خیال‌گاه| زهرا هادی
25 subscribers
2 photos
1 video
2 files
13 links
Download Telegram
سپرده به زمین

خستگی
خستگی عادت شده.
خستگی غالب
بی‌تفاوتی
بی‌تفاوتی محض.
جاری شدن در هر رودی.

این طاهر است. به من شبیه نیست اما« من» است. طاهر گذر عمر کردش« من». مرا چه« من» کرده؟ همین شانزده سال کم؟

حمق
توجه بیش از حد
ورود به عمق
خاستن. خاستن و خاستن، تا بی‌نهایت
نشدن و نشدن.
رضا دادن به واو خاستن
باز نشدن.
رضا دادن به نقطه‌ی خاستن
نقطه‌ی نون و شدن.
خوشحالی برای همان یک نقطه.

این ملیحه است. به من شبیه نیست.« من» هم نیست. به آینده‌ام شاید شبیه، به آینده‌ی هر« منی». نخاستن این‌. نخاستن آینده‌ای ملیحه گونه. آینده‌‌ی هر« من». از قطار نشدن سوار واگن نمی‌شوم.

طاهر

ملیحه

ملیحه

طاهر

یکی رو. یکی پشت.
یکی شیر. یکی خط.
هر دو از یک سکه. هر دو یک جواب به یک مسئله. طاهر جوابش بی‌محلی. نحلیدن. ملیحه برعکس. پر اهمیت. غرق چیزهای بیهوده. راهش گریز. هیچ‌کس جواب سوال نمی‌داند.
شنگول و چنگول

انیمه، خیال حتا اسلایس آف لایف. تو هر ژانری یکی یخ و وحشی. اون یکی نرمی گرمی. وحشی هی چنگول. نرمی هی شنگول. نرمی چ می‌خاد شین کنه. به هر قیمتی. قیمت زعفرون حتا. اگه وحشی هم نخاد باز دنبالش. نرمی زخمی. نامسلم به تسلیم.
مانگاکاها آوردن این خیالات از کجا؟ از تجربه؟ از آرزو؟ واقعیت ژاپنی‌ها؟ در واقعیت نرمی، نرم هر چه باز برای چس مقدار رابطه مثه مازوخیستی‌ها نمی‌خوره چنگول، هر چقدر هم گرسنه. یه بار می‌خوره بعد اصلاحِ وحشی. دوبار می‌خوره بعد بخشیدن و اصلاح. سه بار می‌خوره. برای بار آخر می‌خوره. نه بخشش و نه اصلاح. فقط نُشخار بر صورت وحشی.
نوشتن هم خیال. تو نوشتن می‌تونی بزنی استارت تو هر نقطه‌ای. روابط اما برعکس. اول یادگیری بعد شروع آن هم فقط در نقطه‌ی صد. روابط یادنگرفتنی در خودِ رابطه. مثه مدرسه. آخه کی گرفته درس یاد گرفت فقط در مدرسه؟ اگه وحشی بود و از صفر رفت تو رابطه؛ انگار وسط جلسه امتحان تازه درس رو فهمید.
جایی خونده بودم معتبر، اگه دور از آدمی و در خونه حبس از افراد فیلم و کتاب بشناس آدم برای شخصیت‌پردازی. واقعی‌ترین شخصیت‌ها هم هیچ داخلی ندارن به انسان‌های واقعی. مثالش همین انیمه و وحشی.
نرمی صبر داره. برخلاف انیمه به وحشی ترحم نمی‌کنه هر چند وحشی هم بی‌علاقه بهش. نمی‌گه سال‌ها طرفش از انسان‌ها دور. نمی‌گه هر دانش‌آموزی بعد چند سال می‌ره کل درس از یادش. وحشی هم همین‌طور. هر چند چه اهمیت نرمی این را نمی‌گه، حداقل نه در واقعیت.
وحشی از وجود نرمی خوشحال. در تحریم‌ِ آدم خونده فقط تئوری. وقت عمل. متصصح هم نرمی. عمل ریده. متصصح هم صفریده. اشتباه پشت اشتباه. عذرخواهی پشت عذرخواهی. بی‌منظور حرف‌های منظوردار زده و می‌زنه. نرمی هم این وسط حساس. این حرف‌ها هم براش ساس. نرمی نادان در وحشی بودنِ وحشی. نمی‌فهمه وحشی فلان حرکت و فلان حرف چه منظور داره. نمی‌دونه تو دل نرمی چیه. نرمی هم هی صبر و هی صبر همه چی رو هم انبار و بعد فوران. تازه می‌فهمه فلان حرکت فلان منظوره. می‌فهمه انداخته ساس تو روحِ حساس نرمی.
نرمی رفت برخلاف انیمه. نرمی، نرم فقط از نظر وحشی. از نظر دیگران...
این اوج فاجعه. وحشی اینقدر نابلد در روابط که درآمده یه وحشی از خود. البته وحشی از نظر دیگران. الان اون سوپر وحشیه. نسبت به خودش فقط وحشت. از رفتن نرمی بی‌احساس. انگار اتفاق هیچ به هیچ. حتا ناناراحت از رفتن یک منبع اطلاعاتی مهم. بدون حسی فقط برای پاس شدن در امتحان عملی طبق تئوری دنبال عذرخواهی، دنبال هدیه. مثلن پماد برای زخم‌های ناشی از چنگول اما چه پمادی؟
خیال‌گاه| زهرا هادی
بوف کور(دست نوشته).pdf
بوف کور

