رنگارنگ
انسان نه سیاه است و نه سفید. نه خاکستری است و نه آبی. نه بیرنگ و نه هر رنگ. رنگارنگ است. انسان یک سفید ساده، یک سیاه سیه روز، یک آبی آرام، یک قرمز غضبناک، یک زرد مسرور، یک سبز سید است. یک صورتی سیرت لطیف، یک خاکستری متعادل، یک بنفش مرموز. انسان رنگین کمانی هزار رنگ از صفت است.
انسان نه سیاه است و نه سفید. نه خاکستری است و نه آبی. نه بیرنگ و نه هر رنگ. رنگارنگ است. انسان یک سفید ساده، یک سیاه سیه روز، یک آبی آرام، یک قرمز غضبناک، یک زرد مسرور، یک سبز سید است. یک صورتی سیرت لطیف، یک خاکستری متعادل، یک بنفش مرموز. انسان رنگین کمانی هزار رنگ از صفت است.
داستانک
کشیدم دستمالی بر علاالدینی. تکانید. افتاد. آمد بیرون غولی آبی.
- بکن سه آرزو نه بیش.
منگم. آرزو؟ چه؟ تفنگ. میبینمش هر روز.
ـ تفنگی. بزنم تو مغزم.
مثل بز مرا نگریست. گفتم:« خب؟ انجامش بده.»
ـ گر برآورانم نتوانی خواهی دیگر چیزی. باشد برای آخر.
مگر جز تفنگ، جز مرگ چیزی میخواهم؟ شاید. زندگی زودتر از مرگ است.
ـ خواهم هوس تفنگ نکنم.
میاندیشد غول. راهکاری مییابد با جرقهای. میکند شصتش را در مخچهام فرو. میرود تو. میآید بیرون با رشته دودی خاکستری. رشتهای مویین و نورانی. چه میکنی غولجان؟ رشته را میفشارد. میکند پودر ذره ذره تو هوا پخش.
گفت:« حال خواه خواستهای دگر. میل تفنگ بوده اون رشته شده دود.»
چه خواهم آخر؟ تفنگ نیست اما هست اسلحه. اسلحهای سرد. مثلا چاقویی. گفتم بی حالت:« تیز چاقویی میخواهم. برنده چاقویی. برای شاهرگی.»
کشیدم دستمالی بر علاالدینی. تکانید. افتاد. آمد بیرون غولی آبی.
- بکن سه آرزو نه بیش.
منگم. آرزو؟ چه؟ تفنگ. میبینمش هر روز.
ـ تفنگی. بزنم تو مغزم.
مثل بز مرا نگریست. گفتم:« خب؟ انجامش بده.»
ـ گر برآورانم نتوانی خواهی دیگر چیزی. باشد برای آخر.
مگر جز تفنگ، جز مرگ چیزی میخواهم؟ شاید. زندگی زودتر از مرگ است.
ـ خواهم هوس تفنگ نکنم.
میاندیشد غول. راهکاری مییابد با جرقهای. میکند شصتش را در مخچهام فرو. میرود تو. میآید بیرون با رشته دودی خاکستری. رشتهای مویین و نورانی. چه میکنی غولجان؟ رشته را میفشارد. میکند پودر ذره ذره تو هوا پخش.
گفت:« حال خواه خواستهای دگر. میل تفنگ بوده اون رشته شده دود.»
چه خواهم آخر؟ تفنگ نیست اما هست اسلحه. اسلحهای سرد. مثلا چاقویی. گفتم بی حالت:« تیز چاقویی میخواهم. برنده چاقویی. برای شاهرگی.»
نبرد تاریکی و چراغ
وقتی در شب هنگام در سیاهی غرق شدی چراغی روشن کنی؛ چه زیاد یا چه کم، چه بزرگ یا چه کوچک، چه کمنور یا چه پرنور باز دهان چراغ برای بلعیدن تاریکی بس کوچک است. حتی نمیتواند او را قطعه قطعه کند. آرام آرام بجود. دلش برای تاریکی جا ندارد. خودش بس قوی هیکل است اما دهان و شکمش یک نقطه. با این وجود تاریکی از همان هیکل بزرگ و همان شکم و دهان نقطهای میهراسد. میگریزد. در سایهها پنهان میشود. چراغ که میپندارد تاریکی مرده؛ میخسبد. آنگاه تاریکی جرئت مییابد. از دل سایه بیرون میآید و بر اتاق حکمفرمایی میکند.
وقتی در شب هنگام در سیاهی غرق شدی چراغی روشن کنی؛ چه زیاد یا چه کم، چه بزرگ یا چه کوچک، چه کمنور یا چه پرنور باز دهان چراغ برای بلعیدن تاریکی بس کوچک است. حتی نمیتواند او را قطعه قطعه کند. آرام آرام بجود. دلش برای تاریکی جا ندارد. خودش بس قوی هیکل است اما دهان و شکمش یک نقطه. با این وجود تاریکی از همان هیکل بزرگ و همان شکم و دهان نقطهای میهراسد. میگریزد. در سایهها پنهان میشود. چراغ که میپندارد تاریکی مرده؛ میخسبد. آنگاه تاریکی جرئت مییابد. از دل سایه بیرون میآید و بر اتاق حکمفرمایی میکند.
برف تابستان
در چلهی تابستان هنوز سردت است. زمستان سالها پیش تمام شده و هنوز دانههای برف بر شانهی عریانت نشسته. همین چند دانه برف در گرمای تابستان مریضت کرده. خورشید با وجود گرمای کشندهاش باز توانایی ذوب کردن دانههای برف را ندارد. حتی اگر داشته باشد باز نمیتواند رطوبت شانههایت را تبخیر کند. حتی اگر چنین هم باشد؛ هیچگاه نمیتواند آن بخار سمی را از بین ببرد. ببرد جایی دور. به دور از تنفس تو ببرد. اما چرا چنین بدبین بود؟ چرا روی دیگر سکه را ندید؟ قطرات عرق تابستان تا زمستان بر زیر بغلت جا خوش میکند مثل دانههای برف تابستان. به طرز عجیبی نیروی جاذبه بر آن قطرات اثری ندارد. همان جا میمانند تا کاملا صرف خدمت تو شوند، تا بدنت را در برابر سرما عایق کنند.
در چلهی تابستان هنوز سردت است. زمستان سالها پیش تمام شده و هنوز دانههای برف بر شانهی عریانت نشسته. همین چند دانه برف در گرمای تابستان مریضت کرده. خورشید با وجود گرمای کشندهاش باز توانایی ذوب کردن دانههای برف را ندارد. حتی اگر داشته باشد باز نمیتواند رطوبت شانههایت را تبخیر کند. حتی اگر چنین هم باشد؛ هیچگاه نمیتواند آن بخار سمی را از بین ببرد. ببرد جایی دور. به دور از تنفس تو ببرد. اما چرا چنین بدبین بود؟ چرا روی دیگر سکه را ندید؟ قطرات عرق تابستان تا زمستان بر زیر بغلت جا خوش میکند مثل دانههای برف تابستان. به طرز عجیبی نیروی جاذبه بر آن قطرات اثری ندارد. همان جا میمانند تا کاملا صرف خدمت تو شوند، تا بدنت را در برابر سرما عایق کنند.
بررسی کتاب یادنامهی شونکین
به روشی متفاوت یعنی کتاب زندگینامه اطلاعاتی درمورد شونکین بیان مینماید. راوی خود بخشی از گفتههای کتاب را تایید کرده یا مطالبی افزوده. با گنگ یا نصفه گفتن دادهها خواننده را به ادامه دادن داستان وامیدارد .گاه راوی در حد چند خطی خارج از شونکین عقایدی بیان میکند. بدین موجب خواننده راوی را تنها شخصیتی برای توصیف شونکین نمیانگارد. روایت داستان کاملا متفاوت اما قابل فهم است. ابتدا پیوندی بین راوی و شونکین در قبرستان، سپس زندگینامه به زبان سوم شخص با تألیف ساسکه و بعد نظرات راوی در مورد شونکین. با اینکه نام کتاب و موضوع آن شونکین است اما خود او در داستان حضور ندارد و مرده.
