ماکیاول بازی
هر روز از خابی برپا ملحفه کثیفکن و هر شب به خابی برو با جرم اعدام.
هر روز از خابی برپا ملحفه کثیفکن و هر شب به خابی برو با جرم اعدام.
پتو چهل تکه
- مدتی نوشتههایم خشن، بیدلیل. همش بکش بکش. شده جمیز باند. گرفتهام انگاری نثر وحشی با خونریزی اشتباه. بکش خجالت از میازاکی. دیده میدان جنگ و مرگ ولی کارهایش پر از رنگ، پر از مفاهیم دارک اما زیر آن همه رنگ.
- یک توصیه به تو حافظه ماهی: سر هر کتابی، کاغذ و مدادی کنارش. بنویس از داستان و ترفندهایش تا هم برود بالا دقت و هم بیابی ایدهای بر چنلت و هم یاد گیری چیزکی.
- امروز کار تقلیدن از اوستا. تکه تکه جمعیدم از گوشه گوشهی خانه پارچه تا بدوزم پتویی چهل تکه.
- گرفتهام در پیش برنامهای برای کتابخانی که میخانم خیلی کم. برنامهای فشرده حداقل فعلن. همه جا کتاب است. در راه خانه، در مدرسه، در ماشین. در حال حامله شدن هستم.
- شعرماهی شد تمام هفتهی پیش. لنعت بر وقت تنگ وگرنه الان سر جلسه. با اختلاف بهترین دوره.
- از امروز قرار بر داستان کوتاه. ایده آمده خرداد و ندادم ادامه که بود خرداد. بعد از هم در به در دنبالش. حین آوردنش بیکاغذ و آوردم به chat gpt و دیگر نیافتمش تا همین دو ماه پیش. کمی اتود و بعد رها تا همین امروز که به لطف حق بلخره بنویسم.
- مدتی بیحوصله در هر چی خصوصن زیستن فقط کتاب خاندن و کتاب خاندن و کتاب خاندن و کمی هم اتود زدن، کمی هم کلاسهای اوستا البته ورژن حضوری. مدتی بدون انسان خصوصن همخونان. بدون سر و صدای شهری اما با امکانات آن. از طرفی دار و درخت و بلبل و از طرفی هم خیابانگردی و عیاشی تا خود صبح. پارادوکسی که شده یکی دیگر از قاتلانم.
- مدتی نوشتههایم خشن، بیدلیل. همش بکش بکش. شده جمیز باند. گرفتهام انگاری نثر وحشی با خونریزی اشتباه. بکش خجالت از میازاکی. دیده میدان جنگ و مرگ ولی کارهایش پر از رنگ، پر از مفاهیم دارک اما زیر آن همه رنگ.
- یک توصیه به تو حافظه ماهی: سر هر کتابی، کاغذ و مدادی کنارش. بنویس از داستان و ترفندهایش تا هم برود بالا دقت و هم بیابی ایدهای بر چنلت و هم یاد گیری چیزکی.
- امروز کار تقلیدن از اوستا. تکه تکه جمعیدم از گوشه گوشهی خانه پارچه تا بدوزم پتویی چهل تکه.
- گرفتهام در پیش برنامهای برای کتابخانی که میخانم خیلی کم. برنامهای فشرده حداقل فعلن. همه جا کتاب است. در راه خانه، در مدرسه، در ماشین. در حال حامله شدن هستم.
- شعرماهی شد تمام هفتهی پیش. لنعت بر وقت تنگ وگرنه الان سر جلسه. با اختلاف بهترین دوره.
- از امروز قرار بر داستان کوتاه. ایده آمده خرداد و ندادم ادامه که بود خرداد. بعد از هم در به در دنبالش. حین آوردنش بیکاغذ و آوردم به chat gpt و دیگر نیافتمش تا همین دو ماه پیش. کمی اتود و بعد رها تا همین امروز که به لطف حق بلخره بنویسم.
- مدتی بیحوصله در هر چی خصوصن زیستن فقط کتاب خاندن و کتاب خاندن و کتاب خاندن و کمی هم اتود زدن، کمی هم کلاسهای اوستا البته ورژن حضوری. مدتی بدون انسان خصوصن همخونان. بدون سر و صدای شهری اما با امکانات آن. از طرفی دار و درخت و بلبل و از طرفی هم خیابانگردی و عیاشی تا خود صبح. پارادوکسی که شده یکی دیگر از قاتلانم.
نمایشنامهی آدم، آدم است
دارای ساختار دو پردهای. بخش اول و دوم دو داستان کاملن مجزا که در بخش سوم به هم میپیوندند. در هر بخش شخصیتها هدفی را دنبال میکنند. به محض اتمام کنشی، کنش دیگری میآغازد. مدام با داشتهها بازی میشود خصوصن ماهی. در پایان داستان ماهی هنوز هست ولی دیگر مرد دنبالش خیر. در اولین صحنهی کافه برگردان( احتمالن اشتباه مترجم) ترانهای میسروید. در چندین جای دیگر ترانه توسط اشخاص مختلف از جمله کافهچی سروده میشود. این ترانهسرایی در اصل تاثیر شکسپیر بر برتولت است. اینکه برتولت ترانهها را توسط همسرایان نمیاِدایَد نشان از حفظ اصالت برتولت در کنار تاثیر است.
گالیکی با وجود حضور کمتر در ابتدا، برای خاننده نمود بیشتری دارد به دلیل شخصیت سادهاش و دور از دورویی. شخصیت او توسط دیگران بیان میشود. به مقدار کم و عالی دستور صحنه به کار میگیرد. برای ورود و خروج شخصیتها به جز یک بار کلمه هدر نمیدهد. در جایی عوض دستور لحن علامت تعجبی زیاد آورد تا خاننده پر تب و تاب و احساسی بخاند.
داستان در مورد هنگی که از کنجکاوی به معبدی رفته و گندی بالا آورده و یکیشان آنجا مانده. برای حضور و غیاب به فردی نیاز دارند، گالیگی. به معبد باز گشته برای یافتن آن فرد( جیپ). مسئول معبد او را میپنهاند و برای فریب مردم بیاطلاع خودش از جیپ خدا میسازد.
گالیگی پس از ایفای نقش خود را میگُمَد. در برابر سوالات کافهچی تنها پاسخش نه. در ابتدا عادی آید به نظر به دلیل بازیگری؛ اما نه در مورد گالیگی با چند ساعت ایفای نفش.
مامور معبد برای خرید ویسکی در حضور سربازان به کافه آمده. برتولت بار دیگر شخصیتها را به هم پیوند میزند اما این بار بیاطلاع آنان. جدال شخصیتها اصلن بوی دعوا ندارد. پسرفت یا پیشرفت میکند. مثلن سربازان برای فریب گالیگی میخاهند او فیلی بخرد. ابتدا مخالفت صرف بعد کم کمک راضی میشود. به زندان میرود.
در قبل از زندان با زنش ملاقات کرده و منکر هویت خود میشود. در فاصلهی دو پرده فردی درمورد نماش و برتولت توضیحاتی میدهد و البته نالازم در بخشهای جلوتر نمایش به آنها اشاره میگردد. طبق توضیحات او در دنیای مدرن حکومتها و هنجارهای اجتماعی به راحتی هویت فرد را دزدیده و لباس دیگری تنش میکنند. مانند گالیگی. در این پرده با فیرچایلد، گروهبان، بیشتر میآشناییم. قدرتمند و ترسناک با این تک بعدی خیر نقصی دارد، به شدت شهوانی. این شخصیت حضور زیادی ندارد اما تاثیر زیاد چرا. به دلیل ترس از او سربازان در پی فردی برای حضور و غیاب بودند.
گالیگی در زندان منکر هر هویتی است و حین اعدام منکر گالیگی بودن تنها. عوض اعدام او را به بیهوشی میفرستند. در ابتدای بخشهای مربوط به دستگیری او اوریا با صدای بلند شماره و موضوع بخش را میگوید. چرا اوریا؟ چرا فرد دیگر نه؟ یا مثلن راوی یا مسی مخصوص این چند دیالوگ؟ اصلن چرا چنین چیزی؟ به دلیل تفاوت؟
فیرچایلد با لباس غیر نظامی میان سربازان آمده و گویی ابهت و قدرتش در آن لباس جا گذاشته. آشکارا بیان میشود هویت در این و لباس است.
اعزام به میدان جنگ. بازگشت گالیگی به هویت واقعی. سربازان اصرار بر جیپ بودن او. بازگشت گالیگی به جیپ. دیگران منکر آشنایی. تغییر شخصیت او از معاملهگر و سادهدل به تشنه خونی احمق و معتاد غذا و ویسکی. شاید تغییر خیر و این لایههای دیگرش که آمده در موقعیت بیرون. در آخر طبق گفتهی یکی از سربازان مرد ماشین جنگی میشود.
دارای ساختار دو پردهای. بخش اول و دوم دو داستان کاملن مجزا که در بخش سوم به هم میپیوندند. در هر بخش شخصیتها هدفی را دنبال میکنند. به محض اتمام کنشی، کنش دیگری میآغازد. مدام با داشتهها بازی میشود خصوصن ماهی. در پایان داستان ماهی هنوز هست ولی دیگر مرد دنبالش خیر. در اولین صحنهی کافه برگردان( احتمالن اشتباه مترجم) ترانهای میسروید. در چندین جای دیگر ترانه توسط اشخاص مختلف از جمله کافهچی سروده میشود. این ترانهسرایی در اصل تاثیر شکسپیر بر برتولت است. اینکه برتولت ترانهها را توسط همسرایان نمیاِدایَد نشان از حفظ اصالت برتولت در کنار تاثیر است.
