خیال‌گاه| زهرا هادی
25 subscribers
2 photos
1 video
2 files
13 links
Download Telegram
استعداد زندگی

مثل همیشه خانم معلم چهارشنبه‌ها عوض تدریس بالا منبر رفت. این بار درمورد استعداد. دو هفته دیگر هم امتحان میان ترم داشتیم و ما هم عقب. می‌گفت استعداد با تلاش به دست می‌آید. نظر من را می‌خاست. این همه آدم چرا من؟
از همان‌جا نشسته گفتم:« برای یه سری استعداد‌ها بله اما همشون نه.»:
خانم رو میز نشست و گفت:« نه اینطوری هم نیس. موارد استثنا تلاش بیشتری می‌خوان.»
با حرف معلم عده‌ای سر تکانیدند. از حرفم پشیمان بودم. تا آخر زنگ وضع همین خواهد بود.
گفتم:« شغل و سرگرمی بله اما چیزای دیگه نه. مثلن برای زندگی تلاش خالی بی‌فایده است. حتمن باید استعدادی هم باشه. استعداد زندگی.
خانم فرهادی با همان لبخند همیشگی و آزاردهنده‌اش پرسید:« بالاخره به حرفم گوش دادی و اون کتابِ رو خوندی؟»
جواب رد دادم. به طرز عجیبی بچه‌ها برخلاف همیشه در سکوت بودند. خانم فرهادی در ادامه پرسید:« به قول تو برای زیستن استعداد زندگی لازمه و مشخصن همه آدما هم دارن پس نمیشه دیگه بهش توانایی یا استعداد گفت.»
ـ بیشتر آدما دارن نه همه. این بی‌استعداد‌ها.....
ـ میشن همون زنده‌هایی که فقط زنده‌اند.
یکی از بچه‌های نیمکت اول دستش را بالا برد و با گرفتن اجازه پرسید:« پس خانوم معلم ویژگی‌های خوب ما یه جور استعداده. نه؟ بعضی‌ها ذاتی دارن و یه سری‌ها هم با تلاش.»
خانم فرهادی از میز برخاست و پاسخ داد:« میشه اینطور گفت. در واقع همون استعداد زندگی با صیقل میشه استعداد انسان بودن.»
ـ استعداد انسان بودن یعنی چه خانوم معلم؟
ـ اگه صبر می‌کردی می‌گفتم. استعداد انسان بودن توانایی داشتن ویژگی‌های مخصوص انسانه. حالا چه خوب و چه بد‌. البته که خوب باید غالب باشه.
دانش‌آموز نیمکت اول دهان گشود چیزی گوید اما قبل از آن خانم فرهادی گفت:« غالب یعنی بیشتر. تو لغات درس پنج هم بود.»
یکی از بچه‌های ته کلاس که تا آن موقع در خواب بود با خمیازه گفت:« نمی‌خام ضد حال بزنم اما خانوم دو هفته دیگه امتحان میان ترم داریم و ریاضی هم خیلی عقبیم.»
با این حرف همه‌ی بچه‌ها آرام یا بلند می‌نالیدند و یا آن فرد را سرزنش می‌کردند. خانم فرهادی بی‌میل و از اجبار دانش‌آموز ته کلاس گفت:« همه صفحه چهل و هشت ریاضی را باز کنید.»
کودک بی‌پوست سوال

تخم سوال شکست و فلسفه آمد بیرون. اسمش را گذاشتند نهیلیسم. نوزادی کریه، بی‌پوست و خالی. زائده گوشتی منفور. هزارتا دکتر بردند تا شاید پر شود. تا شاید با خالی بودنش بزیند.
هر کدام یک نسخه می‌پیچید. یکی اگزیستانسیالیست مثلن. به نظرش اگر ندارد چیزی باید بیابد خودش چیزی از هر طریق. شاید اندام مصنوعی، شاید هم پیوند یا که عمل. فقط خود را پر کند حتی با پنبه.
دکتر دیگر بی‌نسخه دوا کرد. راهکاری نمی‌دانست. می‌گفت باید سوخت و ساخت چه پر و چه خالی، چه با پوست و چه بی‌پوست. باید پذیرفت هرچه هست. باید ابزورد زیست.
دکتر دیگر تازه‌کار با روش‌هایی جدید و عجیب مثل ابزود منکر راهکار بود اما نسخه‌ای پیچید. نسخه قرص‌های رنگارنگ سورئال هر وعده حتی در قبر.
آخر سر ناامید از همه‌جا بردند پیش امام جمعه مسجد. سر تا پایش را با حمد و چهار قل متبارک ساخت. در گوشش اذان خواند. می‌گفت اگر پس از تولد می‌خواندید دیگر اینطور نمی‌شد. ده دقیقه تمام ذکر می‌گفت و بر کودک خالی سوال فوت می‌کرد. آخر سر هم دوا را در خدا دید. به نظرش واجبات و مستحبات باید انجام دهد بدون استثنا. آخر زائده‌ای بدون هیچ اندامی چطور نماز بخواند. چطور بدون دهان راست‌گو باشد یا دروغ‌گو.
تا مدتی مدام زائده را از دکتری به دکتر دیگر می‌بردند اما همه بی‌فایده. گذشت و کشید قد و باز همان زائده گوشتی توخالی.
پدر سایه

