تکگویه
ببین مشتی نوکرت بشم. فیلسَفه و انسان گِلاند. جفتشون هم گِل یه خاک اما آبشون نه. فرق داره. از دو رود جداس. وقتی شیرجه بزنی تو فیلسفه. مثه استلخ شناور نمیمونی. میری و میری و میری تا چی تا ته. تا بشی غرق و میبینی زکی ریغ زحمتُ سر کشیدی خلاص.
اینا را من نمیگم. این پسره حسن میگه. باید بیای و ببینی از وختی رفته تهرون، مکتبخونه فقط دلت میخواد واست هی حرف بزنه و حرف بزنه. اصن کیفورم میزنه بالا. میگفتش رود ما، رود ما آدما زلاله، پاکه مثه چی. مثه کوثر. نه کوثر خانوم زن اسی سیبیل مست. رود کوثرُ میگم. رود خانوم فاطمیه زهرا. جونم برات بگه دُرُسه روده. دُرُسه کوثره اما چه میشه کرد آقا گل هم خار داره. اینم داره جونم. رودِ ولی دریایی واس خودش. مارماهی داره. کوسه داره. دیگه نمیدونم ماهی آدم خوار داره. هرچی فک کنی. تا پاتو میزاری توش قربانت بشم مارماهی، کوسه هرچی هست بو میکشه و یَک جور گازت میگیره نِفهمی از کجا خوردی.
دفعه بعد بایس این پسره هم بیارم. حسنُ میگم. من که حرفاشو نه نمیفِهمم و نه یادم میمونه. اگه اشتب نکنم میگفتش رود آدم به قول خودش چرخ و فلکه. هی میچرخه و میچرخه عَینَهو قورباغه. عَینَهو چرخه قورباغه بیپایانه. پر تکراره. حسنِ میگفت اول رود گرمزه. به گرمزی عِقش. بعدش مثه رود عادی، آبی. آبی فِهمستن. فِهمِستَن آدم. آخر رود قصه تموم میشه و دوباره شروع. میرسی به دور باطل، دور وارون. هرچی میخوای صداش کن. اصن بگو دور برعکس. هرچی عقشته.
خانومی که شوما باشی و آقایی که شوما باشی جونم براتون بگه اینجا هرچی بود میره. میره به....به...این حسنِ چی میگفت؟ ...آها. میگفت فهم و محبت و این سوسول بازیها همه میره. میره خونه باباش. البته حسن یه چی دیگه میگفت و یه جای دیگه. داشتم میگفتم. میره خونه باباش و پدرِ میزنه بیخ گوشش. سر عقل میاد. برمیگرده به تنظیمات کارخونه به قول این بچه. برمیگرده به دور عقش و درد. به دور فهم و درک. عقش به آدم و فهم نیازش. آره مشتی باز همون آش و همون کاسه. دوباره روز از نو روزی از نو.
ببین مشتی نوکرت بشم. فیلسَفه و انسان گِلاند. جفتشون هم گِل یه خاک اما آبشون نه. فرق داره. از دو رود جداس. وقتی شیرجه بزنی تو فیلسفه. مثه استلخ شناور نمیمونی. میری و میری و میری تا چی تا ته. تا بشی غرق و میبینی زکی ریغ زحمتُ سر کشیدی خلاص.
اینا را من نمیگم. این پسره حسن میگه. باید بیای و ببینی از وختی رفته تهرون، مکتبخونه فقط دلت میخواد واست هی حرف بزنه و حرف بزنه. اصن کیفورم میزنه بالا. میگفتش رود ما، رود ما آدما زلاله، پاکه مثه چی. مثه کوثر. نه کوثر خانوم زن اسی سیبیل مست. رود کوثرُ میگم. رود خانوم فاطمیه زهرا. جونم برات بگه دُرُسه روده. دُرُسه کوثره اما چه میشه کرد آقا گل هم خار داره. اینم داره جونم. رودِ ولی دریایی واس خودش. مارماهی داره. کوسه داره. دیگه نمیدونم ماهی آدم خوار داره. هرچی فک کنی. تا پاتو میزاری توش قربانت بشم مارماهی، کوسه هرچی هست بو میکشه و یَک جور گازت میگیره نِفهمی از کجا خوردی.
دفعه بعد بایس این پسره هم بیارم. حسنُ میگم. من که حرفاشو نه نمیفِهمم و نه یادم میمونه. اگه اشتب نکنم میگفتش رود آدم به قول خودش چرخ و فلکه. هی میچرخه و میچرخه عَینَهو قورباغه. عَینَهو چرخه قورباغه بیپایانه. پر تکراره. حسنِ میگفت اول رود گرمزه. به گرمزی عِقش. بعدش مثه رود عادی، آبی. آبی فِهمستن. فِهمِستَن آدم. آخر رود قصه تموم میشه و دوباره شروع. میرسی به دور باطل، دور وارون. هرچی میخوای صداش کن. اصن بگو دور برعکس. هرچی عقشته.
خانومی که شوما باشی و آقایی که شوما باشی جونم براتون بگه اینجا هرچی بود میره. میره به....به...این حسنِ چی میگفت؟ ...آها. میگفت فهم و محبت و این سوسول بازیها همه میره. میره خونه باباش. البته حسن یه چی دیگه میگفت و یه جای دیگه. داشتم میگفتم. میره خونه باباش و پدرِ میزنه بیخ گوشش. سر عقل میاد. برمیگرده به تنظیمات کارخونه به قول این بچه. برمیگرده به دور عقش و درد. به دور فهم و درک. عقش به آدم و فهم نیازش. آره مشتی باز همون آش و همون کاسه. دوباره روز از نو روزی از نو.
دمنتور تدریجی
رفتم پیش روانشناس. زودتر از او خودم گفتم بیماریام را. دمتنور تدریجی. خوشبختانه دمنتور را میشناخت. با این حال تدریجی را نه. گفتم یعنی واس هیچ و پوچ، واس یه مشت عادت غلط بری غلط راه را. بری جهنم. تو لجنی اما مشکلی نداری باهاش. نه میپذیری و نه حلش میکنی و نه عادت. فقط هستی باهاش. انگاری دستت قطع شده و مصنوعی نزاری.
میگفتم و مینوشت چیزهایی. گفتش یا کتاب نخوانم یا روشن بخونم. سمت هدایت نرم که عوض هدایت میشوم منحرف. خیلی جلوی خودم را گرفتم و نگفتم چه ربطی داره. بازم وضع همونه فقط دیگه نمیدونم اسمش چیه.
ادامه دادم وقتی از نقطه اوج دمنتور بیای پایین؛ میشی یه پوسته تو خالی. با کمی مغز، با کمی ذهن، با کمی روح. هنوز تو آزکابانی. گوشیاش را برداشت و چند دکمه زد. به گمانم آزکابان را سرچ کرد. هنوز تو آزکابانی و به ظاهر گریختی اما در اصل رفتی چند طبقه پایینتر.
پرسید:« لابد نویسندهای؟» سری تکانیدم. با خندهای مرموز چیزی نوشت. نخ بحث را از سر گرفتم. نه خواب داری و نه غذا. شاید فقط از اجبار، از بیکاری، از سردرد و خستگی بخوری تیکه نونی یا بخوابی چند ساعتی. دمنتور روحتُ میمکه و به بهت میده قدرت فراطبیعی عوضش. دیگه هیچ نیاز انسانی نداری. ننوشت و تنها شنید. مثه هر مرض دیگهای نمیتونی کاری کنی هیچی. شاید فقط لحظه آخر اونم بیکیفیت.
از درسم پرسید. به گمانش با این بیماری درسم
وقتی دمنتور روحتُ و وجودتُ میمکه؛ خودت میشی یه دمنتور با صورتی ثابت. پرسید منظورمو. با انگشت اشاره کردم به صورتم. لبم را صافتر کردم بیشتر از قبل. فقط یه خط. چشمانم هم بیانعکاس، رو به جلو اما خیره به جایی دیگه. با حرکت دست منو به ادامه حرف ترغیب کرد.
صورتت ثابته. برای تغییرش هرکاری میکنی. میری سراغ زخمای قدیمی، زخمایی بسته نشده؛ ولی همش بینتیجه. دلیلشو خاست. توضیح دادم وقتی دمنتور تدریجی بمکدت برای اولین بار نه در روح و نه در ذهن و نه در قلب هیچی نیست. میشی یه رود بیماهی، حتی بیآب شاید. مثه یه راهب حین عبادت در خونسرد ترین حالت ممکن. عین یه شهری که هفته پیش طوفان داشته.
گفت:« خیلی خوبه اینقدر با جزییات بتونی خودتو وصف کنی و به روحت توجه کنی. حالا برای اینکه به قول تو از دست این دمنتور با یه پاترونوس خلاص شیم باید اول بدونیم دلیلش چیه.»
آخه نابغه من اگه می دونستم دیگه اینجا نبودم. خودم چوب دستیام را تکون میدادم و با یه اسپکتوپاترونوم تمام. اینو نگفتم. به جاش جواب دادم بیدلیله. در نرمالترین حالت ممکن میاد اونم وقتی که نباید. وقتی به روحت نیاز داری. کاغذ خودکارشُ گذاشت سر جاش. از کشو کارتی درآورد. دمنتور تدریجی برخلاف عادی با خودش عوض سرما بیخیالی میاره، بیاعتقادی و بیاهمیتی به همه چیز. دمنتور عادی یه بار میبوسه و تدریجی هرشب. در حدی که از انسان به روسپی تغییر کاربری میدی. اخماش رفت تو هم. بیتوجه به او ادامه دادم از خودت بدت نمیاد اما میخوای دور شی از خودت، از هرچی بهت مربوطه. احساس بدبختی نداری اما میدونی نابودی. مشکلی هم نداری باهاش اما میدونی باید حلش کنی تغییر بدی.