گالیکی با وجود حضور کمتر در ابتدا، برای خاننده نمود بیشتری دارد به دلیل شخصیت سادهاش و دور از دورویی. شخصیت او توسط دیگران بیان میشود. به مقدار کم و عالی دستور صحنه به کار میگیرد. برای ورود و خروج شخصیتها به جز یک بار کلمه هدر نمیدهد. در جایی عوض دستور لحن علامت تعجبی زیاد آورد تا خاننده پر تب و تاب و احساسی بخاند.
داستان در مورد هنگی که از کنجکاوی به معبدی رفته و گندی بالا آورده و یکیشان آنجا مانده. برای حضور و غیاب به فردی نیاز دارند، گالیگی. به معبد باز گشته برای یافتن آن فرد( جیپ). مسئول معبد او را میپنهاند و برای فریب مردم بیاطلاع خودش از جیپ خدا میسازد.
گالیگی پس از ایفای نقش خود را میگُمَد. در برابر سوالات کافهچی تنها پاسخش نه. در ابتدا عادی آید به نظر به دلیل بازیگری؛ اما نه در مورد گالیگی با چند ساعت ایفای نفش.
مامور معبد برای خرید ویسکی در حضور سربازان به کافه آمده. برتولت بار دیگر شخصیتها را به هم پیوند میزند اما این بار بیاطلاع آنان. جدال شخصیتها اصلن بوی دعوا ندارد. پسرفت یا پیشرفت میکند. مثلن سربازان برای فریب گالیگی میخاهند او فیلی بخرد. ابتدا مخالفت صرف بعد کم کمک راضی میشود. به زندان میرود.
در قبل از زندان با زنش ملاقات کرده و منکر هویت خود میشود. در فاصلهی دو پرده فردی درمورد نماش و برتولت توضیحاتی میدهد و البته نالازم در بخشهای جلوتر نمایش به آنها اشاره میگردد. طبق توضیحات او در دنیای مدرن حکومتها و هنجارهای اجتماعی به راحتی هویت فرد را دزدیده و لباس دیگری تنش میکنند. مانند گالیگی. در این پرده با فیرچایلد، گروهبان، بیشتر میآشناییم. قدرتمند و ترسناک با این تک بعدی خیر نقصی دارد، به شدت شهوانی. این شخصیت حضور زیادی ندارد اما تاثیر زیاد چرا. به دلیل ترس از او سربازان در پی فردی برای حضور و غیاب بودند.
گالیگی در زندان منکر هر هویتی است و حین اعدام منکر گالیگی بودن تنها. عوض اعدام او را به بیهوشی میفرستند. در ابتدای بخشهای مربوط به دستگیری او اوریا با صدای بلند شماره و موضوع بخش را میگوید. چرا اوریا؟ چرا فرد دیگر نه؟ یا مثلن راوی یا مسی مخصوص این چند دیالوگ؟ اصلن چرا چنین چیزی؟ به دلیل تفاوت؟
فیرچایلد با لباس غیر نظامی میان سربازان آمده و گویی ابهت و قدرتش در آن لباس جا گذاشته. آشکارا بیان میشود هویت در این و لباس است.
اعزام به میدان جنگ. بازگشت گالیگی به هویت واقعی. سربازان اصرار بر جیپ بودن او. بازگشت گالیگی به جیپ. دیگران منکر آشنایی. تغییر شخصیت او از معاملهگر و سادهدل به تشنه خونی احمق و معتاد غذا و ویسکی. شاید تغییر خیر و این لایههای دیگرش که آمده در موقعیت بیرون. در آخر طبق گفتهی یکی از سربازان مرد ماشین جنگی میشود.
پندکِ ماکیاول
جر و بحث ممنوع. اسراف وقت.
از همان ابتدا به آخر برو.
بکش، بکش و بکش
رجالهها را
اول در ذهن برای تمرین
بعد در واقعیت برای تفریح.
جر و بحث ممنوع. اسراف وقت.
از همان ابتدا به آخر برو.
بکش، بکش و بکش
رجالهها را
اول در ذهن برای تمرین
بعد در واقعیت برای تفریح.
قبرستان زندهها
در قبرستانی و همه قبرها سر باز. همه قبرها بیمرده. مراسم عزا.
جمعیتی حملکنندهی هیچی. « هیچی» بر زمین میگذارند. درش باز. فقط کفن در آن. بر میدارد کسی آن را. میپیچد دور خود کمی و برش هم کمی و لباس عروس شود تبدیل بر تن مردی پر مو.
مردم برای نداشتهمرده میگریند با صورتهای خشک. فقط هقهق.
ورود گورکن.
چند نفر درازکش. بیل به دست میحفراند گورکن آدمها را. خون لخته لخته پرتاب. کندن و کندن و کندن لختهخون ها تلنبار، تپهوار. کندن و کندن و کندن نرسیدن به انتها. پر میشوند از حفره های بغلی، آدمها. پر می شوند از خودشان و حفرههاشان، آدمها. بعضیها هنوز خالی. بعضیها فقط کمی تا انتها. شاید حفره زیاد بوده و است. شاید آدم کم بوده و است.
الان فقط تو و مرد پرمو و لباس عروس.
مرد میگرید از پر نشدن حفرهها. اشکها شویند رنگ لباسش را. می شود شیشهای. تو میخندی. دندانهایت میافتد بر زمین و میشکنند. میروی بیرون از قاب از خجالت.
در قبرستانی و همه قبرها سر باز. همه قبرها بیمرده. مراسم عزا.
جمعیتی حملکنندهی هیچی. « هیچی» بر زمین میگذارند. درش باز. فقط کفن در آن. بر میدارد کسی آن را. میپیچد دور خود کمی و برش هم کمی و لباس عروس شود تبدیل بر تن مردی پر مو.
مردم برای نداشتهمرده میگریند با صورتهای خشک. فقط هقهق.
ورود گورکن.
چند نفر درازکش. بیل به دست میحفراند گورکن آدمها را. خون لخته لخته پرتاب. کندن و کندن و کندن لختهخون ها تلنبار، تپهوار. کندن و کندن و کندن نرسیدن به انتها. پر میشوند از حفره های بغلی، آدمها. پر می شوند از خودشان و حفرههاشان، آدمها. بعضیها هنوز خالی. بعضیها فقط کمی تا انتها. شاید حفره زیاد بوده و است. شاید آدم کم بوده و است.
الان فقط تو و مرد پرمو و لباس عروس.
مرد میگرید از پر نشدن حفرهها. اشکها شویند رنگ لباسش را. می شود شیشهای. تو میخندی. دندانهایت میافتد بر زمین و میشکنند. میروی بیرون از قاب از خجالت.
یادداشت داستان
دیروز روز پایان داستان کوتاه. دو هفتهی بعد هفتهی پاکنویسی. هر سه ماه یک بار هم سری زدن بهش. ملتزم هزار پاکنویس. در کنارش ترس نابودی اصالت، تبدیل شدن به متنی بیجوهر. هنوز بینام. هنوز ناتمام. . نام فراوان. انتخاب دشوار.
پخته شود حداقل هفت سال دیگر. شرط پختگی خاندن کتابهای همینگوی و گلشیری. چرا؟ برای فراتر رفتن از تقلید و رسیدن به تاثیر. رفتن بالای گلشیری در بازی با زمان و زبان. نشستن بر همینگوی در نثر روان. فراتر از کمالگرایی؟ شاید. کردهاند هزاران نفر از همینگوی تقلید اما ناتوان. من؟ نسبت به همیشه سادهتر و بیآرایهتر اما نسبت به همینگوی؟
راوی مدادی تا شود پرهیز از مستقیمگویی. شخصیت اما در دیالوگ تابلو بازی دارد. کوه یخ هم که اصلن هیچی. شده ذوب در این گرما. عمق کوه یخ برایم پنهان. دلیل حالات مرد برایم پنهان. داستان اتوبیوگرافی روحی خود و برشی از زندگی مرد. پایان فکر شده اما در خیالات هم بیمنطق. راوی/ مداد در دست مرد گیرد قرار و باز در حال روایت. پایان در کل دردسر. مداد در آخر بشکند پس نباید گفت مستقیم. روایت تنها تا لحظهی زنده ماندن مداد. به طریقی باید غیر مستقیم فهماند به خاننده شکستن را. به خاطر این پایان داستان شاید به نوعی باشد ادامهدار در نوشتار. مثلن:« مرا در دست گرفت و...» یا « مرا شِکَس» در اصل حین تکمیل جملات میشکند مداد و میماند جملات ناتمام.
همه را چه اهمیت؟ ایراد فراوان. بیخیال. شاید تاثیر از گلشیری و همینگوی انداختم دور. شاید سبک دیگر گزیدم. شاید هم کل انداختم به دور.
سنجه برایش فراوان، برای داستان. راوی بِرِواید سرد و گزارشی. شئی است و بیقلب. بپرسد سوالاتی از رفتار آدمها. سوالاتی عمیق اما ساده. در متن بیپاسخ اما خاننده یابد در زیرمتن. همه این سنجهها خیالم و در واقع ناموجود. در خیالم حتا مداد میداند عجیب برخی رفتارهای آدمی، رفتارهایی پیشپا افتاده و ساده. هر سنجه مربوط به مداد نشده خوب پرداخته. فقط توجهیدم به مرد، متاسفانه.
از اواسط داستان هم در باتلاق بیایدهای. آمدن بیرون از آن با آزادنویسی. در کنار صدای قلم و مرد و ذهنش واق واقهای من از هرچیزی هم اضافه. در کنار خود داستان چرتگوییهای دیگر هم اضافه. شروعش نسبت به ادامه بهتر، کمتر مستقیمگویی اما نه از مدل کنایه و نماد.