حکایت نور و سایه حکایت رستم و سهراب است. هردو خود زایاندند و خود کشتند؛ اما تو نور بدتر پدری از سهراب هستی. تو آگاهی بر فرزندت و حتی برخلاف سهراب خود بزرگ کردی و خود تربیت. با این حال می‌کشی او را به علت تیرگی، به علت تضاد با روشنایی. آخر اگر قرار بر نابودی است پس چرا تولد؟ دادی به فنا به خاطر سیاه پوستی؟ مگر اواخر قرن نوزدهم در آمریکا می‌بری به سر؟ حتی اگر نبری به سر یا به پا هستی از نژادپرستان بدتر. درست فهمیدی هم از سهراب و هم از نژادپرستان. می‌دانی چرا؟ چون تو نور مدام داد عدل می‌زنی‌بر. مدام به تیرگی می‌ورزی خشم. مدام با مشعل عدالت سایه‌ را می‌سوزانی در حالی که خود دلیل وجود آن هستی. پدر سایه.
مرغ لیبرال


تق. تق. تق. اومد بیرون. لگد زد اومد بیرون. تخم شکوند و اومد بیرون. تو زندون اومد بیرون یه جوجه کوچولو. زندونی اندازه‌ی خونه به اسم قفس. هنوز درنیاورده پر می‌خاست بپره بپروازه بره اون بالا بالاها. بره دور از بند و زندون، دور از غل و زنجیر. می‌خاست بره ببینه همه چیزُ. می‌خاست بشه آزاد. اما کندند. پرهاشُ کندند. پر‌های پروازشُ کندند. همه جوجه‌ها و پرنده‌ها بودن شاد و آزاد تو قفس ولی اون زندون تو قفس، ولی اون زندون تو فکر آزادی.
روز و شب آمد و رفت و جوجه کوچولو دیگه نه جوجه بود و نه کوچولو. داشت خود چندتا جوجه کوچولو. هنوزم تو فکر پرواز، تو فکر آزادی. جدا از زندونی یه مرغ بود، یه مرغ تو فکر پریدن. دیگه شده بود پیر. دیگه نمی‌کوشید. دیگه پای گریز نداشت؛ اما قلب گریز، مغز گریز چرا. بکشت زودتر از موعد مرغ لیبرال را آزادی با دو دست خود.
رو دل شعر

یه وقتایی هم از بس شعر خوردی هر سه وعده، حتی میان وعده می‌کنی رو دل. می‌بینی همه چیزُ شعر حتی نثرُ. برای گوشات هر حرفی نتی داره. هر نثری شعری داره. همه چیزُ می‌خونی موزون حتی نثر ناموزون. برای گوشات هر کلمه آوایی داره حتی کلمات گفتار و تو می‌بینی آن آوا را آن موج آهنگین را. موجی که از دهان با رقص خارج می‌شه. از رو دل حتی نثرهای خود را بینی شعر با اینکه نثر هم نیس.
با وجود این رو دل هنوز هست نثرهایی بی‌نظم، بی‌آوا، لال، کیلومترها دور از شعر. بیش از هر چیزی نثری نظم داره که دست و پاش شکسته. معلوم هم نیس چرا.تا الان چند بار رو دل کردی و هنوز گرسنه. آب از لب و لوچت آویزونه برای وزن و قافیه. له له می‌زنی برای نوآوری و آشنازدایی.
از بس خوردی به مغزت می‌زنه آشپزی شی. همه موادُ می‌خری. همه وسایلُ آماده می‌کنی. چندین بار دستور پختُ می‌خونی. مو به مو انجام می‌دی. آخر سر آماده میشه. معطر، خوش‌رنگ و لعاب اما بد مزه و تو گشنه. دوباره می‌ری شعر فروشی. مغازه را خالی می‌کنی و باز اشتها داری. انگاری تنها چیزی که سیرت می‌کند یه پاتیل شعر خوشمزه با دستپخت خودته.
این صدای چیه؟ آوای دروغین این متن.
شیاطین زمین