بازخانی‌اش. بار اول همین موقع پارسال. از کتابخانه سرسری. این بار با دقت نسخه‌ی دستی. در نظر ابتدا مدرکی برای شناخت رسم‌الخط صادق ولی شاید عجله‌ای نوشته و بی‌دقت. افعال استمراری سر هم، بی‌نیم فاصله. کلن همه چی بی‌نیم فاصله. سین و شین افراطی کشیده. مثل دست خط خوشنویسی که رفته قواعد یادش. نیم فاصله چند جایی رعایت. ص ۲۷ غریب‌تر نوشته عوض غریبتر. اتاق و کلمات امثالهم با ط. مثل غالب افراد آن زمان. صادق با نفرت عجیبش به اعراب باز کرده پیروی از رسم الخط آنها. شاید به دلیل تاثیر جمعی و شاید ناآگاه در ریشه‌ی عربی آنان. کلماتی با دو ی پشت هم مثل پذیرایی نوشته با همزه: پذیرائی. اصلن و خاستن و از این قبیل آورده به همان شکل رایج. شکل آدمیزادی. یکی دو جایی خروجیده از رسم‌الخط عربی. نَنِگاشته همزه برای تاثیر. کلماتی مثل روزنه‌ی دیوار بی‌همزه بی‌ی همینطور خالی. روزنه دیوار. دو کلمه‌ی جدا. کلمات دو تلفظی با علائم حرکتی. در ۲۳ و چند جایی بعدش واژه‌ها افتاده در دور تکرار برای پریشانی حالی راوی. « این همان، همان دختر بود که...» در کل بوف کور الف با کلاه. سر« اهسته» گذاشته کنار. علامت تعجب آمده وسط وسط‌ها بیشتر. شروعش از ۲۸. همه کلمه‌ها بی‌تشدید بعد اوّلین با تشدید. دلیلش هم نامعلوم. فقط حدس هست. شاید خاسته بگوید با تشدید شدت کلام، احساس یا جو داستان. به دلیل باز عجله نشده تمام دیالوگ با گیومه. « آیا از کجا باید شروع کرد» جمله‌ای در ۵۸ آیا، « آیا» از قصد یا سهو؟ ترکیبی از دو جمله‌ی آیا می‌توان شروعید و از کجا؟ شاید آشفتگی زبان= آشفتگی راوی. « رجاله با تشدید» رجاله بی‌تشدید و آمده کنارش و نه بر سرش. تکرارش در چند جای دیگر موجب جذابیتش. مثلن: می‌نوشت کسور با نقطه. با این حال آشکار تشدید در عبارت یعنی تایید و شدت در رجاله بودن.
1
متن‌گستر

در هر چی نوشتن تا حدی راحت. از هر چی نوشتن هم، حتا عن دماغ. از بچگی همین. می‌نوشتم برای نگارش صفحه صفحه از شامپو و صابون. بد، خوب می‌نوشتم. اما در دو مورد خیر. مورد اول همیشه باهام.
پیام.
آنها کلمات ذهنم در برابرش، کلمات کوتاه و مختصر. « ممنون، بله، همچنین». برای ناآشنا بدتر. راهکار استیکر بر پیام. همیشه سوال برایم چطور می‌پیامَند خیلی‌ها، خیلی. پاسخِ یک خط اما نامطمئن بر درستی آن می‌نویسند چیزهایی اضافه. یک بند پاسخ. لابد وراج‌های خوبی هم هستند. بودم امروز در این مورد. امروز در مورد دو برای بار اول. یک ساعت زل به کاغذ برای یک بند نامه. نامه‌ی عذرخواهی. قصد ابتدا شعرکی. بعد ترکیبکی. نتیجه ولی نثر ساده، ساده‌تر از نقاشی‌های یک آدم بی‌دست. در پاک‌نویس جملات بالا پایین. ارکان چپ و راست. کمی آهنگین. عشقش همین، نثر موزون.
چرا مغز در نامه خشک؟

دلیل اول: شاید وقتی دهند بهت محدوده‌ی نوشتن قلمت می‌خشکد؟

دلیل دوم: مخاطب. کانال هم هست. این فرد ولی فرق. نوشته مخصوص او. برخلاف سایر واکنشش مهم.

نمی‌دهد راه به دلیل دیگر ولی به نظرم هست. به نظرم دلایل بالا غلط. دلیل سوم و محذوف صحیح. شاید نظری غلط. حتمن نظری غلط. مدتی به هر سوالی همین وضع. چشمم چیزی که نمی‌بیند می‌خاهد.
💘1
داخل مغز

ایده؟ هست. کدام؟ لاانتخاب. بر گزین خود از آن همه خودت، ایده. ایده صدایم داری؟ آزاد نویسیدم حالا صدایم را داری؟ داری. هر آنچه داخل مغز است رو میز ریز:
-















ایده توهین می‌کنی؟ شوخی می‌کنی؟ مغزم جدن خالی خالی، پوچ پوچ؟ نیست؟ پس چرا این؟ چرا هیچی رو میز نیست؟ هست؟ من کور؟ شاید کور. شاید نه. فقط بی‌سواد. لاترجمه برایم. موافقی. هنوز صدا داری؟ بریز بر میز مغز:
- .................................................................................................................................
....... ......................... ........ ............................................................................................ ..... .............. ........
.......................................................................................................................................................... ....... .................................................................................
...................................... ................................................................................................. ........ ................................... .................... .................................. ............................................................ .
1💘1
فضایی بادمجانی

دوباره همان. پشت میز. کتاب به دست صدای تلق تولوق. زیاد و زیادتر. نوری کورکننده از پنجره ساطع. دینگ دینگ، زنگ خانه یعنی. برخاستن. گشودن. از آن یادداشت تا الان فعل گم. آدم فضایی پشت در. ورودش. بی‌مقدمه، ایستاده بی‌سلام و احوال، سر اصل مطلب.

گفت: هزار ستاره کلاس رفتم. هزار سحابی کتاب خاندم. جواب یافتم. همه تز و تئوری. عمل نیافتم. راه تو چی؟
گفتم: راهم در چی؟
گفت: در انسان‌زی. تو انسان‌نما ولی دورت انسان.
گفتم: مرغ هم وسط میدان آزادی میان آن همه انسان آیا از آنان؟
گفت: منظورم آن نه. انسان‌نمایی. با آن‌ها هم‌نشینی. ازشان متنفر و آنان هم. کلاس نرفته‌ای حتا یک ستاره، کتاب نخانده‌ای حتا یک سحابی؛ ولی باهاشان در ارتباط.
گفتم: چه ارتباطی؟ نداده آن کلاس یادت از سیاست، از دورویی؟ وضع انسان‌ها هم همین تازه بدتر. چه رسد به منِ انسان‌نما. آنها هم‌کلام ولی بیزار.
گفت: همیشه اینطور نیست.
گفتم: آره. گاه هم بیزار و هم بی‌کلام. گاه هم هم‌کلام و با زار.
گفت: چطور با زار؟
گفتم: نایاد‌ْدادنی. تجربیدنی. با کهکشان کهکشان آدم باید بود رابطه. خراب کرد. قلب شکاند. خانده شد هر چی جز انسان. بعد کم‌کمک قلق قلب‌ها در دستت.
گفت: چقدر طولش؟
گفتم: نامعلوم. من شانزده سال. تازه شاید نیامده، اشتباه آمده. شاید بپرد.

