خیال‌گاه| زهرا هادی
25 subscribers
2 photos
1 video
2 files
13 links
Download Telegram
آزمون عملی هنریون | کنکور هنر
نمایش_تئاتر #فیلم_تئاتر شکلک نویسنده: نغمه ثمینی کارگردان: کیومرث مرادی بازیگران: امیر جعفری پانته آ بهرام نوید محمدزاده ستاره پسیانی خلاصه داستان تئاتر شکلک: شکلک نمایش برگزیده سال 83 بود که دوباره با گروهی جدید به روی صحنه رفت و با استقبال مواجه…
جوانی و شادی در این دنیای پر از رنج هست بی‌معنا. به محض خروج از رحم می‌کند هوا انسان را پیر که عوض اکسیژن درد دارد.
دیوار چهارم می‌شکند. تماشاچی‌ها شوند همسایه. نویسنده خاسته با مسخره شدن تماشاچی توسط زوج سنتی به دلیل تقابل فرهنگی طنز بسازد. صحنه به میدان معرکه رود. نشان داده شود رویی دیگر از اسد، رویی ضعیف. ناامید از آمدن شعبون. صحنه بازگردد به خانه. پایان داستان برآمده از آغاز. آغاز وضعیتی را بیان می‌دارد: بچه‌ای نامشروع که نرگس قصد سقط دارد. پایان هم به وضعیت پایان می‌دهد یا آن را می‌حَلَد: بچه به دنیا آمده و نرگس دوستش دارد. طبق پایان گویی اسد و عالیه خابی بودند یا نرگس و شریف سَفَریدند به پهلوی و حال همه چیز رفته از یاد. آغاز و پایان چفت و بست دارد.کمی بعد از آغاز عالیه و اسد را داشتیم و در حوض و در آخرین صحنه هم همینطور.

شخصیت‌های داستان را می‌توان با منطق زورکی سه بعدی کرد:

عالیه
ابتدا فردی خلاصه شده در چند کلمه، در شوهر و اطاعت. از رفتار او با سایر شخصیت‌ها شود انسانی‌تر. برای نقره/ نرگس حسود و کینه‌ای. برای شریف بسته به موقعیت و منفعت متفاوت. برای اسد مطیع و احمق. پس بعد اول را دارد. انسان است. خاسته‌اش چیست؟ بیرون انداختن نقره از زندگی. بعد دوم هم دارد. خاسته برآمده از چه نیازی است؟ تملک‌خاهی بر شوهر. حالا چرا؟ چون ضعیف است و بی‌چیز. می‌خاهد حداقل اربابش مال خودش باشد. پس سه بعدی است.

اسد
لات. مخلص شاه. زور‌گو. در ظاهر قوی. در باطن ضعیف. نمونه‌اش در زندگی فراوان. مطیع بالا مقام و زورگوی پایین مقام. تضاد دارد. انسان است و تک‌بعدی. خاسته‌اش شعبون و نقره. حال دو بعدی. نیازش؟ برای نقره عشق اما چرا حال عاشق او با اینکه زن دارد؟ برای شعبون هم جواب فقط پدرسالاری. هرچند کی داند شاید پدر استعاره از چیزی، مثلن حکومت. در مورد بعد سومش قطعیت نیست.

شریف
نام و منش یکی. می‌ستیزد و می‌ترسد از ظلم. دنبال زن و زندگی. تضاد دارد و خاسته. انسان است و دو بعدی. خاسته برآمده از چه؟ طبق گفته‌ی خودش زیسته در خانواده‌ای مذهبی- سنتی. نرگس کاملن برخلاف ارزش‌های خانواده. شریف هم در ناخودآگاه دنبال گریز از این چارچوب‌های کهنه. دنبال چیزی جدید. برای همین شده عاشق نرگس. پس زن و زندگی می‌خاهد به دلیل گریز از چارچوب. او کاملن سه بعدی است.

نرگس
تنها شد برایم انسانی وقتی که رفت قصد سقط جنین. وقتی کرد تغییر رفتارش از ابتدا. خاسته‌اش سقط است. برآمده از چه؟ از تولد ستیزی. نمی‌خاهد آید موجودی دیگر در این دنیا و بکشد مثل او رنج.
در انتظار گودو

پرده‌ی اول:

