خیال‌گاه| زهرا هادی
25 subscribers
2 photos
1 video
2 files
13 links
Download Telegram
مداد تراش را می‌کشد یا زنده می‌کند؟

- ساکت.
زیپش را گشود و ادامه داد:« تراش محکومی به نابودی دو تیغه‌ات.»
غلط‌گیر در انداخت گوشه دادگاه و کرد همه جا سفید:« به کدامین گناه؟ به گناه وظیفه؟ پس انصافتان کجا است؟
- می‌خواهی کنی دفاع از موکلت کن ولی نکار دروغ تو دهنت.
خودکار با دری بالای سرش ادامه داد:« غلط‌گیر است قربان چه انتظاری است؟ لاپوشانی اسم و کارشه.»
- من کنم غلط دیگر که گیرم غلط‌هایت.
بامب. بامب. بامب. کوبید جامدادی چکش. یک زیپ را کرد باز:« نظم جلسه را رعایت کنید. .... مداد داری شکایتی؟»
مداد بدن کوتاه و بلند سر ایستاد و گفت:« چه شکایتی؟ از چه بابتی؟ بابت تیزاندنم؟ بابت سر بلند کردنم؟ بابت دمیدن دوباره جانی؟»
برداشت در و پس زد جوهر خودکار:« چه شکایتی؟ چه بابتی؟ چه شوخی. جوهرم خشکاندی. تو را تیزاند؟ قبول. تو را سر بلندداد؟ قبول. تو را داد جانی؟ قبول اما هرچه کرد سر بلندت، کرد کوتاهت. هرچه داد جانی، گرفت جانی. اگر بی‌شکایت و بی‌بابتی پس چرا کردی مرا وکیل؟»
برداشت غلط‌گیر درش را. نه گذاشت و نه برداشت گفت:« شما خودتان شاهدید آقای قاضی. هر وقت مداد می‌خورد خاک تو شما تراش می‌داد جان و می‌آورد بیرون از شما.»
شد زیپ بسته باز، باز:« در تو بزار غلط‌گیر دادی گیر به حرفای تکراری. .... تراش داری دفاعی؟»
از همان‌جا داد سخن. نرسید صدا. برداشت آشغال‌های مداد. رسید صدا:« چه دفاعی قربان؟ من نه بی‌گناهم و نه گناهکار. شاید هم گناهکار و هم بی‌گناه. بی‌گناهم که خواستم کرده باشم لطفی و گناهکارم که ثوابی کرده‌ام کبابی.»
با حرکات دست همه را نشاند و خفاند از وکیل و متهم و قربانی، قاضی.
- از وقتی شدم قاضی دیدم هزارتا تراش. تراش قاتل، تراش عاشق، تراش عامل و تراش شناس وظیفه. همه هم محکوم به مرگ یه تیغه و کشتن مداد برای زنده کردنش. تو هم محکومی به مرگ یه تیغه و کشتن مداد برای زنده کردنش.
همه زیپ‌ها باز. همه مداد‌ها داخل. همه زیپ‌ها بسته. جامدادی خارج.
پاره‌نویسی