فضولُ بردند جهنم. گفت:« پس شیاطین کو؟»
مالک تا خاست جوابی دهد فضول دوباره پرسید:« پس یزید پدر سوخته کو؟ من گناه کردم که بیام فقط اونو ببینم انتقام امام حسینُ بگیرم. .... تو چرا لالی؟ پدر مادرت یاد ندادن جواب بزرگترتُ بدی؟»
مالک کشید عمیق نفسی و گفت:« نامه اعمال لطفن.»
فضول از دست چپ کاغذی جنبنده و خاکستری به مالک داد و گفت:« عه وا ننه نکنه کری؟ هی ازت سوال می‌پرسم هیچی نمی‌گی جز .»
خواند نامه را. طبق آن پیرزن تنها به دلیل فضولی بیش از حد و کنایه‌های غیر عمدی ناشی از آن چنین روی مخ مالک رژه می‌رفت. گشود دهان:« به این سمت اگر سوالی ندارید.»
- سوال ندارم؟ ننه پس من دارم چی می‌گم؟ هی می‌گم یزید کو شیاطین کو هیچی نمی‌گی. مابقی گناهکارا کجان؟ چرا اینجا اینقدر خالیه؟»
- انتظار ندارین که یزید در کف جهنم باشه؟ حالا بیایید به این سمت
- هنوز جواب سوالاتمُ ندادی.
- دیگه چه سوالی دارین؟
- چرا اینجا خالیه؟ یه گناهکار هم پر نم‌زنه.
- گناهکاران و شیاطین همه در زمین‌اند. حالا بیاین وقت مجازاته.
دست فضول را سفت گرفته و به سمت محازات‌گاه کشاند در حالی که فصول می‌ورزید امتناع.
در باب آنسوی افسانه

شروعی جذاب و روندی تند با حرکات نمایشی و سایه بازی. برای فلش بک از سه روش استفاده کرده: اول بار بازیگران با چرخاندن دست به عقب می‌روند و یکی از آنها در باب سیاوش سخن می‌گوید. دوم بار با دیالوگی کوتاه صحنه‌ای از گذشته را به نمایش در می‌آورند. سوم بار با نورپردازی روشی که نسبت به دو تای دیگر رایج‌تر است. نورپردازی همچنین برای انتقال فضا استفاده شده. مثلن چاقو خوردن دختر سودابه که نور قرمز همان خونریزی است.
حرکات نمایشی زیبا، کاربردی و در چند مورد اضافه بود. بیننده با وجود بوی کهنگی، دیالوگ‌ها را می‌فهمد. نمایش‌نامه‌نویس با جابه‌جایی کلمات و تغییرات دیگر می‌توانست دیالوگ‌ها را آهنگین و شعر‌گون کند؛ ولی تنها در چند مورد دیالوگ‌ها سازی می‌نواختند. در کل داستان سه سردار در پی قتل سودابه هستند و به طرز معجزه آسایی با ورود رستم قصد نجات او را دارند. این تغییر عقیده با وجود کمی غیر منطقی بودن پیشرفت کشمکش را نشان می‌دهد.
بریدن تکه‌ای تک پرده‌ای از شاهنامه‌ای هزار تکه‌ای عمق شخصیت‌ها خصوصن سرداران را می‌دزدد. نمایش‌نامه‌نویس با دو پرده‌ای کردن می‌توانست تا حد زیادی این ایراد را از بین ببرد. به طور کلی نمایشی معمولی بود به جز صحنه پردازی، حرکات نمایشی و سایه‌بازی. در اواسط نمایش سرداران بدون نیازی مثلن کمبود جا به میان تماشاچیان می‌آیند. از دیالوگ‌های سودابه بوی دماغ‌سوز غربت به مشام می‌رسد. با توجه به جنون و افسردگی دخترش زمزمه‌های پشت صحنه همان نشخوار‌های ذهنی اوست.
به دلیل کمبود بازیگر گاه شخصیت‌ها با نشانه‌ای ریز فرد دیگری می‌شوند. به عنوان مثال یکی از سرداران با نازک کردن صدا لباس فرنگیس می‌پوشد. سایه‌بازی تنها جنبه زیبایی ندارد. با آن اوضاع نابسامان کشور و مرگ سودابه را به نمایش می‌کشد.
مهرزن

مرگ بر این جهان مستولی است.
سایه افکنده بر هر سایه سازی.
جامه‌ای سیاه بر تن این جهان.

و مرگ، مرگ نیست.
آغوشیدن عزراییل نیست. پوشیدن کفن نیست.
رفتن در قبر نیست. خفتن در تابوت نیست.

و مرگ، مرگ است که:
آغوشیدن ابلیس باشد. عریاندن بدن باشد.
رفتن درخشش چشم باشد. درآوردن روح باشد.

مرگ بر این جهان مستولی است.
مستول بر آغاز هر جمله.
مستول بر ابتدای هر خط.
سیاهانده هر صفحه.

انتر و کیبورد در دست هیچ.
دو نقطه مرگ چیست علامت سوال انتر و کیبورد در دست تو.
مرگ هیولای زیر تخت برای کودک عروسک به دست.
مرگ قرص آرامش‌بخش برای نوجوان چاقو به دست.
مرگ رد شدن از طناب برای پیرمرد خفته در تخت.

انتر و کیبورد در دست من.
مرگ نه هیولا و نه قرص و نه پایان بلکه فقط مرگ است بس. تحمیل شده به هر سایه‌سازی.

