سیمآخر
کل هفته سهشنبه
دوشنبه مثل چهارشنبه
سه شنبه مثل دوشنبه
چهارشنبه هم پارسال
پارسال شبیه هیچ ناموجود در یاد هفته زده به سیم آخر از چیست جنسش مس یا آهن یا شایدم طلا سیم آخر سیم چندمه
متن هم زده به سیم آخر بی علائم نگارشی بی نیم فاصله یه جاهایی نوشتاری و یک جاهایی نیز گفتاری عنوان فونت معمولی متن برجسته همه چی وارونه متن زده به سیم آخر سیم مورد نفرت شاهین حرص در بیار همسفران نویسندگی
من متن یکی با هم هردو ظاهر منظم برای غیر ادب متن محشر البته اندک اغراق و برای ادب یه بیادبی تمام عیار
من هم
برای احتمالن احتمالا یا احتمالاً غریبه محشر و برای احتمالن احتمالا انسان بیادبی به انسان
متن برای خودم هم دست اندازیه تنها رعایت شده پاراگراف از متن هم به هم ریخته تر آرامش بعد طوفان آرامش قبل توفان طتوفان بد آرامش زیاد صحبت از خود قصد ندارمش دلیل دو تا یکی ترس از دکلمه و چس ناله دوم گریز غالب تکراری متن ها بیشتر متن ها م تازگیا منه پر از من است پر از خود بینی
هفته سیم آخر
متن سیم اخر این وسط من نانوازنده ایده فراوان و نوشتیدن هم اما همه چرت سیم آخر اما آمد یادش سرزنگ ریاضی
ای کاش کیبورد را بود امکان نوشتن حروف بینقطه
یادش آمد توسط میل به کشتن به فردی به مشتیدن فردی مشت و مشت و مشت تا بشه بی دندون همون همکلاسی تخمی مغز دستور نمیدهد به دست دستور نمیده برای سیم آخر
زدنش برای روح در روح آزادی برای دیگران مرگ انقراض بشریت خودکشی دسته جمعی شست و شوی مغزی همه نواختن سیم بعد سیم آخر خودش خود سیم آخر اما یعنی دراگ زدن تا مرگ تا عوض شدن رنگ یعنی خودکشی ناموفق تکی و پر عذاب یعنی بیهوشی تشنج و سکنه روحی سیم آخر رندوم گریز از خانه است بیاحساس زدن خود
سیم برهان و برس به متن چند وقت فقط جابهجایی ارکان بی بازی دیگر بی محتوا گرو پوک بیسانسورس بیش از حد شده از نثر وحشی فراتر شده بیتربیت بازی محض گاه چیزایی بی معنی برای گروتسک بازی و فقط چیز شر
تنبل حتا در دستور زدن سیم چه به عملش
کل هفته سهشنبه
دوشنبه مثل چهارشنبه
سه شنبه مثل دوشنبه
چهارشنبه هم پارسال
پارسال شبیه هیچ ناموجود در یاد هفته زده به سیم آخر از چیست جنسش مس یا آهن یا شایدم طلا سیم آخر سیم چندمه
متن هم زده به سیم آخر بی علائم نگارشی بی نیم فاصله یه جاهایی نوشتاری و یک جاهایی نیز گفتاری عنوان فونت معمولی متن برجسته همه چی وارونه متن زده به سیم آخر سیم مورد نفرت شاهین حرص در بیار همسفران نویسندگی
من متن یکی با هم هردو ظاهر منظم برای غیر ادب متن محشر البته اندک اغراق و برای ادب یه بیادبی تمام عیار
من هم
برای احتمالن احتمالا یا احتمالاً غریبه محشر و برای احتمالن احتمالا انسان بیادبی به انسان
متن برای خودم هم دست اندازیه تنها رعایت شده پاراگراف از متن هم به هم ریخته تر آرامش بعد طوفان آرامش قبل توفان طتوفان بد آرامش زیاد صحبت از خود قصد ندارمش دلیل دو تا یکی ترس از دکلمه و چس ناله دوم گریز غالب تکراری متن ها بیشتر متن ها م تازگیا منه پر از من است پر از خود بینی
هفته سیم آخر
متن سیم اخر این وسط من نانوازنده ایده فراوان و نوشتیدن هم اما همه چرت سیم آخر اما آمد یادش سرزنگ ریاضی
ای کاش کیبورد را بود امکان نوشتن حروف بینقطه
یادش آمد توسط میل به کشتن به فردی به مشتیدن فردی مشت و مشت و مشت تا بشه بی دندون همون همکلاسی تخمی مغز دستور نمیدهد به دست دستور نمیده برای سیم آخر
زدنش برای روح در روح آزادی برای دیگران مرگ انقراض بشریت خودکشی دسته جمعی شست و شوی مغزی همه نواختن سیم بعد سیم آخر خودش خود سیم آخر اما یعنی دراگ زدن تا مرگ تا عوض شدن رنگ یعنی خودکشی ناموفق تکی و پر عذاب یعنی بیهوشی تشنج و سکنه روحی سیم آخر رندوم گریز از خانه است بیاحساس زدن خود
سیم برهان و برس به متن چند وقت فقط جابهجایی ارکان بی بازی دیگر بی محتوا گرو پوک بیسانسورس بیش از حد شده از نثر وحشی فراتر شده بیتربیت بازی محض گاه چیزایی بی معنی برای گروتسک بازی و فقط چیز شر
تنبل حتا در دستور زدن سیم چه به عملش
بسفریم همسفر
گرفتن جواب از اوستا در سایت نویسندهساز در پی راهکار برای نظمیدن رمان و داستان کوتاه.
دو راه.
یک راه: پارهنویسی از رمان و انتشاریدن در چنل.
دو راه: همکاری. نوشتن با دیگران.
یک، ایدهای برای یادداشت در بیایدهای. دو اما فاقدش. فاقد همسفر. از قضا آمده دیداریاد. درش دنبال تهرانی. همه خراسانی. تهرانی فقط ساجده و حبیبی. دومی نشریده در بلوط. نشری از همسفران که مینشرند کار دیگری تر و تمیز. دخیل در آن عسل فاطمی. فردی متجرب در روزنامهنگاری. متاسفانه بیکانال. دیدم نوشتهای در دورهای و محشر. انگار کار نویسندهای حرفهای و یادآور مدل نوشتار قبل انقلاب.
جدا از تجویز اوستا باید مییافتم و بیابم همسفر. سفر و تنهایی ترکیبی ناشدنی حتا برای درونگراها. انسانها همه مصالح نوشتن. انسان نویسنده که دیگر فبها. مثل درس خاندن. باهوش و بیهوش همه گیرند نتیجه بهتر در درس دسته جمعی. به دلیل تاثیر جمعی انگیزهگیری. برخی اشتباهات اصلاح. برخی نکات مرور. گرفتن روشی جدید برای حل یاد. اینها نیمی از فواید آموزش دسته جمعی. جدا از تجویز و فواید خود آرزومند که نویسم وغوغ ساهابی با مسعود فرزادی نوعی؛ که شوم همسایهی همسفر. مثل نیما و جلال. مثل کنونیاش آراسته و دفتر اوستا. اگر نکنم اشتب خانهاش حولش، حول دفتر.
گرفته تکنولوژی جای روزنامه. کرده دور همسفر از هم. فوایدش مورد قبول اما بِقَبول زندگی ادبی آن موقعها تا کمی بعد انقلاب چیزی دیگر. آخر کی بیاید بدش بسازد روزنامهای با همسفران؟ هر چند هیچ تحریمی بر نویسنده جماعت جوابگو نیست. گفتم که بالاتر عدهای از دوستان زدند بلوط را. کی بیاید بدش باشد در جمعی مثل ربعه. البته باز تحریم بیجواب و شده تهدید فرصت. به لطف تکنولوژی مسافت کم شده. سه تن از سه جای شدند یک جای جمع. الهه جون و فرشته و ندا خانم. ربعه کردهاند ثلثه. شدند بورایهای ایرانی. خصوصن الهه. برای نثر وحشیان و انحطاطگرایان هم پشم ریزان.
گذر از خوبیهای آن دوران.
دورانی که میشرابید دازای و میآزارید چویا را. در اولین دیدار. دورانی که کرمانی و درویشیان بیاطلاع از آینده بودند معلم و شاگرد. این مورد آخری تنها موردی که نخواهمش سفر و همسفری. بیزارم ترسانم که معلم ریاضی شود نویسنده. عشق ادبیات دارد. کلاس مولویخانی دارد. مخاطب یا تولیدکننده؟ ناآگاه.
قصد مرضی داشتم. معرفی او به اوستا و مدرسه. شکر خدا نشده عملی. انشاالله سنگ نزند به سرم و نکنم بعدن عمل. فکریدن به حضور معلم ریاضی در پناهگاهم ترسناک. نام پناهگاهی از بین رود اصلن. فکر کن مثلن تولیدکننده باشد و کند ثبت نام در دورهها. آن وقت گیرد آسایش که چرا مگر فردا امتحان ندارم اینجام؟ . تازه این بخشی از نتایج شوم وجودش.
همسفر شرط سفر.
مدتی به زور فقط در سفر. همسفر شاید بِسَفَرانَدم.
گرفتن جواب از اوستا در سایت نویسندهساز در پی راهکار برای نظمیدن رمان و داستان کوتاه.
دو راه.
یک راه: پارهنویسی از رمان و انتشاریدن در چنل.
دو راه: همکاری. نوشتن با دیگران.
یک، ایدهای برای یادداشت در بیایدهای. دو اما فاقدش. فاقد همسفر. از قضا آمده دیداریاد. درش دنبال تهرانی. همه خراسانی. تهرانی فقط ساجده و حبیبی. دومی نشریده در بلوط. نشری از همسفران که مینشرند کار دیگری تر و تمیز. دخیل در آن عسل فاطمی. فردی متجرب در روزنامهنگاری. متاسفانه بیکانال. دیدم نوشتهای در دورهای و محشر. انگار کار نویسندهای حرفهای و یادآور مدل نوشتار قبل انقلاب.
جدا از تجویز اوستا باید مییافتم و بیابم همسفر. سفر و تنهایی ترکیبی ناشدنی حتا برای درونگراها. انسانها همه مصالح نوشتن. انسان نویسنده که دیگر فبها. مثل درس خاندن. باهوش و بیهوش همه گیرند نتیجه بهتر در درس دسته جمعی. به دلیل تاثیر جمعی انگیزهگیری. برخی اشتباهات اصلاح. برخی نکات مرور. گرفتن روشی جدید برای حل یاد. اینها نیمی از فواید آموزش دسته جمعی. جدا از تجویز و فواید خود آرزومند که نویسم وغوغ ساهابی با مسعود فرزادی نوعی؛ که شوم همسایهی همسفر. مثل نیما و جلال. مثل کنونیاش آراسته و دفتر اوستا. اگر نکنم اشتب خانهاش حولش، حول دفتر.