طبق دستور لحن، گوگو بی‌حوصله و سرد. دستورات فیزیکی و تکرارشونده در طول داستان زیاد. موضوع صحبت شاخه به شاخه تغییر. صدا زنند هم با اسم مخفف پس رابطه صمیمی. طبق مکالمه هستند کهنه سربازهایی پس از جنگ. جالب که ابزورد هم بعد از جنگ جهانی آمد و داستان در نوع ابزورد. مکالمات بیهوده مثل زندگی. هدفشان وقت گذرانی فقط. بکت با وجود رابطه‌ی صمیمی آن‌ها به گذشته‌شان دست درازی نمی‌کند. همین قدر دانیم سربازند و در عذاب وجدان. از بی‌کاری حتا تصمیم به خودکشی گیرند. هر چند در آن هم منتظر اجازه‌ی گودو. به همین دلیل اول به نظر آید گودو استعاره از حکومت یا خدا است ولی منظور از دنیای پوچ است. گوگو و دی‌دی، هم ناتوان در تصمیم‌گیری هم ناتوان در خندیدن. در اصل ندارند اجازه‌ی آن را. چرا و توسط چه کسی نمی‌دانیم. وقتی کشد به درازا حرف‌های آنها آید دو شخصیت جدید به صحنه. با این کار به نوعی داده نجات داستان را از خطی صاف. یکی از آنها پونزو مستبد. رفتارش با لاکی مثل بارکش. هدفش فروختن لاکی. غیر انسانی است و بیند خود را بی‌هم‌نوع ناتوان. دی‌دی و گوگو با سرگرم شدن توسط آنها انتظار برایشان رنگ می‌بازد. پونزو ناگهان خود را قربانی، در تضاد با قبل نشان می‌دهد. در روایت او خودش مظلوم و لاکی ظالم. به نظر دوقطبی. مثل فرومایه‌ای که شده بالا مقام و فراری از گذشته. سریعن بازمی‌گردد به همان پونزوی مستبد. دیگر نمی‌برند حساب گوگو و دی‌دی از او‌. پونزو مجموعه‌ای از رفتار‌های عادی در هر انسانی اما رفتارهایی کاملن متضاد. به شکلی زشت متضاد نه بین و یانگ. تشنه‌ی توجه و تشویق. عاشق قدرت و برتری. همه‌ی این ویژگی‌ها از نظر خودش بهش ارزش می‌دهند، او را از گذشته‌ی پست می‌دوراند.
لاکی بلند بلند می‌اندیشد. مونولوگی طولانی، بی‌علائم نگارشی، شبیه پیشنهاد کیبورد، با لحنی اداری و خشک. انگار برای نوشتن مونولوگ از فن نگارش خودکار استفاده شده. پریشانی مونولوگ پریشانی لاکی را گوید. از لاکی کمتر از همه اطلاعات می‌دهد؛ زیرا نمی‌حرفد جز اندک. عبارات یا کلماتی در مونولوگ می‌تکرارد چندین بار. پونزو و لاکی می‌خروجند، عقبکی. آن دو هم بازگردند به باتلاق انتظار؛. هرچند نه چندان طولانی. پسری لرزان ترسان دهد نجات آن‌ها را. دارد خبری از گودو.
بکت برای برانگیختن کنجکاوی مخاطب خبر را به راحتی نمی‌گوید. ترس پسر و تغییر مداوم موضوع بحث مانع است. خبرش آمدن گودو در روز بعد.

پرده‌ی دوم:

برخلاف پرده‌ی قبل آغاز با کنش است. افرادی حمله کردند به گوگو. کی و کِی و کجا و چرا نمی‌دانیم. گزاره‌‌ها همه دارند فقط فعل و گاه فاعل. پرش مکالمات کمتر از پرده‌ی اول. حرفشان:« انسان‌ها بی‌هم خوش‌ترند ولی باز، بازگردند به هم.» گوگو در حالی با دی‌دی عوض« نه»، « نخیر» گوید. انتخاب این کلمه بی‌دلیل نبوده. کلمه‌ی دوم بار بی‌حوصلگی و کمی خشم دارد. با این کار، بکت کرده خود را معاف از دستور لحن.
مخاطب دو دل که کند به کی اعتماد. به گوگو که داند فاصله دو پرده بیش از یک روز؟ به دی‌دی که نظرش بر خلاف او؟ دلایل هر کدام منطقی. اولی دلیلش درختی بی‌برگ که حال شده پربرگ. دی‌دی هم دلیلش تازگی زخم گوگو.
دیالوگ‌هایی شوند تکرار مدام در طول داستان:

- بیا بریم خستم.
- نمیشه. منتظر گودو هستم.
- پس چه کنیم؟
- بحرفیم. بزنیم خود را دار.