مرگ بر این جهان مستولی است برای بار آخر. سوار زندانی به اسم زندگانی برای بار اول.
مرگ سایه افکن و جامه سیاه و مُهرزن است. می‌زند مهر. می‌زند مهری غیر هندسی و سیاه به روح، به جاودانگی روح.

می‌زند مهر.
می‌دهد اجازه‌.
می‌کند تایید.
می‌کند تأکید.
که: روح جاوید است که: پایانی نیست که: زندگی نیم‌خط است.

می‌زند مهر برای بار چندم. می‌نویسد در پانویس دو نقطه بی‌انتر. هیچ پایانی نیست نه برای روح و نه برای خلقت و نه برای هر چیز دیگر. پایان تنها در صفحه است و بس.

من هم در جواب پشت نامه می‌نویسم دو نقطه سوار بر هم با انتر.
هر چیزی دارد پایانی حتی فیلم‌های پایان باز، حتی کتاب‌های رها از وسط مجموعه، حتی سریال نصفه نیمه.
پایان همان نصفه نیمگی است. همان پایان‌‌ باز که باز، پایان است.
همان صفحه آخر پر از تعلیق. همان قسمت آخر که شروعی است دیگر.

نزن انتر و ننویس. پشت نامه ننویس که جاودانگی روح هم پایانی است.

جاودانگی روح هم پایانی است.
مگر نگفتم انتر نزن و ننویس. مگر نگفتم پشت نامه ننویس.
یه قاشق چایخوری شادی

هوا* چند درجه زیر مرگ*
ما چند متر زیر درد
صبحانه، ناهار، شام یه کاسه سالاد رنج

ما زیر مرگان و زیر درد و با یه کاسه رنج
می‌خاهیم باشیم چند درجه بالاتر از زندگی باشیم چند متر بالاتر از خوشبختی
بخوریم صبحانه، ناهار، شام یه قاشق شادی

هرچند نمی‌دانیم زندگی گرم است یا سرد
خوشبختی چقدر بالا است یا پایین
نمی‌دانیم شادی تلخ است یا شیرین

هرچند مهم نیست
سرد باشد یا گرم
بالا باشد یا پایین
تلخ باشد یا شیرین

هرچه هست، نیست زیر مرگ
نیست زیر درد
نیست زیر رنج

هرچه هست، هست خارج از چرخه
هست بالای زندگی و خوشبختی
هست اتمام کننده‌ی این فصل بی‌اتمام

دینگ
دینگ
دینگ
زنگ شام است.
یه کاسه سالاد رنج یا یه قاشق پر از نمی‌دانم چی.

* از یکی از شعر‌های موسوی*
مداد تراش را می‌کشد یا زنده می‌کند؟

- ساکت.
زیپش را گشود و ادامه داد:« تراش محکومی به نابودی دو تیغه‌ات.»
غلط‌گیر در انداخت گوشه دادگاه و کرد همه جا سفید:« به کدامین گناه؟ به گناه وظیفه؟ پس انصافتان کجا است؟
- می‌خواهی کنی دفاع از موکلت کن ولی نکار دروغ تو دهنت.
خودکار با دری بالای سرش ادامه داد:« غلط‌گیر است قربان چه انتظاری است؟ لاپوشانی اسم و کارشه.»
- من کنم غلط دیگر که گیرم غلط‌هایت.
بامب. بامب. بامب. کوبید جامدادی چکش. یک زیپ را کرد باز:« نظم جلسه را رعایت کنید. .... مداد داری شکایتی؟»
مداد بدن کوتاه و بلند سر ایستاد و گفت:« چه شکایتی؟ از چه بابتی؟ بابت تیزاندنم؟ بابت سر بلند کردنم؟ بابت دمیدن دوباره جانی؟»
برداشت در و پس زد جوهر خودکار:« چه شکایتی؟ چه بابتی؟ چه شوخی. جوهرم خشکاندی. تو را تیزاند؟ قبول. تو را سر بلندداد؟ قبول. تو را داد جانی؟ قبول اما هرچه کرد سر بلندت، کرد کوتاهت. هرچه داد جانی، گرفت جانی. اگر بی‌شکایت و بی‌بابتی پس چرا کردی مرا وکیل؟»
برداشت غلط‌گیر درش را. نه گذاشت و نه برداشت گفت:« شما خودتان شاهدید آقای قاضی. هر وقت مداد می‌خورد خاک تو شما تراش می‌داد جان و می‌آورد بیرون از شما.»
شد زیپ بسته باز، باز:« در تو بزار غلط‌گیر دادی گیر به حرفای تکراری. .... تراش داری دفاعی؟»
از همان‌جا داد سخن. نرسید صدا. برداشت آشغال‌های مداد. رسید صدا:« چه دفاعی قربان؟ من نه بی‌گناهم و نه گناهکار. شاید هم گناهکار و هم بی‌گناه. بی‌گناهم که خواستم کرده باشم لطفی و گناهکارم که ثوابی کرده‌ام کبابی.»
با حرکات دست همه را نشاند و خفاند از وکیل و متهم و قربانی، قاضی.
- از وقتی شدم قاضی دیدم هزارتا تراش. تراش قاتل، تراش عاشق، تراش عامل و تراش شناس وظیفه. همه هم محکوم به مرگ یه تیغه و کشتن مداد برای زنده کردنش. تو هم محکومی به مرگ یه تیغه و کشتن مداد برای زنده کردنش.
همه زیپ‌ها باز. همه مداد‌ها داخل. همه زیپ‌ها بسته. جامدادی خارج.
پاره‌نویسی