پشت میز. کتاب به دست. صدای تلق تولوق. زیاد و زیادتر. بالا سرم. سقف حفره‌ای دایره‌ای در وسط. نوری میان آبی و سفید از حفره‌ی سقف. سفینه‌ای در بالای حفره. شترق. موجودی بنفش بر کف اتاق با شاخ‌هایی به شکل هلال ماه و یک چشم قرص ماه در وسط پیشانی. موجود بنفش به سمت من. فعل گمشده در این متن جز در این خط.
گفت:« اینجا کجایه؟»
گفتم:« زمین.»
گفت:« زمین کجایه؟»
گفتم:« یه جایه سرد. چند درجه زیر مرگ.»
گفت:« چند درجه زیر مرگ؟»
گفتم:« آره.»
گفت:« نه چند درجه زیر مرگ؟»
گفتم:« نمی‌دانم. یه چند درجه‌ای ولی پایین‌تر از خود مرگ.»
گفت:« کیستی؟»
گفتم:« انسان بدون نون و سین و الف.»
گفت:« در نظرت مرا چه دانی؟»
گفتم:« چه دانم. یه فضایی بادمجونی یا یه بادمجون فضایی؟»
گفت:« یه فضایی بادمجونی. ... مرا خیال پنداری؟»
گفتم:« نه چطور؟»
گفت:« خیلی سرد خونی به یه فضایی»
گفتم:« آره چطور؟»
گفت:« آخه انسان‌ها گرم‌خون‌اند چه با سین و نون و الف چه بی‌آن.»
گفتم:« گرم‌خون‌اند اما اینجا سرده. چند درجه زیر مرگه با نقطه روی میم.»
گفت:« نیست عجیب یه فضایی بادمجونی برات؟»
گفتم:« نه. روی کاغذ میوفته هر اتفاقی برات.»
گفت:« آره رو کاغذ نه زمین.»
گفتم:« و ما در زمینی بر کاغذیم.»
گفت:« زمین نمیشه جا تو کاغذ.»
گفتم:« میشه اگه باشه کاغذ بزرگ یا که بشه زمین کوچیک.»
گفت:« نمیشه زمین کوچیک.»
گفتم:« اگه بندازی تو ماشین لباسشویی آب می‌ره و میشه کوچیک.»
گفت:« زمین می‌ره سیاره‌شویی نه لباسشویی.»
گفتم:« نشدی خسته از این همه گفتم گفت، گفتم گفت.»
گفت:« تازه کار است و مقلد.»
گفتم:« می‌گذاشت حداقل جاهایی پرسید. دادم جواب. پرسیدم. داد جواب.»
گفت:« زمین‌ چه جوره؟»
گفتم:« همه فضایی‌ها می‌پرند از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر؟»
گفت:« زمین چه جوره؟»
گفتم:« یه جوره رنگارنگ.»
گفت:« رنگارنگ مینو؟»
گفتم:« نه فقط رنگارنگ.»
گفت:« رنگارنگ رنگین کمان؟»
گفتم:« نه فقط رنگارنگ. سیاه و سفید، زرد و سبز، قرمز و آبی.»
گفت:« سفیدِ پاک؟ سیاهِ دار؟ زرد امید؟ سبزِ ولّی؟ آبیِ آرام؟ قرمز عاشق؟»
گفتم:« نه. سفیدی دروغ. سیاهی خوب. زردی کتاب. سبزی حسد. آبی روح. قرمزی خون.»
گفت:« نفهمی چه می‌گویی. کردی کلمات را در بند آوا و گرفتی معنا را.»
گفتم:« هستی تا کی؟»
گفت:« ندهی جواب؟»
گفتم:« هستی تا کی؟»
گفت:« ندهی جواب. تا اتمام کاغذ.»
گفتم:« بی‌اتمامه کاغذ.»
گفت:« تا اتمام متن.»
گفتم:« بی‌اتمامه متن. پاره پاره است مثه اسمش.»
گفت:« پس می‌آیم سر هر پاره دوباره.»
گفتم:« از در بیا من بعد.»
گفت:« فعل بیار من بعد.»
گفتم:« بود.»
گفت:« بود در مکالمه نه در بند آغاز.»
گفتم:« و نه در بند پایان.»
تلق تولوق. زیاد و زیادتر. بالا سرم. نوری میان آبی و سفید از حفره‌ی سقف. سفینه‌ای در بالای حفره‌ی سقف. آدم فضایی بادمجونی زیر حفره‌ی سقف. آدم فضایی غیب. دوباره کتاب در دست.
Channel name was changed to «خیال‌گاه| زهرا هادی»
شکارچی: واقعیت

گشودم دو چشم را. دیدم یک واقعیت را. هراسیدم. بستم. دیگر ندیدمش ولی بوییدمش بوی آهن می‌داد؛ ولی چشیدمش مزه‌ی لجن می‌داد؛ ولی شنیدمش صدای فریاد می‌داد؛ ولی لمسیدمش تیزی تیغ می‌داد. گشودم دهان را. پرسیدم سوال را. چرا کورم و باز بینم واقعیت را( چرا نیست در این متن هیچ تصویری( چرا علامت سوال شده پرانتز( چرا جوابی نیست( چرا، چراها ندارد پایان(
می‌گریزم از واقعیت و او در پی من می‌دود. شدیم شکار و شکارچی. چه کنم نکند شکارم( می‌قطعم دماغم را. می‌برم زبانم را. می‌گیرم گوشم را. می‌گسلانم دستم را. نیست دیگر بوی آهن و مزه‌ی لجن، صدای فریاد و تیزی تیغ. دیگر هیچ ندارم و باز شکارچی در شکارم. گریزی نیست از اینجا پس زدم بیرون از اینجا. زدم در خیال را. راهم داد. چندی بودم از او آسوده. چندی گذشت و گرفت کرایه آن هم روحم.
هر روز یک لیس می‌زد بر روح. می‌کرد آرام آرام آبم. می‌کرد یاد شکارچی‌ام. رفتم سوی پنجره. دیدم واقعیت را. می‌پایید مرا تمام این مدت. برداشت تبری. کوبید بر پنجره. نشکست فقط برداشت ترک. خیال هم گرفت دو برابر کرایه، آن هم جویدن. کوبید و کوبید و کوبید شکست آمد داخل. جوید و جوید و جوید نماند هیچ از روح.
با گله یا بی‌گله؟