در مورد نابینایی آرام آرام اطلاعات میدهد. برخی مطالب زندگینامه دوبار تکرار و موجب القای حس واقعی بودن شود. گویی راوی حین خواندن زندگینامه وقفهای داشته و برای از سر گرفتن کمی قبلتر را میخواند. راوی به دلیل شک بر مهارتهای رقص شونکین رابطه نزدیکی با او دارد؛ چون مشخصا کودکی رقصانش را دیده. موقعیتهای جغرافیایی دقیق و مو به مو گفته شود. در بخشیهایی خواننده تفاوتهای فرهنگی دو استان را میشناسد. در این بخش در ظاهر راوی سوم شخص است؛ اما در اصل شخصی که چنین گوید.
در خاطرهی بادبزن و گرما شونکین فردی مغرور و تودار دیده گردد. ساسکه خدمتکاری است که بیحرف خواستهی ارباب را میفهمد. او به عشق شونکین به موسیقی میگراید. برای اینکه سختگیریهای شونکین طبیعی جلوهگر سازد؛ از داستان منحرف شده و به سختگیریهای معلمان هنر میپردازد. ساسکه و شونکین هردو شخصیتی متناسب با جایگاه خدمتکاری و اربابی خود دارند. ساسکه به دلیل عشق به ارباب و روحیهای ترسو دروغهایی آشکار گوید.
راوی گاه سوالاتی پرسد که ذهن خواننده را هم درگیر ساخته و سریعا جوابی قطعی یا احتمالی میدهد. برای پاسخ هم نظر خود و دیگران و هم واقعیت را نقل میکند تا خواننده از میان این همه داده اطلاعات درست را خود برگزیند. دو فصل فقط مختص علاقهی شونکین به پرندگان است، درحالی که این علاقه هیچ به داستان نمیافزاید. بالاخره در صفحهی نود و نه پیوند نازکی بین شونکین و راوی پدیده میآید. دوستش نوازندگی او را دیده. در مورد هویت زخمیکنندهی شونکین، راوی تمام احتمالات ممکن را در نظر میگیرد.
شونکین تا اینجا شخصیتی تک بعدی و اغراق شده در بیرحمی داشت؛ اما پس از سوختگی صورت زرهی فولادین خود را در میآورد. فداکاری و عشق ساسکه نه با زبان و بدن بلکه با نابینا کردن خود ملموس است. با نابینایی ساسکه فضای سرد میان این دو رنگ میبازد. خواننده انتظار پایان داستان و رسیدن این زوج را میکشد ولی ساسکه عاشق شونکین سادیسمی و نه مهربان میباشد. کنون راوی وقایا را به شکل دیگر، توسط ترو، شرح میدهد. بین شخصیتها راوی بیشترین ارتباط را با ترو یعنی خدمتکار عمارت دارد. با توجه به این موضوع و دیدن شونکین کودک راوی حتما یکی از خدمتکاران عمارت است. البته عضوی از خانواده هم میتواند باشد ولی در این صورت حین وقایع خانوادگی مانند مرگ پدر باید حضور میداشت.
شونکین میمیرد و داستان هنوز ادامه دارد. در اصل در فلش بکی خواننده میفهمد قبل مرگش فرزندی به دنیا آورد. فردی دیگر کودک را به فرزند خواندگی میپذیرد. آخرین صفحات کتاب به خون ساسکه آغشته است.
به روشی متفاوت یعنی کتاب زندگینامه اطلاعاتی درمورد شونکین بیان مینماید. راوی خود بخشی از گفتههای کتاب را تایید کرده یا مطالبی افزوده. با گنگ یا نصفه گفتن دادهها خواننده را به ادامه دادن داستان وامیدارد .گاه راوی در حد چند خطی خارج از شونکین عقایدی بیان میکند. بدین موجب خواننده راوی را تنها شخصیتی برای توصیف شونکین نمیانگارد. روایت داستان کاملا متفاوت اما قابل فهم است. ابتدا پیوندی بین راوی و شونکین در قبرستان، سپس زندگینامه به زبان سوم شخص با تألیف ساسکه و بعد نظرات راوی در مورد شونکین. با اینکه نام کتاب و موضوع آن شونکین است اما خود او در داستان حضور ندارد و مرده.
در مورد نابینایی آرام آرام اطلاعات میدهد. برخی مطالب زندگینامه دوبار تکرار و موجب القای حس واقعی بودن شود. گویی راوی حین خواندن زندگینامه وقفهای داشته و برای از سر گرفتن کمی قبلتر را میخواند. راوی به دلیل شک بر مهارتهای رقص شونکین رابطه نزدیکی با او دارد؛ چون مشخصا کودکی رقصانش را دیده. موقعیتهای جغرافیایی دقیق و مو به مو گفته شود. در بخشیهایی خواننده تفاوتهای فرهنگی دو استان را میشناسد. در این بخش در ظاهر راوی سوم شخص است؛ اما در اصل شخصی که چنین گوید.
در خاطرهی بادبزن و گرما شونکین فردی مغرور و تودار دیده گردد. ساسکه خدمتکاری است که بیحرف خواستهی ارباب را میفهمد. او به عشق شونکین به موسیقی میگراید. برای اینکه سختگیریهای شونکین طبیعی جلوهگر سازد؛ از داستان منحرف شده و به سختگیریهای معلمان هنر میپردازد. ساسکه و شونکین هردو شخصیتی متناسب با جایگاه خدمتکاری و اربابی خود دارند. ساسکه به دلیل عشق به ارباب و روحیهای ترسو دروغهایی آشکار گوید.
راوی گاه سوالاتی پرسد که ذهن خواننده را هم درگیر ساخته و سریعا جوابی قطعی یا احتمالی میدهد. برای پاسخ هم نظر خود و دیگران و هم واقعیت را نقل میکند تا خواننده از میان این همه داده اطلاعات درست را خود برگزیند. دو فصل فقط مختص علاقهی شونکین به پرندگان است، درحالی که این علاقه هیچ به داستان نمیافزاید. بالاخره در صفحهی نود و نه پیوند نازکی بین شونکین و راوی پدیده میآید. دوستش نوازندگی او را دیده. در مورد هویت زخمیکنندهی شونکین، راوی تمام احتمالات ممکن را در نظر میگیرد.
شونکین تا اینجا شخصیتی تک بعدی و اغراق شده در بیرحمی داشت؛ اما پس از سوختگی صورت زرهی فولادین خود را در میآورد. فداکاری و عشق ساسکه نه با زبان و بدن بلکه با نابینا کردن خود ملموس است. با نابینایی ساسکه فضای سرد میان این دو رنگ میبازد. خواننده انتظار پایان داستان و رسیدن این زوج را میکشد ولی ساسکه عاشق شونکین سادیسمی و نه مهربان میباشد. کنون راوی وقایا را به شکل دیگر، توسط ترو، شرح میدهد. بین شخصیتها راوی بیشترین ارتباط را با ترو یعنی خدمتکار عمارت دارد. با توجه به این موضوع و دیدن شونکین کودک راوی حتما یکی از خدمتکاران عمارت است. البته عضوی از خانواده هم میتواند باشد ولی در این صورت حین وقایع خانوادگی مانند مرگ پدر باید حضور میداشت.
شونکین میمیرد و داستان هنوز ادامه دارد. در اصل در فلش بکی خواننده میفهمد قبل مرگش فرزندی به دنیا آورد. فردی دیگر کودک را به فرزند خواندگی میپذیرد. آخرین صفحات کتاب به خون ساسکه آغشته است.
