اسبریزی
- تو اسبی؟
- انسانم.
- تو اسبی.
- انسانم. حرف میزنم.
- اسبی. یه اسب اهلی. خیلی اهلی. مغزت در جمجمهی صاحبت. قلبت در سینهی سوارهات. میبینی. میشنوی و بی فکری.
- من اسب نیستم.
- نه پایینتری. چیزی. یه وسیله نمیفهمه هیچ وقت داره میشه خراب. زنگ میزنه و نمیدونه افتاده سطل آشغال. میبینه خرابه. میشنوه باز شدن سطل رو اما نمیفهمه. نمیدونه صدای چیه.
- چیز نه میبینه و نه میشنوه ولی من چرا.
- و باز هم نمیفهمی.
- تو میفهمی؟
ـ ....
- فرق تو و من؟
ـ ....
- نه، فرقمون نقطه نیس جایمونه. من اسبم و تو بخشیش. تو مغزی در جمجمهی صاحبم. تو قلبی در سینهی سوارهام. تو اسب ولی خارج ازش.
- تو هم خارج از خودت. نمیگی من میگی اسب.
- ولی هنوز در خودم. تو گریختی.
- رهاییدم.
- تبعید شدی.
- به آزادی.
- به زندان آزادی. توسط صاحب و سواره.
- تو آزادی؟
- یعنی ندادهام خود را از دست؟
- آره.
- از دست دادهام ولی هنوز در خود برخلاف تو. هم از دست دادهای، هم خارجی.
- تو هم بیرونی. تنها سند داخلیتت شناسهی فعلت، ضمیر« من». ما مثه هم. تو فقط تظاهر به بهتر بودن، به زیستن در خودت.
- تو اسبی؟
- انسانم.
- تو اسبی.
- انسانم. حرف میزنم.
- اسبی. یه اسب اهلی. خیلی اهلی. مغزت در جمجمهی صاحبت. قلبت در سینهی سوارهات. میبینی. میشنوی و بی فکری.
- من اسب نیستم.
- نه پایینتری. چیزی. یه وسیله نمیفهمه هیچ وقت داره میشه خراب. زنگ میزنه و نمیدونه افتاده سطل آشغال. میبینه خرابه. میشنوه باز شدن سطل رو اما نمیفهمه. نمیدونه صدای چیه.
- چیز نه میبینه و نه میشنوه ولی من چرا.
- و باز هم نمیفهمی.
- تو میفهمی؟
ـ ....
- فرق تو و من؟
ـ ....
- نه، فرقمون نقطه نیس جایمونه. من اسبم و تو بخشیش. تو مغزی در جمجمهی صاحبم. تو قلبی در سینهی سوارهام. تو اسب ولی خارج ازش.
- تو هم خارج از خودت. نمیگی من میگی اسب.
- ولی هنوز در خودم. تو گریختی.
- رهاییدم.
- تبعید شدی.
- به آزادی.
- به زندان آزادی. توسط صاحب و سواره.
- تو آزادی؟
- یعنی ندادهام خود را از دست؟
- آره.
- از دست دادهام ولی هنوز در خود برخلاف تو. هم از دست دادهای، هم خارجی.
- تو هم بیرونی. تنها سند داخلیتت شناسهی فعلت، ضمیر« من». ما مثه هم. تو فقط تظاهر به بهتر بودن، به زیستن در خودت.
💘1
چرا نوشتن برایم جدی؟
- نوشتن فایده برای زندگی و روح اما چرا جدی؟ فایدهای روح با تفریح هم به دست.
- تا چیزی به ادبیات اضافه کنم.
- که چی؟
- چون کار هر نویسنده خوبی همین.
- دو بُعدی هستی. چه نیازی این خاسته را میسازه؟ مثلن با رمان دنبال یادگاری گذاشتنی؟
- درسته که انسانها به طور معمول دنبال جاودانگیان. با تولید نسل یا کار مثلن مهمی هم به نوبهای چیزی از خود باقی میگذارن؛ اما به طور معمول نه همه.
- کی میدونه شاید در عمق وجودت در کنار میل به نابودی دنبال جاودانگی هستی.
- نخیرم. بر فرض هم که باشم چرا میل به جاودانگی دارم؟ چرا یه میل طبیعی را انکار میکنم؟
- به همون دلیلی که هر انسانی میل به جاودانگی داره.
- یه پاسخ کلیشهای و تعمیم یافته از کل نمیتونه شامل من بشه.
- خیله خب، بزار سوال دیگهای بپرسم. چرا دنبال کمال در نویسندگی هستی؟
- چون کمالگرام؟
- از کلیشه فراری و جوابت همان؟ از وقتی اومدی دبیرستان دیگه کمالگرا نیستی.
- درسته اما نه درمورد نویسندگی.
- اون وقت چرا؟
ـ ....
- خودت را به خری نزن. من تو رو میشناسم. جواب رو خوب میدونی. چون تو هیچی اول نیستی میخای حداقل تو نویسندگی برتر باشی.
- چرت نگو. هنر کمال نداره. نسبیه.
- اصن کمال در نوشتن یعنی چی؟ یعنی تو هر فرمی عالی؟ یعنی همسطح بهترین نویسندگان جهان؟ همه معیارها نسبیه، معیار تو هم. افزودن چیزی به ادبیات. اون چیز میتونه هر چی باشه حتا آشعال.
- معیارها تغییرپذیرن. یادته دبستان بودم میگفتم یه نویسندهی خوب باید با احساسات ملت بازی کنه؛ کتابگریزها رو بکشونه سمت ادبیات. یادته راهنمایی میگفتم یه نویسندهی خوب کسیه که فکر خاننده را راه بندازه.
- یه جور میگی انگار فکرهات اشتباه بوده. نویسندهی خوب همهی اینهاست با چندتا چیز دیگه.
- من خودم این معیارها رو انداختم دور بعد تو دو دستی چسبیدی؟ الان مثلن یه رجاله بوف کور بخونه فکرش راه میافته؟ نه. اصن فکر داره؟ نه پس این یعنی بوف کور چرته؟
- بلخره هر معیاری شرط و استثناهایی داره.
- من رو بگو فکر میکردم مغز داری. واس همین باهات بودم ولی جواب دو تا سوال هم نمیتونی بدی.
- من که جواب دادم. تو هیچی اول نیستی میخای با نویسندگی جبران کنی.
- باشه اما این میل به کمال از کجا میآد؟
- خانوادهی سختگیر؟
- نوچ.
- شاید دنبال ارزشی. با اول بودن میخای لیاقتت را ثابت کنی.
- ولی به نظرم میل به برتری از عادته. الان دارم درس میخونم، درسهایی بیفایده، واس خاطر عادت. همون پاس شدن کافی اما بیشتر میخونم. قبلن درسها فایده داشت و میخوندم و الان هم از عادت همان کار.
- پس میگی میل به کمال در نوشتن از عادته؟ چون که از پنجم تا الان عالم و آدم جز خانوادهات اعترافیدن به خلاقیتت، به گسترش متنت و الغیره؟ به دلیل تعریفهای الکی یه مشت بیسواد فکر کردی تو نوشتن خوبی. فکر کردی...
- دلیل وجودم نوشتنه. برای نوشتن به دنیا آمدهام.
- با این حال به نظرم دلیلش همون ارزش یافتنه
- آخه چرا بین این همه راه باید با نوشتن ارزش پیدا کنم؟
- دو راهه واسش. محبت. نامربوط به تو. معنایابی. بهت مربوط. معنا یافتنت در نوشتن.
- بلخره سه بعدی شدم.
- بزار چهار بعدی بشی. چرا دنبال اثباتی؟ به عبارتی چرا خودت رو بیارزش میدونی؟ چون دیگران ندادن؟ چرا خودت نمیدی؟ چون دیگران ندادن خودت هم به خودت ارزش نمیدی؟
- کی گفته من به خودم ارزش نمیدم؟ همین نوشتن ارزش دادنه.
- نه نوشتن یافتن ارزشه. مغز تو تابع رفتار جمعه. وقتی دیگران خاسته ناخاسته وجودت رو زیر سوال بردن خودت هم ازشون تقلید کردی؛ به خودت ارزش نمیزاری.
- مثه روانشناسها حرف نزن. تابع رفتار جمع؟ برو بابا. مغز من اینقدر ضعیف و کلیشهای نیس.
- پس چرا برای خودت ارزش نمیزاری؟
- به دلیل عدم تطابق با معیارها.
- باز که رفتی سر خونه اول. میخای کامل باشی چون بیارزشی. خودت را بیارزش میدونی چون کامل نیستی. دلیلش مقایسه کردنه.
- یه چیز بگو بهم بیاد. من در حدی نیستم خودم را با انسانهای پست اطرافم مقایسه کنم.
- نه نیستی اما یه جمله همش ورد زبونته تو ...
- از پستترین انسانها هم پستترم.
- منظورم یه جمله دیگه بود.
- همهی انسانها برای تحقیر من ساخته شدن.
- آفرین منظورم همین بود.
- نوشتن فایده برای زندگی و روح اما چرا جدی؟ فایدهای روح با تفریح هم به دست.
- تا چیزی به ادبیات اضافه کنم.
- که چی؟
- چون کار هر نویسنده خوبی همین.
- دو بُعدی هستی. چه نیازی این خاسته را میسازه؟ مثلن با رمان دنبال یادگاری گذاشتنی؟
- درسته که انسانها به طور معمول دنبال جاودانگیان. با تولید نسل یا کار مثلن مهمی هم به نوبهای چیزی از خود باقی میگذارن؛ اما به طور معمول نه همه.
- کی میدونه شاید در عمق وجودت در کنار میل به نابودی دنبال جاودانگی هستی.
- نخیرم. بر فرض هم که باشم چرا میل به جاودانگی دارم؟ چرا یه میل طبیعی را انکار میکنم؟
- به همون دلیلی که هر انسانی میل به جاودانگی داره.
- یه پاسخ کلیشهای و تعمیم یافته از کل نمیتونه شامل من بشه.
- خیله خب، بزار سوال دیگهای بپرسم. چرا دنبال کمال در نویسندگی هستی؟
- چون کمالگرام؟
- از کلیشه فراری و جوابت همان؟ از وقتی اومدی دبیرستان دیگه کمالگرا نیستی.
- درسته اما نه درمورد نویسندگی.
- اون وقت چرا؟
ـ ....
- خودت را به خری نزن. من تو رو میشناسم. جواب رو خوب میدونی. چون تو هیچی اول نیستی میخای حداقل تو نویسندگی برتر باشی.
- چرت نگو. هنر کمال نداره. نسبیه.
- اصن کمال در نوشتن یعنی چی؟ یعنی تو هر فرمی عالی؟ یعنی همسطح بهترین نویسندگان جهان؟ همه معیارها نسبیه، معیار تو هم. افزودن چیزی به ادبیات. اون چیز میتونه هر چی باشه حتا آشعال.
- معیارها تغییرپذیرن. یادته دبستان بودم میگفتم یه نویسندهی خوب باید با احساسات ملت بازی کنه؛ کتابگریزها رو بکشونه سمت ادبیات. یادته راهنمایی میگفتم یه نویسندهی خوب کسیه که فکر خاننده را راه بندازه.
- یه جور میگی انگار فکرهات اشتباه بوده. نویسندهی خوب همهی اینهاست با چندتا چیز دیگه.
- من خودم این معیارها رو انداختم دور بعد تو دو دستی چسبیدی؟ الان مثلن یه رجاله بوف کور بخونه فکرش راه میافته؟ نه. اصن فکر داره؟ نه پس این یعنی بوف کور چرته؟
- بلخره هر معیاری شرط و استثناهایی داره.
- من رو بگو فکر میکردم مغز داری. واس همین باهات بودم ولی جواب دو تا سوال هم نمیتونی بدی.
- من که جواب دادم. تو هیچی اول نیستی میخای با نویسندگی جبران کنی.
- باشه اما این میل به کمال از کجا میآد؟
- خانوادهی سختگیر؟
- نوچ.
- شاید دنبال ارزشی. با اول بودن میخای لیاقتت را ثابت کنی.
- ولی به نظرم میل به برتری از عادته. الان دارم درس میخونم، درسهایی بیفایده، واس خاطر عادت. همون پاس شدن کافی اما بیشتر میخونم. قبلن درسها فایده داشت و میخوندم و الان هم از عادت همان کار.