گفت:« پس میگی خیلی چیزا میدونی اما فقط میدونی. بدون عمل، بدون ایمان.»
گفتم آره. گفت به نظرت چیش از همه بدتره؟ اینکه همه چیتُ میخوره. روحتُ، جسمتُ، ذهنتُ و زندگیاتُ. هم جسمیه و هم روانی. پاهاتو میکنه سست. همش احساس غش و ضعف داری و یه کلهی آتشفشانی و داغ. کارتُ بهم داد و گفت:« کارت با روانشناس راه نمیافته. باید قرص بخوری. این روانپزشک کارش خوبه. برو پیش اون.»
رفتم پیش روانشناس. زودتر از او خودم گفتم بیماریام را. دمتنور تدریجی. خوشبختانه دمنتور را میشناخت. با این حال تدریجی را نه. گفتم یعنی واس هیچ و پوچ، واس یه مشت عادت غلط بری غلط راه را. بری جهنم. تو لجنی اما مشکلی نداری باهاش. نه میپذیری و نه حلش میکنی و نه عادت. فقط هستی باهاش. انگاری دستت قطع شده و مصنوعی نزاری.
میگفتم و مینوشت چیزهایی. گفتش یا کتاب نخوانم یا روشن بخونم. سمت هدایت نرم که عوض هدایت میشوم منحرف. خیلی جلوی خودم را گرفتم و نگفتم چه ربطی داره. بازم وضع همونه فقط دیگه نمیدونم اسمش چیه.
ادامه دادم وقتی از نقطه اوج دمنتور بیای پایین؛ میشی یه پوسته تو خالی. با کمی مغز، با کمی ذهن، با کمی روح. هنوز تو آزکابانی. گوشیاش را برداشت و چند دکمه زد. به گمانم آزکابان را سرچ کرد. هنوز تو آزکابانی و به ظاهر گریختی اما در اصل رفتی چند طبقه پایینتر.
پرسید:« لابد نویسندهای؟» سری تکانیدم. با خندهای مرموز چیزی نوشت. نخ بحث را از سر گرفتم. نه خواب داری و نه غذا. شاید فقط از اجبار، از بیکاری، از سردرد و خستگی بخوری تیکه نونی یا بخوابی چند ساعتی. دمنتور روحتُ میمکه و به بهت میده قدرت فراطبیعی عوضش. دیگه هیچ نیاز انسانی نداری. ننوشت و تنها شنید. مثه هر مرض دیگهای نمیتونی کاری کنی هیچی. شاید فقط لحظه آخر اونم بیکیفیت.
از درسم پرسید. به گمانش با این بیماری درسم
ایفتیضاحه. جواب دادم آره ولی منظورم از کارها فقط درس نیست. در اصل همهچی. مثلا سرگرمیهات یا کلاسای غیر درسی. درمورد زمانش کنجکاوید. درمورد شروع و طولش. هیچی نگفتم. نمیدونستم دقیق. دوماه پیش؟ هفته پیش؟ چند روز پیش؟ همین امروز؟ یا نه از بدو تولد؟ با علاقه دوباره نوشت اما در کاغذی دیگر.وقتی دمنتور روحتُ و وجودتُ میمکه؛ خودت میشی یه دمنتور با صورتی ثابت. پرسید منظورمو. با انگشت اشاره کردم به صورتم. لبم را صافتر کردم بیشتر از قبل. فقط یه خط. چشمانم هم بیانعکاس، رو به جلو اما خیره به جایی دیگه. با حرکت دست منو به ادامه حرف ترغیب کرد.
صورتت ثابته. برای تغییرش هرکاری میکنی. میری سراغ زخمای قدیمی، زخمایی بسته نشده؛ ولی همش بینتیجه. دلیلشو خاست. توضیح دادم وقتی دمنتور تدریجی بمکدت برای اولین بار نه در روح و نه در ذهن و نه در قلب هیچی نیست. میشی یه رود بیماهی، حتی بیآب شاید. مثه یه راهب حین عبادت در خونسرد ترین حالت ممکن. عین یه شهری که هفته پیش طوفان داشته.
گفت:« خیلی خوبه اینقدر با جزییات بتونی خودتو وصف کنی و به روحت توجه کنی. حالا برای اینکه به قول تو از دست این دمنتور با یه پاترونوس خلاص شیم باید اول بدونیم دلیلش چیه.»
آخه نابغه من اگه می دونستم دیگه اینجا نبودم. خودم چوب دستیام را تکون میدادم و با یه اسپکتوپاترونوم تمام. اینو نگفتم. به جاش جواب دادم بیدلیله. در نرمالترین حالت ممکن میاد اونم وقتی که نباید. وقتی به روحت نیاز داری. کاغذ خودکارشُ گذاشت سر جاش. از کشو کارتی درآورد. دمنتور تدریجی برخلاف عادی با خودش عوض سرما بیخیالی میاره، بیاعتقادی و بیاهمیتی به همه چیز. دمنتور عادی یه بار میبوسه و تدریجی هرشب. در حدی که از انسان به روسپی تغییر کاربری میدی. اخماش رفت تو هم. بیتوجه به او ادامه دادم از خودت بدت نمیاد اما میخوای دور شی از خودت، از هرچی بهت مربوطه. احساس بدبختی نداری اما میدونی نابودی. مشکلی هم نداری باهاش اما میدونی باید حلش کنی تغییر بدی.
گفت:« پس میگی خیلی چیزا میدونی اما فقط میدونی. بدون عمل، بدون ایمان.»
گفتم آره. گفت به نظرت چیش از همه بدتره؟ اینکه همه چیتُ میخوره. روحتُ، جسمتُ، ذهنتُ و زندگیاتُ. هم جسمیه و هم روانی. پاهاتو میکنه سست. همش احساس غش و ضعف داری و یه کلهی آتشفشانی و داغ. کارتُ بهم داد و گفت:« کارت با روانشناس راه نمیافته. باید قرص بخوری. این روانپزشک کارش خوبه. برو پیش اون.»
پروتاگونیستهای واقعی
در شاه پیرنگ هرکس پروتاگونیست خودش است و بس. در خرده پیرنگ هم. هرچند شاید چندتا پروتاگونیست دیگر هم باشد اما در ضد پیرنگ نه. همه چیز وارونه است. در بهترین حالت فرد هم پروتاگونیست و هم آنتاگونیست و بدترین حالت تنها آنتاگونیست و بس. در زندگی ضد پیرنگ آن خودِ آنتاگونیست همان مغز است. همان فکر. همان تنبلی و ترس. در اینصورت دیگر هیچ پروتاگونیست نیست. هیچ شخصیت مکملی یا فرعی. فقط فرد.
در شاه پیرنگ هرکس پروتاگونیست خودش است و بس. در خرده پیرنگ هم. هرچند شاید چندتا پروتاگونیست دیگر هم باشد اما در ضد پیرنگ نه. همه چیز وارونه است. در بهترین حالت فرد هم پروتاگونیست و هم آنتاگونیست و بدترین حالت تنها آنتاگونیست و بس. در زندگی ضد پیرنگ آن خودِ آنتاگونیست همان مغز است. همان فکر. همان تنبلی و ترس. در اینصورت دیگر هیچ پروتاگونیست نیست. هیچ شخصیت مکملی یا فرعی. فقط فرد.
پاتیل کلمات
پاتیل درازدار* رفتم دیشب. آقای تام رفته بود تعطیلات. یک معجونساز نویسنده میچرخاند آنجا را به جاش. شراب کلمات سفارش دادم مثل همیشه. صاحب جدید آورد شراب را خودش شخصا. اندازه یک پاتیل. کشیدم سر و شدم مست. میکشیدم سر کلمات تخمیر شده را. بهتر از هر شراب کلمه در پاتیل درازدار در نظرم البته تنها در ابتدا. فردایی که باشد امروز همان نوشیدم و بود به خوبی بقیه در نظرم تنها. میگشتم دنبال این شراب از آغاز همیشه.
کلمات تخمیر شده را نوشیده بودم در گفتار بارها و بارها. مانند آن اما تلخی حمق را نداشت یا حتی ملسی فلسفه را. تنها شیرینی هوش کلام. چنان شیرین که قندم رفت بالا و بالا. هوش و حواسم نیز رفت بالا و بالا و پر زد از جسمم از آواز کلمات تخمیر شده. چاشنی سجع نداشت. اسانس وزن نیز اما صدای کلمات ریتم داشت. همان ریتم که حواسم را پراند در آسمان. صاحب مسافرخانه مهمانم کرد یک نوشیدنی سبک آخرش، اندازه یک لیوان. لیوان را از شاملو خریده بود، استاد وردهای شاعرانه.
