حکایت ادبی
9.17K subscribers
7.2K photos
4.63K videos
1 file
478 links
Download Telegram
همه یِ ما باید کسی را داشته باشیم،
که وقتی یک روز ، روزِ ما نبود،
بنشینیم رو به رویش و غرغر کنان از
سیرتا پیازِ تمامِ بد بیاری هایمان را برایش
تعریف کنیم، و او هم لبخند به لب گوش
کند و پایانِ هر جمله مان بگوید،
"حق داشتی اینقدر عصبی بشی،
حالا ولش کن مهم نیست،
فدایِ سرت". میدانید آدم هرچقدر
هم قوی باشد،  باید کسی را داشته
باشد، که حالِ بدش را بفهمد، 
که نگذارد،  به حالِ خودش بماند،
کسی که حالمان را به حالش گره زده باشد...

@hekayate_adabii
دلشوره دارد او
در باطنش غوغاست
"مادر" همان دریاست...♥️


@hekayate_adabii
تاثیر دلنشینی دارد

غصه نخور درست میشود
گفتن های مادر


 اثرش را هزار قرص آرامبخش
قوی ندارد ...♥️

@hekayate_adabii
📚 حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی


حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.

نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا نمود و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش می نشاند و تصویر او را می کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.

حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید، نقاش به جاهای بسیاری می رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هرچند اشتباهی نمودہ بودند. سالہا گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد.

پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.

نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مشت با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شہر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند.

او هم قبول نمود. چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟گفت : شما قبلا هم از چهره ی من نقاشی کشیده اید،من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی. امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده.

@hekayate_adabii
🔴 هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ...


پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...

روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.

اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد.

وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»

وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»


@hekayate_adabii
🌸🍃🌸🍃

پادشاه به نجارش گفت به دلیل بد قولی: فردا اعدامت میکنم

نجار آن شب نتوانست بخوابد ...

همسر نجار گفت :

مانند هر شب بخواب ...

پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار .

کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...

صبح صدای پای سربازان را شنيد...

چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ...

با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...

دو سرباز با تعجب گفتند :

پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی ...

چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...

همسرش لبخندی زد و گفت :

مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند

فکر زيادی انسان را خسته می کند ...

درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست

ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن

یا خواب می مانی...!
یا از زندگی عقب ،،،،


@hekayate_adabii
🌸🍃🌸🍃

#سوادزندگی

بیایید تهِ دل هم را خالی نکنیم

به کسی که تازه خانه خریده به جای ترساندن از قسط هایِ عقب مانده ای که ممکن است برایش اتفاق بیفتد ؛ تبریک بگوییم و آرزوی خانه ی بزرگتر بکنیم

به زنی که تازه باردار شده به جای ترس از زایمان و دردسر های بزرگ کردن بچه قدمِ نو رسیده اش را تبریک بگوییم

باور کنید قشنگ تر است اگر به دوستمان که تازه ازدواج کرده به جای اینکه بگوییم همه مثل هم اند بگوییم "برایت آرزوی خوشبختی میکنم"

بیایید تهِ دل هم را خالی نکنیم

نزنیم تویِ ذوقِ عزیزترین کسانمان وقتی خبری را با شوق به ما می دهد .


@hekayate_adabii
🌸🍃🌸🍃

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟

تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.


@hekayate_adabii
🌸🍃🌸🍃

در راه مشهد شاه عباس
تصمیم گرفت دو بزرگ را
امتحان کند
به شیخ بهایی که اسبش
جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه
است اسبش دائم عقب می ماند
شیخ بهائی گفت :
کوهی از علم ودانش برآن
اسب سوار است، حیوان کشش
اینهمه عظمت را ندارد
ساعتی بعد عقب ماند
به میر داماد گفت
این شیخ بهائی رعایت نمیکند
دائم جلو می تازد
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی
چون شیخ بهائی بر پشتش
سوار است سر از پانمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.


@hekayate_adabii
🔴 حکایت کوتاه

روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.

پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید  کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.

پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)

پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟

پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟

پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .

بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!!

‌‌‎@hekayate_adabii
🔴انواع برخورد انسان با نعمت‌های دیگران...


آدم وقتی می ‌بیند که دیگران نعمتی دارند، مثلاً یک کسی خانه‌، ماشینی، درآمدی، شکلی، جهیزیه‌ ای، تجارت موفقی دارد، در انتخابات رأی می‌ آورد و... چهار رقم برق او را می‌گیرد:

1⃣ «غبطه» می‌ خورد.
می‌ گوید: خوب نعمت دارد، الحمدلله! خدایا تو که به او دادی، نوش جانش! به من هم بده! این مثبت فکر می‌ کند. به قول سیاسیون برد برد است.

2⃣ «حسادت» می‌ کند.
می‌گوید: من ندارم، ان شاء الله او هم نداشته باشد. این فکر منفی است. باخت باخت است.

3⃣ «بخل» می ‌ورزد.
می‌ گوید: من داشته باشم، او نداشته باشد. این هم بد است.

4⃣ «ایثار» می‌ کند.
می‌ گوید: او داشته باشد، من نداشته باشم. مثل مادری که پتو را از روی خودش برمی‌ دارد و روی بچه‌ اش می‌ اندازد. می‌ گوید من سرما بخورم طوری نیست، این بچه سرما نخورد.

ما باید حساب کنیم که خداوند اگر چیزهایی به دیگران داده است، در عوض چیزهایی دیگری به ما داده است که به آن‌ ها نداده است. «نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» (زخرف/32)‌ «ما معيشت آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده‏ ايم‏»



@hekayate_adabii
👈هفت جایی که آدما امتحان میشن ...!

