خیال‌گاه| زهرا هادی
25 subscribers
2 photos
1 video
2 files
13 links
Download Telegram
دو من

- سلام.
- خداحافظ.
- what ؟ دلیل؟ میل به تفاوت یا سردی؟
- بدتر از من فقط بتحلیل.
- تو هم فقط فعل بساز.
- دقت کردی من و تو یکی‌ایم ولی...
- کجا یکی‌ایم؟ اگه اینطور بود دیگه تویی وجود نداشت یا این مکالمه.
- شاید اما با وجود ماهیت یکسان خیلی فرق داریم.
- چند بار بگم من و تو یکی نیستیم. فقط ماهیتمان شبیه است همین.
- نه ماهیت ما از شباهت فراتره. یکی شده.
- فکر می‌کردم مغز باز داری. من و تو یکی نیستیم. تو تویی و من منم. تو زری نویسنده‌ای و من زری خالی.
- تو فقط زری نیستی. تو بیش از سه حرفی.
- از هر چی که بوی روانشناسی بده بدم میاد. یعنی چی بیش‌ار از سه حرفم. من که نگفتم بی‌ارزشم و از این چیزا.
- از بس با هم چرخیدیم نقش‌های هم رو گرفتیم.
- What's your mean?
- مثلن من زری وحشی‌‌ام که هر چی از دهنش بیاد می‌گه. تو کاغذ همه رو می‌کشه. تو هم زری آرامی که فقط در ذهن می‌کشه. حالا بعضی وقتا...
- اوکی گرفتم. بی‌راه هم نمی‌گی. یکم پیش من شدم زری وحشی و تو آرام.
- آره. من و تو با این که یکی‌ایم فرق داریم. من می‌گم خاهر باده و تو می‌گی خانم علوی. رکی. از هنجار فراری اما حوصله‌ی دردسر و جر و بحث نداری. خیلی کارها اعتقاد نداری. می‌دی انجام ولی برای این که نیفتی تو دردسری. برخلاف من
- چرت می‌گی. ... این متن رو کی نوشته؟
- نظر خودت؟
- تو؟
- ما.
- نویسنده‌ تویی. من فقط زری.
- آره. می‌نویسیم ولی بعضی وقتا با هم.
- عقیده‌ی کیه؟ کدوممون فکرش رو داده؟
- منظورت اینه کدوممون از الهه جون تقلیده؟
- yes.
- تو.
- تازگی‌ها کم صحبت نشدیم؟
- آره. تو مریضی آخه.
- مریض؟ من سالم سالمم. مریضی چه ربطی داره؟ تو که نمی‌گیری.
- چرا. اینجور مریض‌ها چرا. منتقل شه فقط بین هم ماهیت‌ها.
- ماهیت‌های مشابه.
- حالا هر چی. در هر صورت تو مریضی و من هم دارم می‌شم کم کم مریض.
- پس می‌تونیم بحرفیم. تو هم مریضی.
- نه ممکنه مریض‌تر شم.
- از این بیشتر؟
- نمی‌خام زیاد باهات حرف بزنم.
- why?
- ...
- می‌ترسی یکی‌شیم؟
- همین الان هم یکی‌ایم.
- نوچ. این چیزیه که خودت به خودت می‌گی برای مخفی کردن ترست.
- الان دیگه اصن نمی‌خام باهات حرف بزنم.
دالِ دغدغه