بی‌خداحافظی و حرفی برخاست. خروجیدن. صدای تلق تولوق. دور و دورتر.
اسبریزی

- تو اسبی؟
- انسانم.
- تو اسبی.
- انسانم. حرف می‌زنم.
- اسبی. یه اسب اهلی. خیلی اهلی. مغزت در جمجمه‌ی صاحبت. قلبت در سینه‌ی سواره‌ات. می‌بینی. می‌شنوی و بی فکری.
- من اسب نیستم.
- نه پایین‌تری. چیزی. یه وسیله نمی‌فهمه هیچ وقت داره میشه خراب. زنگ می‌زنه و نمی‌دونه افتاده سطل آشغال. می‌بینه خرابه. می‌شنوه باز شدن سطل رو اما نمی‌فهمه. نمی‌دونه صدای چیه.
- چیز نه می‌بینه و نه می‌شنوه ولی من چرا.
- و باز هم نمی‌فهمی.
- تو می‌فهمی؟
ـ ....
- فرق تو و من؟
ـ ....
- نه، فرقمون نقطه نیس جایمونه. من اسبم و تو بخشیش. تو مغزی در جمجمه‌ی صاحبم. تو قلبی در سینه‌ی سواره‌ام. تو اسب ولی خارج ازش.
- تو هم خارج از خودت. نمی‌گی من می‌گی اسب.
- ولی هنوز در خودم. تو گریختی.
- رهاییدم.
- تبعید شدی.
- به آزادی.
- به زندان آزادی. توسط صاحب و سواره.
- تو آزادی؟
- یعنی نداده‌ام خود را از دست؟
- آره.
- از دست داده‌ام ولی هنوز در خود برخلاف تو. هم از دست داده‌ای، هم خارجی.
- تو هم بیرونی. تنها سند داخلیتت شناسه‌ی فعلت، ضمیر« من». ما مثه هم. تو فقط تظاهر به بهتر بودن، به زیستن در خودت.
💘1
چرا نوشتن برایم جدی؟

- نوشتن فایده برای زندگی و روح اما چرا جدی؟ فایده‌ای روح با تفریح هم به دست.
- تا چیزی به ادبیات اضافه کنم.
- که چی؟
- چون کار هر نویسنده خوبی همین.
- دو بُعدی هستی. چه نیازی این خاسته را می‌سازه؟ مثلن با رمان دنبال یادگاری گذاشتنی؟
- درسته که انسان‌ها به طور معمول دنبال جاودانگی‌ان. با تولید نسل یا کار مثلن مهمی هم به نوبه‌ای چیزی از خود باقی می‌گذارن؛ اما به طور معمول نه همه.
- کی می‌دونه شاید در عمق وجودت در کنار میل به نابودی دنبال جاودانگی هستی.
- نخیرم. بر فرض هم که باشم چرا میل به جاودانگی دارم؟ چرا یه میل طبیعی را انکار می‌کنم؟
- به همون دلیلی که هر انسانی میل به جاودانگی داره.
- یه پاسخ کلیشه‌ای و تعمیم یافته از کل نمی‌تونه شامل من بشه.
- خیله خب، بزار سوال دیگه‌ای بپرسم. چرا دنبال کمال در نویسندگی هستی؟
- چون کمالگرام؟
- از کلیشه فراری و جوابت همان؟ از وقتی اومدی دبیرستان دیگه کمالگرا نیستی.
- درسته اما نه درمورد نویسندگی‌.
- اون وقت چرا؟
ـ ....
- خودت را به خری نزن. من تو رو می‌شناسم. جواب رو خوب می‌دونی. چون تو هیچی اول نیستی می‌خای حداقل تو نویسندگی برتر باشی.
- چرت نگو. هنر کمال نداره. نسبیه.
- اصن کمال در نوشتن یعنی چی؟ یعنی تو هر فرمی عالی؟ یعنی هم‌سطح بهترین نویسندگان جهان؟ همه معیارها نسبیه، معیار تو هم. افزودن چیزی به ادبیات. اون چیز می‌تونه هر چی باشه حتا آشعال.
- معیارها تغییرپذیرن. یادته دبستان بودم می‌گفتم یه نویسنده‌ی خوب باید با احساسات ملت بازی کنه؛ کتاب‌گریزها رو بکشونه سمت ادبیات. یادته راهنمایی می‌گفتم یه نویسنده‌ی خوب کسیه که فکر خاننده را راه بندازه.
- یه جور میگی انگار فکرهات اشتباه بوده. نویسنده‌ی خوب همه‌ی این‌هاست با چندتا چیز دیگه.
- من خودم این معیارها رو انداختم دور بعد تو دو دستی چسبیدی؟ الان مثلن یه رجاله بوف کور بخونه فکرش راه می‌افته؟ نه. اصن فکر داره؟ نه پس این یعنی بوف کور چرته؟
- بلخره هر معیاری شرط و استثناهایی داره.
- من رو بگو فکر می‌کردم مغز داری. واس همین باهات بودم ولی جواب دو تا سوال هم نمی‌تونی بدی.
- من که جواب دادم. تو هیچی اول نیستی می‌خای با نویسندگی جبران کنی.
- باشه اما این میل به کمال از کجا می‌آد؟
- خانواده‌ی سخت‌گیر؟
- نوچ‌.
- شاید دنبال ارزشی. با اول بودن می‌خای لیاقتت را ثابت کنی.
- ولی به نظرم میل به برتری از عادته. الان دارم درس می‌خونم، درس‌هایی بی‌فایده، واس خاطر عادت. همون پاس شدن کافی اما بیشتر می‌خونم. قبلن درس‌ها فایده داشت و می‌خوندم و الان هم از عادت همان کار.
- پس می‌گی میل به کمال در نوشتن از عادته؟ چون که از پنجم تا الان عالم و آدم جز خانواده‌ات اعترافیدن به خلاقیتت، به گسترش متنت و الغیره؟ به دلیل تعریف‌های الکی یه مشت بی‌سواد فکر کردی تو نوشتن خوبی. فکر کردی...
- دلیل وجودم نوشتنه. برای نوشتن به دنیا آمده‌ام.
- با این حال به نظرم دلیلش همون ارزش یافتنه
- آخه چرا بین این همه راه باید با نوشتن ارزش پیدا کنم؟
- دو راهه واسش. محبت. نامربوط به تو. معنایابی. بهت مربوط. معنا یافتنت در نوشتن.
- بلخره سه بعدی شدم.
- بزار چهار بعدی بشی. چرا دنبال اثباتی؟ به عبارتی چرا خودت رو بی‌ارزش می‌دونی؟ چون دیگران ندادن؟ چرا خودت نمی‌دی؟ چون دیگران ندادن خودت هم به خودت ارزش نمی‌دی؟
- کی گفته من به خودم ارزش نمی‌دم؟ همین نوشتن ارزش دادنه.
- نه نوشتن یافتن ارزشه. مغز تو تابع رفتار جمعه. وقتی دیگران خاسته ناخاسته وجودت رو زیر سوال بردن خودت هم ازشون تقلید کردی؛ به خودت ارزش نمی‌زاری.
- مثه روان‌شناس‌ها حرف نزن. تابع رفتار جمع؟ برو بابا. مغز من اینقدر ضعیف و کلیشه‌ای نیس.
- پس چرا برای خودت ارزش نمی‌زاری؟
- به دلیل عدم تطابق با معیارها.
- باز که رفتی سر خونه اول. می‌خای کامل باشی چون بی‌ارزشی. خودت را بی‌ارزش می‌دونی چون کامل نیستی. دلیلش مقایسه کردنه.
- یه چیز بگو بهم بیاد. من در حدی نیستم خودم را با انسان‌های پست اطرافم مقایسه کنم.
- نه نیستی اما یه جمله همش ورد زبونته تو ...
- از پست‌ترین انسان‌ها هم پست‌ترم.
- منظورم یه جمله دیگه بود.
- همه‌ی انسان‌ها برای تحقیر من ساخته شدن.
- آفرین منظورم همین بود.
استخری پر از کابوس