مرد ؛
هنگام بیماری همسرش ...!

زن؛
هنگام فقر همسرش ...!

فرزند؛
هنگام پیری پدر و مادر ...!

دوست؛
هنگام سختی ...!

خواهر و برادر؛
هنگام تقسیم ارث ...!

اقوام؛
هنگام غربت ...!

مومن؛
هنگام مصیبت ...!



@hekayate_adabii
مادری میگفت
من ۵ فرزند دارم
همه را در یک خانه کوچک
بزرگ کردم
ولی آنها نتوانستد
در۵ خانه بزرگ خود برای من اتاقی پیدا کنند

مراقب برکت زندگیمون باشیم
اینا دیگه تکرار نمیشن


@hekayate_adabii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر کسی بخواهد
قسمتی از زندگی شما باشد،
حتما خواهد بود!
پس برای کسی که تلاشی برای ماندن نمی‌کند،
خودتان را به زحمت نیندازید
تا جایی را برایش نگه دارید،
بگذارید برود ...!

"خورخه لوئیس بورخس"


@hekayate_adabii
بسلامتی مادر
که هیچوقت نگفت من، گفت بچه هام

سلامتی همه مادرا
که حتی باهاشون قهر کردیم
اومدن غذاروگذاشتن پشت در اتاقمون
گفتن:بخور تا زبونت درازتر بشه

بسلامتی مادرا
که دیوارشون از همه کوتاهتره.....♥️



@hekayate_adabii
🌸🍃🌸🍃

#طنزخسيس

آورده اند که بخیلی به مهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت. به محض این که مهمان وارد شد بخیل پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!

پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کافی آب داریم ... این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.


@hekayate_adabii
#تابلوي_آرامش

روزگاري حاکمي اعلام کرد:
به هنرمندي که بتواند آرامش را در يک تابلو نقاشي بياورد، جايزه اي نفيس خواهد داد.

بسياري از هنرمندان سعي کردند وحاکم همه تابلو هاي نقاشي را نگاه کرد و از ميان آنها دو تابلو را پسنديد و تصميم گرفت يکي از آنها را انتخاب کند.

اولي نقاشي يک درياچه آرام بود؛
درياچه مانند آينه اي تصوير کوههاي اطرافش را نمايان ميساخت، بالاي درياچه آسماني آبي با ابرهاي زيبا و سفيدبود, هر کس اين نقاشي را ميديد حتما آرامش را در آن مي يافت.

در دومي کوههايي بودناهموار و پر صخره؛
آسمان پر از ابر هاي تيره، باران ميباريد و رعد و برق ميزد، از کنار کوه آبشاري به پايين ميريخت، در اين نقاشي اصلا آرامش ديده نميشد.

اما حاکم با دقت نگاه کرد وپشت آبشار بوته اي کوچک ديد که در شکاف سنگي روييده بود.
در آن بوته پرنده اي لانه کرده بود ودر کنار آن آبشار خروشان وعصباني، پرنده اي در لانه اي با آرامش نشسته بود.

حاکم نقاشي دوم را انتخاب کرد و گفت: "آرامش به معناي آن نيست که صدايي نباشد، مشکلي وجود نداشته باشد، يا کار سختي پيش رو نباشد،
آرامش يعني درميان صدا، مشکل و کار سخت، دلی آرام وجود داشته باشد ... .


@hekayate_adabii
📚#ظاهر_و_باطن

در زمـان سلیمان نبی پـرنده اى بـراى نوشیـدن آب به سمت بـرکه اى پرواز کرد، اما چند کودک را برسر برکه دید آنقـدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند

همینکه قصد رفتن سمت برکه‌ را کرد این بار مـردى را با محاسنی سفیـد و آراستـه دید که بـراى نوشیـدن آب به برکه آمد. پرنده به خود گفت کـه این مردى با وقار و نیکوست واز سوى او آزارى به من نمی رسد

پس نزدیک شد، ولی آن‌مرد سنگى به سمت او پـرتاب کرد و چشـم پرنده نابینا شد. شکایت به‌ نزد سلیمان نبی بـرد. حضـرت سلیمـان مـرد را احضار کرد، محاکمه ومحکوم نمود و دستور به کور کردن چشمش داد

پرنـده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت چشم این‌مرد هیچ آزارى به من نرسانـده ، بلکه ریش او بـود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عـدالت نـزدیک تر است اگر محـاسن او را بتـراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند ...

امام باقر عليه السّلام فرمود: هر كس ظاهرش از باطنش بهتر باشد ترازوى اعمالش روز قيامت سبك گردد.

📚مشکاة الأنوار فی غرر الأخبار ، ج ۱ ص۶۸۷


@hekayate_adabii
📚داستان کوتاه اما زیبا

اصالت مهم تر است یا تربیت

می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد:

در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است
يا تربيت خانوادگی شان؟
شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است.
ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است.
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند.

به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.

فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.
بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند.
ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود.

در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند.
در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است.

ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم.
که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است.

شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.

شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت:
اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز!

کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود.
ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود.
تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.

لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد.

زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.
در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب.....

اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !
يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است.
يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛
ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.

و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها.


@hekayate_adabii
📚#حکایت‌خواندنی

چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»

در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!


@hekayate_adabii
دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم.
یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم
که یهو
نوک زد توی چشمم.
خیلی دردم اومد.
تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم.
اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود!
تقصیر خودم بود!
هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه!
این یه قانونه...!!


@hekayate_adabii