تمام پاک‌نویس داستان امروز. تا آخر هفته برنامه طنز سیاه. بعد رمان. روزهایی بی‌فردای امتحانی پرداختن به هر دو. وضعیتی ادامه‌دار تا پایان رمان. قصد خرید کتابی در باب طنز سیاه. پیشنهادش هم از اوستا فردا پس‌فردا.
در مورد داستان کوتاه تازه شروع است. شده پیش‌نویسی تمیز. پایانش خوب اما ناقص. حدس‌هایی در موردش. جواب قطعی ناموجود. ترسی هست همیشه نسبت به پاک‌نویس. از طرفی لازم برای کمال. از طرفی ترس از دست رفتن جوهر. شده اتفاق در مورد سایه‌ای سفید. آن را نزدیک به پانزده بار پاک نویسیدم. باید تعادل یافت. بیش از حد پاکیدن جلای استیل بده بر باد. سه ماه یک بار پاکیدن تا یک سال. گذاشتن کنار بعدش. نرفتن سراغش به هیچ عنوان تا هوس پاک‌نویسی نکنم.
رمان شکلات دارد. مشکلات دارد. فرصت حل تا آخر هفته. مشکل و شُکول نه طرح و ایده، نه بیوگرافی شخصیت. همه چی حی و حاضر. مشکل قلب و عطف. تجربه‌ی رمان فقط دو. در هر دو هم بخشی از من. در اولی همه چیزم. احساس و خاطره و فکر و همه چیز مرتبط به آن سال. دومی اما فقط فکر و فکر. فکر اول عقیده و دومی خیال‌. بخشی از سال‌نویسه به لطفش در یادم. این رمان هیچ. شاید گویی در طول مسیر هم عطف آید و هم ربط. خیر. در آن دو اول ربط و عطف و بعد رمان پس این نیز چنین. ابتدا حسی و بعد برای بیانش رمانی. الان هم حس هست تا بی‌نهایت اما نامرتبط به رمان‌. داستان عاشقانه و احساسات من .... . شخصیت نوجوان و من نیز اما از دو نوع متفاوت. او نوجوانی زیاد. از نوع که همه اندکی درکش کنند. شاید باید عاشق شوم. هر چند باز بی‌فایده. عشقی که من بتجربم با عشق او از زمین تا آسمان تفاوت.
در نظرم پیوند، عطف، ربط، هر چه خاهی نامی؛ می‌برد جلو رمان را. می‌دهد اشتیاق. در هر شرایطی نیرو دهدم. می‌برد از بین وحشت را حتا. وحشت آغازیدن و نوشتن. نوشتن رمان.
وقتی اوستا فرمان رمان‌نویسی صادرید؛ شدم پنیک اتک، بی‌دروغ. از آن عذاب‌هایی که لذت‌بخش نیست. به قول بودایی‌ها دوکا نیست. مانده‌ام برای جلوگیری از ترس بی‌مقدمه بنویسم یا مراسمی بسازم برایش؟
راه‌های دیگری هم برایش در ذهن. گوش سپردن به تجویز اوستا. اشتراکی نوشتن. با همسفران هنوز ناجور. یا باید جور شد در این یک هفته یا دست به دامن همکلاسی.
بیشتر اهل خاندن. حداقل کم‌صحبت از نوشتن. از جهتی شریکی خوب. رمان دارای شاعرانگی. او هم عشق و کارش. از جهتی همین مسئله‌ی دردسر. کهن‌نویس و کلاسیک‌خان. شاعرانگی‌اش آغشته‌ به بوی مولانا. مال من در بیشترین حالت بویش تا نهضت مشروطه. اگر نیامدمان شریک راه سوم هنوز هست. از همان فرد می‌کنم درخاست بشود برایم مبصری، بالا سری، چیزی. کسی که بپرسد هر روز از نوشتنِ دیروز؛ ببیند با وقت آزاد زیاد نوشتم یا نه. در جواب نه بکوبد بر سرم. بِتَخریبانَدَم از نظر شخصیتی. کاری کند شوم از کار خود پشیمان.
قبل از همه‌ی این راه‌ها باید ببینم علت چیست. علت ترس. مگر مسئله‌ی ریاضی است بحلی، زندگی است علل یاب. « گشتم نبود نگرد نیست.» جمله‌ای که مدام به خود می‌گویم. مگر می‌شود چیزی بی‌علت باشد؟ همان موقع حین پنیک اتک، بعد فرمان اوستا یافتم پی‌اش. هیچ. شاید از احمقی‌ام از استرس. باید خود را بشکافم تا بشکوفم. باید کمی بتحقیقم در مورد ترس عموم از آغازیدن. شاید من هم گیر همان علت کلیشه‌ای.
اولین زور برای طنز سیاه

- شب به شر شنوندگان منفور! امروز از ساعت پنج شب تا الان به لطف خداوند متعال نعمت طوفان بر ما ارزانی شده. شاید هم الان نزدیکان شوما خوشبختی‌اند که طوفان همه چیزشان را گرفته. خوشا به سعادت این افراد. البته اگر پنجره را باز کنید ... و بله شما مردید. بله شوما خوشبخت شدین. هنوز کافران نفهمیده‌اند خدا به خاطر کدوم کار خوبمون این پاداش را داده. طبق فرمایش آتئیست بزرگ نون خامه‌ای همه باید برای شکر این نعمت نماز بخانیم. در این طوفان دل‌انگیز از آقای دکترْ بیمار دعوت می‌کنیم تا نکات بیهوده‌ای در مورد خودکشی بدانیم.
- بی‌مقدمه چینی و احوالپرسی سر اصل مطلب می‌رم. طبق پژوهشات من و همکارانم از جمله خودم به تازگی نیاز جنسی مردم از نیاز به بقا بیشتر شده. متاسفانه حتا کاندوم به کار نمی‌گیرن. با این حجم از نوزادان غیر قانونی باید عقیم ساخت. باید بی‌جنسیت شد.
خاهران و برادران یا نکنین یا می‌کنین نزایین. اینو من نمی‌گم. آتئیست بزرگمان می‌فرمایه. از شوما می‌پرسم خانوم مجری چند بار آقای پزشک‌ها و نون خامه‌ای گفتن قرص بخورین. قرص کاهنده. کاهنده‌ی جنسی. چند بار گفتن برین سمت خود ارضایی و لواط. با این کارها خودکشی شهیدان را بی‌معنا می‌سازین. مگر در بیلبوردها موارد احتیاطی را نگفتیم؟ پس چرا هیچی به هیچی؟ قبلن گفتم دوباره می‌گم تا قبل از اطمینان از مرگ خودتون را نکشین. فقط الکی وسیله خودکشی هدر می‌دین.
افرادی که هم اکنون در حال خودکشی هستین؛ لحظه‌ای دست نگهدارین. قبلش ببینین شیری باز یا چراغی روشن نیس. اگه پولدارین و تیکه پنیر فاسدی تو یخچالتون بدین به همسایه‌ای، کسی بعد رفع زحمت کنین. باور کنین خانوم مجری به هزار شکل این موارد را متذکر می‌شیم و باز گوشه ی خیابون جنازه است. درسته مردم به خودکشی ترغیب می‌شن ولی جلوه‌ی شهر رو از بین می‌بره.
- بله آقای بیمار. همین یه هفته پیش داشتم زیر بارون اسیدی می‌رقصیدم که پاشنه‌ی کفشم خود به جنازه.
- از بحث منحرف نشیم خانوم مجری. ما باید عوض توصیه دنبال دلیل بگردیم. باید یاد دهیم جوانان چطور اشتیاق به مرگ را برای استفاده‌ی بهینه در کنترل خود در آورن.
- فرمایشات شوما کاملن صحیح. وقت برنامه رو به اتمامه. اجازه دهید با خداحافظی سرد از شنوندگان منفور از حضورتان خلاص شیم.
جهان زیبا است.
بیب. بیب.
بخشید صدای دروغ‌سنج بود.
NEET