مرتضی در استخر شنا شنا. با لباس. آب سرد سرد، رنگش گند، گندآب. مرتضی شنا شنا تا انتها، لاانتها. طول عرض ارتفاع همه لاانتها. دستاش خسته. نفس کم آورده. می‌بینه تهِ ته یکی اوفتاده، یه آدم با لباس نظامی. شنا شنا تا ته. می‌ره و می‌ره و هیچی به هیچی. نفسش قطع. به ته می‌رسه. نظامی نبود. آدم هم نبود. قو بود با چند پر قرمز. مرتضی اون به دوشش می‌ره و می‌ره بالا و بالاتر. هنوز تو ته. نفس قو رو می‌کِشه می‌خوره. میشه خارج از ته. می‌رسه به سطح. هنوز داخل استخر. دنبال از خاب پاشدن. خسته از شنا، از کابوسِ استخر، از استخرِ کابوس. از استخر فراری حتا استخر رویا. کل بدنش یخِ یخ. دنبال حمام آفتاب. نفسش رو دو نیم کرد. یه نیم واس خودش و یه نیم واس قو. شنا کرد و شنا کرد و شنا کرد. از سطح خارج. از استخر خارج. قو لباس نظامی پوشید از سرما. مرتضی هم پالتویی از پر قو. دیگه خاب نبود ولی هنوز در کابوس.
تاریکی در پوتین

طاهر پسرِ پدر فکر می‌کند هست. نیست. بخشی از پدر است که ازش رَست. همه طاهردار. طاهر یکی اسمش مینا. یکی هم مثلن پشمک. هر پدری یک طاهری به یک اسمی. نام بعضی‌ها بی‌نامی. عده‌ای هم نمی‌دانند طاهری هست. یک عده‌ هم طاهرشان کشتند یا کشته شده. مال بعضی‌ها هم همین جور مرده. دق کرده، مرده. آدم‌هایی هم طاهرشان گریخته. آدم‌هایی هم نه طاهرشان هست، قهریده. کم‌عده‌ای هم طاهردار و واقف بهش. تازه رابطه‌شان هم خوب.
طاهرها همه چیزی دارند ساخته‌ی پدر. پدر ولی ناخبر ازش. طاهر‌ها، همه ساخته‌ها خود می‌کنند مخفی. بعد می‌گردند و می‌گردند دنبالش. بعد می‌دهند به پدر به عنوان گنج. گنج‌هایی که هیچ پدری نمی‌خاهد، هیچ طاهرداری. گنج می‌کشدشان.
اوفلیا

افتاده بر آب. گویی مرده ولی زنده. انگار لباس بر تن ولی گل و لای رویش، البته شاید. صورتش از انسان واقعی‌تر. منظره ولی نه. تلاشی ناموفق برای رئالیزه کردن. دست‌ها دعاگونه بالا سمت خدا نه، سمت عشق. چشمانش نیمه‌باز، دهانش نیمه‌باز. علت؟ یعنی بین دو قطب مخالف؟ بین هوشیاری و خاب مثلن؟ یا که نه یعنی کمی از آن و کمی از این؟ کمی باز و کمی بسته. البته اگر طبق نیمه‌باز بودن بَرِسید گفت باید که هست فقط نیمی از یک قطب. مثلن فقط نیم هوشیار یا نیم خاب. آن نیمه‌ی دیگر ولی نه، ناموجود. نقاشی موضوعش خالی از خیال اما حس انتقالی پرخیال. می‌دهد حس حیاط پری مهربون. به عجیب طرزی چمنزار سبز و رویان به لطف گندآب. تنها بر بالای اوفلیا شاخه‌های خشک. سبزی چمنزار ترکیب با سیاهی گندآب‌. شاید ابتدا سفیدآب بوده بعد شده گندآب. مثلن اوفلیا کرده‌اش چنین. یعنی ذهن مریضش آب را مثل خودش کرده. در یک چشم حقیقت این اما در چشم دیگر:
ترکیب نیست. تولد است. روح و ذهن دختر آب را به اضافه‌ی گند کرده. گندآب کرده. گندی آب چمنزار را سبزانده. نامش اوفلیا اما اصلش زایش خوبی از بدی. جالب برایم اگر باشد چنین. عالم و آدم داده‌اند گیر به یین و یانگ، به همزیستی تضادها. این نقاش ولی گیرش زایش تضادها از هم.