پشت میز. کتاب به دست. صدای تلق تولوق. زیاد و زیادتر. بالا سرم. سقف حفره‌ای دایره‌ای در وسط. نوری میان آبی و سفید از حفره‌ی سقف. سفینه‌ای در بالای حفره. شترق. موجودی بنفش بر کف اتاق با شاخ‌هایی به شکل هلال ماه و یک چشم قرص ماه در وسط پیشانی. موجود بنفش به سمت من. فعل گمشده در این متن جز در این خط.
گفت:« اینجا کجایه؟»
گفتم:« زمین.»
گفت:« زمین کجایه؟»
گفتم:« یه جایه سرد. چند درجه زیر مرگ.»
گفت:« چند درجه زیر مرگ؟»
گفتم:« آره.»
گفت:« نه چند درجه زیر مرگ؟»
گفتم:« نمی‌دانم. یه چند درجه‌ای ولی پایین‌تر از خود مرگ.»
گفت:« کیستی؟»
گفتم:« انسان بدون نون و سین و الف.»
گفت:« در نظرت مرا چه دانی؟»
گفتم:« چه دانم. یه فضایی بادمجونی یا یه بادمجون فضایی؟»
گفت:« یه فضایی بادمجونی. ... مرا خیال پنداری؟»
گفتم:« نه چطور؟»
گفت:« خیلی سرد خونی به یه فضایی»
گفتم:« آره چطور؟»
گفت:« آخه انسان‌ها گرم‌خون‌اند چه با سین و نون و الف چه بی‌آن.»
گفتم:« گرم‌خون‌اند اما اینجا سرده. چند درجه زیر مرگه با نقطه روی میم.»
گفت:« نیست عجیب یه فضایی بادمجونی برات؟»
گفتم:« نه. روی کاغذ میوفته هر اتفاقی برات.»
گفت:« آره رو کاغذ نه زمین.»
گفتم:« و ما در زمینی بر کاغذیم.»
گفت:« زمین نمیشه جا تو کاغذ.»
گفتم:« میشه اگه باشه کاغذ بزرگ یا که بشه زمین کوچیک.»
گفت:« نمیشه زمین کوچیک.»
گفتم:« اگه بندازی تو ماشین لباسشویی آب می‌ره و میشه کوچیک.»
گفت:« زمین می‌ره سیاره‌شویی نه لباسشویی.»
گفتم:« نشدی خسته از این همه گفتم گفت، گفتم گفت.»
گفت:« تازه کار است و مقلد.»
گفتم:« می‌گذاشت حداقل جاهایی پرسید. دادم جواب. پرسیدم. داد جواب.»
گفت:« زمین‌ چه جوره؟»
گفتم:« همه فضایی‌ها می‌پرند از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر؟»
گفت:« زمین چه جوره؟»
گفتم:« یه جوره رنگارنگ.»
گفت:« رنگارنگ مینو؟»
گفتم:« نه فقط رنگارنگ.»
گفت:« رنگارنگ رنگین کمان؟»
گفتم:« نه فقط رنگارنگ. سیاه و سفید، زرد و سبز، قرمز و آبی.»
گفت:« سفیدِ پاک؟ سیاهِ دار؟ زرد امید؟ سبزِ ولّی؟ آبیِ آرام؟ قرمز عاشق؟»
گفتم:« نه. سفیدی دروغ. سیاهی خوب. زردی کتاب. سبزی حسد. آبی روح. قرمزی خون.»
گفت:« نفهمی چه می‌گویی. کردی کلمات را در بند آوا و گرفتی معنا را.»
گفتم:« هستی تا کی؟»
گفت:« ندهی جواب؟»
گفتم:« هستی تا کی؟»
گفت:« ندهی جواب. تا اتمام کاغذ.»
گفتم:« بی‌اتمامه کاغذ.»
گفت:« تا اتمام متن.»
گفتم:« بی‌اتمامه متن. پاره پاره است مثه اسمش.»
گفت:« پس می‌آیم سر هر پاره دوباره.»
گفتم:« از در بیا من بعد.»
گفت:« فعل بیار من بعد.»
گفتم:« بود.»
گفت:« بود در مکالمه نه در بند آغاز.»
گفتم:« و نه در بند پایان.»
تلق تولوق. زیاد و زیادتر. بالا سرم. نوری میان آبی و سفید از حفره‌ی سقف. سفینه‌ای در بالای حفره‌ی سقف. آدم فضایی بادمجونی زیر حفره‌ی سقف. آدم فضایی غیب. دوباره کتاب در دست.
Channel name was changed to «خیال‌گاه| زهرا هادی»
شکارچی: واقعیت