نیت و neet واقعن ایستعفا از همه چی. تنها هویت، انسان بودن. هویت اجتماعی و جنسی و شغلی همه می‌ره. یه جور بازنشستگی تو جوونی. آزادی از هر قیدی. از نظر ملت انگلی. واقعن انگلی. بی‌کاری و بی‌علم، بی‌مهارتی و بی‌هرچیز دیگه. خرج و مخارجت از ددی ریچت. می‌خام و می‌خامش. عین یه بچه که تو ویترین عروسکی می‌بینه و هی گریه و گریه واسه خریدش. بدون نیگرانی از آینده و کار و درس و زندگی و هر مرتبط‌ی چرت. کلن ریلکس. تایم هم آزاد. میشه دید و رفت یه عالمه جا. میشه خوند یه عالمه کتاب. هر چند مانی محدود و دستا بی‌مفعول. این بدیش. بدیِ دائمی. موقتی، بی‌بدی. موقتی می‌خام بیش از بچه برای عروسک. بدون اینکه عمری بره، زمانی بپره. بدون اینکه بشی مجبور برای ایستارت از صفر. فقط زمان وا می‌ایسته. خودش هم ایستراحت می‌کنه. ما هم. وایسه و بفهمیم. وایسه و نایستیم. وایسه بی‌علم بر حرکت دوباره. راحت و تخت بدیم هدر زمان رو. بکنیم تبدیل فراغت رو به روتین؛ در حدی که شد خسته ازشون. در حدی که خدا خدا کرد برای حرکت دوباره‌اش. حرکت زمان. نیت یه عارضه به قولی ایجتماعی همه میگن مرگ و من می‌گم زندگی. واسه همین خاطر خاشم‌. دستم ولی بسته. باید درس خوند و رفت مدرسه. باید مهارتی آموخت برای plan b. باید دو سال دیگه کنکور داد و رفت دانشگاه. بعدش هم سر کار. باید و باید و باید تا آخر عمر حتا بعدش. بمیری هم هس. ایگه مثلن وصیتی چیزکی کنی که مثلنی مراسم نگیرن باز می‌گیرن. ایگه ناکس باشی حداقل از مورد آخر آزادی.
از یوزپلنگ پرور به یوزپلنگ سوار

از وقتی شده‌ام همسفرْ اوستا، مدام ذکر خیرت است. می‌گوید که فقط یک کتاب خوب نیست. نوشته‌ات فراتر. رمانی هست خوب و می‌خانی و می‌گیری یاد ازش چیزهایی با تقلید. مال تو ولی نه. خوب هست و می‌خانی و شاید گیری یاد چیزهایی ولی تقلید ممنوع. تقلید خراب می‌کند. خلاصه‌ی کلامش همین بود بیژن. دو سه هفته‌ای هم شده همسفران ورد زبانشان پلنگ‌های تو. هر چنلی می‌روم یادداشت درمورد خودت و پلنگ‌هایت. به قول خانم رسولی« هشت تفنگ‌دار»* برنامه هر چهارشنبه یوزپلنگ سواری و نوشتن درموردش. همه سوار یک یوزپلنگ اما تجربه متفاوت. بیژن همه این‌ها مرا کشاند به سوی پلنگ‌گاهت. برای خوش‌آمد گویی بهم یک لیوان وصیت دادی. به همه می‌دادی، به همه‌ی یوزپلنگ سواران. وصیتی از میوه‌ی شعر. لیوان در دست من بود اما می‌بخشیدی به همه کس، به زن و بچه و رفیق، هر آنچه نبود مال خودت.
سوار شدم، سوار اولی. به شدت تصویری. پر جزییات، جزییات بی‌ملال. گزارشی لحظه به لحظه. خود شاعری بیژن و آورده‌ای در تربیت پلنگ‌ها، شعر را. متن ناموزون اما گویی شعر گویی. عوض اینکه نویسی سماور رو به آیینه بود می‌نویسی:« بی‌صدا در آیینه می‌جوشید.» یادت هست؟ دلت برای دامَت تنگ است؟ بیژن چه بگویم از تربیتت، از یوزپلنگانی که خوب بزرگاندی؟

* الهه جون، نازلی، دختری در مزرعه، angel، ندا، آهنگر، صادقی، خانم چگنی
1🔥1🍓1💘1
سپرده به زمین

خستگی
خستگی عادت شده.
خستگی غالب
بی‌تفاوتی
بی‌تفاوتی محض.
جاری شدن در هر رودی.

این طاهر است. به من شبیه نیست اما« من» است. طاهر گذر عمر کردش« من». مرا چه« من» کرده؟ همین شانزده سال کم؟

حمق
توجه بیش از حد
ورود به عمق
خاستن. خاستن و خاستن، تا بی‌نهایت
نشدن و نشدن.
رضا دادن به واو خاستن
باز نشدن.
رضا دادن به نقطه‌ی خاستن
نقطه‌ی نون و شدن.
خوشحالی برای همان یک نقطه.

این ملیحه است. به من شبیه نیست.« من» هم نیست. به آینده‌ام شاید شبیه، به آینده‌ی هر« منی». نخاستن این‌. نخاستن آینده‌ای ملیحه گونه. آینده‌‌ی هر« من». از قطار نشدن سوار واگن نمی‌شوم.

