#عاشقانه_شهدا 🥀
امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ میزد و میپرسید چه میڪنے ؟
اگر میگفتم ڪارے را دارم انجام میدهم میگفت:
«نمیخواهد! بگذار ڪنار
وقتے آمدم با هم انجام میدهیم.»💕
میگفتم:
«چیزے نیست،
مثلاً فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است» 🍽🍶
میگفت:
«خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم میشوریم!»
مادرم همیشہ به او میگفت:
«با این بساطے ڪه شما پیش میروید همسر شما حسابے تنبل میشود ها!»😐
امین جواب میداد
«نه حاج خانم!
مگر زهرا ڪلفت من است؟
زهرا رئیس من است.»😌
بہ خانہ ڪه میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش میگرفت و میگفت:
《سلام رئیس.》✋🏻❤️
#همسر_شهیدامین_کریمی
Join🔜 @hor_zaman
امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ میزد و میپرسید چه میڪنے ؟
اگر میگفتم ڪارے را دارم انجام میدهم میگفت:
«نمیخواهد! بگذار ڪنار
وقتے آمدم با هم انجام میدهیم.»💕
میگفتم:
«چیزے نیست،
مثلاً فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است» 🍽🍶
میگفت:
«خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم میشوریم!»
مادرم همیشہ به او میگفت:
«با این بساطے ڪه شما پیش میروید همسر شما حسابے تنبل میشود ها!»😐
امین جواب میداد
«نه حاج خانم!
مگر زهرا ڪلفت من است؟
زهرا رئیس من است.»😌
بہ خانہ ڪه میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش میگرفت و میگفت:
《سلام رئیس.》✋🏻❤️
#همسر_شهیدامین_کریمی
Join🔜 @hor_zaman
✅ #عاشقانه_شهدا
🌸 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم
🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.
🌸 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
#شهید_ابراهیم_همت
🌸 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم
🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.
🌸 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
#شهید_ابراهیم_همت
#عاشقانه_شهدا❣
همسرم
شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد... یادمه تابسـتون بود
و هوا #خیلے_گرم بود
خستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴
«من بہ گرما خیلے حساسم»
خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ
و متوجہ شـدم برق رفته
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے #خنڪے ڪردم🌱 و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا #خنڪ بشم😇
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت خواب بودم
و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل #هنوز دارہ اون ملحفه
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳😢
پاشدم گفتم
ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے!؟
خستہ شدی😞 گفت:
خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما #حساسے
میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد☺️
#شهید_کمیل_صفری_تبار
Join🔜 @hor_zaman
همسرم
شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد... یادمه تابسـتون بود
و هوا #خیلے_گرم بود
خستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴
«من بہ گرما خیلے حساسم»
خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ
و متوجہ شـدم برق رفته
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے #خنڪے ڪردم🌱 و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا #خنڪ بشم😇
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت خواب بودم
و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل #هنوز دارہ اون ملحفه
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳😢
پاشدم گفتم
ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے!؟
خستہ شدی😞 گفت:
خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما #حساسے
میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد☺️
#شهید_کمیل_صفری_تبار
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا 😍❤️
.
عاشق 💞خدا بود...
کسی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و تشکر داشته باشه...🤗
یاد گرفته بودم که...
به جای تشكر بهش میگفتم...
"الهی شهید شی و همنشین سیدالشهدا(علیه السلام)...❤"
تو جوابم میگفت...
"دعات قبول....☺️
ولی آخه من خود خدا رو میخوام...❤"
همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (علیه السلام) داشت...
اینو به خوبی میتونستم...
از اولین و آخرین شرطش واسه ازدواج درک كنم...
بهم گفت میخواد دوماد حضرت زهرا(سلام الله)بشه...
خیلی شوخطبع بود...😄
بعضاً اصرار میکردم كه...
"صادقم...❤
یكم جدی باش..."
ولی اون میگفت...
"زندگی مگه غیر از شوخیه...؟"😉
زندگی واسش تنها یه بازی بود...
تنها حرف جدی ما مربوط میشد به شهادتش...❣
همون جلسه خواستگاری...
كارشو برام توضیح داد و گفت...
ممكنه چندین ماه تو مأموریت باشه...
وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد...
بیتابیش😥 شروع شد...
تموم این مدت تلاش میکرد رضایتمو واسه این سفر بگیره...
پا به پاش تو جریان كاراش بودم و...
به نحوی قضیه سوریه رفتنش واسم عادی شده بود...
ولی این اواخر...
هر لحظه بودن با صادق واسم ارزشمند بود...💕
چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبیش میرسه...
صادقم داوطلبانه پیگیر كاراش بود...
اوج احساسات و وابستگیهای دیوانهوارمون به هم...💕
واسه هر دومون عذابآور بود...
وقتی فهمیدم واسه رفتن در تلاشه...
حالم دگرگون شد...😣
گریه كردم...😭
از علت ناراحتی و اشکام سؤال كرد و...