وقت کوچ است. گَله‌ای نیست. بارید سنگ. هنوز در پرواز. گِله‌ای نیست. می‌دهم جاخالی. سنگ‌های آتشین بارید و باز بی‌گِله و باز جاخالی. بارش سنگ. سوخت پر و باز پرواز. سنگ خورد به بال. سوزاند. کاهید ارتفاع. آتش خاموشید با رفتن زیر برکه. بازگشتم به ارتفاع. ادامه‌ی پرواز. شد کم، بارش. در نزدیکی پایان. از دور می‌بینم گله را به دور از بارش. یک بال سوخت. هنوز در پرواز. کاهش ارتفاع. پایان مسیر. پایان فصل. دوباره کوچ. بی‌گله یا با گله؟ آمدن بی‌گله بود و رفت یک بال. باز برم بی‌گله و رود یک بال؟ شاید هم بیشتر از یک بال مثلن جان ولی آن بار اول بود و این بار دوم. به اضافه پرنده‌ای پروازیده زیر آسمان پر سنگ، چه نیاز به گله؟ وقت کوچ. پرواز خارج از گله و در پشت آن با فاصله.
برداشت چشم و کاشت

- مرض؟
- درد سینه.
- مدت؟
- تازگی. ... راهکار؟
- لحظه‌ای صبر.
شد دکتر بلند. بود تنش لباس باغبانی. آمد نزد بیمار. گذاشت بر سینه گوشی. از برداشت قفسه‌ دو شیشه. در هر دو آب و یک چشم. دهان باز کرد:
- این درد هشدار برداشت چشمه.
- سینه چه ربط به چشم؟
- معده هم چه ربط به روح؟ ولی با دردش معده می‌ده اسید.
- چاره؟
- کاشت چشم.
- چطور؟
کرد در چشم او دست، دکتر. در آورد هر دو را. عصب‌های بینایی پر از خاک و چرک، کمی هم پژمرده. در شیشه‌ها را باز کرد. داخلشان دست کرد. چشم‌ها را برداشت. کرد در کاسه‌ی بیمار فرو. کشید بیمار داد. افتاد در زمین به رعشه. نشست چشم‌ها در کاسه. شد بیمار بلند. نگاهش هم عوض، چشم‌هاش هم روشن‌تر.
- رفت درد سینه.
زردکاوی

رمان زرد؟ بی‌زردم. چه کنم؟ رمان‌های استاد؟ مناسب اما کاویده شده‌اند. « سم هستم بفرمائید» برمی‌دارم. می‌کنم رندوم باز و می‌خانم. رمان بنفشی است اما کاغذش زرد. لنعتی بار اول کاملن زرد و کلیشه و الان فقط بدیهیات و چرتیات. زوم می‌کنم روی هر جمله و کلمه برای یافتن ایراد. پاره پاره بندهایی واضح مشکل دارند، البته نه چندان. متنفرم از این کتاب اما تائو از هر جهت خصوصن درمورد ویرایش و نثر معیار از مودب‌پور سر است. کتاب تصویر و جزییات دارد اندازه دریا. هرچند گاه جزییات هیچ نمی‌کنند جز هدر دادن کاغذ مثل نمونه‌ی زیر:

کفپوش‌های چوبی کافه با میز‌های گرد سبز پوشیده شده بود. نوجوان‌ها دسته دسته ساده و صمیمی دور هم نشسته‌اند، با هم می‌گویند و می‌خندند و نوشیدنی دلخواهشان را با فنجان‌های سرامیکی سر می‌کشند. گاهی هم عکس می‌گیرند
گاه هم نویسنده با مکالمات ساده قصد نشان دادن ارتباط شخصیت‌ها را دارد. کاری خوب ولی دشوار. در اکثر مواقع از اعتدال خارج می‌شود. مثلن در صفحه‌ی پنج چه بهتر که مکالمه پس از « دیدمت تو کلاس ادبیات.» پایان می‌یافت.
در بسیاری از جاها داستان سانتی مانتالیسم محض است پر از تشبیهات و تشریحات فراوان درمورد احساسات. می‌توانست این احساسات را عوض کلمه و تشبیه با حرکت یا دیالوگ بگوید. به عنوان مثال در صفحه‌ی سی و یک چنین آورده:

تمام توانم را به کار گرفته‌ام زندگی را شروع کنم و بدون سم ادامه دهم؛ سعی کرده‌ام بعد از همه‌ی لحظات تلخ و شیرینی که با هم گذراندیم، او را مثل خاطره‌ای وحشتناک از زندگی‌ام پاک کنم. هر چیزی که من را به او پیوند می‌زد، از خود دور کرده‌ام؛ حتی به تشیع جنازه‌اش هم نرفتم و هیچ وقت با او خداحافظی نکردم
.
داستین تائو به مثال تشییع جنازه اقناع کرده و دیگر چیزی درمورد تلاش‌های او برای بازگشت به زندگی نمی‌گوید.
در بالا از نشان ندادن غریدم، حال از نشان دادن و گفتن همزمان.