طاهر

ملیحه

ملیحه

طاهر

یکی رو. یکی پشت.
یکی شیر. یکی خط.
هر دو از یک سکه. هر دو یک جواب به یک مسئله. طاهر جوابش بی‌محلی. نحلیدن. ملیحه برعکس. پر اهمیت. غرق چیزهای بیهوده. راهش گریز. هیچ‌کس جواب سوال نمی‌داند.
شنگول و چنگول

انیمه، خیال حتا اسلایس آف لایف. تو هر ژانری یکی یخ و وحشی. اون یکی نرمی گرمی. وحشی هی چنگول. نرمی هی شنگول. نرمی چ می‌خاد شین کنه. به هر قیمتی. قیمت زعفرون حتا. اگه وحشی هم نخاد باز دنبالش. نرمی زخمی. نامسلم به تسلیم.
مانگاکاها آوردن این خیالات از کجا؟ از تجربه؟ از آرزو؟ واقعیت ژاپنی‌ها؟ در واقعیت نرمی، نرم هر چه باز برای چس مقدار رابطه مثه مازوخیستی‌ها نمی‌خوره چنگول، هر چقدر هم گرسنه. یه بار می‌خوره بعد اصلاحِ وحشی. دوبار می‌خوره بعد بخشیدن و اصلاح. سه بار می‌خوره. برای بار آخر می‌خوره. نه بخشش و نه اصلاح. فقط نُشخار بر صورت وحشی.
نوشتن هم خیال. تو نوشتن می‌تونی بزنی استارت تو هر نقطه‌ای. روابط اما برعکس. اول یادگیری بعد شروع آن هم فقط در نقطه‌ی صد. روابط یادنگرفتنی در خودِ رابطه. مثه مدرسه. آخه کی گرفته درس یاد گرفت فقط در مدرسه؟ اگه وحشی بود و از صفر رفت تو رابطه؛ انگار وسط جلسه امتحان تازه درس رو فهمید.
جایی خونده بودم معتبر، اگه دور از آدمی و در خونه حبس از افراد فیلم و کتاب بشناس آدم برای شخصیت‌پردازی. واقعی‌ترین شخصیت‌ها هم هیچ داخلی ندارن به انسان‌های واقعی. مثالش همین انیمه و وحشی.
نرمی صبر داره. برخلاف انیمه به وحشی ترحم نمی‌کنه هر چند وحشی هم بی‌علاقه بهش. نمی‌گه سال‌ها طرفش از انسان‌ها دور. نمی‌گه هر دانش‌آموزی بعد چند سال می‌ره کل درس از یادش. وحشی هم همین‌طور. هر چند چه اهمیت نرمی این را نمی‌گه، حداقل نه در واقعیت.
وحشی از وجود نرمی خوشحال. در تحریم‌ِ آدم خونده فقط تئوری. وقت عمل. متصصح هم نرمی. عمل ریده. متصصح هم صفریده. اشتباه پشت اشتباه. عذرخواهی پشت عذرخواهی. بی‌منظور حرف‌های منظوردار زده و می‌زنه. نرمی هم این وسط حساس. این حرف‌ها هم براش ساس. نرمی نادان در وحشی بودنِ وحشی. نمی‌فهمه وحشی فلان حرکت و فلان حرف چه منظور داره. نمی‌دونه تو دل نرمی چیه. نرمی هم هی صبر و هی صبر همه چی رو هم انبار و بعد فوران. تازه می‌فهمه فلان حرکت فلان منظوره. می‌فهمه انداخته ساس تو روحِ حساس نرمی.
نرمی رفت برخلاف انیمه. نرمی، نرم فقط از نظر وحشی. از نظر دیگران...
این اوج فاجعه. وحشی اینقدر نابلد در روابط که درآمده یه وحشی از خود. البته وحشی از نظر دیگران. الان اون سوپر وحشیه. نسبت به خودش فقط وحشت. از رفتن نرمی بی‌احساس. انگار اتفاق هیچ به هیچ. حتا ناناراحت از رفتن یک منبع اطلاعاتی مهم. بدون حسی فقط برای پاس شدن در امتحان عملی طبق تئوری دنبال عذرخواهی، دنبال هدیه. مثلن پماد برای زخم‌های ناشی از چنگول اما چه پمادی؟
خیال‌گاه| زهرا هادی
بوف کور(دست نوشته).pdf
بوف کور

بازخانی‌اش. بار اول همین موقع پارسال. از کتابخانه سرسری. این بار با دقت نسخه‌ی دستی. در نظر ابتدا مدرکی برای شناخت رسم‌الخط صادق ولی شاید عجله‌ای نوشته و بی‌دقت. افعال استمراری سر هم، بی‌نیم فاصله. کلن همه چی بی‌نیم فاصله. سین و شین افراطی کشیده. مثل دست خط خوشنویسی که رفته قواعد یادش. نیم فاصله چند جایی رعایت. ص ۲۷ غریب‌تر نوشته عوض غریبتر. اتاق و کلمات امثالهم با ط. مثل غالب افراد آن زمان. صادق با نفرت عجیبش به اعراب باز کرده پیروی از رسم الخط آنها. شاید به دلیل تاثیر جمعی و شاید ناآگاه در ریشه‌ی عربی آنان. کلماتی با دو ی پشت هم مثل پذیرایی نوشته با همزه: پذیرائی. اصلن و خاستن و از این قبیل آورده به همان شکل رایج. شکل آدمیزادی. یکی دو جایی خروجیده از رسم‌الخط عربی. نَنِگاشته همزه برای تاثیر. کلماتی مثل روزنه‌ی دیوار بی‌همزه بی‌ی همینطور خالی. روزنه دیوار. دو کلمه‌ی جدا. کلمات دو تلفظی با علائم حرکتی. در ۲۳ و چند جایی بعدش واژه‌ها افتاده در دور تکرار برای پریشانی حالی راوی. « این همان، همان دختر بود که...» در کل بوف کور الف با کلاه. سر« اهسته» گذاشته کنار. علامت تعجب آمده وسط وسط‌ها بیشتر. شروعش از ۲۸. همه کلمه‌ها بی‌تشدید بعد اوّلین با تشدید. دلیلش هم نامعلوم. فقط حدس هست. شاید خاسته بگوید با تشدید شدت کلام، احساس یا جو داستان. به دلیل باز عجله نشده تمام دیالوگ با گیومه. « آیا از کجا باید شروع کرد» جمله‌ای در ۵۸ آیا، « آیا» از قصد یا سهو؟ ترکیبی از دو جمله‌ی آیا می‌توان شروعید و از کجا؟ شاید آشفتگی زبان= آشفتگی راوی. « رجاله با تشدید» رجاله بی‌تشدید و آمده کنارش و نه بر سرش. تکرارش در چند جای دیگر موجب جذابیتش. مثلن: می‌نوشت کسور با نقطه. با این حال آشکار تشدید در عبارت یعنی تایید و شدت در رجاله بودن.
1
متن‌گستر

