شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
127 subscribers
10.3K photos
1.77K videos
256 files
2.63K links
💥👈 تنهاکانال رسمی شهید شاهرخ ضرغام👉💥
(بدون تبلیغ)

اگر🌴حــُـر🌴شدی
لذت عشق و ایثار را با تمام وجود حس خواهی کرد

موضوعات اصلی :
💠تقویم ،ذکر روز📚احادیث موثق
📝زندگینامه شهدا🌹درس اخلاق
🎥مدح ،نوحه🎼حکمتهای نهج البلاغه

ادمین
@Shahrokh31zargham
Download Telegram
#برگی_از_خاطرات

بهش گفتن: آقا ابراهیم! چرا جبهه رو ول نمی‌کنی بیای دیدار امام خمینی

گفت:ما امام رو برای اطاعت می‌خوایم، نه برا تماشا

🌹 #شهید_ابراهیم_هادی

Join🔜 @hor_zaman
#برگی_از_خاطرات

می‌گفت در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی می‌خواهم بگویم، فقط از شما می‌خواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر می‌کردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب می‌شود. 
دعا کنید ما شهید بشویم!
آقا مرتضی ‌گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته! 

🌹 #شهید_رسول_خلیلی

Join🔜 @hor_zaman
#برگی_از_خاطرات

یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر می‌دادند

🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته‌سیفری
📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145
🌹 #شهید_حسن_قاسمــــی_دانا

#برگی_از_خاطرات

تو حلب شب‌ها با موتور، حســن غذا و وسایـــــل مورد نیـــــاز به گروهـــــش می‌رساند. ما هـــروقـــــت می‌خواستیم شــب‌ها به نیـــــرو‌ها سر بزنیم با چراغ خاموش می‌رفتیم.

یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچــــه‌ها برسونیم، چـــــراغ موتورش روشن می‌شد چند بار گفتم چراغ موتور و خامــــوش کن، امکان داره قنـــــاص‌ها بزنند.

خندید! من عصبی شدم، با مشـت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند. دوباره خندیــد! و گفت «مگر خاطرات شهیـــــد کــاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیـــــرهای رســـــام از بین پاهاش رد می‌شد. نیــــروهاش می‌گفتند فرمانـــــده بیا پایین تیــر می‌خوری». در جواب می‌گفت «آن تیــری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».

حســـــن می‌خندیـد و می‌گفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشــــم دیدم که چند بار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.

راوی 👈 #شهید_مصطفی_صدرزاده
🖋 #برگی_از_خاطرات

🌹 #شهید‌_نعمت‌الله‌_ملیحی

وقتی در حین عملیات، دشمن شیمیایی زد، نعمت‌الله ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد و خودش بدون ماسک ‌ماند؛

وقتی از او سوال کردند چرا ماسک نزدی؟ در جواب نوشت: ماسک و لباس تا حدی دوام دارند، جائی که خدا دارد، ماسک را چه کار؟

در بیمارستان از شدت تشنگی روی کاغذ نوشت: 《جگرم سوخت آب نیست؟!》و بعد به #شهادت رسید!….
🖋 #برگی_از_خاطرات

عاشورای سال ۹۴ بود، شاید می دانست آخرین عاشورایی است که در بین ماست. به همراه دسته عزاداری محل، به تکیه بزرگ شهر، که مکان تجمع عاشوراییان شهرمون بود، رفتیم.

حسن آقا خیلی #تشنش شده بود و از عطش داشت از پا می افتاد ناگهان به یک ایستگاه صلواتی برخورد کردیم وقتی که موقع نوشیدن شربت شد حسن آقا لیوان رو بلند کرد تا نزدیکی دهانش برد و دوباره لیوان را روی میز قرارداد !! و شروع به گریه کردن کرد.

از حسن آقا سوال کردم، چرا نمیخوری شربت رو؟ مگه تشنت نبود؟ چرا گریه میکنی؟؟
گفت یک لحظه به یاد #علی_اصغر_حسین(ع) افتادم و از داغ عطش حضرت علی اصغر سیراب شدم و دیگر میلی به نوشیدن آب ندارم.

الان میفهمم که چقدر دل عاشق خریدن دارد و علی اصغر حسین چه زیبا عزاداران واقعی و مخلص خود را میخرد.

به روایت از دوست شهید

🌹 #شهید_حسن_رجایی_ فر
#برگی_از_خاطرات

شهید عطایی فقط کار فرهنگی انجام نمی‌داد...
بلکه کارهای خیر هم انجام می‌داد و من سعی می‌کردم همیشه همانند یک همسنگر در کنار وی باشم؛
مرتضی بیش از 20 بار به کربلا رفت؛
تمام فامیل با ما یک‌بار کربلا آمده‌اند و اربعین‌ها نیز یک کاروان از مردان فامیل جمع می‌کرد و به کربلا می‌رفتند، حتی اگر کسی هزینه سفر نداشت، خودش پرداخت می‌کرد...
نزدیک اربعین گذرنامه‌ها را جمع می‌کرد و کلی هزینه و تلاش می‌کرد تا همه بتوانند به کربلا برسند.
کارهای فرهنگی تنها مختص بسیج نبودواین فعالیت‌ها به داخل خانواده نیزاشاعه پیداکرده بود.