در این پرده در ابتدا حضور لاکی و پونزو فقط از طریق دیالوگ‌ها و بعد خودشان هم ورود. گوگو از ابتدای این پرده قصد خروج دارد و دی‌دی مانع. وسط جدال می‌شوند محاصره. توسط کی و چرا نمی‌دانیم. قایم شدن و حرکات زیاد تشویش آن دو را از این مسئله می‌منتقلد. پایان این کنش زود رسد فرا. از بی‌کاری این بار سراغ فحاشی روند. ورود پونزو و لاکی. پونزو به دلیلی و زمانی نامعلوم کور و لاکی کر و لال. ابتدا بدانند پونزو را گودو؛ چون خسته هستند از انتظار. می‌خاهند زمان دوباره به حرکت درآید.
صفحه‌ی نود و چهار دستور صحنه نوسته« با شدت» و علامت تعجب هم آورده. یکی کافی بود، مگر اینکه قصد بکت تاکید زیاد بر لحن بوده. آخر جمله‌ای معمولی و پر از بلاتکلیفی:« بیا تا وقت هست یه کاری کنیم!»
انسانیت مرده. گوگو و دی‌دی در جدال که آیا به پونزو کمک کنند یا خیر. عاقبت می‌پذیرند عوض کمک پولی، چیزی گیرند. الان او همان پونزوی قربانی است. دی‌دی و گوگو می‌رَفتارند با او همچون رفتار خودش با لاکی.
مانند پرده‌ی اول پسری آمده و گفته همان خبر. گوگو و دی‌دی می‌خاهند اگر او نیامد دیگر خودکشی کنند. اگر دنیا پوچ و انتهایش نامعلوم خود به انتها می‌رویم.
کاروشی

اصطلاحی ژاپنی. کار زیادِ مرگ‌آور، معنایش. چه مرگی بهتر از این؟ فکر کن چند هفته یا چند ماه فقط بنویسی و بخانی. کارهای دیگر حتا روزمره بروند به درک، فقط کلاس‌ها و تمرین‌های اوستا. این قدر بنویسی که انگشتت بزند تاول. این قدر بخانی که بماند دستانت بی‌اختیار در حالت کتاب گرفتن. بنویسی از همه چیز. بکنی فاصله‌ی دست و ذهن صفر میلی‌متر. نه بخابی و نه روی حمام. ندهی دقیقه‌ای هدر. فقط نوشتن و خاندن. حتا تئاتر و فیلم هم نه. شاید بلخره تمام کنی رمانی یا بِسُرویی دفتر شعری. بشوی چنان غرق در کلمه که پشم‌های اوستا هم بخورد فر. بمانی آن چند ماه را فقط در خانه و بمیری. سکته کنی و بمیری. از کم‌خابی، کم‌غذایی، کم‌آدمی بمیری. مجنون شوی نه عاشقانه که تیمارستانه. بگو چه مرگی بهتر از این؟
اسطوره‌نویسی

آمده خرافه و افسانه از کم‌علمی. می‌گفت این را در وبیناری اوستا برای آشنایی با اسطوره‌نویسی. مثلن نمی‌دانستند یونان باستان از انفعالات شب و روز و آپولون ساختند و گفتند او خورشید بالا و پایین کند. همین کار هست در مسائل ناعلمی ولی افسانه نخانَندِش. شایعه گویندش، حرف خاله زنکی.
انسان دارد دوست بداند علل هر چیز. از بی‌خبری می‌سازد برایش روابط علل معلولیِ بی‌علت. نمونه‌اش خودم. دوقلویی کاملن بی‌شباهت هست در کلاسم. برای همه این مقدار تفاوت تعجب. من هم شدم مردم یونان باستان. از خودم ساختم داستان‌های من درآوردی. مثلن خاهر ناتنی‌اند نه دوقلو. پدرشان هم‌ زمان دو زن داشته و زاییده‌اند زن‌ها با اختلاف چند ماه. آن دو هم کردند این مطلب پنهان از ترس. شاید گفته‌اند حقیقت را در دبستانی، راهنمایی، جایی و دیدند آنچه نخاهند و گرفتند تصمیم که باشند در موردش لال.
بودش این یک حکایت از آن. مفسران متفاوت آورده‌اند حکایات متفاوت. حکایاتی شبیه هم. مثلن نقلیده‌اند ندارد هم زمان دو زن. مادر یکی زودتر خفته و پدر کرده رو زنِ پنهانی را. نوشته‌اند راویان در پانویس که حتمن زیسته‌اند دو خواهر در یک خانه از بدو تولد. دلیلشان هم رابطه‌ی خوبشان.
انسان در پی دلیل هر چیزی و با این حال می‌جنبد دیر برای جواب علمی. چرا همیشه گزینه‌ی اولش خیال است چه در علم و چه در هر چه دیگر؟ واقع‌گرایان‌ترین هم قبل از هر کاری اول بروند به خیال بعد شاید تلاشی چیزی.
مشکلات زری از دهن آقای نویسنده