* مهمانخانهای در دنیای هریپاتر
در باب این متن👇
پاتیل درازدار* رفتم دیشب. آقای تام رفته بود تعطیلات. یک معجونساز نویسنده میچرخاند آنجا را به جاش. شراب کلمات سفارش دادم مثل همیشه. صاحب جدید آورد شراب را خودش شخصا. اندازه یک پاتیل. کشیدم سر و شدم مست. میکشیدم سر کلمات تخمیر شده را. بهتر از هر شراب کلمه در پاتیل درازدار در نظرم البته تنها در ابتدا. فردایی که باشد امروز همان نوشیدم و بود به خوبی بقیه در نظرم تنها. میگشتم دنبال این شراب از آغاز همیشه.
کلمات تخمیر شده را نوشیده بودم در گفتار بارها و بارها. مانند آن اما تلخی حمق را نداشت یا حتی ملسی فلسفه را. تنها شیرینی هوش کلام. چنان شیرین که قندم رفت بالا و بالا. هوش و حواسم نیز رفت بالا و بالا و پر زد از جسمم از آواز کلمات تخمیر شده. چاشنی سجع نداشت. اسانس وزن نیز اما صدای کلمات ریتم داشت. همان ریتم که حواسم را پراند در آسمان. صاحب مسافرخانه مهمانم کرد یک نوشیدنی سبک آخرش، اندازه یک لیوان. لیوان را از شاملو خریده بود، استاد وردهای شاعرانه.
* مهمانخانهای در دنیای هریپاتر
در باب این متن👇
Forwarded from پاتیل | باده علوی
عطش شیر گرم*
آدما کتاب نیستن همینجوری منتظرت بموننا. قهر واسه چیه؟ حالا نمیگم بزرگ شو. نمیخاد. با هم بزرگ میشیم. ولی با هم، نه با قهر.
من صبرش رو دارم اما اگر خودت نخای، خودت نیای، منم تموم میشم. کم میارم. اصلاً میدونی امروز فهمیدم چقدر از همه چی متنفرم؟ از هر چیزی که دوستش داری.
فکر میکنم حتی مسواکت از من بهت نزدیکتره. خوبه که آدم به مسواک یکی دیگه حسودی کنه؟ تو باید خوشت بیاد.
*هنگام آن است که دندانهای تو را
در بوسهای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم
احمد شاملو
#تکگویه
#پادمستی
آدما کتاب نیستن همینجوری منتظرت بموننا. قهر واسه چیه؟ حالا نمیگم بزرگ شو. نمیخاد. با هم بزرگ میشیم. ولی با هم، نه با قهر.
من صبرش رو دارم اما اگر خودت نخای، خودت نیای، منم تموم میشم. کم میارم. اصلاً میدونی امروز فهمیدم چقدر از همه چی متنفرم؟ از هر چیزی که دوستش داری.
فکر میکنم حتی مسواکت از من بهت نزدیکتره. خوبه که آدم به مسواک یکی دیگه حسودی کنه؟ تو باید خوشت بیاد.
*هنگام آن است که دندانهای تو را
در بوسهای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم
احمد شاملو
#تکگویه
#پادمستی
جهان قرمز
جهان قرمزه در دستان نفرت
لهیده زیر پای نخوت
با ابرهای نکبت
ابرهای سیاه.
جهان قرمزه در بالای عشق
به دور از چشم حِبّ
بدون گلهای وِد
گلهای سپیده.
جهان قرمزه پر از آدمهای بیرنگ
پر از آدمهای چاقو به دست
بدون یه آدم قلب به دست
همه کسل از زندگی بیدست رنج.
جهان قرمزه از این آدمهای کژیده
آدمها هم نشسته یه گوشه خسته
خسته از قرمزی جهان بسته
قلمویی برداشته و جهان کرده آبی.
جهان قرمزه در دستان نفرت
لهیده زیر پای نخوت
با ابرهای نکبت
ابرهای سیاه.
جهان قرمزه در بالای عشق
به دور از چشم حِبّ
بدون گلهای وِد
گلهای سپیده.
جهان قرمزه پر از آدمهای بیرنگ
پر از آدمهای چاقو به دست
بدون یه آدم قلب به دست
همه کسل از زندگی بیدست رنج.
جهان قرمزه از این آدمهای کژیده
آدمها هم نشسته یه گوشه خسته
خسته از قرمزی جهان بسته
قلمویی برداشته و جهان کرده آبی.
استعداد زندگی
مثل همیشه خانم معلم چهارشنبهها عوض تدریس بالا منبر رفت. این بار درمورد استعداد. دو هفته دیگر هم امتحان میان ترم داشتیم و ما هم عقب. میگفت استعداد با تلاش به دست میآید. نظر من را میخاست. این همه آدم چرا من؟
از همانجا نشسته گفتم:« برای یه سری استعدادها بله اما همشون نه.»:
خانم رو میز نشست و گفت:« نه اینطوری هم نیس. موارد استثنا تلاش بیشتری میخوان.»
با حرف معلم عدهای سر تکانیدند. از حرفم پشیمان بودم. تا آخر زنگ وضع همین خواهد بود.
گفتم:« شغل و سرگرمی بله اما چیزای دیگه نه. مثلن برای زندگی تلاش خالی بیفایده است. حتمن باید استعدادی هم باشه. استعداد زندگی.
خانم فرهادی با همان لبخند همیشگی و آزاردهندهاش پرسید:« بالاخره به حرفم گوش دادی و اون کتابِ رو خوندی؟»
جواب رد دادم. به طرز عجیبی بچهها برخلاف همیشه در سکوت بودند. خانم فرهادی در ادامه پرسید:« به قول تو برای زیستن استعداد زندگی لازمه و مشخصن همه آدما هم دارن پس نمیشه دیگه بهش توانایی یا استعداد گفت.»
ـ بیشتر آدما دارن نه همه. این بیاستعدادها.....
ـ میشن همون زندههایی که فقط زندهاند.
یکی از بچههای نیمکت اول دستش را بالا برد و با گرفتن اجازه پرسید:« پس خانوم معلم ویژگیهای خوب ما یه جور استعداده. نه؟ بعضیها ذاتی دارن و یه سریها هم با تلاش.»
خانم فرهادی از میز برخاست و پاسخ داد:« میشه اینطور گفت. در واقع همون استعداد زندگی با صیقل میشه استعداد انسان بودن.»
ـ استعداد انسان بودن یعنی چه خانوم معلم؟
ـ اگه صبر میکردی میگفتم. استعداد انسان بودن توانایی داشتن ویژگیهای مخصوص انسانه. حالا چه خوب و چه بد. البته که خوب باید غالب باشه.
دانشآموز نیمکت اول دهان گشود چیزی گوید اما قبل از آن خانم فرهادی گفت:« غالب یعنی بیشتر. تو لغات درس پنج هم بود.»
یکی از بچههای ته کلاس که تا آن موقع در خواب بود با خمیازه گفت:« نمیخام ضد حال بزنم اما خانوم دو هفته دیگه امتحان میان ترم داریم و ریاضی هم خیلی عقبیم.»
با این حرف همهی بچهها آرام یا بلند مینالیدند و یا آن فرد را سرزنش میکردند. خانم فرهادی بیمیل و از اجبار دانشآموز ته کلاس گفت:« همه صفحه چهل و هشت ریاضی را باز کنید.»
مثل همیشه خانم معلم چهارشنبهها عوض تدریس بالا منبر رفت. این بار درمورد استعداد. دو هفته دیگر هم امتحان میان ترم داشتیم و ما هم عقب. میگفت استعداد با تلاش به دست میآید. نظر من را میخاست. این همه آدم چرا من؟
از همانجا نشسته گفتم:« برای یه سری استعدادها بله اما همشون نه.»:
خانم رو میز نشست و گفت:« نه اینطوری هم نیس. موارد استثنا تلاش بیشتری میخوان.»
با حرف معلم عدهای سر تکانیدند. از حرفم پشیمان بودم. تا آخر زنگ وضع همین خواهد بود.
گفتم:« شغل و سرگرمی بله اما چیزای دیگه نه. مثلن برای زندگی تلاش خالی بیفایده است. حتمن باید استعدادی هم باشه. استعداد زندگی.
خانم فرهادی با همان لبخند همیشگی و آزاردهندهاش پرسید:« بالاخره به حرفم گوش دادی و اون کتابِ رو خوندی؟»
جواب رد دادم. به طرز عجیبی بچهها برخلاف همیشه در سکوت بودند. خانم فرهادی در ادامه پرسید:« به قول تو برای زیستن استعداد زندگی لازمه و مشخصن همه آدما هم دارن پس نمیشه دیگه بهش توانایی یا استعداد گفت.»
ـ بیشتر آدما دارن نه همه. این بیاستعدادها.....
ـ میشن همون زندههایی که فقط زندهاند.
یکی از بچههای نیمکت اول دستش را بالا برد و با گرفتن اجازه پرسید:« پس خانوم معلم ویژگیهای خوب ما یه جور استعداده. نه؟ بعضیها ذاتی دارن و یه سریها هم با تلاش.»
خانم فرهادی از میز برخاست و پاسخ داد:« میشه اینطور گفت. در واقع همون استعداد زندگی با صیقل میشه استعداد انسان بودن.»
ـ استعداد انسان بودن یعنی چه خانوم معلم؟
ـ اگه صبر میکردی میگفتم. استعداد انسان بودن توانایی داشتن ویژگیهای مخصوص انسانه. حالا چه خوب و چه بد. البته که خوب باید غالب باشه.
