┅✿❀حـــــღــــــرف دل❀✿┅
#پارت_251 #پشتچشمانتو چشمام و براش کج کردم ولی لبام خندید. میتونستم حدس بزنم که تارخ از حرکاتم میفهمه قضیه چیه و دقیقا مشکلی برای فهمیدنش نداشتم و برعکس میخواستم اونم بفهمه که من برای چی دارم این کارو میکنم! _ پس سر من برای دخترای دیگه قلدری میکنی؟…
#پارت_252
#پشتچشمانتو
اخمام با حرفش درهم شد.
دستم مشت شد. واقعا نسیم دیگه داشت از حالت دوستانش بیرون میومد و من اینو دوست نداشتم.
_ چه ربطی به اجازه داره؟ من هرموقع بخوام هرجایی میرم مگه تو از آقا شاهرخ اجازه میگیری؟
تارخ که تا اون لحظه ساکت بود و حتی مقابل تیکههای بچهها چیزی نمیگفت دهن باز کرد و گفت:
_ کمند خودش برای خودش تصمیم میگیره من فقط کنارشم ولی تو فکرنکن چون باید اجازه بگیری یعنی کمندم باید اجازه بگیره اون آزاده هرکاری بکنه بردهی من که نیست!
بعد موهام و دور انگشتش پیچید.
_ هرچی میخوای برای خودت بخر!
چرخیدم و سوالی نگاهش کردم که زیر لب طوری که خودم بشنوم گفت:
_ میخوام شیطنتاتو موقع حرصی کردنشون ببینم خانوم کوچولو!
با اعتماد به نفس نگاهش کردم. مشخص بود که کم نمیذاشتم خصوصا وقتی تارخ حمایتم میکرد!
همینطور تو فکر بودم که یهو متوجه شدم همه جمع باهم بلند شدن و هرکی با خودش یا با پارتنر خودش طرفی رفت و فقط پارسا و امیر موند.
با تنها شدنمون حواسم و از تارخ گرفتم و منتظر موندم که پارسا حرفی بزنه ولی خندیدو چشمکی زد.
_ چیکار کردین با گروه من که اینطوری به خونتون تشنن؟ تارخ که همیشه اینطوری بوده عادت دارن ولی تو دیگه چرا کمند؟
بعد چشمکی بهم زد که خجالت زده سرخ و سفید شدم. من هی میخواستم فراموش کنم این دوتا رفیق نمی ذاشتن و استرسم و بیشتر میکردن!
_ شما دوتا هم خوب باهم جیک تو جیک شدینها البته که من حسابی خوشحال میشم ولی فکر میکردم کسی جز من و مادر تارخ نمیدونه که تارخ برای صبحونه قهوه نمیخوره!
چشمام گرد شد و متعجب به تارخ که مرموز نگاهم میکرد چشم دوختم.
من اون حرف و خیلی الکی زده بودم و تقریبا از روی عادتای تارخ حدس زده بودم!
زبونم نچرخید بگم خودم الکی گفتم و مات شده فقط سرتکون دادم.
_ راستی کمند کارای جدید و آماده کردی؟ من فردا بازم اجرا دارم میخوام یه تیکه ازشون و بخونم و باید بگم که کارای جدید زیادی ملایم و کلاسیکه!
سری به نشونهی مثبت تکون دادم که قهوه رو برداشت.
_ حرفای بقیه رو به دل نگیر نسیم عادت داره کلا با تارخ مشکل داره ولی فکر کنم دیگه داره زیادهروی میکنه با کارش!
صورتم و درهم کردم و با نفرتی که یهویی تو دلم کاشته شده بود گفتم:
_ خب با تارخ مشکل داره با من چرا؟ من کاری با کسی ندارم و اینکه من یعنی منو تارخ دیش...
تارخ اخم وحشتناکی به روم کرد و حرفم و قطع کرد که آب دهنم و قورت دادم و صاف نشستم.
#پشتچشمانتو
اخمام با حرفش درهم شد.
دستم مشت شد. واقعا نسیم دیگه داشت از حالت دوستانش بیرون میومد و من اینو دوست نداشتم.
_ چه ربطی به اجازه داره؟ من هرموقع بخوام هرجایی میرم مگه تو از آقا شاهرخ اجازه میگیری؟
تارخ که تا اون لحظه ساکت بود و حتی مقابل تیکههای بچهها چیزی نمیگفت دهن باز کرد و گفت:
_ کمند خودش برای خودش تصمیم میگیره من فقط کنارشم ولی تو فکرنکن چون باید اجازه بگیری یعنی کمندم باید اجازه بگیره اون آزاده هرکاری بکنه بردهی من که نیست!