در هر چی نوشتن تا حدی راحت. از هر چی نوشتن هم، حتا عن دماغ. از بچگی همین. می‌نوشتم برای نگارش صفحه صفحه از شامپو و صابون. بد، خوب می‌نوشتم. اما در دو مورد خیر. مورد اول همیشه باهام.
پیام.
آنها کلمات ذهنم در برابرش، کلمات کوتاه و مختصر. « ممنون، بله، همچنین». برای ناآشنا بدتر. راهکار استیکر بر پیام. همیشه سوال برایم چطور می‌پیامَند خیلی‌ها، خیلی. پاسخِ یک خط اما نامطمئن بر درستی آن می‌نویسند چیزهایی اضافه. یک بند پاسخ. لابد وراج‌های خوبی هم هستند. بودم امروز در این مورد. امروز در مورد دو برای بار اول. یک ساعت زل به کاغذ برای یک بند نامه. نامه‌ی عذرخواهی. قصد ابتدا شعرکی. بعد ترکیبکی. نتیجه ولی نثر ساده، ساده‌تر از نقاشی‌های یک آدم بی‌دست. در پاک‌نویس جملات بالا پایین. ارکان چپ و راست. کمی آهنگین. عشقش همین، نثر موزون.
چرا مغز در نامه خشک؟

دلیل اول: شاید وقتی دهند بهت محدوده‌ی نوشتن قلمت می‌خشکد؟

دلیل دوم: مخاطب. کانال هم هست. این فرد ولی فرق. نوشته مخصوص او. برخلاف سایر واکنشش مهم.

نمی‌دهد راه به دلیل دیگر ولی به نظرم هست. به نظرم دلایل بالا غلط. دلیل سوم و محذوف صحیح. شاید نظری غلط. حتمن نظری غلط. مدتی به هر سوالی همین وضع. چشمم چیزی که نمی‌بیند می‌خاهد.
💘1
داخل مغز

ایده؟ هست. کدام؟ لاانتخاب. بر گزین خود از آن همه خودت، ایده. ایده صدایم داری؟ آزاد نویسیدم حالا صدایم را داری؟ داری. هر آنچه داخل مغز است رو میز ریز:
-















ایده توهین می‌کنی؟ شوخی می‌کنی؟ مغزم جدن خالی خالی، پوچ پوچ؟ نیست؟ پس چرا این؟ چرا هیچی رو میز نیست؟ هست؟ من کور؟ شاید کور. شاید نه. فقط بی‌سواد. لاترجمه برایم. موافقی. هنوز صدا داری؟ بریز بر میز مغز:
- .................................................................................................................................
....... ......................... ........ ............................................................................................ ..... .............. ........
.......................................................................................................................................................... ....... .................................................................................
...................................... ................................................................................................. ........ ................................... .................... .................................. ............................................................ .
1💘1
فضایی بادمجانی

دوباره همان. پشت میز. کتاب به دست صدای تلق تولوق. زیاد و زیادتر. نوری کورکننده از پنجره ساطع. دینگ دینگ، زنگ خانه یعنی. برخاستن. گشودن. از آن یادداشت تا الان فعل گم. آدم فضایی پشت در. ورودش. بی‌مقدمه، ایستاده بی‌سلام و احوال، سر اصل مطلب.

گفت: هزار ستاره کلاس رفتم. هزار سحابی کتاب خاندم. جواب یافتم. همه تز و تئوری. عمل نیافتم. راه تو چی؟
گفتم: راهم در چی؟
گفت: در انسان‌زی. تو انسان‌نما ولی دورت انسان.
گفتم: مرغ هم وسط میدان آزادی میان آن همه انسان آیا از آنان؟
گفت: منظورم آن نه. انسان‌نمایی. با آن‌ها هم‌نشینی. ازشان متنفر و آنان هم. کلاس نرفته‌ای حتا یک ستاره، کتاب نخانده‌ای حتا یک سحابی؛ ولی باهاشان در ارتباط.
گفتم: چه ارتباطی؟ نداده آن کلاس یادت از سیاست، از دورویی؟ وضع انسان‌ها هم همین تازه بدتر. چه رسد به منِ انسان‌نما. آنها هم‌کلام ولی بیزار.
گفت: همیشه اینطور نیست.
گفتم: آره. گاه هم بیزار و هم بی‌کلام. گاه هم هم‌کلام و با زار.
گفت: چطور با زار؟
گفتم: نایاد‌ْدادنی. تجربیدنی. با کهکشان کهکشان آدم باید بود رابطه. خراب کرد. قلب شکاند. خانده شد هر چی جز انسان. بعد کم‌کمک قلق قلب‌ها در دستت.
گفت: چقدر طولش؟
گفتم: نامعلوم. من شانزده سال. تازه شاید نیامده، اشتباه آمده. شاید بپرد.