دانشآموز نیمکت اول دهان گشود چیزی گوید اما قبل از آن خانم فرهادی گفت:« غالب یعنی بیشتر. تو لغات درس پنج هم بود.»
یکی از بچههای ته کلاس که تا آن موقع در خواب بود با خمیازه گفت:« نمیخام ضد حال بزنم اما خانوم دو هفته دیگه امتحان میان ترم داریم و ریاضی هم خیلی عقبیم.»
با این حرف همهی بچهها آرام یا بلند مینالیدند و یا آن فرد را سرزنش میکردند. خانم فرهادی بیمیل و از اجبار دانشآموز ته کلاس گفت:« همه صفحه چهل و هشت ریاضی را باز کنید.»
کودک بیپوست سوال
تخم سوال شکست و فلسفه آمد بیرون. اسمش را گذاشتند نهیلیسم. نوزادی کریه، بیپوست و خالی. زائده گوشتی منفور. هزارتا دکتر بردند تا شاید پر شود. تا شاید با خالی بودنش بزیند.
هر کدام یک نسخه میپیچید. یکی اگزیستانسیالیست مثلن. به نظرش اگر ندارد چیزی باید بیابد خودش چیزی از هر طریق. شاید اندام مصنوعی، شاید هم پیوند یا که عمل. فقط خود را پر کند حتی با پنبه.
دکتر دیگر بینسخه دوا کرد. راهکاری نمیدانست. میگفت باید سوخت و ساخت چه پر و چه خالی، چه با پوست و چه بیپوست. باید پذیرفت هرچه هست. باید ابزورد زیست.
دکتر دیگر تازهکار با روشهایی جدید و عجیب مثل ابزود منکر راهکار بود اما نسخهای پیچید. نسخه قرصهای رنگارنگ سورئال هر وعده حتی در قبر.
آخر سر ناامید از همهجا بردند پیش امام جمعه مسجد. سر تا پایش را با حمد و چهار قل متبارک ساخت. در گوشش اذان خواند. میگفت اگر پس از تولد میخواندید دیگر اینطور نمیشد. ده دقیقه تمام ذکر میگفت و بر کودک خالی سوال فوت میکرد. آخر سر هم دوا را در خدا دید. به نظرش واجبات و مستحبات باید انجام دهد بدون استثنا. آخر زائدهای بدون هیچ اندامی چطور نماز بخواند. چطور بدون دهان راستگو باشد یا دروغگو.
تا مدتی مدام زائده را از دکتری به دکتر دیگر میبردند اما همه بیفایده. گذشت و کشید قد و باز همان زائده گوشتی توخالی.
تخم سوال شکست و فلسفه آمد بیرون. اسمش را گذاشتند نهیلیسم. نوزادی کریه، بیپوست و خالی. زائده گوشتی منفور. هزارتا دکتر بردند تا شاید پر شود. تا شاید با خالی بودنش بزیند.
هر کدام یک نسخه میپیچید. یکی اگزیستانسیالیست مثلن. به نظرش اگر ندارد چیزی باید بیابد خودش چیزی از هر طریق. شاید اندام مصنوعی، شاید هم پیوند یا که عمل. فقط خود را پر کند حتی با پنبه.
دکتر دیگر بینسخه دوا کرد. راهکاری نمیدانست. میگفت باید سوخت و ساخت چه پر و چه خالی، چه با پوست و چه بیپوست. باید پذیرفت هرچه هست. باید ابزورد زیست.
دکتر دیگر تازهکار با روشهایی جدید و عجیب مثل ابزود منکر راهکار بود اما نسخهای پیچید. نسخه قرصهای رنگارنگ سورئال هر وعده حتی در قبر.
آخر سر ناامید از همهجا بردند پیش امام جمعه مسجد. سر تا پایش را با حمد و چهار قل متبارک ساخت. در گوشش اذان خواند. میگفت اگر پس از تولد میخواندید دیگر اینطور نمیشد. ده دقیقه تمام ذکر میگفت و بر کودک خالی سوال فوت میکرد. آخر سر هم دوا را در خدا دید. به نظرش واجبات و مستحبات باید انجام دهد بدون استثنا. آخر زائدهای بدون هیچ اندامی چطور نماز بخواند. چطور بدون دهان راستگو باشد یا دروغگو.
تا مدتی مدام زائده را از دکتری به دکتر دیگر میبردند اما همه بیفایده. گذشت و کشید قد و باز همان زائده گوشتی توخالی.
پدر سایه
حکایت نور و سایه حکایت رستم و سهراب است. هردو خود زایاندند و خود کشتند؛ اما تو نور بدتر پدری از سهراب هستی. تو آگاهی بر فرزندت و حتی برخلاف سهراب خود بزرگ کردی و خود تربیت. با این حال میکشی او را به علت تیرگی، به علت تضاد با روشنایی. آخر اگر قرار بر نابودی است پس چرا تولد؟ دادی به فنا به خاطر سیاه پوستی؟ مگر اواخر قرن نوزدهم در آمریکا میبری به سر؟ حتی اگر نبری به سر یا به پا هستی از نژادپرستان بدتر. درست فهمیدی هم از سهراب و هم از نژادپرستان. میدانی چرا؟ چون تو نور مدام داد عدل میزنیبر. مدام به تیرگی میورزی خشم. مدام با مشعل عدالت سایه را میسوزانی در حالی که خود دلیل وجود آن هستی. پدر سایه.
حکایت نور و سایه حکایت رستم و سهراب است. هردو خود زایاندند و خود کشتند؛ اما تو نور بدتر پدری از سهراب هستی. تو آگاهی بر فرزندت و حتی برخلاف سهراب خود بزرگ کردی و خود تربیت. با این حال میکشی او را به علت تیرگی، به علت تضاد با روشنایی. آخر اگر قرار بر نابودی است پس چرا تولد؟ دادی به فنا به خاطر سیاه پوستی؟ مگر اواخر قرن نوزدهم در آمریکا میبری به سر؟ حتی اگر نبری به سر یا به پا هستی از نژادپرستان بدتر. درست فهمیدی هم از سهراب و هم از نژادپرستان. میدانی چرا؟ چون تو نور مدام داد عدل میزنیبر. مدام به تیرگی میورزی خشم. مدام با مشعل عدالت سایه را میسوزانی در حالی که خود دلیل وجود آن هستی. پدر سایه.
مرغ لیبرال
تق. تق. تق. اومد بیرون. لگد زد اومد بیرون. تخم شکوند و اومد بیرون. تو زندون اومد بیرون یه جوجه کوچولو. زندونی اندازهی خونه به اسم قفس. هنوز درنیاورده پر میخاست بپره بپروازه بره اون بالا بالاها. بره دور از بند و زندون، دور از غل و زنجیر. میخاست بره ببینه همه چیزُ. میخاست بشه آزاد. اما کندند. پرهاشُ کندند. پرهای پروازشُ کندند. همه جوجهها و پرندهها بودن شاد و آزاد تو قفس ولی اون زندون تو قفس، ولی اون زندون تو فکر آزادی.
روز و شب آمد و رفت و جوجه کوچولو دیگه نه جوجه بود و نه کوچولو. داشت خود چندتا جوجه کوچولو. هنوزم تو فکر پرواز، تو فکر آزادی. جدا از زندونی یه مرغ بود، یه مرغ تو فکر پریدن. دیگه شده بود پیر. دیگه نمیکوشید. دیگه پای گریز نداشت؛ اما قلب گریز، مغز گریز چرا. بکشت زودتر از موعد مرغ لیبرال را آزادی با دو دست خود.
تق. تق. تق. اومد بیرون. لگد زد اومد بیرون. تخم شکوند و اومد بیرون. تو زندون اومد بیرون یه جوجه کوچولو. زندونی اندازهی خونه به اسم قفس. هنوز درنیاورده پر میخاست بپره بپروازه بره اون بالا بالاها. بره دور از بند و زندون، دور از غل و زنجیر. میخاست بره ببینه همه چیزُ. میخاست بشه آزاد. اما کندند. پرهاشُ کندند. پرهای پروازشُ کندند. همه جوجهها و پرندهها بودن شاد و آزاد تو قفس ولی اون زندون تو قفس، ولی اون زندون تو فکر آزادی.
روز و شب آمد و رفت و جوجه کوچولو دیگه نه جوجه بود و نه کوچولو. داشت خود چندتا جوجه کوچولو. هنوزم تو فکر پرواز، تو فکر آزادی. جدا از زندونی یه مرغ بود، یه مرغ تو فکر پریدن. دیگه شده بود پیر. دیگه نمیکوشید. دیگه پای گریز نداشت؛ اما قلب گریز، مغز گریز چرا. بکشت زودتر از موعد مرغ لیبرال را آزادی با دو دست خود.
رو دل شعر
یه وقتایی هم از بس شعر خوردی هر سه وعده، حتی میان وعده میکنی رو دل. میبینی همه چیزُ شعر حتی نثرُ. برای گوشات هر حرفی نتی داره. هر نثری شعری داره. همه چیزُ میخونی موزون حتی نثر ناموزون. برای گوشات هر کلمه آوایی داره حتی کلمات گفتار و تو میبینی آن آوا را آن موج آهنگین را. موجی که از دهان با رقص خارج میشه. از رو دل حتی نثرهای خود را بینی شعر با اینکه نثر هم نیس.