در پایان کلاس آقای گیل، معلم ادبیاتمان، از نتیجه‌ی فعالیتم در کلاس ناراضی است

.
با وجود این جمله در چند بند پایین‌تر با مکالمه نارضایتی آقای گیل را باز می‌نماید.
در کل کتاب نویسنده عباراتی آورده دستمالی شده، خوابیده با هر کاغذی و لمسیده با هر قلمی.

نمی‌خواستم کار بیخ پیدا کند و فقط به امید اینکه غائله را ختم کنم، خودم را قاطی ماجرا می‌کنم.

در کمتر از یک بند دو تا عبارت دستمالی آورد؛ حال خودتان حدس بزنید در کل کتاب چقدر است.
از همه‌ی این‌ها بگذریم ناشیانه‌ترین کار داستین آغاز داستان است. او نزدیک چهل صفحه درمورد گذشته‌ی شخصیت‌ها حرفیده و بعد در صحنه‌ای فردی مرده به تماس تلفن جواب می‌دهد. الان این صحنه را در ابتدا می‌آورد جذاب‌تر نبود؟ خواننده در مورد شخصیت‌ها و روابط آنها کنجکاو نمی‌شد؟ مشخصن می‌شد و آنگاه تازه می‌توانست در جواب به خواننده گذشته‌ی شخصیت‌ها را بیاورد.
زرد نبود؟ کاغذ‌هاش هم؟ چه کنم از رنگ زرد بیزارم و کتابخانه‌ام هم گریزان. این کتاب هم بیشتر از بقیه به زردی می‌زد.
این هم مکالمه‌ای که گفتم باید زودتر می‌قطعاند.
خلاصه و بررسی فیلم راشومون

فیلم با پیرمردی منفعل و امیدوار به انسان‌ها می‌آغازد. او جنایتی را برای مردی بدبین به انسان‌ها می‌رواید. راهب نیز در کل داستان بین بدبینی به انسان‌ها و خوشبینی به آنها قرار دارد.
با دیالوگ:« کم کم دارم ایمانم را به انسان‌ها از دست می‌دهم.» مخاطب خاص را می‌جذباند و با عبارت« سه داستان عجیب» مخاطب عام را. پیرمرد در روایت خود اطلاعاتی اندک داده و ذهن را به حل معما می‌دعوتاند.
روایت دوم از زبان قاتل است، یک وحشی تمام عیار به مانند انسان‌های اولیه. در روایت، او زن و همسری را دیده و عاشق زن گشته و همسر را با طناب بسته و او گریخته و با قاتل جنگیده و در آخر مرده. به دلیل محدودیت‌های فیلم‌نامه شخصیت‌ها اغراق شده‌اند، خصوصن قاتل. بازیگران به شدت از زبان بدن استفاده می‌کنند، خصوصن قاتل. بازگشت به گذشته و روایت یک داستان از زبان چند شخصیت این فیلم را از سایر فیلم‌های آن زمان می‌متمایزاند.
راوی سوم زن هست. او از همسر در بندش طلب مرگ می‌نماید. در خلال روایت‌ها راهب و مرد در مورد خیر و شر به مشاجره می‌پردازند. آکوتاگاوا در قسمت‌های دیگر باز غیر مستقیم به این دو مضمون می‌اشاراند.
روایت چهارم را روح مقتول گوید. در این روایت قاتل او را می‌رهاند. زن مرگ شوهر را می‌طلبد. شوهرْ خود را می‌کشد. با این روایت زن که موجودی مظلوم و ضعیف بوده به وارون خود تبدیل می‌شود.
در روایت واقعی قاتل زن را می‌خواستگاراند. آن‌دو می‌گریزند. شوهر نیز طبق روایت خودش می‌میرد. فیلم‌بردار تک تک لحظات و رفت و آمد‌های غیر ضروری را نشان می‌دهد. در صحنه‌ی مبارزات بی‌دیالوگ چه بهتر موسیقی بی‌کلام می‌پخشاندند.
در پایان صدای نوزادی به گوش می‌رسد. مرد کیمونوی او را برمی‌دارد. پیرمرد او را می‌سرزنشاند. مرد بر پیرمرد خرده می‌گیرد که با وجود ادعا بر خوبی باز خنجر قتل را دزدیده. پیرمرد با حرف‌های او متوجه‌ی تضاد عمل و گفتارش شده و پریشان می‌شود. قصد نگه‌داری از کودک دارد. راهب به دلیل دزدیدن خنجر بر او می‌شَکَّد و می‌هراسد از نیت‌های او بابت این کار.
‌گویا آکوتاگاوا تنها قصد داشته با یک داستانی مباحث فلسفی را به نمایش بگذارد؛ زیرا داستان یا فیلمنامه یک ایراد بزرگ دارند. چه در روایت پیرمرد و چه قاتل، باز در هر دو قاتل یکی است؛ با این حال قاتل داستان واقعی را می‌تحریفاند. در ابتدا دلیلش مصون نگه داشتن معشوقه به نظر آید؛ ولی او علاقه‌اش را از کف داده. پیرمرد هم دلیلی برای دروغ‌گویی ندارد. دو احتمال وجود دارد. اولی که آکوتاگاوا چندان توانایی داستان کارآگاهی ندارد یا دارد و این نکته را فراموشانده. دومی قصد داشته با این کار تاکید کند بدی در فرد قاتل ریشه کرده و بی‌دلیل دروغ گوید.
برداشت آزاد و در بند