گرفته تکنولوژی جای روزنامه. کرده دور همسفر از هم. فوایدش مورد قبول اما بِقَبول زندگی ادبی آن موقعها تا کمی بعد انقلاب چیزی دیگر. آخر کی بیاید بدش بسازد روزنامهای با همسفران؟ هر چند هیچ تحریمی بر نویسنده جماعت جوابگو نیست. گفتم که بالاتر عدهای از دوستان زدند بلوط را. کی بیاید بدش باشد در جمعی مثل ربعه. البته باز تحریم بیجواب و شده تهدید فرصت. به لطف تکنولوژی مسافت کم شده. سه تن از سه جای شدند یک جای جمع. الهه جون و فرشته و ندا خانم. ربعه کردهاند ثلثه. شدند بورایهای ایرانی. خصوصن الهه. برای نثر وحشیان و انحطاطگرایان هم پشم ریزان.
گذر از خوبیهای آن دوران.
دورانی که میشرابید دازای و میآزارید چویا را. در اولین دیدار. دورانی که کرمانی و درویشیان بیاطلاع از آینده بودند معلم و شاگرد. این مورد آخری تنها موردی که نخواهمش سفر و همسفری. بیزارم ترسانم که معلم ریاضی شود نویسنده. عشق ادبیات دارد. کلاس مولویخانی دارد. مخاطب یا تولیدکننده؟ ناآگاه.
قصد مرضی داشتم. معرفی او به اوستا و مدرسه. شکر خدا نشده عملی. انشاالله سنگ نزند به سرم و نکنم بعدن عمل. فکریدن به حضور معلم ریاضی در پناهگاهم ترسناک. نام پناهگاهی از بین رود اصلن. فکر کن مثلن تولیدکننده باشد و کند ثبت نام در دورهها. آن وقت گیرد آسایش که چرا مگر فردا امتحان ندارم اینجام؟ . تازه این بخشی از نتایج شوم وجودش.
همسفر شرط سفر.
مدتی به زور فقط در سفر. همسفر شاید بِسَفَرانَدم.
زندگی کلیشهای
حین پاکنویس داستانی آمد به یاد کابوسی قدیمی و همیشگی. زندگی کلیشه یا نرمال، مطابق هنجارهای اجتماعی. زندگی که غالب آدمها دارند. هر چه میخاهی صدا کن. چه فرقی آید به ماهیتش؟ در هر اسمی من ازش بیزار. فکرش برابر با سکتهام. وقوعش هم حتمن مرگم. شباهت با دیگران در کوچکترین چیزی آزار دهنده چه رسد به کل زندگی.
کنکور تجربی دادن برخلاف میل. قبولی در رشتهای شناور یا چرت. چند سال درس خاندن. کارآموزی و کار ورزی. تلاش بیفایده برای نشر کتاب. شاید هم رهاییدن نویسندگی. کار دائمی. کار اداری. خسته کننده. مدام یک جا نشستن. به چوخ دادن باسن. حقوق بخور و نمیر. منتظر شوهر. ازدواج. بچهدار شدن. مرخصی. دوباره سر کار رفتن. تنها دغدغه و غر درمورد فامیل شوهر و درگیری با بچه. تنها دغدغه چشم و هم چشمی و دعوا با شوهر سر چیزهای بیارزش. تنها تفریح خاله زنکبازی و مهمانیهای احمقانه. جمع شدن چندتا رجالهی بیزار از هم فقط برای فخر فروشی و فضولی. حتا زنان شاغل با وجود مشغله به این مصبیت گرفتاراند. بیماری ارثی از مادران خانهدارشان. تنها افتخارشان یا شوهر پولدار یا بچهی باهوش و مودب و یا خاستگاران زیاد. کار فاحشهها. فقط آنها به مشتری زیاد میافتخارند.
در این میان من هم احمقی کتابخان. شاید هم کتاب هم گذاشتم کنار. در بهترین حالت پس از بازنشستگی یا بزرگ شدن فرزند فیلم یاد هندوستان کند. مثل خیلیها از همسفران در میانسالی از زندگی فارغ گشته و به آرزوی دیرینه میپردازم.
در بدترین حالت اما پیر میشوم. میمیرم. میغرم، میبَهانم هر چیز را برای نرسیدن به چیزهایی. مینالم که حیف شده استعداد نداشتهام، که سوختم. احمقانه مثل دیگران. حاضر به مرگ برای گریز از این کابوس. ترسان از آینده برای وقوع این کابوس. برای گریزش تا ته نباید رفت. حداقل تا سر شغل اداری. بعدش نه. ازدواج نه. ازدواج زن را احمق و مرد را عصبی میکند، حتا شده ذرهای. ندیدم متاهلی خارج از این قاعده.
اگر شانس آورده و کتاب نگه دارم تاثیر همنشین احمقترم میکند. با ناچار به دلیل هنجارها باید روم در مهمانیهای خانوادگی و بدتر مهمانیهای زنانه. تنها فرار از کلیشه باکرگی. روحی و جسمی. پرهیز از ازدواج. آن هم موقتی و احتمالی.
حین پاکنویس داستانی آمد به یاد کابوسی قدیمی و همیشگی. زندگی کلیشه یا نرمال، مطابق هنجارهای اجتماعی. زندگی که غالب آدمها دارند. هر چه میخاهی صدا کن. چه فرقی آید به ماهیتش؟ در هر اسمی من ازش بیزار. فکرش برابر با سکتهام. وقوعش هم حتمن مرگم. شباهت با دیگران در کوچکترین چیزی آزار دهنده چه رسد به کل زندگی.
کنکور تجربی دادن برخلاف میل. قبولی در رشتهای شناور یا چرت. چند سال درس خاندن. کارآموزی و کار ورزی. تلاش بیفایده برای نشر کتاب. شاید هم رهاییدن نویسندگی. کار دائمی. کار اداری. خسته کننده. مدام یک جا نشستن. به چوخ دادن باسن. حقوق بخور و نمیر. منتظر شوهر. ازدواج. بچهدار شدن. مرخصی. دوباره سر کار رفتن. تنها دغدغه و غر درمورد فامیل شوهر و درگیری با بچه. تنها دغدغه چشم و هم چشمی و دعوا با شوهر سر چیزهای بیارزش. تنها تفریح خاله زنکبازی و مهمانیهای احمقانه. جمع شدن چندتا رجالهی بیزار از هم فقط برای فخر فروشی و فضولی. حتا زنان شاغل با وجود مشغله به این مصبیت گرفتاراند. بیماری ارثی از مادران خانهدارشان. تنها افتخارشان یا شوهر پولدار یا بچهی باهوش و مودب و یا خاستگاران زیاد. کار فاحشهها. فقط آنها به مشتری زیاد میافتخارند.
در این میان من هم احمقی کتابخان. شاید هم کتاب هم گذاشتم کنار. در بهترین حالت پس از بازنشستگی یا بزرگ شدن فرزند فیلم یاد هندوستان کند. مثل خیلیها از همسفران در میانسالی از زندگی فارغ گشته و به آرزوی دیرینه میپردازم.
در بدترین حالت اما پیر میشوم. میمیرم. میغرم، میبَهانم هر چیز را برای نرسیدن به چیزهایی. مینالم که حیف شده استعداد نداشتهام، که سوختم. احمقانه مثل دیگران. حاضر به مرگ برای گریز از این کابوس. ترسان از آینده برای وقوع این کابوس. برای گریزش تا ته نباید رفت. حداقل تا سر شغل اداری. بعدش نه. ازدواج نه. ازدواج زن را احمق و مرد را عصبی میکند، حتا شده ذرهای. ندیدم متاهلی خارج از این قاعده.
اگر شانس آورده و کتاب نگه دارم تاثیر همنشین احمقترم میکند. با ناچار به دلیل هنجارها باید روم در مهمانیهای خانوادگی و بدتر مهمانیهای زنانه. تنها فرار از کلیشه باکرگی. روحی و جسمی. پرهیز از ازدواج. آن هم موقتی و احتمالی.
دو من
- سلام.
- خداحافظ.
- what ؟ دلیل؟ میل به تفاوت یا سردی؟
- بدتر از من فقط بتحلیل.
- تو هم فقط فعل بساز.
- دقت کردی من و تو یکیایم ولی...
- کجا یکیایم؟ اگه اینطور بود دیگه تویی وجود نداشت یا این مکالمه.
- شاید اما با وجود ماهیت یکسان خیلی فرق داریم.
- چند بار بگم من و تو یکی نیستیم. فقط ماهیتمان شبیه است همین.
- نه ماهیت ما از شباهت فراتره. یکی شده.
- فکر میکردم مغز باز داری. من و تو یکی نیستیم. تو تویی و من منم. تو زری نویسندهای و من زری خالی.
- تو فقط زری نیستی. تو بیش از سه حرفی.
- از هر چی که بوی روانشناسی بده بدم میاد. یعنی چی بیشار از سه حرفم. من که نگفتم بیارزشم و از این چیزا.
- از بس با هم چرخیدیم نقشهای هم رو گرفتیم.
- What's your mean?
- مثلن من زری وحشیام که هر چی از دهنش بیاد میگه. تو کاغذ همه رو میکشه. تو هم زری آرامی که فقط در ذهن میکشه. حالا بعضی وقتا...
- اوکی گرفتم. بیراه هم نمیگی. یکم پیش من شدم زری وحشی و تو آرام.
- آره. من و تو با این که یکیایم فرق داریم. من میگم خاهر باده و تو میگی خانم علوی. رکی. از هنجار فراری اما حوصلهی دردسر و جر و بحث نداری. خیلی کارها اعتقاد نداری. میدی انجام ولی برای این که نیفتی تو دردسری. برخلاف من
- چرت میگی. ... این متن رو کی نوشته؟
- نظر خودت؟
- تو؟
- ما.
- نویسنده تویی. من فقط زری.
- آره. مینویسیم ولی بعضی وقتا با هم.
- عقیدهی کیه؟ کدوممون فکرش رو داده؟
- منظورت اینه کدوممون از الهه جون تقلیده؟
- yes.
- تو.
- تازگیها کم صحبت نشدیم؟
- آره. تو مریضی آخه.
- مریض؟ من سالم سالمم. مریضی چه ربطی داره؟ تو که نمیگیری.
- چرا. اینجور مریضها چرا. منتقل شه فقط بین هم ماهیتها.
- ماهیتهای مشابه.
- حالا هر چی. در هر صورت تو مریضی و من هم دارم میشم کم کم مریض.
- پس میتونیم بحرفیم. تو هم مریضی.
- نه ممکنه مریضتر شم.
- از این بیشتر؟
- نمیخام زیاد باهات حرف بزنم.