این پلی شد واسه صادقم تا برام از رفتن و وصیتایش بگه...
از اون به بعد واسه مون عادی شده بود...
صادق از نبودناش میگفت و من از دلتنگیهای بعد رفتنش...💔
گریه میکردم و خودش آرومم میکرد...😭
قبل رفتنش...
مدت سه سالی كه با هم زیر یه سقف بودیم...💕
كلی واسش مراسم عزا گرفته بودم...
مراسمی كه جز خدا و من و صادق...
هیچ شركت كنندهای نداشت...😔
سال آخر زندگیمون مدام دلهره رفتنشو داشتم...
(#همسر_شهید_صادق_عدالت_اکبری)
Join🔜 @hor_zaman
.
عاشق 💞خدا بود...
کسی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و تشکر داشته باشه...🤗
یاد گرفته بودم که...
به جای تشكر بهش میگفتم...
"الهی شهید شی و همنشین سیدالشهدا(علیه السلام)...❤"
تو جوابم میگفت...
"دعات قبول....☺️
ولی آخه من خود خدا رو میخوام...❤"
همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (علیه السلام) داشت...
اینو به خوبی میتونستم...
از اولین و آخرین شرطش واسه ازدواج درک كنم...
بهم گفت میخواد دوماد حضرت زهرا(سلام الله)بشه...
خیلی شوخطبع بود...😄
بعضاً اصرار میکردم كه...
"صادقم...❤
یكم جدی باش..."
ولی اون میگفت...
"زندگی مگه غیر از شوخیه...؟"😉
زندگی واسش تنها یه بازی بود...
تنها حرف جدی ما مربوط میشد به شهادتش...❣
همون جلسه خواستگاری...
كارشو برام توضیح داد و گفت...
ممكنه چندین ماه تو مأموریت باشه...
وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد...
بیتابیش😥 شروع شد...
تموم این مدت تلاش میکرد رضایتمو واسه این سفر بگیره...
پا به پاش تو جریان كاراش بودم و...
به نحوی قضیه سوریه رفتنش واسم عادی شده بود...
ولی این اواخر...
هر لحظه بودن با صادق واسم ارزشمند بود...💕
چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبیش میرسه...
صادقم داوطلبانه پیگیر كاراش بود...
اوج احساسات و وابستگیهای دیوانهوارمون به هم...💕
واسه هر دومون عذابآور بود...
وقتی فهمیدم واسه رفتن در تلاشه...
حالم دگرگون شد...😣
گریه كردم...😭
از علت ناراحتی و اشکام سؤال كرد و...
این پلی شد واسه صادقم تا برام از رفتن و وصیتایش بگه...
از اون به بعد واسه مون عادی شده بود...
صادق از نبودناش میگفت و من از دلتنگیهای بعد رفتنش...💔
گریه میکردم و خودش آرومم میکرد...😭
قبل رفتنش...
مدت سه سالی كه با هم زیر یه سقف بودیم...💕
كلی واسش مراسم عزا گرفته بودم...
مراسمی كه جز خدا و من و صادق...
هیچ شركت كنندهای نداشت...😔
سال آخر زندگیمون مدام دلهره رفتنشو داشتم...
(#همسر_شهید_صادق_عدالت_اکبری)
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا💓
قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟😍
سکوت کردم....
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....🌹
به نقل از همسر شهید بابایی💕
Join🔜 @hor_zaman
قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟😍
سکوت کردم....
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....🌹
به نقل از همسر شهید بابایی💕
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا
اولین بار که میخواست
بره آینه قرآنگرفتم براش
قرآن رو بوسید و باز کرد
ترجمه آیه رو برام خوند
ولی بار آخری که میخواست بره
وقتی قرآن رو باز کرد
آیه رو ترجمه نکرد
گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟!
رو به من کرد و گفت
اگه ترجمه آیه رو بهتون
بگم ناراحت نمیشین؟!
گفتم: نه..!
گفت: آیه شهادت اومده
من به آرزوم میرسم...
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
Join🔜 @hor_zaman
اولین بار که میخواست
بره آینه قرآنگرفتم براش
قرآن رو بوسید و باز کرد
ترجمه آیه رو برام خوند
ولی بار آخری که میخواست بره
وقتی قرآن رو باز کرد
آیه رو ترجمه نکرد
گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟!
رو به من کرد و گفت
اگه ترجمه آیه رو بهتون
بگم ناراحت نمیشین؟!
گفتم: نه..!
گفت: آیه شهادت اومده
من به آرزوم میرسم...
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
Join🔜 @hor_zaman
💍 #عاشقانه_شهدا 🍃
حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد.
#همسر_شهید_حسن_آبشناسان 🕊
💓 #سبک_زندگی_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد.
#همسر_شهید_حسن_آبشناسان 🕊
💓 #سبک_زندگی_شهدا
Join🔜 @hor_zaman