دیدم سریر خون را از کوروساوا، برداشتی آزاد از مکبث. یافتم سایر اقتباس‌های مکبث. بهترینشان هم از پولانسکی. برخلاف کوروساوا بود در بند متن. سرچیدم و تنها short video یافتم. خود اصلش ناپیدا. می‌خاستم مقایسه‌ای بکنم بین آزاد و در بند ولی حیف که حیفی نیست. مکبث را خانده‌ام دو سه سالی پیش. می‌کنم مقایسه آزاد را با خود متن؛ ولی باز حیف که این بار حیفی هست. رفته از یاد با باد. هرچند آن موقع هم خانده بودم عجله‌ای و تند، بی‌دقت. می‌خانم دوباره آن را. می‌بینم دوباره آزاد را. آن وقت می‌کنم سنجش. می‌حسابم که کوروساوا چقدر خود خلاقیت خرجیده و چقدر از شکسپیر قرضیده.
نفس‌دزد

« سرزبان» یافته‌ام به تازگی. چرخیدم و فهمیدم کارش به نوعی پرورش فکر که ابتدا به پندارم مرا چه نیاز به آن که این مسئله خود یکی از سوال‌هایش بود، که آیا نوشته‌های شما فکر دارد و قبل از جواب اصلن فکر داشتن نوشته یعنی چه؟
ابتدا پاسخم یک آره‌ی گنده بود به فکر داشتن نوشته‌هایم، ولی بعدش یک نه‌ی گنده که آخر می‌تشریحیدم تنها حالات آدمی را و گاهی اندکی ور رفتن با افکار دستمالی شده و بی‌ربط واو ربط آورده‌ام، تا بتبدیلانم این متن را به متنی نفس‌دزد و بلند قامت تا خاننده را به دستگاه اکسیژن بمحتاجاند؛ که آخر متن است ربط و بی‌ربط لبالب از حروف ربط تا نقطه را بگماند در میان ویرگول‌ها. غرض از نوشتن هم همین دزدیدن نفس که البته غرایض دیگری هم هست، که مثلن سیلی از افعال من درآوردی یا ترکیبات و کلمات جدید و افسوس مورد سوم نشده عمل و مورد دوم شده نصفه عمل.
قاچاق فعل

کلمات خشک. جوهر« ترِ» خشک‌ترین.
قلم کو؟
در حد فاصل کاغذ و دست.
متن؟ متن: پوچیِ نقطه‌ی « ه‍» در هیچ.
متن: حاشیه‌ی سفید کاغذ/ بخش باکره‌ی کاغذ.
کدام؟ حاشیه یا باکره؟
به انتخاب تو.
و متن: این متن؟ آره.
این متن: خالی. فقط چینش کلمات.
کلمات؟ خشک؟ و البته تر، خشک و تر.

فعل؟ چقدر سوال.
فعل؟ بدون پاسخ.
فعل؟
فعل؟
کجایی؟ هیسسسس.
کجایی فعل؟ در قهر با متن. در جنگ با من.
فعل کجایی؟ در نیم فاصله‌ها مخفی؟ نه. زیر نقطه قایم؟ نه. میان سطور خاب؟ نه. خواب چی؟ نه.
پس کجا؟ خارج از متن. بیرون از مرز. لبه‌ی کاغذ. به دور از خط.
غرض از نوشتن این بار؟ قاچاقیدن فعل. کوتاهیدن مرز متن، قد جمله.
غرض این بار از نوشتن؟ واردیدن چند مصدری به بند و به بند ساختارها.
کلمات هنوز خشک ولی+ عبث. جوهر هنوز تر نه از خشک‌ترین که از ترترین.
مصدریدن

خشکیدن جوهر- تمامیدن کاغذ- آغازیدن ایده- شکستن میز- نبودن جای برای نوشتن-
میز شکستن و درست نکردن- کاغذ تمامیدن و نیاوردن- جوهر خشکیدن و تر نکردن. هنوز ایده آغازیدن- تبدیلاندن نقط به تیره خط.