- why?
- ...
- میترسی یکیشیم؟
- همین الان هم یکیایم.
- نوچ. این چیزیه که خودت به خودت میگی برای مخفی کردن ترست.
- الان دیگه اصن نمیخام باهات حرف بزنم.
- سلام.
- خداحافظ.
- what ؟ دلیل؟ میل به تفاوت یا سردی؟
- بدتر از من فقط بتحلیل.
- تو هم فقط فعل بساز.
- دقت کردی من و تو یکیایم ولی...
- کجا یکیایم؟ اگه اینطور بود دیگه تویی وجود نداشت یا این مکالمه.
- شاید اما با وجود ماهیت یکسان خیلی فرق داریم.
- چند بار بگم من و تو یکی نیستیم. فقط ماهیتمان شبیه است همین.
- نه ماهیت ما از شباهت فراتره. یکی شده.
- فکر میکردم مغز باز داری. من و تو یکی نیستیم. تو تویی و من منم. تو زری نویسندهای و من زری خالی.
- تو فقط زری نیستی. تو بیش از سه حرفی.
- از هر چی که بوی روانشناسی بده بدم میاد. یعنی چی بیشار از سه حرفم. من که نگفتم بیارزشم و از این چیزا.
- از بس با هم چرخیدیم نقشهای هم رو گرفتیم.
- What's your mean?
- مثلن من زری وحشیام که هر چی از دهنش بیاد میگه. تو کاغذ همه رو میکشه. تو هم زری آرامی که فقط در ذهن میکشه. حالا بعضی وقتا...
- اوکی گرفتم. بیراه هم نمیگی. یکم پیش من شدم زری وحشی و تو آرام.
- آره. من و تو با این که یکیایم فرق داریم. من میگم خاهر باده و تو میگی خانم علوی. رکی. از هنجار فراری اما حوصلهی دردسر و جر و بحث نداری. خیلی کارها اعتقاد نداری. میدی انجام ولی برای این که نیفتی تو دردسری. برخلاف من
- چرت میگی. ... این متن رو کی نوشته؟
- نظر خودت؟
- تو؟
- ما.
- نویسنده تویی. من فقط زری.
- آره. مینویسیم ولی بعضی وقتا با هم.
- عقیدهی کیه؟ کدوممون فکرش رو داده؟
- منظورت اینه کدوممون از الهه جون تقلیده؟
- yes.
- تو.
- تازگیها کم صحبت نشدیم؟
- آره. تو مریضی آخه.
- مریض؟ من سالم سالمم. مریضی چه ربطی داره؟ تو که نمیگیری.
- چرا. اینجور مریضها چرا. منتقل شه فقط بین هم ماهیتها.
- ماهیتهای مشابه.
- حالا هر چی. در هر صورت تو مریضی و من هم دارم میشم کم کم مریض.
- پس میتونیم بحرفیم. تو هم مریضی.
- نه ممکنه مریضتر شم.
- از این بیشتر؟
- نمیخام زیاد باهات حرف بزنم.
- why?
- ...
- میترسی یکیشیم؟
- همین الان هم یکیایم.
- نوچ. این چیزیه که خودت به خودت میگی برای مخفی کردن ترست.
- الان دیگه اصن نمیخام باهات حرف بزنم.
Telegram
پاتیل | باده علوی
حالا چرا پاتیل؟
چون مست و پاتیل
چون هر روز یه پاتیل آش میپزم یه وجب روغن روش
چون مست و پاتیل
چون هر روز یه پاتیل آش میپزم یه وجب روغن روش
دالِ دغدغه
تمام پاکنویس داستان امروز. تا آخر هفته برنامه طنز سیاه. بعد رمان. روزهایی بیفردای امتحانی پرداختن به هر دو. وضعیتی ادامهدار تا پایان رمان. قصد خرید کتابی در باب طنز سیاه. پیشنهادش هم از اوستا فردا پسفردا.
در مورد داستان کوتاه تازه شروع است. شده پیشنویسی تمیز. پایانش خوب اما ناقص. حدسهایی در موردش. جواب قطعی ناموجود. ترسی هست همیشه نسبت به پاکنویس. از طرفی لازم برای کمال. از طرفی ترس از دست رفتن جوهر. شده اتفاق در مورد سایهای سفید. آن را نزدیک به پانزده بار پاک نویسیدم. باید تعادل یافت. بیش از حد پاکیدن جلای استیل بده بر باد. سه ماه یک بار پاکیدن تا یک سال. گذاشتن کنار بعدش. نرفتن سراغش به هیچ عنوان تا هوس پاکنویسی نکنم.
رمان شکلات دارد. مشکلات دارد. فرصت حل تا آخر هفته. مشکل و شُکول نه طرح و ایده، نه بیوگرافی شخصیت. همه چی حی و حاضر. مشکل قلب و عطف. تجربهی رمان فقط دو. در هر دو هم بخشی از من. در اولی همه چیزم. احساس و خاطره و فکر و همه چیز مرتبط به آن سال. دومی اما فقط فکر و فکر. فکر اول عقیده و دومی خیال. بخشی از سالنویسه به لطفش در یادم. این رمان هیچ. شاید گویی در طول مسیر هم عطف آید و هم ربط. خیر. در آن دو اول ربط و عطف و بعد رمان پس این نیز چنین. ابتدا حسی و بعد برای بیانش رمانی. الان هم حس هست تا بینهایت اما نامرتبط به رمان. داستان عاشقانه و احساسات من .... . شخصیت نوجوان و من نیز اما از دو نوع متفاوت. او نوجوانی زیاد. از نوع که همه اندکی درکش کنند. شاید باید عاشق شوم. هر چند باز بیفایده. عشقی که من بتجربم با عشق او از زمین تا آسمان تفاوت.
در نظرم پیوند، عطف، ربط، هر چه خاهی نامی؛ میبرد جلو رمان را. میدهد اشتیاق. در هر شرایطی نیرو دهدم. میبرد از بین وحشت را حتا. وحشت آغازیدن و نوشتن. نوشتن رمان.
وقتی اوستا فرمان رماننویسی صادرید؛ شدم پنیک اتک، بیدروغ. از آن عذابهایی که لذتبخش نیست. به قول بوداییها دوکا نیست. ماندهام برای جلوگیری از ترس بیمقدمه بنویسم یا مراسمی بسازم برایش؟
راههای دیگری هم برایش در ذهن. گوش سپردن به تجویز اوستا. اشتراکی نوشتن. با همسفران هنوز ناجور. یا باید جور شد در این یک هفته یا دست به دامن همکلاسی.
بیشتر اهل خاندن. حداقل کمصحبت از نوشتن. از جهتی شریکی خوب. رمان دارای شاعرانگی. او هم عشق و کارش. از جهتی همین مسئلهی دردسر. کهننویس و کلاسیکخان. شاعرانگیاش آغشته به بوی مولانا. مال من در بیشترین حالت بویش تا نهضت مشروطه. اگر نیامدمان شریک راه سوم هنوز هست. از همان فرد میکنم درخاست بشود برایم مبصری، بالا سری، چیزی. کسی که بپرسد هر روز از نوشتنِ دیروز؛ ببیند با وقت آزاد زیاد نوشتم یا نه. در جواب نه بکوبد بر سرم. بِتَخریبانَدَم از نظر شخصیتی. کاری کند شوم از کار خود پشیمان.
قبل از همهی این راهها باید ببینم علت چیست. علت ترس. مگر مسئلهی ریاضی است بحلی، زندگی است علل یاب. « گشتم نبود نگرد نیست.» جملهای که مدام به خود میگویم. مگر میشود چیزی بیعلت باشد؟ همان موقع حین پنیک اتک، بعد فرمان اوستا یافتم پیاش. هیچ. شاید از احمقیام از استرس. باید خود را بشکافم تا بشکوفم. باید کمی بتحقیقم در مورد ترس عموم از آغازیدن. شاید من هم گیر همان علت کلیشهای.
تمام پاکنویس داستان امروز. تا آخر هفته برنامه طنز سیاه. بعد رمان. روزهایی بیفردای امتحانی پرداختن به هر دو. وضعیتی ادامهدار تا پایان رمان. قصد خرید کتابی در باب طنز سیاه. پیشنهادش هم از اوستا فردا پسفردا.
در مورد داستان کوتاه تازه شروع است. شده پیشنویسی تمیز. پایانش خوب اما ناقص. حدسهایی در موردش. جواب قطعی ناموجود. ترسی هست همیشه نسبت به پاکنویس. از طرفی لازم برای کمال. از طرفی ترس از دست رفتن جوهر. شده اتفاق در مورد سایهای سفید. آن را نزدیک به پانزده بار پاک نویسیدم. باید تعادل یافت. بیش از حد پاکیدن جلای استیل بده بر باد. سه ماه یک بار پاکیدن تا یک سال. گذاشتن کنار بعدش. نرفتن سراغش به هیچ عنوان تا هوس پاکنویسی نکنم.
رمان شکلات دارد. مشکلات دارد. فرصت حل تا آخر هفته. مشکل و شُکول نه طرح و ایده، نه بیوگرافی شخصیت. همه چی حی و حاضر. مشکل قلب و عطف. تجربهی رمان فقط دو. در هر دو هم بخشی از من. در اولی همه چیزم. احساس و خاطره و فکر و همه چیز مرتبط به آن سال. دومی اما فقط فکر و فکر. فکر اول عقیده و دومی خیال. بخشی از سالنویسه به لطفش در یادم. این رمان هیچ. شاید گویی در طول مسیر هم عطف آید و هم ربط. خیر. در آن دو اول ربط و عطف و بعد رمان پس این نیز چنین. ابتدا حسی و بعد برای بیانش رمانی. الان هم حس هست تا بینهایت اما نامرتبط به رمان. داستان عاشقانه و احساسات من .... . شخصیت نوجوان و من نیز اما از دو نوع متفاوت. او نوجوانی زیاد. از نوع که همه اندکی درکش کنند. شاید باید عاشق شوم. هر چند باز بیفایده. عشقی که من بتجربم با عشق او از زمین تا آسمان تفاوت.
در نظرم پیوند، عطف، ربط، هر چه خاهی نامی؛ میبرد جلو رمان را. میدهد اشتیاق. در هر شرایطی نیرو دهدم. میبرد از بین وحشت را حتا. وحشت آغازیدن و نوشتن. نوشتن رمان.
وقتی اوستا فرمان رماننویسی صادرید؛ شدم پنیک اتک، بیدروغ. از آن عذابهایی که لذتبخش نیست. به قول بوداییها دوکا نیست. ماندهام برای جلوگیری از ترس بیمقدمه بنویسم یا مراسمی بسازم برایش؟
راههای دیگری هم برایش در ذهن. گوش سپردن به تجویز اوستا. اشتراکی نوشتن. با همسفران هنوز ناجور. یا باید جور شد در این یک هفته یا دست به دامن همکلاسی.