- پس میگی میل به کمال در نوشتن از عادته؟ چون که از پنجم تا الان عالم و آدم جز خانوادهات اعترافیدن به خلاقیتت، به گسترش متنت و الغیره؟ به دلیل تعریفهای الکی یه مشت بیسواد فکر کردی تو نوشتن خوبی. فکر کردی...
- دلیل وجودم نوشتنه. برای نوشتن به دنیا آمدهام.
- با این حال به نظرم دلیلش همون ارزش یافتنه
- آخه چرا بین این همه راه باید با نوشتن ارزش پیدا کنم؟
- دو راهه واسش. محبت. نامربوط به تو. معنایابی. بهت مربوط. معنا یافتنت در نوشتن.
- بلخره سه بعدی شدم.
- بزار چهار بعدی بشی. چرا دنبال اثباتی؟ به عبارتی چرا خودت رو بیارزش میدونی؟ چون دیگران ندادن؟ چرا خودت نمیدی؟ چون دیگران ندادن خودت هم به خودت ارزش نمیدی؟
- کی گفته من به خودم ارزش نمیدم؟ همین نوشتن ارزش دادنه.
- نه نوشتن یافتن ارزشه. مغز تو تابع رفتار جمعه. وقتی دیگران خاسته ناخاسته وجودت رو زیر سوال بردن خودت هم ازشون تقلید کردی؛ به خودت ارزش نمیزاری.
- مثه روانشناسها حرف نزن. تابع رفتار جمع؟ برو بابا. مغز من اینقدر ضعیف و کلیشهای نیس.
- پس چرا برای خودت ارزش نمیزاری؟
- به دلیل عدم تطابق با معیارها.
- باز که رفتی سر خونه اول. میخای کامل باشی چون بیارزشی. خودت را بیارزش میدونی چون کامل نیستی. دلیلش مقایسه کردنه.
- یه چیز بگو بهم بیاد. من در حدی نیستم خودم را با انسانهای پست اطرافم مقایسه کنم.
- نه نیستی اما یه جمله همش ورد زبونته تو ...
- از پستترین انسانها هم پستترم.
- منظورم یه جمله دیگه بود.
- همهی انسانها برای تحقیر من ساخته شدن.
- آفرین منظورم همین بود.
استخری پر از کابوس
مرتضی در استخر شنا شنا. با لباس. آب سرد سرد، رنگش گند، گندآب. مرتضی شنا شنا تا انتها، لاانتها. طول عرض ارتفاع همه لاانتها. دستاش خسته. نفس کم آورده. میبینه تهِ ته یکی اوفتاده، یه آدم با لباس نظامی. شنا شنا تا ته. میره و میره و هیچی به هیچی. نفسش قطع. به ته میرسه. نظامی نبود. آدم هم نبود. قو بود با چند پر قرمز. مرتضی اون به دوشش میره و میره بالا و بالاتر. هنوز تو ته. نفس قو رو میکِشه میخوره. میشه خارج از ته. میرسه به سطح. هنوز داخل استخر. دنبال از خاب پاشدن. خسته از شنا، از کابوسِ استخر، از استخرِ کابوس. از استخر فراری حتا استخر رویا. کل بدنش یخِ یخ. دنبال حمام آفتاب. نفسش رو دو نیم کرد. یه نیم واس خودش و یه نیم واس قو. شنا کرد و شنا کرد و شنا کرد. از سطح خارج. از استخر خارج. قو لباس نظامی پوشید از سرما. مرتضی هم پالتویی از پر قو. دیگه خاب نبود ولی هنوز در کابوس.
مرتضی در استخر شنا شنا. با لباس. آب سرد سرد، رنگش گند، گندآب. مرتضی شنا شنا تا انتها، لاانتها. طول عرض ارتفاع همه لاانتها. دستاش خسته. نفس کم آورده. میبینه تهِ ته یکی اوفتاده، یه آدم با لباس نظامی. شنا شنا تا ته. میره و میره و هیچی به هیچی. نفسش قطع. به ته میرسه. نظامی نبود. آدم هم نبود. قو بود با چند پر قرمز. مرتضی اون به دوشش میره و میره بالا و بالاتر. هنوز تو ته. نفس قو رو میکِشه میخوره. میشه خارج از ته. میرسه به سطح. هنوز داخل استخر. دنبال از خاب پاشدن. خسته از شنا، از کابوسِ استخر، از استخرِ کابوس. از استخر فراری حتا استخر رویا. کل بدنش یخِ یخ. دنبال حمام آفتاب. نفسش رو دو نیم کرد. یه نیم واس خودش و یه نیم واس قو. شنا کرد و شنا کرد و شنا کرد. از سطح خارج. از استخر خارج. قو لباس نظامی پوشید از سرما. مرتضی هم پالتویی از پر قو. دیگه خاب نبود ولی هنوز در کابوس.
تاریکی در پوتین
طاهر پسرِ پدر فکر میکند هست. نیست. بخشی از پدر است که ازش رَست. همه طاهردار. طاهر یکی اسمش مینا. یکی هم مثلن پشمک. هر پدری یک طاهری به یک اسمی. نام بعضیها بینامی. عدهای هم نمیدانند طاهری هست. یک عده هم طاهرشان کشتند یا کشته شده. مال بعضیها هم همین جور مرده. دق کرده، مرده. آدمهایی هم طاهرشان گریخته. آدمهایی هم نه طاهرشان هست، قهریده. کمعدهای هم طاهردار و واقف بهش. تازه رابطهشان هم خوب.
طاهرها همه چیزی دارند ساختهی پدر. پدر ولی ناخبر ازش. طاهرها، همه ساختهها خود میکنند مخفی. بعد میگردند و میگردند دنبالش. بعد میدهند به پدر به عنوان گنج. گنجهایی که هیچ پدری نمیخاهد، هیچ طاهرداری. گنج میکشدشان.
طاهر پسرِ پدر فکر میکند هست. نیست. بخشی از پدر است که ازش رَست. همه طاهردار. طاهر یکی اسمش مینا. یکی هم مثلن پشمک. هر پدری یک طاهری به یک اسمی. نام بعضیها بینامی. عدهای هم نمیدانند طاهری هست. یک عده هم طاهرشان کشتند یا کشته شده. مال بعضیها هم همین جور مرده. دق کرده، مرده. آدمهایی هم طاهرشان گریخته. آدمهایی هم نه طاهرشان هست، قهریده. کمعدهای هم طاهردار و واقف بهش. تازه رابطهشان هم خوب.
طاهرها همه چیزی دارند ساختهی پدر. پدر ولی ناخبر ازش. طاهرها، همه ساختهها خود میکنند مخفی. بعد میگردند و میگردند دنبالش. بعد میدهند به پدر به عنوان گنج. گنجهایی که هیچ پدری نمیخاهد، هیچ طاهرداری. گنج میکشدشان.
اوفلیا
افتاده بر آب. گویی مرده ولی زنده. انگار لباس بر تن ولی گل و لای رویش، البته شاید. صورتش از انسان واقعیتر. منظره ولی نه. تلاشی ناموفق برای رئالیزه کردن. دستها دعاگونه بالا سمت خدا نه، سمت عشق. چشمانش نیمهباز، دهانش نیمهباز. علت؟ یعنی بین دو قطب مخالف؟ بین هوشیاری و خاب مثلن؟ یا که نه یعنی کمی از آن و کمی از این؟ کمی باز و کمی بسته. البته اگر طبق نیمهباز بودن بَرِسید گفت باید که هست فقط نیمی از یک قطب. مثلن فقط نیم هوشیار یا نیم خاب. آن نیمهی دیگر ولی نه، ناموجود. نقاشی موضوعش خالی از خیال اما حس انتقالی پرخیال. میدهد حس حیاط پری مهربون. به عجیب طرزی چمنزار سبز و رویان به لطف گندآب. تنها بر بالای اوفلیا شاخههای خشک. سبزی چمنزار ترکیب با سیاهی گندآب. شاید ابتدا سفیدآب بوده بعد شده گندآب. مثلن اوفلیا کردهاش چنین. یعنی ذهن مریضش آب را مثل خودش کرده. در یک چشم حقیقت این اما در چشم دیگر:
ترکیب نیست. تولد است. روح و ذهن دختر آب را به اضافهی گند کرده. گندآب کرده. گندی آب چمنزار را سبزانده. نامش اوفلیا اما اصلش زایش خوبی از بدی. جالب برایم اگر باشد چنین. عالم و آدم دادهاند گیر به یین و یانگ، به همزیستی تضادها. این نقاش ولی گیرش زایش تضادها از هم.
یک بند و دو بند و این همه خط، خورده خط. غلط تحلیلهایم. اسم و موضوع هر دو اوفلیا. ترکیب و تولد همه چرت. قصد فقط نشان یک تراژدی، عرض ارادت به شکسپیر: آوازخانی اوفلیا در رودخانهی دانمارک حین غرقیدن.
نقاش فقط هنرمند نه اندیشمند.
افتاده بر آب. گویی مرده ولی زنده. انگار لباس بر تن ولی گل و لای رویش، البته شاید. صورتش از انسان واقعیتر. منظره ولی نه. تلاشی ناموفق برای رئالیزه کردن. دستها دعاگونه بالا سمت خدا نه، سمت عشق. چشمانش نیمهباز، دهانش نیمهباز. علت؟ یعنی بین دو قطب مخالف؟ بین هوشیاری و خاب مثلن؟ یا که نه یعنی کمی از آن و کمی از این؟ کمی باز و کمی بسته. البته اگر طبق نیمهباز بودن بَرِسید گفت باید که هست فقط نیمی از یک قطب. مثلن فقط نیم هوشیار یا نیم خاب. آن نیمهی دیگر ولی نه، ناموجود. نقاشی موضوعش خالی از خیال اما حس انتقالی پرخیال. میدهد حس حیاط پری مهربون. به عجیب طرزی چمنزار سبز و رویان به لطف گندآب. تنها بر بالای اوفلیا شاخههای خشک. سبزی چمنزار ترکیب با سیاهی گندآب. شاید ابتدا سفیدآب بوده بعد شده گندآب. مثلن اوفلیا کردهاش چنین. یعنی ذهن مریضش آب را مثل خودش کرده. در یک چشم حقیقت این اما در چشم دیگر:
ترکیب نیست. تولد است. روح و ذهن دختر آب را به اضافهی گند کرده. گندآب کرده. گندی آب چمنزار را سبزانده. نامش اوفلیا اما اصلش زایش خوبی از بدی. جالب برایم اگر باشد چنین. عالم و آدم دادهاند گیر به یین و یانگ، به همزیستی تضادها. این نقاش ولی گیرش زایش تضادها از هم.
یک بند و دو بند و این همه خط، خورده خط. غلط تحلیلهایم. اسم و موضوع هر دو اوفلیا. ترکیب و تولد همه چرت. قصد فقط نشان یک تراژدی، عرض ارادت به شکسپیر: آوازخانی اوفلیا در رودخانهی دانمارک حین غرقیدن.
نقاش فقط هنرمند نه اندیشمند.
چشمهای دکمهای من.*..
عروسک. بدن ثابت. شاید هم بیبدن فقط پارچه و گوشت. توانا در فکریدن، احساسیدن. عاشق صاحب فقط. دنیایش در او خلاصه. صاحبش بزرگ شده. او را رهاییده. عروسک ولی نمیداند. فکرش تا آنجا جاده نکشیده. در هر خانهای عروسکی تقربین، حتا خانههای بیبچه. بازی میکنند انسانها باهایش. میدهند بهش هویت، احساس و فکر. خسته میشوند. میرهانند. هویت و احساس هم هیچی به هیچی. از بین میرود یا نه میماند ولی در حد یک جنین.
* از یوزپلنگانی که با من دویدهاند از بیژن نجدی
عروسک. بدن ثابت. شاید هم بیبدن فقط پارچه و گوشت. توانا در فکریدن، احساسیدن. عاشق صاحب فقط. دنیایش در او خلاصه. صاحبش بزرگ شده. او را رهاییده. عروسک ولی نمیداند. فکرش تا آنجا جاده نکشیده. در هر خانهای عروسکی تقربین، حتا خانههای بیبچه. بازی میکنند انسانها باهایش. میدهند بهش هویت، احساس و فکر. خسته میشوند. میرهانند. هویت و احساس هم هیچی به هیچی. از بین میرود یا نه میماند ولی در حد یک جنین.