🌹 #شهید_مرتضى_عطايى
#برگی_از_خاطرات

حاجی
خیلی به #بسیجی ها
علاقه
داشت.
وقتی یکی از #نمایندگان_مجلس
پیش اون اومد و گفت
شنیدیم می خوای نماینده بشی،
گفت :
نه
من هرگز همچین فکری نکردم.
بنده یک بسیجی هستم
و اگر مسئولین اجازه می دادند
و فرماندهی را از دوش من بر می داشتند،
من به عنوان یک بسیجی می رفتم توی سنگرها.
نماینده گفت :
خب اینجا هم درمجلس به تو احتیاج داریم.
اما حاجی جواب داد:
من دراین بیابانها و جبهه ها انسی پیدا کردمـ
که به هیچ وجه
حاضر نمیشم اونجارو ترک کنم

بیایم نماینده شوم!!!

سه ماه بعد شهید ش.

#شهید_محمد_ابراهیم_‌همت
#برگی_از_خاطرات

می‌گفت: «با فرماندهان سپاه رسیدم خدمت آیت‌الله بهاء‌الدینی. وقتی از مشکلات اداره‌ی امور جنگ گفتم آقا فرمودند ما توی ایران یک طبیب داریم که همه‌ی دردها رو شفا میده؛ همه چیز رو از ایشون بخواین. این طبیب حضرت امام رضا (علیه السلامه) چرا حاجاتتون رو از امام رضا(ع) نمی‌خواین؟

یک روز بعد این ملاقات رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع)، وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد. سرم رو گذاشتم روی ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم. یاد جمله‌ی آیت‌الله بهاء‌الدینی افتادم. فکر کردم که از امام رضا(ع) چی بخوام، دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از #شهادت نیست؛ «از آقا طلب شهادت کردم.»

یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای حسن مستجاب شد. امام رضا(ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود؛ پیوستن به کاروان سرخ شهادت...

#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
#برگی_از_خاطرات

#متن_خاطره :
یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر می‌دادند

🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته‌سیفری
📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145

Join🔜 @hor_zaman
#برگی_از_خاطرات

‌امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار دست اشرار آمد؛ خیلی‌هایشان آمدند زیر پرچم جمهوری اسلامی. مانده بود باندی که سرکرده‌شان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار می‌کردند. فکر می‌کردند این بار هم مثل دفعه‌های قبل چند نفر را سر می‌بُرند، بقیه هم عقب‌نشینی می‌کنند؛
هفت شبانه روز گشتیم تا گیرشان آوردیم. وقتی دیدند محاصره شده‌اند، چادر زن‌هایشان را پوشیدند و فرار کردند. ما خیال عقب‌نشینی نداشتیم؛ آخر سر خودش داوطلب شد تسلیم شود. پنج پاسدار گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صحبت کند.
نمی‌دانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه می‌کرد گفت: «ابهت این مرد من رو گرفته. بذارید اگر کشته می‌شم به دست این مرد کشته بشم که افتخاری برام باشه.»
حاجی این بار از در رأفت وارد شد و طرف را تأمین داد. فرستادش مشهد. می‌خواست امام رضا علیه السلام واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا. حاجی هم برای روستایشان تلمبه آب برد و زمین کشاورزی بهشان داد. مشهدی وقتی برگشت، چسبید به کار و کشاورزی. دیگر پاک شده بود مثل طفلی که تازه از مادر زاده می‌شود.

📌راوی: ابراهیم شهریاری
📕منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 28 و 29

Join🔜 @hor_zaman
#برگی_از_خاطرات

همیشه می گفت:" کاری که ما میکنیم بسیار حساس است و اهمیت دارد و اصلا صرف ایران نیست که از این کار استفاده کند." اعتقاد داشت این موشکهادر واقع اختراع شیعه است
و می گفت:' می خواهیم روی این موشکها بزنم" ساخت شیعه". و به اذن خدا و کمک اهل بیت کاری خواهیم کرد که آیندگان خواهند فهمید چقدر اهمیت دارد."
در جواب بچه ها که از او می پرسیدند:" چرا بابای همه را تلویزیون نشان می دهد، اما شما را نشان نمی دهد ؟" هیچ وقت نمی گفت که همه ی این کارها کار ماست، تنها چیزی که این اواخر میگفت ، این بود که ما کاری داریم می کنیم که امیدواریم به واسطه ی آن مقدمات ظهور فراهم شود. وقتی حضرت بقیه الله تشریف بیاورند، شاید از این ابزار استفاده کنند.اگر شما صبور باشید در اجر این کار شریک خواهید بود.و ما از این حرفها انرژی زیادی می گرفتیم.
بعد از شهادت ایشان، آقا که به منزل ما تشریف آوردو سه ربع ، یک ساعت از شخصیت حاج حسن حرف زدند، فرمودند:
حاج حسن در کار خودشان آنقدر سریع و تند پیش می رفت که بعضی مواقع من او را نگه می داشتم و مانع میشدم که جلوتر نروید.

#شهید_حسن_تهرانی_مقدم

Join🔜 @hor_zaman