هوسباز
3.13K subscribers
550 photos
1.63K videos
45 files
104 links
Download Telegram
هوسباز
#پارت۱۲۶ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 *** " پس چرا نمیای کاویار؟" نوتیف پیامش روی گوشیم پوزخندی گوشه لبم رو پررنگ تر کرد و سیگار جدیدی آتیش زدم و براش نوشتم: " حالم خوب نیست، دلیل حال بدم چیزیه که توهم دوسش نداری! کجا بیام؟" طولی نکشید که صدای زنگ گوشیم بلند…
#پارت۱۲۷
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





پژواک این واژه آلوده به واقعیت توی  گوشی پیچید و تینا تحلیل رفته زمزمه کرد:
- چی...؟!

سکوت به این جواب بهتر  برای تینا!

شنیده بود چی گفتم، شک نداشتم که شنیده  و فقط می خواست به خودش امید واهی بده که نه! اشتباه شنیده...

سکوتم رو که حس کرد، صداش به بغض نشست و با درد گفت:
- اذیتم می کنی کاویار؟ آره ..؟! 


- حامله است تینا!

این بار صدای گریه هاش بلند شد و جز بوق اشغال سهمی از این عاشقانه های ته کشیده نداشتم...

تموم شده بود، چه قبول می کردم چه نمی کردم همه چیز تموم شده بود...

باوان از اون بچه نمی گذشت، اون ماده شیر کوردی که برای حفظ بچه اش داشت خودشو به خاک و خون می کشید، عقب نشینی نمی کرد و من خواه یا ناخواه پدر شده بودم!


چه وصله ناجوری بودم بین طایفه پدر ها...!

پدری که هنوز بچه اش رو ندیده با دنیای نفرت انتظار مرگش رو می کشید...

با دنیای خشم آرزوی مردنش رو داشت و توی سرش بارها تصویر سقط شدنش رو مرور کرده بود...
چه پدر بدشگونی بودم من!


گوشی رو به پیشونیم تکیه دادم و وقتی گردنم تاب این همه فشار  رو نیاورد،  همون جا روی میز اتاق کارم سر گذاشتم و با درد پلک هامو بستم.

گفته بودم مقابل این یکی تمام قد می ایستم، ولی زور  من به اون خدای ظالم نمی رسید.

زور من کجا  و آتش کینه الهی کجا؟ مگه اون قدرت برتر نبود؟ من با چه خیال خامی می خواستم پیروز بشم...؟!
هوسباز
#پارت۱۲۷ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 پژواک این واژه آلوده به واقعیت توی  گوشی پیچید و تینا تحلیل رفته زمزمه کرد: - چی...؟! سکوت به این جواب بهتر  برای تینا! شنیده بود چی گفتم، شک نداشتم که شنیده  و فقط می خواست به خودش امید واهی بده که نه! اشتباه شنیده... سکوتم…
#پارت۱۲۸
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






مطمئن بودم داره با ریشخند براندازم می کنه و به فرشته های مقرب می گه دیدید؟ دیدید چطور پوزه این مرد به خاک مالیدم؟

دیدید چطور به جنگم اومده بود؟ حالا شبیه به فرمانده های شکست خورده ای که همه لشکرش یک جا نابود شده، همه سرباز هاش کشته شده، بی رمق گوشه ای  افتاده و اینه سزای مبارزه  با من!


نفرت توی وجودم می جوشید و از ته دلم زمزمه کردم: 
- آره متنفرم! از تو، موجودی که اسمت خداست متنفرم؛ از تو و همه این برنامه های احمقانه ات، از همه این بلاهای سیاهت متنفرم... ازت متنفرم!


- کاویار...؟!

صدای بهت زده شهریار هم نتونست منو از اون میز جدا کنه، گردنم تاب نداشت بایسته، سر گیج رفته ام توان صاف شدن نداشت و به ناچار  مثل مرده ها همین طور روی میز ولو شده بودم.


- خوبی داداش؟

داداش... چه کلمه با محبت و لطیفی!

پوزخند  روی لبم عمیق تر شد و دست های مردونه ای روی کتفم نشست.