نفت قلب
خوب بود و کمیاب نه مثل الماس بلکه مثل نفت. من هم عربستان بودم. او دقیقا همین بغلم استخراج میشد اما نه توسط من و نه برای من. البته همه باشد در خیال من. در واقع نه عربستانم و نه آمریکام. نه دارندهی نفت و نه استفادهکنندهی آن. فقط بینندهی نفت، فقط دانندهی آن.
شاید نفت توهینی به او باشد. ارزشمند، کیمیا و هزار چیز دیگر بود اما مانند نفت با سوختن خود گاز گلخانهای نمیآفرید. زمین را گرم نمیکرد. هوا را به گرد و غبار نمیآلاید. باید او را سوخت سبز نامید. شاید نفت توهینی به او باشد ولی از کجا معلوم سوخت سبزی بینقص بود. به هرحال مگر توفیری دارد؟ مگر هویت او مهم است؟ در هر صورت من ندارمش نه نفت و نه سوخت سبز. آخر بینفت، بیسوخت سبز چگونه بِزیَم؟ چگونه چرخها را بچرخانم؟ بیاو کشوری هستم نابود. تاکنون هم اگر زندهام، اگر سه چهار چرخی میچرخند؛ تنها به خاطر نفتهای پلاستیکی و است و ساختگی. به خاطر سوختهای سبز پلاستیکی و ساختگی.
خوب بود و کمیاب نه مثل الماس بلکه مثل نفت. من هم عربستان بودم. او دقیقا همین بغلم استخراج میشد اما نه توسط من و نه برای من. البته همه باشد در خیال من. در واقع نه عربستانم و نه آمریکام. نه دارندهی نفت و نه استفادهکنندهی آن. فقط بینندهی نفت، فقط دانندهی آن.
شاید نفت توهینی به او باشد. ارزشمند، کیمیا و هزار چیز دیگر بود اما مانند نفت با سوختن خود گاز گلخانهای نمیآفرید. زمین را گرم نمیکرد. هوا را به گرد و غبار نمیآلاید. باید او را سوخت سبز نامید. شاید نفت توهینی به او باشد ولی از کجا معلوم سوخت سبزی بینقص بود. به هرحال مگر توفیری دارد؟ مگر هویت او مهم است؟ در هر صورت من ندارمش نه نفت و نه سوخت سبز. آخر بینفت، بیسوخت سبز چگونه بِزیَم؟ چگونه چرخها را بچرخانم؟ بیاو کشوری هستم نابود. تاکنون هم اگر زندهام، اگر سه چهار چرخی میچرخند؛ تنها به خاطر نفتهای پلاستیکی و است و ساختگی. به خاطر سوختهای سبز پلاستیکی و ساختگی.
بررسی فیلم مارتین ایدن
فیلم با مارتین درحال ظبط صدا میآغازد. این مارتین با مارتین ادامه داستان از زمین تا آسمان تفاوت دارد. در گفتههای مارتین ابتدایی غرور و اعتماد به نفس کاذب است ولی مارتین ادامه داستان فردی فروتن، ساده و بیریا است.
با پرسش سوالاتی توسط خانواده آرتورو درمورد شخصیت اصلی اطلاعاتی میدهد. راهکاری حداقل مناسبتر و بهتر از مونولوگهای طولانی. طی چند کلمه با بردارزنش رابطه نابسامان آن دو و شخصیت بردار زن را نشان داده میشود. در دام عشق النا میافتد. میخواهد همانند النا باشد زیرا او دقیقا هر آنچه او نیست، دارد.
مارتین اخراج شده.این مسئله را نه به شکل دیالوگ یا مونولوگ بلکه با نامه به النا بیان میکند. نامهی النا برخلاف مارتین تاحدی بیفایده و مصنوعی بود. رو به دوربین، در پس زمینهای آبی و خطاب به فردی نامرئی سخن میگوید. چه بهتر که او مانند مارتین حین اعمال روزانه نوشتههای نامه را میخواند.
کنون طرز گفتار و کردار مارتین تغییر کرده. از مثال نان و سس رسیده به استعارههایی در باب شوق نوشتن. داستانی را برای خواهرش میخواند که به صورت صحنه در میآید. ابتدا تصور رود کودک داستان در اصل کودکی مارتین با تغییر هست؛ اما به دلیل عدم اشاره از جانب خواهرش چنین نیست. خواهرش و النا داستانهای او را غمانگیز میدانند و میگویند باید شادتر بنویسد.
مارتین، النا و آرتورو به کافه ای روند و مارتین با گفتههایی درمورد پیشخدمت خود را از قشر عام جدا میسازد. ادبیات و آمد و رفت با اشراف او را از خود دورانده. داستانهایش مدام بازمیگردند. در نامهای به النا در مورد دغدغههای نویسندگی میگوید. همین نکته بیانگر عمق رابطه آنها است. دوباره از النا نامهای میآید این بار در پس زمینهای قرمز. شاید طراح صحنه خواسته با رنگ آبی بگوید در آن زمان رابطهای دوستانه داشتند و با پس زمینهای قرمز بر رابطه عاشقانه آنها مهر میزند.
در مکالمه مارتین با ماریا فرق یک نویسنده با سایر افراد کاملا مشهود است. در مهمانی خانواده النا با بردیس، بزرگترین عامل تغییر خود، میآشناید. سکانسی بیمعنا، بیدیالوگ و بیحرکت از خواهرش نشان داده میشود. اگر هدفش گفتن دلتنگی مارتین به خانه است؛ باید بیشتر مینمود.
بردیس قصد دور کردن مارتین از نویسندگی و النا دارد تا او را به سوی سیاست و خصوصاً سوسیالیسم بکشاند. خانواده و جامعه به دلیل سوسیالیستی او را از خود میرانند؛ با این وجود مارتین خود را سوسیالیست نمیپندارد. در مهمانی دیگر همگنان متوجه گردند که مارتین آریستوکرات و آنارشیسمی متفاوت از دیگران دارد. این عقاید را از اسپنسر وام گرفته. بردیس میمیرد و اندوه مارتین با عکس کشتی در حال غرق و باده نوشی جلوهگر است. کشتی در اصل نزول روح مارتین است.
با رفتن مارتین از خانه اجارهای دیگر بیننده انتظار ماریا را ندارد؛ ولی نویسنده شخصیتها را همینطور به حال خود رها نکرده. حال هیچ اثری از مارتین ساده و فروتن نیست. چهره اش آشفته و چشمانش گود است. رنگ موهایش عوض شده. با روانشناسی بیرون به درون بیشتر به فروپاشی مارتین تاکید میکند. با جدایی النا و مارتین دیگر بیننده منتظر النا نخواهد بود ولی باز نویسنده شخصیتها به حال خود نمی رهاند. النا در سخنرانی مطبوعاتی حضور مییابد. هیچ شخصیتی به دلیل نیامده و بیدلیل نمیرود تا آخر حضور دارد. حتی بردیسِ مرده هنوز در مارتین زنده است.
در صحنه های پایانی مارتین به پی خود میرود. اگر در کتاب این صحنه کنشی درونی و مونولوگ باشد؛ فیلمنامهنویس به خوبی از آن صحنهای عینی پدید آورده. با شنیدن خبر جنگ به دریا رود و تا بینهایت شنا میکند. با چنین پایانی مخاطب را آزاد میگذارد. چنان شنا کند تا به مقصدی برسد یا از ضعف بمیرد. مخاطب سطحی شنا را در همان معنا میبیند و شاید به همان معنا هم باشد. در نگاهی عمیقتر مخاطب شنا را فرار میانگارد. فرار از حقیقت. با توجه به بیانتهایی، آن به عدم توانایی در فرار و گریز از واقعیت اشاره دارد.