* از یوزپلنگانی که با من دویدهاند از بیژن نجدی
💘1
مرا بفرستید به تونل
مُری تویی؟ قوکش؟ خوبی؟ عه. مردهای. نه قوکش نیستی. فقط مُری. مرتضایی که قو نکشت. مرتضایی که استخر نرفت، فقط تونل. مُری تو زن داشتی؟ خیانت کردی؟ پس این زن کیه؟ چرا باهات دکتربازی میکنه؟ خجالت بکش زن. تو این سن و سال و دکتری بازی؟ اون هم چی با شوهر مردم.
این مرتیکه مرادی چرا بلا مَلا سرت میآره؟ تاوان کشتن قو؟ چون قو رو دکور خونه دیدی الان شدی ماسماسک دکتر؟ باهات مثه وسیله رفتار میکنه. دل و رودهاتُ در میآره تا بفهمتت.
آخیش. این همه مدت با جنازه حرف نمیزدم. تو زندهای؟ چرا پس جواب نمیدی؟ چرا همین جوری دراز کشیدی؟ زود باش مرتضی. بزن تو دهن دکتر. مرتیکه از زنده بودنت ناراحته. جلوشون را بگیر مرتضی. بدتر از زنای همساده تو زندگیت فوضولی میکنن. با این حال حتا اسمت هم نمیدونن. مُری این احمقها رو میبینی؟ همه چیز رو از این ماسماسک میپرسن، حتا زنده بودن یه آدم.
مرتضی راسته؟ ما یه جا داریم برای چیزای فراموشی؟ من اون جام؟ نمیخام. نمیخام تو فراموشی باشم؛ ولی اونا دیرتر میمیرن. میخام در تو دیرتر بمیرم.
ای وای مُری این دکتره راست میگه؟ پس چرا من نفهمیدم این دردهایی که هست هنوز در تو؟ مال کیه؟ مُری یا قوکش، یا مُری قوکش؟ صدای دردت چقدر زیاده. کر شدم اون دخترهی بیحیا هم. باید میگفتی دردهات رو. ناسلامتی من زنتم.
مرتضا صدام رو داری؟ من هم اینجور میشم؟ جسم من هم تو ذهنم؟ اون جا چطوره؟ دکتر میگه صدا داره. صدا دوست ندارم. صدای تو داره میکنه من رو کر چه برسه به خودم. الان دیگه میبینمت. الان میآی بیرون. دکتر میره جات. اومدی. بلخره.
خاک عالم بر سرم. چرا و چطور اینطوری؟ مگه دکتر نمیگفت زندهای؟ مگه ماسماسک نمیگفت فک میکنی؟ خابی؟ آره خابی. باید خاب باشی. خیلی خابیدی. بلند شو دیگه. زود باش امروز باید بریم خونهی مامانم. هنوز خستهای؟ هنوز بیجونی؟ آهای مردم یکی بیاد کمک. یکی. یکی بهش برق بده. زود باشین. شوهرم ماسماسک شده. باید به مامانم زنگ بزنم. برق بدین. فقط اینطور روشن میشه.
مُری تویی؟ قوکش؟ خوبی؟ عه. مردهای. نه قوکش نیستی. فقط مُری. مرتضایی که قو نکشت. مرتضایی که استخر نرفت، فقط تونل. مُری تو زن داشتی؟ خیانت کردی؟ پس این زن کیه؟ چرا باهات دکتربازی میکنه؟ خجالت بکش زن. تو این سن و سال و دکتری بازی؟ اون هم چی با شوهر مردم.
این مرتیکه مرادی چرا بلا مَلا سرت میآره؟ تاوان کشتن قو؟ چون قو رو دکور خونه دیدی الان شدی ماسماسک دکتر؟ باهات مثه وسیله رفتار میکنه. دل و رودهاتُ در میآره تا بفهمتت.
آخیش. این همه مدت با جنازه حرف نمیزدم. تو زندهای؟ چرا پس جواب نمیدی؟ چرا همین جوری دراز کشیدی؟ زود باش مرتضی. بزن تو دهن دکتر. مرتیکه از زنده بودنت ناراحته. جلوشون را بگیر مرتضی. بدتر از زنای همساده تو زندگیت فوضولی میکنن. با این حال حتا اسمت هم نمیدونن. مُری این احمقها رو میبینی؟ همه چیز رو از این ماسماسک میپرسن، حتا زنده بودن یه آدم.
مرتضی راسته؟ ما یه جا داریم برای چیزای فراموشی؟ من اون جام؟ نمیخام. نمیخام تو فراموشی باشم؛ ولی اونا دیرتر میمیرن. میخام در تو دیرتر بمیرم.
ای وای مُری این دکتره راست میگه؟ پس چرا من نفهمیدم این دردهایی که هست هنوز در تو؟ مال کیه؟ مُری یا قوکش، یا مُری قوکش؟ صدای دردت چقدر زیاده. کر شدم اون دخترهی بیحیا هم. باید میگفتی دردهات رو. ناسلامتی من زنتم.
مرتضا صدام رو داری؟ من هم اینجور میشم؟ جسم من هم تو ذهنم؟ اون جا چطوره؟ دکتر میگه صدا داره. صدا دوست ندارم. صدای تو داره میکنه من رو کر چه برسه به خودم. الان دیگه میبینمت. الان میآی بیرون. دکتر میره جات. اومدی. بلخره.
خاک عالم بر سرم. چرا و چطور اینطوری؟ مگه دکتر نمیگفت زندهای؟ مگه ماسماسک نمیگفت فک میکنی؟ خابی؟ آره خابی. باید خاب باشی. خیلی خابیدی. بلند شو دیگه. زود باش امروز باید بریم خونهی مامانم. هنوز خستهای؟ هنوز بیجونی؟ آهای مردم یکی بیاد کمک. یکی. یکی بهش برق بده. زود باشین. شوهرم ماسماسک شده. باید به مامانم زنگ بزنم. برق بدین. فقط اینطور روشن میشه.
💘1
یه ایده در دو ذهن
جرقه.
یه ایده تو مغز. گذر و گذر و گذر. پرورش آن. مینویسی برای طرح رمانجا. میشی پشیمون. میپاکی. زمان میره و میره و میره تا میرسه به دیروز. میشنفی اتفاقی همون ایده به یه شکل دیگه شده سریال. شخصیت اصلی جفتتون یکی. میبینی از کنجکاوی. میبینی و میبینی و میبینی میشی بیشتر متوجهی شباهت. هردو دختری سایکوپات. دستاش پاک ولی قربانیهاش زیاد. کارشون تحریک ملت واس قتل هم، مثلن پدر واس مادر. نامادری هر دو مایهدار. برادر خوندهشون مهربون حتا پس از طلاق. دختر من و دختر سریال جفت تو خونهای تنها. گاهی هم برادر مهربون مهمون. هر دو تا دختر ظاهر فرشته دارن. معلمها هم راضی. برای دانشآموزها هم یه خرخونی دور از حاشیه؛ اما همهی اتفاقهای مدرسه زیر سر اونا. در هر دو نیس پدر برای برادر شوهر مادر. پدر واقعی برای برادر من پدر دخترم. برای سریال هم رانندهی شخصی. هر دو برادر بعد دیدن اون روی خاهر میشن ازش ناامید. ولش میکنن. باز هم ببینم میپیدایم شباهت بیشتر.
جرقه.
یه ایده تو مغز. گذر و گذر و گذر. پرورش آن. مینویسی برای طرح رمانجا. میشی پشیمون. میپاکی. زمان میره و میره و میره تا میرسه به دیروز. میشنفی اتفاقی همون ایده به یه شکل دیگه شده سریال. شخصیت اصلی جفتتون یکی. میبینی از کنجکاوی. میبینی و میبینی و میبینی میشی بیشتر متوجهی شباهت. هردو دختری سایکوپات. دستاش پاک ولی قربانیهاش زیاد. کارشون تحریک ملت واس قتل هم، مثلن پدر واس مادر. نامادری هر دو مایهدار. برادر خوندهشون مهربون حتا پس از طلاق. دختر من و دختر سریال جفت تو خونهای تنها. گاهی هم برادر مهربون مهمون. هر دو تا دختر ظاهر فرشته دارن. معلمها هم راضی. برای دانشآموزها هم یه خرخونی دور از حاشیه؛ اما همهی اتفاقهای مدرسه زیر سر اونا. در هر دو نیس پدر برای برادر شوهر مادر. پدر واقعی برای برادر من پدر دخترم. برای سریال هم رانندهی شخصی. هر دو برادر بعد دیدن اون روی خاهر میشن ازش ناامید. ولش میکنن. باز هم ببینم میپیدایم شباهت بیشتر.
چگونه سیگار بکشیم؟
چند ماه هَوَست چیزی مستآور، هر چی. در دسترسترین سیگار. مثل یک معتاد میخاهیش. گذشت و گذشت و گذشت؛ میلش شد کم ولی به نظرت یک تکلیف. رفتی بیرون. گرفتی از دکهی روزنامهفروشی. مارک نمیشناختی و انداخت بهت گرانترین. وینستون. بود نوشته رویش:« فروش به زیر هیجده ممنوع.» جالب که لباس مدرسه تنت. دادی قول بکشی تا فارغالتحصیلی. پاکتش نمایش کمدی. بود نوشته رویش:« سیگار نکشید، سرطانزا است» همان پاکتش نکشیده، شادت کرد.
قول شکاندی دادی قولی جدید. فقط همین پاکت نه بیشتر نه کمتر. هر چی به خانه نزدیکتر، میشد میل به تکلیف کمتر. رفتی خانه. کردی باز. بویش زد بالا. به شدت شدید. دوباره قول شکاندی و قول دادی. فقط دو سه تا اگر داد تغییر حالت، کل پاکت وگرنه ترک. نیاز بهش کامل رفت. حس تکلیف و الغیره همه چی رفت؛ با این حال دو تا در آوردی و گذاشتی در کیفت. پاکت هم پرتاندی به حیاط همسایه. میبردی هر روز مدرک جرم به مدرسه. حقا نابغهای! روزی هم سر قضیهای گشتند همه کیفها. مال تو دیدند فقط وسیله. حقا خرشانسی!
فرصت مصرف پیش آمد. میلش ولی نه. نصفه شبی میل آمد و فرصت نه. هر چند همه خاب حتا آقا پلیسِ. برداشتی دیدی شدند هر دو له. موادش هم ریزان در کیف. کمی از هر کدام مانده. فندک کش رفتی از آشپزخانه ولی خالی. سیگار هم نیمه خالی. حس به تکلیف هم مدتها رفته. میروی بالکن. میاندازی هر دو. این بار بالکن همسایه نه حیاطش.
مواد ریخته بر کیف بر میداری. میگذاری در سوراخ دماغ. میسوزد کمی. دوست داری. بوی خوبی دارد البته به عنوان سیگار نه عطر. میافتی در دور عطسه، مثل سرماخوردهها. فاصلهی دماغ تا مغزت کامل میشود پاک و خالی.
چند ماه هَوَست چیزی مستآور، هر چی. در دسترسترین سیگار. مثل یک معتاد میخاهیش. گذشت و گذشت و گذشت؛ میلش شد کم ولی به نظرت یک تکلیف. رفتی بیرون. گرفتی از دکهی روزنامهفروشی. مارک نمیشناختی و انداخت بهت گرانترین. وینستون. بود نوشته رویش:« فروش به زیر هیجده ممنوع.» جالب که لباس مدرسه تنت. دادی قول بکشی تا فارغالتحصیلی. پاکتش نمایش کمدی. بود نوشته رویش:« سیگار نکشید، سرطانزا است» همان پاکتش نکشیده، شادت کرد.
قول شکاندی دادی قولی جدید. فقط همین پاکت نه بیشتر نه کمتر. هر چی به خانه نزدیکتر، میشد میل به تکلیف کمتر. رفتی خانه. کردی باز. بویش زد بالا. به شدت شدید. دوباره قول شکاندی و قول دادی. فقط دو سه تا اگر داد تغییر حالت، کل پاکت وگرنه ترک. نیاز بهش کامل رفت. حس تکلیف و الغیره همه چی رفت؛ با این حال دو تا در آوردی و گذاشتی در کیفت. پاکت هم پرتاندی به حیاط همسایه. میبردی هر روز مدرک جرم به مدرسه. حقا نابغهای! روزی هم سر قضیهای گشتند همه کیفها. مال تو دیدند فقط وسیله. حقا خرشانسی!
