بسم الله
#شهید_شاهرخ_ضرغام (12)
#ظاهر_و_باطن 2
#رگ_غیرت
#راوی : آقای عباس شیرازی
صبح يکی از روزها با هم به #کاباره #پل_کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه #شاهرخ به گارسون جديدی افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه،تا حالا اينجا نديده بودمش؟!
در ظاهر زن بسيار با حيائی بود. اما مجبور شده بود بدون #حجاب به اين کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالان ديده بودمت، تازه اومدی اينجا؟!
زن، خيلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد: تو اصلاً قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نمی خوره، اسمت چيه؟ قبلاً چيکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بيام اينجا!
شاهرخ، حسابی به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روی ميز و با عصبانيت گفت: ای لعنت بر اين مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، شاهرخ همينطور که از در بيرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر ميگردم!
مهين هم رفت اتاق پشتی و #چادرش را سرش کرد و با #حجاب_کامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از اين ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز در #باشگاه_پولاد همديگر را ديديم. بعد از سلام و عليک، بی مقدمه پرسيدم: راستی قضيه اون مهين خانم تو چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خيلی براشون سوخت، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
join🔜 @hor_zaman
#شهید_شاهرخ_ضرغام (12)
#ظاهر_و_باطن 2
#رگ_غیرت
#راوی : آقای عباس شیرازی
صبح يکی از روزها با هم به #کاباره #پل_کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه #شاهرخ به گارسون جديدی افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه،تا حالا اينجا نديده بودمش؟!
در ظاهر زن بسيار با حيائی بود. اما مجبور شده بود بدون #حجاب به اين کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالان ديده بودمت، تازه اومدی اينجا؟!
زن، خيلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد: تو اصلاً قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نمی خوره، اسمت چيه؟ قبلاً چيکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بيام اينجا!
شاهرخ، حسابی به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روی ميز و با عصبانيت گفت: ای لعنت بر اين مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، شاهرخ همينطور که از در بيرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر ميگردم!
مهين هم رفت اتاق پشتی و #چادرش را سرش کرد و با #حجاب_کامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از اين ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز در #باشگاه_پولاد همديگر را ديديم. بعد از سلام و عليک، بی مقدمه پرسيدم: راستی قضيه اون مهين خانم تو چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خيلی براشون سوخت، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
join🔜 @hor_zaman