فیلم با مارتین درحال ظبط صدا میآغازد. این مارتین با مارتین ادامه داستان از زمین تا آسمان تفاوت دارد. در گفتههای مارتین ابتدایی غرور و اعتماد به نفس کاذب است ولی مارتین ادامه داستان فردی فروتن، ساده و بیریا است.
با پرسش سوالاتی توسط خانواده آرتورو درمورد شخصیت اصلی اطلاعاتی میدهد. راهکاری حداقل مناسبتر و بهتر از مونولوگهای طولانی. طی چند کلمه با بردارزنش رابطه نابسامان آن دو و شخصیت بردار زن را نشان داده میشود. در دام عشق النا میافتد. میخواهد همانند النا باشد زیرا او دقیقا هر آنچه او نیست، دارد.
مارتین اخراج شده.این مسئله را نه به شکل دیالوگ یا مونولوگ بلکه با نامه به النا بیان میکند. نامهی النا برخلاف مارتین تاحدی بیفایده و مصنوعی بود. رو به دوربین، در پس زمینهای آبی و خطاب به فردی نامرئی سخن میگوید. چه بهتر که او مانند مارتین حین اعمال روزانه نوشتههای نامه را میخواند.
کنون طرز گفتار و کردار مارتین تغییر کرده. از مثال نان و سس رسیده به استعارههایی در باب شوق نوشتن. داستانی را برای خواهرش میخواند که به صورت صحنه در میآید. ابتدا تصور رود کودک داستان در اصل کودکی مارتین با تغییر هست؛ اما به دلیل عدم اشاره از جانب خواهرش چنین نیست. خواهرش و النا داستانهای او را غمانگیز میدانند و میگویند باید شادتر بنویسد.
مارتین، النا و آرتورو به کافه ای روند و مارتین با گفتههایی درمورد پیشخدمت خود را از قشر عام جدا میسازد. ادبیات و آمد و رفت با اشراف او را از خود دورانده. داستانهایش مدام بازمیگردند. در نامهای به النا در مورد دغدغههای نویسندگی میگوید. همین نکته بیانگر عمق رابطه آنها است. دوباره از النا نامهای میآید این بار در پس زمینهای قرمز. شاید طراح صحنه خواسته با رنگ آبی بگوید در آن زمان رابطهای دوستانه داشتند و با پس زمینهای قرمز بر رابطه عاشقانه آنها مهر میزند.
در مکالمه مارتین با ماریا فرق یک نویسنده با سایر افراد کاملا مشهود است. در مهمانی خانواده النا با بردیس، بزرگترین عامل تغییر خود، میآشناید. سکانسی بیمعنا، بیدیالوگ و بیحرکت از خواهرش نشان داده میشود. اگر هدفش گفتن دلتنگی مارتین به خانه است؛ باید بیشتر مینمود.
بردیس قصد دور کردن مارتین از نویسندگی و النا دارد تا او را به سوی سیاست و خصوصاً سوسیالیسم بکشاند. خانواده و جامعه به دلیل سوسیالیستی او را از خود میرانند؛ با این وجود مارتین خود را سوسیالیست نمیپندارد. در مهمانی دیگر همگنان متوجه گردند که مارتین آریستوکرات و آنارشیسمی متفاوت از دیگران دارد. این عقاید را از اسپنسر وام گرفته. بردیس میمیرد و اندوه مارتین با عکس کشتی در حال غرق و باده نوشی جلوهگر است. کشتی در اصل نزول روح مارتین است.
با رفتن مارتین از خانه اجارهای دیگر بیننده انتظار ماریا را ندارد؛ ولی نویسنده شخصیتها را همینطور به حال خود رها نکرده. حال هیچ اثری از مارتین ساده و فروتن نیست. چهره اش آشفته و چشمانش گود است. رنگ موهایش عوض شده. با روانشناسی بیرون به درون بیشتر به فروپاشی مارتین تاکید میکند. با جدایی النا و مارتین دیگر بیننده منتظر النا نخواهد بود ولی باز نویسنده شخصیتها به حال خود نمی رهاند. النا در سخنرانی مطبوعاتی حضور مییابد. هیچ شخصیتی به دلیل نیامده و بیدلیل نمیرود تا آخر حضور دارد. حتی بردیسِ مرده هنوز در مارتین زنده است.
در صحنه های پایانی مارتین به پی خود میرود. اگر در کتاب این صحنه کنشی درونی و مونولوگ باشد؛ فیلمنامهنویس به خوبی از آن صحنهای عینی پدید آورده. با شنیدن خبر جنگ به دریا رود و تا بینهایت شنا میکند. با چنین پایانی مخاطب را آزاد میگذارد. چنان شنا کند تا به مقصدی برسد یا از ضعف بمیرد. مخاطب سطحی شنا را در همان معنا میبیند و شاید به همان معنا هم باشد. در نگاهی عمیقتر مخاطب شنا را فرار میانگارد. فرار از حقیقت. با توجه به بیانتهایی، آن به عدم توانایی در فرار و گریز از واقعیت اشاره دارد.
شعر
هزار هزار ستاره در آسمان تیره
نشسته بر شب تار
همه روشن و او باز تیره
هزار هزار ستاره در آسمان تیره
خفته بر چادر سیاه
بازم نکنه چاره، بازم شبها تاره
هزار هزار ستاره نگین آسمانه
و باز سپیده و سفیدی مرده
هزار هزار رنگه در این جهان بیرنگ
فقط فقط سیاهه حتی رنگین کمانه
هزار هزار ستاره در آسمان تیره
نشسته بر شب تار
همه روشن و او باز تیره
هزار هزار ستاره در آسمان تیره
خفته بر چادر سیاه
بازم نکنه چاره، بازم شبها تاره
هزار هزار ستاره نگین آسمانه
و باز سپیده و سفیدی مرده
هزار هزار رنگه در این جهان بیرنگ
فقط فقط سیاهه حتی رنگین کمانه
مینویسم تا....
از نوشتن بیزارم. گریزانم اما مینویسم تا رشتههای مغزم را خطی بر کاغذ درآورم.
تا به بهترین شکل هدر دهم وقتم را، جوهر را و کاغذ را.
مینویسم تا مازوخیسمانه دستم را بیازارم. تا منِ لال هم سخنی گویم. تا کلمهای بیافزایم به ادبیات.
مینویسم تا خشم و حزن را نه با شکستن استخوان بلکه با شکستن قلم از خود برهانم. تا با داستانهایم آتشی بیفروزند و نقطهای را از تاریکی برانند. تا با سوزاندن آنها حتی اندکی خود را گرم کنند.
مینویسم تا زمانی که جان در بدن دارم. چون ناچارم به نوشتن به دستور قلم. در دستم جا خوش میکند و بر کاغذ میدود سریع. تنها هنگامی متوقف شود که آسفالت را از جای برکند.
مینویسم تا خیالاتم در ذهن نپوسد. تا حداقل در واقعیت آنها را ببینم، حتی شده در کاغذ.
مینویسم تا باشم خودم نه نمونهای فراوان از دیگران. تا وقتی پرسیدند کیستی پاسخی داشته باشم. پاسخی مخصوص خود.
مینویسم تا شوم دلیل دیگری. دلیل زندگی یک غریبه. تا جایگزینی یابم برای عشق، برای زیست.
از نوشتن بیزارم. گریزانم اما مینویسم تا رشتههای مغزم را خطی بر کاغذ درآورم.
تا به بهترین شکل هدر دهم وقتم را، جوهر را و کاغذ را.
مینویسم تا مازوخیسمانه دستم را بیازارم. تا منِ لال هم سخنی گویم. تا کلمهای بیافزایم به ادبیات.
مینویسم تا خشم و حزن را نه با شکستن استخوان بلکه با شکستن قلم از خود برهانم. تا با داستانهایم آتشی بیفروزند و نقطهای را از تاریکی برانند. تا با سوزاندن آنها حتی اندکی خود را گرم کنند.