گشودم دو چشم را. دیدم یک واقعیت را. هراسیدم. بستم. دیگر ندیدمش ولی بوییدمش بوی آهن می‌داد؛ ولی چشیدمش مزه‌ی لجن می‌داد؛ ولی شنیدمش صدای فریاد می‌داد؛ ولی لمسیدمش تیزی تیغ می‌داد. گشودم دهان را. پرسیدم سوال را. چرا کورم و باز بینم واقعیت را( چرا نیست در این متن هیچ تصویری( چرا علامت سوال شده پرانتز( چرا جوابی نیست( چرا، چراها ندارد پایان(
می‌گریزم از واقعیت و او در پی من می‌دود. شدیم شکار و شکارچی. چه کنم نکند شکارم( می‌قطعم دماغم را. می‌برم زبانم را. می‌گیرم گوشم را. می‌گسلانم دستم را. نیست دیگر بوی آهن و مزه‌ی لجن، صدای فریاد و تیزی تیغ. دیگر هیچ ندارم و باز شکارچی در شکارم. گریزی نیست از اینجا پس زدم بیرون از اینجا. زدم در خیال را. راهم داد. چندی بودم از او آسوده. چندی گذشت و گرفت کرایه آن هم روحم.
هر روز یک لیس می‌زد بر روح. می‌کرد آرام آرام آبم. می‌کرد یاد شکارچی‌ام. رفتم سوی پنجره. دیدم واقعیت را. می‌پایید مرا تمام این مدت. برداشت تبری. کوبید بر پنجره. نشکست فقط برداشت ترک. خیال هم گرفت دو برابر کرایه، آن هم جویدن. کوبید و کوبید و کوبید شکست آمد داخل. جوید و جوید و جوید نماند هیچ از روح.
با گله یا بی‌گله؟

وقت کوچ است. گَله‌ای نیست. بارید سنگ. هنوز در پرواز. گِله‌ای نیست. می‌دهم جاخالی. سنگ‌های آتشین بارید و باز بی‌گِله و باز جاخالی. بارش سنگ. سوخت پر و باز پرواز. سنگ خورد به بال. سوزاند. کاهید ارتفاع. آتش خاموشید با رفتن زیر برکه. بازگشتم به ارتفاع. ادامه‌ی پرواز. شد کم، بارش. در نزدیکی پایان. از دور می‌بینم گله را به دور از بارش. یک بال سوخت. هنوز در پرواز. کاهش ارتفاع. پایان مسیر. پایان فصل. دوباره کوچ. بی‌گله یا با گله؟ آمدن بی‌گله بود و رفت یک بال. باز برم بی‌گله و رود یک بال؟ شاید هم بیشتر از یک بال مثلن جان ولی آن بار اول بود و این بار دوم. به اضافه پرنده‌ای پروازیده زیر آسمان پر سنگ، چه نیاز به گله؟ وقت کوچ. پرواز خارج از گله و در پشت آن با فاصله.
برداشت چشم و کاشت

- مرض؟
- درد سینه.
- مدت؟
- تازگی. ... راهکار؟
- لحظه‌ای صبر.
شد دکتر بلند. بود تنش لباس باغبانی. آمد نزد بیمار. گذاشت بر سینه گوشی. از برداشت قفسه‌ دو شیشه. در هر دو آب و یک چشم. دهان باز کرد:
- این درد هشدار برداشت چشمه.
- سینه چه ربط به چشم؟
- معده هم چه ربط به روح؟ ولی با دردش معده می‌ده اسید.
- چاره؟
- کاشت چشم.
- چطور؟
کرد در چشم او دست، دکتر. در آورد هر دو را. عصب‌های بینایی پر از خاک و چرک، کمی هم پژمرده. در شیشه‌ها را باز کرد. داخلشان دست کرد. چشم‌ها را برداشت. کرد در کاسه‌ی بیمار فرو. کشید بیمار داد. افتاد در زمین به رعشه. نشست چشم‌ها در کاسه. شد بیمار بلند. نگاهش هم عوض، چشم‌هاش هم روشن‌تر.
- رفت درد سینه.
زردکاوی

رمان زرد؟ بی‌زردم. چه کنم؟ رمان‌های استاد؟ مناسب اما کاویده شده‌اند. « سم هستم بفرمائید» برمی‌دارم. می‌کنم رندوم باز و می‌خانم. رمان بنفشی است اما کاغذش زرد. لنعتی بار اول کاملن زرد و کلیشه و الان فقط بدیهیات و چرتیات. زوم می‌کنم روی هر جمله و کلمه برای یافتن ایراد. پاره پاره بندهایی واضح مشکل دارند، البته نه چندان. متنفرم از این کتاب اما تائو از هر جهت خصوصن درمورد ویرایش و نثر معیار از مودب‌پور سر است. کتاب تصویر و جزییات دارد اندازه دریا. هرچند گاه جزییات هیچ نمی‌کنند جز هدر دادن کاغذ مثل نمونه‌ی زیر:

