخاستش. همه چی هم در دست داشت. اهل جنگُ و همش در حال نگران کردن خانوم فداش بشم. اینا رو همه سکینه میگفت. طرف برخلاف گَبلی، آگا رضا، نمیزد آسیب با این کارا.
راستی تا یادم نرفته از رضا واست بگم. دو رویی، هفت خطی، نامش. از یه طرف خانوم گُربونش برمُ طلا ریزون میکرد؛ از اون ور هم میفروختش. بتول فلکزده هی به ایران خانوم میگفت گوش نکن. انجام نده. مگه خانوم میشنید؟ آی خاخر تقصیر خانوم چیه؟ از طفیلی همین بوده، بندهی خاکسارِ شوهر.
زمون آگا رضا من تازه رفتم مکتب. مرتیکه دو رو واسه خانوم پا بوسش بشم، منت میذاشت که میفروشه به روسهای مو حنایی و انگلیسیهای چشم رنگی. آخر هم همین روسها خانوم جونُ ازش طلاق دادن.
حمد خودا این مرتیکه فلج خانوم، پری خاک پاش بشه، نفروخت؛ اما عوضش کرد دستشُ بهونه. تکون از جاش نمیخوره. خودت که شاهدی خاخر از صبح تا شب دستورُ روضه خوونی. دستورُ روضه خوونی. از شب تا صبح هم زدن زیر حرف روضه. زهر ماری خوردن تا صبح خروس خوون، ور رفتن با دخترای خانوم تا بیهوشی.
خودت که میدونی مرتیکه فلج بین بقیه شوهرا نوبره. جهازی که آگا خدا بیامرز با چنگُ دندون خریده و خانوم با بدبختی از شوهرای سابگِش نجات داده؛ میفروشه مفت. واس چی؟ واس خرج خاخَراش.
وا خاخر کیه اون پشت درخت؟ .... خاک عالم بر سرم. شنید.
👏1
کتابفروشی نویسندهساز
بلخره روز موعود ولی چه روزی؟ روز تپهای از درسای فردا. روزی که باید بره شعرماهی از دست.
مترو. کوچه پسکوچهها. کیفوریدن از خونههای قدیمی و خراب. طبقهی همکف. دینگ. کتابفروشی نویسندهساز. شرمنده مهمون داشتین؟ در فکرم چخوف ساعت هفت نه الان اما مشکل چیه؟ میبریم کیف ازش. تا قبل اومدن به نظرم میزبان ابوترابه ولی اوستا بود.فضا کوچیک با کتابایی بیشتر از باغ کتاب. سقف هم تیکه تیکه کاغذای سفیدُ کاهی. چند سانت، چند سانت هم نخُ کتابکی از سقف آویزون. اینور اونور هم ریسه برگایی چسبیده، به دیوار هم پوستر کلاسا.
کتاب امروز تیلهی آبی. نویسندهاش؟ نمیدونم. داستانش؟ نمیدونم. دعوت شدهها بودن گیجُ منگ چه به من ناخانده. داستانی بیسرُ ته عین خاب. بیتفسیرُ تحلیل. اوستا از نزدیک چطور؟ مثه وبینارا فقط تمام قد. انگاری دیدی چند باری از قبل حضوری. خاهر باده اما نه. تازه. شاید رفتم تئاترراه کمتر، چون. از نزدیک جوانتر. کردم حس پیری. عینهو دختری بیستساله فقط خانومتر و با چند خطی نازک بر صورت. باید دفعه بعد بپرسم راز زیبایی ازش. حرفش شد اوستا هم همینطوره. خاطرات عهد بوقُ موهایی بیسفیدی و صورتی بیچروک. لابد رازشون شیاف کردن نویسندگیه. حتمن همینه. پارسالی تو کتابخونهای زنی دیده بودم پیر فقط موها سفید. دل و صورت جوون. میخوندُ میتفسیرید شعر واسه ملت.
بگذریم از چخوف بگم که چه خوفی هم داشت. تا چند دقیقه حس عذاب از ناخاندگیُ بعد هیجانُ آخر توجهیدن.
جَوِش؟ از نویسندهساز هم بهتر. جدیتر. بیفرهادی بازی. متمرکز بر یه چیز. صد برابر لذیذتر. جدن. از انرژیاش تا الان برخلاف همیشه توپ. اصن لازمه هر از گاهی برمُ بکشم تریاک. البته نه زیاد. عادت شه تاثیر میره.
هفت، جلسه تموم. استاد تغییر کاربری به شعرماهی. منم از مهمون به خریدار. کتابهام همه تاریخ قدیمیُ گمُ گور. بیچاره خاهر باده سه ساعت چشم عقاب کردُ گشتُ گشتُ گشت؛ تا رسید به اخلاق ساد. دوباره گشتُ گشتُ گشتیم؛ رسیدیم به الزامات سیاست در عصر ملت دولت. حال چرا اینا؟ سوال خوبیه. واقعن چرا مثه بچه آدم نرفتم کتابی بگیرم درمورد تئوری و آموزشای نویسندگی. مثلن بگیرم داستانی کتابی با نثر خاص. با این کارام. برای فهمیدن مقدمهی اون دو تا ویکی پدیا لازمم. با این حال پشیمون؟ اصلا و ابدا. درمورد ساد کتاباش سخت بشه یافت. دومی هم بخوره به درد تاریخ و مدرسه. فقط خدا خدا میکنم نثرشون پاکُ بیجمله طولاتیُ غیر فهم باشه.