- تینا چی می گه شهریار؟ زنت حامله است؟


شونه ام رو ماساژ داد و بی رمق نالیدم:
- تینا...؟

کنارم روی زانو هاش نست و با دیدن چشم هام، صورتش توی هم رفت و حرکت دست هاش روی کمرم محکم تر و بیشتر شد.


- آره! توپش پر بود، جد و آباد منو فحش داد، انگاری که تقصیر منه!

تینا بود دیگه...‌ همیشه دنبال مقصر می گشت؛ همیشه یکی رو می خواست تا دق و دلیش رو سرش خالی کنه و حالا از شهریار مناسب تر پیدا نکرده بود.
هوسباز
#پارت۱۲۸ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 مطمئن بودم داره با ریشخند براندازم می کنه و به فرشته های مقرب می گه دیدید؟ دیدید چطور پوزه این مرد به خاک مالیدم؟ دیدید چطور به جنگم اومده بود؟ حالا شبیه به فرمانده های شکست خورده ای که همه لشکرش یک جا نابود شده، همه سرباز هاش…
#پارت۱۲۹
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- ببینمت تورو مرد! چه بلایی داری سر خودت میاری؟


مجبورم کرد از روی میز سر بردارم و به چشم هاش زل بزنم.

- خودتو باختی؟ حامله  شده که شده، تو باید این طور زوارت در بره مرد حسابی؟


- ولم کن شهریار...

اخم هاش بیشتر توی هم رفت و سرشو  به افسوس تکون داد.

- بوی گند الکلم که می دی! خیلی حالت خوبه زهرماری هم خوردی؟ پاشو ببینم، پاشو!


سعی داشت از جا بلندم کنه ولی بی حال زیر دستش زدم و دوباره روی صندلی ولو شدم.

- دست بم نزن، حوصله ندارم.

دست هاشو جک کرد و سرشو  کمی پایین آورد تا بتونه مستقیم توی صورتم زل بزنه.


- چون حوصله نداری دارم می برمت از این جا، بیا بریم خونه من، زنم رفته خونه باباش شبم نمیاد، این جا نمون داداش، پاشو توروخدا


بی توجه بهش سیگاری از روی میز چنگ زدم و مشغول آتیش کردنش شدم.

چشم های شهریار روی اون سیگار  دو دو می زد و با صورت مچاله شده ای خیره ام شد.

- سقطش نمی کنه!


ابرو هاش با شنیدن حرفم بالا پرید  و نگاهش از سیگار برداشت و به چشم هام خیره شد.


- هر کار کردم قبول  نکرد؛ می خواد به دنیاش بیاره شهریار، می خواد جا پا سفت کنه دختره  احمق! نمی دونه داره تیشه می زنه به ریشه خودش و من،  نمی دونه داره یه آدم اضافی،  یه سر بار میاره، توی این جهنم! نمی دونه!
هوسباز
#پارت۱۲۹ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - ببینمت تورو مرد! چه بلایی داری سر خودت میاری؟ مجبورم کرد از روی میز سر بردارم و به چشم هاش زل بزنم. - خودتو باختی؟ حامله  شده که شده، تو باید این طور زوارت در بره مرد حسابی؟ - ولم کن شهریار... اخم هاش بیشتر توی هم رفت…
#پارت۱۳۰
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





شهریار، شهریار بود... اهل قضاوت نبود، گوش شنوا بود و مثل همیشه فقط در سکوت بهم گوش کرد...

گوش کرد تا خودمو خالی کنم.


- دکتر بردم.. همون زنی که تو واسم پیدا کردی... همونو بردم ولی نذاشت،  واسم نقشه داره شهریار! اون زن کورده، سیاسه، واسم نقشه داره!


صورتش کاملا توی هم رفت بود و با هزاری غم بهم  نگاه می کرد و من دود سیگار رو توی صورتش بیرون می دادم.

- چیکار کنم شهریار؟ اون زنه هم دید باوان سفت و سخت بچه رو چسبیده دمشو گذاشت رو کولش و  رفت! چیکار کنم مرد؟


بی حرف سیگار رو از توی انگشت هام بیرون کشید و توی جا سیگاری  خاموش کرد.

