شب سهرابکشان
چرا همه جا هستی؟ در استخر، تونل. حالا اینجا در شب. مرتضی در کابوس بیخاطره هستی. در تونل بیجان و اینجا بیگوش و زبان. هر سه تویی؟ تویی که تناسخ کرده در سه بدن؟ چرا بیژن این قدر عاشقت؟ عاشق اسمت یا خودت؟
در سادهترین نگاه بیژن، مرتضی نامی داشته در زندگی و این کارش عرض ارادت به او. در نگاهی دیگر هم هر سهی شما یک نفر اسم و روحتان فقط مشترک. شاید اصلن نیست اسمت مرتضی، مثلن نامت بیژن. الان کجایی در استخر یا تونل یا شب؟ با کدام یک از تو میحرفم؟ قوکش، مرده با زبانبسته؟
یکی هستید به نظرم. فقط یک نه سه. در ابتدا بودی در« هیچ جا» بعد سفریدی به چند جا، به استخر و تونل و شب. ورود کردی به کالبد انسانهای بیهویت. زیستی عوض آنها. چرا؟
چرا همه جا هستی؟ در استخر، تونل. حالا اینجا در شب. مرتضی در کابوس بیخاطره هستی. در تونل بیجان و اینجا بیگوش و زبان. هر سه تویی؟ تویی که تناسخ کرده در سه بدن؟ چرا بیژن این قدر عاشقت؟ عاشق اسمت یا خودت؟
در سادهترین نگاه بیژن، مرتضی نامی داشته در زندگی و این کارش عرض ارادت به او. در نگاهی دیگر هم هر سهی شما یک نفر اسم و روحتان فقط مشترک. شاید اصلن نیست اسمت مرتضی، مثلن نامت بیژن. الان کجایی در استخر یا تونل یا شب؟ با کدام یک از تو میحرفم؟ قوکش، مرده با زبانبسته؟
یکی هستید به نظرم. فقط یک نه سه. در ابتدا بودی در« هیچ جا» بعد سفریدی به چند جا، به استخر و تونل و شب. ورود کردی به کالبد انسانهای بیهویت. زیستی عوض آنها. چرا؟
🔥1
گیاهی در قرنطینه*
نجدی نداره دوست تنها مرتضی رو. اسم طاهر هم براش عزیز. طاهر مریض در تابستان. در ترس بیترسآور. محکومه به سرنوشت جد اندر جدش. دردهای بیدلیلش ارثیه، بیدرمونه. هر کاری عوض درمون بیماری رو می اندازه عقب. هر کاری گول زدنه. میشه کم کم یه عوض بدن. فقط باید قایمش کرد. انداخت انباری و قایمش کرد. قفل رو بست و قایمش کرد بیرون آوردنش ممنوع. باید بمونه همون جا. باز کردن قفل یعنی بیماریِ بیدلیل بشه هیولا. تروما کرد قایم طاهر و به اجبار بیرون آورد و شد هیولا. از تروما فقط واو و الف موند.
* یوزپلنگانی که با من دویدهاند.
نجدی نداره دوست تنها مرتضی رو. اسم طاهر هم براش عزیز. طاهر مریض در تابستان. در ترس بیترسآور. محکومه به سرنوشت جد اندر جدش. دردهای بیدلیلش ارثیه، بیدرمونه. هر کاری عوض درمون بیماری رو می اندازه عقب. هر کاری گول زدنه. میشه کم کم یه عوض بدن. فقط باید قایمش کرد. انداخت انباری و قایمش کرد. قفل رو بست و قایمش کرد بیرون آوردنش ممنوع. باید بمونه همون جا. باز کردن قفل یعنی بیماریِ بیدلیل بشه هیولا. تروما کرد قایم طاهر و به اجبار بیرون آورد و شد هیولا. از تروما فقط واو و الف موند.
* یوزپلنگانی که با من دویدهاند.
خاطرات پارهپارهی دیروز*
بیژن طاهر میشم؟ میشیم؟ قد میده عمرمون به خاطره شدنِ امروز؟ کِی؟ اون موقع تو گورم یا رو گور؟ قد نمیده. فک نکنم. به تو که نداد. به بچهای دو ساله شاید. روزی بچهی دو ساله طاهر میشه. عکس ورق میزنه. با ملیحهای، کسی به امروز میسَفَره.
بیژن تو خودت طاهر بودی؟ چطوره؟ چطوره افتادن از چاهی به چاه دیگه که در نظرت راه؟ بگو چه شکله افتادن از نهضت جنگل به آزادی؟ چه جوره خوشحالی برای خروج و غمگینی برای قیمت خروج، قیمت مرگ آدمها؟ بگو بیژن طاهر شدن میارزه؟ سکوت نکن. سوالها رو زیاد نکن. جواب بده. خروج میارزه به قیمت جان آدمها؟ چرا برای ورود باید حتمن ورود کرد به یه جای دیگه؟ چرا جواب نمیدی؟ بزار یه جملهی خبری داشته باشم. این چه وضعه بیژن؟ خروج مساوی ورود. طاهر تو نوزادی داخل رضا خان، تو پیری داخل علی خان. من و تو هم. الان داخل علی خان و فردا هم معلوم نیس چی چی خان.
* از پوز پلنگانی که با من دویدهاند
بیژن طاهر میشم؟ میشیم؟ قد میده عمرمون به خاطره شدنِ امروز؟ کِی؟ اون موقع تو گورم یا رو گور؟ قد نمیده. فک نکنم. به تو که نداد. به بچهای دو ساله شاید. روزی بچهی دو ساله طاهر میشه. عکس ورق میزنه. با ملیحهای، کسی به امروز میسَفَره.