یک بند و دو بند و این همه خط، خورده خط. غلط تحلیل‌هایم. اسم ‌و موضوع هر دو اوفلیا. ترکیب و تولد همه چرت. قصد فقط نشان یک تراژدی، عرض ارادت به شکسپیر: آوازخانی اوفلیا در رودخانه‌‌ی دانمارک حین غرقیدن.
نقاش فقط هنرمند نه اندیشمند.
چشم‌های دکمه‌ای من.*..

عروسک. بدن ثابت. شاید هم بی‌بدن فقط پارچه و گوشت. توانا در فکریدن، احساسیدن. عاشق صاحب فقط. دنیایش در او خلاصه. صاحبش بزرگ شده. او را رهاییده. عروسک ولی نمی‌داند. فکرش تا آنجا جاده نکشیده. در هر خانه‌ای عروسکی تقربین، حتا خانه‌های بی‌بچه. بازی می‌کنند انسان‌ها باهایش. می‌دهند بهش هویت، احساس و فکر. خسته می‌شوند. می‌‌رهانند. هویت و احساس هم هیچی به هیچی. از بین می‌رود یا نه می‌ماند ولی در حد یک جنین.

* از یوزپلنگانی که با من دویده‌اند از بیژن نجدی
💘1
مرا بفرستید به تونل

مُری تویی؟ قوکش؟ خوبی؟ عه. مرده‌ای. نه قوکش نیستی. فقط مُری. مرتضایی که قو نکشت. مرتضایی که استخر نرفت، فقط تونل. مُری تو زن داشتی؟ خیانت کردی؟ پس این زن کیه؟ چرا باهات دکتربازی می‌کنه؟ خجالت بکش زن. تو این سن و سال و دکتری بازی؟ اون هم چی با شوهر مردم.
این مرتیکه مرادی چرا بلا مَلا سرت می‌آره؟ تاوان کشتن قو؟ چون قو رو دکور خونه دیدی الان شدی ماسماسک دکتر؟ باهات مثه وسیله رفتار می‌کنه. دل و روده‌اتُ در می‌آره تا بفهمتت.
آخیش. این همه مدت با جنازه حرف نمی‌زدم. تو زنده‌ای؟ چرا پس جواب نمی‌دی؟ چرا همین جوری دراز کشیدی؟ زود باش مرتضی. بزن تو دهن دکتر. مرتیکه از زنده بودنت ناراحته. جلوشون را بگیر مرتضی. بدتر از زنای همساده تو زندگیت فوضولی می‌کنن. با این حال حتا اسمت هم نمی‌دونن. مُری این احمق‌ها رو می‌بینی؟ همه چیز رو از این ماسماسک می‌پرسن، حتا زنده بودن یه آدم.
مرتضی راسته؟ ما یه جا داریم برای چیزای فراموشی؟ من اون جام؟ نمی‌خام. نمی‌خام تو فراموشی باشم؛ ولی اونا دیرتر می‌میرن. می‌خام در تو دیرتر بمیرم.
ای وای مُری این دکتره راست می‌گه؟ پس چرا من نفهمیدم این دردهایی که هست هنوز در تو؟ مال کیه؟ مُری یا قوکش، یا مُری قوکش؟ صدای دردت چقدر زیاده. کر شدم اون دختره‌ی بی‌حیا هم. باید می‌گفتی دردهات رو. ناسلامتی من زنتم.
مرتضا صدام رو داری؟ من هم اینجور می‌شم؟ جسم من هم تو ذهنم؟ اون جا چطوره؟ دکتر می‌گه صدا داره. صدا دوست ندارم. صدای تو داره می‌کنه من رو کر چه برسه به خودم. الان دیگه می‌بینمت. الان می‌آی بیرون. دکتر می‌ره جات. اومدی. بلخره.
خاک عالم بر سرم. چرا و چطور اینطوری؟ مگه دکتر نمی‌گفت زنده‌ای؟ مگه ماسماسک نمی‌گفت فک می‌کنی؟ خابی؟ آره خابی. باید خاب باشی. خیلی خابیدی. بلند شو دیگه. زود باش امروز باید بریم خونه‌ی مامانم. هنوز خسته‌ای؟ هنوز بی‌جونی؟ آهای مردم یکی بیاد کمک. یکی. یکی بهش برق بده. زود باشین. شوهرم ماسماسک شده. باید به مامانم زنگ بزنم. برق بدین. فقط اینطور روشن میشه.
💘1
یه ایده در دو ذهن

جرقه.
یه ایده تو مغز. گذر و گذر و گذر. پرورش آن. می‌نویسی برای طرح رمان‌جا. می‌شی پشیمون. می‌پاکی. زمان می‌ره و می‌ره و می‌ره تا می‌رسه به دیروز. می‌شنفی اتفاقی همون ایده به یه شکل دیگه شده سریال. شخصیت اصلی جفتتون یکی. می‌بینی از کنجکاوی. می‌بینی و می‌بینی و می‌بینی می‌شی بیشتر متوجه‌ی شباهت. هردو دختری سایکوپات. دستاش پاک ولی قربانی‌هاش زیاد. کارشون تحریک ملت واس قتل هم، مثلن پدر واس مادر. نامادری هر دو مایه‌دار. برادر خونده‌شون مهربون حتا پس از طلاق. دختر من و دختر سریال جفت تو خونه‌ای تنها. گاهی هم برادر مهربون مهمون. هر دو تا دختر ظاهر فرشته دارن. معلم‌ها هم راضی. برای دانش‌آموزها هم یه خرخونی دور از حاشیه؛ اما همه‌ی اتفاق‌های مدرسه زیر سر اونا. در هر دو نیس پدر برای برادر شوهر مادر. پدر واقعی برای برادر من پدر دخترم. برای سریال هم راننده‌ی شخصی. هر دو برادر بعد دیدن اون روی خاهر میشن ازش ناامید. ولش می‌کنن. باز هم ببینم می‌پیدایم شباهت بیشتر.
چگونه سیگار بکشیم؟