بایس من بعد یا بخرم الکترونیکی یا بگم پشتیبانی برای یافتنشُ خود بگیرم حضوری. اینجور چشای باده هم کور نمیکنم.
حضار بعد اوستا نوشتن یادداشتکی براشُ گرفتن عکسی قبلش. بعد هم دونه دونه کیش کردن. اولیش هم خودم.
کتابفروشی دیگه. کتاب کار. گیر کردن کیف به پله برقی. خالی شدنش از جمله فیش پرداخت کتاب. گشتنُ نیافتنش. فردا پسفردا هم حتمن کپی گرفتنُ فرستادن واسه پشتیبانی.
بلخره روز موعود ولی چه روزی؟ روز تپهای از درسای فردا. روزی که باید بره شعرماهی از دست.
مترو. کوچه پسکوچهها. کیفوریدن از خونههای قدیمی و خراب. طبقهی همکف. دینگ. کتابفروشی نویسندهساز. شرمنده مهمون داشتین؟ در فکرم چخوف ساعت هفت نه الان اما مشکل چیه؟ میبریم کیف ازش. تا قبل اومدن به نظرم میزبان ابوترابه ولی اوستا بود.فضا کوچیک با کتابایی بیشتر از باغ کتاب. سقف هم تیکه تیکه کاغذای سفیدُ کاهی. چند سانت، چند سانت هم نخُ کتابکی از سقف آویزون. اینور اونور هم ریسه برگایی چسبیده، به دیوار هم پوستر کلاسا.
کتاب امروز تیلهی آبی. نویسندهاش؟ نمیدونم. داستانش؟ نمیدونم. دعوت شدهها بودن گیجُ منگ چه به من ناخانده. داستانی بیسرُ ته عین خاب. بیتفسیرُ تحلیل. اوستا از نزدیک چطور؟ مثه وبینارا فقط تمام قد. انگاری دیدی چند باری از قبل حضوری. خاهر باده اما نه. تازه. شاید رفتم تئاترراه کمتر، چون. از نزدیک جوانتر. کردم حس پیری. عینهو دختری بیستساله فقط خانومتر و با چند خطی نازک بر صورت. باید دفعه بعد بپرسم راز زیبایی ازش. حرفش شد اوستا هم همینطوره. خاطرات عهد بوقُ موهایی بیسفیدی و صورتی بیچروک. لابد رازشون شیاف کردن نویسندگیه. حتمن همینه. پارسالی تو کتابخونهای زنی دیده بودم پیر فقط موها سفید. دل و صورت جوون. میخوندُ میتفسیرید شعر واسه ملت.
بگذریم از چخوف بگم که چه خوفی هم داشت. تا چند دقیقه حس عذاب از ناخاندگیُ بعد هیجانُ آخر توجهیدن.
جَوِش؟ از نویسندهساز هم بهتر. جدیتر. بیفرهادی بازی. متمرکز بر یه چیز. صد برابر لذیذتر. جدن. از انرژیاش تا الان برخلاف همیشه توپ. اصن لازمه هر از گاهی برمُ بکشم تریاک. البته نه زیاد. عادت شه تاثیر میره.
هفت، جلسه تموم. استاد تغییر کاربری به شعرماهی. منم از مهمون به خریدار. کتابهام همه تاریخ قدیمیُ گمُ گور. بیچاره خاهر باده سه ساعت چشم عقاب کردُ گشتُ گشتُ گشت؛ تا رسید به اخلاق ساد. دوباره گشتُ گشتُ گشتیم؛ رسیدیم به الزامات سیاست در عصر ملت دولت. حال چرا اینا؟ سوال خوبیه. واقعن چرا مثه بچه آدم نرفتم کتابی بگیرم درمورد تئوری و آموزشای نویسندگی. مثلن بگیرم داستانی کتابی با نثر خاص. با این کارام. برای فهمیدن مقدمهی اون دو تا ویکی پدیا لازمم. با این حال پشیمون؟ اصلا و ابدا. درمورد ساد کتاباش سخت بشه یافت. دومی هم بخوره به درد تاریخ و مدرسه. فقط خدا خدا میکنم نثرشون پاکُ بیجمله طولاتیُ غیر فهم باشه.
بایس من بعد یا بخرم الکترونیکی یا بگم پشتیبانی برای یافتنشُ خود بگیرم حضوری. اینجور چشای باده هم کور نمیکنم.
حضار بعد اوستا نوشتن یادداشتکی براشُ گرفتن عکسی قبلش. بعد هم دونه دونه کیش کردن. اولیش هم خودم.
کتابفروشی دیگه. کتاب کار. گیر کردن کیف به پله برقی. خالی شدنش از جمله فیش پرداخت کتاب. گشتنُ نیافتنش. فردا پسفردا هم حتمن کپی گرفتنُ فرستادن واسه پشتیبانی.
👏1