بیژن تو خودت طاهر بودی؟ چطوره؟ چطوره افتادن از چاهی به چاه دیگه که در نظرت راه؟ بگو چه شکله افتادن از نهضت جنگل به آزادی؟ چه جوره خوشحالی برای خروج و غمگینی برای قیمت خروج، قیمت مرگ آدمها؟ بگو بیژن طاهر شدن میارزه؟ سکوت نکن. سوالها رو زیاد نکن. جواب بده. خروج میارزه به قیمت جان آدمها؟ چرا برای ورود باید حتمن ورود کرد به یه جای دیگه؟ چرا جواب نمیدی؟ بزار یه جملهی خبری داشته باشم. این چه وضعه بیژن؟ خروج مساوی ورود. طاهر تو نوزادی داخل رضا خان، تو پیری داخل علی خان. من و تو هم. الان داخل علی خان و فردا هم معلوم نیس چی چی خان.
* از پوز پلنگانی که با من دویدهاند
سه شنبهی خیس*
ملیحه مهاجرت کردی؟ از خاطرات پاره پاره آمدی به سه شنبه، به اول انقلاب. مهاجرت نکردی. به عقب بازگشتی. ماشین زمان از کجا گیر آوردی؟ پیر و بودی و شوهرکرده، الان جوان و باکره. دنبال سیاوشی. دنبال پدرت، یک مرده. به خیالت با بقیه آزاد میشود؟ نمیدانی هادس به هیچکس رهایی نمیدهد؟ هادس را نمیشناسی؟ مهم نیست. در هر صورت به کسی رهایی نمیدهد. خودت که خوب این را میدانی. هادس را نمیشناسی، درست ولی این را که میدانی. خودت را گول نزن. گریه نکن. میفهمم. حق داری. تمام کس و کارت زندانی توسط هادس. آره البته به جز پدربزرگت. جدی میگویی؟ حتا به چترت هم رحم نکرده؟ هادس است دیگر. حالا غصه نخور. تا ابد اینطور نیست. به خدا. یک چند سال صبر کن. شوهری گیرت میآید مثل خودت. او هم کس و کارش زندانی توسط هادس. اسمش طاهر است، نمیدانستی؟ مثل اینکه ماشین زمان حافظهات را به هم ریخته. میخاهی انتقام بگیری؟ از هادس؟ به کمک طاهر؟ خودت هم میمیری. از ما گفتن بود.
* از یوزپلنگانی که با من دویدهاند
ملیحه مهاجرت کردی؟ از خاطرات پاره پاره آمدی به سه شنبه، به اول انقلاب. مهاجرت نکردی. به عقب بازگشتی. ماشین زمان از کجا گیر آوردی؟ پیر و بودی و شوهرکرده، الان جوان و باکره. دنبال سیاوشی. دنبال پدرت، یک مرده. به خیالت با بقیه آزاد میشود؟ نمیدانی هادس به هیچکس رهایی نمیدهد؟ هادس را نمیشناسی؟ مهم نیست. در هر صورت به کسی رهایی نمیدهد. خودت که خوب این را میدانی. هادس را نمیشناسی، درست ولی این را که میدانی. خودت را گول نزن. گریه نکن. میفهمم. حق داری. تمام کس و کارت زندانی توسط هادس. آره البته به جز پدربزرگت. جدی میگویی؟ حتا به چترت هم رحم نکرده؟ هادس است دیگر. حالا غصه نخور. تا ابد اینطور نیست. به خدا. یک چند سال صبر کن. شوهری گیرت میآید مثل خودت. او هم کس و کارش زندانی توسط هادس. اسمش طاهر است، نمیدانستی؟ مثل اینکه ماشین زمان حافظهات را به هم ریخته. میخاهی انتقام بگیری؟ از هادس؟ به کمک طاهر؟ خودت هم میمیری. از ما گفتن بود.
* از یوزپلنگانی که با من دویدهاند
جوهاتسو
تبخیر معنایش، معنای لغوی. کاربردش تحت لفظی، کنایهای. افرادی که خود گم کنند خود. به زبان ایرانی آب شود رود زمین. دلیلش؟ زیاد. متفاوت. کسالت از زندگی خود. حسادت به زندگی دیگران. هدفشان تبدیل شدن به مادهای دیگر بعد تبدیل. زیستن به عنوان کسی جز خود.
دلیل دیگرش شاید گریز از آدمها و حرفهایشان. کلمهای ژاپنی، جوهاتسو. یک ناژاپنی هم تواند شود تبخیر، مثلن یک ایرانی. در ایران حرف مردم زیاد ولی جوهاتسو کم. علتش هم ترس و ناتوانی. قصد خیلیها خریدن زندگی اما ناتوان درش. ندارند هزینهاش. جوهاتسوی موقتی باشد شاید بهتر. مدتش کم پس کمهزینهتر. زمانی هم شد آسوده، البته شاید. وقتی دانست موقتی است چه آسودگی؟
تبخیر معنایش، معنای لغوی. کاربردش تحت لفظی، کنایهای. افرادی که خود گم کنند خود. به زبان ایرانی آب شود رود زمین. دلیلش؟ زیاد. متفاوت. کسالت از زندگی خود. حسادت به زندگی دیگران. هدفشان تبدیل شدن به مادهای دیگر بعد تبدیل. زیستن به عنوان کسی جز خود.
دلیل دیگرش شاید گریز از آدمها و حرفهایشان. کلمهای ژاپنی، جوهاتسو. یک ناژاپنی هم تواند شود تبخیر، مثلن یک ایرانی. در ایران حرف مردم زیاد ولی جوهاتسو کم. علتش هم ترس و ناتوانی. قصد خیلیها خریدن زندگی اما ناتوان درش. ندارند هزینهاش. جوهاتسوی موقتی باشد شاید بهتر. مدتش کم پس کمهزینهتر. زمانی هم شد آسوده، البته شاید. وقتی دانست موقتی است چه آسودگی؟
وندالیسم
قرار بر نابودی؟ قبول اما نه تنهایی. همه چیز و همه کس باید بشوند همراهت نابود. خندهدار است نه؟ انسان در همه حال و همه جا اجتماعی. دلیلش؟ نظر خودت؟ ترس از تنها نابود شدن؟ از زیبا دانستن ویرانی؟ درست گفتی. خراب کردن را ساختن میدانی؟ نه؟ ولی من آره. بیمنطق؟ شاید، از جهتی البته. از جهت دیگر میخرابی و میسازی چیزی به نام خرابی. بپنداری وابسته به آنچه میخرابند؟ بیراه نمیگویی.