اواسطْ آزادنویسی کشید افسار را از دستم. برد سمت تناقص. در ابتدا میزنگد فردی به مرد و نمیدهد جواب و میغرد از زیدش. در اواسط میزنگد صاحبخانه به در و و مرد نمیدهد جواب و متهم به لواط. چنین کردم چرا؟ تنها فایدهاش نشان دادن بیتفاوتی مرد که نشد متوجهی صاحبخانه. آزادنویسی درونمایه هم برد به بیراهه. مایه و احساسات مرد همان احساسات من حین نوشتن. احساساتی مرتبط و متناقض. پاکنویس اساسی میخاهد.
برنامه بعدی کی؟ ماه دیگر. فعلن ویرایش و امتحانات آبان. خود برنامه؟ رمانِ رمانجا. هر روز حداقل دو صفحه به هر قیمتی و با هر سر شلوغی. از برنامه عقب به اندازه کافی. الان باید باشم در نیمهی راه.
دیروز روز پایان داستان کوتاه. دو هفتهی بعد هفتهی پاکنویسی. هر سه ماه یک بار هم سری زدن بهش. ملتزم هزار پاکنویس. در کنارش ترس نابودی اصالت، تبدیل شدن به متنی بیجوهر. هنوز بینام. هنوز ناتمام. . نام فراوان. انتخاب دشوار.
پخته شود حداقل هفت سال دیگر. شرط پختگی خاندن کتابهای همینگوی و گلشیری. چرا؟ برای فراتر رفتن از تقلید و رسیدن به تاثیر. رفتن بالای گلشیری در بازی با زمان و زبان. نشستن بر همینگوی در نثر روان. فراتر از کمالگرایی؟ شاید. کردهاند هزاران نفر از همینگوی تقلید اما ناتوان. من؟ نسبت به همیشه سادهتر و بیآرایهتر اما نسبت به همینگوی؟
راوی مدادی تا شود پرهیز از مستقیمگویی. شخصیت اما در دیالوگ تابلو بازی دارد. کوه یخ هم که اصلن هیچی. شده ذوب در این گرما. عمق کوه یخ برایم پنهان. دلیل حالات مرد برایم پنهان. داستان اتوبیوگرافی روحی خود و برشی از زندگی مرد. پایان فکر شده اما در خیالات هم بیمنطق. راوی/ مداد در دست مرد گیرد قرار و باز در حال روایت. پایان در کل دردسر. مداد در آخر بشکند پس نباید گفت مستقیم. روایت تنها تا لحظهی زنده ماندن مداد. به طریقی باید غیر مستقیم فهماند به خاننده شکستن را. به خاطر این پایان داستان شاید به نوعی باشد ادامهدار در نوشتار. مثلن:« مرا در دست گرفت و...» یا « مرا شِکَس» در اصل حین تکمیل جملات میشکند مداد و میماند جملات ناتمام.
همه را چه اهمیت؟ ایراد فراوان. بیخیال. شاید تاثیر از گلشیری و همینگوی انداختم دور. شاید سبک دیگر گزیدم. شاید هم کل انداختم به دور.
سنجه برایش فراوان، برای داستان. راوی بِرِواید سرد و گزارشی. شئی است و بیقلب. بپرسد سوالاتی از رفتار آدمها. سوالاتی عمیق اما ساده. در متن بیپاسخ اما خاننده یابد در زیرمتن. همه این سنجهها خیالم و در واقع ناموجود. در خیالم حتا مداد میداند عجیب برخی رفتارهای آدمی، رفتارهایی پیشپا افتاده و ساده. هر سنجه مربوط به مداد نشده خوب پرداخته. فقط توجهیدم به مرد، متاسفانه.
از اواسط داستان هم در باتلاق بیایدهای. آمدن بیرون از آن با آزادنویسی. در کنار صدای قلم و مرد و ذهنش واق واقهای من از هرچیزی هم اضافه. در کنار خود داستان چرتگوییهای دیگر هم اضافه. شروعش نسبت به ادامه بهتر، کمتر مستقیمگویی اما نه از مدل کنایه و نماد.
اواسطْ آزادنویسی کشید افسار را از دستم. برد سمت تناقص. در ابتدا میزنگد فردی به مرد و نمیدهد جواب و میغرد از زیدش. در اواسط میزنگد صاحبخانه به در و و مرد نمیدهد جواب و متهم به لواط. چنین کردم چرا؟ تنها فایدهاش نشان دادن بیتفاوتی مرد که نشد متوجهی صاحبخانه. آزادنویسی درونمایه هم برد به بیراهه. مایه و احساسات مرد همان احساسات من حین نوشتن. احساساتی مرتبط و متناقض. پاکنویس اساسی میخاهد.
برنامه بعدی کی؟ ماه دیگر. فعلن ویرایش و امتحانات آبان. خود برنامه؟ رمانِ رمانجا. هر روز حداقل دو صفحه به هر قیمتی و با هر سر شلوغی. از برنامه عقب به اندازه کافی. الان باید باشم در نیمهی راه.
شبپاره
- درمان تازه شعر برای هر دردی. نام علمش شعر تراپی، شعر درمانی، هر چه خاهی. بیانگیزه با وجود هدف حتا؟ پاسخ شعر. تنبل در کارهای مورد علاقه حتا؟ پاسخ شعر. نشسته در انتظار مرگ، شاد؟ پاسخ شعر. هر شعر هم پاسخ نه. مناسب روح، از جنس خون. خون من؟ وزندار و سنگین حتا شده با قرص و غیره عروضی. کلمهبازی و قافیهداری، منظم یا نامنظم. بیفرق. اندکی هم وحشی باشد. حرف بزند از غیر عشق، از غیر مدح و نصح.
- تکهدوزی حین بیپارچهای. حین چند مطلب کوتاه و بیربط. خوبیش این. بدیش اما تشویق تنبلی مغز. کارش دزدیدن گسترش متن. قولی باید داد در استفادهاش. تکهدوزی آخرین راه. وقتی فکریدی و فکریدی و فکریدی و عاقبت، بیعاقبت. وقتی وقت نیست برای سه بار فکریدن.
- امروز دِیت بعد مدرسه با نیما در کتابخانه. دادم پس چهار تن. همزاد و موراکامی، برتولت و سزیف. دادم به هر کشور یک تن پس. روسیه و ژاپن، آلمان و فرانسه. موراکامی نگاه بینگاه. همزاد تا نیمه. هدف تنها خاندن اولین کار نویسندهای. در خیالم برای رمانم کمککننده. برتولت و سزیف اما تا آخر نگاه. در عوض چهار گرفتم دو. دادن به چهار کشور و گرفتن از یک تنها. یکی بزرگ. ایران. شراگیم و احمد خان ملک. اولی پسر نیما. همان که داشتم امروز دیت. کتابش یادداشتهای روزانهی پدرش. دومی قاجاری- پهلوی که نوشته از قصههای قاجار. من و تاریخ ترکیبی ناشدنی اما مرتبط به تاریخ معاصرم. چند درس اول فقط قاجار. دعا دعا که اطلاعات تاریخی باشد درست.
- طنز سیاه یادگیری با AI سه چهار هفتهای فقط پاکنویسی و یادداشت؟ اصلا و ابدا. رود حوصله سر. سیاه طنزی وسط کارها در نوشتار و گفتار. شود نهادینه دراَم. فردا هم در نویسندهساز کتابکی شناختن دراَش.
- درمان تازه شعر برای هر دردی. نام علمش شعر تراپی، شعر درمانی، هر چه خاهی. بیانگیزه با وجود هدف حتا؟ پاسخ شعر. تنبل در کارهای مورد علاقه حتا؟ پاسخ شعر. نشسته در انتظار مرگ، شاد؟ پاسخ شعر. هر شعر هم پاسخ نه. مناسب روح، از جنس خون. خون من؟ وزندار و سنگین حتا شده با قرص و غیره عروضی. کلمهبازی و قافیهداری، منظم یا نامنظم. بیفرق. اندکی هم وحشی باشد. حرف بزند از غیر عشق، از غیر مدح و نصح.
- تکهدوزی حین بیپارچهای. حین چند مطلب کوتاه و بیربط. خوبیش این. بدیش اما تشویق تنبلی مغز. کارش دزدیدن گسترش متن. قولی باید داد در استفادهاش. تکهدوزی آخرین راه. وقتی فکریدی و فکریدی و فکریدی و عاقبت، بیعاقبت. وقتی وقت نیست برای سه بار فکریدن.
- امروز دِیت بعد مدرسه با نیما در کتابخانه. دادم پس چهار تن. همزاد و موراکامی، برتولت و سزیف. دادم به هر کشور یک تن پس. روسیه و ژاپن، آلمان و فرانسه. موراکامی نگاه بینگاه. همزاد تا نیمه. هدف تنها خاندن اولین کار نویسندهای. در خیالم برای رمانم کمککننده. برتولت و سزیف اما تا آخر نگاه. در عوض چهار گرفتم دو. دادن به چهار کشور و گرفتن از یک تنها. یکی بزرگ. ایران. شراگیم و احمد خان ملک. اولی پسر نیما. همان که داشتم امروز دیت. کتابش یادداشتهای روزانهی پدرش. دومی قاجاری- پهلوی که نوشته از قصههای قاجار. من و تاریخ ترکیبی ناشدنی اما مرتبط به تاریخ معاصرم. چند درس اول فقط قاجار. دعا دعا که اطلاعات تاریخی باشد درست.
- طنز سیاه یادگیری با AI سه چهار هفتهای فقط پاکنویسی و یادداشت؟ اصلا و ابدا. رود حوصله سر. سیاه طنزی وسط کارها در نوشتار و گفتار. شود نهادینه دراَم. فردا هم در نویسندهساز کتابکی شناختن دراَش.
تلفیق دروغ و تلقین
معلم: کرد آقا محمدخان قاجار فتحعلی را ولیعهد از در همخونی.