لیوانی آب به دستم داد و دوباره به ماساژ شونه ام ادامه داد...

- چرا فکر می کنی واست نقشه داره؟


سر شونه هام از فشار پنجه  هاش داشت ریلکس می شد و بی حال زمزمه کردم:
- پس چیه دردش؟ بچه می خواد بیاره... بیاره که چی؟

به لیوان توی دستم اشاره کرد و گفت:
- این آبو بخور، کمتر فکر و خیال کن. شاید واقعا بچه اشو دوست داره، چرا داری خود خوری می کنی؟


جرعه ای از اون آب تلخ رو خوردم و معده ام از شدت درد فریاد کشید.

شهریار خیلی زود متوجه حالم شد و دست از شونه ام برداشت و به طرف کتفم رفت.
هوسباز
#پارت۱۳۰ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 شهریار، شهریار بود... اهل قضاوت نبود، گوش شنوا بود و مثل همیشه فقط در سکوت بهم گوش کرد... گوش کرد تا خودمو خالی کنم. - دکتر بردم.. همون زنی که تو واسم پیدا کردی... همونو بردم ولی نذاشت،  واسم نقشه داره شهریار! اون زن کورده،…
#پارت۱۳۱
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- باز معده ات جوش آورده؟ چقدر بگم حرص نخور؟  بابا حامله شده دیگه! این همه آدم توی دنیا با زندگی های خیلی عجیب تر حامله می شن، اینم مثل بقیه! کاریه که شده، بیا این قرص و بخور حالا


قرص معده ام رو به زور   به خوردم داد و دوباره کنارم ایستاد.
- بریم بیرون یه دور بزنیم دلت باز بشه؟ برنامه کنم بچه ها بریزن خونه امشب رو تا صبح بترکونیم؟


می دونستم همه این هارو برای بهتر شدن حالم می گه ولی کاش حال من با این چیز ها بهتر می شد!

کاش چند ست پاسور و جرعه ای مشروب و شاید شیطنت های مردانه می تونست منو سر کیف بیاره... کاش!

- می خوام تنها باشم شهریار!


دستش روی شونه ام شل شد و اخم هاش به تندی توی هم رفتند.

- محاله بذارم! می خوای بشینی عرق پشت عرق بدی تو شکمت و معده اتو داغون کنی؟


در جواب سوال های تشر آمیزش، فقط نگاه کوتاهی بهش کردم و گفتم:
- می خوام تنها بمونم! لطفا!


چشم هاش رنگ دلخوری گرفت و سعی داشت هرجور شده خودش رو همین جا نگه داره.

نگرانم بود... ولی نگران لازم نداشتم!

- اینجوری دلم هزار راه می ره، حداقل بیا برو خونه ات، یا اصلا می خوای ببرمت پیش تینا؟


صدام این بار خش دار تر شد و رو به این مرد سی و اندی ساله کردم و گفتم:
- تینا؟ تو عقل تو از دست دادی؟ برم بگم منو آروم کن چون بابای یه بچه ام؟ توروخدا این قدر دری وری نگو شهریار
هوسباز
#پارت۱۳۱ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - باز معده ات جوش آورده؟ چقدر بگم حرص نخور؟  بابا حامله شده دیگه! این همه آدم توی دنیا با زندگی های خیلی عجیب تر حامله می شن، اینم مثل بقیه! کاریه که شده، بیا این قرص و بخور حالا قرص معده ام رو به زور   به خوردم داد و دوباره…
#پارت۱۳۲
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- تو می گی چیکار کنم؟ نمی تونم اینجا ولت کنم که!

می تونست... باید می تونست!

- اینجا نمی مونم، می خوام برم سقز، باید زمینامو بفروشم و بیام واسه دستگاه ها واریز بزنم، توهم برو کارای نهاییشو انجام بده!


شهریاری که تا این لحظه با دنیایی غم بهم
خیره شده بود، یهو چنان برزخ شد که به وضوح می تونستم خشم رو از توی چشم هاش ببینم!


- زده به سرت؟ با این حالت بری اونجا چی بشه؟ تو که گفتی به بابات می گی همشو آب کنه.