وندالها را میشناسی؟ نه؟ مهم نیست. در اصل ریشهی وندالیسم همینها. مغول ورژن ژرمنی. میخرابیدند همه چیز و همه کس، بیتوجه به ارزش آنها. بناهای تاریخی میلهیدند زیر سم.
اینها را برای چی گفتم؟ راست میگویی. ریشهی کلمه چه فایده؟ برای مثال آوردم. وندالها با خرابیدن نمیآفریدند چیزی. چرا؟ خودت گفتی، همون اول. آنها میویراندند بناهای رم را. چهار تا آچار پاره نامش هنر؟ آفرین. مشخصن نه.
برعکسش مثلن تهران. شهری کاملن معمولی با ساختمانهای غالبن شبیه هم. اگر وندالها بتازند به آن میسازند چیزی. هر آجار پاره تکهای از بوم نقاشی. البته بگم همه چی از دور قشنگ. داخل شهر باشی آجرها درد. بیرون از بالا، منظرهای تماشایی. حسرت میبری کاش مینقاشیدی خود، آن را.
قرار بر نابودی؟ قبول اما نه تنهایی. همه چیز و همه کس باید بشوند همراهت نابود. خندهدار است نه؟ انسان در همه حال و همه جا اجتماعی. دلیلش؟ نظر خودت؟ ترس از تنها نابود شدن؟ از زیبا دانستن ویرانی؟ درست گفتی. خراب کردن را ساختن میدانی؟ نه؟ ولی من آره. بیمنطق؟ شاید، از جهتی البته. از جهت دیگر میخرابی و میسازی چیزی به نام خرابی. بپنداری وابسته به آنچه میخرابند؟ بیراه نمیگویی.
وندالها را میشناسی؟ نه؟ مهم نیست. در اصل ریشهی وندالیسم همینها. مغول ورژن ژرمنی. میخرابیدند همه چیز و همه کس، بیتوجه به ارزش آنها. بناهای تاریخی میلهیدند زیر سم.
اینها را برای چی گفتم؟ راست میگویی. ریشهی کلمه چه فایده؟ برای مثال آوردم. وندالها با خرابیدن نمیآفریدند چیزی. چرا؟ خودت گفتی، همون اول. آنها میویراندند بناهای رم را. چهار تا آچار پاره نامش هنر؟ آفرین. مشخصن نه.
برعکسش مثلن تهران. شهری کاملن معمولی با ساختمانهای غالبن شبیه هم. اگر وندالها بتازند به آن میسازند چیزی. هر آجار پاره تکهای از بوم نقاشی. البته بگم همه چی از دور قشنگ. داخل شهر باشی آجرها درد. بیرون از بالا، منظرهای تماشایی. حسرت میبری کاش مینقاشیدی خود، آن را.
🔥1
پرسش
زندگی پوچ و انسان آگاه به آن و کارش هم پذیرش در براربرش. حال پذیرش به چه دلیل؟
اجبار
یا
ارزشی در پوچی زندگی؟
زندگی پوچ و انسان آگاه به آن و کارش هم پذیرش در براربرش. حال پذیرش به چه دلیل؟
اجبار
یا
ارزشی در پوچی زندگی؟
جهان بستهها
از جهان بالا دوید. موهایش را شست. به دستشویی، پایین رفت. خون از همهی سوراخهای بدنش خارج حتا منافذ باز پوست. اتاق را گامید. چشمانش را بستند. از اتاق به چپ قَدَمید. به دریا رسید. از دریا راست راند. جنگل جلویش آمد. از جنگل شرق رفت. چشمانش را بستند موجوداتی بیوجودِ در وجود. موهایش را کشتند. خودش را زِنداندَند: هم زنده کردند و هم زندانی.
چشمانش را گشودند. موهایش هنوز مرده. در اتاق بود. خود در آینه شناخت: مو نداشت حتا موی مرده. گوشهایش را بستند. بینی نیز. منافذ باز پوست نیز. بویی نمیشنید. صدایی نمیبویید از اتاق. از خودش ولی نه. ضربان قلب را میبویید با بطنهای مغز. بوی منیاش را با بطنهای قلب. ذهنش را بست به درخاست خودش. نباید میاندیشد= نمیخاست
نباید= نمیخاست احساس کند، از اتاق. هند را آورد از خودش. شهرزاد شد. برایش گفت قصه بیش از هزار و یکی. خاب او را برد. به قبرستان برد. مُرد. چشمهایش را گشود. دست برید و پا. محو شد از اتاق. اتاق نابود شد.
چشم گشود در جهان نابستهها. همه چیز دارد در این جهان، مو و دست و پا. شاخ دارد و با دو گوش گربهای، با دو بال خاردار. هیچ کس نیست در این جهان مگر او بخاهد. کسی هست در این جهان. او خاست. همهی آنها در اختیار او، عروسکهایش. همه چیز و همه کس طبق پیشبینیهای او. غافلگیری معنایی ندارد. همه چیز طبق برنامههای او. برخلاف اتاق انساننما نیست. انسان است در نظر انسانهایش= عروسکهایش. ( او میخاهد آنها چنین پندارند.)
از جهان بالا دوید. موهایش را شست. به دستشویی، پایین رفت. خون از همهی سوراخهای بدنش خارج حتا منافذ باز پوست. اتاق را گامید. چشمانش را بستند. از اتاق به چپ قَدَمید. به دریا رسید. از دریا راست راند. جنگل جلویش آمد. از جنگل شرق رفت. چشمانش را بستند موجوداتی بیوجودِ در وجود. موهایش را کشتند. خودش را زِنداندَند: هم زنده کردند و هم زندانی.
چشمانش را گشودند. موهایش هنوز مرده. در اتاق بود. خود در آینه شناخت: مو نداشت حتا موی مرده. گوشهایش را بستند. بینی نیز. منافذ باز پوست نیز. بویی نمیشنید. صدایی نمیبویید از اتاق. از خودش ولی نه. ضربان قلب را میبویید با بطنهای مغز. بوی منیاش را با بطنهای قلب. ذهنش را بست به درخاست خودش. نباید میاندیشد= نمیخاست
نباید= نمیخاست احساس کند، از اتاق. هند را آورد از خودش. شهرزاد شد. برایش گفت قصه بیش از هزار و یکی. خاب او را برد. به قبرستان برد. مُرد. چشمهایش را گشود. دست برید و پا. محو شد از اتاق. اتاق نابود شد.
