موسسه حسابداری مشکی❤️
33 subscribers
18.5K photos
7.81K videos
169 files
523 links
شماره تماس: 09120238095
Download Telegram
یارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه به جز تست مرا ساز مده




من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش
من آن توام مرا به من باز مده

#مولانا


💧❄️
رنج تن دور از تو ای تو راحتِ جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده ی بینای ما




عافیــت بادا تنت را ای تنِ تو جان صفت
کـم مـبادا سـایـه ی لـطـــف تو از بالای ما

#مولانا


💧❄️
گر هیچ ترا میل سوی ماست بگو
ورنه که رهی عاشق و تنها است بگو



گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو نیست بگو راست بگو


# حضرت مولانا


💧❄️
ذکر امشب
را بگویید
عاشقان
با سوز دل

یا خدایِ عاشقان شب را حرامم کن حرام

َ#مولانا


💧❄️
خواب و خیال من
همه با یاد روی توست
تا کی به من
چو دولت بیدار رو کنی

درمان درد عشق
صبوری بود ولی
با من چرا حکایت
سنگ و سبو کنی

#ابتهاج


💧❄️
بی‌عشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟
یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است...

#حسین_منزوی🦋


💧❄️
گاه از غم دلبران بر آتش باشم
گاه از پی دوستان مشوش باشم


آخر بچه خرمی زنم راه نشاط
آخر به کدام دلخوشی خوش باشم

َ#مولانا🦋


💧❄️
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم
کنار چتر بید
راه دوری نیست
پیدایم کنید...

#فریدون_مشیری🦋


💧❄️
مستــان خـرابات ز خود بی‌خبرند
جمعنـد و ز بوی گل پراڪنـده‌ترند

ای زاهـد خودپـرست با ما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند


#رهی_معیری🦋



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💧❄️
می‌خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید
روی‌ها را از جمال خوب او چون مَه کنید

درخمارچشم مستش چشم‌ها روشن کنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید

#مولانا🦋


💧❄️
زندگی
وزن نگاهیست...
که در خاطره
جا میماند..

#سهراب_سپهری🦋


💧❄️
بنشین! مرو!
که در دلِ شب، در پناه ماه..
خوش‌تر ز حرف ِ
عشق و سڪوت و نگاه نیست..
بنشین
و جاودانه به آزار من مڪوش
یک دم ڪنار دوست نشستن گناه نیست!

#فریدون_مشیری🦋



💧❄️
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هم به عشق مجبورم هم به عقل مختارم !


#فروغی_بسطامی


💧❄️
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است !


#فریدون_مشیری


💧❄️
آتشکده‌ را‌ گرمی‌‌ِ آغوش‌ تو‌
نیست !


#رهی_معیری


💧❄️
مَنِگَر به هر گدایی که تو خاص از آنِ مایی !


#مولانا


💧❄️
یک وفا می‌آر و می‌بر صد
هزار !


#مولانا


💧❄️
Forwarded from Deleted Account
مکالمه شوهر روستایی با تلفن ثابت بیمارستان

حکایتی واقعی و بسیار آموزنده :

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت" اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد:

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ

ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ

ﮐﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺍﮔﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﮏ ﮐﺴﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻃﺮﻑ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎﺧﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻃﺮﻓﯿﻢ

ﻭ این ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن است که زیباست
وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شو هیچ به کانی نرسد



سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس وجز به زبانی نرسد



#مولانا


💧❄️
یک دم بیا با عاشقان،
دستی بچرخان و برو



چرخی بزن، مستی نما،
دل را بشوران و برو...!


#مولانا


💧❄️
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند



متاع کفر و دین بی مشتری نیست
گــروهی آن ، گروهی این پسندند

#بابا_طاهر


💧❄️