چند ماه هَوَست چیزی مست‌آور، هر چی. در دسترس‌ترین سیگار. مثل یک معتاد می‌خاهیش. گذشت و گذشت و گذشت؛ میلش شد کم ولی به نظرت یک تکلیف. رفتی بیرون. گرفتی از دکه‌ی روزنامه‌فروشی. مارک نمی‌شناختی و انداخت بهت گران‌ترین. وینستون. بود نوشته رویش:« فروش به زیر هیجده ممنوع.» جالب که لباس مدرسه تنت. دادی قول بکشی تا فارغ‌التحصیلی. پاکتش نمایش کمدی. بود نوشته رویش:« سیگار نکشید، سرطان‌زا است» همان پاکتش نکشیده، شادت کرد.
قول شکاندی دادی قولی جدید. فقط همین پاکت نه بیشتر نه کمتر. هر چی به خانه نزدیک‌تر، می‌شد میل به تکلیف کمتر. رفتی خانه. کردی باز. بویش زد بالا. به شدت شدید. دوباره قول شکاندی و قول دادی. فقط دو سه تا اگر داد تغییر حالت، کل پاکت وگرنه ترک. نیاز بهش کامل رفت. حس تکلیف و الغیره همه چی رفت؛ با این حال دو تا در آوردی و گذاشتی در کیفت. پاکت هم پرتاندی به حیاط همسایه. می‌بردی هر روز مدرک جرم به مدرسه. حقا نابغه‌ای! روزی هم سر قضیه‌ای گشتند همه کیف‌ها. مال تو دیدند فقط وسیله. حقا خرشانسی!
فرصت مصرف پیش آمد. میلش ولی نه. نصفه شبی میل آمد و فرصت نه. هر چند همه خاب حتا آقا پلیسِ. برداشتی دیدی شدند هر دو له. موادش هم ریزان در کیف. کمی از هر کدام مانده. فندک کش رفتی از آشپزخانه ولی خالی. سیگار هم نیمه خالی. حس به تکلیف هم مدت‌ها رفته. می‌روی بالکن. می‌اندازی هر دو. این‌ بار بالکن همسایه نه حیاطش.
مواد ریخته بر کیف بر می‌داری. می‌گذاری در سوراخ دماغ. می‌سوزد کمی. دوست داری. بوی خوبی دارد البته به عنوان سیگار نه عطر. می‌افتی در دور عطسه، مثل سرماخورده‌ها. فاصله‌ی دماغ تا مغزت کامل می‌شود پاک و خالی.
تازه وارد ها

آمد کتاب‌های نویسنده‌ساز. برخلاف انتظار نشد انتظار دراز. در پیش‌بینی‌هایم شنبه روزی کسل‌آور. نویسنده‌ساز کرد پیش‌بینی وارونه. سه کتاب آمدند به قفسه. خالیدن قفسه‌ای برایشان. قبلش هم تمیزیدن و خشکیدن کتاب‌ها؛ هر چند تمیز فقط عادتی برای تازه واردها. یکی شعری عرب. حین خرید اسمش در نظرم آلمانی. هدفم فهم طبع آلمانی‌های سرد در هنری گرم. نشدم با این حال ازش ناامید. نوشته بود بر جلدش شاعر و رفقا آوانگارد‌ هستند. چه نعمتی بهتر از این؟
هر کدام را دانه دانه بَرِسیدم. فهرست و کتاب‌نامه، پیش‌گفتار و مقدمه، یادداشت مترجم و نوشته‌ی جلد همه را گذراندم از نظر. کتاب دوم طبق وعده‌ی نویسنده سوال‌زا. ان‌شاءالله که همین. گدای سوالم. وعده دهنده نامش دنیل مارتین کلاین. نام کتابش هم جمله‌ای معروف از فیلسوفی آمریکایی: هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند.
کتاب آخر هم ترکیب هنر و تئوری. فهرستش دقیق. دارد حتا فهرستی برای عکس‌های کتاب. « هایکو شعر ژاپنی» از شاملو و پاشایی. شاملو خود آزماییده طبع در این سبک. پاشایی هم داشته تجربه‌ای در کتابی در همین باب. گرفتمش به چند دلیل. در اول جلدش سخت و ساده و با نوشته‌ای ژاپنی، حجمش متوسط. در وسط دلیلش علاقه‌ای به فرهنگ ژاپنی. در آخر کنجکاوی‌ام در این سبک و گنگی تعاریف ویکی از هایکو.‌
سایه

شب.
اتاق.
نشسته پشت میز.
در حال نوشتن. رو به کمد.
کنارش، کنار کمد آقایی بی‌چشم و رو، در معنای واقعی کلمه. نیم‌رخ. ایستاده یا نشسته. سرش فقط معلوم. موهایش را تازه اصلاحیده. کله‌اش شده چمن. شبیه فوتبالیست‌های لاتینی از طرفی، ولی از طرف دیگر مثل یک مرد بد اخلاق اهوازی. ابروها کلفت و برجسته. دماغ هم هخامنشی. سیبیل‌ پرپشت کمی پایین‌تر از لب. یقه اسکی تنش به نظر. سرش بلند. ثابت مثل یک کاکا سنگی. لاحرف. لاپلک. لاچشم. لارنگ ولی حتمن سیاه رنگ، پوستش. چروک مُروک، بی‌آن ولی حتمن چهل پنجاه سال دارد. شغلش هم لابد مکانیکی یا همچنین چیزی. قیافه‌اش را سایه خورده اما از آن چهره‌های زیاد و تکراری که نمی‌رود از یاد. نمی‌شناسمش ولی مشخصن خسیس است. اهل دعوا. با زنش همیشه سر جدال. هر شب مهمان اتاقم ولی نمی‌دانم هیچ ازش. همه حدس و گمان. آخر لاحرف است. لال است.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نمایش_تئاتر
#فیلم_تئاتر