قلم؟ گم.
خط تیره؟ تبدیل به نقطه.

با جوهر خشکیده و کاغذ نداشته و میز شکسته و قلم گم شده پس چه کسی و چه چیزی با چه و بر چه چیزی چنین کردن نوشتن؟
ندانستن.
ندانستن.
ندانستن.

قلم؟ اصلن نبودن که گم‌شدن-
نقطه؟ دوباره غیب- تبدیلیدن به تیره خط-

نوشتن از نوشتن از نوشته، مالامال کردن این چند روز نویسه‌هایم را- هر بار یافتن چیزی، ترکیب عجیبی و تزریقش به متن- یک بار جملات نفس‌کش، بار دیگر جملات بی‌فعل و این‌بار هم جملات بی‌فعل اما مالامال از مصدر-
آزادی: محکوم

نالیدن زندانی از زندان. گفتن اینکه مگر زیستن آزاد قبلن؟ اصلن کجا با میل خود زیستن داشتی؟ کی با اراده‌ی خود دست بالا و پایین آوردن کردی؟ شدن تا به حال اندیشیدن به چیزی به آزادی تو؟ نه، چون در زنجیری، زنجیری نامرئی. چه انتظار؟ حتی این بندها هم در بَند‌‌اَند. در بند حذف فعل تا حد امکان، لبریزاندن متن با مصدر.

آزادی؟ مکانش؟ در قبر. در کاغذ. در زبان.
آزادی؟ حالش؟ حال زنده‌ای در انتزاع.

گذشتن از این بحث. مگر ورود به رحم بودن بی قلاده‌ای بر گردنت؟ مگر خروج از رحم بودن طنابی بر بدنت؟ مگر تو ساختن از خاک به خاستت؟ مگر تو دمیدن روح برت به میلت؟ که زیستنت، که کشیدن قدت به آسمان به آزادی، که رفتنت بالا از نردبان به آزادی؟
نه.
نه.
نه.
نقطه‌ی آغاز محکوم به بند و نقطه‌ی پایان هم ناچار در بند. خود آزادی هم به جرم خود بودن محکوم به حبس ابد حتی پس از مرگ، در گوشه‌ی سلول، زیر پتوی اجبار با بدنی پوشیده از غل و زنجیر.
چاره؟ بیچارگی. تنها توان زیستن با کمترین زنجیر، نازک‌ترین زنجیر. تنها توان زیستن با کمترین شلاق آدمیان، شلاق اجبار.
اجبار زندگی چه؟ ناگسستنی حتی با داس عزراییل.
اجبار درونی چه؟ باز همان.
اجبار سرنوشت چی؟
اجبار کائنات؟
خدا؟ باز همان جواب.
👏1
می‌خواهم زنده بمیرم. بشوم زنده به گور. خاکم کند، دفنم کند کور بوفی با سه قطره خونی در نیرنگستانی. می‌خواهم بیدار و چشم باز بخوابم در قبر‌های نیرنگستان. بی‌اندازم خاک بر خود، گرم شوم. بخورم کرم و حشره، سیر شوم. ببندم چشم‌هایم را، بیدار شوم و بی‌دار دارم بزنند. بشینم بر امواج. بنویسم بر دریا. شنا کنم در ساحل. شن‌ها را بنوردم. می‌خواهم هرکار و چیزی را بچرخانم سیصد و شصت درجه‌ای؛ بشود برعکس بشود وارون، حتی خود« وارون».
می‌خواهم باراینْ تکلف نوشتار را، عدم فعل و بلند جمله را، ببوسم بگذارم بالای طاقچه و بوسیدم و گذاشتم. هرچند به قیمت خالی کردن معنا از متن. به قیمت تبدیل متن به کلمات منظم اما نامربوط به هم. شده متن کولاژ مانند، کلماتی چسبیده به هم و نامربوط و نچسب.

صبرررر پس عنوان چه؟
بله؟

عنوان کجاست؟
آهان. همین‌جا کنارم با سه قطره خون در نیرنگستان خفته در قبر.
مرد؟ به این زودی؟
نه، فقط داده استفعا. شده خسته از این همه بالا نشستن و شدن اولین کلمه و بودن تنها برجسته.
زود باششش. این‌ها را بزن خط. مبادا کس فهمد عنوان داده استعفا.
👏1
عنوان: هنوز در استعفا، این جانشین است.