بعد موهام و دور انگشتش پیچید.
_ هرچی میخوای برای خودت بخر!
چرخیدم و سوالی نگاهش کردم که زیر لب طوری که خودم بشنوم گفت:
_ میخوام شیطنتاتو موقع حرصی کردنشون ببینم خانوم کوچولو!
با اعتماد به نفس نگاهش کردم. مشخص بود که کم نمیذاشتم خصوصا وقتی تارخ حمایتم میکرد!
همینطور تو فکر بودم که یهو متوجه شدم همه جمع باهم بلند شدن و هرکی با خودش یا با پارتنر خودش طرفی رفت و فقط پارسا و امیر موند.
با تنها شدنمون حواسم و از تارخ گرفتم و منتظر موندم که پارسا حرفی بزنه ولی خندیدو چشمکی زد.
_ چیکار کردین با گروه من که اینطوری به خونتون تشنن؟ تارخ که همیشه اینطوری بوده عادت دارن ولی تو دیگه چرا کمند؟
بعد چشمکی بهم زد که خجالت زده سرخ و سفید شدم. من هی میخواستم فراموش کنم این دوتا رفیق نمی ذاشتن و استرسم و بیشتر میکردن!
_ شما دوتا هم خوب باهم جیک تو جیک شدینها البته که من حسابی خوشحال میشم ولی فکر میکردم کسی جز من و مادر تارخ نمیدونه که تارخ برای صبحونه قهوه نمیخوره!
چشمام گرد شد و متعجب به تارخ که مرموز نگاهم میکرد چشم دوختم.
من اون حرف و خیلی الکی زده بودم و تقریبا از روی عادتای تارخ حدس زده بودم!
زبونم نچرخید بگم خودم الکی گفتم و مات شده فقط سرتکون دادم.
_ راستی کمند کارای جدید و آماده کردی؟ من فردا بازم اجرا دارم میخوام یه تیکه ازشون و بخونم و باید بگم که کارای جدید زیادی ملایم و کلاسیکه!
سری به نشونهی مثبت تکون دادم که قهوه رو برداشت.
_ حرفای بقیه رو به دل نگیر نسیم عادت داره کلا با تارخ مشکل داره ولی فکر کنم دیگه داره زیادهروی میکنه با کارش!
صورتم و درهم کردم و با نفرتی که یهویی تو دلم کاشته شده بود گفتم:
_ خب با تارخ مشکل داره با من چرا؟ من کاری با کسی ندارم و اینکه من یعنی منو تارخ دیش...
تارخ اخم وحشتناکی به روم کرد و حرفم و قطع کرد که آب دهنم و قورت دادم و صاف نشستم.
┅✿❀حـــــღــــــرف دل❀✿┅ pinned «#پارت_252 #پشتچشمانتو اخمام با حرفش درهم شد. دستم مشت شد. واقعا نسیم دیگه داشت از حالت دوستانش بیرون میومد و من اینو دوست نداشتم. _ چه ربطی به اجازه داره؟ من هرموقع بخوام هرجایی میرم مگه تو از آقا شاهرخ اجازه میگیری؟ تارخ که تا اون لحظه ساکت بود…»
🌸سـلام دوستای خوبم ✋
🌿صبح زیباتون بخیر و نیکی
🌸صبحتون شاد و پرانرژی
🌿روزتون وصل به بهترین ها
🌸سر آغاز روز تون
🌿سرشار ازعشق و شادی
🌸و خبرهای خوش و عالی
🌸دلتون شـاد
🌿و زندگیتون آرام
🌸سه شنبه تون زیبا
🌿صبح زیباتون بخیر و نیکی
🌸صبحتون شاد و پرانرژی
🌿روزتون وصل به بهترین ها
🌸سر آغاز روز تون
🌿سرشار ازعشق و شادی
🌸و خبرهای خوش و عالی
🌸دلتون شـاد
🌿و زندگیتون آرام
🌸سه شنبه تون زیبا
تنها مسیر غیر ممکن
مسیری است که هنوز شروع نکردهای.
غیرممکن فقط کلمهای بزرگ است
که توسط آدم های کوچک استفاده میشود ...
مسیری است که هنوز شروع نکردهای.
غیرممکن فقط کلمهای بزرگ است
که توسط آدم های کوچک استفاده میشود ...
Engar Na Engar
Ali Yasini
توتیڪہاےازقلبمنیستیهمہوجودمنی . . .🫀
♥️
♥️
همــه ی مـا
فقــط حسـرت بـی پـایـان یـک
اتفــاق سـاده ایـم
کـه جهــان را بـی جهــت ،
یـک جـور عجیبـی جـدی گرفته ایـم … !