شکلک

نویسنده: نغمه ثمینی
کارگردان: کیومرث مرادی

بازیگران:
امیر جعفری
پانته آ بهرام
نوید محمدزاده
ستاره پسیانی
خلاصه داستان تئاتر شکلک:
شکلک نمایش برگزیده سال 83 بود که دوباره با گروهی جدید به روی صحنه رفت و با استقبال مواجه شد و در سال های 92 و 93 توانست پرمخاطب ترین نمایش سال شود. نویسنده آن نیز خانم نغمه ثمینی (نویسنده سریال شهرزاد) می باشد. قصه که در گذشته می گذرد حکایت زوج سنتی و میانسالی است که با دختر و پسر جوانی آشنا می شوند و با وجود تمام مشکلات و اختلافات سعی در کمک به آن ها می کند.

#بازیگری
#تئاتر
آزمون عملی هنریون | کنکور هنر
نمایش_تئاتر #فیلم_تئاتر شکلک نویسنده: نغمه ثمینی کارگردان: کیومرث مرادی بازیگران: امیر جعفری پانته آ بهرام نوید محمدزاده ستاره پسیانی خلاصه داستان تئاتر شکلک: شکلک نمایش برگزیده سال 83 بود که دوباره با گروهی جدید به روی صحنه رفت و با استقبال مواجه…
شکلک

بی‌مقدمه از اول سر اصل مطلب. شروع با دعوای زن و شوهری بر سر سقط بچه. روشن و خامشیدن و نور. عوض شدن صحنه. زن و شوهری با لباس و زبانی قدیمی نشسته در حوض. خیره به رو به رو. تصاویری از خیابان‌های تهران. دوباره نرگس و خانه‌ی قدیمی. عالیه و نرگس در جدال. بخشی از آن فقط صدا. دوربین نیست بی‌کار. می‌زومَد بر اجسام حیاط. شریف آید با وضعیت نامرتب. ناخاسته درگیر اعتراضات دهه‌ی هشتاد.
حرکات بدن زیاد اما به مقدار لازم. هر بازیگر دارد زبان و حرکات خاص خود. همه از هم متمایز. نرگس و عالیه کمی شبیه به هم، هر دو دمدمی مزاج ولی خشم متفاوت. نرگس امروزی‌تر، در پی حق خود و طبق دعوا با اسد شجاع. عالیه خشمش از جنس سنتی و حمق است. عالیه و اسد هر دو نوکر شاه. زوجی مدرن آمده در گذشته به دو دلیل:
۱ـ تقابل سنت و مدرنیته.
۲ـ اشاره به دیکتاتوری ایرانِ حال از طریق شاه‌پرستی اسد.
البته این منظورسازی من درآوردی است. شاید رفته نویسنده فراتر و قصدش اینکه در هر حکومتی مشکلاتی است یکسان فقط با ظاهری متفاوت؛ چون در زمانِ هر دو زوج شورش وجود داشته.
شریف ورود. هدفش در این صحنه زنش. مانع عالیه. مجادله دعوای محض نیست. تغییر دارد. وقتی عالیه می‌گُماند او مشتری است، جدل می‌خابد. وقتی شریف را توده‌ای داند بدتر اوج گیرد.
وحدت سه گانه رعایت، خصوصن کنش. زمان داستان در یک شبانه روز. مکان هم فقط دو جا میدان معرکه و خانه. با این حال خلاقیت ورزیده. با زمان و مکان بازیده. در مورد زمان همان زوج سنتی. درمورد مکان هم شخصیت‌ها از دری می‌خروجند و از دری دیگر می‌آیند. کنش‌ از بس زیاد شده گم کنی اصلی. خاسته یا کنش اصلی در هر شخصیت متفاوت و داستان نیست متمرکز به یک فرد؛ ولی می‌توان گفت خاسته‌ی اصلی تولد بچه. با جلوتر رفتن، این خاسته رنگ می‌بازد. در آستانه‌ی تولد دوباره جان می‌گیرد. هرچند بستگی دارد چی را کنش اصلی در نظر گرفت. منطق من این بود که آغاز و پایان حول همین تولد می‌چرخد.
وقتی شود دراز دعوای عالیه و شریف کند ورود اسد. عالیه برای نجات خود و شریف می‌فرستد او را به دستشویی. طبق حرف اسد زمان برای زوج سنتی روز بعد از براندازی مصدق است. او پدرش، شعبون بی‌مخ، در براندازی دخیل. اسد خاسته‌اش دستشویی و عالیه مانع. کنشی کوچک که خود سازنده‌ی کنشی دیگر است. شریف لو می‌رود. می‌توضیحد نه توده‌ای است و نه فردی دیگر. طبق آن توضیحات او و نرگس هستند فقط صیغه زیرا نبوده رضایت والد و شناسنامه.
می‌دهد نویسنده مدام درمورد شخصیت‌ها سرنخ. نخ‌هایی که بزایند حدس غلط. چون زده شریف صدا، عالیه را زن داداش گمان رود باشد برادر اسد ولی خیر. به دلیل اشتباه شریف حدسی زد که اسد برادر نقره؛ چون شریف می‌گوید:« آخر آدم به خاهر خودش نظر داره؟» نرگس درآورد همه را از این اشتباه بیرون. زوج سنتی بگمانند نرگس را نقره. نقره کیست؟ زنی که دزدیده شعبون( پدر اسد) یه طلاقه کرده و برگزیده پسر را به عنوان مُحَلَّل. اسد هم کرده در همان یک شب زن را حامله. گفته به دروغ به پدر نقره گریخته. تمام این قضایا در طول داستان در میان حرف‌های شخصیت‌ها و معرکه‌گیری می‌فهمد مخاطب. داستان در اصل دو خط دارد. یکی خانه و دیگری میدان معرکه. در خط دوم نرگس و شریف منفعل. اسد هم مشغول داستان‌گویی از خودش. اسد هم مشغول انتظار پدر.
نویسنده کارش در جذب مخاطب خوب. من از رئالیسم اجتماعی گریزان ولی این خیر. از دو جهت:
ـ بازی خوب بازیگران و استفاده از زبان بدن، هر چند گاه اغراقی.
ـ لفاظی زوج قدیمی که نیست البته امتیاز. تنها مورد پسندم.
به دلیل لفاظی عالیه گاه طنزی آمده و جذبانده مخاطب لذت طلب. کاری تقریبن خوب هم می‌جذباند مخاطب جدی‌تر. امتیازی برای نویسنده، هر چند که روش جذب مخاطب لذت طلب چندان درست نیست. در اصل نویسنده تکلیفش با خودش معلوم نیست. همه چیز را با هم ترکیبانده. رئال و طنز و خیال و تاریخ. البته به نوعی این مواد با نخی به هم وصل. نخ خیال از بقیه شل‌تر. آیا ترکیبِ به اصطلاح چند ژانر متفاوت توانایی است؟
در زیر متن و کنایه کار خوب. نه چندان واضح و نه چندان گنگ.
در صحنه‌ای که می‌اصرارد اسد بر نقره بودنِ نرگس شود شخصیتش بیشتر فاش. آدمی است مغزسنگی. ذهنیات برایش مجهول. باید باشد همه چیز روشن. در این ویژگی در تضاد با شریف. او باید بفهمد تا بپذیرد. برخلاف اسد هر چه دهند به مغز نمی‌خورد. نرگس شود فارغ. تضاد گردد بیشتر نمو. شریف فرزند دختر و اسد مثل اعراب عصر جاهلیت پسر خاهد. فرزند نه پسر و نه دختر. ابتدا آید به نظر اشاره به ناهنجاری‌های جنسی اما طبق ادامه نابودی هویت انسان است. به همه کس شبیه است یعنی انسان داده خودش را از دست. شده طبق معیارهای جامعه، فردی شبیه اکثر. نوزاد بی‌سر است و هیولاگونه. این جمله همان مطلبی است که تایید می‌کند منظور از بی‌جنسیتی بی‌هویتی است. فرزند چروک پوست و موهایش زال.
آزمون عملی هنریون | کنکور هنر
نمایش_تئاتر #فیلم_تئاتر شکلک نویسنده: نغمه ثمینی کارگردان: کیومرث مرادی بازیگران: امیر جعفری پانته آ بهرام نوید محمدزاده ستاره پسیانی خلاصه داستان تئاتر شکلک: شکلک نمایش برگزیده سال 83 بود که دوباره با گروهی جدید به روی صحنه رفت و با استقبال مواجه…
جوانی و شادی در این دنیای پر از رنج هست بی‌معنا. به محض خروج از رحم می‌کند هوا انسان را پیر که عوض اکسیژن درد دارد.
دیوار چهارم می‌شکند. تماشاچی‌ها شوند همسایه. نویسنده خاسته با مسخره شدن تماشاچی توسط زوج سنتی به دلیل تقابل فرهنگی طنز بسازد. صحنه به میدان معرکه رود. نشان داده شود رویی دیگر از اسد، رویی ضعیف. ناامید از آمدن شعبون. صحنه بازگردد به خانه. پایان داستان برآمده از آغاز. آغاز وضعیتی را بیان می‌دارد: بچه‌ای نامشروع که نرگس قصد سقط دارد. پایان هم به وضعیت پایان می‌دهد یا آن را می‌حَلَد: بچه به دنیا آمده و نرگس دوستش دارد. طبق پایان گویی اسد و عالیه خابی بودند یا نرگس و شریف سَفَریدند به پهلوی و حال همه چیز رفته از یاد. آغاز و پایان چفت و بست دارد.کمی بعد از آغاز عالیه و اسد را داشتیم و در حوض و در آخرین صحنه هم همینطور.