- گذشته سه هفته‌ای از آغازیدن رمانیدن. شده نوشته حدود سی صفحه‌ای. اول ندیدی پیوندی میان خود و« نیارش». پنداری نبری لذت. حال نه، مستی ازش. قبل از آغازیدن کارت ترسیدن از کص‌نویسی. هنوز می‌ترسی ولی ترسی لذت‌آفرین. پیش‌نویست از هر زردْ رمانی بدتر. پاک نویسیدنش کار حضرت فیل با این حال نبری رنج. پاکیدن باشد دو سالی دیگر، زمانی که غرقی در هنر. داستان هم مرتبط به هنر. بگذرم که شوی این دو سال آشناتر با نقاشی به لطف سرزبان. مشکل آغازیدن هست هنوز مثلن همان ترس. ترس اینکه عینن می‌گویی و می‌وصفی. تو نوجوانی و شخصیت اصلی جای پدرت. پیری را مصنوعی نمی‌سازی؟ بی‌خیال. فقط بِخیال که در چهل سالگی چطوری.
این حجم از تفاوت شاید بپروَراند تخیل و همدردی. در این میان مشکلی، عشق. توصیفاتت کلیشه. به خیالت بزرگ کردی کراش‌هایت که شود عشق. چه فایده؟ کراش‌هایت هم کلیشه. بر فرض عاشق یک کوراوغلی شدی که چی؟ آیا کمک‌کننده است؟ نه زری.« نیارش» کجا و تو کجا؟ او مرد و تو زن. او بزرگ و تو کوچک. او عاشق دانش‌آموزش و تو خود دانش‌آموز. بر فرض شدی بیست سال دیگر چنین باز نتوانی کامل بوصفی. می‌دانی زری این میل به وصفیدنِ دقیقت هنر نیست، عیب است. به گمانت می‌شود نوشت رمانی خیالی اما واقعی‌تر از زندگی؟ بر فرض هم بتوان؛ آیا تجربیدن لازم؟ نه. حتا اگر باشد، ناتوانی درش. چهار سال دیگر سر محیا می‌خاهی چه کنی؟ با پول نداشته‌ات بروی انگلیس؟ به جای این مسخره بازی‌ها برو سراغ شکافتن. ذهن و قلب بشکاف و بفهم حالات در هر موقعیتی.

- آخه آقای نویسنده تو که خود عالمی این‌ها درد چند روز اول. مشکل الان چیز دیگری است. طول داستان است.

- هیسسس. مگر قرار نبود ساکت باشی؟ بعد هم مگر طول مشکل می‌نامند؟ قرار صد فحه بود و الان به پنجاه تا به زور می‌رسد؟ زنِ درست چرا پیش پیش می‌دوزی و می‌بری؟ چه دیدی شاید رسید. نرسید هم به درک. جزییات را بیشتر کن البته آب‌ نبند. بپرداز به صحنه‌های که کم پرداختی ولی کش نده. برایت سوال که چرا چنین مایل به کم‌نویسی؟ ترجیحت هم همان. برای من هم سوال. چرا همیشه می‌روی اول سر اصل مطلب؟

- چون که...

- من سوال بپرسم تو چرا جواب می‌دهی؟ برای همیشه ساکت باش.

کیو.
کیو.
کیو.

- آخه زری رمان هنوز تمام نشده برای چی می‌میری؟
💘1
سفر ساکورا

می‌پروازد ساکورا از در به دیوار
درخت نقش بر در.
می‌رسد ساکورا به تخته سیاه.
می‌قطعد آن‌ جا.
داده از دست عطرش را‌
می‌خروجد از درزِ پنجره.
می‌دواند و می‌دواند باد او را.
‌می‌گردد و می‌گردد دنبال درختی.
می‌یابد و می‌نشیند بر شاخه بی‌برگی.
می‌کند ساکورا بهاری، درخت لخت را.
می‌رود ساکورا زیر چند دقیقه رو به مردگی.
می‌گیرد نفس دادن به درخت جان خودش.
می‌داند ساکورا جان خود را مهم‌تر.
می‌رهاند درخت را و گیرد جان از او.
می‌دهد جان به خود
می‌خاهد عطرش را.
می‌شِناید در هوا از باغ به کلاس.
می‌ماند کدام عطردار در یا دیوار؟
می‌گوید ساکورا:« هیچ.»
می‌آید در شاعر.
می‌شود با هوا ترکیب.
می‌دهد جا خود را در شش‌ها، شش‌های شاعر.
می‌گریزد از آن به بصل‌النخاع.
می‌نامد آن را درخت زندگی، درختی بهتر از نقش و باغ.
می‌دواند ریشه در آن.
می‌رود ریشه به قلب.
می‌رسد به رگ.
می‌رَنگانَد آن را از سیاه به صورتی.
می‌سازد رگی جدید در قلب.
می‌خاند ساکورا آن را عشق.
می‌باشد برای ساکورا، فرزند.
می‌باشد برای قلب انگل و باکتری.
می‌پایانَد ساکورا سفر خود را.
می‌آغازد فرزندش تازه، سفر.

