همیشه از بچگی بهمون میگفتن که خواستن، توانستنه. ولی گاهی وقت ها هرچقدر هم بخوای نمیتونی بهش برسی. حتی اگه تا آخرین ذره های وجودت هم براش تلاش کنی، انگار حتی از اولش هم برای تو وجود نداشته و این اتفاق اونقدر دردآوره که هیچ ضرب المثلی برای عمقِ غمش وجود نداره.
فیلم های غمگین رو که می بینم اون همه غم و دردش رو منم حس میکنم. میتونم بفهمم شخصیت اصلی داره چی میکشه، خیلی خوب میفهمم و باهاش همزادپنداری میکنم. ولی حتی غمگین ترین شخصیت های که دیدم هم یه جایی بالاخره از این همه تنهایی و غم رها شدن. اینجای قصه میفهمم که چقدر از همه شون غمگین ترم و باز هم مثل همیشه، تنها رها شدم.
هیچ وقت نمیتونم کالبدِ غم هام رو بشکافم و از درونشون بگم. بعضی غصه ها اونقدر بزرگن که نمیشه قصه شون رو گفت. چون هیچ کس نمیتونه ذره ای از این همه درد رو بفهمه یا براش کاری کنه. فقط تابوتشون روی شونه هام سنگینی میکنه و هرجایی که میرم باهام میان. نه میشه زمینشون گذاشت و نه کسی گوشه ای از این همه غم رو همراهم میگرفت. حالا اونقدر روی شونه هام بودن که حس میکنم خودمم درون یه تابوتم.
گاهی یه آهنگ رو اونقدر دوست داری که میخوای به تموم دنیا نشونش بدی ولی در عین حال اونقدر زیاد دوستش داری که فقط میخوای برای خودت نگهش داری! من از این آهنگ ها یه چندتایی دارم. الان دارم به یکیشون گوش میدم و بهت فکر میکنم. ازم نخواه جایی بفرستمش، میدونی که بعضی آهنگ ها یه رازن؟ مثل خود تو که رازِ من بودی.