احمد خان ملک: مد پسند آقا محمد عباس میرزا. با فتحعلی مخالف. آنها با میرزا مخالف. مرگ آقا. حرف گذاشتن در دهنش. همان حرف معلم و فتحعلی آمد به کار. اصلن آقا محمد بیزار از برادرزاده. او مدام در مدح زند. آقا محمد هم گریزان از زند.
من: راست کدام؟ معلم مطمئن به صداقتش و نامطمئن به علمش یا احمد خان که زیسته در قاجار. فرض بر صداقت احمد از کجا معلوم نشده کتابش تحریف یا ننوشته کسی کتابی به نامش؟ برای هر جوابی یک« از کجا معلوم» میگذارم پشتش. شاید هر دو غلط. داند کس چه؟ به دیده نیست حتا اعتماد.
معدود مطلبی با استدلالی کامل است. مابقی همشان جایی شک برانگیز. دکارت حتا. « من میاندیشم پس هستم» آخر میاندیشم شاید در اندیشهی دیگری. شمشیرم برای مبارزه با شکگرایی تلقین همان دروغ به خود. مثلن خدا، وجودش منطقی از هر استدلالی اما اخلاقش نه. هر منطق که گفته دارد خدا فلان خصلت خوب و ندارد فلان بد؛ برایم بیمنطق. کشیدهام در برابرش شمشیر از غلاف.فرو کردهام در خود دروغ، شمشیر، هر استعاره مسخرهای که خاهی خانی.
این مورد اما معلوم نیست کدام گفته کمتر دروغ؟ کدام گزینم بر، برای دروغ؟
اصلن چرا شمشیر؟ چرا شمشیر دروغ؟ چرا دروغ؟ نادانی عالی نه وقتی دانی، ندانی هیچ. بگردی مدام زیر هر سنگ، داخل هر سوراخ دنبال جواب حتا سوراخ جوراب. آخر اما مییابی در سوراخ خشتک. جواب هم تلقین است. بیجوابی. همان دروغ خودمان به خودمان.
اما سوالی؟
تلقین تا کجا؟ تا چه مقدار؟ به مقدار لازم؟ چقدر است؟
بساز برای این هم سلول همانطور که ساخته شدی خودت از سلول. همانطور که خودت در سلولی. نکن تلقین مطلب بیچون و چرا. فقط مطالب اساسی، مطالب بیاستدلال. مقدار هم تا اندازهای که نرود از یادت هست تلقین.
معلم: کرد آقا محمدخان قاجار فتحعلی را ولیعهد از در همخونی.
احمد خان ملک: مد پسند آقا محمد عباس میرزا. با فتحعلی مخالف. آنها با میرزا مخالف. مرگ آقا. حرف گذاشتن در دهنش. همان حرف معلم و فتحعلی آمد به کار. اصلن آقا محمد بیزار از برادرزاده. او مدام در مدح زند. آقا محمد هم گریزان از زند.
من: راست کدام؟ معلم مطمئن به صداقتش و نامطمئن به علمش یا احمد خان که زیسته در قاجار. فرض بر صداقت احمد از کجا معلوم نشده کتابش تحریف یا ننوشته کسی کتابی به نامش؟ برای هر جوابی یک« از کجا معلوم» میگذارم پشتش. شاید هر دو غلط. داند کس چه؟ به دیده نیست حتا اعتماد.
معدود مطلبی با استدلالی کامل است. مابقی همشان جایی شک برانگیز. دکارت حتا. « من میاندیشم پس هستم» آخر میاندیشم شاید در اندیشهی دیگری. شمشیرم برای مبارزه با شکگرایی تلقین همان دروغ به خود. مثلن خدا، وجودش منطقی از هر استدلالی اما اخلاقش نه. هر منطق که گفته دارد خدا فلان خصلت خوب و ندارد فلان بد؛ برایم بیمنطق. کشیدهام در برابرش شمشیر از غلاف.فرو کردهام در خود دروغ، شمشیر، هر استعاره مسخرهای که خاهی خانی.
این مورد اما معلوم نیست کدام گفته کمتر دروغ؟ کدام گزینم بر، برای دروغ؟
اصلن چرا شمشیر؟ چرا شمشیر دروغ؟ چرا دروغ؟ نادانی عالی نه وقتی دانی، ندانی هیچ. بگردی مدام زیر هر سنگ، داخل هر سوراخ دنبال جواب حتا سوراخ جوراب. آخر اما مییابی در سوراخ خشتک. جواب هم تلقین است. بیجوابی. همان دروغ خودمان به خودمان.
اما سوالی؟
تلقین تا کجا؟ تا چه مقدار؟ به مقدار لازم؟ چقدر است؟
بساز برای این هم سلول همانطور که ساخته شدی خودت از سلول. همانطور که خودت در سلولی. نکن تلقین مطلب بیچون و چرا. فقط مطالب اساسی، مطالب بیاستدلال. مقدار هم تا اندازهای که نرود از یادت هست تلقین.
سیمآخر
کل هفته سهشنبه
دوشنبه مثل چهارشنبه
سه شنبه مثل دوشنبه
چهارشنبه هم پارسال
پارسال شبیه هیچ ناموجود در یاد هفته زده به سیم آخر از چیست جنسش مس یا آهن یا شایدم طلا سیم آخر سیم چندمه
متن هم زده به سیم آخر بی علائم نگارشی بی نیم فاصله یه جاهایی نوشتاری و یک جاهایی نیز گفتاری عنوان فونت معمولی متن برجسته همه چی وارونه متن زده به سیم آخر سیم مورد نفرت شاهین حرص در بیار همسفران نویسندگی
من متن یکی با هم هردو ظاهر منظم برای غیر ادب متن محشر البته اندک اغراق و برای ادب یه بیادبی تمام عیار
من هم
برای احتمالن احتمالا یا احتمالاً غریبه محشر و برای احتمالن احتمالا انسان بیادبی به انسان
متن برای خودم هم دست اندازیه تنها رعایت شده پاراگراف از متن هم به هم ریخته تر آرامش بعد طوفان آرامش قبل توفان طتوفان بد آرامش زیاد صحبت از خود قصد ندارمش دلیل دو تا یکی ترس از دکلمه و چس ناله دوم گریز غالب تکراری متن ها بیشتر متن ها م تازگیا منه پر از من است پر از خود بینی
هفته سیم آخر
متن سیم اخر این وسط من نانوازنده ایده فراوان و نوشتیدن هم اما همه چرت سیم آخر اما آمد یادش سرزنگ ریاضی
ای کاش کیبورد را بود امکان نوشتن حروف بینقطه
یادش آمد توسط میل به کشتن به فردی به مشتیدن فردی مشت و مشت و مشت تا بشه بی دندون همون همکلاسی تخمی مغز دستور نمیدهد به دست دستور نمیده برای سیم آخر
زدنش برای روح در روح آزادی برای دیگران مرگ انقراض بشریت خودکشی دسته جمعی شست و شوی مغزی همه نواختن سیم بعد سیم آخر خودش خود سیم آخر اما یعنی دراگ زدن تا مرگ تا عوض شدن رنگ یعنی خودکشی ناموفق تکی و پر عذاب یعنی بیهوشی تشنج و سکنه روحی سیم آخر رندوم گریز از خانه است بیاحساس زدن خود
سیم برهان و برس به متن چند وقت فقط جابهجایی ارکان بی بازی دیگر بی محتوا گرو پوک بیسانسورس بیش از حد شده از نثر وحشی فراتر شده بیتربیت بازی محض گاه چیزایی بی معنی برای گروتسک بازی و فقط چیز شر
تنبل حتا در دستور زدن سیم چه به عملش
کل هفته سهشنبه
دوشنبه مثل چهارشنبه
سه شنبه مثل دوشنبه
چهارشنبه هم پارسال
پارسال شبیه هیچ ناموجود در یاد هفته زده به سیم آخر از چیست جنسش مس یا آهن یا شایدم طلا سیم آخر سیم چندمه
متن هم زده به سیم آخر بی علائم نگارشی بی نیم فاصله یه جاهایی نوشتاری و یک جاهایی نیز گفتاری عنوان فونت معمولی متن برجسته همه چی وارونه متن زده به سیم آخر سیم مورد نفرت شاهین حرص در بیار همسفران نویسندگی
من متن یکی با هم هردو ظاهر منظم برای غیر ادب متن محشر البته اندک اغراق و برای ادب یه بیادبی تمام عیار
من هم
برای احتمالن احتمالا یا احتمالاً غریبه محشر و برای احتمالن احتمالا انسان بیادبی به انسان
متن برای خودم هم دست اندازیه تنها رعایت شده پاراگراف از متن هم به هم ریخته تر آرامش بعد طوفان آرامش قبل توفان طتوفان بد آرامش زیاد صحبت از خود قصد ندارمش دلیل دو تا یکی ترس از دکلمه و چس ناله دوم گریز غالب تکراری متن ها بیشتر متن ها م تازگیا منه پر از من است پر از خود بینی
هفته سیم آخر
متن سیم اخر این وسط من نانوازنده ایده فراوان و نوشتیدن هم اما همه چرت سیم آخر اما آمد یادش سرزنگ ریاضی
ای کاش کیبورد را بود امکان نوشتن حروف بینقطه
یادش آمد توسط میل به کشتن به فردی به مشتیدن فردی مشت و مشت و مشت تا بشه بی دندون همون همکلاسی تخمی مغز دستور نمیدهد به دست دستور نمیده برای سیم آخر
زدنش برای روح در روح آزادی برای دیگران مرگ انقراض بشریت خودکشی دسته جمعی شست و شوی مغزی همه نواختن سیم بعد سیم آخر خودش خود سیم آخر اما یعنی دراگ زدن تا مرگ تا عوض شدن رنگ یعنی خودکشی ناموفق تکی و پر عذاب یعنی بیهوشی تشنج و سکنه روحی سیم آخر رندوم گریز از خانه است بیاحساس زدن خود
سیم برهان و برس به متن چند وقت فقط جابهجایی ارکان بی بازی دیگر بی محتوا گرو پوک بیسانسورس بیش از حد شده از نثر وحشی فراتر شده بیتربیت بازی محض گاه چیزایی بی معنی برای گروتسک بازی و فقط چیز شر
تنبل حتا در دستور زدن سیم چه به عملش
بسفریم همسفر
گرفتن جواب از اوستا در سایت نویسندهساز در پی راهکار برای نظمیدن رمان و داستان کوتاه.