مینویسم تا زمانی که جان در بدن دارم. چون ناچارم به نوشتن به دستور قلم. در دستم جا خوش میکند و بر کاغذ میدود سریع. تنها هنگامی متوقف شود که آسفالت را از جای برکند.
مینویسم تا خیالاتم در ذهن نپوسد. تا حداقل در واقعیت آنها را ببینم، حتی شده در کاغذ.
مینویسم تا باشم خودم نه نمونهای فراوان از دیگران. تا وقتی پرسیدند کیستی پاسخی داشته باشم. پاسخی مخصوص خود.
مینویسم تا شوم دلیل دیگری. دلیل زندگی یک غریبه. تا جایگزینی یابم برای عشق، برای زیست.
تجارت عشق
همه چیز قراردادی بیش نیست حتی روابط. شاید باشد دیدگاه یک تاجر یا فردی بیگذشته، متمرکز بر حال. روابط تا زمانی پابرجا است که هر دو طرف نیازهای فرد مقابل را برآورانند. در این روابط انسانی هر دو طرف برای خود صاحبخانه و برای دیگری مستاجراند. به محض آنکه مستاجر اجاره را دیرتر بپردازد یا عشق کمتری بدهد صاحبخانه او را با اردنگی از قلبش بیرون میاندازد. شاید باشد دیدگاه فردی که نه مستاجر است و نه صاحبخانه.
تجارت عشق بیش از هرجا در مطب روانشناسان صورت میگیرد. روانشناس مشکلات و نیازهای بیمار را برطرف میکند و او با پول میجبراند. تنها فرق تجارت روانشناسی و انسانی واحد پول است در مطب بینهایت است واحد پول و در مورد انسانها واحد تجارت واحد است. عشق است. شاید باشد دیدگاه فردی که تا به حال تجارت عشق نداشته.
واحد عشق هم تمیز و کثیف دارد. به کثیف تجارت بیسود یا به قول معاملهگران رابطه سمی گویند. تنها یک مازوخیسمی، یک مریض روانی حاضر به چنین تجارتی، به تاراج زدن مال و اموالش است. احمقانه در تجارتی بیسود زندگیاش، خودش، روحش و همه چیزش را میفروشد تا فقط نیازهای مازوخیسمی خود را برطرف کند؛ تا با چنین عذابی بر خود، خشنود گردد. شاید باشد دیدگاه فردی که هیچ تجارتی ندیده و تنها شنیده.
همه چیز قراردادی بیش نیست حتی روابط. شاید باشد دیدگاه یک تاجر یا فردی بیگذشته، متمرکز بر حال. روابط تا زمانی پابرجا است که هر دو طرف نیازهای فرد مقابل را برآورانند. در این روابط انسانی هر دو طرف برای خود صاحبخانه و برای دیگری مستاجراند. به محض آنکه مستاجر اجاره را دیرتر بپردازد یا عشق کمتری بدهد صاحبخانه او را با اردنگی از قلبش بیرون میاندازد. شاید باشد دیدگاه فردی که نه مستاجر است و نه صاحبخانه.
تجارت عشق بیش از هرجا در مطب روانشناسان صورت میگیرد. روانشناس مشکلات و نیازهای بیمار را برطرف میکند و او با پول میجبراند. تنها فرق تجارت روانشناسی و انسانی واحد پول است در مطب بینهایت است واحد پول و در مورد انسانها واحد تجارت واحد است. عشق است. شاید باشد دیدگاه فردی که تا به حال تجارت عشق نداشته.
واحد عشق هم تمیز و کثیف دارد. به کثیف تجارت بیسود یا به قول معاملهگران رابطه سمی گویند. تنها یک مازوخیسمی، یک مریض روانی حاضر به چنین تجارتی، به تاراج زدن مال و اموالش است. احمقانه در تجارتی بیسود زندگیاش، خودش، روحش و همه چیزش را میفروشد تا فقط نیازهای مازوخیسمی خود را برطرف کند؛ تا با چنین عذابی بر خود، خشنود گردد. شاید باشد دیدگاه فردی که هیچ تجارتی ندیده و تنها شنیده.
حروفگردان
نه طراحم و نه نقاش و نه خطاط فقط گردان. گردان حروف، گردان کلمات. با این حال گاه مینویسم و تنها پوچ مینویسم به عشق کلمه، به عشق تابدادن حرف، پیچ دادنش و درکل بازی با او. دو جفت دست قرضیدم برای همین بازی، برای وصلاندن نخها به هر سی و دو حرف. حروف را عقب جلو میکنم چپ و راست، بالا و پایین. در هم میشکنمشان. میچسبانمشان. میگسلانم. میپیچانم. انگشتهایم را از هم میکنم دور و کلمات میگیرند از هم سواری. حروف چاق و چله مثل نون خان با آن همه چربی میپروازند بر فراز حروف لاغر مردنی.
انگشتانم را پایین میآورم و حروف سر خم میکنند. روی هم مینشینند با اینکه جا فراوان. کمی انگشتانم را میبرم بالا. کلمات هم سر میآورند بالا. رو هم میایستند. بر هم منطبق میشوند. دیگر قابل تشخیص نیستند. انگشتانم را این بار نزدیک میکنم به هم. حرف آخر میچسبد به سر حرف اول. نخها را تند تند میچرخانم و به حرکت درمیآورم. حروف شنگول میرقصند ابتدا آرام. نخها را میچرخانم و میزنم بشکن. کیفور میرقصند وحشیانه و تند. چهار حرفی هم آذری رقصند.
نه طراحم و نه نقاش و نه خطاط فقط گردان. گردان حروف، گردان کلمات. با این حال گاه مینویسم و تنها پوچ مینویسم به عشق کلمه، به عشق تابدادن حرف، پیچ دادنش و درکل بازی با او. دو جفت دست قرضیدم برای همین بازی، برای وصلاندن نخها به هر سی و دو حرف. حروف را عقب جلو میکنم چپ و راست، بالا و پایین. در هم میشکنمشان. میچسبانمشان. میگسلانم. میپیچانم. انگشتهایم را از هم میکنم دور و کلمات میگیرند از هم سواری. حروف چاق و چله مثل نون خان با آن همه چربی میپروازند بر فراز حروف لاغر مردنی.
انگشتانم را پایین میآورم و حروف سر خم میکنند. روی هم مینشینند با اینکه جا فراوان. کمی انگشتانم را میبرم بالا. کلمات هم سر میآورند بالا. رو هم میایستند. بر هم منطبق میشوند. دیگر قابل تشخیص نیستند. انگشتانم را این بار نزدیک میکنم به هم. حرف آخر میچسبد به سر حرف اول. نخها را تند تند میچرخانم و به حرکت درمیآورم. حروف شنگول میرقصند ابتدا آرام. نخها را میچرخانم و میزنم بشکن. کیفور میرقصند وحشیانه و تند. چهار حرفی هم آذری رقصند.
شبنم بغض
روح میزاید شبنمی سیاه، شبنم بغض. میآید بالا. بالا و بالاتر. میرسد به گلو به چار راه حلق. لب مرز دهن. چند قطره از بیابان میجمعانی به زور. قورت میدهی بزاق دهن را تا به عقب برانی شبنم بغض را. نمیتواند شبنم سیاه را، شبنم بغض را چند قطره آب ساده بشورد، هرچند. دهن گشایی. باز میکنی در کیسههوا را. وارد میکنی هوا را. خواهی برانی عقب با فشار هوا شبنم را. بیتاثیر است اما. پررو پررو میآید بالا و بالاتر. میگذرد از چار راه. میرسد به دهن. میخواند. میرقصد. میپرد. میچرخد. میفشارد دیوارههای دهن را. میشود بزرگ. بزرگ و بزرگتر. میرسد به چشم حتی. آنگاه که نباید میجهد از چشم. میجهد از چشم و میتجزید به هزاران موجود دیگر. به هزاران قطره بلور. قطره بلورهای بیرنگ. بیآنکه خواهند میگذرند از مرز گونه خیلی زود. میافتند از گونه دونه دونه. میافتند به سیارهای دیگر. به زمین. نابود میشوند با برخورد به آن؛ اما هستند در روح هنوز.