چشم گشود در جهان نابستهها. همه چیز دارد در این جهان، مو و دست و پا. شاخ دارد و با دو گوش گربهای، با دو بال خاردار. هیچ کس نیست در این جهان مگر او بخاهد. کسی هست در این جهان. او خاست. همهی آنها در اختیار او، عروسکهایش. همه چیز و همه کس طبق پیشبینیهای او. غافلگیری معنایی ندارد. همه چیز طبق برنامههای او. برخلاف اتاق انساننما نیست. انسان است در نظر انسانهایش= عروسکهایش. ( او میخاهد آنها چنین پندارند.)
ماهی قرمز
رو دیواری.
قرمزی و تنها،
رو آجرهای آبی.
آمدی این جا پارسال.
نیامدی، آوردندت.
دنگ
دنگ
دنگ
آدمهای خارج از آجر میروند بیرون از کلاس.
دهان باز و بسته میکنی.
چه میخاهی بگویی؟ صدایت ندارم.
میموجی و موج نمیسازی.
حباب میدهی بیرون،
حبابهایی بیرنگ با حاشیهی قرمز.
حبابها، آجرها
همه ثابت.
فقط تو در حرکت.
دیوار میخالی و میرهایی.
به ستون میرسی.
جلویت بسته: دری نه آبی و نه آبدار.
میپری به دیوار بعدش.
دیواری بزرگ و خالی میپُرانی.
موجدار میبالی.
در پندار بالهی شکمیات این جا آبی و آبدار
حباب بیرنگ هم ندارد، حتا.
شاید دیوار بعدی.
به ته میرسی.
میآیی پایین.
میروی زیر پنجره.
این دیوار نوشته دارد. حباب ندارد.
میموجی و میموجی و
تق.
میخوری شوفاژ.
انگار رو سطح آبی و نزدیک خورشید.( گرمی)
میموجی به زور از زیر شوفاژ.
میسوزی.( بالهی پشتیات میسوزد.)
کمی بالا
لب پنجره
میرسی
به سختی.
میبینی بیرون را.
نه آبی هست و نه آب.
آسمان زرد، ابرها سیاه، همه جا خاک.
میموجی به ته، بیموج.
دیوار بعدی نه آبی و نه آبدار
سفید
بینوشته حتا.
ساکن میحرکتی.
دهان میگشایی.
چیزی میگویی.
من نمیشنوم.
بالهی دمیات میغَمَد برای بالهی پشتی.
دهان میگشایی.
چیزی نمیگویی.
من میشنوم.
این همه راه آمدهام برای هیچ، برای دیوار سفید؟( سوالت.)
همیشه محبوسی در آجرها تا وقتی شوند نابود؟( سوالم.)
تنها راهت پنجره.( جواب تو و من.)
بسته.
میلاغری و مینازکی.
شوی یک ورقهی قرمز.
رد شدن از درز پنجره.( جواب تو.)
بالهی شکمی رود پیش پشتی.
برای فهمیدن حبس ابد مرگ دو بال میارزید؟( سوال من از تو.)
میبینی بیرون را.
آزادیِ آسمان زرد بهتر یا حبس آجرهای آبی؟( سوال تو از من.)
رو دیواری.
قرمزی و تنها،
رو آجرهای آبی.
آمدی این جا پارسال.
نیامدی، آوردندت.
دنگ
دنگ
دنگ
آدمهای خارج از آجر میروند بیرون از کلاس.
دهان باز و بسته میکنی.
چه میخاهی بگویی؟ صدایت ندارم.
میموجی و موج نمیسازی.
حباب میدهی بیرون،
حبابهایی بیرنگ با حاشیهی قرمز.
حبابها، آجرها
همه ثابت.
فقط تو در حرکت.
دیوار میخالی و میرهایی.
به ستون میرسی.
جلویت بسته: دری نه آبی و نه آبدار.
میپری به دیوار بعدش.
دیواری بزرگ و خالی میپُرانی.
موجدار میبالی.
در پندار بالهی شکمیات این جا آبی و آبدار
حباب بیرنگ هم ندارد، حتا.
شاید دیوار بعدی.
به ته میرسی.
میآیی پایین.
میروی زیر پنجره.
این دیوار نوشته دارد. حباب ندارد.
میموجی و میموجی و
تق.
میخوری شوفاژ.
انگار رو سطح آبی و نزدیک خورشید.( گرمی)
میموجی به زور از زیر شوفاژ.
میسوزی.( بالهی پشتیات میسوزد.)
کمی بالا
لب پنجره
میرسی
به سختی.
میبینی بیرون را.
نه آبی هست و نه آب.
آسمان زرد، ابرها سیاه، همه جا خاک.
میموجی به ته، بیموج.
دیوار بعدی نه آبی و نه آبدار
سفید
بینوشته حتا.
ساکن میحرکتی.
دهان میگشایی.
چیزی میگویی.
من نمیشنوم.
بالهی دمیات میغَمَد برای بالهی پشتی.
دهان میگشایی.
چیزی نمیگویی.
من میشنوم.
این همه راه آمدهام برای هیچ، برای دیوار سفید؟( سوالت.)
همیشه محبوسی در آجرها تا وقتی شوند نابود؟( سوالم.)
تنها راهت پنجره.( جواب تو و من.)
بسته.
میلاغری و مینازکی.
شوی یک ورقهی قرمز.
رد شدن از درز پنجره.( جواب تو.)
بالهی شکمی رود پیش پشتی.
برای فهمیدن حبس ابد مرگ دو بال میارزید؟( سوال من از تو.)
میبینی بیرون را.
آزادیِ آسمان زرد بهتر یا حبس آجرهای آبی؟( سوال تو از من.)