با وجود این رو دل هنوز هست نثرهایی بینظم، بیآوا، لال، کیلومترها دور از شعر. بیش از هر چیزی نثری نظم داره که دست و پاش شکسته. معلوم هم نیس چرا.تا الان چند بار رو دل کردی و هنوز گرسنه. آب از لب و لوچت آویزونه برای وزن و قافیه. له له میزنی برای نوآوری و آشنازدایی.
از بس خوردی به مغزت میزنه آشپزی شی. همه موادُ میخری. همه وسایلُ آماده میکنی. چندین بار دستور پختُ میخونی. مو به مو انجام میدی. آخر سر آماده میشه. معطر، خوشرنگ و لعاب اما بد مزه و تو گشنه. دوباره میری شعر فروشی. مغازه را خالی میکنی و باز اشتها داری. انگاری تنها چیزی که سیرت میکند یه پاتیل شعر خوشمزه با دستپخت خودته.
این صدای چیه؟ آوای دروغین این متن.
یه وقتایی هم از بس شعر خوردی هر سه وعده، حتی میان وعده میکنی رو دل. میبینی همه چیزُ شعر حتی نثرُ. برای گوشات هر حرفی نتی داره. هر نثری شعری داره. همه چیزُ میخونی موزون حتی نثر ناموزون. برای گوشات هر کلمه آوایی داره حتی کلمات گفتار و تو میبینی آن آوا را آن موج آهنگین را. موجی که از دهان با رقص خارج میشه. از رو دل حتی نثرهای خود را بینی شعر با اینکه نثر هم نیس.
با وجود این رو دل هنوز هست نثرهایی بینظم، بیآوا، لال، کیلومترها دور از شعر. بیش از هر چیزی نثری نظم داره که دست و پاش شکسته. معلوم هم نیس چرا.تا الان چند بار رو دل کردی و هنوز گرسنه. آب از لب و لوچت آویزونه برای وزن و قافیه. له له میزنی برای نوآوری و آشنازدایی.
از بس خوردی به مغزت میزنه آشپزی شی. همه موادُ میخری. همه وسایلُ آماده میکنی. چندین بار دستور پختُ میخونی. مو به مو انجام میدی. آخر سر آماده میشه. معطر، خوشرنگ و لعاب اما بد مزه و تو گشنه. دوباره میری شعر فروشی. مغازه را خالی میکنی و باز اشتها داری. انگاری تنها چیزی که سیرت میکند یه پاتیل شعر خوشمزه با دستپخت خودته.
این صدای چیه؟ آوای دروغین این متن.
شیاطین زمین
فضولُ بردند جهنم. گفت:« پس شیاطین کو؟»
مالک تا خاست جوابی دهد فضول دوباره پرسید:« پس یزید پدر سوخته کو؟ من گناه کردم که بیام فقط اونو ببینم انتقام امام حسینُ بگیرم. .... تو چرا لالی؟ پدر مادرت یاد ندادن جواب بزرگترتُ بدی؟»
مالک کشید عمیق نفسی و گفت:« نامه اعمال لطفن.»
فضول از دست چپ کاغذی جنبنده و خاکستری به مالک داد و گفت:« عه وا ننه نکنه کری؟ هی ازت سوال میپرسم هیچی نمیگی جز .»
خواند نامه را. طبق آن پیرزن تنها به دلیل فضولی بیش از حد و کنایههای غیر عمدی ناشی از آن چنین روی مخ مالک رژه میرفت. گشود دهان:« به این سمت اگر سوالی ندارید.»
- سوال ندارم؟ ننه پس من دارم چی میگم؟ هی میگم یزید کو شیاطین کو هیچی نمیگی. مابقی گناهکارا کجان؟ چرا اینجا اینقدر خالیه؟»
- انتظار ندارین که یزید در کف جهنم باشه؟ حالا بیایید به این سمت
- هنوز جواب سوالاتمُ ندادی.
- دیگه چه سوالی دارین؟
- چرا اینجا خالیه؟ یه گناهکار هم پر نمزنه.
- گناهکاران و شیاطین همه در زمیناند. حالا بیاین وقت مجازاته.
دست فضول را سفت گرفته و به سمت محازاتگاه کشاند در حالی که فصول میورزید امتناع.
فضولُ بردند جهنم. گفت:« پس شیاطین کو؟»
مالک تا خاست جوابی دهد فضول دوباره پرسید:« پس یزید پدر سوخته کو؟ من گناه کردم که بیام فقط اونو ببینم انتقام امام حسینُ بگیرم. .... تو چرا لالی؟ پدر مادرت یاد ندادن جواب بزرگترتُ بدی؟»
مالک کشید عمیق نفسی و گفت:« نامه اعمال لطفن.»
فضول از دست چپ کاغذی جنبنده و خاکستری به مالک داد و گفت:« عه وا ننه نکنه کری؟ هی ازت سوال میپرسم هیچی نمیگی جز .»
خواند نامه را. طبق آن پیرزن تنها به دلیل فضولی بیش از حد و کنایههای غیر عمدی ناشی از آن چنین روی مخ مالک رژه میرفت. گشود دهان:« به این سمت اگر سوالی ندارید.»
- سوال ندارم؟ ننه پس من دارم چی میگم؟ هی میگم یزید کو شیاطین کو هیچی نمیگی. مابقی گناهکارا کجان؟ چرا اینجا اینقدر خالیه؟»
- انتظار ندارین که یزید در کف جهنم باشه؟ حالا بیایید به این سمت
- هنوز جواب سوالاتمُ ندادی.
- دیگه چه سوالی دارین؟
- چرا اینجا خالیه؟ یه گناهکار هم پر نمزنه.
- گناهکاران و شیاطین همه در زمیناند. حالا بیاین وقت مجازاته.
دست فضول را سفت گرفته و به سمت محازاتگاه کشاند در حالی که فصول میورزید امتناع.
در باب آنسوی افسانه
شروعی جذاب و روندی تند با حرکات نمایشی و سایه بازی. برای فلش بک از سه روش استفاده کرده: اول بار بازیگران با چرخاندن دست به عقب میروند و یکی از آنها در باب سیاوش سخن میگوید. دوم بار با دیالوگی کوتاه صحنهای از گذشته را به نمایش در میآورند. سوم بار با نورپردازی روشی که نسبت به دو تای دیگر رایجتر است. نورپردازی همچنین برای انتقال فضا استفاده شده. مثلن چاقو خوردن دختر سودابه که نور قرمز همان خونریزی است.
حرکات نمایشی زیبا، کاربردی و در چند مورد اضافه بود. بیننده با وجود بوی کهنگی، دیالوگها را میفهمد. نمایشنامهنویس با جابهجایی کلمات و تغییرات دیگر میتوانست دیالوگها را آهنگین و شعرگون کند؛ ولی تنها در چند مورد دیالوگها سازی مینواختند. در کل داستان سه سردار در پی قتل سودابه هستند و به طرز معجزه آسایی با ورود رستم قصد نجات او را دارند. این تغییر عقیده با وجود کمی غیر منطقی بودن پیشرفت کشمکش را نشان میدهد.
بریدن تکهای تک پردهای از شاهنامهای هزار تکهای عمق شخصیتها خصوصن سرداران را میدزدد. نمایشنامهنویس با دو پردهای کردن میتوانست تا حد زیادی این ایراد را از بین ببرد. به طور کلی نمایشی معمولی بود به جز صحنه پردازی، حرکات نمایشی و سایهبازی. در اواسط نمایش سرداران بدون نیازی مثلن کمبود جا به میان تماشاچیان میآیند. از دیالوگهای سودابه بوی دماغسوز غربت به مشام میرسد. با توجه به جنون و افسردگی دخترش زمزمههای پشت صحنه همان نشخوارهای ذهنی اوست.
به دلیل کمبود بازیگر گاه شخصیتها با نشانهای ریز فرد دیگری میشوند. به عنوان مثال یکی از سرداران با نازک کردن صدا لباس فرنگیس میپوشد. سایهبازی تنها جنبه زیبایی ندارد. با آن اوضاع نابسامان کشور و مرگ سودابه را به نمایش میکشد.
شروعی جذاب و روندی تند با حرکات نمایشی و سایه بازی. برای فلش بک از سه روش استفاده کرده: اول بار بازیگران با چرخاندن دست به عقب میروند و یکی از آنها در باب سیاوش سخن میگوید. دوم بار با دیالوگی کوتاه صحنهای از گذشته را به نمایش در میآورند. سوم بار با نورپردازی روشی که نسبت به دو تای دیگر رایجتر است. نورپردازی همچنین برای انتقال فضا استفاده شده. مثلن چاقو خوردن دختر سودابه که نور قرمز همان خونریزی است.
حرکات نمایشی زیبا، کاربردی و در چند مورد اضافه بود. بیننده با وجود بوی کهنگی، دیالوگها را میفهمد. نمایشنامهنویس با جابهجایی کلمات و تغییرات دیگر میتوانست دیالوگها را آهنگین و شعرگون کند؛ ولی تنها در چند مورد دیالوگها سازی مینواختند. در کل داستان سه سردار در پی قتل سودابه هستند و به طرز معجزه آسایی با ورود رستم قصد نجات او را دارند. این تغییر عقیده با وجود کمی غیر منطقی بودن پیشرفت کشمکش را نشان میدهد.