فرصت مصرف پیش آمد. میلش ولی نه. نصفه شبی میل آمد و فرصت نه. هر چند همه خاب حتا آقا پلیسِ. برداشتی دیدی شدند هر دو له. موادش هم ریزان در کیف. کمی از هر کدام مانده. فندک کش رفتی از آشپزخانه ولی خالی. سیگار هم نیمه خالی. حس به تکلیف هم مدتها رفته. میروی بالکن. میاندازی هر دو. این بار بالکن همسایه نه حیاطش.
مواد ریخته بر کیف بر میداری. میگذاری در سوراخ دماغ. میسوزد کمی. دوست داری. بوی خوبی دارد البته به عنوان سیگار نه عطر. میافتی در دور عطسه، مثل سرماخوردهها. فاصلهی دماغ تا مغزت کامل میشود پاک و خالی.
تازه وارد ها
آمد کتابهای نویسندهساز. برخلاف انتظار نشد انتظار دراز. در پیشبینیهایم شنبه روزی کسلآور. نویسندهساز کرد پیشبینی وارونه. سه کتاب آمدند به قفسه. خالیدن قفسهای برایشان. قبلش هم تمیزیدن و خشکیدن کتابها؛ هر چند تمیز فقط عادتی برای تازه واردها. یکی شعری عرب. حین خرید اسمش در نظرم آلمانی. هدفم فهم طبع آلمانیهای سرد در هنری گرم. نشدم با این حال ازش ناامید. نوشته بود بر جلدش شاعر و رفقا آوانگارد هستند. چه نعمتی بهتر از این؟
هر کدام را دانه دانه بَرِسیدم. فهرست و کتابنامه، پیشگفتار و مقدمه، یادداشت مترجم و نوشتهی جلد همه را گذراندم از نظر. کتاب دوم طبق وعدهی نویسنده سوالزا. انشاءالله که همین. گدای سوالم. وعده دهنده نامش دنیل مارتین کلاین. نام کتابش هم جملهای معروف از فیلسوفی آمریکایی: هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند.
کتاب آخر هم ترکیب هنر و تئوری. فهرستش دقیق. دارد حتا فهرستی برای عکسهای کتاب. « هایکو شعر ژاپنی» از شاملو و پاشایی. شاملو خود آزماییده طبع در این سبک. پاشایی هم داشته تجربهای در کتابی در همین باب. گرفتمش به چند دلیل. در اول جلدش سخت و ساده و با نوشتهای ژاپنی، حجمش متوسط. در وسط دلیلش علاقهای به فرهنگ ژاپنی. در آخر کنجکاویام در این سبک و گنگی تعاریف ویکی از هایکو.
آمد کتابهای نویسندهساز. برخلاف انتظار نشد انتظار دراز. در پیشبینیهایم شنبه روزی کسلآور. نویسندهساز کرد پیشبینی وارونه. سه کتاب آمدند به قفسه. خالیدن قفسهای برایشان. قبلش هم تمیزیدن و خشکیدن کتابها؛ هر چند تمیز فقط عادتی برای تازه واردها. یکی شعری عرب. حین خرید اسمش در نظرم آلمانی. هدفم فهم طبع آلمانیهای سرد در هنری گرم. نشدم با این حال ازش ناامید. نوشته بود بر جلدش شاعر و رفقا آوانگارد هستند. چه نعمتی بهتر از این؟
هر کدام را دانه دانه بَرِسیدم. فهرست و کتابنامه، پیشگفتار و مقدمه، یادداشت مترجم و نوشتهی جلد همه را گذراندم از نظر. کتاب دوم طبق وعدهی نویسنده سوالزا. انشاءالله که همین. گدای سوالم. وعده دهنده نامش دنیل مارتین کلاین. نام کتابش هم جملهای معروف از فیلسوفی آمریکایی: هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند.
کتاب آخر هم ترکیب هنر و تئوری. فهرستش دقیق. دارد حتا فهرستی برای عکسهای کتاب. « هایکو شعر ژاپنی» از شاملو و پاشایی. شاملو خود آزماییده طبع در این سبک. پاشایی هم داشته تجربهای در کتابی در همین باب. گرفتمش به چند دلیل. در اول جلدش سخت و ساده و با نوشتهای ژاپنی، حجمش متوسط. در وسط دلیلش علاقهای به فرهنگ ژاپنی. در آخر کنجکاویام در این سبک و گنگی تعاریف ویکی از هایکو.
سایه
شب.
اتاق.
نشسته پشت میز.
در حال نوشتن. رو به کمد.
کنارش، کنار کمد آقایی بیچشم و رو، در معنای واقعی کلمه. نیمرخ. ایستاده یا نشسته. سرش فقط معلوم. موهایش را تازه اصلاحیده. کلهاش شده چمن. شبیه فوتبالیستهای لاتینی از طرفی، ولی از طرف دیگر مثل یک مرد بد اخلاق اهوازی. ابروها کلفت و برجسته. دماغ هم هخامنشی. سیبیل پرپشت کمی پایینتر از لب. یقه اسکی تنش به نظر. سرش بلند. ثابت مثل یک کاکا سنگی. لاحرف. لاپلک. لاچشم. لارنگ ولی حتمن سیاه رنگ، پوستش. چروک مُروک، بیآن ولی حتمن چهل پنجاه سال دارد. شغلش هم لابد مکانیکی یا همچنین چیزی. قیافهاش را سایه خورده اما از آن چهرههای زیاد و تکراری که نمیرود از یاد. نمیشناسمش ولی مشخصن خسیس است. اهل دعوا. با زنش همیشه سر جدال. هر شب مهمان اتاقم ولی نمیدانم هیچ ازش. همه حدس و گمان. آخر لاحرف است. لال است.
شب.
اتاق.
نشسته پشت میز.
در حال نوشتن. رو به کمد.
کنارش، کنار کمد آقایی بیچشم و رو، در معنای واقعی کلمه. نیمرخ. ایستاده یا نشسته. سرش فقط معلوم. موهایش را تازه اصلاحیده. کلهاش شده چمن. شبیه فوتبالیستهای لاتینی از طرفی، ولی از طرف دیگر مثل یک مرد بد اخلاق اهوازی. ابروها کلفت و برجسته. دماغ هم هخامنشی. سیبیل پرپشت کمی پایینتر از لب. یقه اسکی تنش به نظر. سرش بلند. ثابت مثل یک کاکا سنگی. لاحرف. لاپلک. لاچشم. لارنگ ولی حتمن سیاه رنگ، پوستش. چروک مُروک، بیآن ولی حتمن چهل پنجاه سال دارد. شغلش هم لابد مکانیکی یا همچنین چیزی. قیافهاش را سایه خورده اما از آن چهرههای زیاد و تکراری که نمیرود از یاد. نمیشناسمش ولی مشخصن خسیس است. اهل دعوا. با زنش همیشه سر جدال. هر شب مهمان اتاقم ولی نمیدانم هیچ ازش. همه حدس و گمان. آخر لاحرف است. لال است.
Forwarded from آزمون عملی هنریون | کنکور هنر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نمایش_تئاتر
#فیلم_تئاتر
شکلک
نویسنده: نغمه ثمینی
کارگردان: کیومرث مرادی
بازیگران:
امیر جعفری
پانته آ بهرام
نوید محمدزاده
ستاره پسیانی
خلاصه داستان تئاتر شکلک:
شکلک نمایش برگزیده سال 83 بود که دوباره با گروهی جدید به روی صحنه رفت و با استقبال مواجه شد و در سال های 92 و 93 توانست پرمخاطب ترین نمایش سال شود. نویسنده آن نیز خانم نغمه ثمینی (نویسنده سریال شهرزاد) می باشد. قصه که در گذشته می گذرد حکایت زوج سنتی و میانسالی است که با دختر و پسر جوانی آشنا می شوند و با وجود تمام مشکلات و اختلافات سعی در کمک به آن ها می کند.
#بازیگری
#تئاتر
#فیلم_تئاتر
شکلک
نویسنده: نغمه ثمینی
کارگردان: کیومرث مرادی
بازیگران:
امیر جعفری
پانته آ بهرام
نوید محمدزاده
ستاره پسیانی
خلاصه داستان تئاتر شکلک:
شکلک نمایش برگزیده سال 83 بود که دوباره با گروهی جدید به روی صحنه رفت و با استقبال مواجه شد و در سال های 92 و 93 توانست پرمخاطب ترین نمایش سال شود. نویسنده آن نیز خانم نغمه ثمینی (نویسنده سریال شهرزاد) می باشد. قصه که در گذشته می گذرد حکایت زوج سنتی و میانسالی است که با دختر و پسر جوانی آشنا می شوند و با وجود تمام مشکلات و اختلافات سعی در کمک به آن ها می کند.
#بازیگری
#تئاتر
آزمون عملی هنریون | کنکور هنر
نمایش_تئاتر #فیلم_تئاتر شکلک نویسنده: نغمه ثمینی کارگردان: کیومرث مرادی بازیگران: امیر جعفری پانته آ بهرام نوید محمدزاده ستاره پسیانی خلاصه داستان تئاتر شکلک: شکلک نمایش برگزیده سال 83 بود که دوباره با گروهی جدید به روی صحنه رفت و با استقبال مواجه…
شکلک
بیمقدمه از اول سر اصل مطلب. شروع با دعوای زن و شوهری بر سر سقط بچه. روشن و خامشیدن و نور. عوض شدن صحنه. زن و شوهری با لباس و زبانی قدیمی نشسته در حوض. خیره به رو به رو. تصاویری از خیابانهای تهران. دوباره نرگس و خانهی قدیمی. عالیه و نرگس در جدال. بخشی از آن فقط صدا. دوربین نیست بیکار. میزومَد بر اجسام حیاط. شریف آید با وضعیت نامرتب. ناخاسته درگیر اعتراضات دههی هشتاد.
حرکات بدن زیاد اما به مقدار لازم. هر بازیگر دارد زبان و حرکات خاص خود. همه از هم متمایز. نرگس و عالیه کمی شبیه به هم، هر دو دمدمی مزاج ولی خشم متفاوت. نرگس امروزیتر، در پی حق خود و طبق دعوا با اسد شجاع. عالیه خشمش از جنس سنتی و حمق است. عالیه و اسد هر دو نوکر شاه. زوجی مدرن آمده در گذشته به دو دلیل:
۱ـ تقابل سنت و مدرنیته.
۲ـ اشاره به دیکتاتوری ایرانِ حال از طریق شاهپرستی اسد.
البته این منظورسازی من درآوردی است. شاید رفته نویسنده فراتر و قصدش اینکه در هر حکومتی مشکلاتی است یکسان فقط با ظاهری متفاوت؛ چون در زمانِ هر دو زوج شورش وجود داشته.
شریف ورود. هدفش در این صحنه زنش. مانع عالیه. مجادله دعوای محض نیست. تغییر دارد. وقتی عالیه میگُماند او مشتری است، جدل میخابد. وقتی شریف را تودهای داند بدتر اوج گیرد.
وحدت سه گانه رعایت، خصوصن کنش. زمان داستان در یک شبانه روز. مکان هم فقط دو جا میدان معرکه و خانه. با این حال خلاقیت ورزیده. با زمان و مکان بازیده. در مورد زمان همان زوج سنتی. درمورد مکان هم شخصیتها از دری میخروجند و از دری دیگر میآیند. کنش از بس زیاد شده گم کنی اصلی. خاسته یا کنش اصلی در هر شخصیت متفاوت و داستان نیست متمرکز به یک فرد؛ ولی میتوان گفت خاستهی اصلی تولد بچه. با جلوتر رفتن، این خاسته رنگ میبازد. در آستانهی تولد دوباره جان میگیرد. هرچند بستگی دارد چی را کنش اصلی در نظر گرفت. منطق من این بود که آغاز و پایان حول همین تولد میچرخد.
وقتی شود دراز دعوای عالیه و شریف کند ورود اسد. عالیه برای نجات خود و شریف میفرستد او را به دستشویی. طبق حرف اسد زمان برای زوج سنتی روز بعد از براندازی مصدق است. او پدرش، شعبون بیمخ، در براندازی دخیل. اسد خاستهاش دستشویی و عالیه مانع. کنشی کوچک که خود سازندهی کنشی دیگر است. شریف لو میرود. میتوضیحد نه تودهای است و نه فردی دیگر. طبق آن توضیحات او و نرگس هستند فقط صیغه زیرا نبوده رضایت والد و شناسنامه.