وابی
برای انسان لازم، خصوصن فیلسوف. چه بخاهد چه نه دیر یا روز مییابدش. چیست وابی اما؟
مفهومی عاشق تنهایی و طبیعت. تنهایی برایش آزادی و طبیعت رهایی از انسانها. چشم سوم است، میگشایدش. دید تازهای دهد. به همین دلیل لازم برای فیلسوف. او باید بنگرد به همه چیز با دقت. وابی میکند این امکان را فراهم.
هر زشتی را میسازد زیبا وابی. توجهاش روی روح، خصوصن روح اشیاء. گریزش از تجمل مناسب درآمد کم فیلسوف. مازوخیسم هم دارد وابی. رنج میبیند زیبا. مناسب فیلسوف که آگاهی دهدش رنج. میتحملد زندگی را به کمک وابی.
برای انسان لازم، خصوصن فیلسوف. چه بخاهد چه نه دیر یا روز مییابدش. چیست وابی اما؟
مفهومی عاشق تنهایی و طبیعت. تنهایی برایش آزادی و طبیعت رهایی از انسانها. چشم سوم است، میگشایدش. دید تازهای دهد. به همین دلیل لازم برای فیلسوف. او باید بنگرد به همه چیز با دقت. وابی میکند این امکان را فراهم.
هر زشتی را میسازد زیبا وابی. توجهاش روی روح، خصوصن روح اشیاء. گریزش از تجمل مناسب درآمد کم فیلسوف. مازوخیسم هم دارد وابی. رنج میبیند زیبا. مناسب فیلسوف که آگاهی دهدش رنج. میتحملد زندگی را به کمک وابی.
سابی
لفظی ژاپنی. برادر وابی یا خاهرش. جنسش نامعلوم. وابی عشق زشتی و او عشق پیری و خاری. دنبال تنهایی و فلاکت. گل پژمرده را تازه شکفته میداند. از هنرش نیست، از درک بالایش هم. از ناچارگی. سابی مثل همانها که تنهایی را انتخاب خود دانند. کسانی که نمیپذیرند حقارت تنهایی را. سابی هم چنین. ندارد تحمل پیری و درد پس خود را میزند گول، مینامد آنها را زیبایی. وابی ذاتی مازوخیسمی و او از ناچارگی میکند خود چنین. سابی یک لفظ تنها اما در اصل انسان. انسانی که زیسته در رنج سالها، کرده عادت بهش. میتوان غرید یک عمر از فلاکت؟ نمیتوان. باید آن را آرایید تا تحملید.
لفظی ژاپنی. برادر وابی یا خاهرش. جنسش نامعلوم. وابی عشق زشتی و او عشق پیری و خاری. دنبال تنهایی و فلاکت. گل پژمرده را تازه شکفته میداند. از هنرش نیست، از درک بالایش هم. از ناچارگی. سابی مثل همانها که تنهایی را انتخاب خود دانند. کسانی که نمیپذیرند حقارت تنهایی را. سابی هم چنین. ندارد تحمل پیری و درد پس خود را میزند گول، مینامد آنها را زیبایی. وابی ذاتی مازوخیسمی و او از ناچارگی میکند خود چنین. سابی یک لفظ تنها اما در اصل انسان. انسانی که زیسته در رنج سالها، کرده عادت بهش. میتوان غرید یک عمر از فلاکت؟ نمیتوان. باید آن را آرایید تا تحملید.
در مه بخوان
بین ساختارهای کلاسیک و نوآوری به طرز آزاردهندهای در نوسان. شخصیتها شمالی- دهاتی. شروع با سطلی پر از شخصیت. زبان محاورهای و فصیح. طبق کلمهی آبدارخانه و مکالمات آنها در شورا. شخصیتها از نظر ولنگاری و کوشش با هم اختلاف دارند: هوشنگ، محمدعلی و خنده با خان بابا، فرجام و ناصر. بدون کنش واحد و بزرگ. پر از کنشهای ریز خصوصن در پردهی دوم. استفاده از« تابلو» عوض صحنه. معدود کنش درشت دعوای خان بابا و خنده. دستور صحنه جاهایی خوب و جاهایی افتضاح. نمونهی خوب مثل صفحهی بیست و سه. عوض آنکه بنویسد انسیه او را پرسشگر نگریست؛ آورده:
یک نمونه ی خوب در کاربرد علائم نگارشی.
نمونهی بد دستور صحنه کم نیست. به طور کلی آورده جاهایی جزییات زیاد در دستور صحنه. با این کار آزادی را از بازیگر گرفته. نمونهی جزئیتر صفحهای بیست و پنج. در دیالوگ نوشته:
بعد در دستور صحنه آورده:« او را خاک تو سری کرد.» طبق موقعیت و علامت تعجب معنای خاک واضح.
در ابتدا تعارف زیاد بعد به اندازه. لویی شخصی انگل، تنبل، بیخیال، عاشق آفتاب. ابتدا در نظر فردی مثل هوشنگ اما بعد خیر. خان بابا قهر میگذارد کنار. خود به کوچهی علی چپ میزند. در این قسمت به کار برده از علامت تعجب زیاد. موقعیت دعوا و کلمات میفهماند به بازیگر برای ادای احساسات. شاید قصد تاکید داشته. شاید هم تقصیر مولف. علامت تعجب چنان زیاد که نشسته کنار« البته». شخصیتهای همنظر باز تفاوت دارند. خان بابا، فرجام و ناصر در سوی تلاش با هم متفاوت. خنده، محمدعلی و خنده هم در سوی ولنگاری با هم متفاوت البته کمتر از تلاشگران.
تابلوی دوم ناصر شکسته. همان روحیه اما ناامید. شخصیت لویی شود آشکارتر. میاِثباتد او وجود شپش هم مفید؛ انگلی مثل او هم مفید. انسیه، دختر مشدی منوچ، شخصیتش از طریق مکالمه با ناصر و هوشنگ معلوم گردد. او فردی خجالتی، ساده و کوشا. با نامه میاعترافد به ناصر. جالب اینکه در تابوی دوم پردهی دوم نظرش به هوشنگ کند تغییر. هوشنگ در این پرده دنبالش اما در پردهی دوم پس از یافتن برهاندش.