دو راه.
یک راه: پارهنویسی از رمان و انتشاریدن در چنل.
دو راه: همکاری. نوشتن با دیگران.
یک، ایدهای برای یادداشت در بیایدهای. دو اما فاقدش. فاقد همسفر. از قضا آمده دیداریاد. درش دنبال تهرانی. همه خراسانی. تهرانی فقط ساجده و حبیبی. دومی نشریده در بلوط. نشری از همسفران که مینشرند کار دیگری تر و تمیز. دخیل در آن عسل فاطمی. فردی متجرب در روزنامهنگاری. متاسفانه بیکانال. دیدم نوشتهای در دورهای و محشر. انگار کار نویسندهای حرفهای و یادآور مدل نوشتار قبل انقلاب.
جدا از تجویز اوستا باید مییافتم و بیابم همسفر. سفر و تنهایی ترکیبی ناشدنی حتا برای درونگراها. انسانها همه مصالح نوشتن. انسان نویسنده که دیگر فبها. مثل درس خاندن. باهوش و بیهوش همه گیرند نتیجه بهتر در درس دسته جمعی. به دلیل تاثیر جمعی انگیزهگیری. برخی اشتباهات اصلاح. برخی نکات مرور. گرفتن روشی جدید برای حل یاد. اینها نیمی از فواید آموزش دسته جمعی. جدا از تجویز و فواید خود آرزومند که نویسم وغوغ ساهابی با مسعود فرزادی نوعی؛ که شوم همسایهی همسفر. مثل نیما و جلال. مثل کنونیاش آراسته و دفتر اوستا. اگر نکنم اشتب خانهاش حولش، حول دفتر.
گرفته تکنولوژی جای روزنامه. کرده دور همسفر از هم. فوایدش مورد قبول اما بِقَبول زندگی ادبی آن موقعها تا کمی بعد انقلاب چیزی دیگر. آخر کی بیاید بدش بسازد روزنامهای با همسفران؟ هر چند هیچ تحریمی بر نویسنده جماعت جوابگو نیست. گفتم که بالاتر عدهای از دوستان زدند بلوط را. کی بیاید بدش باشد در جمعی مثل ربعه. البته باز تحریم بیجواب و شده تهدید فرصت. به لطف تکنولوژی مسافت کم شده. سه تن از سه جای شدند یک جای جمع. الهه جون و فرشته و ندا خانم. ربعه کردهاند ثلثه. شدند بورایهای ایرانی. خصوصن الهه. برای نثر وحشیان و انحطاطگرایان هم پشم ریزان.
گذر از خوبیهای آن دوران.
دورانی که میشرابید دازای و میآزارید چویا را. در اولین دیدار. دورانی که کرمانی و درویشیان بیاطلاع از آینده بودند معلم و شاگرد. این مورد آخری تنها موردی که نخواهمش سفر و همسفری. بیزارم ترسانم که معلم ریاضی شود نویسنده. عشق ادبیات دارد. کلاس مولویخانی دارد. مخاطب یا تولیدکننده؟ ناآگاه.
قصد مرضی داشتم. معرفی او به اوستا و مدرسه. شکر خدا نشده عملی. انشاالله سنگ نزند به سرم و نکنم بعدن عمل. فکریدن به حضور معلم ریاضی در پناهگاهم ترسناک. نام پناهگاهی از بین رود اصلن. فکر کن مثلن تولیدکننده باشد و کند ثبت نام در دورهها. آن وقت گیرد آسایش که چرا مگر فردا امتحان ندارم اینجام؟ . تازه این بخشی از نتایج شوم وجودش.
همسفر شرط سفر.
مدتی به زور فقط در سفر. همسفر شاید بِسَفَرانَدم.
گرفتن جواب از اوستا در سایت نویسندهساز در پی راهکار برای نظمیدن رمان و داستان کوتاه.
دو راه.
یک راه: پارهنویسی از رمان و انتشاریدن در چنل.
دو راه: همکاری. نوشتن با دیگران.
یک، ایدهای برای یادداشت در بیایدهای. دو اما فاقدش. فاقد همسفر. از قضا آمده دیداریاد. درش دنبال تهرانی. همه خراسانی. تهرانی فقط ساجده و حبیبی. دومی نشریده در بلوط. نشری از همسفران که مینشرند کار دیگری تر و تمیز. دخیل در آن عسل فاطمی. فردی متجرب در روزنامهنگاری. متاسفانه بیکانال. دیدم نوشتهای در دورهای و محشر. انگار کار نویسندهای حرفهای و یادآور مدل نوشتار قبل انقلاب.
جدا از تجویز اوستا باید مییافتم و بیابم همسفر. سفر و تنهایی ترکیبی ناشدنی حتا برای درونگراها. انسانها همه مصالح نوشتن. انسان نویسنده که دیگر فبها. مثل درس خاندن. باهوش و بیهوش همه گیرند نتیجه بهتر در درس دسته جمعی. به دلیل تاثیر جمعی انگیزهگیری. برخی اشتباهات اصلاح. برخی نکات مرور. گرفتن روشی جدید برای حل یاد. اینها نیمی از فواید آموزش دسته جمعی. جدا از تجویز و فواید خود آرزومند که نویسم وغوغ ساهابی با مسعود فرزادی نوعی؛ که شوم همسایهی همسفر. مثل نیما و جلال. مثل کنونیاش آراسته و دفتر اوستا. اگر نکنم اشتب خانهاش حولش، حول دفتر.
گرفته تکنولوژی جای روزنامه. کرده دور همسفر از هم. فوایدش مورد قبول اما بِقَبول زندگی ادبی آن موقعها تا کمی بعد انقلاب چیزی دیگر. آخر کی بیاید بدش بسازد روزنامهای با همسفران؟ هر چند هیچ تحریمی بر نویسنده جماعت جوابگو نیست. گفتم که بالاتر عدهای از دوستان زدند بلوط را. کی بیاید بدش باشد در جمعی مثل ربعه. البته باز تحریم بیجواب و شده تهدید فرصت. به لطف تکنولوژی مسافت کم شده. سه تن از سه جای شدند یک جای جمع. الهه جون و فرشته و ندا خانم. ربعه کردهاند ثلثه. شدند بورایهای ایرانی. خصوصن الهه. برای نثر وحشیان و انحطاطگرایان هم پشم ریزان.
گذر از خوبیهای آن دوران.
دورانی که میشرابید دازای و میآزارید چویا را. در اولین دیدار. دورانی که کرمانی و درویشیان بیاطلاع از آینده بودند معلم و شاگرد. این مورد آخری تنها موردی که نخواهمش سفر و همسفری. بیزارم ترسانم که معلم ریاضی شود نویسنده. عشق ادبیات دارد. کلاس مولویخانی دارد. مخاطب یا تولیدکننده؟ ناآگاه.
قصد مرضی داشتم. معرفی او به اوستا و مدرسه. شکر خدا نشده عملی. انشاالله سنگ نزند به سرم و نکنم بعدن عمل. فکریدن به حضور معلم ریاضی در پناهگاهم ترسناک. نام پناهگاهی از بین رود اصلن. فکر کن مثلن تولیدکننده باشد و کند ثبت نام در دورهها. آن وقت گیرد آسایش که چرا مگر فردا امتحان ندارم اینجام؟ . تازه این بخشی از نتایج شوم وجودش.
همسفر شرط سفر.
مدتی به زور فقط در سفر. همسفر شاید بِسَفَرانَدم.
زندگی کلیشهای
حین پاکنویس داستانی آمد به یاد کابوسی قدیمی و همیشگی. زندگی کلیشه یا نرمال، مطابق هنجارهای اجتماعی. زندگی که غالب آدمها دارند. هر چه میخاهی صدا کن. چه فرقی آید به ماهیتش؟ در هر اسمی من ازش بیزار. فکرش برابر با سکتهام. وقوعش هم حتمن مرگم. شباهت با دیگران در کوچکترین چیزی آزار دهنده چه رسد به کل زندگی.
کنکور تجربی دادن برخلاف میل. قبولی در رشتهای شناور یا چرت. چند سال درس خاندن. کارآموزی و کار ورزی. تلاش بیفایده برای نشر کتاب. شاید هم رهاییدن نویسندگی. کار دائمی. کار اداری. خسته کننده. مدام یک جا نشستن. به چوخ دادن باسن. حقوق بخور و نمیر. منتظر شوهر. ازدواج. بچهدار شدن. مرخصی. دوباره سر کار رفتن. تنها دغدغه و غر درمورد فامیل شوهر و درگیری با بچه. تنها دغدغه چشم و هم چشمی و دعوا با شوهر سر چیزهای بیارزش. تنها تفریح خاله زنکبازی و مهمانیهای احمقانه. جمع شدن چندتا رجالهی بیزار از هم فقط برای فخر فروشی و فضولی. حتا زنان شاغل با وجود مشغله به این مصبیت گرفتاراند. بیماری ارثی از مادران خانهدارشان. تنها افتخارشان یا شوهر پولدار یا بچهی باهوش و مودب و یا خاستگاران زیاد. کار فاحشهها. فقط آنها به مشتری زیاد میافتخارند.