سرم پر از گلوله که می‌جهند از داخل به بیرون. هم می‌سوراخند مرا و هم هر چه هست در امتدادم. مغزم یک بمب ساعتی بی‌استعاره. ساعت انفجارش: نامعلوم؟ منفجر شود قلب هر گاه. قلب هم بمب هسته‌ای بی‌استعاره باز. قاتل شیما در هیروشیما است؛ هرچند که خود هیرو( hero) فعالانده قلب را.
گیرنده‌های بویایی؟ فلج شده‌اند. علامت سوال بود لازم؟ نه، توانست گفت بی‌آن. بله؟ گفت؟ آن هم در کاغذ؟ نه ببخشید نوشت. توانست نوشت بی‌آن. فلجانده بوی گند گندآب و خوناب و فاضلاب گیرنده‌های بویایی را؛ با اینکه نه گندی هست و نه خونی و نه فاضله‌ای. موهایم هم سیخ سیخی تیر‌هایی‌اند به هوا. جهتشان هم به سمت کلم، فرق کلم. کلم نه‌هااا بلکه کله‌ام. دست‌هایم؟ معلوم نیست؟ درحال نوشتن این متن. نه منظور چگونگی دست‌ها است. آهان. بی‌گوشت و خون‌اند. بی‌پوست و جون‌اند. پنج‌تاشان که باشد چپیشان هستند پنج کارد تیغه تیز. دیگریشان که باشد راستیشان هستند پنج قلم نوک تیز.
دیگر با بدنم کاری نیست؟ نه، آخر بدن نیست میدان جنگ است.
از رحم به دنیا آورده یا به رحم گذاشته؟

خاک یا خدا؟ قرآن یا حافظ؟ چادر یا لباس محلی؟ عید نوروز یا قربان؟ من خود گزینم بر، کدام؟ هر دو؟ هیچ؟ هست پاسخی؟ آن وقت درست یا غلط؟ خالق یا مادر؟ باید نویسم طومار این و آن تا دهید پاسخ؟
نیافته جوابی و رفته کردم تحقیقی. حال معلوم از کجا باشد حقیقی؟ انگاری تنها شده متن لیستی از سوالات بی‌پاسخ. حال که بازگشته عنوان، پاسخ رفته فرار. بگذریم از کارمندان در برو. تحقیق حقیقی یا غیر حقیقی دین را می‌دانست نشسته بر وطن. می‌دانست تنها یک زمان در یک سطح، آن هم وقتی که وطن باشد اسلام‌سرزمینی.
باز نیافته جوابی و رفته کردم یاد تشبیه. دادتم پاسخی دیگر. هر دو لنگه تنبونی‌اند. لازم هر دو. بی‌هم بی‌استفاده. نزد چنگی جواب بر دلم. رفته روم سوی دلم که او زند چنگی بر خودش. یافتم هیچ. کردن پا بر هر دو لنگه دارندم راحتی یکسان. آخر هر دو هستند از یک تنبون.
یکی نیست بگوید فهمی جواب که چی؟ فضولی مگر؟ دارد اهمیت که کدام هست مهم‌تر، مگر؟ نه چندان بی‌راه گویی و « نه چندان بی‌راه» گویم. در هر حال باید رود پا بر هر دو لنگه؛ ولی در تنگی زمان اول کدام؟
از مریخ به زمین

خفه. کرده‌اید کَرِمان هم ما مریخی‌ها و هم دیگر فضایی‌ها. صدای مرگ بر‌هایتان کُشانده تنها گوش‌های ما را. کنید شوت این شعارهای پوک. می‌خوانید این نامه را و باز برمی‌دارد ترک آینه از فریاد مرگ بر شاه، مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر اسرائیل. نکند در خواب‌هایتان فریاد مرگ می‌کُشاند آنان را؟ خاک زهره باران شود بر شما محتلمان. فریاد مرگ تنها جسم را دهد به قول شما زمینی‌ها بگا اما روح چی؟ می‌گریزد به جسمی دیگر.
آخر مشکل ما... لنعتِ هفت سیاره به شما. حال نوبت فریاد مرگ بر آمریکایتان رسیده. من هم مریخی و نزدیک شما. صدا بدجور می‌رسد. بگذریم مشکل که فقط همین نیست. شماها بدتر از این اورانوسی‌ها هستید. کارهایتان هم از ریشه بی‌ریشه، پر از خرده شیشه. بله ما هم این اصطلاح را می‌بریم به کار و خصوصاً در کار. می‌فرمودم روح‌هایتان هم پوچ‌تر از زیستِ خوک‌هایتان. مرگ بر‌ها، اعتراض‌ها و انقلاب‌هایتان همه از دم اصراف خون و انرژی و زمان.
ندارید زمینی‌ها به هم اعتماد؟ نمی‌کنید گوش به هم؟ به چپ‌ترین ناحیه‌ی بال راستم. حداقل بدارید اعتماد و بکنید گوش به منِ مریخی آدم. تا باشد چند تنی در زمین و کس برتری در میان هست حکومتی. تا حکومتی هم هست؛ می‌توان شمرد نقاط نداشته‌ی دموکراسی را. می‌توان گذاشت نقاط داشته‌ی توتالیتر را. می‌توان مُرد از تیزی سرکِشِ دیکتاتور.
خورشید بیامرزد ماشینم را. خوب ویراژ می‌داد. می‌گفت نه هست... در کهکشان و نه موجود کاملا سفید. خورشید بیامرزی آخر عمری بدجور ترمزش صدا می‌داد. می‌شنیدم حرف‌هایش را نیمه نصفه. می‌گفت حکومتی نمی‌یابی باشد کاملا صحیح و مورد پسند همه‌ی شهروندان. حتی در خیالات هم یک مریخی ناراضی است. .... ناگزیر حکومتی که از بقیه کمتر بوی خون دهد.