میاصرارد فرجام بر ورود لویی به اجتماع. میپذیرد به زور اما اجتماع نه. دلیل مشکل هوشنگ با ناصر خوبی زیادش. با این خصلت میسازد بد چهرهی او را. در صفحهای هشتاد و پنج دستور صحنه نوشته:« آرام و موکد» بعد دیالوگ:
تکرار خود، نشان از تاکید. باز دستور صحنهی اضافه. مشدی منوچ میگماند ناصر داده به دخترش گردن بند و ناراضی؛ در حالی که پردهی اول هوشنگ داده. خنده هم مشکل دارد با ناصر. میآموزد او به روستاییان. آدم با سواد هم نباشد آن بردهی مطیع.
پردهی دوم، تابوی دوم شروعی کنجکاوی برانگیز. جلوی در شورا منتظر وانت. کدورتها موقتی اتمامیده. خنده بلخره رود انگلیس. خاستهاش این اما از چه نیاز؟ سوال ناصر همین. پس یعنی عدم نیاز عمدی، نه از شخصیتپردازی بد.
در صفحهی صد و بیست دستور صحنه:« عرق دستش را با دستمال پاک میکند.» و دیالوگ:
ابتدا دستور صحنه اضافه که هر دو منظور عرق دست؛ اما خیر هر دو لازم. دستور صحنه میبَیاند عمل پاک کردن و دیالوگ میگوید از دلیل عرق. با این حال فرقی دارد دستش را پاک کند یا خیر؟ میتوانست حذف شود هر چند نه چندان لازم.
حین انتظار برای وانت میافتند به دور بذلهگویی. یادآور« در انتظار گودو» هر چند خیلی متفاوت. رادی جایی پا از بکت فراتر گذاشته و برای بذلهگویی از اصوات حیوانات استفاده میکند.
فرجام چند خطی در صفحهی صد و سی و سه میتوضیحد از فرق او و ناصر با سایرین. عملی بیهوده. تمام کنشها و دیالوگها تا این جا بیانگر همین نکته. خدافظی فرجام و ناصر دارای خاطره بازی. برای زمان حال کلیشه. ناصر در پایان خداحافظی میگوید از تسلیم ناپذیری و مقاومتش. چه بهتر در طول داستان آن را نشان میداد. هر چند مقدار کمی نشان داده. وانت میآید. با جدایی شخصیتها داستان به اتمام میرسد.
بین ساختارهای کلاسیک و نوآوری به طرز آزاردهندهای در نوسان. شخصیتها شمالی- دهاتی. شروع با سطلی پر از شخصیت. زبان محاورهای و فصیح. طبق کلمهی آبدارخانه و مکالمات آنها در شورا. شخصیتها از نظر ولنگاری و کوشش با هم اختلاف دارند: هوشنگ، محمدعلی و خنده با خان بابا، فرجام و ناصر. بدون کنش واحد و بزرگ. پر از کنشهای ریز خصوصن در پردهی دوم. استفاده از« تابلو» عوض صحنه. معدود کنش درشت دعوای خان بابا و خنده. دستور صحنه جاهایی خوب و جاهایی افتضاح. نمونهی خوب مثل صفحهی بیست و سه. عوض آنکه بنویسد انسیه او را پرسشگر نگریست؛ آورده:
انسیه: ؟
یک نمونه ی خوب در کاربرد علائم نگارشی.
نمونهی بد دستور صحنه کم نیست. به طور کلی آورده جاهایی جزییات زیاد در دستور صحنه. با این کار آزادی را از بازیگر گرفته. نمونهی جزئیتر صفحهای بیست و پنج. در دیالوگ نوشته:
خاک!
بعد در دستور صحنه آورده:« او را خاک تو سری کرد.» طبق موقعیت و علامت تعجب معنای خاک واضح.
در ابتدا تعارف زیاد بعد به اندازه. لویی شخصی انگل، تنبل، بیخیال، عاشق آفتاب. ابتدا در نظر فردی مثل هوشنگ اما بعد خیر. خان بابا قهر میگذارد کنار. خود به کوچهی علی چپ میزند. در این قسمت به کار برده از علامت تعجب زیاد. موقعیت دعوا و کلمات میفهماند به بازیگر برای ادای احساسات. شاید قصد تاکید داشته. شاید هم تقصیر مولف. علامت تعجب چنان زیاد که نشسته کنار« البته». شخصیتهای همنظر باز تفاوت دارند. خان بابا، فرجام و ناصر در سوی تلاش با هم متفاوت. خنده، محمدعلی و خنده هم در سوی ولنگاری با هم متفاوت البته کمتر از تلاشگران.
تابلوی دوم ناصر شکسته. همان روحیه اما ناامید. شخصیت لویی شود آشکارتر. میاِثباتد او وجود شپش هم مفید؛ انگلی مثل او هم مفید. انسیه، دختر مشدی منوچ، شخصیتش از طریق مکالمه با ناصر و هوشنگ معلوم گردد. او فردی خجالتی، ساده و کوشا. با نامه میاعترافد به ناصر. جالب اینکه در تابوی دوم پردهی دوم نظرش به هوشنگ کند تغییر. هوشنگ در این پرده دنبالش اما در پردهی دوم پس از یافتن برهاندش.
میاصرارد فرجام بر ورود لویی به اجتماع. میپذیرد به زور اما اجتماع نه. دلیل مشکل هوشنگ با ناصر خوبی زیادش. با این خصلت میسازد بد چهرهی او را. در صفحهای هشتاد و پنج دستور صحنه نوشته:« آرام و موکد» بعد دیالوگ:
دکش میکنم دکتر، دکش میکنم.
تکرار خود، نشان از تاکید. باز دستور صحنهی اضافه. مشدی منوچ میگماند ناصر داده به دخترش گردن بند و ناراضی؛ در حالی که پردهی اول هوشنگ داده. خنده هم مشکل دارد با ناصر. میآموزد او به روستاییان. آدم با سواد هم نباشد آن بردهی مطیع.