گفته بودیم...؟! چرا یادم نبود؟

بی خیال از جا بلند شدم و قدم های ناموزونم خبر از مستی بیش از حد می داد. حسابی زیاده روی کرده بودم.


کتم رو از روی صندلی های اتاق چنگ زدم و دست های شهریار  دور مچم حلقه شد.

- حداقل با ماشین خودت نرو، می خوای سکته ام بدی؟


دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و قدمی های سنگینم رو برداشتم و به راهم ادامه دادم.

می دونستم نگرانمه و سعی داشت هر طور شده مانع رفتنم بشه.


- پس منم میام! با هم می ریم پسر خب؟

سرمو به نشونه منفی بالا دادم و سوار آسانسور شدم.

اونم خودشو انداخت داخل و با سماجت بیشتری گفت: 
- یا منم میام یا به قرآن نمی ذارم بری!

بالاخره نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
هوسباز
#پارت۱۳۲ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - تو می گی چیکار کنم؟ نمی تونم اینجا ولت کنم که! می تونست... باید می تونست! - اینجا نمی مونم، می خوام برم سقز، باید زمینامو بفروشم و بیام واسه دستگاه ها واریز بزنم، توهم برو کارای نهاییشو انجام بده! شهریاری که تا این لحظه…
#پارت۱۳۳
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- می دونم نگرانی ولی باید تنها برم، این حال مریضی که من دارم، فقط تنهایی ولش می کنه، بذار برم طوریم نمی شه.
تو فقط این جا خیالمو راحت کن، نذار  این یکی از دستم در بره، برو دستگاه هارو بخر!


دوباره همون هاله غم بین چشم هاش رسوخ کرد و با لب و لوچه آویزون نگاهم می کرد.

درست مثل گربه  های یتیم گوشه خیابون زل زده بود بهم تا بهش اجازه بدم باهام باید!


لبخند خسته ای رو بهش پاشیدم  و چند ضربه محکم به شونه مردونه  اش زدم.

- می دونم نگرانی ولی نباش! خدا منو این قدر پوست کلفت آفریده و بتونم برنامه  های کثیفشو پیش ببرم!


تاب نیاورد بیشتر از این به چشم هام نگاه کنه و به افسوس سر پایین انداخت و گفت:
- باشه! فقط رسیدی خبر بده


باشه ای زیر لب زمزمه کردم و بعد از خداحافظی باهاش سوار ماشین شدم.

اونجا محل عذاب بود، باید هرچی داشتم رو می فروختم که دیگه نخوام حتی یک بار دیگه برگردم...


می خواستم توی این حال خراب برم و ته ته بدبختی رو یک جا بچشم و برای لحظه ای هم که شده یادم بره چه بلایی سرم اومده.

یادم بره که الان، رسما پدر یک بچه تو راهی ام...!


***

- خان؟؟؟ چشمت روشن! چشمت روشن خانزاده رسیده! خان زاده رسیده!

به هیاهوی همسایه های پوزخندی زدم و طولی نکشید  که پدرم با اون هیبت کوردی پر ابهتش جلوی در ظاهر شد.

مطمئن بودم هنوز باور نکرده که من رو مقابلش می بینه، هنوز بهت از چشم های مشکی رنگش دور نشده بود و با صدای مادرم تازه به خودش اومد!
هوسباز
#پارت۱۳۳ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - می دونم نگرانی ولی باید تنها برم، این حال مریضی که من دارم، فقط تنهایی ولش می کنه، بذار برم طوریم نمی شه. تو فقط این جا خیالمو راحت کن، نذار  این یکی از دستم در بره، برو دستگاه هارو بخر! دوباره همون هاله غم بین چشم هاش رسوخ…
#پارت۱۳۴
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






- یا الله! یا کریم! کاویار خودتی مادر؟ خوش اومدی دردت به جونم! خوش اومدی...


دست های مادرانه اش برای جسم خسته ام نوازش نمی شد، حتی نگاه بغض آلود پدرم هم مرهم نبود...

هنوز لباس عزا به تن داشتند و خونه بوی گرد غم گرفته بود، هنوز بوی خون زانیار توی حیاط  این خونه پیچیده بود.