روح میزاید شبنمی سیاه، شبنم بغض. میآید بالا. بالا و بالاتر. میرسد به گلو به چار راه حلق. لب مرز دهن. چند قطره از بیابان میجمعانی به زور. قورت میدهی بزاق دهن را تا به عقب برانی شبنم بغض را. نمیتواند شبنم سیاه را، شبنم بغض را چند قطره آب ساده بشورد، هرچند. دهن گشایی. باز میکنی در کیسههوا را. وارد میکنی هوا را. خواهی برانی عقب با فشار هوا شبنم را. بیتاثیر است اما. پررو پررو میآید بالا و بالاتر. میگذرد از چار راه. میرسد به دهن. میخواند. میرقصد. میپرد. میچرخد. میفشارد دیوارههای دهن را. میشود بزرگ. بزرگ و بزرگتر. میرسد به چشم حتی. آنگاه که نباید میجهد از چشم. میجهد از چشم و میتجزید به هزاران موجود دیگر. به هزاران قطره بلور. قطره بلورهای بیرنگ. بیآنکه خواهند میگذرند از مرز گونه خیلی زود. میافتند از گونه دونه دونه. میافتند به سیارهای دیگر. به زمین. نابود میشوند با برخورد به آن؛ اما هستند در روح هنوز.
تکگویه
ببین مشتی نوکرت بشم. فیلسَفه و انسان گِلاند. جفتشون هم گِل یه خاک اما آبشون نه. فرق داره. از دو رود جداس. وقتی شیرجه بزنی تو فیلسفه. مثه استلخ شناور نمیمونی. میری و میری و میری تا چی تا ته. تا بشی غرق و میبینی زکی ریغ زحمتُ سر کشیدی خلاص.
اینا را من نمیگم. این پسره حسن میگه. باید بیای و ببینی از وختی رفته تهرون، مکتبخونه فقط دلت میخواد واست هی حرف بزنه و حرف بزنه. اصن کیفورم میزنه بالا. میگفتش رود ما، رود ما آدما زلاله، پاکه مثه چی. مثه کوثر. نه کوثر خانوم زن اسی سیبیل مست. رود کوثرُ میگم. رود خانوم فاطمیه زهرا. جونم برات بگه دُرُسه روده. دُرُسه کوثره اما چه میشه کرد آقا گل هم خار داره. اینم داره جونم. رودِ ولی دریایی واس خودش. مارماهی داره. کوسه داره. دیگه نمیدونم ماهی آدم خوار داره. هرچی فک کنی. تا پاتو میزاری توش قربانت بشم مارماهی، کوسه هرچی هست بو میکشه و یَک جور گازت میگیره نِفهمی از کجا خوردی.
دفعه بعد بایس این پسره هم بیارم. حسنُ میگم. من که حرفاشو نه نمیفِهمم و نه یادم میمونه. اگه اشتب نکنم میگفتش رود آدم به قول خودش چرخ و فلکه. هی میچرخه و میچرخه عَینَهو قورباغه. عَینَهو چرخه قورباغه بیپایانه. پر تکراره. حسنِ میگفت اول رود گرمزه. به گرمزی عِقش. بعدش مثه رود عادی، آبی. آبی فِهمستن. فِهمِستَن آدم. آخر رود قصه تموم میشه و دوباره شروع. میرسی به دور باطل، دور وارون. هرچی میخوای صداش کن. اصن بگو دور برعکس. هرچی عقشته.
خانومی که شوما باشی و آقایی که شوما باشی جونم براتون بگه اینجا هرچی بود میره. میره به....به...این حسنِ چی میگفت؟ ...آها. میگفت فهم و محبت و این سوسول بازیها همه میره. میره خونه باباش. البته حسن یه چی دیگه میگفت و یه جای دیگه. داشتم میگفتم. میره خونه باباش و پدرِ میزنه بیخ گوشش. سر عقل میاد. برمیگرده به تنظیمات کارخونه به قول این بچه. برمیگرده به دور عقش و درد. به دور فهم و درک. عقش به آدم و فهم نیازش. آره مشتی باز همون آش و همون کاسه. دوباره روز از نو روزی از نو.
ببین مشتی نوکرت بشم. فیلسَفه و انسان گِلاند. جفتشون هم گِل یه خاک اما آبشون نه. فرق داره. از دو رود جداس. وقتی شیرجه بزنی تو فیلسفه. مثه استلخ شناور نمیمونی. میری و میری و میری تا چی تا ته. تا بشی غرق و میبینی زکی ریغ زحمتُ سر کشیدی خلاص.
اینا را من نمیگم. این پسره حسن میگه. باید بیای و ببینی از وختی رفته تهرون، مکتبخونه فقط دلت میخواد واست هی حرف بزنه و حرف بزنه. اصن کیفورم میزنه بالا. میگفتش رود ما، رود ما آدما زلاله، پاکه مثه چی. مثه کوثر. نه کوثر خانوم زن اسی سیبیل مست. رود کوثرُ میگم. رود خانوم فاطمیه زهرا. جونم برات بگه دُرُسه روده. دُرُسه کوثره اما چه میشه کرد آقا گل هم خار داره. اینم داره جونم. رودِ ولی دریایی واس خودش. مارماهی داره. کوسه داره. دیگه نمیدونم ماهی آدم خوار داره. هرچی فک کنی. تا پاتو میزاری توش قربانت بشم مارماهی، کوسه هرچی هست بو میکشه و یَک جور گازت میگیره نِفهمی از کجا خوردی.
دفعه بعد بایس این پسره هم بیارم. حسنُ میگم. من که حرفاشو نه نمیفِهمم و نه یادم میمونه. اگه اشتب نکنم میگفتش رود آدم به قول خودش چرخ و فلکه. هی میچرخه و میچرخه عَینَهو قورباغه. عَینَهو چرخه قورباغه بیپایانه. پر تکراره. حسنِ میگفت اول رود گرمزه. به گرمزی عِقش. بعدش مثه رود عادی، آبی. آبی فِهمستن. فِهمِستَن آدم. آخر رود قصه تموم میشه و دوباره شروع. میرسی به دور باطل، دور وارون. هرچی میخوای صداش کن. اصن بگو دور برعکس. هرچی عقشته.
خانومی که شوما باشی و آقایی که شوما باشی جونم براتون بگه اینجا هرچی بود میره. میره به....به...این حسنِ چی میگفت؟ ...آها. میگفت فهم و محبت و این سوسول بازیها همه میره. میره خونه باباش. البته حسن یه چی دیگه میگفت و یه جای دیگه. داشتم میگفتم. میره خونه باباش و پدرِ میزنه بیخ گوشش. سر عقل میاد. برمیگرده به تنظیمات کارخونه به قول این بچه. برمیگرده به دور عقش و درد. به دور فهم و درک. عقش به آدم و فهم نیازش. آره مشتی باز همون آش و همون کاسه. دوباره روز از نو روزی از نو.
دمنتور تدریجی
رفتم پیش روانشناس. زودتر از او خودم گفتم بیماریام را. دمتنور تدریجی. خوشبختانه دمنتور را میشناخت. با این حال تدریجی را نه. گفتم یعنی واس هیچ و پوچ، واس یه مشت عادت غلط بری غلط راه را. بری جهنم. تو لجنی اما مشکلی نداری باهاش. نه میپذیری و نه حلش میکنی و نه عادت. فقط هستی باهاش. انگاری دستت قطع شده و مصنوعی نزاری.