پردهی دوم، تابوی دوم شروعی کنجکاوی برانگیز. جلوی در شورا منتظر وانت. کدورتها موقتی اتمامیده. خنده بلخره رود انگلیس. خاستهاش این اما از چه نیاز؟ سوال ناصر همین. پس یعنی عدم نیاز عمدی، نه از شخصیتپردازی بد.
در صفحهی صد و بیست دستور صحنه:« عرق دستش را با دستمال پاک میکند.» و دیالوگ:
دستام خیس شده از بس جفنگ میبافین.
ابتدا دستور صحنه اضافه که هر دو منظور عرق دست؛ اما خیر هر دو لازم. دستور صحنه میبَیاند عمل پاک کردن و دیالوگ میگوید از دلیل عرق. با این حال فرقی دارد دستش را پاک کند یا خیر؟ میتوانست حذف شود هر چند نه چندان لازم.
حین انتظار برای وانت میافتند به دور بذلهگویی. یادآور« در انتظار گودو» هر چند خیلی متفاوت. رادی جایی پا از بکت فراتر گذاشته و برای بذلهگویی از اصوات حیوانات استفاده میکند.
فرجام چند خطی در صفحهی صد و سی و سه میتوضیحد از فرق او و ناصر با سایرین. عملی بیهوده. تمام کنشها و دیالوگها تا این جا بیانگر همین نکته. خدافظی فرجام و ناصر دارای خاطره بازی. برای زمان حال کلیشه. ناصر در پایان خداحافظی میگوید از تسلیم ناپذیری و مقاومتش. چه بهتر در طول داستان آن را نشان میداد. هر چند مقدار کمی نشان داده. وانت میآید. با جدایی شخصیتها داستان به اتمام میرسد.
فروشنده
تیتراژ با فضای نیمهتاریک بیانگر نوع فیلم: درام.
شروع با حادثه. ریزش ساختمان. رابطهی علل معلولی به خوبی حفظ. اول ریزش ساختمان به موجب آن تعویض خانه در نتیجهی آن تجاوز. خود تجاوز حادثات دیگری میزاید.
عماد معلم ادبیات و بازیگر. در حال اجرای نقش فروشنده در مرگ فروشنده. با این کار در ابتدا به نظر آید او نماد ویلی( نام فروشنده در مرگ فروشنده) است در حالی که خیر. همکار او صنم زنی را میایفاید که ویلی با او به زنش خیانت میکند. صنم نمودِ زن روسپی است. عماد مستاجر کارگردان میگردد. مستاجر قبلی زن روسپی.
رعنا به گمان اینکه همسرش است در میگشاید. متجاوزی میآید. اتفاقات پس از ورود نشان نمیدهد؛ از گفتهی همسایهها، مخاطب میفهمد. متجاوز مشتری زن روسپی. به خیالش رعنا آن زن البته طبق گفتهی همسایهها. با فضاسازی و اعمال احساسات زن و شوهر را نسبت به این اتفاق نشان میدهد. رنگ پریدگی صورت رعنا، ترس از تنهایی، ایستادن عماد پشت دستشویی، حمام نکردن در خانهی خود، سکوت و کمرنگ شدن لبخند همه و همه حکایت از اثرات تجاوز است. عماد جوراب متجاوز مییابد. میاندازد دور. میشورد دست چنانچه نجسی بوده. این کار خشم او را میبیاند. همچنین جوراب عنصری قرضی از میلر. این عنصر تا آخر وجود دارد؛ درست مثل مرگ فروشنده.
سوییچ ماشین متجاوز را مییابد. چنان دنبال او هست که تمام ماشینهای محل را میامتحاند. آخر سر به وانتی میخورد.
کنشی میان او و زنش تا آخر است. رعنا گریزان از گفتن وقایع به پلیس و همسرش در صدد مجازات. رعنا در کل نمیخواهد کسی چیزی بفهمد. وقتی همکارانش متوجه میشوند؛ نارضایتی میخرجد. دلیل این رفتار میل به حفظ حریم شخصی. حال که حریم جسمش را از دست داده، میخاهد حداقل حریم زندگی حفظ کند. گریستن بر صحنه و ترک آن بار دیگر تروما را بدون دیالوگ نشان میدهد. دلیل این کار شباهت نگاه تماشاگران به متجاوز. هر رفتار و عملی دلیلی دارد. صرفن برای کش دادن داستان نیست.
در ابتدای داستان رعنا و بقیه اثاث زن روسپی جا به جا میکنند. عماد آن کار را نقض حریم شخصی مینامد. حال برای یافتن نشانی از متجاوز وسایل زن را زیر و رو مینماید. از پلاک ماشین صاحبش را مییابد. فرهادی با نوع فیلمبرداری و چینش عناصر حدسی را در ذهن مخاطب میگذارد: پسر باربر متجاوز است. عماد به بهانهی بارکشی او را به خانهی قبلی میدعوتاند. نمیآید. پدر زنش را میفرستد. عماد قضیه را میگوید. حرفهای پیرمرد ضد و نقیضهایی دارد. عماد متوجهی دروغهایش میشود. با ورود رعنا میاعترافد به تجاوز. عماد در مورد این موضوع در عین عصبانیت خونسرد است. با نوعی منطق پیش میرود نه هیجانات زودگذر. پیرمرد میاظهارد میدانست رعنا روسپی نیست. دلیل کارش وسوسه بود. پیرمرد همان ویلی. هر دو مریض و هنوز مشغول کار. هر دو توسط زنشان از کار منع شدهاند. زن هر دو فداکار و ساده. هر دو با این وجود به زن خیانت میکنند.
کنش عماد و رعنا پررنگتر میشود عماد قصد بر مطلع کردن خانوادهاش، رعنا در پی رهاییدن مرد. تهدید میکند در صورت مطلعیدن میجداید از عماد. پیرمرد میبیهوشد. رعنا برای کمک به او مینزدیکد. این حرکت یعنی رعنا از وضعیت حاد خروجیده. خانوادهی پیرمرد میآیند. عماد چیزی نمیگوید؛ اما کیسهای دهد حاوی کاندوم، نامه و پول روسپی. پیرمرد مانند ویلی میمیرد از فشار عصبی. در صحنهی آخر عماد و رعنا به تصویر کشد در حال گریم
تیتراژ با فضای نیمهتاریک بیانگر نوع فیلم: درام.