پی‌نویسه: آداب و اصول روز گفتار چیست؟
خلاصه‌ی خسرو خوبان

داستانی با تلمیحات فراوان به اسطوره، تاریخ و دین. بیشتر گیرش به شاهنامه. می‌آغازد با روستایی خیالی. می‌توضیحد از تاریخ و رسوم و حالش. طلبه‌ای آمده و داده ذهن آنها شست و شو برای همین مردم هر جمعه منتظر فردی دروغی. نکند گیر در روستا، گوید از ارتباط بیرون با کهندژ. ماموران دولتی در پی روستا بخورند بر با جنازه و خون و برف، سه عنصر تکراری در میانه‌ی داستان.
دانشور با فروش اجساد تصویری متفاوت از جنگ می‌دهد. قاضی و روشنفکری طی حادثه‌ای افتند به تور هم. هر دو دنبال سه درویش. اطلاعات روشنفکر کم و قاضی کندش کامل.
می‌آغازد حکایت از ورود یکی از درویشیان به زابل. در تضاد است با مردم آن جا. زن و بچه آیدش. پسرش بهرام همان خسرو خوبان. روند به قم. می‌اِثباتد دانشور نکرده تنها اسطوره حفظ؛ بلکه چیزی آفریده: زنده کردن عاشورا.
می‌پردازد به زندگی عشقی بهرام. گیتی دختری که در نوجوانی می‌رهاند و در پایان باز آید. می‌میرد مادرش و می‌آشناید دانشور، بهرام را به خاننده: حسش به مرگ دهد شناختی از افکارش و رشته‌اش دهد ویژگی‌های ظاهری او را.
خطی می‌سازد دانشور بین کهندژ و بهرام. وقتی رود با دوستان سفر، شود گم و دوستان روند به کهندژ. بهرام هم بعد از پیدایش ملحق. می‌شود برای مردم آن جا عزیز مصر. می‌شود متهم به قتل مارگیری. می‌گریزد. می‌دزدد یکی از دخترهای روستا. شود بچه دار پس از چند سال در رحم ماندن.
باز گردد به کهندژ و شود درگیر با مارگیری که کشته سال‌ها پیش. پس از جنگ حکایت قاضی پایان و رو نماید دانشور از هویتش. قاضی پدر بهرام
💘1
شب سهراب‌کشان

چرا همه جا هستی؟ در استخر، تونل. حالا اینجا در شب. مرتضی در کابوس بی‌خاطره هستی. در تونل بی‌جان و اینجا بی‌گوش و زبان. هر سه تویی؟ تویی که تناسخ کرده در سه بدن؟ چرا بیژن این قدر عاشقت؟ عاشق اسمت یا خودت؟
در ساده‌ترین نگاه بیژن، مرتضی نامی داشته در زندگی و این کارش عرض ارادت به او. در نگاهی دیگر هم هر سه‌ی شما یک نفر اسم و روحتان فقط مشترک. شاید اصلن نیست اسمت مرتضی، مثلن نامت بیژن. الان کجایی در استخر یا تونل یا شب؟ با کدام یک از تو می‌حرفم؟ قوکش، مرده با زبان‌بسته؟
یکی هستید به نظرم. فقط یک نه سه. در ابتدا بودی در« هیچ جا» بعد سفریدی به چند جا، به استخر و تونل و شب‌. ورود کردی به کالبد انسان‌های بی‌هویت. زیستی عوض آن‌ها. چرا؟
🔥1
گیاهی در قرنطینه*

نجدی نداره دوست تنها مرتضی رو. اسم طاهر هم براش عزیز. طاهر مریض در تابستان. در ترس بی‌ترس‌آور. محکومه به سرنوشت جد اندر جدش. دردهای بی‌دلیلش ارثیه، بی‌درمونه. هر کاری عوض درمون بیماری رو می اندازه عقب. هر کاری گول زدنه. میشه کم کم یه عوض بدن. فقط باید قایمش کرد. انداخت انباری و قایمش کرد. قفل رو بست و قایمش کرد بیرون آوردنش ممنوع. باید بمونه همون جا. باز کردن قفل یعنی بیماریِ بی‌دلیل بشه هیولا. تروما کرد قایم طاهر و به اجبار بیرون آورد و شد هیولا. از تروما فقط واو و الف موند.