بیشتر اهل خاندن. حداقل کمصحبت از نوشتن. از جهتی شریکی خوب. رمان دارای شاعرانگی. او هم عشق و کارش. از جهتی همین مسئلهی دردسر. کهننویس و کلاسیکخان. شاعرانگیاش آغشته به بوی مولانا. مال من در بیشترین حالت بویش تا نهضت مشروطه. اگر نیامدمان شریک راه سوم هنوز هست. از همان فرد میکنم درخاست بشود برایم مبصری، بالا سری، چیزی. کسی که بپرسد هر روز از نوشتنِ دیروز؛ ببیند با وقت آزاد زیاد نوشتم یا نه. در جواب نه بکوبد بر سرم. بِتَخریبانَدَم از نظر شخصیتی. کاری کند شوم از کار خود پشیمان.
قبل از همهی این راهها باید ببینم علت چیست. علت ترس. مگر مسئلهی ریاضی است بحلی، زندگی است علل یاب. « گشتم نبود نگرد نیست.» جملهای که مدام به خود میگویم. مگر میشود چیزی بیعلت باشد؟ همان موقع حین پنیک اتک، بعد فرمان اوستا یافتم پیاش. هیچ. شاید از احمقیام از استرس. باید خود را بشکافم تا بشکوفم. باید کمی بتحقیقم در مورد ترس عموم از آغازیدن. شاید من هم گیر همان علت کلیشهای.
اولین زور برای طنز سیاه
- شب به شر شنوندگان منفور! امروز از ساعت پنج شب تا الان به لطف خداوند متعال نعمت طوفان بر ما ارزانی شده. شاید هم الان نزدیکان شوما خوشبختیاند که طوفان همه چیزشان را گرفته. خوشا به سعادت این افراد. البته اگر پنجره را باز کنید ... و بله شما مردید. بله شوما خوشبخت شدین. هنوز کافران نفهمیدهاند خدا به خاطر کدوم کار خوبمون این پاداش را داده. طبق فرمایش آتئیست بزرگ نون خامهای همه باید برای شکر این نعمت نماز بخانیم. در این طوفان دلانگیز از آقای دکترْ بیمار دعوت میکنیم تا نکات بیهودهای در مورد خودکشی بدانیم.
- بیمقدمه چینی و احوالپرسی سر اصل مطلب میرم. طبق پژوهشات من و همکارانم از جمله خودم به تازگی نیاز جنسی مردم از نیاز به بقا بیشتر شده. متاسفانه حتا کاندوم به کار نمیگیرن. با این حجم از نوزادان غیر قانونی باید عقیم ساخت. باید بیجنسیت شد.
خاهران و برادران یا نکنین یا میکنین نزایین. اینو من نمیگم. آتئیست بزرگمان میفرمایه. از شوما میپرسم خانوم مجری چند بار آقای پزشکها و نون خامهای گفتن قرص بخورین. قرص کاهنده. کاهندهی جنسی. چند بار گفتن برین سمت خود ارضایی و لواط. با این کارها خودکشی شهیدان را بیمعنا میسازین. مگر در بیلبوردها موارد احتیاطی را نگفتیم؟ پس چرا هیچی به هیچی؟ قبلن گفتم دوباره میگم تا قبل از اطمینان از مرگ خودتون را نکشین. فقط الکی وسیله خودکشی هدر میدین.
افرادی که هم اکنون در حال خودکشی هستین؛ لحظهای دست نگهدارین. قبلش ببینین شیری باز یا چراغی روشن نیس. اگه پولدارین و تیکه پنیر فاسدی تو یخچالتون بدین به همسایهای، کسی بعد رفع زحمت کنین. باور کنین خانوم مجری به هزار شکل این موارد را متذکر میشیم و باز گوشه ی خیابون جنازه است. درسته مردم به خودکشی ترغیب میشن ولی جلوهی شهر رو از بین میبره.
- بله آقای بیمار. همین یه هفته پیش داشتم زیر بارون اسیدی میرقصیدم که پاشنهی کفشم خود به جنازه.
- از بحث منحرف نشیم خانوم مجری. ما باید عوض توصیه دنبال دلیل بگردیم. باید یاد دهیم جوانان چطور اشتیاق به مرگ را برای استفادهی بهینه در کنترل خود در آورن.
- فرمایشات شوما کاملن صحیح. وقت برنامه رو به اتمامه. اجازه دهید با خداحافظی سرد از شنوندگان منفور از حضورتان خلاص شیم.
- شب به شر شنوندگان منفور! امروز از ساعت پنج شب تا الان به لطف خداوند متعال نعمت طوفان بر ما ارزانی شده. شاید هم الان نزدیکان شوما خوشبختیاند که طوفان همه چیزشان را گرفته. خوشا به سعادت این افراد. البته اگر پنجره را باز کنید ... و بله شما مردید. بله شوما خوشبخت شدین. هنوز کافران نفهمیدهاند خدا به خاطر کدوم کار خوبمون این پاداش را داده. طبق فرمایش آتئیست بزرگ نون خامهای همه باید برای شکر این نعمت نماز بخانیم. در این طوفان دلانگیز از آقای دکترْ بیمار دعوت میکنیم تا نکات بیهودهای در مورد خودکشی بدانیم.
- بیمقدمه چینی و احوالپرسی سر اصل مطلب میرم. طبق پژوهشات من و همکارانم از جمله خودم به تازگی نیاز جنسی مردم از نیاز به بقا بیشتر شده. متاسفانه حتا کاندوم به کار نمیگیرن. با این حجم از نوزادان غیر قانونی باید عقیم ساخت. باید بیجنسیت شد.
خاهران و برادران یا نکنین یا میکنین نزایین. اینو من نمیگم. آتئیست بزرگمان میفرمایه. از شوما میپرسم خانوم مجری چند بار آقای پزشکها و نون خامهای گفتن قرص بخورین. قرص کاهنده. کاهندهی جنسی. چند بار گفتن برین سمت خود ارضایی و لواط. با این کارها خودکشی شهیدان را بیمعنا میسازین. مگر در بیلبوردها موارد احتیاطی را نگفتیم؟ پس چرا هیچی به هیچی؟ قبلن گفتم دوباره میگم تا قبل از اطمینان از مرگ خودتون را نکشین. فقط الکی وسیله خودکشی هدر میدین.
افرادی که هم اکنون در حال خودکشی هستین؛ لحظهای دست نگهدارین. قبلش ببینین شیری باز یا چراغی روشن نیس. اگه پولدارین و تیکه پنیر فاسدی تو یخچالتون بدین به همسایهای، کسی بعد رفع زحمت کنین. باور کنین خانوم مجری به هزار شکل این موارد را متذکر میشیم و باز گوشه ی خیابون جنازه است. درسته مردم به خودکشی ترغیب میشن ولی جلوهی شهر رو از بین میبره.
- بله آقای بیمار. همین یه هفته پیش داشتم زیر بارون اسیدی میرقصیدم که پاشنهی کفشم خود به جنازه.
- از بحث منحرف نشیم خانوم مجری. ما باید عوض توصیه دنبال دلیل بگردیم. باید یاد دهیم جوانان چطور اشتیاق به مرگ را برای استفادهی بهینه در کنترل خود در آورن.
- فرمایشات شوما کاملن صحیح. وقت برنامه رو به اتمامه. اجازه دهید با خداحافظی سرد از شنوندگان منفور از حضورتان خلاص شیم.
NEET
نیت و neet واقعن ایستعفا از همه چی. تنها هویت، انسان بودن. هویت اجتماعی و جنسی و شغلی همه میره. یه جور بازنشستگی تو جوونی. آزادی از هر قیدی. از نظر ملت انگلی. واقعن انگلی. بیکاری و بیعلم، بیمهارتی و بیهرچیز دیگه. خرج و مخارجت از ددی ریچت. میخام و میخامش. عین یه بچه که تو ویترین عروسکی میبینه و هی گریه و گریه واسه خریدش. بدون نیگرانی از آینده و کار و درس و زندگی و هر مرتبطی چرت. کلن ریلکس. تایم هم آزاد. میشه دید و رفت یه عالمه جا. میشه خوند یه عالمه کتاب. هر چند مانی محدود و دستا بیمفعول. این بدیش. بدیِ دائمی. موقتی، بیبدی. موقتی میخام بیش از بچه برای عروسک. بدون اینکه عمری بره، زمانی بپره. بدون اینکه بشی مجبور برای ایستارت از صفر. فقط زمان وا میایسته. خودش هم ایستراحت میکنه. ما هم. وایسه و بفهمیم. وایسه و نایستیم. وایسه بیعلم بر حرکت دوباره. راحت و تخت بدیم هدر زمان رو. بکنیم تبدیل فراغت رو به روتین؛ در حدی که شد خسته ازشون. در حدی که خدا خدا کرد برای حرکت دوبارهاش. حرکت زمان. نیت یه عارضه به قولی ایجتماعی همه میگن مرگ و من میگم زندگی. واسه همین خاطر خاشم. دستم ولی بسته. باید درس خوند و رفت مدرسه. باید مهارتی آموخت برای plan b. باید دو سال دیگه کنکور داد و رفت دانشگاه. بعدش هم سر کار. باید و باید و باید تا آخر عمر حتا بعدش. بمیری هم هس. ایگه مثلن وصیتی چیزکی کنی که مثلنی مراسم نگیرن باز میگیرن. ایگه ناکس باشی حداقل از مورد آخر آزادی.
نیت و neet واقعن ایستعفا از همه چی. تنها هویت، انسان بودن. هویت اجتماعی و جنسی و شغلی همه میره. یه جور بازنشستگی تو جوونی. آزادی از هر قیدی. از نظر ملت انگلی. واقعن انگلی. بیکاری و بیعلم، بیمهارتی و بیهرچیز دیگه. خرج و مخارجت از ددی ریچت. میخام و میخامش. عین یه بچه که تو ویترین عروسکی میبینه و هی گریه و گریه واسه خریدش. بدون نیگرانی از آینده و کار و درس و زندگی و هر مرتبطی چرت. کلن ریلکس. تایم هم آزاد. میشه دید و رفت یه عالمه جا. میشه خوند یه عالمه کتاب. هر چند مانی محدود و دستا بیمفعول. این بدیش. بدیِ دائمی. موقتی، بیبدی. موقتی میخام بیش از بچه برای عروسک. بدون اینکه عمری بره، زمانی بپره. بدون اینکه بشی مجبور برای ایستارت از صفر. فقط زمان وا میایسته. خودش هم ایستراحت میکنه. ما هم. وایسه و بفهمیم. وایسه و نایستیم. وایسه بیعلم بر حرکت دوباره. راحت و تخت بدیم هدر زمان رو. بکنیم تبدیل فراغت رو به روتین؛ در حدی که شد خسته ازشون. در حدی که خدا خدا کرد برای حرکت دوبارهاش. حرکت زمان. نیت یه عارضه به قولی ایجتماعی همه میگن مرگ و من میگم زندگی. واسه همین خاطر خاشم. دستم ولی بسته. باید درس خوند و رفت مدرسه. باید مهارتی آموخت برای plan b. باید دو سال دیگه کنکور داد و رفت دانشگاه. بعدش هم سر کار. باید و باید و باید تا آخر عمر حتا بعدش. بمیری هم هس. ایگه مثلن وصیتی چیزکی کنی که مثلنی مراسم نگیرن باز میگیرن. ایگه ناکس باشی حداقل از مورد آخر آزادی.