بریدن تکهای تک پردهای از شاهنامهای هزار تکهای عمق شخصیتها خصوصن سرداران را میدزدد. نمایشنامهنویس با دو پردهای کردن میتوانست تا حد زیادی این ایراد را از بین ببرد. به طور کلی نمایشی معمولی بود به جز صحنه پردازی، حرکات نمایشی و سایهبازی. در اواسط نمایش سرداران بدون نیازی مثلن کمبود جا به میان تماشاچیان میآیند. از دیالوگهای سودابه بوی دماغسوز غربت به مشام میرسد. با توجه به جنون و افسردگی دخترش زمزمههای پشت صحنه همان نشخوارهای ذهنی اوست.
به دلیل کمبود بازیگر گاه شخصیتها با نشانهای ریز فرد دیگری میشوند. به عنوان مثال یکی از سرداران با نازک کردن صدا لباس فرنگیس میپوشد. سایهبازی تنها جنبه زیبایی ندارد. با آن اوضاع نابسامان کشور و مرگ سودابه را به نمایش میکشد.
مهرزن
مرگ بر این جهان مستولی است.
سایه افکنده بر هر سایه سازی.
جامهای سیاه بر تن این جهان.
و مرگ، مرگ نیست.
آغوشیدن عزراییل نیست. پوشیدن کفن نیست.
رفتن در قبر نیست. خفتن در تابوت نیست.
و مرگ، مرگ است که:
آغوشیدن ابلیس باشد. عریاندن بدن باشد.
رفتن درخشش چشم باشد. درآوردن روح باشد.
مرگ بر این جهان مستولی است.
مستول بر آغاز هر جمله.
مستول بر ابتدای هر خط.
سیاهانده هر صفحه.
انتر و کیبورد در دست هیچ.
دو نقطه مرگ چیست علامت سوال انتر و کیبورد در دست تو.
مرگ هیولای زیر تخت برای کودک عروسک به دست.
مرگ قرص آرامشبخش برای نوجوان چاقو به دست.
مرگ رد شدن از طناب برای پیرمرد خفته در تخت.
انتر و کیبورد در دست من.
مرگ نه هیولا و نه قرص و نه پایان بلکه فقط مرگ است بس. تحمیل شده به هر سایهسازی.
مرگ بر این جهان مستولی است برای بار آخر. سوار زندانی به اسم زندگانی برای بار اول.
مرگ سایه افکن و جامه سیاه و مُهرزن است. میزند مهر. میزند مهری غیر هندسی و سیاه به روح، به جاودانگی روح.
میزند مهر.
میدهد اجازه.
میکند تایید.
میکند تأکید.
که: روح جاوید است که: پایانی نیست که: زندگی نیمخط است.
میزند مهر برای بار چندم. مینویسد در پانویس دو نقطه بیانتر. هیچ پایانی نیست نه برای روح و نه برای خلقت و نه برای هر چیز دیگر. پایان تنها در صفحه است و بس.
من هم در جواب پشت نامه مینویسم دو نقطه سوار بر هم با انتر.
هر چیزی دارد پایانی حتی فیلمهای پایان باز، حتی کتابهای رها از وسط مجموعه، حتی سریال نصفه نیمه.
پایان همان نصفه نیمگی است. همان پایان باز که باز، پایان است.
همان صفحه آخر پر از تعلیق. همان قسمت آخر که شروعی است دیگر.
نزن انتر و ننویس. پشت نامه ننویس که جاودانگی روح هم پایانی است.
جاودانگی روح هم پایانی است.
مگر نگفتم انتر نزن و ننویس. مگر نگفتم پشت نامه ننویس.
مرگ بر این جهان مستولی است.
سایه افکنده بر هر سایه سازی.
جامهای سیاه بر تن این جهان.
و مرگ، مرگ نیست.
آغوشیدن عزراییل نیست. پوشیدن کفن نیست.
رفتن در قبر نیست. خفتن در تابوت نیست.
و مرگ، مرگ است که:
آغوشیدن ابلیس باشد. عریاندن بدن باشد.
رفتن درخشش چشم باشد. درآوردن روح باشد.
مرگ بر این جهان مستولی است.
مستول بر آغاز هر جمله.
مستول بر ابتدای هر خط.
سیاهانده هر صفحه.
انتر و کیبورد در دست هیچ.
دو نقطه مرگ چیست علامت سوال انتر و کیبورد در دست تو.
مرگ هیولای زیر تخت برای کودک عروسک به دست.
مرگ قرص آرامشبخش برای نوجوان چاقو به دست.
مرگ رد شدن از طناب برای پیرمرد خفته در تخت.
انتر و کیبورد در دست من.
مرگ نه هیولا و نه قرص و نه پایان بلکه فقط مرگ است بس. تحمیل شده به هر سایهسازی.
مرگ بر این جهان مستولی است برای بار آخر. سوار زندانی به اسم زندگانی برای بار اول.
مرگ سایه افکن و جامه سیاه و مُهرزن است. میزند مهر. میزند مهری غیر هندسی و سیاه به روح، به جاودانگی روح.
میزند مهر.
میدهد اجازه.
میکند تایید.
میکند تأکید.
که: روح جاوید است که: پایانی نیست که: زندگی نیمخط است.
میزند مهر برای بار چندم. مینویسد در پانویس دو نقطه بیانتر. هیچ پایانی نیست نه برای روح و نه برای خلقت و نه برای هر چیز دیگر. پایان تنها در صفحه است و بس.
من هم در جواب پشت نامه مینویسم دو نقطه سوار بر هم با انتر.
هر چیزی دارد پایانی حتی فیلمهای پایان باز، حتی کتابهای رها از وسط مجموعه، حتی سریال نصفه نیمه.
پایان همان نصفه نیمگی است. همان پایان باز که باز، پایان است.
همان صفحه آخر پر از تعلیق. همان قسمت آخر که شروعی است دیگر.
نزن انتر و ننویس. پشت نامه ننویس که جاودانگی روح هم پایانی است.
جاودانگی روح هم پایانی است.
مگر نگفتم انتر نزن و ننویس. مگر نگفتم پشت نامه ننویس.
یه قاشق چایخوری شادی
هوا* چند درجه زیر مرگ*
ما چند متر زیر درد
صبحانه، ناهار، شام یه کاسه سالاد رنج
ما زیر مرگان و زیر درد و با یه کاسه رنج
میخاهیم باشیم چند درجه بالاتر از زندگی باشیم چند متر بالاتر از خوشبختی
بخوریم صبحانه، ناهار، شام یه قاشق شادی
هرچند نمیدانیم زندگی گرم است یا سرد
خوشبختی چقدر بالا است یا پایین
نمیدانیم شادی تلخ است یا شیرین
هرچند مهم نیست
سرد باشد یا گرم
بالا باشد یا پایین
تلخ باشد یا شیرین
هرچه هست، نیست زیر مرگ
نیست زیر درد
نیست زیر رنج
هرچه هست، هست خارج از چرخه
هست بالای زندگی و خوشبختی
هست اتمام کنندهی این فصل بیاتمام
دینگ
دینگ
دینگ
زنگ شام است.
یه کاسه سالاد رنج یا یه قاشق پر از نمیدانم چی.
* از یکی از شعرهای موسوی*
هوا* چند درجه زیر مرگ*
ما چند متر زیر درد
صبحانه، ناهار، شام یه کاسه سالاد رنج
ما زیر مرگان و زیر درد و با یه کاسه رنج
میخاهیم باشیم چند درجه بالاتر از زندگی باشیم چند متر بالاتر از خوشبختی
بخوریم صبحانه، ناهار، شام یه قاشق شادی
هرچند نمیدانیم زندگی گرم است یا سرد
خوشبختی چقدر بالا است یا پایین
نمیدانیم شادی تلخ است یا شیرین
هرچند مهم نیست
سرد باشد یا گرم
بالا باشد یا پایین
تلخ باشد یا شیرین
هرچه هست، نیست زیر مرگ
نیست زیر درد
نیست زیر رنج
هرچه هست، هست خارج از چرخه
هست بالای زندگی و خوشبختی
هست اتمام کنندهی این فصل بیاتمام
دینگ
دینگ
دینگ
زنگ شام است.
یه کاسه سالاد رنج یا یه قاشق پر از نمیدانم چی.
* از یکی از شعرهای موسوی*
مداد تراش را میکشد یا زنده میکند؟
- ساکت.
زیپش را گشود و ادامه داد:« تراش محکومی به نابودی دو تیغهات.»
غلطگیر در انداخت گوشه دادگاه و کرد همه جا سفید:« به کدامین گناه؟ به گناه وظیفه؟ پس انصافتان کجا است؟
- میخواهی کنی دفاع از موکلت کن ولی نکار دروغ تو دهنت.
خودکار با دری بالای سرش ادامه داد:« غلطگیر است قربان چه انتظاری است؟ لاپوشانی اسم و کارشه.»
- من کنم غلط دیگر که گیرم غلطهایت.