کفپوش‌های چوبی کافه با میز‌های گرد سبز پوشیده شده بود. نوجوان‌ها دسته دسته ساده و صمیمی دور هم نشسته‌اند، با هم می‌گویند و می‌خندند و نوشیدنی دلخواهشان را با فنجان‌های سرامیکی سر می‌کشند. گاهی هم عکس می‌گیرند
گاه هم نویسنده با مکالمات ساده قصد نشان دادن ارتباط شخصیت‌ها را دارد. کاری خوب ولی دشوار. در اکثر مواقع از اعتدال خارج می‌شود. مثلن در صفحه‌ی پنج چه بهتر که مکالمه پس از « دیدمت تو کلاس ادبیات.» پایان می‌یافت.
در بسیاری از جاها داستان سانتی مانتالیسم محض است پر از تشبیهات و تشریحات فراوان درمورد احساسات. می‌توانست این احساسات را عوض کلمه و تشبیه با حرکت یا دیالوگ بگوید. به عنوان مثال در صفحه‌ی سی و یک چنین آورده:

تمام توانم را به کار گرفته‌ام زندگی را شروع کنم و بدون سم ادامه دهم؛ سعی کرده‌ام بعد از همه‌ی لحظات تلخ و شیرینی که با هم گذراندیم، او را مثل خاطره‌ای وحشتناک از زندگی‌ام پاک کنم. هر چیزی که من را به او پیوند می‌زد، از خود دور کرده‌ام؛ حتی به تشیع جنازه‌اش هم نرفتم و هیچ وقت با او خداحافظی نکردم
.
داستین تائو به مثال تشییع جنازه اقناع کرده و دیگر چیزی درمورد تلاش‌های او برای بازگشت به زندگی نمی‌گوید.
در بالا از نشان ندادن غریدم، حال از نشان دادن و گفتن همزمان.

در پایان کلاس آقای گیل، معلم ادبیاتمان، از نتیجه‌ی فعالیتم در کلاس ناراضی است

.
با وجود این جمله در چند بند پایین‌تر با مکالمه نارضایتی آقای گیل را باز می‌نماید.
در کل کتاب نویسنده عباراتی آورده دستمالی شده، خوابیده با هر کاغذی و لمسیده با هر قلمی.

نمی‌خواستم کار بیخ پیدا کند و فقط به امید اینکه غائله را ختم کنم، خودم را قاطی ماجرا می‌کنم.

در کمتر از یک بند دو تا عبارت دستمالی آورد؛ حال خودتان حدس بزنید در کل کتاب چقدر است.
از همه‌ی این‌ها بگذریم ناشیانه‌ترین کار داستین آغاز داستان است. او نزدیک چهل صفحه درمورد گذشته‌ی شخصیت‌ها حرفیده و بعد در صحنه‌ای فردی مرده به تماس تلفن جواب می‌دهد. الان این صحنه را در ابتدا می‌آورد جذاب‌تر نبود؟ خواننده در مورد شخصیت‌ها و روابط آنها کنجکاو نمی‌شد؟ مشخصن می‌شد و آنگاه تازه می‌توانست در جواب به خواننده گذشته‌ی شخصیت‌ها را بیاورد.
زرد نبود؟ کاغذ‌هاش هم؟ چه کنم از رنگ زرد بیزارم و کتابخانه‌ام هم گریزان. این کتاب هم بیشتر از بقیه به زردی می‌زد.
این هم مکالمه‌ای که گفتم باید زودتر می‌قطعاند.
خلاصه و بررسی فیلم راشومون