در این میان من هم احمقی کتابخان. شاید هم کتاب هم گذاشتم کنار. در بهترین حالت پس از بازنشستگی یا بزرگ شدن فرزند فیلم یاد هندوستان کند. مثل خیلیها از همسفران در میانسالی از زندگی فارغ گشته و به آرزوی دیرینه میپردازم.
در بدترین حالت اما پیر میشوم. میمیرم. میغرم، میبَهانم هر چیز را برای نرسیدن به چیزهایی. مینالم که حیف شده استعداد نداشتهام، که سوختم. احمقانه مثل دیگران. حاضر به مرگ برای گریز از این کابوس. ترسان از آینده برای وقوع این کابوس. برای گریزش تا ته نباید رفت. حداقل تا سر شغل اداری. بعدش نه. ازدواج نه. ازدواج زن را احمق و مرد را عصبی میکند، حتا شده ذرهای. ندیدم متاهلی خارج از این قاعده.
اگر شانس آورده و کتاب نگه دارم تاثیر همنشین احمقترم میکند. با ناچار به دلیل هنجارها باید روم در مهمانیهای خانوادگی و بدتر مهمانیهای زنانه. تنها فرار از کلیشه باکرگی. روحی و جسمی. پرهیز از ازدواج. آن هم موقتی و احتمالی.
حین پاکنویس داستانی آمد به یاد کابوسی قدیمی و همیشگی. زندگی کلیشه یا نرمال، مطابق هنجارهای اجتماعی. زندگی که غالب آدمها دارند. هر چه میخاهی صدا کن. چه فرقی آید به ماهیتش؟ در هر اسمی من ازش بیزار. فکرش برابر با سکتهام. وقوعش هم حتمن مرگم. شباهت با دیگران در کوچکترین چیزی آزار دهنده چه رسد به کل زندگی.
کنکور تجربی دادن برخلاف میل. قبولی در رشتهای شناور یا چرت. چند سال درس خاندن. کارآموزی و کار ورزی. تلاش بیفایده برای نشر کتاب. شاید هم رهاییدن نویسندگی. کار دائمی. کار اداری. خسته کننده. مدام یک جا نشستن. به چوخ دادن باسن. حقوق بخور و نمیر. منتظر شوهر. ازدواج. بچهدار شدن. مرخصی. دوباره سر کار رفتن. تنها دغدغه و غر درمورد فامیل شوهر و درگیری با بچه. تنها دغدغه چشم و هم چشمی و دعوا با شوهر سر چیزهای بیارزش. تنها تفریح خاله زنکبازی و مهمانیهای احمقانه. جمع شدن چندتا رجالهی بیزار از هم فقط برای فخر فروشی و فضولی. حتا زنان شاغل با وجود مشغله به این مصبیت گرفتاراند. بیماری ارثی از مادران خانهدارشان. تنها افتخارشان یا شوهر پولدار یا بچهی باهوش و مودب و یا خاستگاران زیاد. کار فاحشهها. فقط آنها به مشتری زیاد میافتخارند.
در این میان من هم احمقی کتابخان. شاید هم کتاب هم گذاشتم کنار. در بهترین حالت پس از بازنشستگی یا بزرگ شدن فرزند فیلم یاد هندوستان کند. مثل خیلیها از همسفران در میانسالی از زندگی فارغ گشته و به آرزوی دیرینه میپردازم.
در بدترین حالت اما پیر میشوم. میمیرم. میغرم، میبَهانم هر چیز را برای نرسیدن به چیزهایی. مینالم که حیف شده استعداد نداشتهام، که سوختم. احمقانه مثل دیگران. حاضر به مرگ برای گریز از این کابوس. ترسان از آینده برای وقوع این کابوس. برای گریزش تا ته نباید رفت. حداقل تا سر شغل اداری. بعدش نه. ازدواج نه. ازدواج زن را احمق و مرد را عصبی میکند، حتا شده ذرهای. ندیدم متاهلی خارج از این قاعده.
اگر شانس آورده و کتاب نگه دارم تاثیر همنشین احمقترم میکند. با ناچار به دلیل هنجارها باید روم در مهمانیهای خانوادگی و بدتر مهمانیهای زنانه. تنها فرار از کلیشه باکرگی. روحی و جسمی. پرهیز از ازدواج. آن هم موقتی و احتمالی.
دو من
- سلام.
- خداحافظ.
- what ؟ دلیل؟ میل به تفاوت یا سردی؟
- بدتر از من فقط بتحلیل.
- تو هم فقط فعل بساز.
- دقت کردی من و تو یکیایم ولی...
- کجا یکیایم؟ اگه اینطور بود دیگه تویی وجود نداشت یا این مکالمه.
- شاید اما با وجود ماهیت یکسان خیلی فرق داریم.
- چند بار بگم من و تو یکی نیستیم. فقط ماهیتمان شبیه است همین.
- نه ماهیت ما از شباهت فراتره. یکی شده.
- فکر میکردم مغز باز داری. من و تو یکی نیستیم. تو تویی و من منم. تو زری نویسندهای و من زری خالی.
- تو فقط زری نیستی. تو بیش از سه حرفی.
- از هر چی که بوی روانشناسی بده بدم میاد. یعنی چی بیشار از سه حرفم. من که نگفتم بیارزشم و از این چیزا.
- از بس با هم چرخیدیم نقشهای هم رو گرفتیم.
- What's your mean?
- مثلن من زری وحشیام که هر چی از دهنش بیاد میگه. تو کاغذ همه رو میکشه. تو هم زری آرامی که فقط در ذهن میکشه. حالا بعضی وقتا...
- اوکی گرفتم. بیراه هم نمیگی. یکم پیش من شدم زری وحشی و تو آرام.
- آره. من و تو با این که یکیایم فرق داریم. من میگم خاهر باده و تو میگی خانم علوی. رکی. از هنجار فراری اما حوصلهی دردسر و جر و بحث نداری. خیلی کارها اعتقاد نداری. میدی انجام ولی برای این که نیفتی تو دردسری. برخلاف من
- چرت میگی. ... این متن رو کی نوشته؟
- نظر خودت؟
- تو؟
- ما.
- نویسنده تویی. من فقط زری.
- آره. مینویسیم ولی بعضی وقتا با هم.
- عقیدهی کیه؟ کدوممون فکرش رو داده؟
- منظورت اینه کدوممون از الهه جون تقلیده؟
- yes.
- تو.
- تازگیها کم صحبت نشدیم؟
- آره. تو مریضی آخه.
- مریض؟ من سالم سالمم. مریضی چه ربطی داره؟ تو که نمیگیری.
- چرا. اینجور مریضها چرا. منتقل شه فقط بین هم ماهیتها.
- ماهیتهای مشابه.
- حالا هر چی. در هر صورت تو مریضی و من هم دارم میشم کم کم مریض.
- پس میتونیم بحرفیم. تو هم مریضی.
- نه ممکنه مریضتر شم.
- از این بیشتر؟
- نمیخام زیاد باهات حرف بزنم.
- why?
- ...
- میترسی یکیشیم؟
- همین الان هم یکیایم.
- نوچ. این چیزیه که خودت به خودت میگی برای مخفی کردن ترست.
- الان دیگه اصن نمیخام باهات حرف بزنم.
- سلام.
- خداحافظ.
- what ؟ دلیل؟ میل به تفاوت یا سردی؟
- بدتر از من فقط بتحلیل.
- تو هم فقط فعل بساز.
- دقت کردی من و تو یکیایم ولی...
- کجا یکیایم؟ اگه اینطور بود دیگه تویی وجود نداشت یا این مکالمه.
- شاید اما با وجود ماهیت یکسان خیلی فرق داریم.
- چند بار بگم من و تو یکی نیستیم. فقط ماهیتمان شبیه است همین.
- نه ماهیت ما از شباهت فراتره. یکی شده.
- فکر میکردم مغز باز داری. من و تو یکی نیستیم. تو تویی و من منم. تو زری نویسندهای و من زری خالی.
- تو فقط زری نیستی. تو بیش از سه حرفی.
- از هر چی که بوی روانشناسی بده بدم میاد. یعنی چی بیشار از سه حرفم. من که نگفتم بیارزشم و از این چیزا.
- از بس با هم چرخیدیم نقشهای هم رو گرفتیم.
- What's your mean?
- مثلن من زری وحشیام که هر چی از دهنش بیاد میگه. تو کاغذ همه رو میکشه. تو هم زری آرامی که فقط در ذهن میکشه. حالا بعضی وقتا...
- اوکی گرفتم. بیراه هم نمیگی. یکم پیش من شدم زری وحشی و تو آرام.
- آره. من و تو با این که یکیایم فرق داریم. من میگم خاهر باده و تو میگی خانم علوی. رکی. از هنجار فراری اما حوصلهی دردسر و جر و بحث نداری. خیلی کارها اعتقاد نداری. میدی انجام ولی برای این که نیفتی تو دردسری. برخلاف من
- چرت میگی. ... این متن رو کی نوشته؟
- نظر خودت؟
- تو؟
- ما.
- نویسنده تویی. من فقط زری.
- آره. مینویسیم ولی بعضی وقتا با هم.
- عقیدهی کیه؟ کدوممون فکرش رو داده؟
- منظورت اینه کدوممون از الهه جون تقلیده؟
- yes.
- تو.
- تازگیها کم صحبت نشدیم؟
- آره. تو مریضی آخه.
- مریض؟ من سالم سالمم. مریضی چه ربطی داره؟ تو که نمیگیری.
- چرا. اینجور مریضها چرا. منتقل شه فقط بین هم ماهیتها.
- ماهیتهای مشابه.
- حالا هر چی. در هر صورت تو مریضی و من هم دارم میشم کم کم مریض.
- پس میتونیم بحرفیم. تو هم مریضی.