بامب. بامب. بامب. کوبید جامدادی چکش. یک زیپ را کرد باز:« نظم جلسه را رعایت کنید. .... مداد داری شکایتی؟»
مداد بدن کوتاه و بلند سر ایستاد و گفت:« چه شکایتی؟ از چه بابتی؟ بابت تیزاندنم؟ بابت سر بلند کردنم؟ بابت دمیدن دوباره جانی؟»
برداشت در و پس زد جوهر خودکار:« چه شکایتی؟ چه بابتی؟ چه شوخی. جوهرم خشکاندی. تو را تیزاند؟ قبول. تو را سر بلندداد؟ قبول. تو را داد جانی؟ قبول اما هرچه کرد سر بلندت، کرد کوتاهت. هرچه داد جانی، گرفت جانی. اگر بیشکایت و بیبابتی پس چرا کردی مرا وکیل؟»
برداشت غلطگیر درش را. نه گذاشت و نه برداشت گفت:« شما خودتان شاهدید آقای قاضی. هر وقت مداد میخورد خاک تو شما تراش میداد جان و میآورد بیرون از شما.»
شد زیپ بسته باز، باز:« در تو بزار غلطگیر دادی گیر به حرفای تکراری. .... تراش داری دفاعی؟»
از همانجا داد سخن. نرسید صدا. برداشت آشغالهای مداد. رسید صدا:« چه دفاعی قربان؟ من نه بیگناهم و نه گناهکار. شاید هم گناهکار و هم بیگناه. بیگناهم که خواستم کرده باشم لطفی و گناهکارم که ثوابی کردهام کبابی.»
با حرکات دست همه را نشاند و خفاند از وکیل و متهم و قربانی، قاضی.
- از وقتی شدم قاضی دیدم هزارتا تراش. تراش قاتل، تراش عاشق، تراش عامل و تراش شناس وظیفه. همه هم محکوم به مرگ یه تیغه و کشتن مداد برای زنده کردنش. تو هم محکومی به مرگ یه تیغه و کشتن مداد برای زنده کردنش.
همه زیپها باز. همه مدادها داخل. همه زیپها بسته. جامدادی خارج.
- ساکت.
زیپش را گشود و ادامه داد:« تراش محکومی به نابودی دو تیغهات.»
غلطگیر در انداخت گوشه دادگاه و کرد همه جا سفید:« به کدامین گناه؟ به گناه وظیفه؟ پس انصافتان کجا است؟
- میخواهی کنی دفاع از موکلت کن ولی نکار دروغ تو دهنت.
خودکار با دری بالای سرش ادامه داد:« غلطگیر است قربان چه انتظاری است؟ لاپوشانی اسم و کارشه.»
- من کنم غلط دیگر که گیرم غلطهایت.
بامب. بامب. بامب. کوبید جامدادی چکش. یک زیپ را کرد باز:« نظم جلسه را رعایت کنید. .... مداد داری شکایتی؟»
مداد بدن کوتاه و بلند سر ایستاد و گفت:« چه شکایتی؟ از چه بابتی؟ بابت تیزاندنم؟ بابت سر بلند کردنم؟ بابت دمیدن دوباره جانی؟»
برداشت در و پس زد جوهر خودکار:« چه شکایتی؟ چه بابتی؟ چه شوخی. جوهرم خشکاندی. تو را تیزاند؟ قبول. تو را سر بلندداد؟ قبول. تو را داد جانی؟ قبول اما هرچه کرد سر بلندت، کرد کوتاهت. هرچه داد جانی، گرفت جانی. اگر بیشکایت و بیبابتی پس چرا کردی مرا وکیل؟»
برداشت غلطگیر درش را. نه گذاشت و نه برداشت گفت:« شما خودتان شاهدید آقای قاضی. هر وقت مداد میخورد خاک تو شما تراش میداد جان و میآورد بیرون از شما.»
شد زیپ بسته باز، باز:« در تو بزار غلطگیر دادی گیر به حرفای تکراری. .... تراش داری دفاعی؟»
از همانجا داد سخن. نرسید صدا. برداشت آشغالهای مداد. رسید صدا:« چه دفاعی قربان؟ من نه بیگناهم و نه گناهکار. شاید هم گناهکار و هم بیگناه. بیگناهم که خواستم کرده باشم لطفی و گناهکارم که ثوابی کردهام کبابی.»
با حرکات دست همه را نشاند و خفاند از وکیل و متهم و قربانی، قاضی.
- از وقتی شدم قاضی دیدم هزارتا تراش. تراش قاتل، تراش عاشق، تراش عامل و تراش شناس وظیفه. همه هم محکوم به مرگ یه تیغه و کشتن مداد برای زنده کردنش. تو هم محکومی به مرگ یه تیغه و کشتن مداد برای زنده کردنش.
همه زیپها باز. همه مدادها داخل. همه زیپها بسته. جامدادی خارج.
پارهنویسی
پشت میز. کتاب به دست. صدای تلق تولوق. زیاد و زیادتر. بالا سرم. سقف حفرهای دایرهای در وسط. نوری میان آبی و سفید از حفرهی سقف. سفینهای در بالای حفره. شترق. موجودی بنفش بر کف اتاق با شاخهایی به شکل هلال ماه و یک چشم قرص ماه در وسط پیشانی. موجود بنفش به سمت من. فعل گمشده در این متن جز در این خط.
گفت:« اینجا کجایه؟»
گفتم:« زمین.»
گفت:« زمین کجایه؟»
گفتم:« یه جایه سرد. چند درجه زیر مرگ.»
گفت:« چند درجه زیر مرگ؟»
گفتم:« آره.»
گفت:« نه چند درجه زیر مرگ؟»
گفتم:« نمیدانم. یه چند درجهای ولی پایینتر از خود مرگ.»
گفت:« کیستی؟»
گفتم:« انسان بدون نون و سین و الف.»
گفت:« در نظرت مرا چه دانی؟»
گفتم:« چه دانم. یه فضایی بادمجونی یا یه بادمجون فضایی؟»
گفت:« یه فضایی بادمجونی. ... مرا خیال پنداری؟»
گفتم:« نه چطور؟»
گفت:« خیلی سرد خونی به یه فضایی»
گفتم:« آره چطور؟»
گفت:« آخه انسانها گرمخوناند چه با سین و نون و الف چه بیآن.»
گفتم:« گرمخوناند اما اینجا سرده. چند درجه زیر مرگه با نقطه روی میم.»
گفت:« نیست عجیب یه فضایی بادمجونی برات؟»
گفتم:« نه. روی کاغذ میوفته هر اتفاقی برات.»
گفت:« آره رو کاغذ نه زمین.»
گفتم:« و ما در زمینی بر کاغذیم.»
گفت:« زمین نمیشه جا تو کاغذ.»
گفتم:« میشه اگه باشه کاغذ بزرگ یا که بشه زمین کوچیک.»
گفت:« نمیشه زمین کوچیک.»
گفتم:« اگه بندازی تو ماشین لباسشویی آب میره و میشه کوچیک.»
گفت:« زمین میره سیارهشویی نه لباسشویی.»
گفتم:« نشدی خسته از این همه گفتم گفت، گفتم گفت.»
گفت:« تازه کار است و مقلد.»
گفتم:« میگذاشت حداقل جاهایی پرسید. دادم جواب. پرسیدم. داد جواب.»
گفت:« زمین چه جوره؟»
گفتم:« همه فضاییها میپرند از شاخهای به شاخهای دیگر؟»
گفت:« زمین چه جوره؟»
گفتم:« یه جوره رنگارنگ.»
گفت:« رنگارنگ مینو؟»
گفتم:« نه فقط رنگارنگ.»
گفت:« رنگارنگ رنگین کمان؟»
گفتم:« نه فقط رنگارنگ. سیاه و سفید، زرد و سبز، قرمز و آبی.»
گفت:« سفیدِ پاک؟ سیاهِ دار؟ زرد امید؟ سبزِ ولّی؟ آبیِ آرام؟ قرمز عاشق؟»
گفتم:« نه. سفیدی دروغ. سیاهی خوب. زردی کتاب. سبزی حسد. آبی روح. قرمزی خون.»
گفت:« نفهمی چه میگویی. کردی کلمات را در بند آوا و گرفتی معنا را.»
گفتم:« هستی تا کی؟»
گفت:« ندهی جواب؟»
گفتم:« هستی تا کی؟»
گفت:« ندهی جواب. تا اتمام کاغذ.»
گفتم:« بیاتمامه کاغذ.»
گفت:« تا اتمام متن.»
گفتم:« بیاتمامه متن. پاره پاره است مثه اسمش.»
گفت:« پس میآیم سر هر پاره دوباره.»
گفتم:« از در بیا من بعد.»
گفت:« فعل بیار من بعد.»
گفتم:« بود.»
گفت:« بود در مکالمه نه در بند آغاز.»
گفتم:« و نه در بند پایان.»
تلق تولوق. زیاد و زیادتر. بالا سرم. نوری میان آبی و سفید از حفرهی سقف. سفینهای در بالای حفرهی سقف. آدم فضایی بادمجونی زیر حفرهی سقف. آدم فضایی غیب. دوباره کتاب در دست.
پشت میز. کتاب به دست. صدای تلق تولوق. زیاد و زیادتر. بالا سرم. سقف حفرهای دایرهای در وسط. نوری میان آبی و سفید از حفرهی سقف. سفینهای در بالای حفره. شترق. موجودی بنفش بر کف اتاق با شاخهایی به شکل هلال ماه و یک چشم قرص ماه در وسط پیشانی. موجود بنفش به سمت من. فعل گمشده در این متن جز در این خط.