بی‌خداحافظی و حرفی برخاست. خروجیدن. صدای تلق تولوق. دور و دورتر.
اسبریزی

- تو اسبی؟
- انسانم.
- تو اسبی.
- انسانم. حرف می‌زنم.
- اسبی. یه اسب اهلی. خیلی اهلی. مغزت در جمجمه‌ی صاحبت. قلبت در سینه‌ی سواره‌ات. می‌بینی. می‌شنوی و بی فکری.
- من اسب نیستم.
- نه پایین‌تری. چیزی. یه وسیله نمی‌فهمه هیچ وقت داره میشه خراب. زنگ می‌زنه و نمی‌دونه افتاده سطل آشغال. می‌بینه خرابه. می‌شنوه باز شدن سطل رو اما نمی‌فهمه. نمی‌دونه صدای چیه.
- چیز نه می‌بینه و نه می‌شنوه ولی من چرا.
- و باز هم نمی‌فهمی.
- تو می‌فهمی؟
ـ ....
- فرق تو و من؟
ـ ....
- نه، فرقمون نقطه نیس جایمونه. من اسبم و تو بخشیش. تو مغزی در جمجمه‌ی صاحبم. تو قلبی در سینه‌ی سواره‌ام. تو اسب ولی خارج ازش.
- تو هم خارج از خودت. نمی‌گی من می‌گی اسب.
- ولی هنوز در خودم. تو گریختی.
- رهاییدم.
- تبعید شدی.
- به آزادی.
- به زندان آزادی. توسط صاحب و سواره.
- تو آزادی؟
- یعنی نداده‌ام خود را از دست؟
- آره.
- از دست داده‌ام ولی هنوز در خود برخلاف تو. هم از دست داده‌ای، هم خارجی.
- تو هم بیرونی. تنها سند داخلیتت شناسه‌ی فعلت، ضمیر« من». ما مثه هم. تو فقط تظاهر به بهتر بودن، به زیستن در خودت.
💘1
چرا نوشتن برایم جدی؟

- نوشتن فایده برای زندگی و روح اما چرا جدی؟ فایده‌ای روح با تفریح هم به دست.
- تا چیزی به ادبیات اضافه کنم.
- که چی؟
- چون کار هر نویسنده خوبی همین.
- دو بُعدی هستی. چه نیازی این خاسته را می‌سازه؟ مثلن با رمان دنبال یادگاری گذاشتنی؟
- درسته که انسان‌ها به طور معمول دنبال جاودانگی‌ان. با تولید نسل یا کار مثلن مهمی هم به نوبه‌ای چیزی از خود باقی می‌گذارن؛ اما به طور معمول نه همه.
- کی می‌دونه شاید در عمق وجودت در کنار میل به نابودی دنبال جاودانگی هستی.
- نخیرم. بر فرض هم که باشم چرا میل به جاودانگی دارم؟ چرا یه میل طبیعی را انکار می‌کنم؟
- به همون دلیلی که هر انسانی میل به جاودانگی داره.
- یه پاسخ کلیشه‌ای و تعمیم یافته از کل نمی‌تونه شامل من بشه.
- خیله خب، بزار سوال دیگه‌ای بپرسم. چرا دنبال کمال در نویسندگی هستی؟
- چون کمالگرام؟
- از کلیشه فراری و جوابت همان؟ از وقتی اومدی دبیرستان دیگه کمالگرا نیستی.
- درسته اما نه درمورد نویسندگی‌.
- اون وقت چرا؟
ـ ....
- خودت را به خری نزن. من تو رو می‌شناسم. جواب رو خوب می‌دونی. چون تو هیچی اول نیستی می‌خای حداقل تو نویسندگی برتر باشی.
- چرت نگو. هنر کمال نداره. نسبیه.
- اصن کمال در نوشتن یعنی چی؟ یعنی تو هر فرمی عالی؟ یعنی هم‌سطح بهترین نویسندگان جهان؟ همه معیارها نسبیه، معیار تو هم. افزودن چیزی به ادبیات. اون چیز می‌تونه هر چی باشه حتا آشعال.
- معیارها تغییرپذیرن. یادته دبستان بودم می‌گفتم یه نویسنده‌ی خوب باید با احساسات ملت بازی کنه؛ کتاب‌گریزها رو بکشونه سمت ادبیات. یادته راهنمایی می‌گفتم یه نویسنده‌ی خوب کسیه که فکر خاننده را راه بندازه.
- یه جور میگی انگار فکرهات اشتباه بوده. نویسنده‌ی خوب همه‌ی این‌هاست با چندتا چیز دیگه.
- من خودم این معیارها رو انداختم دور بعد تو دو دستی چسبیدی؟ الان مثلن یه رجاله بوف کور بخونه فکرش راه می‌افته؟ نه. اصن فکر داره؟ نه پس این یعنی بوف کور چرته؟
- بلخره هر معیاری شرط و استثناهایی داره.
- من رو بگو فکر می‌کردم مغز داری. واس همین باهات بودم ولی جواب دو تا سوال هم نمی‌تونی بدی.
- من که جواب دادم. تو هیچی اول نیستی می‌خای با نویسندگی جبران کنی.
- باشه اما این میل به کمال از کجا می‌آد؟
- خانواده‌ی سخت‌گیر؟
- نوچ‌.
- شاید دنبال ارزشی. با اول بودن می‌خای لیاقتت را ثابت کنی.
- ولی به نظرم میل به برتری از عادته. الان دارم درس می‌خونم، درس‌هایی بی‌فایده، واس خاطر عادت. همون پاس شدن کافی اما بیشتر می‌خونم. قبلن درس‌ها فایده داشت و می‌خوندم و الان هم از عادت همان کار.
- پس می‌گی میل به کمال در نوشتن از عادته؟ چون که از پنجم تا الان عالم و آدم جز خانواده‌ات اعترافیدن به خلاقیتت، به گسترش متنت و الغیره؟ به دلیل تعریف‌های الکی یه مشت بی‌سواد فکر کردی تو نوشتن خوبی. فکر کردی...
- دلیل وجودم نوشتنه. برای نوشتن به دنیا آمده‌ام.
- با این حال به نظرم دلیلش همون ارزش یافتنه
- آخه چرا بین این همه راه باید با نوشتن ارزش پیدا کنم؟
- دو راهه واسش. محبت. نامربوط به تو. معنایابی. بهت مربوط. معنا یافتنت در نوشتن.
- بلخره سه بعدی شدم.
- بزار چهار بعدی بشی. چرا دنبال اثباتی؟ به عبارتی چرا خودت رو بی‌ارزش می‌دونی؟ چون دیگران ندادن؟ چرا خودت نمی‌دی؟ چون دیگران ندادن خودت هم به خودت ارزش نمی‌دی؟
- کی گفته من به خودم ارزش نمی‌دم؟ همین نوشتن ارزش دادنه.
- نه نوشتن یافتن ارزشه. مغز تو تابع رفتار جمعه. وقتی دیگران خاسته ناخاسته وجودت رو زیر سوال بردن خودت هم ازشون تقلید کردی؛ به خودت ارزش نمی‌زاری.
- مثه روان‌شناس‌ها حرف نزن. تابع رفتار جمع؟ برو بابا. مغز من اینقدر ضعیف و کلیشه‌ای نیس.
- پس چرا برای خودت ارزش نمی‌زاری؟
- به دلیل عدم تطابق با معیارها.
- باز که رفتی سر خونه اول. می‌خای کامل باشی چون بی‌ارزشی. خودت را بی‌ارزش می‌دونی چون کامل نیستی. دلیلش مقایسه کردنه.
- یه چیز بگو بهم بیاد. من در حدی نیستم خودم را با انسان‌های پست اطرافم مقایسه کنم.
- نه نیستی اما یه جمله همش ورد زبونته تو ...
- از پست‌ترین انسان‌ها هم پست‌ترم.
- منظورم یه جمله دیگه بود.
- همه‌ی انسان‌ها برای تحقیر من ساخته شدن.
- آفرین منظورم همین بود.
استخری پر از کابوس