با نفرت فراوان- بیگانه‌ای که می‌شناسد شما را اما شما خیر
👍1
کمتر از هشت

مغز خالی. یعنی نیمه خالی. ایده مرخصی. نویسنده در تعطیلات. آخر هفته است. چه بدیهی. خیلی آزاد‌نویسی نیست؟ بله متاسفانه.‌ پاسخ برگشته انگاری؟ شاید. سوال که نباشد چه نیاز به پاسخ؟ فردا کی مرخصی است؟ کی فراری؟ اخراجی کی یا استعفایی؟ ببینم نقص فردایم چیست. بعد ببینم تقصیر کی اندازم. کی را کنم مرخص؟ کی‌ را فراری؟ اخراجی کی؟ چه کس هم فراری یا استعفایی؟ باید ببینم کدامشان گردن نازک‌تر است. کارمندان خیالی‌ام را می‌گویم.
نوشتن از نوشته از نوشتن. راهکارم در مرخصی ایده همیشه. متن باز کوتاه. در آغاز بلند و حال چنین. چرا؟ چه دانم. می‌آورم تمام نشخوار‌هایم را با این حال ناکافی. کیفیت یا کمیت؟ کیفیت اما وقت تغییر است. تاکنون کیفیتی بود در کم کمیتی. نسنجم حال خود در بیش کمیتی؟
می‌بینید این هم از کارمندان ما. هر روز یکیشان گم. امروز که قوز بالا قوز. هم ایده مرخصی هم انسجام گم. البته انسجام چند وقتی هست چنین. شرمنده. حتمن شده‌اید خسته از غر‌های این کارفرما.
راستی کرده‌اید دقت؟ غرض نوشتن گمشده در این مدت. بازگشته کنون. به چه شکل؟ محدودیت کلمه. هر جمله کمتر از هشت کلمه. حال چرا؟ اَوَلَن پرهیز از اضافه‌گویی. دُوُمَن تمرینی بر داستان کوتاه. سومن نزدیکی به نثر معیار. چهارمن متن باشد کمتر مستقیم‌گویی. آخِرَن پرهیز از افعال تکراری. چگونه؟ اینگونه به ناچار شود حذف برخی افعال. پس افعال همانند هم کمتر.
👏1
پیچیده به بازی باز باورِ بی‌یاور

باور می‌آد و می‌ره. مامانی همش دنبالش. هَس حین نِوِستَن و بعد و گَبلش. همیشه اما نه. مگه مهمه حالا؟ نه. البته یه کم نه. آخه از وَختی باور رفته پی بازی بی‌من، مامان نمی‌خره واسم آبنبات.
تا مامان جون باورُ می‌زاره رو کاغذ می‌سینه سفت. نمی‌آد پیسِ ما. می‌کرد این کارُ مامانی چون می‌گفتن بقیه باورتُ بِسونی رو کاغذ تا بمونه تا ابد. آخه مامانِ من مگه میسه باور باشه همزمان دو جا؟ به اضافه تا بره کنه موهاجیرت می‌میره تو گَلب مامان. گوی‌ترین و مُحتَم‌ترین باور هم وختی می‌ره می‌کنه نسستن رو کاغذ دیگه نمی‌سِناسه مامانُ. انگار اومده بیرون از اول از شیکم کاغذ.
نَمِدونم چه مَییضیه هر کی می‌قوله خاک اونورُ می‌ره می‌کنه فلاموش مال اینورُ. مامانی می‌ترسه بده از دست باورهاسُ. نمی‌ده به هر کی اجازه‌ی خروج اما می‌ده به رفته‌ها راحت اجازه‌ی ورود. گَریبه‌ها هم همین‌طور. البته دیگه نه این گَدر راحت. کمی داره خرج. اون هم برای مامان.
👍1