از یوزپلنگ پرور به یوزپلنگ سوار
از وقتی شدهام همسفرْ اوستا، مدام ذکر خیرت است. میگوید که فقط یک کتاب خوب نیست. نوشتهات فراتر. رمانی هست خوب و میخانی و میگیری یاد ازش چیزهایی با تقلید. مال تو ولی نه. خوب هست و میخانی و شاید گیری یاد چیزهایی ولی تقلید ممنوع. تقلید خراب میکند. خلاصهی کلامش همین بود بیژن. دو سه هفتهای هم شده همسفران ورد زبانشان پلنگهای تو. هر چنلی میروم یادداشت درمورد خودت و پلنگهایت. به قول خانم رسولی« هشت تفنگدار»* برنامه هر چهارشنبه یوزپلنگ سواری و نوشتن درموردش. همه سوار یک یوزپلنگ اما تجربه متفاوت. بیژن همه اینها مرا کشاند به سوی پلنگگاهت. برای خوشآمد گویی بهم یک لیوان وصیت دادی. به همه میدادی، به همهی یوزپلنگ سواران. وصیتی از میوهی شعر. لیوان در دست من بود اما میبخشیدی به همه کس، به زن و بچه و رفیق، هر آنچه نبود مال خودت.
سوار شدم، سوار اولی. به شدت تصویری. پر جزییات، جزییات بیملال. گزارشی لحظه به لحظه. خود شاعری بیژن و آوردهای در تربیت پلنگها، شعر را. متن ناموزون اما گویی شعر گویی. عوض اینکه نویسی سماور رو به آیینه بود مینویسی:« بیصدا در آیینه میجوشید.» یادت هست؟ دلت برای دامَت تنگ است؟ بیژن چه بگویم از تربیتت، از یوزپلنگانی که خوب بزرگاندی؟
* الهه جون، نازلی، دختری در مزرعه، angel، ندا، آهنگر، صادقی، خانم چگنی
از وقتی شدهام همسفرْ اوستا، مدام ذکر خیرت است. میگوید که فقط یک کتاب خوب نیست. نوشتهات فراتر. رمانی هست خوب و میخانی و میگیری یاد ازش چیزهایی با تقلید. مال تو ولی نه. خوب هست و میخانی و شاید گیری یاد چیزهایی ولی تقلید ممنوع. تقلید خراب میکند. خلاصهی کلامش همین بود بیژن. دو سه هفتهای هم شده همسفران ورد زبانشان پلنگهای تو. هر چنلی میروم یادداشت درمورد خودت و پلنگهایت. به قول خانم رسولی« هشت تفنگدار»* برنامه هر چهارشنبه یوزپلنگ سواری و نوشتن درموردش. همه سوار یک یوزپلنگ اما تجربه متفاوت. بیژن همه اینها مرا کشاند به سوی پلنگگاهت. برای خوشآمد گویی بهم یک لیوان وصیت دادی. به همه میدادی، به همهی یوزپلنگ سواران. وصیتی از میوهی شعر. لیوان در دست من بود اما میبخشیدی به همه کس، به زن و بچه و رفیق، هر آنچه نبود مال خودت.
سوار شدم، سوار اولی. به شدت تصویری. پر جزییات، جزییات بیملال. گزارشی لحظه به لحظه. خود شاعری بیژن و آوردهای در تربیت پلنگها، شعر را. متن ناموزون اما گویی شعر گویی. عوض اینکه نویسی سماور رو به آیینه بود مینویسی:« بیصدا در آیینه میجوشید.» یادت هست؟ دلت برای دامَت تنگ است؟ بیژن چه بگویم از تربیتت، از یوزپلنگانی که خوب بزرگاندی؟
* الهه جون، نازلی، دختری در مزرعه، angel، ندا، آهنگر، صادقی، خانم چگنی
❤1🔥1🍓1💘1
سپرده به زمین
خستگی
خستگی عادت شده.
خستگی غالب
بیتفاوتی
بیتفاوتی محض.
جاری شدن در هر رودی.
این طاهر است. به من شبیه نیست اما« من» است. طاهر گذر عمر کردش« من». مرا چه« من» کرده؟ همین شانزده سال کم؟
حمق
توجه بیش از حد
ورود به عمق
خاستن. خاستن و خاستن، تا بینهایت
نشدن و نشدن.
رضا دادن به واو خاستن
باز نشدن.
رضا دادن به نقطهی خاستن
نقطهی نون و شدن.
خوشحالی برای همان یک نقطه.
این ملیحه است. به من شبیه نیست.« من» هم نیست. به آیندهام شاید شبیه، به آیندهی هر« منی». نخاستن این. نخاستن آیندهای ملیحه گونه. آیندهی هر« من». از قطار نشدن سوار واگن نمیشوم.
طاهر
ملیحه
ملیحه
طاهر
یکی رو. یکی پشت.
یکی شیر. یکی خط.
هر دو از یک سکه. هر دو یک جواب به یک مسئله. طاهر جوابش بیمحلی. نحلیدن. ملیحه برعکس. پر اهمیت. غرق چیزهای بیهوده. راهش گریز. هیچکس جواب سوال نمیداند.
خستگی
خستگی عادت شده.
خستگی غالب
بیتفاوتی
بیتفاوتی محض.
جاری شدن در هر رودی.
این طاهر است. به من شبیه نیست اما« من» است. طاهر گذر عمر کردش« من». مرا چه« من» کرده؟ همین شانزده سال کم؟
حمق
توجه بیش از حد
ورود به عمق
خاستن. خاستن و خاستن، تا بینهایت
نشدن و نشدن.
رضا دادن به واو خاستن
باز نشدن.
رضا دادن به نقطهی خاستن
نقطهی نون و شدن.
خوشحالی برای همان یک نقطه.
این ملیحه است. به من شبیه نیست.« من» هم نیست. به آیندهام شاید شبیه، به آیندهی هر« منی». نخاستن این. نخاستن آیندهای ملیحه گونه. آیندهی هر« من». از قطار نشدن سوار واگن نمیشوم.
طاهر
ملیحه
ملیحه
طاهر
یکی رو. یکی پشت.
یکی شیر. یکی خط.
هر دو از یک سکه. هر دو یک جواب به یک مسئله. طاهر جوابش بیمحلی. نحلیدن. ملیحه برعکس. پر اهمیت. غرق چیزهای بیهوده. راهش گریز. هیچکس جواب سوال نمیداند.
شنگول و چنگول
انیمه، خیال حتا اسلایس آف لایف. تو هر ژانری یکی یخ و وحشی. اون یکی نرمی گرمی. وحشی هی چنگول. نرمی هی شنگول. نرمی چ میخاد شین کنه. به هر قیمتی. قیمت زعفرون حتا. اگه وحشی هم نخاد باز دنبالش. نرمی زخمی. نامسلم به تسلیم.
مانگاکاها آوردن این خیالات از کجا؟ از تجربه؟ از آرزو؟ واقعیت ژاپنیها؟ در واقعیت نرمی، نرم هر چه باز برای چس مقدار رابطه مثه مازوخیستیها نمیخوره چنگول، هر چقدر هم گرسنه. یه بار میخوره بعد اصلاحِ وحشی. دوبار میخوره بعد بخشیدن و اصلاح. سه بار میخوره. برای بار آخر میخوره. نه بخشش و نه اصلاح. فقط نُشخار بر صورت وحشی.
نوشتن هم خیال. تو نوشتن میتونی بزنی استارت تو هر نقطهای. روابط اما برعکس. اول یادگیری بعد شروع آن هم فقط در نقطهی صد. روابط یادنگرفتنی در خودِ رابطه. مثه مدرسه. آخه کی گرفته درس یاد گرفت فقط در مدرسه؟ اگه وحشی بود و از صفر رفت تو رابطه؛ انگار وسط جلسه امتحان تازه درس رو فهمید.
جایی خونده بودم معتبر، اگه دور از آدمی و در خونه حبس از افراد فیلم و کتاب بشناس آدم برای شخصیتپردازی. واقعیترین شخصیتها هم هیچ داخلی ندارن به انسانهای واقعی. مثالش همین انیمه و وحشی.
نرمی صبر داره. برخلاف انیمه به وحشی ترحم نمیکنه هر چند وحشی هم بیعلاقه بهش. نمیگه سالها طرفش از انسانها دور. نمیگه هر دانشآموزی بعد چند سال میره کل درس از یادش. وحشی هم همینطور. هر چند چه اهمیت نرمی این را نمیگه، حداقل نه در واقعیت.
وحشی از وجود نرمی خوشحال. در تحریمِ آدم خونده فقط تئوری. وقت عمل. متصصح هم نرمی. عمل ریده. متصصح هم صفریده. اشتباه پشت اشتباه. عذرخواهی پشت عذرخواهی. بیمنظور حرفهای منظوردار زده و میزنه. نرمی هم این وسط حساس. این حرفها هم براش ساس. نرمی نادان در وحشی بودنِ وحشی. نمیفهمه وحشی فلان حرکت و فلان حرف چه منظور داره. نمیدونه تو دل نرمی چیه. نرمی هم هی صبر و هی صبر همه چی رو هم انبار و بعد فوران. تازه میفهمه فلان حرکت فلان منظوره. میفهمه انداخته ساس تو روحِ حساس نرمی.
نرمی رفت برخلاف انیمه. نرمی، نرم فقط از نظر وحشی. از نظر دیگران...
این اوج فاجعه. وحشی اینقدر نابلد در روابط که درآمده یه وحشی از خود. البته وحشی از نظر دیگران. الان اون سوپر وحشیه. نسبت به خودش فقط وحشت. از رفتن نرمی بیاحساس. انگار اتفاق هیچ به هیچ. حتا ناناراحت از رفتن یک منبع اطلاعاتی مهم. بدون حسی فقط برای پاس شدن در امتحان عملی طبق تئوری دنبال عذرخواهی، دنبال هدیه. مثلن پماد برای زخمهای ناشی از چنگول اما چه پمادی؟
انیمه، خیال حتا اسلایس آف لایف. تو هر ژانری یکی یخ و وحشی. اون یکی نرمی گرمی. وحشی هی چنگول. نرمی هی شنگول. نرمی چ میخاد شین کنه. به هر قیمتی. قیمت زعفرون حتا. اگه وحشی هم نخاد باز دنبالش. نرمی زخمی. نامسلم به تسلیم.