- نه ممکنه مریضتر شم.
- از این بیشتر؟
- نمیخام زیاد باهات حرف بزنم.
- why?
- ...
- میترسی یکیشیم؟
- همین الان هم یکیایم.
- نوچ. این چیزیه که خودت به خودت میگی برای مخفی کردن ترست.
- الان دیگه اصن نمیخام باهات حرف بزنم.
Telegram
پاتیل | باده علوی
حالا چرا پاتیل؟
چون مست و پاتیل
چون هر روز یه پاتیل آش میپزم یه وجب روغن روش
چون مست و پاتیل
چون هر روز یه پاتیل آش میپزم یه وجب روغن روش
دالِ دغدغه
تمام پاکنویس داستان امروز. تا آخر هفته برنامه طنز سیاه. بعد رمان. روزهایی بیفردای امتحانی پرداختن به هر دو. وضعیتی ادامهدار تا پایان رمان. قصد خرید کتابی در باب طنز سیاه. پیشنهادش هم از اوستا فردا پسفردا.
در مورد داستان کوتاه تازه شروع است. شده پیشنویسی تمیز. پایانش خوب اما ناقص. حدسهایی در موردش. جواب قطعی ناموجود. ترسی هست همیشه نسبت به پاکنویس. از طرفی لازم برای کمال. از طرفی ترس از دست رفتن جوهر. شده اتفاق در مورد سایهای سفید. آن را نزدیک به پانزده بار پاک نویسیدم. باید تعادل یافت. بیش از حد پاکیدن جلای استیل بده بر باد. سه ماه یک بار پاکیدن تا یک سال. گذاشتن کنار بعدش. نرفتن سراغش به هیچ عنوان تا هوس پاکنویسی نکنم.
رمان شکلات دارد. مشکلات دارد. فرصت حل تا آخر هفته. مشکل و شُکول نه طرح و ایده، نه بیوگرافی شخصیت. همه چی حی و حاضر. مشکل قلب و عطف. تجربهی رمان فقط دو. در هر دو هم بخشی از من. در اولی همه چیزم. احساس و خاطره و فکر و همه چیز مرتبط به آن سال. دومی اما فقط فکر و فکر. فکر اول عقیده و دومی خیال. بخشی از سالنویسه به لطفش در یادم. این رمان هیچ. شاید گویی در طول مسیر هم عطف آید و هم ربط. خیر. در آن دو اول ربط و عطف و بعد رمان پس این نیز چنین. ابتدا حسی و بعد برای بیانش رمانی. الان هم حس هست تا بینهایت اما نامرتبط به رمان. داستان عاشقانه و احساسات من .... . شخصیت نوجوان و من نیز اما از دو نوع متفاوت. او نوجوانی زیاد. از نوع که همه اندکی درکش کنند. شاید باید عاشق شوم. هر چند باز بیفایده. عشقی که من بتجربم با عشق او از زمین تا آسمان تفاوت.
در نظرم پیوند، عطف، ربط، هر چه خاهی نامی؛ میبرد جلو رمان را. میدهد اشتیاق. در هر شرایطی نیرو دهدم. میبرد از بین وحشت را حتا. وحشت آغازیدن و نوشتن. نوشتن رمان.
وقتی اوستا فرمان رماننویسی صادرید؛ شدم پنیک اتک، بیدروغ. از آن عذابهایی که لذتبخش نیست. به قول بوداییها دوکا نیست. ماندهام برای جلوگیری از ترس بیمقدمه بنویسم یا مراسمی بسازم برایش؟
راههای دیگری هم برایش در ذهن. گوش سپردن به تجویز اوستا. اشتراکی نوشتن. با همسفران هنوز ناجور. یا باید جور شد در این یک هفته یا دست به دامن همکلاسی.
بیشتر اهل خاندن. حداقل کمصحبت از نوشتن. از جهتی شریکی خوب. رمان دارای شاعرانگی. او هم عشق و کارش. از جهتی همین مسئلهی دردسر. کهننویس و کلاسیکخان. شاعرانگیاش آغشته به بوی مولانا. مال من در بیشترین حالت بویش تا نهضت مشروطه. اگر نیامدمان شریک راه سوم هنوز هست. از همان فرد میکنم درخاست بشود برایم مبصری، بالا سری، چیزی. کسی که بپرسد هر روز از نوشتنِ دیروز؛ ببیند با وقت آزاد زیاد نوشتم یا نه. در جواب نه بکوبد بر سرم. بِتَخریبانَدَم از نظر شخصیتی. کاری کند شوم از کار خود پشیمان.
قبل از همهی این راهها باید ببینم علت چیست. علت ترس. مگر مسئلهی ریاضی است بحلی، زندگی است علل یاب. « گشتم نبود نگرد نیست.» جملهای که مدام به خود میگویم. مگر میشود چیزی بیعلت باشد؟ همان موقع حین پنیک اتک، بعد فرمان اوستا یافتم پیاش. هیچ. شاید از احمقیام از استرس. باید خود را بشکافم تا بشکوفم. باید کمی بتحقیقم در مورد ترس عموم از آغازیدن. شاید من هم گیر همان علت کلیشهای.
تمام پاکنویس داستان امروز. تا آخر هفته برنامه طنز سیاه. بعد رمان. روزهایی بیفردای امتحانی پرداختن به هر دو. وضعیتی ادامهدار تا پایان رمان. قصد خرید کتابی در باب طنز سیاه. پیشنهادش هم از اوستا فردا پسفردا.
در مورد داستان کوتاه تازه شروع است. شده پیشنویسی تمیز. پایانش خوب اما ناقص. حدسهایی در موردش. جواب قطعی ناموجود. ترسی هست همیشه نسبت به پاکنویس. از طرفی لازم برای کمال. از طرفی ترس از دست رفتن جوهر. شده اتفاق در مورد سایهای سفید. آن را نزدیک به پانزده بار پاک نویسیدم. باید تعادل یافت. بیش از حد پاکیدن جلای استیل بده بر باد. سه ماه یک بار پاکیدن تا یک سال. گذاشتن کنار بعدش. نرفتن سراغش به هیچ عنوان تا هوس پاکنویسی نکنم.
رمان شکلات دارد. مشکلات دارد. فرصت حل تا آخر هفته. مشکل و شُکول نه طرح و ایده، نه بیوگرافی شخصیت. همه چی حی و حاضر. مشکل قلب و عطف. تجربهی رمان فقط دو. در هر دو هم بخشی از من. در اولی همه چیزم. احساس و خاطره و فکر و همه چیز مرتبط به آن سال. دومی اما فقط فکر و فکر. فکر اول عقیده و دومی خیال. بخشی از سالنویسه به لطفش در یادم. این رمان هیچ. شاید گویی در طول مسیر هم عطف آید و هم ربط. خیر. در آن دو اول ربط و عطف و بعد رمان پس این نیز چنین. ابتدا حسی و بعد برای بیانش رمانی. الان هم حس هست تا بینهایت اما نامرتبط به رمان. داستان عاشقانه و احساسات من .... . شخصیت نوجوان و من نیز اما از دو نوع متفاوت. او نوجوانی زیاد. از نوع که همه اندکی درکش کنند. شاید باید عاشق شوم. هر چند باز بیفایده. عشقی که من بتجربم با عشق او از زمین تا آسمان تفاوت.
در نظرم پیوند، عطف، ربط، هر چه خاهی نامی؛ میبرد جلو رمان را. میدهد اشتیاق. در هر شرایطی نیرو دهدم. میبرد از بین وحشت را حتا. وحشت آغازیدن و نوشتن. نوشتن رمان.
وقتی اوستا فرمان رماننویسی صادرید؛ شدم پنیک اتک، بیدروغ. از آن عذابهایی که لذتبخش نیست. به قول بوداییها دوکا نیست. ماندهام برای جلوگیری از ترس بیمقدمه بنویسم یا مراسمی بسازم برایش؟
راههای دیگری هم برایش در ذهن. گوش سپردن به تجویز اوستا. اشتراکی نوشتن. با همسفران هنوز ناجور. یا باید جور شد در این یک هفته یا دست به دامن همکلاسی.
بیشتر اهل خاندن. حداقل کمصحبت از نوشتن. از جهتی شریکی خوب. رمان دارای شاعرانگی. او هم عشق و کارش. از جهتی همین مسئلهی دردسر. کهننویس و کلاسیکخان. شاعرانگیاش آغشته به بوی مولانا. مال من در بیشترین حالت بویش تا نهضت مشروطه. اگر نیامدمان شریک راه سوم هنوز هست. از همان فرد میکنم درخاست بشود برایم مبصری، بالا سری، چیزی. کسی که بپرسد هر روز از نوشتنِ دیروز؛ ببیند با وقت آزاد زیاد نوشتم یا نه. در جواب نه بکوبد بر سرم. بِتَخریبانَدَم از نظر شخصیتی. کاری کند شوم از کار خود پشیمان.
قبل از همهی این راهها باید ببینم علت چیست. علت ترس. مگر مسئلهی ریاضی است بحلی، زندگی است علل یاب. « گشتم نبود نگرد نیست.» جملهای که مدام به خود میگویم. مگر میشود چیزی بیعلت باشد؟ همان موقع حین پنیک اتک، بعد فرمان اوستا یافتم پیاش. هیچ. شاید از احمقیام از استرس. باید خود را بشکافم تا بشکوفم. باید کمی بتحقیقم در مورد ترس عموم از آغازیدن. شاید من هم گیر همان علت کلیشهای.