همسایه ها دوره ام کرده بودند و با اخم به همشون نگاه کوتاهی انداختم و بی حرف از آغوش مادرم  جدا شدم.

جدا شدم و به سمت خونه رفتم، حوصله هیچ تشریفاتی نداشتم.


ما فقط اسم خان رو یدک می کشیدم؛ همه اموال پدر بزرگم  سال های اول انقلاب به نفع رعیتش مصادره شد و ما بودیم همین خونه و باغچه کوچکی که زانیار لعنتی همون جا بی ناموسی کرد.


کاش اون باغ سیب هم نبود، کاش همون هم مصادره شده بود.


- کاویار بابا! چه قدر لاغر شدی!


اولین جمله ای که پدرم گفت همین بود و   از شنیدنش،  نتونستم تلخی نکنم.

در برابر این مرد شکسته تلخی ظلم بود ولی مگه همین مرد نبود که مجبورم کرد باوان رو عقد کنم؟

مگه ترس از جونش نداشت؟ ترس از آبروش...!

باید بهش می گفتم که این ترس ها چه بلایی سر تنها بچه اش آورده!


- لاغر؟ توقع داشتی چجور باشم پس؟ با اون زنک زوری می خواستی گل و بلبل باشم؟ هنوز نمی دونی منو تو چه آتیشی هل دادی؟

سرشو به زیر انداخت و دست های مادرم دور بازوم حلقه شد.
هوسباز
#پارت۱۳۴ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - یا الله! یا کریم! کاویار خودتی مادر؟ خوش اومدی دردت به جونم! خوش اومدی... دست های مادرانه اش برای جسم خسته ام نوازش نمی شد، حتی نگاه بغض آلود پدرم هم مرهم نبود... هنوز لباس عزا به تن داشتند و خونه بوی گرد غم گرفته بود، هنوز…
#پارت۱۳۵
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






می خواست آرومم کنه تا مثلا بیشتر از این نگم؟ اتفاقا من اومده بودم برای گفتن...
اومده بودم برای زخم زدن...!

باید این قدر کنایه هام رو مثل نوک تیز تیر تو قلبشون فرو می کردم تا شاید آتیش دل خودم سرد تر می شد!


- پسرتو با عزت دادی خاک، خودت با آبرو سر بلند کردی و باد به غبغب انداختی،  چرا؟ چون پسرم مرده، اومد دست خورده داداششو جمع کرد.
اومد  و نذاشت این روستای لعنتی خون بیشتری ببینه، نذاشت طایفه ملکی ها، هر روز با اسلحه مردهای درخوان رو تهدید کنند!


قدمی بهش نزدیک شدم و پدرم با سرگشتگی سرش رو بالا آورد و حرفمو خیره  به چشم های همیشه تاریکش ادامه  دادم:
- می دونی تاوان این همه تحجر رو من با چی پس دادم؟ تینا رو که یادته، همون که افتخار می کردی به انتخابم، همون که با جهانگیر خان صحبتش رو کرده بودی! همون که عروسم عروسم به نافش می بستی!
زندگی جفتمون رو جهنم کردی خان؛  تیشه به ریشه هست و نیستم زدی؛ حالا ازم می پرسی لاغر شدم؟ چجوری می تونی؟ به منم یاد بده، این همه بی قید بودن، این همه خونسردی رو به منم یاد بده!


- کاویار!


صدای تشر مادرم، عصبی ترم کرد و با غیظ به مستش برگشتم.

- کاویار مرد! همون سه ماه پیش مرد؛ وقتی که زانیار بی غیرت رو نمی تونستید خاک کنید و از ترس گور به گور شدنش،  دست به دامن من بدبخت شدید، مُرد!



- از همون شبی که بابای باوان رو آزاد کردید و آوردیش اینجا،  تا من زانو بزنم و بگم دخترت رو جمع می کنم و از ما  بگذر،  مُرد! کاویار مرد مادر من، مرد!!!
هوسباز
#پارت۱۳۵ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 می خواست آرومم کنه تا مثلا بیشتر از این نگم؟ اتفاقا من اومده بودم برای گفتن... اومده بودم برای زخم زدن...! باید این قدر کنایه هام رو مثل نوک تیز تیر تو قلبشون فرو می کردم تا شاید آتیش دل خودم سرد تر می شد! - پسرتو با عزت…
#پارت۱۳۶
#ستیزه‌جو






صدای فریادم همه ستون های خونه رو به لرزه انداخت و با دنیا دنیا خستگی روی زمین نشستم و موهام رو چنگ زدم.