میدهد نویسنده مدام درمورد شخصیتها سرنخ. نخهایی که بزایند حدس غلط. چون زده شریف صدا، عالیه را زن داداش گمان رود باشد برادر اسد ولی خیر. به دلیل اشتباه شریف حدسی زد که اسد برادر نقره؛ چون شریف میگوید:« آخر آدم به خاهر خودش نظر داره؟» نرگس درآورد همه را از این اشتباه بیرون. زوج سنتی بگمانند نرگس را نقره. نقره کیست؟ زنی که دزدیده شعبون( پدر اسد) یه طلاقه کرده و برگزیده پسر را به عنوان مُحَلَّل. اسد هم کرده در همان یک شب زن را حامله. گفته به دروغ به پدر نقره گریخته. تمام این قضایا در طول داستان در میان حرفهای شخصیتها و معرکهگیری میفهمد مخاطب. داستان در اصل دو خط دارد. یکی خانه و دیگری میدان معرکه. در خط دوم نرگس و شریف منفعل. اسد هم مشغول داستانگویی از خودش. اسد هم مشغول انتظار پدر.
نویسنده کارش در جذب مخاطب خوب. من از رئالیسم اجتماعی گریزان ولی این خیر. از دو جهت:
ـ بازی خوب بازیگران و استفاده از زبان بدن، هر چند گاه اغراقی.
ـ لفاظی زوج قدیمی که نیست البته امتیاز. تنها مورد پسندم.
به دلیل لفاظی عالیه گاه طنزی آمده و جذبانده مخاطب لذت طلب. کاری تقریبن خوب هم میجذباند مخاطب جدیتر. امتیازی برای نویسنده، هر چند که روش جذب مخاطب لذت طلب چندان درست نیست. در اصل نویسنده تکلیفش با خودش معلوم نیست. همه چیز را با هم ترکیبانده. رئال و طنز و خیال و تاریخ. البته به نوعی این مواد با نخی به هم وصل. نخ خیال از بقیه شلتر. آیا ترکیبِ به اصطلاح چند ژانر متفاوت توانایی است؟
در زیر متن و کنایه کار خوب. نه چندان واضح و نه چندان گنگ.
در صحنهای که میاصرارد اسد بر نقره بودنِ نرگس شود شخصیتش بیشتر فاش. آدمی است مغزسنگی. ذهنیات برایش مجهول. باید باشد همه چیز روشن. در این ویژگی در تضاد با شریف. او باید بفهمد تا بپذیرد. برخلاف اسد هر چه دهند به مغز نمیخورد. نرگس شود فارغ. تضاد گردد بیشتر نمو. شریف فرزند دختر و اسد مثل اعراب عصر جاهلیت پسر خاهد. فرزند نه پسر و نه دختر. ابتدا آید به نظر اشاره به ناهنجاریهای جنسی اما طبق ادامه نابودی هویت انسان است. به همه کس شبیه است یعنی انسان داده خودش را از دست. شده طبق معیارهای جامعه، فردی شبیه اکثر. نوزاد بیسر است و هیولاگونه. این جمله همان مطلبی است که تایید میکند منظور از بیجنسیتی بیهویتی است. فرزند چروک پوست و موهایش زال.
بیمقدمه از اول سر اصل مطلب. شروع با دعوای زن و شوهری بر سر سقط بچه. روشن و خامشیدن و نور. عوض شدن صحنه. زن و شوهری با لباس و زبانی قدیمی نشسته در حوض. خیره به رو به رو. تصاویری از خیابانهای تهران. دوباره نرگس و خانهی قدیمی. عالیه و نرگس در جدال. بخشی از آن فقط صدا. دوربین نیست بیکار. میزومَد بر اجسام حیاط. شریف آید با وضعیت نامرتب. ناخاسته درگیر اعتراضات دههی هشتاد.
حرکات بدن زیاد اما به مقدار لازم. هر بازیگر دارد زبان و حرکات خاص خود. همه از هم متمایز. نرگس و عالیه کمی شبیه به هم، هر دو دمدمی مزاج ولی خشم متفاوت. نرگس امروزیتر، در پی حق خود و طبق دعوا با اسد شجاع. عالیه خشمش از جنس سنتی و حمق است. عالیه و اسد هر دو نوکر شاه. زوجی مدرن آمده در گذشته به دو دلیل:
۱ـ تقابل سنت و مدرنیته.
۲ـ اشاره به دیکتاتوری ایرانِ حال از طریق شاهپرستی اسد.
البته این منظورسازی من درآوردی است. شاید رفته نویسنده فراتر و قصدش اینکه در هر حکومتی مشکلاتی است یکسان فقط با ظاهری متفاوت؛ چون در زمانِ هر دو زوج شورش وجود داشته.
شریف ورود. هدفش در این صحنه زنش. مانع عالیه. مجادله دعوای محض نیست. تغییر دارد. وقتی عالیه میگُماند او مشتری است، جدل میخابد. وقتی شریف را تودهای داند بدتر اوج گیرد.
وحدت سه گانه رعایت، خصوصن کنش. زمان داستان در یک شبانه روز. مکان هم فقط دو جا میدان معرکه و خانه. با این حال خلاقیت ورزیده. با زمان و مکان بازیده. در مورد زمان همان زوج سنتی. درمورد مکان هم شخصیتها از دری میخروجند و از دری دیگر میآیند. کنش از بس زیاد شده گم کنی اصلی. خاسته یا کنش اصلی در هر شخصیت متفاوت و داستان نیست متمرکز به یک فرد؛ ولی میتوان گفت خاستهی اصلی تولد بچه. با جلوتر رفتن، این خاسته رنگ میبازد. در آستانهی تولد دوباره جان میگیرد. هرچند بستگی دارد چی را کنش اصلی در نظر گرفت. منطق من این بود که آغاز و پایان حول همین تولد میچرخد.
وقتی شود دراز دعوای عالیه و شریف کند ورود اسد. عالیه برای نجات خود و شریف میفرستد او را به دستشویی. طبق حرف اسد زمان برای زوج سنتی روز بعد از براندازی مصدق است. او پدرش، شعبون بیمخ، در براندازی دخیل. اسد خاستهاش دستشویی و عالیه مانع. کنشی کوچک که خود سازندهی کنشی دیگر است. شریف لو میرود. میتوضیحد نه تودهای است و نه فردی دیگر. طبق آن توضیحات او و نرگس هستند فقط صیغه زیرا نبوده رضایت والد و شناسنامه.
میدهد نویسنده مدام درمورد شخصیتها سرنخ. نخهایی که بزایند حدس غلط. چون زده شریف صدا، عالیه را زن داداش گمان رود باشد برادر اسد ولی خیر. به دلیل اشتباه شریف حدسی زد که اسد برادر نقره؛ چون شریف میگوید:« آخر آدم به خاهر خودش نظر داره؟» نرگس درآورد همه را از این اشتباه بیرون. زوج سنتی بگمانند نرگس را نقره. نقره کیست؟ زنی که دزدیده شعبون( پدر اسد) یه طلاقه کرده و برگزیده پسر را به عنوان مُحَلَّل. اسد هم کرده در همان یک شب زن را حامله. گفته به دروغ به پدر نقره گریخته. تمام این قضایا در طول داستان در میان حرفهای شخصیتها و معرکهگیری میفهمد مخاطب. داستان در اصل دو خط دارد. یکی خانه و دیگری میدان معرکه. در خط دوم نرگس و شریف منفعل. اسد هم مشغول داستانگویی از خودش. اسد هم مشغول انتظار پدر.
نویسنده کارش در جذب مخاطب خوب. من از رئالیسم اجتماعی گریزان ولی این خیر. از دو جهت:
ـ بازی خوب بازیگران و استفاده از زبان بدن، هر چند گاه اغراقی.
ـ لفاظی زوج قدیمی که نیست البته امتیاز. تنها مورد پسندم.
به دلیل لفاظی عالیه گاه طنزی آمده و جذبانده مخاطب لذت طلب. کاری تقریبن خوب هم میجذباند مخاطب جدیتر. امتیازی برای نویسنده، هر چند که روش جذب مخاطب لذت طلب چندان درست نیست. در اصل نویسنده تکلیفش با خودش معلوم نیست. همه چیز را با هم ترکیبانده. رئال و طنز و خیال و تاریخ. البته به نوعی این مواد با نخی به هم وصل. نخ خیال از بقیه شلتر. آیا ترکیبِ به اصطلاح چند ژانر متفاوت توانایی است؟
در زیر متن و کنایه کار خوب. نه چندان واضح و نه چندان گنگ.
در صحنهای که میاصرارد اسد بر نقره بودنِ نرگس شود شخصیتش بیشتر فاش. آدمی است مغزسنگی. ذهنیات برایش مجهول. باید باشد همه چیز روشن. در این ویژگی در تضاد با شریف. او باید بفهمد تا بپذیرد. برخلاف اسد هر چه دهند به مغز نمیخورد. نرگس شود فارغ. تضاد گردد بیشتر نمو. شریف فرزند دختر و اسد مثل اعراب عصر جاهلیت پسر خاهد. فرزند نه پسر و نه دختر. ابتدا آید به نظر اشاره به ناهنجاریهای جنسی اما طبق ادامه نابودی هویت انسان است. به همه کس شبیه است یعنی انسان داده خودش را از دست. شده طبق معیارهای جامعه، فردی شبیه اکثر. نوزاد بیسر است و هیولاگونه. این جمله همان مطلبی است که تایید میکند منظور از بیجنسیتی بیهویتی است. فرزند چروک پوست و موهایش زال.
آزمون عملی هنریون | کنکور هنر
نمایش_تئاتر #فیلم_تئاتر شکلک نویسنده: نغمه ثمینی کارگردان: کیومرث مرادی بازیگران: امیر جعفری پانته آ بهرام نوید محمدزاده ستاره پسیانی خلاصه داستان تئاتر شکلک: شکلک نمایش برگزیده سال 83 بود که دوباره با گروهی جدید به روی صحنه رفت و با استقبال مواجه…
جوانی و شادی در این دنیای پر از رنج هست بیمعنا. به محض خروج از رحم میکند هوا انسان را پیر که عوض اکسیژن درد دارد.
دیوار چهارم میشکند. تماشاچیها شوند همسایه. نویسنده خاسته با مسخره شدن تماشاچی توسط زوج سنتی به دلیل تقابل فرهنگی طنز بسازد. صحنه به میدان معرکه رود. نشان داده شود رویی دیگر از اسد، رویی ضعیف. ناامید از آمدن شعبون. صحنه بازگردد به خانه. پایان داستان برآمده از آغاز. آغاز وضعیتی را بیان میدارد: بچهای نامشروع که نرگس قصد سقط دارد. پایان هم به وضعیت پایان میدهد یا آن را میحَلَد: بچه به دنیا آمده و نرگس دوستش دارد. طبق پایان گویی اسد و عالیه خابی بودند یا نرگس و شریف سَفَریدند به پهلوی و حال همه چیز رفته از یاد. آغاز و پایان چفت و بست دارد.کمی بعد از آغاز عالیه و اسد را داشتیم و در حوض و در آخرین صحنه هم همینطور.
شخصیتهای داستان را میتوان با منطق زورکی سه بعدی کرد:
عالیه
ابتدا فردی خلاصه شده در چند کلمه، در شوهر و اطاعت. از رفتار او با سایر شخصیتها شود انسانیتر. برای نقره/ نرگس حسود و کینهای. برای شریف بسته به موقعیت و منفعت متفاوت. برای اسد مطیع و احمق. پس بعد اول را دارد. انسان است. خاستهاش چیست؟ بیرون انداختن نقره از زندگی. بعد دوم هم دارد. خاسته برآمده از چه نیازی است؟ تملکخاهی بر شوهر. حالا چرا؟ چون ضعیف است و بیچیز. میخاهد حداقل اربابش مال خودش باشد. پس سه بعدی است.
اسد
لات. مخلص شاه. زورگو. در ظاهر قوی. در باطن ضعیف. نمونهاش در زندگی فراوان. مطیع بالا مقام و زورگوی پایین مقام. تضاد دارد. انسان است و تکبعدی. خاستهاش شعبون و نقره. حال دو بعدی. نیازش؟ برای نقره عشق اما چرا حال عاشق او با اینکه زن دارد؟ برای شعبون هم جواب فقط پدرسالاری. هرچند کی داند شاید پدر استعاره از چیزی، مثلن حکومت. در مورد بعد سومش قطعیت نیست.