اولین زور برای طنز سیاه
- شب به شر شنوندگان منفور! امروز از ساعت پنج شب تا الان به لطف خداوند متعال نعمت طوفان بر ما ارزانی شده. شاید هم الان نزدیکان شوما خوشبختیاند که طوفان همه چیزشان را گرفته. خوشا به سعادت این افراد. البته اگر پنجره را باز کنید ... و بله شما مردید. بله شوما خوشبخت شدین. هنوز کافران نفهمیدهاند خدا به خاطر کدوم کار خوبمون این پاداش را داده. طبق فرمایش آتئیست بزرگ نون خامهای همه باید برای شکر این نعمت نماز بخانیم. در این طوفان دلانگیز از آقای دکترْ بیمار دعوت میکنیم تا نکات بیهودهای در مورد خودکشی بدانیم.
- بیمقدمه چینی و احوالپرسی سر اصل مطلب میرم. طبق پژوهشات من و همکارانم از جمله خودم به تازگی نیاز جنسی مردم از نیاز به بقا بیشتر شده. متاسفانه حتا کاندوم به کار نمیگیرن. با این حجم از نوزادان غیر قانونی باید عقیم ساخت. باید بیجنسیت شد.
خاهران و برادران یا نکنین یا میکنین نزایین. اینو من نمیگم. آتئیست بزرگمان میفرمایه. از شوما میپرسم خانوم مجری چند بار آقای پزشکها و نون خامهای گفتن قرص بخورین. قرص کاهنده. کاهندهی جنسی. چند بار گفتن برین سمت خود ارضایی و لواط. با این کارها خودکشی شهیدان را بیمعنا میسازین. مگر در بیلبوردها موارد احتیاطی را نگفتیم؟ پس چرا هیچی به هیچی؟ قبلن گفتم دوباره میگم تا قبل از اطمینان از مرگ خودتون را نکشین. فقط الکی وسیله خودکشی هدر میدین.
افرادی که هم اکنون در حال خودکشی هستین؛ لحظهای دست نگهدارین. قبلش ببینین شیری باز یا چراغی روشن نیس. اگه پولدارین و تیکه پنیر فاسدی تو یخچالتون بدین به همسایهای، کسی بعد رفع زحمت کنین. باور کنین خانوم مجری به هزار شکل این موارد را متذکر میشیم و باز گوشه ی خیابون جنازه است. درسته مردم به خودکشی ترغیب میشن ولی جلوهی شهر رو از بین میبره.
- بله آقای بیمار. همین یه هفته پیش داشتم زیر بارون اسیدی میرقصیدم که پاشنهی کفشم خود به جنازه.
- از بحث منحرف نشیم خانوم مجری. ما باید عوض توصیه دنبال دلیل بگردیم. باید یاد دهیم جوانان چطور اشتیاق به مرگ را برای استفادهی بهینه در کنترل خود در آورن.
- فرمایشات شوما کاملن صحیح. وقت برنامه رو به اتمامه. اجازه دهید با خداحافظی سرد از شنوندگان منفور از حضورتان خلاص شیم.
- شب به شر شنوندگان منفور! امروز از ساعت پنج شب تا الان به لطف خداوند متعال نعمت طوفان بر ما ارزانی شده. شاید هم الان نزدیکان شوما خوشبختیاند که طوفان همه چیزشان را گرفته. خوشا به سعادت این افراد. البته اگر پنجره را باز کنید ... و بله شما مردید. بله شوما خوشبخت شدین. هنوز کافران نفهمیدهاند خدا به خاطر کدوم کار خوبمون این پاداش را داده. طبق فرمایش آتئیست بزرگ نون خامهای همه باید برای شکر این نعمت نماز بخانیم. در این طوفان دلانگیز از آقای دکترْ بیمار دعوت میکنیم تا نکات بیهودهای در مورد خودکشی بدانیم.
- بیمقدمه چینی و احوالپرسی سر اصل مطلب میرم. طبق پژوهشات من و همکارانم از جمله خودم به تازگی نیاز جنسی مردم از نیاز به بقا بیشتر شده. متاسفانه حتا کاندوم به کار نمیگیرن. با این حجم از نوزادان غیر قانونی باید عقیم ساخت. باید بیجنسیت شد.
خاهران و برادران یا نکنین یا میکنین نزایین. اینو من نمیگم. آتئیست بزرگمان میفرمایه. از شوما میپرسم خانوم مجری چند بار آقای پزشکها و نون خامهای گفتن قرص بخورین. قرص کاهنده. کاهندهی جنسی. چند بار گفتن برین سمت خود ارضایی و لواط. با این کارها خودکشی شهیدان را بیمعنا میسازین. مگر در بیلبوردها موارد احتیاطی را نگفتیم؟ پس چرا هیچی به هیچی؟ قبلن گفتم دوباره میگم تا قبل از اطمینان از مرگ خودتون را نکشین. فقط الکی وسیله خودکشی هدر میدین.
افرادی که هم اکنون در حال خودکشی هستین؛ لحظهای دست نگهدارین. قبلش ببینین شیری باز یا چراغی روشن نیس. اگه پولدارین و تیکه پنیر فاسدی تو یخچالتون بدین به همسایهای، کسی بعد رفع زحمت کنین. باور کنین خانوم مجری به هزار شکل این موارد را متذکر میشیم و باز گوشه ی خیابون جنازه است. درسته مردم به خودکشی ترغیب میشن ولی جلوهی شهر رو از بین میبره.
- بله آقای بیمار. همین یه هفته پیش داشتم زیر بارون اسیدی میرقصیدم که پاشنهی کفشم خود به جنازه.
- از بحث منحرف نشیم خانوم مجری. ما باید عوض توصیه دنبال دلیل بگردیم. باید یاد دهیم جوانان چطور اشتیاق به مرگ را برای استفادهی بهینه در کنترل خود در آورن.
- فرمایشات شوما کاملن صحیح. وقت برنامه رو به اتمامه. اجازه دهید با خداحافظی سرد از شنوندگان منفور از حضورتان خلاص شیم.
NEET
نیت و neet واقعن ایستعفا از همه چی. تنها هویت، انسان بودن. هویت اجتماعی و جنسی و شغلی همه میره. یه جور بازنشستگی تو جوونی. آزادی از هر قیدی. از نظر ملت انگلی. واقعن انگلی. بیکاری و بیعلم، بیمهارتی و بیهرچیز دیگه. خرج و مخارجت از ددی ریچت. میخام و میخامش. عین یه بچه که تو ویترین عروسکی میبینه و هی گریه و گریه واسه خریدش. بدون نیگرانی از آینده و کار و درس و زندگی و هر مرتبطی چرت. کلن ریلکس. تایم هم آزاد. میشه دید و رفت یه عالمه جا. میشه خوند یه عالمه کتاب. هر چند مانی محدود و دستا بیمفعول. این بدیش. بدیِ دائمی. موقتی، بیبدی. موقتی میخام بیش از بچه برای عروسک. بدون اینکه عمری بره، زمانی بپره. بدون اینکه بشی مجبور برای ایستارت از صفر. فقط زمان وا میایسته. خودش هم ایستراحت میکنه. ما هم. وایسه و بفهمیم. وایسه و نایستیم. وایسه بیعلم بر حرکت دوباره. راحت و تخت بدیم هدر زمان رو. بکنیم تبدیل فراغت رو به روتین؛ در حدی که شد خسته ازشون. در حدی که خدا خدا کرد برای حرکت دوبارهاش. حرکت زمان. نیت یه عارضه به قولی ایجتماعی همه میگن مرگ و من میگم زندگی. واسه همین خاطر خاشم. دستم ولی بسته. باید درس خوند و رفت مدرسه. باید مهارتی آموخت برای plan b. باید دو سال دیگه کنکور داد و رفت دانشگاه. بعدش هم سر کار. باید و باید و باید تا آخر عمر حتا بعدش. بمیری هم هس. ایگه مثلن وصیتی چیزکی کنی که مثلنی مراسم نگیرن باز میگیرن. ایگه ناکس باشی حداقل از مورد آخر آزادی.
نیت و neet واقعن ایستعفا از همه چی. تنها هویت، انسان بودن. هویت اجتماعی و جنسی و شغلی همه میره. یه جور بازنشستگی تو جوونی. آزادی از هر قیدی. از نظر ملت انگلی. واقعن انگلی. بیکاری و بیعلم، بیمهارتی و بیهرچیز دیگه. خرج و مخارجت از ددی ریچت. میخام و میخامش. عین یه بچه که تو ویترین عروسکی میبینه و هی گریه و گریه واسه خریدش. بدون نیگرانی از آینده و کار و درس و زندگی و هر مرتبطی چرت. کلن ریلکس. تایم هم آزاد. میشه دید و رفت یه عالمه جا. میشه خوند یه عالمه کتاب. هر چند مانی محدود و دستا بیمفعول. این بدیش. بدیِ دائمی. موقتی، بیبدی. موقتی میخام بیش از بچه برای عروسک. بدون اینکه عمری بره، زمانی بپره. بدون اینکه بشی مجبور برای ایستارت از صفر. فقط زمان وا میایسته. خودش هم ایستراحت میکنه. ما هم. وایسه و بفهمیم. وایسه و نایستیم. وایسه بیعلم بر حرکت دوباره. راحت و تخت بدیم هدر زمان رو. بکنیم تبدیل فراغت رو به روتین؛ در حدی که شد خسته ازشون. در حدی که خدا خدا کرد برای حرکت دوبارهاش. حرکت زمان. نیت یه عارضه به قولی ایجتماعی همه میگن مرگ و من میگم زندگی. واسه همین خاطر خاشم. دستم ولی بسته. باید درس خوند و رفت مدرسه. باید مهارتی آموخت برای plan b. باید دو سال دیگه کنکور داد و رفت دانشگاه. بعدش هم سر کار. باید و باید و باید تا آخر عمر حتا بعدش. بمیری هم هس. ایگه مثلن وصیتی چیزکی کنی که مثلنی مراسم نگیرن باز میگیرن. ایگه ناکس باشی حداقل از مورد آخر آزادی.