فیلم با پیرمردی منفعل و امیدوار به انسان‌ها می‌آغازد. او جنایتی را برای مردی بدبین به انسان‌ها می‌رواید. راهب نیز در کل داستان بین بدبینی به انسان‌ها و خوشبینی به آنها قرار دارد.
با دیالوگ:« کم کم دارم ایمانم را به انسان‌ها از دست می‌دهم.» مخاطب خاص را می‌جذباند و با عبارت« سه داستان عجیب» مخاطب عام را. پیرمرد در روایت خود اطلاعاتی اندک داده و ذهن را به حل معما می‌دعوتاند.
روایت دوم از زبان قاتل است، یک وحشی تمام عیار به مانند انسان‌های اولیه. در روایت، او زن و همسری را دیده و عاشق زن گشته و همسر را با طناب بسته و او گریخته و با قاتل جنگیده و در آخر مرده. به دلیل محدودیت‌های فیلم‌نامه شخصیت‌ها اغراق شده‌اند، خصوصن قاتل. بازیگران به شدت از زبان بدن استفاده می‌کنند، خصوصن قاتل. بازگشت به گذشته و روایت یک داستان از زبان چند شخصیت این فیلم را از سایر فیلم‌های آن زمان می‌متمایزاند.
راوی سوم زن هست. او از همسر در بندش طلب مرگ می‌نماید. در خلال روایت‌ها راهب و مرد در مورد خیر و شر به مشاجره می‌پردازند. آکوتاگاوا در قسمت‌های دیگر باز غیر مستقیم به این دو مضمون می‌اشاراند.
روایت چهارم را روح مقتول گوید. در این روایت قاتل او را می‌رهاند. زن مرگ شوهر را می‌طلبد. شوهرْ خود را می‌کشد. با این روایت زن که موجودی مظلوم و ضعیف بوده به وارون خود تبدیل می‌شود.
در روایت واقعی قاتل زن را می‌خواستگاراند. آن‌دو می‌گریزند. شوهر نیز طبق روایت خودش می‌میرد. فیلم‌بردار تک تک لحظات و رفت و آمد‌های غیر ضروری را نشان می‌دهد. در صحنه‌ی مبارزات بی‌دیالوگ چه بهتر موسیقی بی‌کلام می‌پخشاندند.
در پایان صدای نوزادی به گوش می‌رسد. مرد کیمونوی او را برمی‌دارد. پیرمرد او را می‌سرزنشاند. مرد بر پیرمرد خرده می‌گیرد که با وجود ادعا بر خوبی باز خنجر قتل را دزدیده. پیرمرد با حرف‌های او متوجه‌ی تضاد عمل و گفتارش شده و پریشان می‌شود. قصد نگه‌داری از کودک دارد. راهب به دلیل دزدیدن خنجر بر او می‌شَکَّد و می‌هراسد از نیت‌های او بابت این کار.
‌گویا آکوتاگاوا تنها قصد داشته با یک داستانی مباحث فلسفی را به نمایش بگذارد؛ زیرا داستان یا فیلمنامه یک ایراد بزرگ دارند. چه در روایت پیرمرد و چه قاتل، باز در هر دو قاتل یکی است؛ با این حال قاتل داستان واقعی را می‌تحریفاند. در ابتدا دلیلش مصون نگه داشتن معشوقه به نظر آید؛ ولی او علاقه‌اش را از کف داده. پیرمرد هم دلیلی برای دروغ‌گویی ندارد. دو احتمال وجود دارد. اولی که آکوتاگاوا چندان توانایی داستان کارآگاهی ندارد یا دارد و این نکته را فراموشانده. دومی قصد داشته با این کار تاکید کند بدی در فرد قاتل ریشه کرده و بی‌دلیل دروغ گوید.
برداشت آزاد و در بند

دیدم سریر خون را از کوروساوا، برداشتی آزاد از مکبث. یافتم سایر اقتباس‌های مکبث. بهترینشان هم از پولانسکی. برخلاف کوروساوا بود در بند متن. سرچیدم و تنها short video یافتم. خود اصلش ناپیدا. می‌خاستم مقایسه‌ای بکنم بین آزاد و در بند ولی حیف که حیفی نیست. مکبث را خانده‌ام دو سه سالی پیش. می‌کنم مقایسه آزاد را با خود متن؛ ولی باز حیف که این بار حیفی هست. رفته از یاد با باد. هرچند آن موقع هم خانده بودم عجله‌ای و تند، بی‌دقت. می‌خانم دوباره آن را. می‌بینم دوباره آزاد را. آن وقت می‌کنم سنجش. می‌حسابم که کوروساوا چقدر خود خلاقیت خرجیده و چقدر از شکسپیر قرضیده.
نفس‌دزد

« سرزبان» یافته‌ام به تازگی. چرخیدم و فهمیدم کارش به نوعی پرورش فکر که ابتدا به پندارم مرا چه نیاز به آن که این مسئله خود یکی از سوال‌هایش بود، که آیا نوشته‌های شما فکر دارد و قبل از جواب اصلن فکر داشتن نوشته یعنی چه؟
ابتدا پاسخم یک آره‌ی گنده بود به فکر داشتن نوشته‌هایم، ولی بعدش یک نه‌ی گنده که آخر می‌تشریحیدم تنها حالات آدمی را و گاهی اندکی ور رفتن با افکار دستمالی شده و بی‌ربط واو ربط آورده‌ام، تا بتبدیلانم این متن را به متنی نفس‌دزد و بلند قامت تا خاننده را به دستگاه اکسیژن بمحتاجاند؛ که آخر متن است ربط و بی‌ربط لبالب از حروف ربط تا نقطه را بگماند در میان ویرگول‌ها. غرض از نوشتن هم همین دزدیدن نفس که البته غرایض دیگری هم هست، که مثلن سیلی از افعال من درآوردی یا ترکیبات و کلمات جدید و افسوس مورد سوم نشده عمل و مورد دوم شده نصفه عمل.