میگفتم و مینوشت چیزهایی. گفتش یا کتاب نخوانم یا روشن بخونم. سمت هدایت نرم که عوض هدایت میشوم منحرف. خیلی جلوی خودم را گرفتم و نگفتم چه ربطی داره. بازم وضع همونه فقط دیگه نمیدونم اسمش چیه.
ادامه دادم وقتی از نقطه اوج دمنتور بیای پایین؛ میشی یه پوسته تو خالی. با کمی مغز، با کمی ذهن، با کمی روح. هنوز تو آزکابانی. گوشیاش را برداشت و چند دکمه زد. به گمانم آزکابان را سرچ کرد. هنوز تو آزکابانی و به ظاهر گریختی اما در اصل رفتی چند طبقه پایینتر.
پرسید:« لابد نویسندهای؟» سری تکانیدم. با خندهای مرموز چیزی نوشت. نخ بحث را از سر گرفتم. نه خواب داری و نه غذا. شاید فقط از اجبار، از بیکاری، از سردرد و خستگی بخوری تیکه نونی یا بخوابی چند ساعتی. دمنتور روحتُ میمکه و به بهت میده قدرت فراطبیعی عوضش. دیگه هیچ نیاز انسانی نداری. ننوشت و تنها شنید. مثه هر مرض دیگهای نمیتونی کاری کنی هیچی. شاید فقط لحظه آخر اونم بیکیفیت.
از درسم پرسید. به گمانش با این بیماری درسم
وقتی دمنتور روحتُ و وجودتُ میمکه؛ خودت میشی یه دمنتور با صورتی ثابت. پرسید منظورمو. با انگشت اشاره کردم به صورتم. لبم را صافتر کردم بیشتر از قبل. فقط یه خط. چشمانم هم بیانعکاس، رو به جلو اما خیره به جایی دیگه. با حرکت دست منو به ادامه حرف ترغیب کرد.
صورتت ثابته. برای تغییرش هرکاری میکنی. میری سراغ زخمای قدیمی، زخمایی بسته نشده؛ ولی همش بینتیجه. دلیلشو خاست. توضیح دادم وقتی دمنتور تدریجی بمکدت برای اولین بار نه در روح و نه در ذهن و نه در قلب هیچی نیست. میشی یه رود بیماهی، حتی بیآب شاید. مثه یه راهب حین عبادت در خونسرد ترین حالت ممکن. عین یه شهری که هفته پیش طوفان داشته.
گفت:« خیلی خوبه اینقدر با جزییات بتونی خودتو وصف کنی و به روحت توجه کنی. حالا برای اینکه به قول تو از دست این دمنتور با یه پاترونوس خلاص شیم باید اول بدونیم دلیلش چیه.»
آخه نابغه من اگه می دونستم دیگه اینجا نبودم. خودم چوب دستیام را تکون میدادم و با یه اسپکتوپاترونوم تمام. اینو نگفتم. به جاش جواب دادم بیدلیله. در نرمالترین حالت ممکن میاد اونم وقتی که نباید. وقتی به روحت نیاز داری. کاغذ خودکارشُ گذاشت سر جاش. از کشو کارتی درآورد. دمنتور تدریجی برخلاف عادی با خودش عوض سرما بیخیالی میاره، بیاعتقادی و بیاهمیتی به همه چیز. دمنتور عادی یه بار میبوسه و تدریجی هرشب. در حدی که از انسان به روسپی تغییر کاربری میدی. اخماش رفت تو هم. بیتوجه به او ادامه دادم از خودت بدت نمیاد اما میخوای دور شی از خودت، از هرچی بهت مربوطه. احساس بدبختی نداری اما میدونی نابودی. مشکلی هم نداری باهاش اما میدونی باید حلش کنی تغییر بدی.
گفت:« پس میگی خیلی چیزا میدونی اما فقط میدونی. بدون عمل، بدون ایمان.»
گفتم آره. گفت به نظرت چیش از همه بدتره؟ اینکه همه چیتُ میخوره. روحتُ، جسمتُ، ذهنتُ و زندگیاتُ. هم جسمیه و هم روانی. پاهاتو میکنه سست. همش احساس غش و ضعف داری و یه کلهی آتشفشانی و داغ. کارتُ بهم داد و گفت:« کارت با روانشناس راه نمیافته. باید قرص بخوری. این روانپزشک کارش خوبه. برو پیش اون.»
رفتم پیش روانشناس. زودتر از او خودم گفتم بیماریام را. دمتنور تدریجی. خوشبختانه دمنتور را میشناخت. با این حال تدریجی را نه. گفتم یعنی واس هیچ و پوچ، واس یه مشت عادت غلط بری غلط راه را. بری جهنم. تو لجنی اما مشکلی نداری باهاش. نه میپذیری و نه حلش میکنی و نه عادت. فقط هستی باهاش. انگاری دستت قطع شده و مصنوعی نزاری.
میگفتم و مینوشت چیزهایی. گفتش یا کتاب نخوانم یا روشن بخونم. سمت هدایت نرم که عوض هدایت میشوم منحرف. خیلی جلوی خودم را گرفتم و نگفتم چه ربطی داره. بازم وضع همونه فقط دیگه نمیدونم اسمش چیه.
ادامه دادم وقتی از نقطه اوج دمنتور بیای پایین؛ میشی یه پوسته تو خالی. با کمی مغز، با کمی ذهن، با کمی روح. هنوز تو آزکابانی. گوشیاش را برداشت و چند دکمه زد. به گمانم آزکابان را سرچ کرد. هنوز تو آزکابانی و به ظاهر گریختی اما در اصل رفتی چند طبقه پایینتر.
پرسید:« لابد نویسندهای؟» سری تکانیدم. با خندهای مرموز چیزی نوشت. نخ بحث را از سر گرفتم. نه خواب داری و نه غذا. شاید فقط از اجبار، از بیکاری، از سردرد و خستگی بخوری تیکه نونی یا بخوابی چند ساعتی. دمنتور روحتُ میمکه و به بهت میده قدرت فراطبیعی عوضش. دیگه هیچ نیاز انسانی نداری. ننوشت و تنها شنید. مثه هر مرض دیگهای نمیتونی کاری کنی هیچی. شاید فقط لحظه آخر اونم بیکیفیت.
از درسم پرسید. به گمانش با این بیماری درسم
ایفتیضاحه. جواب دادم آره ولی منظورم از کارها فقط درس نیست. در اصل همهچی. مثلا سرگرمیهات یا کلاسای غیر درسی. درمورد زمانش کنجکاوید. درمورد شروع و طولش. هیچی نگفتم. نمیدونستم دقیق. دوماه پیش؟ هفته پیش؟ چند روز پیش؟ همین امروز؟ یا نه از بدو تولد؟ با علاقه دوباره نوشت اما در کاغذی دیگر.وقتی دمنتور روحتُ و وجودتُ میمکه؛ خودت میشی یه دمنتور با صورتی ثابت. پرسید منظورمو. با انگشت اشاره کردم به صورتم. لبم را صافتر کردم بیشتر از قبل. فقط یه خط. چشمانم هم بیانعکاس، رو به جلو اما خیره به جایی دیگه. با حرکت دست منو به ادامه حرف ترغیب کرد.
صورتت ثابته. برای تغییرش هرکاری میکنی. میری سراغ زخمای قدیمی، زخمایی بسته نشده؛ ولی همش بینتیجه. دلیلشو خاست. توضیح دادم وقتی دمنتور تدریجی بمکدت برای اولین بار نه در روح و نه در ذهن و نه در قلب هیچی نیست. میشی یه رود بیماهی، حتی بیآب شاید. مثه یه راهب حین عبادت در خونسرد ترین حالت ممکن. عین یه شهری که هفته پیش طوفان داشته.