- الهی بمیرم این طور نبینمت؛ خدانکنه مادر... خدانکنه!

صدای مویه  هاش توی گوشم پیچید و دست هاشو به ضرب روی زانو کوبید.

- بچه ام بود ولی خیر ندیدم ازش، همه چیمونو  سوزند، ای الله! به کی داغ دل نشون بدم که مرهم بشه؟ اصلا مگه این درد درمون  داره؟ از درد کاویار خون گریه کنم یا از بی آبرویی زانیار؟؟


صدای هق هق های مردانه پدرم بین شیون مادرم پیچید و کلافه دست روی گوش هام گذاشتم.

این گریه ها هیچ چیز رو حل نمی کرد، وقتی که قربانی می کردند منو گریه نکرد، مویه نکرد،  الان هم نیازی به هیچ کدوم نداشتم.


- ما دلمون می خواست مگه؟ فکر کردی من و مادرت روزی هزار بار نمی میریم و زنده نمی شیم؟ اون بچه که مرد، چه خاطی بود چه نبود، مُرد!


داغ تو بدتر کمر مارو شکسته، یه جور رفتار نکن انگار که ما دلمون می خواست، ما از خدامون بود! خدا می دونه که نبود...


صدای خش دار و به بغض نشسته این مرد کورد توی سرم می پیچد و معده دردم رو بدتر می کرد.

دستمو به دیوار گرفتم تا بلند بشم و این بار  نگاه هر دو به کمر خمیده ام افتاد.


پدرم سریع تر واکنش نشون داد و مقابلم ایستاد.
- کجا داری می ری؟ باز معده ات درد گرفته؟


اسید  رو توی گلو حس می کردم و سعی کردم پسش  بزنم ولی محکم تر مچ دستم رو گرفت و با چشم هاش اشک آلودش گفت:
هوسباز
#پارت۱۳۶ #ستیزه‌جو صدای فریادم همه ستون های خونه رو به لرزه انداخت و با دنیا دنیا خستگی روی زمین نشستم و موهام رو چنگ زدم. - الهی بمیرم این طور نبینمت؛ خدانکنه مادر... خدانکنه! صدای مویه  هاش توی گوشم پیچید و دست هاشو به ضرب روی زانو کوبید. …
#پارت۱۳۷
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- این قدر از این جا بدت اومده؟ این قدر که حاضری با این حالت بری و تو خونه ای که توش بزرگ شدی نمونی؟


دقیقا همین طور بود ولی هر چقدر هم زخمی بوده باشم، نمی تونستم مقابل این چشم های به آب نشسته،  بی رحمی بیشتری نشون بدم.

- باید برم، کار دارم.


صدای فین فین گریه مادرم زیر گوشم بود و  نزدیک تر شدنش رو حس کردم...

وقتی دستش روی کمرم نشست، نیم نگاهی بهش انداختم و عزمم برای رفتن جزم تر  شد!


- چه کاری؟ این خراب شده مگه کاری هم واسه تو گذاشته؟


خوب بود که خودش هم می دونست!


- اومدم زمین هارو بفروشم!

دستش از روی بازوم سر خورد و شکستن  کمرش رو به وضوح دیدم!

این زمین ها همه امید خان بود، فکر می کرد با خرید این ها روزی پا پند کردستان می شم، دست تینا رو می‌گیرم و حتی برای تعطیلات هم شده میام اینجا... می دونستم فروش این زمین ها یعنی رفتن خستگی من از کردستان!

این مرد پسرش رو خیلی خوب می شناخت...!

این قدر هر دو شوکه شده بودند که دیگه راهم سد نکردند و ازشون جدا شدم.


زمین ها تو منطقه خوبی بودند، تینا گفته بود این جا خونه باغ درست می کنیم، درخت می کاریم و همه تعطیلاتمون رو با بچه هامون این جا می مونیم...