شریف
نام و منش یکی. میستیزد و میترسد از ظلم. دنبال زن و زندگی. تضاد دارد و خاسته. انسان است و دو بعدی. خاسته برآمده از چه؟ طبق گفتهی خودش زیسته در خانوادهای مذهبی- سنتی. نرگس کاملن برخلاف ارزشهای خانواده. شریف هم در ناخودآگاه دنبال گریز از این چارچوبهای کهنه. دنبال چیزی جدید. برای همین شده عاشق نرگس. پس زن و زندگی میخاهد به دلیل گریز از چارچوب. او کاملن سه بعدی است.
نرگس
تنها شد برایم انسانی وقتی که رفت قصد سقط جنین. وقتی کرد تغییر رفتارش از ابتدا. خاستهاش سقط است. برآمده از چه؟ از تولد ستیزی. نمیخاهد آید موجودی دیگر در این دنیا و بکشد مثل او رنج.
دیوار چهارم میشکند. تماشاچیها شوند همسایه. نویسنده خاسته با مسخره شدن تماشاچی توسط زوج سنتی به دلیل تقابل فرهنگی طنز بسازد. صحنه به میدان معرکه رود. نشان داده شود رویی دیگر از اسد، رویی ضعیف. ناامید از آمدن شعبون. صحنه بازگردد به خانه. پایان داستان برآمده از آغاز. آغاز وضعیتی را بیان میدارد: بچهای نامشروع که نرگس قصد سقط دارد. پایان هم به وضعیت پایان میدهد یا آن را میحَلَد: بچه به دنیا آمده و نرگس دوستش دارد. طبق پایان گویی اسد و عالیه خابی بودند یا نرگس و شریف سَفَریدند به پهلوی و حال همه چیز رفته از یاد. آغاز و پایان چفت و بست دارد.کمی بعد از آغاز عالیه و اسد را داشتیم و در حوض و در آخرین صحنه هم همینطور.
شخصیتهای داستان را میتوان با منطق زورکی سه بعدی کرد:
عالیه
ابتدا فردی خلاصه شده در چند کلمه، در شوهر و اطاعت. از رفتار او با سایر شخصیتها شود انسانیتر. برای نقره/ نرگس حسود و کینهای. برای شریف بسته به موقعیت و منفعت متفاوت. برای اسد مطیع و احمق. پس بعد اول را دارد. انسان است. خاستهاش چیست؟ بیرون انداختن نقره از زندگی. بعد دوم هم دارد. خاسته برآمده از چه نیازی است؟ تملکخاهی بر شوهر. حالا چرا؟ چون ضعیف است و بیچیز. میخاهد حداقل اربابش مال خودش باشد. پس سه بعدی است.
اسد
لات. مخلص شاه. زورگو. در ظاهر قوی. در باطن ضعیف. نمونهاش در زندگی فراوان. مطیع بالا مقام و زورگوی پایین مقام. تضاد دارد. انسان است و تکبعدی. خاستهاش شعبون و نقره. حال دو بعدی. نیازش؟ برای نقره عشق اما چرا حال عاشق او با اینکه زن دارد؟ برای شعبون هم جواب فقط پدرسالاری. هرچند کی داند شاید پدر استعاره از چیزی، مثلن حکومت. در مورد بعد سومش قطعیت نیست.
شریف
نام و منش یکی. میستیزد و میترسد از ظلم. دنبال زن و زندگی. تضاد دارد و خاسته. انسان است و دو بعدی. خاسته برآمده از چه؟ طبق گفتهی خودش زیسته در خانوادهای مذهبی- سنتی. نرگس کاملن برخلاف ارزشهای خانواده. شریف هم در ناخودآگاه دنبال گریز از این چارچوبهای کهنه. دنبال چیزی جدید. برای همین شده عاشق نرگس. پس زن و زندگی میخاهد به دلیل گریز از چارچوب. او کاملن سه بعدی است.
نرگس
تنها شد برایم انسانی وقتی که رفت قصد سقط جنین. وقتی کرد تغییر رفتارش از ابتدا. خاستهاش سقط است. برآمده از چه؟ از تولد ستیزی. نمیخاهد آید موجودی دیگر در این دنیا و بکشد مثل او رنج.
در انتظار گودو
پردهی اول:
طبق دستور لحن، گوگو بیحوصله و سرد. دستورات فیزیکی و تکرارشونده در طول داستان زیاد. موضوع صحبت شاخه به شاخه تغییر. صدا زنند هم با اسم مخفف پس رابطه صمیمی. طبق مکالمه هستند کهنه سربازهایی پس از جنگ. جالب که ابزورد هم بعد از جنگ جهانی آمد و داستان در نوع ابزورد. مکالمات بیهوده مثل زندگی. هدفشان وقت گذرانی فقط. بکت با وجود رابطهی صمیمی آنها به گذشتهشان دست درازی نمیکند. همین قدر دانیم سربازند و در عذاب وجدان. از بیکاری حتا تصمیم به خودکشی گیرند. هر چند در آن هم منتظر اجازهی گودو. به همین دلیل اول به نظر آید گودو استعاره از حکومت یا خدا است ولی منظور از دنیای پوچ است. گوگو و دیدی، هم ناتوان در تصمیمگیری هم ناتوان در خندیدن. در اصل ندارند اجازهی آن را. چرا و توسط چه کسی نمیدانیم. وقتی کشد به درازا حرفهای آنها آید دو شخصیت جدید به صحنه. با این کار به نوعی داده نجات داستان را از خطی صاف. یکی از آنها پونزو مستبد. رفتارش با لاکی مثل بارکش. هدفش فروختن لاکی. غیر انسانی است و بیند خود را بیهمنوع ناتوان. دیدی و گوگو با سرگرم شدن توسط آنها انتظار برایشان رنگ میبازد. پونزو ناگهان خود را قربانی، در تضاد با قبل نشان میدهد. در روایت او خودش مظلوم و لاکی ظالم. به نظر دوقطبی. مثل فرومایهای که شده بالا مقام و فراری از گذشته. سریعن بازمیگردد به همان پونزوی مستبد. دیگر نمیبرند حساب گوگو و دیدی از او. پونزو مجموعهای از رفتارهای عادی در هر انسانی اما رفتارهایی کاملن متضاد. به شکلی زشت متضاد نه بین و یانگ. تشنهی توجه و تشویق. عاشق قدرت و برتری. همهی این ویژگیها از نظر خودش بهش ارزش میدهند، او را از گذشتهی پست میدوراند.
لاکی بلند بلند میاندیشد. مونولوگی طولانی، بیعلائم نگارشی، شبیه پیشنهاد کیبورد، با لحنی اداری و خشک. انگار برای نوشتن مونولوگ از فن نگارش خودکار استفاده شده. پریشانی مونولوگ پریشانی لاکی را گوید. از لاکی کمتر از همه اطلاعات میدهد؛ زیرا نمیحرفد جز اندک. عبارات یا کلماتی در مونولوگ میتکرارد چندین بار. پونزو و لاکی میخروجند، عقبکی. آن دو هم بازگردند به باتلاق انتظار؛. هرچند نه چندان طولانی. پسری لرزان ترسان دهد نجات آنها را. دارد خبری از گودو.
بکت برای برانگیختن کنجکاوی مخاطب خبر را به راحتی نمیگوید. ترس پسر و تغییر مداوم موضوع بحث مانع است. خبرش آمدن گودو در روز بعد.
پردهی دوم:
برخلاف پردهی قبل آغاز با کنش است. افرادی حمله کردند به گوگو. کی و کِی و کجا و چرا نمیدانیم. گزارهها همه دارند فقط فعل و گاه فاعل. پرش مکالمات کمتر از پردهی اول. حرفشان:« انسانها بیهم خوشترند ولی باز، بازگردند به هم.» گوگو در حالی با دیدی عوض« نه»، « نخیر» گوید. انتخاب این کلمه بیدلیل نبوده. کلمهی دوم بار بیحوصلگی و کمی خشم دارد. با این کار، بکت کرده خود را معاف از دستور لحن.
مخاطب دو دل که کند به کی اعتماد. به گوگو که داند فاصله دو پرده بیش از یک روز؟ به دیدی که نظرش بر خلاف او؟ دلایل هر کدام منطقی. اولی دلیلش درختی بیبرگ که حال شده پربرگ. دیدی هم دلیلش تازگی زخم گوگو.
دیالوگهایی شوند تکرار مدام در طول داستان:
در این پرده در ابتدا حضور لاکی و پونزو فقط از طریق دیالوگها و بعد خودشان هم ورود. گوگو از ابتدای این پرده قصد خروج دارد و دیدی مانع. وسط جدال میشوند محاصره. توسط کی و چرا نمیدانیم. قایم شدن و حرکات زیاد تشویش آن دو را از این مسئله میمنتقلد. پایان این کنش زود رسد فرا. از بیکاری این بار سراغ فحاشی روند. ورود پونزو و لاکی. پونزو به دلیلی و زمانی نامعلوم کور و لاکی کر و لال. ابتدا بدانند پونزو را گودو؛ چون خسته هستند از انتظار. میخاهند زمان دوباره به حرکت درآید.
صفحهی نود و چهار دستور صحنه نوسته« با شدت» و علامت تعجب هم آورده. یکی کافی بود، مگر اینکه قصد بکت تاکید زیاد بر لحن بوده. آخر جملهای معمولی و پر از بلاتکلیفی:« بیا تا وقت هست یه کاری کنیم!»
انسانیت مرده. گوگو و دیدی در جدال که آیا به پونزو کمک کنند یا خیر. عاقبت میپذیرند عوض کمک پولی، چیزی گیرند. الان او همان پونزوی قربانی است. دیدی و گوگو میرَفتارند با او همچون رفتار خودش با لاکی.
مانند پردهی اول پسری آمده و گفته همان خبر. گوگو و دیدی میخاهند اگر او نیامد دیگر خودکشی کنند. اگر دنیا پوچ و انتهایش نامعلوم خود به انتها میرویم.
پردهی اول:
طبق دستور لحن، گوگو بیحوصله و سرد. دستورات فیزیکی و تکرارشونده در طول داستان زیاد. موضوع صحبت شاخه به شاخه تغییر. صدا زنند هم با اسم مخفف پس رابطه صمیمی. طبق مکالمه هستند کهنه سربازهایی پس از جنگ. جالب که ابزورد هم بعد از جنگ جهانی آمد و داستان در نوع ابزورد. مکالمات بیهوده مثل زندگی. هدفشان وقت گذرانی فقط. بکت با وجود رابطهی صمیمی آنها به گذشتهشان دست درازی نمیکند. همین قدر دانیم سربازند و در عذاب وجدان. از بیکاری حتا تصمیم به خودکشی گیرند. هر چند در آن هم منتظر اجازهی گودو. به همین دلیل اول به نظر آید گودو استعاره از حکومت یا خدا است ولی منظور از دنیای پوچ است. گوگو و دیدی، هم ناتوان در تصمیمگیری هم ناتوان در خندیدن. در اصل ندارند اجازهی آن را. چرا و توسط چه کسی نمیدانیم. وقتی کشد به درازا حرفهای آنها آید دو شخصیت جدید به صحنه. با این کار به نوعی داده نجات داستان را از خطی صاف. یکی از آنها پونزو مستبد. رفتارش با لاکی مثل بارکش. هدفش فروختن لاکی. غیر انسانی است و بیند خود را بیهمنوع ناتوان. دیدی و گوگو با سرگرم شدن توسط آنها انتظار برایشان رنگ میبازد. پونزو ناگهان خود را قربانی، در تضاد با قبل نشان میدهد. در روایت او خودش مظلوم و لاکی ظالم. به نظر دوقطبی. مثل فرومایهای که شده بالا مقام و فراری از گذشته. سریعن بازمیگردد به همان پونزوی مستبد. دیگر نمیبرند حساب گوگو و دیدی از او. پونزو مجموعهای از رفتارهای عادی در هر انسانی اما رفتارهایی کاملن متضاد. به شکلی زشت متضاد نه بین و یانگ. تشنهی توجه و تشویق. عاشق قدرت و برتری. همهی این ویژگیها از نظر خودش بهش ارزش میدهند، او را از گذشتهی پست میدوراند.
