..من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
امروز ٢٤ بهمن پنجاهمين سالگرد پرواز هميشگي پريدخت شعر ايران #فروغ_فرخزاد
يادش گرامي
@hoonaarpublication
تنفس هوای مانده ملولم میکند
امروز ٢٤ بهمن پنجاهمين سالگرد پرواز هميشگي پريدخت شعر ايران #فروغ_فرخزاد
يادش گرامي
@hoonaarpublication
پیچیده در سکوت پر از راز نیمهشب
در جذبهای که حاصل زیبایی شب است
رویای دوردست تو نزدیک میشود
#فروغ_فرخزاد
تصویر #ناسا از ثبت واضح ترین عکس از کره زمین در شب
منبع: مجله علمی
@hoonaarpublication
در جذبهای که حاصل زیبایی شب است
رویای دوردست تو نزدیک میشود
#فروغ_فرخزاد
تصویر #ناسا از ثبت واضح ترین عکس از کره زمین در شب
منبع: مجله علمی
@hoonaarpublication
ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است...
[از فستیوال]... به خانه که برمیگشتم... مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس، وقتی گل دادند زود برایم بنویس... از اینجا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزیی از این بیانتهایی باشم آن وقت میتوانستم هرکجا که میخواهم باشم... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم، فرو بروم، و همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم در یک کل غیر قابل تبدیل حل بشوم. به نظرم میرسد که تنها راه گریز از فنا شدن، از دگرگون شدن، از از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
۸ دی زادروز زنی تنها #فروغ_فرخزاد
(از میان نامهها)
@hoonaarpublication
[از فستیوال]... به خانه که برمیگشتم... مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس، وقتی گل دادند زود برایم بنویس... از اینجا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزیی از این بیانتهایی باشم آن وقت میتوانستم هرکجا که میخواهم باشم... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم، فرو بروم، و همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم در یک کل غیر قابل تبدیل حل بشوم. به نظرم میرسد که تنها راه گریز از فنا شدن، از دگرگون شدن، از از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
۸ دی زادروز زنی تنها #فروغ_فرخزاد
(از میان نامهها)
@hoonaarpublication
نشر هونار
ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است... [از فستیوال]... به…
#هشتم دی زادروز
#فروغ_فرخزاد
همراهان عزيز امشب رو با شعر آيه هاي زميني فروغ به پايان مي بريم
با تعمق بخوانيد🙏🏻👇🏻
@hoonaarpublication
#فروغ_فرخزاد
همراهان عزيز امشب رو با شعر آيه هاي زميني فروغ به پايان مي بريم
با تعمق بخوانيد🙏🏻👇🏻
@hoonaarpublication
#آیه_های_زمینی
#فروغ_فرخزاد
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک، مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهٔ وقیح فواحش
یک هالهٔ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای ، جرقهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانبان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمان است
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
#فروغ_فرخزاد
@hoonaarpublication
#فروغ_فرخزاد
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک، مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهٔ وقیح فواحش
یک هالهٔ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای ، جرقهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانبان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ، ایمان است
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
#فروغ_فرخزاد
@hoonaarpublication
نشر هونار
۲۴ بهمن سالروز پرکشیدن #فروغ_فرخزاد @hoonaarpublication
میآیم، میآیم، میآیم
با گیسویم؛ ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم؛ تجربههای غلیظ تاریکی
با بوتهها که چیدهام از بیشههای آن سوی دیوار
میآیم، میآیم، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
#فروغ_فرخزاد
@hoonaarpublication
با گیسویم؛ ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم؛ تجربههای غلیظ تاریکی
با بوتهها که چیدهام از بیشههای آن سوی دیوار
میآیم، میآیم، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
#فروغ_فرخزاد
@hoonaarpublication