شروع با حادثه. ریزش ساختمان. رابطهی علل معلولی به خوبی حفظ. اول ریزش ساختمان به موجب آن تعویض خانه در نتیجهی آن تجاوز. خود تجاوز حادثات دیگری میزاید.
عماد معلم ادبیات و بازیگر. در حال اجرای نقش فروشنده در مرگ فروشنده. با این کار در ابتدا به نظر آید او نماد ویلی( نام فروشنده در مرگ فروشنده) است در حالی که خیر. همکار او صنم زنی را میایفاید که ویلی با او به زنش خیانت میکند. صنم نمودِ زن روسپی است. عماد مستاجر کارگردان میگردد. مستاجر قبلی زن روسپی.
رعنا به گمان اینکه همسرش است در میگشاید. متجاوزی میآید. اتفاقات پس از ورود نشان نمیدهد؛ از گفتهی همسایهها، مخاطب میفهمد. متجاوز مشتری زن روسپی. به خیالش رعنا آن زن البته طبق گفتهی همسایهها. با فضاسازی و اعمال احساسات زن و شوهر را نسبت به این اتفاق نشان میدهد. رنگ پریدگی صورت رعنا، ترس از تنهایی، ایستادن عماد پشت دستشویی، حمام نکردن در خانهی خود، سکوت و کمرنگ شدن لبخند همه و همه حکایت از اثرات تجاوز است. عماد جوراب متجاوز مییابد. میاندازد دور. میشورد دست چنانچه نجسی بوده. این کار خشم او را میبیاند. همچنین جوراب عنصری قرضی از میلر. این عنصر تا آخر وجود دارد؛ درست مثل مرگ فروشنده.
سوییچ ماشین متجاوز را مییابد. چنان دنبال او هست که تمام ماشینهای محل را میامتحاند. آخر سر به وانتی میخورد.
کنشی میان او و زنش تا آخر است. رعنا گریزان از گفتن وقایع به پلیس و همسرش در صدد مجازات. رعنا در کل نمیخواهد کسی چیزی بفهمد. وقتی همکارانش متوجه میشوند؛ نارضایتی میخرجد. دلیل این رفتار میل به حفظ حریم شخصی. حال که حریم جسمش را از دست داده، میخاهد حداقل حریم زندگی حفظ کند. گریستن بر صحنه و ترک آن بار دیگر تروما را بدون دیالوگ نشان میدهد. دلیل این کار شباهت نگاه تماشاگران به متجاوز. هر رفتار و عملی دلیلی دارد. صرفن برای کش دادن داستان نیست.
در ابتدای داستان رعنا و بقیه اثاث زن روسپی جا به جا میکنند. عماد آن کار را نقض حریم شخصی مینامد. حال برای یافتن نشانی از متجاوز وسایل زن را زیر و رو مینماید. از پلاک ماشین صاحبش را مییابد. فرهادی با نوع فیلمبرداری و چینش عناصر حدسی را در ذهن مخاطب میگذارد: پسر باربر متجاوز است. عماد به بهانهی بارکشی او را به خانهی قبلی میدعوتاند. نمیآید. پدر زنش را میفرستد. عماد قضیه را میگوید. حرفهای پیرمرد ضد و نقیضهایی دارد. عماد متوجهی دروغهایش میشود. با ورود رعنا میاعترافد به تجاوز. عماد در مورد این موضوع در عین عصبانیت خونسرد است. با نوعی منطق پیش میرود نه هیجانات زودگذر. پیرمرد میاظهارد میدانست رعنا روسپی نیست. دلیل کارش وسوسه بود. پیرمرد همان ویلی. هر دو مریض و هنوز مشغول کار. هر دو توسط زنشان از کار منع شدهاند. زن هر دو فداکار و ساده. هر دو با این وجود به زن خیانت میکنند.
کنش عماد و رعنا پررنگتر میشود عماد قصد بر مطلع کردن خانوادهاش، رعنا در پی رهاییدن مرد. تهدید میکند در صورت مطلعیدن میجداید از عماد. پیرمرد میبیهوشد. رعنا برای کمک به او مینزدیکد. این حرکت یعنی رعنا از وضعیت حاد خروجیده. خانوادهی پیرمرد میآیند. عماد چیزی نمیگوید؛ اما کیسهای دهد حاوی کاندوم، نامه و پول روسپی. پیرمرد مانند ویلی میمیرد از فشار عصبی. در صحنهی آخر عماد و رعنا به تصویر کشد در حال گریم
چرکتاب
این که بگفتی یعنی چه؟ سکوت نکن. جواب بده. حداقل بنویس.
یعنی چرکِ کتاب یا کتاب چرک؟
حداقل با کله بگو.
یعنی چرکِ تاب یا تاب چرک؟ کدام تاب؟ تاببازی با لباس؟
اگر آره سر پایین بنداز.
یعنی چرکِ تابش یا تابش چرک؟ کدام تابش؟ تابش نور؟ نور چی؟ فرابنفش یا خورشید؟
اگر هیچکدام سرت را بالا ببر. فلجی؟ نه جوابی نه تکان کلهای. مگر فرهنگ لغت نیستی؟ پس جواب بده. نمیدانی؟ انگاری مردی.
این که بگفتی یعنی چه؟ سکوت نکن. جواب بده. حداقل بنویس.
یعنی چرکِ کتاب یا کتاب چرک؟
حداقل با کله بگو.
یعنی چرکِ تاب یا تاب چرک؟ کدام تاب؟ تاببازی با لباس؟
اگر آره سر پایین بنداز.
یعنی چرکِ تابش یا تابش چرک؟ کدام تابش؟ تابش نور؟ نور چی؟ فرابنفش یا خورشید؟
اگر هیچکدام سرت را بالا ببر. فلجی؟ نه جوابی نه تکان کلهای. مگر فرهنگ لغت نیستی؟ پس جواب بده. نمیدانی؟ انگاری مردی.