مرتضی در استخر شنا شنا. با لباس. آب سرد سرد، رنگش گند، گندآب. مرتضی شنا شنا تا انتها، لاانتها. طول عرض ارتفاع همه لاانتها. دستاش خسته. نفس کم آورده. می‌بینه تهِ ته یکی اوفتاده، یه آدم با لباس نظامی. شنا شنا تا ته. می‌ره و می‌ره و هیچی به هیچی. نفسش قطع. به ته می‌رسه. نظامی نبود. آدم هم نبود. قو بود با چند پر قرمز. مرتضی اون به دوشش می‌ره و می‌ره بالا و بالاتر. هنوز تو ته. نفس قو رو می‌کِشه می‌خوره. میشه خارج از ته. می‌رسه به سطح. هنوز داخل استخر. دنبال از خاب پاشدن. خسته از شنا، از کابوسِ استخر، از استخرِ کابوس. از استخر فراری حتا استخر رویا. کل بدنش یخِ یخ. دنبال حمام آفتاب. نفسش رو دو نیم کرد. یه نیم واس خودش و یه نیم واس قو. شنا کرد و شنا کرد و شنا کرد. از سطح خارج. از استخر خارج. قو لباس نظامی پوشید از سرما. مرتضی هم پالتویی از پر قو. دیگه خاب نبود ولی هنوز در کابوس.
تاریکی در پوتین

طاهر پسرِ پدر فکر می‌کند هست. نیست. بخشی از پدر است که ازش رَست. همه طاهردار. طاهر یکی اسمش مینا. یکی هم مثلن پشمک. هر پدری یک طاهری به یک اسمی. نام بعضی‌ها بی‌نامی. عده‌ای هم نمی‌دانند طاهری هست. یک عده‌ هم طاهرشان کشتند یا کشته شده. مال بعضی‌ها هم همین جور مرده. دق کرده، مرده. آدم‌هایی هم طاهرشان گریخته. آدم‌هایی هم نه طاهرشان هست، قهریده. کم‌عده‌ای هم طاهردار و واقف بهش. تازه رابطه‌شان هم خوب.
طاهرها همه چیزی دارند ساخته‌ی پدر. پدر ولی ناخبر ازش. طاهر‌ها، همه ساخته‌ها خود می‌کنند مخفی. بعد می‌گردند و می‌گردند دنبالش. بعد می‌دهند به پدر به عنوان گنج. گنج‌هایی که هیچ پدری نمی‌خاهد، هیچ طاهرداری. گنج می‌کشدشان.
اوفلیا