.
فقــط حسـرت بـی پـایـان یـک
اتفــاق سـاده ایـم
کـه جهــان را بـی جهــت ،
یـک جـور عجیبـی جـدی گرفته ایـم … !
.
صبحونه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مـا تا آخـرش باهمیـم :))
هیچوقت صدتون رو واسه کسی نزارید آدمها از نم نم بارون خوششون میاد ولی از سیل متنفرن!!
از قدیم گفتن: بسوز بساز
ولی من میسازم بدخواهام میسوزن!!
ولی من میسازم بدخواهام میسوزن!!
.
همیشه نزدیک چیزهایی بمان
که باعث میشوند احساس زنده بودن کنی 🤍
یادت نره زندگی کنی...
همیشه نزدیک چیزهایی بمان
که باعث میشوند احساس زنده بودن کنی 🤍
یادت نره زندگی کنی...
دکلمه
دیدی آدم حال دلش که خوب نیست، انگار دنیا واسش تیره و تاره و هیچی به چشمش نمیاد؟
هی ازت میپرسن چته؟
میگی حالم خوش نیست،
بعد میگن خوب پاشو برو دکتر!
با خودت میگی چه مسخره!
برم دکتر بگم کجام درد میکنه؟
بگم روحم تنگ شده واسه جا دادنِ اینهمه دلتنگی؟
یا بگم حوصله م داره سرریز میشه؟
بگم دقیقاً کجام درد میکنه؟
بگم صندوقچۀ خاطراتم ترک برداشته از شدّتِ تکرارِ باز و بسته شدن؟
یا بگم چند وقته بغضِ گلوم دست به دست داده با چشمام،
که آبرو بریزه از هرچی سکوت و غروره؟
راستی واقعاً چی میشد توی اینهمه پیشرفتِ علم و مثلاً تکنولوژی،
یه دکتری هم بود بتونی بری بهش بگی حالِ دلم خوش نیست دکتر،
روحم درد میکنه!
اونم یه دستگاه وصل کنه به قلب و مغزت
یه دکمه رو بزنه،
تمامِ اون چیزایی که عینِ موریانه،
افتادن به جونت رو پاک کنه...
اصلاً به چه دردی میخوره وقتی یه چیزی یا یه کسی باهات باشه که نیست، اما هست؟!
چه فایده ای داره وقتی روحت میخواد پر بکشه،
دست و پاشو ببندی و بندازیش توی بدنی که خودشم میدونه یه وقتایی،
روی زمین داره سنگینی میکُنه؟
با خودم قرار گذاشتم از امروز
هرکی بهم گفت دلم گرفته یا حوصلۀ هیچیو ندارم یا نه اصلا حتی بگه یه جاییم درد میکنه
اول بهش بگم بیا بریم یه جایی بشینیم، حرف بزنیم...
دردِ آدما از نگفتنه،
از ملاحظه کردنهای بیهوده ست،
از تحمّلهای بیفایده شروع میشه...
یه جایی خوندم هر بار دلت بگیره یا یه چیزی حالتو به هم بریزه،
شیش ماه تا یه سال طول میکشه که اثرِ اون اتفاق، بشینه روی جسم...!
پس اینهمه دردِ پا و سر و دست و بدن،
یا بیخوابی و بیاشتهایی که یهو میفته توی وجودمون،
هرکدوم یه دلیلی دارن،
یه دلیل که نتونستیم و نخواستیم به کسی بگیم،
یا کسی نبود که بفهمه تا بشینیم کنارش و یه دلِ سیر حرف بزنیم باهاش...
اونم بیهیچ نظر و انتقادی،
فقط نگاهمون کنه و بگه، حق داری...
نگه صبر کن
نگه درست میشه
نگه حتما یه حکمتی داره، تحمل کن...
وسطِ کار ول نکنه بره، صبورانه بشینه و هر چند لحظه یه بار فقط بگه حق داری...
فقط دستمونو بگیره و بگه باهم یه کاریش میکُنیم...
نگه بیا یه قرص بدم بهت دردت بیفته، بگه بیا یه کم راه بریم، روحت سبک شه...
راستش واقعا به این نتیجه رسیدم که تمومِ دردای آدمیزاد،
گره خورده به روح و دلش...
کاش یکی یادمون میداد برای هم،
دکترِ بینسخه باشیم...
یکی یادمون میداد اگه دلی شکست، چارهش ببخشید نیست...