لاکی بلند بلند میاندیشد. مونولوگی طولانی، بیعلائم نگارشی، شبیه پیشنهاد کیبورد، با لحنی اداری و خشک. انگار برای نوشتن مونولوگ از فن نگارش خودکار استفاده شده. پریشانی مونولوگ پریشانی لاکی را گوید. از لاکی کمتر از همه اطلاعات میدهد؛ زیرا نمیحرفد جز اندک. عبارات یا کلماتی در مونولوگ میتکرارد چندین بار. پونزو و لاکی میخروجند، عقبکی. آن دو هم بازگردند به باتلاق انتظار؛. هرچند نه چندان طولانی. پسری لرزان ترسان دهد نجات آنها را. دارد خبری از گودو.
بکت برای برانگیختن کنجکاوی مخاطب خبر را به راحتی نمیگوید. ترس پسر و تغییر مداوم موضوع بحث مانع است. خبرش آمدن گودو در روز بعد.
پردهی دوم:
برخلاف پردهی قبل آغاز با کنش است. افرادی حمله کردند به گوگو. کی و کِی و کجا و چرا نمیدانیم. گزارهها همه دارند فقط فعل و گاه فاعل. پرش مکالمات کمتر از پردهی اول. حرفشان:« انسانها بیهم خوشترند ولی باز، بازگردند به هم.» گوگو در حالی با دیدی عوض« نه»، « نخیر» گوید. انتخاب این کلمه بیدلیل نبوده. کلمهی دوم بار بیحوصلگی و کمی خشم دارد. با این کار، بکت کرده خود را معاف از دستور لحن.
مخاطب دو دل که کند به کی اعتماد. به گوگو که داند فاصله دو پرده بیش از یک روز؟ به دیدی که نظرش بر خلاف او؟ دلایل هر کدام منطقی. اولی دلیلش درختی بیبرگ که حال شده پربرگ. دیدی هم دلیلش تازگی زخم گوگو.
دیالوگهایی شوند تکرار مدام در طول داستان:
- بیا بریم خستم.
- نمیشه. منتظر گودو هستم.
- پس چه کنیم؟
- بحرفیم. بزنیم خود را دار.
در این پرده در ابتدا حضور لاکی و پونزو فقط از طریق دیالوگها و بعد خودشان هم ورود. گوگو از ابتدای این پرده قصد خروج دارد و دیدی مانع. وسط جدال میشوند محاصره. توسط کی و چرا نمیدانیم. قایم شدن و حرکات زیاد تشویش آن دو را از این مسئله میمنتقلد. پایان این کنش زود رسد فرا. از بیکاری این بار سراغ فحاشی روند. ورود پونزو و لاکی. پونزو به دلیلی و زمانی نامعلوم کور و لاکی کر و لال. ابتدا بدانند پونزو را گودو؛ چون خسته هستند از انتظار. میخاهند زمان دوباره به حرکت درآید.
صفحهی نود و چهار دستور صحنه نوسته« با شدت» و علامت تعجب هم آورده. یکی کافی بود، مگر اینکه قصد بکت تاکید زیاد بر لحن بوده. آخر جملهای معمولی و پر از بلاتکلیفی:« بیا تا وقت هست یه کاری کنیم!»
انسانیت مرده. گوگو و دیدی در جدال که آیا به پونزو کمک کنند یا خیر. عاقبت میپذیرند عوض کمک پولی، چیزی گیرند. الان او همان پونزوی قربانی است. دیدی و گوگو میرَفتارند با او همچون رفتار خودش با لاکی.
مانند پردهی اول پسری آمده و گفته همان خبر. گوگو و دیدی میخاهند اگر او نیامد دیگر خودکشی کنند. اگر دنیا پوچ و انتهایش نامعلوم خود به انتها میرویم.
کاروشی
اصطلاحی ژاپنی. کار زیادِ مرگآور، معنایش. چه مرگی بهتر از این؟ فکر کن چند هفته یا چند ماه فقط بنویسی و بخانی. کارهای دیگر حتا روزمره بروند به درک، فقط کلاسها و تمرینهای اوستا. این قدر بنویسی که انگشتت بزند تاول. این قدر بخانی که بماند دستانت بیاختیار در حالت کتاب گرفتن. بنویسی از همه چیز. بکنی فاصلهی دست و ذهن صفر میلیمتر. نه بخابی و نه روی حمام. ندهی دقیقهای هدر. فقط نوشتن و خاندن. حتا تئاتر و فیلم هم نه. شاید بلخره تمام کنی رمانی یا بِسُرویی دفتر شعری. بشوی چنان غرق در کلمه که پشمهای اوستا هم بخورد فر. بمانی آن چند ماه را فقط در خانه و بمیری. سکته کنی و بمیری. از کمخابی، کمغذایی، کمآدمی بمیری. مجنون شوی نه عاشقانه که تیمارستانه. بگو چه مرگی بهتر از این؟
اصطلاحی ژاپنی. کار زیادِ مرگآور، معنایش. چه مرگی بهتر از این؟ فکر کن چند هفته یا چند ماه فقط بنویسی و بخانی. کارهای دیگر حتا روزمره بروند به درک، فقط کلاسها و تمرینهای اوستا. این قدر بنویسی که انگشتت بزند تاول. این قدر بخانی که بماند دستانت بیاختیار در حالت کتاب گرفتن. بنویسی از همه چیز. بکنی فاصلهی دست و ذهن صفر میلیمتر. نه بخابی و نه روی حمام. ندهی دقیقهای هدر. فقط نوشتن و خاندن. حتا تئاتر و فیلم هم نه. شاید بلخره تمام کنی رمانی یا بِسُرویی دفتر شعری. بشوی چنان غرق در کلمه که پشمهای اوستا هم بخورد فر. بمانی آن چند ماه را فقط در خانه و بمیری. سکته کنی و بمیری. از کمخابی، کمغذایی، کمآدمی بمیری. مجنون شوی نه عاشقانه که تیمارستانه. بگو چه مرگی بهتر از این؟
اسطورهنویسی
آمده خرافه و افسانه از کمعلمی. میگفت این را در وبیناری اوستا برای آشنایی با اسطورهنویسی. مثلن نمیدانستند یونان باستان از انفعالات شب و روز و آپولون ساختند و گفتند او خورشید بالا و پایین کند. همین کار هست در مسائل ناعلمی ولی افسانه نخانَندِش. شایعه گویندش، حرف خاله زنکی.
انسان دارد دوست بداند علل هر چیز. از بیخبری میسازد برایش روابط علل معلولیِ بیعلت. نمونهاش خودم. دوقلویی کاملن بیشباهت هست در کلاسم. برای همه این مقدار تفاوت تعجب. من هم شدم مردم یونان باستان. از خودم ساختم داستانهای من درآوردی. مثلن خاهر ناتنیاند نه دوقلو. پدرشان هم زمان دو زن داشته و زاییدهاند زنها با اختلاف چند ماه. آن دو هم کردند این مطلب پنهان از ترس. شاید گفتهاند حقیقت را در دبستانی، راهنمایی، جایی و دیدند آنچه نخاهند و گرفتند تصمیم که باشند در موردش لال.
بودش این یک حکایت از آن. مفسران متفاوت آوردهاند حکایات متفاوت. حکایاتی شبیه هم. مثلن نقلیدهاند ندارد هم زمان دو زن. مادر یکی زودتر خفته و پدر کرده رو زنِ پنهانی را. نوشتهاند راویان در پانویس که حتمن زیستهاند دو خواهر در یک خانه از بدو تولد. دلیلشان هم رابطهی خوبشان.
انسان در پی دلیل هر چیزی و با این حال میجنبد دیر برای جواب علمی. چرا همیشه گزینهی اولش خیال است چه در علم و چه در هر چه دیگر؟ واقعگرایانترین هم قبل از هر کاری اول بروند به خیال بعد شاید تلاشی چیزی.
آمده خرافه و افسانه از کمعلمی. میگفت این را در وبیناری اوستا برای آشنایی با اسطورهنویسی. مثلن نمیدانستند یونان باستان از انفعالات شب و روز و آپولون ساختند و گفتند او خورشید بالا و پایین کند. همین کار هست در مسائل ناعلمی ولی افسانه نخانَندِش. شایعه گویندش، حرف خاله زنکی.
انسان دارد دوست بداند علل هر چیز. از بیخبری میسازد برایش روابط علل معلولیِ بیعلت. نمونهاش خودم. دوقلویی کاملن بیشباهت هست در کلاسم. برای همه این مقدار تفاوت تعجب. من هم شدم مردم یونان باستان. از خودم ساختم داستانهای من درآوردی. مثلن خاهر ناتنیاند نه دوقلو. پدرشان هم زمان دو زن داشته و زاییدهاند زنها با اختلاف چند ماه. آن دو هم کردند این مطلب پنهان از ترس. شاید گفتهاند حقیقت را در دبستانی، راهنمایی، جایی و دیدند آنچه نخاهند و گرفتند تصمیم که باشند در موردش لال.
بودش این یک حکایت از آن. مفسران متفاوت آوردهاند حکایات متفاوت. حکایاتی شبیه هم. مثلن نقلیدهاند ندارد هم زمان دو زن. مادر یکی زودتر خفته و پدر کرده رو زنِ پنهانی را. نوشتهاند راویان در پانویس که حتمن زیستهاند دو خواهر در یک خانه از بدو تولد. دلیلشان هم رابطهی خوبشان.
انسان در پی دلیل هر چیزی و با این حال میجنبد دیر برای جواب علمی. چرا همیشه گزینهی اولش خیال است چه در علم و چه در هر چه دیگر؟ واقعگرایانترین هم قبل از هر کاری اول بروند به خیال بعد شاید تلاشی چیزی.
مشکلات زری از دهن آقای نویسنده
- گذشته سه هفتهای از آغازیدن رمانیدن. شده نوشته حدود سی صفحهای. اول ندیدی پیوندی میان خود و« نیارش». پنداری نبری لذت. حال نه، مستی ازش. قبل از آغازیدن کارت ترسیدن از کصنویسی. هنوز میترسی ولی ترسی لذتآفرین. پیشنویست از هر زردْ رمانی بدتر. پاک نویسیدنش کار حضرت فیل با این حال نبری رنج. پاکیدن باشد دو سالی دیگر، زمانی که غرقی در هنر. داستان هم مرتبط به هنر. بگذرم که شوی این دو سال آشناتر با نقاشی به لطف سرزبان. مشکل آغازیدن هست هنوز مثلن همان ترس. ترس اینکه عینن میگویی و میوصفی. تو نوجوانی و شخصیت اصلی جای پدرت. پیری را مصنوعی نمیسازی؟ بیخیال. فقط بِخیال که در چهل سالگی چطوری.
این حجم از تفاوت شاید بپروَراند تخیل و همدردی. در این میان مشکلی، عشق. توصیفاتت کلیشه. به خیالت بزرگ کردی کراشهایت که شود عشق. چه فایده؟ کراشهایت هم کلیشه. بر فرض عاشق یک کوراوغلی شدی که چی؟ آیا کمککننده است؟ نه زری.« نیارش» کجا و تو کجا؟ او مرد و تو زن. او بزرگ و تو کوچک. او عاشق دانشآموزش و تو خود دانشآموز. بر فرض شدی بیست سال دیگر چنین باز نتوانی کامل بوصفی. میدانی زری این میل به وصفیدنِ دقیقت هنر نیست، عیب است. به گمانت میشود نوشت رمانی خیالی اما واقعیتر از زندگی؟ بر فرض هم بتوان؛ آیا تجربیدن لازم؟ نه. حتا اگر باشد، ناتوانی درش. چهار سال دیگر سر محیا میخاهی چه کنی؟ با پول نداشتهات بروی انگلیس؟ به جای این مسخره بازیها برو سراغ شکافتن. ذهن و قلب بشکاف و بفهم حالات در هر موقعیتی.
- آخه آقای نویسنده تو که خود عالمی اینها درد چند روز اول. مشکل الان چیز دیگری است. طول داستان است.
- هیسسس. مگر قرار نبود ساکت باشی؟ بعد هم مگر طول مشکل مینامند؟ قرار صد فحه بود و الان به پنجاه تا به زور میرسد؟ زنِ درست چرا پیش پیش میدوزی و میبری؟ چه دیدی شاید رسید. نرسید هم به درک. جزییات را بیشتر کن البته آب نبند. بپرداز به صحنههای که کم پرداختی ولی کش نده. برایت سوال که چرا چنین مایل به کمنویسی؟ ترجیحت هم همان. برای من هم سوال. چرا همیشه میروی اول سر اصل مطلب؟
- چون که...
- من سوال بپرسم تو چرا جواب میدهی؟ برای همیشه ساکت باش.
کیو.
کیو.
کیو.