مانگاکاها آوردن این خیالات از کجا؟ از تجربه؟ از آرزو؟ واقعیت ژاپنیها؟ در واقعیت نرمی، نرم هر چه باز برای چس مقدار رابطه مثه مازوخیستیها نمیخوره چنگول، هر چقدر هم گرسنه. یه بار میخوره بعد اصلاحِ وحشی. دوبار میخوره بعد بخشیدن و اصلاح. سه بار میخوره. برای بار آخر میخوره. نه بخشش و نه اصلاح. فقط نُشخار بر صورت وحشی.
نوشتن هم خیال. تو نوشتن میتونی بزنی استارت تو هر نقطهای. روابط اما برعکس. اول یادگیری بعد شروع آن هم فقط در نقطهی صد. روابط یادنگرفتنی در خودِ رابطه. مثه مدرسه. آخه کی گرفته درس یاد گرفت فقط در مدرسه؟ اگه وحشی بود و از صفر رفت تو رابطه؛ انگار وسط جلسه امتحان تازه درس رو فهمید.
جایی خونده بودم معتبر، اگه دور از آدمی و در خونه حبس از افراد فیلم و کتاب بشناس آدم برای شخصیتپردازی. واقعیترین شخصیتها هم هیچ داخلی ندارن به انسانهای واقعی. مثالش همین انیمه و وحشی.
نرمی صبر داره. برخلاف انیمه به وحشی ترحم نمیکنه هر چند وحشی هم بیعلاقه بهش. نمیگه سالها طرفش از انسانها دور. نمیگه هر دانشآموزی بعد چند سال میره کل درس از یادش. وحشی هم همینطور. هر چند چه اهمیت نرمی این را نمیگه، حداقل نه در واقعیت.
وحشی از وجود نرمی خوشحال. در تحریمِ آدم خونده فقط تئوری. وقت عمل. متصصح هم نرمی. عمل ریده. متصصح هم صفریده. اشتباه پشت اشتباه. عذرخواهی پشت عذرخواهی. بیمنظور حرفهای منظوردار زده و میزنه. نرمی هم این وسط حساس. این حرفها هم براش ساس. نرمی نادان در وحشی بودنِ وحشی. نمیفهمه وحشی فلان حرکت و فلان حرف چه منظور داره. نمیدونه تو دل نرمی چیه. نرمی هم هی صبر و هی صبر همه چی رو هم انبار و بعد فوران. تازه میفهمه فلان حرکت فلان منظوره. میفهمه انداخته ساس تو روحِ حساس نرمی.
نرمی رفت برخلاف انیمه. نرمی، نرم فقط از نظر وحشی. از نظر دیگران...
این اوج فاجعه. وحشی اینقدر نابلد در روابط که درآمده یه وحشی از خود. البته وحشی از نظر دیگران. الان اون سوپر وحشیه. نسبت به خودش فقط وحشت. از رفتن نرمی بیاحساس. انگار اتفاق هیچ به هیچ. حتا ناناراحت از رفتن یک منبع اطلاعاتی مهم. بدون حسی فقط برای پاس شدن در امتحان عملی طبق تئوری دنبال عذرخواهی، دنبال هدیه. مثلن پماد برای زخمهای ناشی از چنگول اما چه پمادی؟
خیالگاه| زهرا هادی
بوف کور(دست نوشته).pdf
بوف کور
بازخانیاش. بار اول همین موقع پارسال. از کتابخانه سرسری. این بار با دقت نسخهی دستی. در نظر ابتدا مدرکی برای شناخت رسمالخط صادق ولی شاید عجلهای نوشته و بیدقت. افعال استمراری سر هم، بینیم فاصله. کلن همه چی بینیم فاصله. سین و شین افراطی کشیده. مثل دست خط خوشنویسی که رفته قواعد یادش. نیم فاصله چند جایی رعایت. ص ۲۷ غریبتر نوشته عوض غریبتر. اتاق و کلمات امثالهم با ط. مثل غالب افراد آن زمان. صادق با نفرت عجیبش به اعراب باز کرده پیروی از رسم الخط آنها. شاید به دلیل تاثیر جمعی و شاید ناآگاه در ریشهی عربی آنان. کلماتی با دو ی پشت هم مثل پذیرایی نوشته با همزه: پذیرائی. اصلن و خاستن و از این قبیل آورده به همان شکل رایج. شکل آدمیزادی. یکی دو جایی خروجیده از رسمالخط عربی. نَنِگاشته همزه برای تاثیر. کلماتی مثل روزنهی دیوار بیهمزه بیی همینطور خالی. روزنه دیوار. دو کلمهی جدا. کلمات دو تلفظی با علائم حرکتی. در ۲۳ و چند جایی بعدش واژهها افتاده در دور تکرار برای پریشانی حالی راوی. « این همان، همان دختر بود که...» در کل بوف کور الف با کلاه. سر« اهسته» گذاشته کنار. علامت تعجب آمده وسط وسطها بیشتر. شروعش از ۲۸. همه کلمهها بیتشدید بعد اوّلین با تشدید. دلیلش هم نامعلوم. فقط حدس هست. شاید خاسته بگوید با تشدید شدت کلام، احساس یا جو داستان. به دلیل باز عجله نشده تمام دیالوگ با گیومه. « آیا از کجا باید شروع کرد» جملهای در ۵۸ آیا، « آیا» از قصد یا سهو؟ ترکیبی از دو جملهی آیا میتوان شروعید و از کجا؟ شاید آشفتگی زبان= آشفتگی راوی. « رجاله با تشدید» رجاله بیتشدید و آمده کنارش و نه بر سرش. تکرارش در چند جای دیگر موجب جذابیتش. مثلن: مینوشت کسور با نقطه. با این حال آشکار تشدید در عبارت یعنی تایید و شدت در رجاله بودن.
بازخانیاش. بار اول همین موقع پارسال. از کتابخانه سرسری. این بار با دقت نسخهی دستی. در نظر ابتدا مدرکی برای شناخت رسمالخط صادق ولی شاید عجلهای نوشته و بیدقت. افعال استمراری سر هم، بینیم فاصله. کلن همه چی بینیم فاصله. سین و شین افراطی کشیده. مثل دست خط خوشنویسی که رفته قواعد یادش. نیم فاصله چند جایی رعایت. ص ۲۷ غریبتر نوشته عوض غریبتر. اتاق و کلمات امثالهم با ط. مثل غالب افراد آن زمان. صادق با نفرت عجیبش به اعراب باز کرده پیروی از رسم الخط آنها. شاید به دلیل تاثیر جمعی و شاید ناآگاه در ریشهی عربی آنان. کلماتی با دو ی پشت هم مثل پذیرایی نوشته با همزه: پذیرائی. اصلن و خاستن و از این قبیل آورده به همان شکل رایج. شکل آدمیزادی. یکی دو جایی خروجیده از رسمالخط عربی. نَنِگاشته همزه برای تاثیر. کلماتی مثل روزنهی دیوار بیهمزه بیی همینطور خالی. روزنه دیوار. دو کلمهی جدا. کلمات دو تلفظی با علائم حرکتی. در ۲۳ و چند جایی بعدش واژهها افتاده در دور تکرار برای پریشانی حالی راوی. « این همان، همان دختر بود که...» در کل بوف کور الف با کلاه. سر« اهسته» گذاشته کنار. علامت تعجب آمده وسط وسطها بیشتر. شروعش از ۲۸. همه کلمهها بیتشدید بعد اوّلین با تشدید. دلیلش هم نامعلوم. فقط حدس هست. شاید خاسته بگوید با تشدید شدت کلام، احساس یا جو داستان. به دلیل باز عجله نشده تمام دیالوگ با گیومه. « آیا از کجا باید شروع کرد» جملهای در ۵۸ آیا، « آیا» از قصد یا سهو؟ ترکیبی از دو جملهی آیا میتوان شروعید و از کجا؟ شاید آشفتگی زبان= آشفتگی راوی. « رجاله با تشدید» رجاله بیتشدید و آمده کنارش و نه بر سرش. تکرارش در چند جای دیگر موجب جذابیتش. مثلن: مینوشت کسور با نقطه. با این حال آشکار تشدید در عبارت یعنی تایید و شدت در رجاله بودن.
❤1
متنگستر
در هر چی نوشتن تا حدی راحت. از هر چی نوشتن هم، حتا عن دماغ. از بچگی همین. مینوشتم برای نگارش صفحه صفحه از شامپو و صابون. بد، خوب مینوشتم. اما در دو مورد خیر. مورد اول همیشه باهام.
پیام.
آنها کلمات ذهنم در برابرش، کلمات کوتاه و مختصر. « ممنون، بله، همچنین». برای ناآشنا بدتر. راهکار استیکر بر پیام. همیشه سوال برایم چطور میپیامَند خیلیها، خیلی. پاسخِ یک خط اما نامطمئن بر درستی آن مینویسند چیزهایی اضافه. یک بند پاسخ. لابد وراجهای خوبی هم هستند. بودم امروز در این مورد. امروز در مورد دو برای بار اول. یک ساعت زل به کاغذ برای یک بند نامه. نامهی عذرخواهی. قصد ابتدا شعرکی. بعد ترکیبکی. نتیجه ولی نثر ساده، سادهتر از نقاشیهای یک آدم بیدست. در پاکنویس جملات بالا پایین. ارکان چپ و راست. کمی آهنگین. عشقش همین، نثر موزون.
چرا مغز در نامه خشک؟
دلیل اول: شاید وقتی دهند بهت محدودهی نوشتن قلمت میخشکد؟
دلیل دوم: مخاطب. کانال هم هست. این فرد ولی فرق. نوشته مخصوص او. برخلاف سایر واکنشش مهم.
نمیدهد راه به دلیل دیگر ولی به نظرم هست. به نظرم دلایل بالا غلط. دلیل سوم و محذوف صحیح. شاید نظری غلط. حتمن نظری غلط. مدتی به هر سوالی همین وضع. چشمم چیزی که نمیبیند میخاهد.
در هر چی نوشتن تا حدی راحت. از هر چی نوشتن هم، حتا عن دماغ. از بچگی همین. مینوشتم برای نگارش صفحه صفحه از شامپو و صابون. بد، خوب مینوشتم. اما در دو مورد خیر. مورد اول همیشه باهام.
پیام.