گفت:« خیلی خوبه اینقدر با جزییات بتونی خودتو وصف کنی و به روحت توجه کنی. حالا برای اینکه به قول تو از دست این دمنتور با یه پاترونوس خلاص شیم باید اول بدونیم دلیلش چیه.»
آخه نابغه من اگه می دونستم دیگه اینجا نبودم. خودم چوب دستیام را تکون میدادم و با یه اسپکتوپاترونوم تمام. اینو نگفتم. به جاش جواب دادم بیدلیله. در نرمالترین حالت ممکن میاد اونم وقتی که نباید. وقتی به روحت نیاز داری. کاغذ خودکارشُ گذاشت سر جاش. از کشو کارتی درآورد. دمنتور تدریجی برخلاف عادی با خودش عوض سرما بیخیالی میاره، بیاعتقادی و بیاهمیتی به همه چیز. دمنتور عادی یه بار میبوسه و تدریجی هرشب. در حدی که از انسان به روسپی تغییر کاربری میدی. اخماش رفت تو هم. بیتوجه به او ادامه دادم از خودت بدت نمیاد اما میخوای دور شی از خودت، از هرچی بهت مربوطه. احساس بدبختی نداری اما میدونی نابودی. مشکلی هم نداری باهاش اما میدونی باید حلش کنی تغییر بدی.
گفت:« پس میگی خیلی چیزا میدونی اما فقط میدونی. بدون عمل، بدون ایمان.»
گفتم آره. گفت به نظرت چیش از همه بدتره؟ اینکه همه چیتُ میخوره. روحتُ، جسمتُ، ذهنتُ و زندگیاتُ. هم جسمیه و هم روانی. پاهاتو میکنه سست. همش احساس غش و ضعف داری و یه کلهی آتشفشانی و داغ. کارتُ بهم داد و گفت:« کارت با روانشناس راه نمیافته. باید قرص بخوری. این روانپزشک کارش خوبه. برو پیش اون.»
پروتاگونیستهای واقعی
در شاه پیرنگ هرکس پروتاگونیست خودش است و بس. در خرده پیرنگ هم. هرچند شاید چندتا پروتاگونیست دیگر هم باشد اما در ضد پیرنگ نه. همه چیز وارونه است. در بهترین حالت فرد هم پروتاگونیست و هم آنتاگونیست و بدترین حالت تنها آنتاگونیست و بس. در زندگی ضد پیرنگ آن خودِ آنتاگونیست همان مغز است. همان فکر. همان تنبلی و ترس. در اینصورت دیگر هیچ پروتاگونیست نیست. هیچ شخصیت مکملی یا فرعی. فقط فرد.
در شاه پیرنگ هرکس پروتاگونیست خودش است و بس. در خرده پیرنگ هم. هرچند شاید چندتا پروتاگونیست دیگر هم باشد اما در ضد پیرنگ نه. همه چیز وارونه است. در بهترین حالت فرد هم پروتاگونیست و هم آنتاگونیست و بدترین حالت تنها آنتاگونیست و بس. در زندگی ضد پیرنگ آن خودِ آنتاگونیست همان مغز است. همان فکر. همان تنبلی و ترس. در اینصورت دیگر هیچ پروتاگونیست نیست. هیچ شخصیت مکملی یا فرعی. فقط فرد.
پاتیل کلمات
پاتیل درازدار* رفتم دیشب. آقای تام رفته بود تعطیلات. یک معجونساز نویسنده میچرخاند آنجا را به جاش. شراب کلمات سفارش دادم مثل همیشه. صاحب جدید آورد شراب را خودش شخصا. اندازه یک پاتیل. کشیدم سر و شدم مست. میکشیدم سر کلمات تخمیر شده را. بهتر از هر شراب کلمه در پاتیل درازدار در نظرم البته تنها در ابتدا. فردایی که باشد امروز همان نوشیدم و بود به خوبی بقیه در نظرم تنها. میگشتم دنبال این شراب از آغاز همیشه.
کلمات تخمیر شده را نوشیده بودم در گفتار بارها و بارها. مانند آن اما تلخی حمق را نداشت یا حتی ملسی فلسفه را. تنها شیرینی هوش کلام. چنان شیرین که قندم رفت بالا و بالا. هوش و حواسم نیز رفت بالا و بالا و پر زد از جسمم از آواز کلمات تخمیر شده. چاشنی سجع نداشت. اسانس وزن نیز اما صدای کلمات ریتم داشت. همان ریتم که حواسم را پراند در آسمان. صاحب مسافرخانه مهمانم کرد یک نوشیدنی سبک آخرش، اندازه یک لیوان. لیوان را از شاملو خریده بود، استاد وردهای شاعرانه.
* مهمانخانهای در دنیای هریپاتر
در باب این متن👇
پاتیل درازدار* رفتم دیشب. آقای تام رفته بود تعطیلات. یک معجونساز نویسنده میچرخاند آنجا را به جاش. شراب کلمات سفارش دادم مثل همیشه. صاحب جدید آورد شراب را خودش شخصا. اندازه یک پاتیل. کشیدم سر و شدم مست. میکشیدم سر کلمات تخمیر شده را. بهتر از هر شراب کلمه در پاتیل درازدار در نظرم البته تنها در ابتدا. فردایی که باشد امروز همان نوشیدم و بود به خوبی بقیه در نظرم تنها. میگشتم دنبال این شراب از آغاز همیشه.
کلمات تخمیر شده را نوشیده بودم در گفتار بارها و بارها. مانند آن اما تلخی حمق را نداشت یا حتی ملسی فلسفه را. تنها شیرینی هوش کلام. چنان شیرین که قندم رفت بالا و بالا. هوش و حواسم نیز رفت بالا و بالا و پر زد از جسمم از آواز کلمات تخمیر شده. چاشنی سجع نداشت. اسانس وزن نیز اما صدای کلمات ریتم داشت. همان ریتم که حواسم را پراند در آسمان. صاحب مسافرخانه مهمانم کرد یک نوشیدنی سبک آخرش، اندازه یک لیوان. لیوان را از شاملو خریده بود، استاد وردهای شاعرانه.
* مهمانخانهای در دنیای هریپاتر
در باب این متن👇
Forwarded from پاتیل | باده علوی
عطش شیر گرم*
آدما کتاب نیستن همینجوری منتظرت بموننا. قهر واسه چیه؟ حالا نمیگم بزرگ شو. نمیخاد. با هم بزرگ میشیم. ولی با هم، نه با قهر.
من صبرش رو دارم اما اگر خودت نخای، خودت نیای، منم تموم میشم. کم میارم. اصلاً میدونی امروز فهمیدم چقدر از همه چی متنفرم؟ از هر چیزی که دوستش داری.
فکر میکنم حتی مسواکت از من بهت نزدیکتره. خوبه که آدم به مسواک یکی دیگه حسودی کنه؟ تو باید خوشت بیاد.
*هنگام آن است که دندانهای تو را
در بوسهای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم
احمد شاملو
#تکگویه
#پادمستی
آدما کتاب نیستن همینجوری منتظرت بموننا. قهر واسه چیه؟ حالا نمیگم بزرگ شو. نمیخاد. با هم بزرگ میشیم. ولی با هم، نه با قهر.
من صبرش رو دارم اما اگر خودت نخای، خودت نیای، منم تموم میشم. کم میارم. اصلاً میدونی امروز فهمیدم چقدر از همه چی متنفرم؟ از هر چیزی که دوستش داری.
فکر میکنم حتی مسواکت از من بهت نزدیکتره. خوبه که آدم به مسواک یکی دیگه حسودی کنه؟ تو باید خوشت بیاد.
*هنگام آن است که دندانهای تو را
در بوسهای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم
احمد شاملو
#تکگویه
#پادمستی