* یوزپلنگانی که با من دویده‌اند.
خاطرات پاره‌پاره‌ی دیروز*

بیژن طاهر می‌شم؟ می‌شیم؟ قد می‌ده عمرمون به خاطره شدنِ امروز؟ کِی؟ اون موقع تو گورم یا رو گور؟ قد نمی‌ده. فک نکنم. به تو که نداد. به بچه‌ای دو ساله شاید. روزی بچه‌ی دو ساله طاهر می‌شه. عکس ورق می‌زنه. با ملیحه‌ای، کسی به امروز می‌سَفَره.
بیژن تو خودت طاهر بودی؟ چطوره؟ چطوره افتادن از چاهی به چاه دیگه که در نظرت راه؟ بگو چه شکله افتادن از نهضت جنگل به آزادی؟ چه جوره خوشحالی برای خروج و غمگینی برای قیمت خروج، قیمت مرگ آدم‌ها؟ بگو بیژن طاهر شدن می‌ارزه؟ سکوت نکن. سوال‌ها رو زیاد نکن. جواب بده. خروج می‌ارزه به قیمت جان آدم‌ها؟ چرا برای ورود باید حتمن ورود کرد به یه جای دیگه؟ چرا جواب نمی‌دی؟ بزار یه جمله‌ی خبری داشته باشم. این چه وضعه بیژن؟ خروج مساوی ورود. طاهر تو نوزادی داخل رضا خان، تو پیری داخل علی خان. من و تو هم. الان داخل علی خان و فردا هم معلوم نیس چی چی خان.

* از پوز پلنگانی که با من دویده‌اند
سه شنبه‌ی خیس*

ملیحه مهاجرت کردی؟ از خاطرات پاره پاره آمدی به سه شنبه، به اول انقلاب. مهاجرت نکردی. به عقب بازگشتی. ماشین زمان از کجا گیر آوردی؟ پیر و بودی و شوهر‌کرده، الان جوان و باکره. دنبال سیاوشی. دنبال پدرت، یک مرده. به خیالت با بقیه آزاد می‌شود؟ نمی‌دانی هادس به هیچکس رهایی نمی‌دهد؟ هادس را نمی‌شناسی؟ مهم نیست. در هر صورت به کسی رهایی نمی‌دهد. خودت که خوب این را می‌دانی. هادس را نمی‌شناسی، درست ولی این را که می‌دانی. خودت را گول نزن. گریه نکن. می‌فهمم. حق داری. تمام کس و کارت زندانی توسط هادس. آره البته به جز پدربزرگت. جدی می‌گویی؟ حتا به چترت هم رحم نکرده؟ هادس است دیگر. حالا غصه نخور. تا ابد اینطور نیست. به خدا. یک چند سال صبر کن. شوهری گیرت می‌آید مثل خودت. او هم کس و کارش زندانی توسط هادس. اسمش طاهر است، نمی‌دانستی؟ مثل اینکه ماشین زمان حافظه‌ات را به هم ریخته. می‌خاهی انتقام بگیری؟ از هادس؟ به کمک طاهر؟ خودت هم می‌میری. از ما گفتن بود.

* از یوزپلنگانی که با من دویده‌اند
جوهاتسو

تبخیر معنایش، معنای لغوی. کاربردش تحت لفظی، کنایه‌ای. افرادی که خود گم کنند خود. به زبان ایرانی آب شود رود زمین. دلیلش؟ زیاد. متفاوت. کسالت از زندگی خود. حسادت به زندگی دیگران. هدفشان تبدیل شدن به ماده‌ای دیگر بعد تبدیل. زیستن به عنوان کسی جز خود.
دلیل دیگرش شاید گریز از آدم‌ها و حرف‌هایشان. کلمه‌ای ژاپنی، جوهاتسو. یک ناژاپنی هم تواند شود تبخیر، مثلن یک ایرانی. در ایران حرف مردم زیاد ولی جوهاتسو کم. علتش هم ترس و ناتوانی. قصد خیلی‌ها خریدن زندگی اما ناتوان درش. ندارند هزینه‌اش. جوهاتسوی موقتی باشد شاید بهتر. مدتش کم پس کم‌هزینه‌تر. زمانی هم شد آسوده، البته شاید. وقتی دانست موقتی است چه آسودگی؟
وندالیسم