گفت:« اینجا کجایه؟»
گفتم:« زمین.»
گفت:« زمین کجایه؟»
گفتم:« یه جایه سرد. چند درجه زیر مرگ.»
گفت:« چند درجه زیر مرگ؟»
گفتم:« آره.»
گفت:« نه چند درجه زیر مرگ؟»
گفتم:« نمیدانم. یه چند درجهای ولی پایینتر از خود مرگ.»
گفت:« کیستی؟»
گفتم:« انسان بدون نون و سین و الف.»
گفت:« در نظرت مرا چه دانی؟»
گفتم:« چه دانم. یه فضایی بادمجونی یا یه بادمجون فضایی؟»
گفت:« یه فضایی بادمجونی. ... مرا خیال پنداری؟»
گفتم:« نه چطور؟»
گفت:« خیلی سرد خونی به یه فضایی»
گفتم:« آره چطور؟»
گفت:« آخه انسانها گرمخوناند چه با سین و نون و الف چه بیآن.»
گفتم:« گرمخوناند اما اینجا سرده. چند درجه زیر مرگه با نقطه روی میم.»
گفت:« نیست عجیب یه فضایی بادمجونی برات؟»
گفتم:« نه. روی کاغذ میوفته هر اتفاقی برات.»
گفت:« آره رو کاغذ نه زمین.»
گفتم:« و ما در زمینی بر کاغذیم.»
گفت:« زمین نمیشه جا تو کاغذ.»
گفتم:« میشه اگه باشه کاغذ بزرگ یا که بشه زمین کوچیک.»
گفت:« نمیشه زمین کوچیک.»
گفتم:« اگه بندازی تو ماشین لباسشویی آب میره و میشه کوچیک.»
گفت:« زمین میره سیارهشویی نه لباسشویی.»
گفتم:« نشدی خسته از این همه گفتم گفت، گفتم گفت.»
گفت:« تازه کار است و مقلد.»
گفتم:« میگذاشت حداقل جاهایی پرسید. دادم جواب. پرسیدم. داد جواب.»
گفت:« زمین چه جوره؟»
گفتم:« همه فضاییها میپرند از شاخهای به شاخهای دیگر؟»
گفت:« زمین چه جوره؟»
گفتم:« یه جوره رنگارنگ.»
گفت:« رنگارنگ مینو؟»
گفتم:« نه فقط رنگارنگ.»
گفت:« رنگارنگ رنگین کمان؟»
گفتم:« نه فقط رنگارنگ. سیاه و سفید، زرد و سبز، قرمز و آبی.»
گفت:« سفیدِ پاک؟ سیاهِ دار؟ زرد امید؟ سبزِ ولّی؟ آبیِ آرام؟ قرمز عاشق؟»
گفتم:« نه. سفیدی دروغ. سیاهی خوب. زردی کتاب. سبزی حسد. آبی روح. قرمزی خون.»
گفت:« نفهمی چه میگویی. کردی کلمات را در بند آوا و گرفتی معنا را.»
گفتم:« هستی تا کی؟»
گفت:« ندهی جواب؟»
گفتم:« هستی تا کی؟»
گفت:« ندهی جواب. تا اتمام کاغذ.»
گفتم:« بیاتمامه کاغذ.»
گفت:« تا اتمام متن.»
گفتم:« بیاتمامه متن. پاره پاره است مثه اسمش.»
گفت:« پس میآیم سر هر پاره دوباره.»
گفتم:« از در بیا من بعد.»
گفت:« فعل بیار من بعد.»
گفتم:« بود.»
گفت:« بود در مکالمه نه در بند آغاز.»
گفتم:« و نه در بند پایان.»
تلق تولوق. زیاد و زیادتر. بالا سرم. نوری میان آبی و سفید از حفرهی سقف. سفینهای در بالای حفرهی سقف. آدم فضایی بادمجونی زیر حفرهی سقف. آدم فضایی غیب. دوباره کتاب در دست.
شکارچی: واقعیت
گشودم دو چشم را. دیدم یک واقعیت را. هراسیدم. بستم. دیگر ندیدمش ولی بوییدمش بوی آهن میداد؛ ولی چشیدمش مزهی لجن میداد؛ ولی شنیدمش صدای فریاد میداد؛ ولی لمسیدمش تیزی تیغ میداد. گشودم دهان را. پرسیدم سوال را. چرا کورم و باز بینم واقعیت را( چرا نیست در این متن هیچ تصویری( چرا علامت سوال شده پرانتز( چرا جوابی نیست( چرا، چراها ندارد پایان(
میگریزم از واقعیت و او در پی من میدود. شدیم شکار و شکارچی. چه کنم نکند شکارم( میقطعم دماغم را. میبرم زبانم را. میگیرم گوشم را. میگسلانم دستم را. نیست دیگر بوی آهن و مزهی لجن، صدای فریاد و تیزی تیغ. دیگر هیچ ندارم و باز شکارچی در شکارم. گریزی نیست از اینجا پس زدم بیرون از اینجا. زدم در خیال را. راهم داد. چندی بودم از او آسوده. چندی گذشت و گرفت کرایه آن هم روحم.
هر روز یک لیس میزد بر روح. میکرد آرام آرام آبم. میکرد یاد شکارچیام. رفتم سوی پنجره. دیدم واقعیت را. میپایید مرا تمام این مدت. برداشت تبری. کوبید بر پنجره. نشکست فقط برداشت ترک. خیال هم گرفت دو برابر کرایه، آن هم جویدن. کوبید و کوبید و کوبید شکست آمد داخل. جوید و جوید و جوید نماند هیچ از روح.
گشودم دو چشم را. دیدم یک واقعیت را. هراسیدم. بستم. دیگر ندیدمش ولی بوییدمش بوی آهن میداد؛ ولی چشیدمش مزهی لجن میداد؛ ولی شنیدمش صدای فریاد میداد؛ ولی لمسیدمش تیزی تیغ میداد. گشودم دهان را. پرسیدم سوال را. چرا کورم و باز بینم واقعیت را( چرا نیست در این متن هیچ تصویری( چرا علامت سوال شده پرانتز( چرا جوابی نیست( چرا، چراها ندارد پایان(
میگریزم از واقعیت و او در پی من میدود. شدیم شکار و شکارچی. چه کنم نکند شکارم( میقطعم دماغم را. میبرم زبانم را. میگیرم گوشم را. میگسلانم دستم را. نیست دیگر بوی آهن و مزهی لجن، صدای فریاد و تیزی تیغ. دیگر هیچ ندارم و باز شکارچی در شکارم. گریزی نیست از اینجا پس زدم بیرون از اینجا. زدم در خیال را. راهم داد. چندی بودم از او آسوده. چندی گذشت و گرفت کرایه آن هم روحم.
هر روز یک لیس میزد بر روح. میکرد آرام آرام آبم. میکرد یاد شکارچیام. رفتم سوی پنجره. دیدم واقعیت را. میپایید مرا تمام این مدت. برداشت تبری. کوبید بر پنجره. نشکست فقط برداشت ترک. خیال هم گرفت دو برابر کرایه، آن هم جویدن. کوبید و کوبید و کوبید شکست آمد داخل. جوید و جوید و جوید نماند هیچ از روح.
با گله یا بیگله؟
وقت کوچ است. گَلهای نیست. بارید سنگ. هنوز در پرواز. گِلهای نیست. میدهم جاخالی. سنگهای آتشین بارید و باز بیگِله و باز جاخالی. بارش سنگ. سوخت پر و باز پرواز. سنگ خورد به بال. سوزاند. کاهید ارتفاع. آتش خاموشید با رفتن زیر برکه. بازگشتم به ارتفاع. ادامهی پرواز. شد کم، بارش. در نزدیکی پایان. از دور میبینم گله را به دور از بارش. یک بال سوخت. هنوز در پرواز. کاهش ارتفاع. پایان مسیر. پایان فصل. دوباره کوچ. بیگله یا با گله؟ آمدن بیگله بود و رفت یک بال. باز برم بیگله و رود یک بال؟ شاید هم بیشتر از یک بال مثلن جان ولی آن بار اول بود و این بار دوم. به اضافه پرندهای پروازیده زیر آسمان پر سنگ، چه نیاز به گله؟ وقت کوچ. پرواز خارج از گله و در پشت آن با فاصله.
وقت کوچ است. گَلهای نیست. بارید سنگ. هنوز در پرواز. گِلهای نیست. میدهم جاخالی. سنگهای آتشین بارید و باز بیگِله و باز جاخالی. بارش سنگ. سوخت پر و باز پرواز. سنگ خورد به بال. سوزاند. کاهید ارتفاع. آتش خاموشید با رفتن زیر برکه. بازگشتم به ارتفاع. ادامهی پرواز. شد کم، بارش. در نزدیکی پایان. از دور میبینم گله را به دور از بارش. یک بال سوخت. هنوز در پرواز. کاهش ارتفاع. پایان مسیر. پایان فصل. دوباره کوچ. بیگله یا با گله؟ آمدن بیگله بود و رفت یک بال. باز برم بیگله و رود یک بال؟ شاید هم بیشتر از یک بال مثلن جان ولی آن بار اول بود و این بار دوم. به اضافه پرندهای پروازیده زیر آسمان پر سنگ، چه نیاز به گله؟ وقت کوچ. پرواز خارج از گله و در پشت آن با فاصله.