آنها کلمات ذهنم در برابرش، کلمات کوتاه و مختصر. « ممنون، بله، همچنین». برای ناآشنا بدتر. راهکار استیکر بر پیام. همیشه سوال برایم چطور میپیامَند خیلیها، خیلی. پاسخِ یک خط اما نامطمئن بر درستی آن مینویسند چیزهایی اضافه. یک بند پاسخ. لابد وراجهای خوبی هم هستند. بودم امروز در این مورد. امروز در مورد دو برای بار اول. یک ساعت زل به کاغذ برای یک بند نامه. نامهی عذرخواهی. قصد ابتدا شعرکی. بعد ترکیبکی. نتیجه ولی نثر ساده، سادهتر از نقاشیهای یک آدم بیدست. در پاکنویس جملات بالا پایین. ارکان چپ و راست. کمی آهنگین. عشقش همین، نثر موزون.
چرا مغز در نامه خشک؟
دلیل اول: شاید وقتی دهند بهت محدودهی نوشتن قلمت میخشکد؟
دلیل دوم: مخاطب. کانال هم هست. این فرد ولی فرق. نوشته مخصوص او. برخلاف سایر واکنشش مهم.
نمیدهد راه به دلیل دیگر ولی به نظرم هست. به نظرم دلایل بالا غلط. دلیل سوم و محذوف صحیح. شاید نظری غلط. حتمن نظری غلط. مدتی به هر سوالی همین وضع. چشمم چیزی که نمیبیند میخاهد.
💘1
داخل مغز
ایده؟ هست. کدام؟ لاانتخاب. بر گزین خود از آن همه خودت، ایده. ایده صدایم داری؟ آزاد نویسیدم حالا صدایم را داری؟ داری. هر آنچه داخل مغز است رو میز ریز:
-
ایده توهین میکنی؟ شوخی میکنی؟ مغزم جدن خالی خالی، پوچ پوچ؟ نیست؟ پس چرا این؟ چرا هیچی رو میز نیست؟ هست؟ من کور؟ شاید کور. شاید نه. فقط بیسواد. لاترجمه برایم. موافقی. هنوز صدا داری؟ بریز بر میز مغز:
- .................................................................................................................................
....... ......................... ........ ............................................................................................ ..... .............. ........
.......................................................................................................................................................... ....... .................................................................................
...................................... ................................................................................................. ........ ................................... .................... .................................. ............................................................ .
ایده؟ هست. کدام؟ لاانتخاب. بر گزین خود از آن همه خودت، ایده. ایده صدایم داری؟ آزاد نویسیدم حالا صدایم را داری؟ داری. هر آنچه داخل مغز است رو میز ریز:
-
ایده توهین میکنی؟ شوخی میکنی؟ مغزم جدن خالی خالی، پوچ پوچ؟ نیست؟ پس چرا این؟ چرا هیچی رو میز نیست؟ هست؟ من کور؟ شاید کور. شاید نه. فقط بیسواد. لاترجمه برایم. موافقی. هنوز صدا داری؟ بریز بر میز مغز:
- .................................................................................................................................
....... ......................... ........ ............................................................................................ ..... .............. ........
.......................................................................................................................................................... ....... .................................................................................
...................................... ................................................................................................. ........ ................................... .................... .................................. ............................................................ .
❤1💘1
فضایی بادمجانی
دوباره همان. پشت میز. کتاب به دست صدای تلق تولوق. زیاد و زیادتر. نوری کورکننده از پنجره ساطع. دینگ دینگ، زنگ خانه یعنی. برخاستن. گشودن. از آن یادداشت تا الان فعل گم. آدم فضایی پشت در. ورودش. بیمقدمه، ایستاده بیسلام و احوال، سر اصل مطلب.
گفت: هزار ستاره کلاس رفتم. هزار سحابی کتاب خاندم. جواب یافتم. همه تز و تئوری. عمل نیافتم. راه تو چی؟
گفتم: راهم در چی؟
گفت: در انسانزی. تو انساننما ولی دورت انسان.
گفتم: مرغ هم وسط میدان آزادی میان آن همه انسان آیا از آنان؟
گفت: منظورم آن نه. انساننمایی. با آنها همنشینی. ازشان متنفر و آنان هم. کلاس نرفتهای حتا یک ستاره، کتاب نخاندهای حتا یک سحابی؛ ولی باهاشان در ارتباط.
گفتم: چه ارتباطی؟ نداده آن کلاس یادت از سیاست، از دورویی؟ وضع انسانها هم همین تازه بدتر. چه رسد به منِ انساننما. آنها همکلام ولی بیزار.
گفت: همیشه اینطور نیست.
گفتم: آره. گاه هم بیزار و هم بیکلام. گاه هم همکلام و با زار.
گفت: چطور با زار؟
گفتم: نایادْدادنی. تجربیدنی. با کهکشان کهکشان آدم باید بود رابطه. خراب کرد. قلب شکاند. خانده شد هر چی جز انسان. بعد کمکمک قلق قلبها در دستت.
گفت: چقدر طولش؟
گفتم: نامعلوم. من شانزده سال. تازه شاید نیامده، اشتباه آمده. شاید بپرد.
بیخداحافظی و حرفی برخاست. خروجیدن. صدای تلق تولوق. دور و دورتر.
دوباره همان. پشت میز. کتاب به دست صدای تلق تولوق. زیاد و زیادتر. نوری کورکننده از پنجره ساطع. دینگ دینگ، زنگ خانه یعنی. برخاستن. گشودن. از آن یادداشت تا الان فعل گم. آدم فضایی پشت در. ورودش. بیمقدمه، ایستاده بیسلام و احوال، سر اصل مطلب.
گفت: هزار ستاره کلاس رفتم. هزار سحابی کتاب خاندم. جواب یافتم. همه تز و تئوری. عمل نیافتم. راه تو چی؟
گفتم: راهم در چی؟
گفت: در انسانزی. تو انساننما ولی دورت انسان.
گفتم: مرغ هم وسط میدان آزادی میان آن همه انسان آیا از آنان؟
گفت: منظورم آن نه. انساننمایی. با آنها همنشینی. ازشان متنفر و آنان هم. کلاس نرفتهای حتا یک ستاره، کتاب نخاندهای حتا یک سحابی؛ ولی باهاشان در ارتباط.
گفتم: چه ارتباطی؟ نداده آن کلاس یادت از سیاست، از دورویی؟ وضع انسانها هم همین تازه بدتر. چه رسد به منِ انساننما. آنها همکلام ولی بیزار.
گفت: همیشه اینطور نیست.
گفتم: آره. گاه هم بیزار و هم بیکلام. گاه هم همکلام و با زار.
گفت: چطور با زار؟
گفتم: نایادْدادنی. تجربیدنی. با کهکشان کهکشان آدم باید بود رابطه. خراب کرد. قلب شکاند. خانده شد هر چی جز انسان. بعد کمکمک قلق قلبها در دستت.
گفت: چقدر طولش؟
گفتم: نامعلوم. من شانزده سال. تازه شاید نیامده، اشتباه آمده. شاید بپرد.
بیخداحافظی و حرفی برخاست. خروجیدن. صدای تلق تولوق. دور و دورتر.
اسبریزی
- تو اسبی؟
- انسانم.
- تو اسبی.
- انسانم. حرف میزنم.
- اسبی. یه اسب اهلی. خیلی اهلی. مغزت در جمجمهی صاحبت. قلبت در سینهی سوارهات. میبینی. میشنوی و بی فکری.
- من اسب نیستم.
- نه پایینتری. چیزی. یه وسیله نمیفهمه هیچ وقت داره میشه خراب. زنگ میزنه و نمیدونه افتاده سطل آشغال. میبینه خرابه. میشنوه باز شدن سطل رو اما نمیفهمه. نمیدونه صدای چیه.
- چیز نه میبینه و نه میشنوه ولی من چرا.
- و باز هم نمیفهمی.
- تو میفهمی؟
ـ ....
- فرق تو و من؟
ـ ....
- نه، فرقمون نقطه نیس جایمونه. من اسبم و تو بخشیش. تو مغزی در جمجمهی صاحبم. تو قلبی در سینهی سوارهام. تو اسب ولی خارج ازش.
- تو هم خارج از خودت. نمیگی من میگی اسب.
- ولی هنوز در خودم. تو گریختی.
- رهاییدم.
- تبعید شدی.
- به آزادی.
- به زندان آزادی. توسط صاحب و سواره.
- تو آزادی؟
- یعنی ندادهام خود را از دست؟
- آره.
- از دست دادهام ولی هنوز در خود برخلاف تو. هم از دست دادهای، هم خارجی.
- تو هم بیرونی. تنها سند داخلیتت شناسهی فعلت، ضمیر« من». ما مثه هم. تو فقط تظاهر به بهتر بودن، به زیستن در خودت.
- تو اسبی؟
- انسانم.
- تو اسبی.
- انسانم. حرف میزنم.
- اسبی. یه اسب اهلی. خیلی اهلی. مغزت در جمجمهی صاحبت. قلبت در سینهی سوارهات. میبینی. میشنوی و بی فکری.
- من اسب نیستم.
- نه پایینتری. چیزی. یه وسیله نمیفهمه هیچ وقت داره میشه خراب. زنگ میزنه و نمیدونه افتاده سطل آشغال. میبینه خرابه. میشنوه باز شدن سطل رو اما نمیفهمه. نمیدونه صدای چیه.
- چیز نه میبینه و نه میشنوه ولی من چرا.
- و باز هم نمیفهمی.
- تو میفهمی؟
ـ ....
- فرق تو و من؟
ـ ....
- نه، فرقمون نقطه نیس جایمونه. من اسبم و تو بخشیش. تو مغزی در جمجمهی صاحبم. تو قلبی در سینهی سوارهام. تو اسب ولی خارج ازش.
- تو هم خارج از خودت. نمیگی من میگی اسب.
- ولی هنوز در خودم. تو گریختی.
- رهاییدم.
- تبعید شدی.
- به آزادی.
- به زندان آزادی. توسط صاحب و سواره.
- تو آزادی؟
- یعنی ندادهام خود را از دست؟
- آره.
- از دست دادهام ولی هنوز در خود برخلاف تو. هم از دست دادهای، هم خارجی.
- تو هم بیرونی. تنها سند داخلیتت شناسهی فعلت، ضمیر« من». ما مثه هم. تو فقط تظاهر به بهتر بودن، به زیستن در خودت.
💘1
چرا نوشتن برایم جدی؟
- نوشتن فایده برای زندگی و روح اما چرا جدی؟ فایدهای روح با تفریح هم به دست.
- تا چیزی به ادبیات اضافه کنم.
- که چی؟
- چون کار هر نویسنده خوبی همین.
- دو بُعدی هستی. چه نیازی این خاسته را میسازه؟ مثلن با رمان دنبال یادگاری گذاشتنی؟
- درسته که انسانها به طور معمول دنبال جاودانگیان. با تولید نسل یا کار مثلن مهمی هم به نوبهای چیزی از خود باقی میگذارن؛ اما به طور معمول نه همه.