قرار بر نابودی؟ قبول اما نه تنهایی. همه چیز و همه کس باید بشوند همراهت نابود. خنده‌دار است نه؟ انسان در همه حال و همه جا اجتماعی. دلیلش؟ نظر خودت؟ ترس از تنها نابود شدن؟ از زیبا دانستن ویرانی؟ درست گفتی. خراب کردن را ساختن می‌دانی؟ نه؟ ولی من آره. بی‌منطق؟ شاید، از جهتی البته. از جهت دیگر می‌خرابی و می‌سازی چیزی به نام خرابی. بپنداری وابسته به آنچه می‌خرابند؟ بی‌راه نمی‌گویی.
وندال‌ها را می‌شناسی؟ نه؟ مهم نیست. در اصل ریشه‌ی وندالیسم همین‌ها. مغول ورژن ژرمنی. می‌خرابیدند همه چیز و همه کس، بی‌توجه به ارزش آنها. بناهای تاریخی می‌لهیدند زیر سم.
این‌ها را برای چی گفتم؟ راست می‌گویی. ریشه‌ی کلمه چه فایده؟ برای مثال آوردم. وندال‌ها با خرابیدن نمی‌آفریدند چیزی. چرا؟ خودت گفتی، همون اول. آنها می‌ویراندند بناهای رم را. چهار تا آچار پاره نامش هنر؟ آفرین. مشخصن نه.
برعکسش مثلن تهران. شهری کاملن معمولی با ساختمان‌های غالبن شبیه هم. اگر وندال‌ها بتازند به آن می‌سازند چیزی. هر آجار پاره تکه‌ای از بوم نقاشی. البته بگم همه چی از دور قشنگ. داخل شهر باشی آجرها درد. بیرون از بالا، منظره‌ای تماشایی. حسرت می‌بری کاش می‌نقاشیدی خود، آن را.
🔥1
پرسش

زندگی پوچ و انسان آگاه به آن و کارش هم پذیرش در براربرش. حال پذیرش به چه دلیل؟
اجبار
یا
ارزشی در پوچی زندگی؟
جهان بسته‌ها

از جهان بالا دوید. موهایش را شست. به دست‌شویی، پایین رفت. خون از همه‌ی سوراخ‌های بدنش خارج حتا منافذ باز پوست. اتاق را گامید. چشمانش را بستند. از اتاق به چپ قَدَمید. به دریا رسید. از دریا راست راند. جنگل جلویش آمد. از جنگل شرق رفت. چشمانش را بستند موجوداتی بی‌وجودِ در وجود.‌ موهایش را کشتند. خودش را زِنداندَند: هم زنده کردند و هم زندانی.
چشمانش را گشودند. موهایش هنوز مرده. در اتاق بود. خود در آینه شناخت: مو نداشت حتا موی مرده. گوش‌هایش را بستند. بینی نیز.‌ منافذ باز پوست نیز. بویی نمی‌شنید. صدایی نمی‌بویید از اتاق. از خودش ولی نه. ضربان قلب را می‌بویید با بطن‌های مغز. بوی منی‌اش را با بطن‌های قلب. ذهنش را بست به درخاست خودش. نباید می‌اندیشد= نمی‌خاست
نباید= نمی‌خاست احساس کند، از اتاق. هند را آورد از خودش. شهرزاد شد. برایش گفت قصه بیش‌‌ از هزار و یکی. خاب او را برد. به قبرستان برد. مُرد. چشم‌هایش را گشود. دست برید و پا. محو شد از اتاق. اتاق نابود شد.
چشم گشود در جهان نابسته‌ها. همه چیز دارد در این جهان، مو و دست و پا. شاخ دارد و با دو گوش گربه‌ای، با دو بال خاردار. هیچ کس نیست در این جهان مگر او بخاهد. کسی هست در این جهان. او خاست. همه‌ی آن‌ها در اختیار او، عروسک‌هایش. همه چیز و همه کس طبق پیش‌بینی‌های او. غافلگیری معنایی ندارد. همه چیز طبق برنامه‌های او. برخلاف اتاق انسان‌نما نیست. انسان است در نظر انسان‌هایش= عروسک‌هایش. ( او می‌خاهد آن‌ها چنین پندارند.)
ماهی قرمز

رو دیواری.
قرمزی و تنها،
رو آجر‌های آبی.
آمدی این جا پارسال.
نیامدی، آوردندت.
دنگ
دنگ
دنگ
آدم‌های خارج از آجر می‌روند بیرون از کلاس.
دهان باز و بسته می‌کنی.
چه می‌خاهی بگویی؟ صدایت ندارم.