- آخه زری رمان هنوز تمام نشده برای چی میمیری؟
- گذشته سه هفتهای از آغازیدن رمانیدن. شده نوشته حدود سی صفحهای. اول ندیدی پیوندی میان خود و« نیارش». پنداری نبری لذت. حال نه، مستی ازش. قبل از آغازیدن کارت ترسیدن از کصنویسی. هنوز میترسی ولی ترسی لذتآفرین. پیشنویست از هر زردْ رمانی بدتر. پاک نویسیدنش کار حضرت فیل با این حال نبری رنج. پاکیدن باشد دو سالی دیگر، زمانی که غرقی در هنر. داستان هم مرتبط به هنر. بگذرم که شوی این دو سال آشناتر با نقاشی به لطف سرزبان. مشکل آغازیدن هست هنوز مثلن همان ترس. ترس اینکه عینن میگویی و میوصفی. تو نوجوانی و شخصیت اصلی جای پدرت. پیری را مصنوعی نمیسازی؟ بیخیال. فقط بِخیال که در چهل سالگی چطوری.
این حجم از تفاوت شاید بپروَراند تخیل و همدردی. در این میان مشکلی، عشق. توصیفاتت کلیشه. به خیالت بزرگ کردی کراشهایت که شود عشق. چه فایده؟ کراشهایت هم کلیشه. بر فرض عاشق یک کوراوغلی شدی که چی؟ آیا کمککننده است؟ نه زری.« نیارش» کجا و تو کجا؟ او مرد و تو زن. او بزرگ و تو کوچک. او عاشق دانشآموزش و تو خود دانشآموز. بر فرض شدی بیست سال دیگر چنین باز نتوانی کامل بوصفی. میدانی زری این میل به وصفیدنِ دقیقت هنر نیست، عیب است. به گمانت میشود نوشت رمانی خیالی اما واقعیتر از زندگی؟ بر فرض هم بتوان؛ آیا تجربیدن لازم؟ نه. حتا اگر باشد، ناتوانی درش. چهار سال دیگر سر محیا میخاهی چه کنی؟ با پول نداشتهات بروی انگلیس؟ به جای این مسخره بازیها برو سراغ شکافتن. ذهن و قلب بشکاف و بفهم حالات در هر موقعیتی.
- آخه آقای نویسنده تو که خود عالمی اینها درد چند روز اول. مشکل الان چیز دیگری است. طول داستان است.
- هیسسس. مگر قرار نبود ساکت باشی؟ بعد هم مگر طول مشکل مینامند؟ قرار صد فحه بود و الان به پنجاه تا به زور میرسد؟ زنِ درست چرا پیش پیش میدوزی و میبری؟ چه دیدی شاید رسید. نرسید هم به درک. جزییات را بیشتر کن البته آب نبند. بپرداز به صحنههای که کم پرداختی ولی کش نده. برایت سوال که چرا چنین مایل به کمنویسی؟ ترجیحت هم همان. برای من هم سوال. چرا همیشه میروی اول سر اصل مطلب؟
- چون که...
- من سوال بپرسم تو چرا جواب میدهی؟ برای همیشه ساکت باش.
کیو.
کیو.
کیو.
- آخه زری رمان هنوز تمام نشده برای چی میمیری؟
💘1
سفر ساکورا
میپروازد ساکورا از در به دیوار
درخت نقش بر در.
میرسد ساکورا به تخته سیاه.
میقطعد آن جا.
داده از دست عطرش را
میخروجد از درزِ پنجره.
میدواند و میدواند باد او را.
میگردد و میگردد دنبال درختی.
مییابد و مینشیند بر شاخه بیبرگی.
میکند ساکورا بهاری، درخت لخت را.
میرود ساکورا زیر چند دقیقه رو به مردگی.
میگیرد نفس دادن به درخت جان خودش.
میداند ساکورا جان خود را مهمتر.
میرهاند درخت را و گیرد جان از او.
میدهد جان به خود
میخاهد عطرش را.
میشِناید در هوا از باغ به کلاس.
میماند کدام عطردار در یا دیوار؟
میگوید ساکورا:« هیچ.»
میآید در شاعر.
میشود با هوا ترکیب.
میدهد جا خود را در ششها، ششهای شاعر.
میگریزد از آن به بصلالنخاع.
مینامد آن را درخت زندگی، درختی بهتر از نقش و باغ.
میدواند ریشه در آن.
میرود ریشه به قلب.
میرسد به رگ.
میرَنگانَد آن را از سیاه به صورتی.
میسازد رگی جدید در قلب.
میخاند ساکورا آن را عشق.
میباشد برای ساکورا، فرزند.
میباشد برای قلب انگل و باکتری.
میپایانَد ساکورا سفر خود را.
میآغازد فرزندش تازه، سفر.
پینویسه: آداب و اصول روز گفتار چیست؟
میپروازد ساکورا از در به دیوار
درخت نقش بر در.
میرسد ساکورا به تخته سیاه.
میقطعد آن جا.
داده از دست عطرش را
میخروجد از درزِ پنجره.
میدواند و میدواند باد او را.
میگردد و میگردد دنبال درختی.
مییابد و مینشیند بر شاخه بیبرگی.
میکند ساکورا بهاری، درخت لخت را.
میرود ساکورا زیر چند دقیقه رو به مردگی.
میگیرد نفس دادن به درخت جان خودش.
میداند ساکورا جان خود را مهمتر.
میرهاند درخت را و گیرد جان از او.
میدهد جان به خود
میخاهد عطرش را.
میشِناید در هوا از باغ به کلاس.
میماند کدام عطردار در یا دیوار؟
میگوید ساکورا:« هیچ.»
میآید در شاعر.
میشود با هوا ترکیب.
میدهد جا خود را در ششها، ششهای شاعر.
میگریزد از آن به بصلالنخاع.
مینامد آن را درخت زندگی، درختی بهتر از نقش و باغ.
میدواند ریشه در آن.
میرود ریشه به قلب.
میرسد به رگ.
میرَنگانَد آن را از سیاه به صورتی.
میسازد رگی جدید در قلب.
میخاند ساکورا آن را عشق.
میباشد برای ساکورا، فرزند.
میباشد برای قلب انگل و باکتری.
میپایانَد ساکورا سفر خود را.
میآغازد فرزندش تازه، سفر.
پینویسه: آداب و اصول روز گفتار چیست؟
خلاصهی خسرو خوبان
داستانی با تلمیحات فراوان به اسطوره، تاریخ و دین. بیشتر گیرش به شاهنامه. میآغازد با روستایی خیالی. میتوضیحد از تاریخ و رسوم و حالش. طلبهای آمده و داده ذهن آنها شست و شو برای همین مردم هر جمعه منتظر فردی دروغی. نکند گیر در روستا، گوید از ارتباط بیرون با کهندژ. ماموران دولتی در پی روستا بخورند بر با جنازه و خون و برف، سه عنصر تکراری در میانهی داستان.
دانشور با فروش اجساد تصویری متفاوت از جنگ میدهد. قاضی و روشنفکری طی حادثهای افتند به تور هم. هر دو دنبال سه درویش. اطلاعات روشنفکر کم و قاضی کندش کامل.
میآغازد حکایت از ورود یکی از درویشیان به زابل. در تضاد است با مردم آن جا. زن و بچه آیدش. پسرش بهرام همان خسرو خوبان. روند به قم. میاِثباتد دانشور نکرده تنها اسطوره حفظ؛ بلکه چیزی آفریده: زنده کردن عاشورا.
میپردازد به زندگی عشقی بهرام. گیتی دختری که در نوجوانی میرهاند و در پایان باز آید. میمیرد مادرش و میآشناید دانشور، بهرام را به خاننده: حسش به مرگ دهد شناختی از افکارش و رشتهاش دهد ویژگیهای ظاهری او را.
خطی میسازد دانشور بین کهندژ و بهرام. وقتی رود با دوستان سفر، شود گم و دوستان روند به کهندژ. بهرام هم بعد از پیدایش ملحق. میشود برای مردم آن جا عزیز مصر. میشود متهم به قتل مارگیری. میگریزد. میدزدد یکی از دخترهای روستا. شود بچه دار پس از چند سال در رحم ماندن.
باز گردد به کهندژ و شود درگیر با مارگیری که کشته سالها پیش. پس از جنگ حکایت قاضی پایان و رو نماید دانشور از هویتش. قاضی پدر بهرام
داستانی با تلمیحات فراوان به اسطوره، تاریخ و دین. بیشتر گیرش به شاهنامه. میآغازد با روستایی خیالی. میتوضیحد از تاریخ و رسوم و حالش. طلبهای آمده و داده ذهن آنها شست و شو برای همین مردم هر جمعه منتظر فردی دروغی. نکند گیر در روستا، گوید از ارتباط بیرون با کهندژ. ماموران دولتی در پی روستا بخورند بر با جنازه و خون و برف، سه عنصر تکراری در میانهی داستان.
دانشور با فروش اجساد تصویری متفاوت از جنگ میدهد. قاضی و روشنفکری طی حادثهای افتند به تور هم. هر دو دنبال سه درویش. اطلاعات روشنفکر کم و قاضی کندش کامل.
میآغازد حکایت از ورود یکی از درویشیان به زابل. در تضاد است با مردم آن جا. زن و بچه آیدش. پسرش بهرام همان خسرو خوبان. روند به قم. میاِثباتد دانشور نکرده تنها اسطوره حفظ؛ بلکه چیزی آفریده: زنده کردن عاشورا.
میپردازد به زندگی عشقی بهرام. گیتی دختری که در نوجوانی میرهاند و در پایان باز آید. میمیرد مادرش و میآشناید دانشور، بهرام را به خاننده: حسش به مرگ دهد شناختی از افکارش و رشتهاش دهد ویژگیهای ظاهری او را.
خطی میسازد دانشور بین کهندژ و بهرام. وقتی رود با دوستان سفر، شود گم و دوستان روند به کهندژ. بهرام هم بعد از پیدایش ملحق. میشود برای مردم آن جا عزیز مصر. میشود متهم به قتل مارگیری. میگریزد. میدزدد یکی از دخترهای روستا. شود بچه دار پس از چند سال در رحم ماندن.
باز گردد به کهندژ و شود درگیر با مارگیری که کشته سالها پیش. پس از جنگ حکایت قاضی پایان و رو نماید دانشور از هویتش. قاضی پدر بهرام
💘1
شب سهرابکشان
چرا همه جا هستی؟ در استخر، تونل. حالا اینجا در شب. مرتضی در کابوس بیخاطره هستی. در تونل بیجان و اینجا بیگوش و زبان. هر سه تویی؟ تویی که تناسخ کرده در سه بدن؟ چرا بیژن این قدر عاشقت؟ عاشق اسمت یا خودت؟
در سادهترین نگاه بیژن، مرتضی نامی داشته در زندگی و این کارش عرض ارادت به او. در نگاهی دیگر هم هر سهی شما یک نفر اسم و روحتان فقط مشترک. شاید اصلن نیست اسمت مرتضی، مثلن نامت بیژن. الان کجایی در استخر یا تونل یا شب؟ با کدام یک از تو میحرفم؟ قوکش، مرده با زبانبسته؟
یکی هستید به نظرم. فقط یک نه سه. در ابتدا بودی در« هیچ جا» بعد سفریدی به چند جا، به استخر و تونل و شب. ورود کردی به کالبد انسانهای بیهویت. زیستی عوض آنها. چرا؟
چرا همه جا هستی؟ در استخر، تونل. حالا اینجا در شب. مرتضی در کابوس بیخاطره هستی. در تونل بیجان و اینجا بیگوش و زبان. هر سه تویی؟ تویی که تناسخ کرده در سه بدن؟ چرا بیژن این قدر عاشقت؟ عاشق اسمت یا خودت؟
در سادهترین نگاه بیژن، مرتضی نامی داشته در زندگی و این کارش عرض ارادت به او. در نگاهی دیگر هم هر سهی شما یک نفر اسم و روحتان فقط مشترک. شاید اصلن نیست اسمت مرتضی، مثلن نامت بیژن. الان کجایی در استخر یا تونل یا شب؟ با کدام یک از تو میحرفم؟ قوکش، مرده با زبانبسته؟
یکی هستید به نظرم. فقط یک نه سه. در ابتدا بودی در« هیچ جا» بعد سفریدی به چند جا، به استخر و تونل و شب. ورود کردی به کالبد انسانهای بیهویت. زیستی عوض آنها. چرا؟
🔥1