"ببخشید" مالِ وقتیه که حواست نباشه و یهو بیهوا، بخوری به یه نفر...
اگه مطمئنی که یه تیکه از روح یه آدمو به درد آوردی،
برو بشین پیشش،
دستاشو بگیر،
صاف زل بزن توی چشماش و بگو:
با هم درستش میکنیم...
از هیچی نترس!
♡
دیدی آدم حال دلش که خوب نیست، انگار دنیا واسش تیره و تاره و هیچی به چشمش نمیاد؟
هی ازت میپرسن چته؟
میگی حالم خوش نیست،
بعد میگن خوب پاشو برو دکتر!
با خودت میگی چه مسخره!
برم دکتر بگم کجام درد میکنه؟
بگم روحم تنگ شده واسه جا دادنِ اینهمه دلتنگی؟
یا بگم حوصله م داره سرریز میشه؟
بگم دقیقاً کجام درد میکنه؟
بگم صندوقچۀ خاطراتم ترک برداشته از شدّتِ تکرارِ باز و بسته شدن؟
یا بگم چند وقته بغضِ گلوم دست به دست داده با چشمام،
که آبرو بریزه از هرچی سکوت و غروره؟
راستی واقعاً چی میشد توی اینهمه پیشرفتِ علم و مثلاً تکنولوژی،
یه دکتری هم بود بتونی بری بهش بگی حالِ دلم خوش نیست دکتر،
روحم درد میکنه!
اونم یه دستگاه وصل کنه به قلب و مغزت
یه دکمه رو بزنه،
تمامِ اون چیزایی که عینِ موریانه،
افتادن به جونت رو پاک کنه...
اصلاً به چه دردی میخوره وقتی یه چیزی یا یه کسی باهات باشه که نیست، اما هست؟!
چه فایده ای داره وقتی روحت میخواد پر بکشه،
دست و پاشو ببندی و بندازیش توی بدنی که خودشم میدونه یه وقتایی،
روی زمین داره سنگینی میکُنه؟
با خودم قرار گذاشتم از امروز
هرکی بهم گفت دلم گرفته یا حوصلۀ هیچیو ندارم یا نه اصلا حتی بگه یه جاییم درد میکنه
اول بهش بگم بیا بریم یه جایی بشینیم، حرف بزنیم...
دردِ آدما از نگفتنه،
از ملاحظه کردنهای بیهوده ست،
از تحمّلهای بیفایده شروع میشه...
یه جایی خوندم هر بار دلت بگیره یا یه چیزی حالتو به هم بریزه،
شیش ماه تا یه سال طول میکشه که اثرِ اون اتفاق، بشینه روی جسم...!
پس اینهمه دردِ پا و سر و دست و بدن،
یا بیخوابی و بیاشتهایی که یهو میفته توی وجودمون،
هرکدوم یه دلیلی دارن،
یه دلیل که نتونستیم و نخواستیم به کسی بگیم،
یا کسی نبود که بفهمه تا بشینیم کنارش و یه دلِ سیر حرف بزنیم باهاش...
اونم بیهیچ نظر و انتقادی،
فقط نگاهمون کنه و بگه، حق داری...
نگه صبر کن
نگه درست میشه
نگه حتما یه حکمتی داره، تحمل کن...
وسطِ کار ول نکنه بره، صبورانه بشینه و هر چند لحظه یه بار فقط بگه حق داری...
فقط دستمونو بگیره و بگه باهم یه کاریش میکُنیم...
نگه بیا یه قرص بدم بهت دردت بیفته، بگه بیا یه کم راه بریم، روحت سبک شه...
راستش واقعا به این نتیجه رسیدم که تمومِ دردای آدمیزاد،
گره خورده به روح و دلش...
کاش یکی یادمون میداد برای هم،
دکترِ بینسخه باشیم...
یکی یادمون میداد اگه دلی شکست، چارهش ببخشید نیست...
"ببخشید" مالِ وقتیه که حواست نباشه و یهو بیهوا، بخوری به یه نفر...
اگه مطمئنی که یه تیکه از روح یه آدمو به درد آوردی،
برو بشین پیشش،
دستاشو بگیر،
صاف زل بزن توی چشماش و بگو:
با هم درستش میکنیم...
از هیچی نترس!
♡
آدما عین کف دستن پرازخطهای ناهموار
اعتمادی نیست👌
اعتمادی نیست👌
اين روزها هم روزهاي خوبيه ؛
فقط چند سال ديگه بهش پي ميبريم!!!
✌️
فقط چند سال ديگه بهش پي ميبريم!!!
✌️