افتاده بر آب. گویی مرده ولی زنده. انگار لباس بر تن ولی گل و لای رویش، البته شاید. صورتش از انسان واقعی‌تر. منظره ولی نه. تلاشی ناموفق برای رئالیزه کردن. دست‌ها دعاگونه بالا سمت خدا نه، سمت عشق. چشمانش نیمه‌باز، دهانش نیمه‌باز. علت؟ یعنی بین دو قطب مخالف؟ بین هوشیاری و خاب مثلن؟ یا که نه یعنی کمی از آن و کمی از این؟ کمی باز و کمی بسته. البته اگر طبق نیمه‌باز بودن بَرِسید گفت باید که هست فقط نیمی از یک قطب. مثلن فقط نیم هوشیار یا نیم خاب. آن نیمه‌ی دیگر ولی نه، ناموجود. نقاشی موضوعش خالی از خیال اما حس انتقالی پرخیال. می‌دهد حس حیاط پری مهربون. به عجیب طرزی چمنزار سبز و رویان به لطف گندآب. تنها بر بالای اوفلیا شاخه‌های خشک. سبزی چمنزار ترکیب با سیاهی گندآب‌. شاید ابتدا سفیدآب بوده بعد شده گندآب. مثلن اوفلیا کرده‌اش چنین. یعنی ذهن مریضش آب را مثل خودش کرده. در یک چشم حقیقت این اما در چشم دیگر:
ترکیب نیست. تولد است. روح و ذهن دختر آب را به اضافه‌ی گند کرده. گندآب کرده. گندی آب چمنزار را سبزانده. نامش اوفلیا اما اصلش زایش خوبی از بدی. جالب برایم اگر باشد چنین. عالم و آدم داده‌اند گیر به یین و یانگ، به همزیستی تضادها. این نقاش ولی گیرش زایش تضادها از هم.

یک بند و دو بند و این همه خط، خورده خط. غلط تحلیل‌هایم. اسم ‌و موضوع هر دو اوفلیا. ترکیب و تولد همه چرت. قصد فقط نشان یک تراژدی، عرض ارادت به شکسپیر: آوازخانی اوفلیا در رودخانه‌‌ی دانمارک حین غرقیدن.
نقاش فقط هنرمند نه اندیشمند.
چشم‌های دکمه‌ای من.*..

عروسک. بدن ثابت. شاید هم بی‌بدن فقط پارچه و گوشت. توانا در فکریدن، احساسیدن. عاشق صاحب فقط. دنیایش در او خلاصه. صاحبش بزرگ شده. او را رهاییده. عروسک ولی نمی‌داند. فکرش تا آنجا جاده نکشیده. در هر خانه‌ای عروسکی تقربین، حتا خانه‌های بی‌بچه. بازی می‌کنند انسان‌ها باهایش. می‌دهند بهش هویت، احساس و فکر. خسته می‌شوند. می‌‌رهانند. هویت و احساس هم هیچی به هیچی. از بین می‌رود یا نه می‌ماند ولی در حد یک جنین.

* از یوزپلنگانی که با من دویده‌اند از بیژن نجدی
💘1
مرا بفرستید به تونل

مُری تویی؟ قوکش؟ خوبی؟ عه. مرده‌ای. نه قوکش نیستی. فقط مُری. مرتضایی که قو نکشت. مرتضایی که استخر نرفت، فقط تونل. مُری تو زن داشتی؟ خیانت کردی؟ پس این زن کیه؟ چرا باهات دکتربازی می‌کنه؟ خجالت بکش زن. تو این سن و سال و دکتری بازی؟ اون هم چی با شوهر مردم.
این مرتیکه مرادی چرا بلا مَلا سرت می‌آره؟ تاوان کشتن قو؟ چون قو رو دکور خونه دیدی الان شدی ماسماسک دکتر؟ باهات مثه وسیله رفتار می‌کنه. دل و روده‌اتُ در می‌آره تا بفهمتت.
آخیش. این همه مدت با جنازه حرف نمی‌زدم. تو زنده‌ای؟ چرا پس جواب نمی‌دی؟ چرا همین جوری دراز کشیدی؟ زود باش مرتضی. بزن تو دهن دکتر. مرتیکه از زنده بودنت ناراحته. جلوشون را بگیر مرتضی. بدتر از زنای همساده تو زندگیت فوضولی می‌کنن. با این حال حتا اسمت هم نمی‌دونن. مُری این احمق‌ها رو می‌بینی؟ همه چیز رو از این ماسماسک می‌پرسن، حتا زنده بودن یه آدم.
مرتضی راسته؟ ما یه جا داریم برای چیزای فراموشی؟ من اون جام؟ نمی‌خام. نمی‌خام تو فراموشی باشم؛ ولی اونا دیرتر می‌میرن. می‌خام در تو دیرتر بمیرم.
ای وای مُری این دکتره راست می‌گه؟ پس چرا من نفهمیدم این دردهایی که هست هنوز در تو؟ مال کیه؟ مُری یا قوکش، یا مُری قوکش؟ صدای دردت چقدر زیاده. کر شدم اون دختره‌ی بی‌حیا هم. باید می‌گفتی دردهات رو. ناسلامتی من زنتم.
مرتضا صدام رو داری؟ من هم اینجور می‌شم؟ جسم من هم تو ذهنم؟ اون جا چطوره؟ دکتر می‌گه صدا داره. صدا دوست ندارم. صدای تو داره می‌کنه من رو کر چه برسه به خودم. الان دیگه می‌بینمت. الان می‌آی بیرون. دکتر می‌ره جات. اومدی. بلخره.
خاک عالم بر سرم. چرا و چطور اینطوری؟ مگه دکتر نمی‌گفت زنده‌ای؟ مگه ماسماسک نمی‌گفت فک می‌کنی؟ خابی؟ آره خابی. باید خاب باشی. خیلی خابیدی. بلند شو دیگه. زود باش امروز باید بریم خونه‌ی مامانم. هنوز خسته‌ای؟ هنوز بی‌جونی؟ آهای مردم یکی بیاد کمک. یکی. یکی بهش برق بده. زود باشین. شوهرم ماسماسک شده. باید به مامانم زنگ بزنم. برق بدین. فقط اینطور روشن میشه.
💘1