می‌موجی و موج نمی‌سازی.
حباب می‌دهی بیرون،
حباب‌هایی بی‌رنگ با حاشیه‌ی قرمز.
حباب‌ها، آجرها
همه ثابت.
فقط تو در حرکت.

دیوار می‌خالی و می‌رهایی.
به ستون می‌رسی.
جلویت بسته: دری نه آبی و نه آب‌دار.
می‌پری به دیوار بعدش.
دیواری بزرگ و خالی می‌پُرانی.
موج‌دار می‌بالی.
در پندار باله‌ی شکمی‌ات این جا آبی و آب‌دار
حباب بی‌رنگ هم ندارد، حتا.
شاید دیوار بعدی.

به ته می‌رسی.
می‌آیی پایین.
می‌روی زیر پنجره.
این دیوار نوشته دارد. حباب ندارد.
می‌موجی و می‌موجی و
تق.
می‌خوری شوفاژ.
انگار رو سطح آبی و نزدیک خورشید.( گرمی)
می‌موجی به زور از زیر شوفاژ.
می‌سوزی.( باله‌ی پشتی‌ات می‌سوزد.)
کمی بالا
لب پنجره
می‌رسی
به سختی.

می‌بینی بیرون را.
نه آبی هست و نه آب.
آسمان زرد، ابرها سیاه، همه جا خاک.
می‌موجی به ته، بی‌موج.
دیوار بعدی نه آبی و نه آب‌دار
سفید
بی‌نوشته حتا.
ساکن می‌حرکتی.
دهان می‌گشایی.
چیزی می‌گویی.
من نمی‌شنوم.
باله‌ی دمی‌ات می‌غَمَد برای باله‌ی پشتی.

دهان می‌گشایی.
چیزی نمی‌گویی.
من می‌شنوم.
این همه راه آمده‌ام برای هیچ، برای دیوار سفید؟( سوالت.)
همیشه محبوسی در آجرها تا وقتی شوند نابود؟( سوالم.)
تنها راهت پنجره.( جواب تو و من.)
بسته.
می‌لاغری و می‌نازکی.
شوی یک ورقه‌ی قرمز.
رد شدن از درز پنجره.( جواب تو.)
باله‌ی شکمی رود پیش پشتی.
برای فهمیدن حبس ابد مرگ دو بال می‌ارزید؟( سوال من از تو.)
می‌بینی بیرون را.
آزادیِ آسمان زرد بهتر یا حبس آجرهای آبی؟( سوال تو از من.)
وابی

برای انسان لازم، خصوصن فیلسوف. چه بخاهد چه نه دیر یا روز می‌یابدش. چیست وابی اما؟
مفهومی عاشق تنهایی و طبیعت. تنهایی برایش آزادی و طبیعت رهایی از انسان‌ها. چشم سوم است، می‌گشایدش. دید تازه‌ای دهد. به همین دلیل لازم برای فیلسوف. او باید بنگرد به همه چیز با دقت. وابی می‌کند این امکان را فراهم.
هر زشتی را می‌سازد زیبا وابی. توجه‌اش روی روح، خصوصن روح اشیاء. گریزش از تجمل مناسب درآمد کم فیلسوف. مازوخیسم هم دارد وابی. رنج می‌بیند زیبا. مناسب فیلسوف که آگاهی دهدش رنج. می‌تحملد زندگی را به کمک وابی.
سابی

لفظی ژاپنی. برادر وابی یا خاهرش. جنسش نامعلوم. وابی عشق زشتی و او عشق پیری و خاری. دنبال تنهایی و فلاکت. گل پژمرده را تازه شکفته می‌داند. از هنرش نیست، از درک بالایش هم. از ناچارگی. سابی مثل همان‌ها که تنهایی را انتخاب خود دانند. کسانی که نمی‌پذیرند حقارت تنهایی را. سابی هم چنین. ندارد تحمل پیری و درد پس خود را می‌زند گول، می‌نامد آن‌ها را زیبایی. وابی ذاتی مازوخیسمی و او از ناچارگی می‌کند خود چنین. سابی یک لفظ تنها اما در اصل انسان. انسانی که زیسته در رنج سالها، کرده عادت بهش. می‌توان غرید یک عمر از فلاکت؟ نمی‌توان. باید آن را آرایید تا تحملید.