شخصیت‌های داستان را می‌توان با منطق زورکی سه بعدی کرد:

عالیه
ابتدا فردی خلاصه شده در چند کلمه، در شوهر و اطاعت. از رفتار او با سایر شخصیت‌ها شود انسانی‌تر. برای نقره/ نرگس حسود و کینه‌ای. برای شریف بسته به موقعیت و منفعت متفاوت. برای اسد مطیع و احمق. پس بعد اول را دارد. انسان است. خاسته‌اش چیست؟ بیرون انداختن نقره از زندگی. بعد دوم هم دارد. خاسته برآمده از چه نیازی است؟ تملک‌خاهی بر شوهر. حالا چرا؟ چون ضعیف است و بی‌چیز. می‌خاهد حداقل اربابش مال خودش باشد. پس سه بعدی است.

اسد
لات. مخلص شاه. زور‌گو. در ظاهر قوی. در باطن ضعیف. نمونه‌اش در زندگی فراوان. مطیع بالا مقام و زورگوی پایین مقام. تضاد دارد. انسان است و تک‌بعدی. خاسته‌اش شعبون و نقره. حال دو بعدی. نیازش؟ برای نقره عشق اما چرا حال عاشق او با اینکه زن دارد؟ برای شعبون هم جواب فقط پدرسالاری. هرچند کی داند شاید پدر استعاره از چیزی، مثلن حکومت. در مورد بعد سومش قطعیت نیست.

شریف
نام و منش یکی. می‌ستیزد و می‌ترسد از ظلم. دنبال زن و زندگی. تضاد دارد و خاسته. انسان است و دو بعدی. خاسته برآمده از چه؟ طبق گفته‌ی خودش زیسته در خانواده‌ای مذهبی- سنتی. نرگس کاملن برخلاف ارزش‌های خانواده. شریف هم در ناخودآگاه دنبال گریز از این چارچوب‌های کهنه. دنبال چیزی جدید. برای همین شده عاشق نرگس. پس زن و زندگی می‌خاهد به دلیل گریز از چارچوب. او کاملن سه بعدی است.

نرگس
تنها شد برایم انسانی وقتی که رفت قصد سقط جنین. وقتی کرد تغییر رفتارش از ابتدا. خاسته‌اش سقط است. برآمده از چه؟ از تولد ستیزی. نمی‌خاهد آید موجودی دیگر در این دنیا و بکشد مثل او رنج.