- کی میدونه شاید در عمق وجودت در کنار میل به نابودی دنبال جاودانگی هستی.
- نخیرم. بر فرض هم که باشم چرا میل به جاودانگی دارم؟ چرا یه میل طبیعی را انکار میکنم؟
- به همون دلیلی که هر انسانی میل به جاودانگی داره.
- یه پاسخ کلیشهای و تعمیم یافته از کل نمیتونه شامل من بشه.
- خیله خب، بزار سوال دیگهای بپرسم. چرا دنبال کمال در نویسندگی هستی؟
- چون کمالگرام؟
- از کلیشه فراری و جوابت همان؟ از وقتی اومدی دبیرستان دیگه کمالگرا نیستی.
- درسته اما نه درمورد نویسندگی.
- اون وقت چرا؟
ـ ....
- خودت را به خری نزن. من تو رو میشناسم. جواب رو خوب میدونی. چون تو هیچی اول نیستی میخای حداقل تو نویسندگی برتر باشی.
- چرت نگو. هنر کمال نداره. نسبیه.
- اصن کمال در نوشتن یعنی چی؟ یعنی تو هر فرمی عالی؟ یعنی همسطح بهترین نویسندگان جهان؟ همه معیارها نسبیه، معیار تو هم. افزودن چیزی به ادبیات. اون چیز میتونه هر چی باشه حتا آشعال.
- معیارها تغییرپذیرن. یادته دبستان بودم میگفتم یه نویسندهی خوب باید با احساسات ملت بازی کنه؛ کتابگریزها رو بکشونه سمت ادبیات. یادته راهنمایی میگفتم یه نویسندهی خوب کسیه که فکر خاننده را راه بندازه.
- یه جور میگی انگار فکرهات اشتباه بوده. نویسندهی خوب همهی اینهاست با چندتا چیز دیگه.
- من خودم این معیارها رو انداختم دور بعد تو دو دستی چسبیدی؟ الان مثلن یه رجاله بوف کور بخونه فکرش راه میافته؟ نه. اصن فکر داره؟ نه پس این یعنی بوف کور چرته؟
- بلخره هر معیاری شرط و استثناهایی داره.
- من رو بگو فکر میکردم مغز داری. واس همین باهات بودم ولی جواب دو تا سوال هم نمیتونی بدی.
- من که جواب دادم. تو هیچی اول نیستی میخای با نویسندگی جبران کنی.
- باشه اما این میل به کمال از کجا میآد؟
- خانوادهی سختگیر؟
- نوچ.
- شاید دنبال ارزشی. با اول بودن میخای لیاقتت را ثابت کنی.
- ولی به نظرم میل به برتری از عادته. الان دارم درس میخونم، درسهایی بیفایده، واس خاطر عادت. همون پاس شدن کافی اما بیشتر میخونم. قبلن درسها فایده داشت و میخوندم و الان هم از عادت همان کار.
- پس میگی میل به کمال در نوشتن از عادته؟ چون که از پنجم تا الان عالم و آدم جز خانوادهات اعترافیدن به خلاقیتت، به گسترش متنت و الغیره؟ به دلیل تعریفهای الکی یه مشت بیسواد فکر کردی تو نوشتن خوبی. فکر کردی...
- دلیل وجودم نوشتنه. برای نوشتن به دنیا آمدهام.
- با این حال به نظرم دلیلش همون ارزش یافتنه
- آخه چرا بین این همه راه باید با نوشتن ارزش پیدا کنم؟
- دو راهه واسش. محبت. نامربوط به تو. معنایابی. بهت مربوط. معنا یافتنت در نوشتن.
- بلخره سه بعدی شدم.
- بزار چهار بعدی بشی. چرا دنبال اثباتی؟ به عبارتی چرا خودت رو بیارزش میدونی؟ چون دیگران ندادن؟ چرا خودت نمیدی؟ چون دیگران ندادن خودت هم به خودت ارزش نمیدی؟
- کی گفته من به خودم ارزش نمیدم؟ همین نوشتن ارزش دادنه.
- نه نوشتن یافتن ارزشه. مغز تو تابع رفتار جمعه. وقتی دیگران خاسته ناخاسته وجودت رو زیر سوال بردن خودت هم ازشون تقلید کردی؛ به خودت ارزش نمیزاری.
- مثه روانشناسها حرف نزن. تابع رفتار جمع؟ برو بابا. مغز من اینقدر ضعیف و کلیشهای نیس.
- پس چرا برای خودت ارزش نمیزاری؟
- به دلیل عدم تطابق با معیارها.
- باز که رفتی سر خونه اول. میخای کامل باشی چون بیارزشی. خودت را بیارزش میدونی چون کامل نیستی. دلیلش مقایسه کردنه.
- یه چیز بگو بهم بیاد. من در حدی نیستم خودم را با انسانهای پست اطرافم مقایسه کنم.
- نه نیستی اما یه جمله همش ورد زبونته تو ...
- از پستترین انسانها هم پستترم.
- منظورم یه جمله دیگه بود.
- همهی انسانها برای تحقیر من ساخته شدن.
- آفرین منظورم همین بود.
- نوشتن فایده برای زندگی و روح اما چرا جدی؟ فایدهای روح با تفریح هم به دست.
- تا چیزی به ادبیات اضافه کنم.
- که چی؟
- چون کار هر نویسنده خوبی همین.
- دو بُعدی هستی. چه نیازی این خاسته را میسازه؟ مثلن با رمان دنبال یادگاری گذاشتنی؟
- درسته که انسانها به طور معمول دنبال جاودانگیان. با تولید نسل یا کار مثلن مهمی هم به نوبهای چیزی از خود باقی میگذارن؛ اما به طور معمول نه همه.
- کی میدونه شاید در عمق وجودت در کنار میل به نابودی دنبال جاودانگی هستی.
- نخیرم. بر فرض هم که باشم چرا میل به جاودانگی دارم؟ چرا یه میل طبیعی را انکار میکنم؟
- به همون دلیلی که هر انسانی میل به جاودانگی داره.
- یه پاسخ کلیشهای و تعمیم یافته از کل نمیتونه شامل من بشه.
- خیله خب، بزار سوال دیگهای بپرسم. چرا دنبال کمال در نویسندگی هستی؟
- چون کمالگرام؟
- از کلیشه فراری و جوابت همان؟ از وقتی اومدی دبیرستان دیگه کمالگرا نیستی.
- درسته اما نه درمورد نویسندگی.
- اون وقت چرا؟
ـ ....
- خودت را به خری نزن. من تو رو میشناسم. جواب رو خوب میدونی. چون تو هیچی اول نیستی میخای حداقل تو نویسندگی برتر باشی.
- چرت نگو. هنر کمال نداره. نسبیه.
- اصن کمال در نوشتن یعنی چی؟ یعنی تو هر فرمی عالی؟ یعنی همسطح بهترین نویسندگان جهان؟ همه معیارها نسبیه، معیار تو هم. افزودن چیزی به ادبیات. اون چیز میتونه هر چی باشه حتا آشعال.
- معیارها تغییرپذیرن. یادته دبستان بودم میگفتم یه نویسندهی خوب باید با احساسات ملت بازی کنه؛ کتابگریزها رو بکشونه سمت ادبیات. یادته راهنمایی میگفتم یه نویسندهی خوب کسیه که فکر خاننده را راه بندازه.
- یه جور میگی انگار فکرهات اشتباه بوده. نویسندهی خوب همهی اینهاست با چندتا چیز دیگه.
- من خودم این معیارها رو انداختم دور بعد تو دو دستی چسبیدی؟ الان مثلن یه رجاله بوف کور بخونه فکرش راه میافته؟ نه. اصن فکر داره؟ نه پس این یعنی بوف کور چرته؟
- بلخره هر معیاری شرط و استثناهایی داره.
- من رو بگو فکر میکردم مغز داری. واس همین باهات بودم ولی جواب دو تا سوال هم نمیتونی بدی.
- من که جواب دادم. تو هیچی اول نیستی میخای با نویسندگی جبران کنی.
- باشه اما این میل به کمال از کجا میآد؟
- خانوادهی سختگیر؟
- نوچ.
- شاید دنبال ارزشی. با اول بودن میخای لیاقتت را ثابت کنی.
- ولی به نظرم میل به برتری از عادته. الان دارم درس میخونم، درسهایی بیفایده، واس خاطر عادت. همون پاس شدن کافی اما بیشتر میخونم. قبلن درسها فایده داشت و میخوندم و الان هم از عادت همان کار.
- پس میگی میل به کمال در نوشتن از عادته؟ چون که از پنجم تا الان عالم و آدم جز خانوادهات اعترافیدن به خلاقیتت، به گسترش متنت و الغیره؟ به دلیل تعریفهای الکی یه مشت بیسواد فکر کردی تو نوشتن خوبی. فکر کردی...
- دلیل وجودم نوشتنه. برای نوشتن به دنیا آمدهام.
- با این حال به نظرم دلیلش همون ارزش یافتنه
- آخه چرا بین این همه راه باید با نوشتن ارزش پیدا کنم؟
- دو راهه واسش. محبت. نامربوط به تو. معنایابی. بهت مربوط. معنا یافتنت در نوشتن.
- بلخره سه بعدی شدم.
- بزار چهار بعدی بشی. چرا دنبال اثباتی؟ به عبارتی چرا خودت رو بیارزش میدونی؟ چون دیگران ندادن؟ چرا خودت نمیدی؟ چون دیگران ندادن خودت هم به خودت ارزش نمیدی؟
- کی گفته من به خودم ارزش نمیدم؟ همین نوشتن ارزش دادنه.
- نه نوشتن یافتن ارزشه. مغز تو تابع رفتار جمعه. وقتی دیگران خاسته ناخاسته وجودت رو زیر سوال بردن خودت هم ازشون تقلید کردی؛ به خودت ارزش نمیزاری.
- مثه روانشناسها حرف نزن. تابع رفتار جمع؟ برو بابا. مغز من اینقدر ضعیف و کلیشهای نیس.
- پس چرا برای خودت ارزش نمیزاری؟
- به دلیل عدم تطابق با معیارها.
- باز که رفتی سر خونه اول. میخای کامل باشی چون بیارزشی. خودت را بیارزش میدونی چون کامل نیستی. دلیلش مقایسه کردنه.
- یه چیز بگو بهم بیاد. من در حدی نیستم خودم را با انسانهای پست اطرافم مقایسه کنم.
- نه نیستی اما یه جمله همش ورد زبونته تو ...
- از پستترین انسانها هم پستترم.
- منظورم یه جمله دیگه بود.
- همهی انسانها برای تحقیر من ساخته شدن.
- آفرین منظورم همین بود.