چقدر رویا داشتیم برای این دو سه تیکه زمین چسبیده به هم!
هوسباز
#پارت۱۳۷ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - این قدر از این جا بدت اومده؟ این قدر که حاضری با این حالت بری و تو خونه ای که توش بزرگ شدی نمونی؟ دقیقا همین طور بود ولی هر چقدر هم زخمی بوده باشم، نمی تونستم مقابل این چشم های به آب نشسته،  بی رحمی بیشتری نشون بدم. - باید…
#پارت۱۳۸
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





سر راه بطری آب خریدم  و سعی کردم معده ام رو باهاش پر کنم.

اسید دیوانه وار داشت ترشح می شد و این اصلا خبر خوبی برای من نبود! حداقل هنوز زود بود، قبلش باید پولم رو جور می کردم.

تا غروب چند جا سر زدم و تماس های پدرم رو بی جواب گذاشتم.

بهترین قیمت رو همون بنگاه اول پیشنهاد داده بود و به ناچار راهمو کج کردم سر خونه اول!

می دونست عجله دارم و بدش نمیومد زود تر صاحبش بشه ولی خوبیش این بود که بیشتر از بقیه دندون گردی نمی کرد و حتی  آدم موجهی به نظر می رسید!


همه زمین هارو قولنامه کردیم، چک به روز بهم داد و گفت بعد پاس شدنش بیام و امضای  نهایی رو بزنم...

خیالم که راحت شد، از محضر بیرون  اومدم و شماره شهریار رو گرفتم.


- جانم داداش؟!

همه تماس هاش رو بی پاسخ گذاشته بودم، جواب پیام هاشو هم نداده بودم ولی وقتی بهش زنگ می زدم، این طور خوش برخورد بهم می گفت داداش!


نسیم خنکی از محبتش بین دهلیز هام پیچید و بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب...

- فردا پولو واست شبا می کنم دستگاه هارو بخر، ماشینو هم می برم بنگاه آبش می کنم اونم تا ظهر پولشو واست می فرستم.


چند ثانیه ساکت شد و با تردید زمزمه کرد:
- مطمئنی داری چیکار می کنی کاویار؟ تقریبا همه هست  نیستتو دادی واسه اون شرکت، اگر خدای نکرده...


پریدم وسط حرفش و همینطور که استارت می زدم، جوابشو دادم.
هوسباز
#پارت۱۳۸ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 سر راه بطری آب خریدم  و سعی کردم معده ام رو باهاش پر کنم. اسید دیوانه وار داشت ترشح می شد و این اصلا خبر خوبی برای من نبود! حداقل هنوز زود بود، قبلش باید پولم رو جور می کردم. تا غروب چند جا سر زدم و تماس های پدرم رو بی جواب گذاشتم.…
#پارت۱۳۹
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃






- پشیمون نمی شم، اون شرکت نتیجه سال ها جون کندن منه، تو که خودت می دونی چرا هی نه میاری؟


صدای نفس های کلافه اش رو می شنیدم   و بی حوصله تر گفتم:
- من باید برم کاری نداری؟


- نه داداش، مراقب خودت باش!

ممنونی گفتم و به محض قطع کردن تلفن، دوباره پدرم زنگ زد.

خسته نمی شدند از این همه پیگیر بودن؟ این چندمین باری بود که زنگ زده بود و حساب تماس هاش از دستم در رفته بود.

جواب ندادم و وقتی قطع شد، دوباره تماس گرفت.

این قدر زنگ زد که کلافه گوشی رو چنگ زدم و با بدخلقی جواب دادم.


- چی شده؟ چرا این قدر زنگ می  زنین؟؟

برای چند ثانیه هیچ صدایی از اون ور نیومد و خواستم تلفن رو قطع کنم که صداش بلند شد و گرفته گفت: 
- مادرت داره دق می کنه! داره شب می شه پسر، کجا رفتی؟


فرمون ماشین رو پیچوندم  و ماشین رو توی مسیر سقز انداختم.

باید زودتر از این جای نفرین شده می رفتم، از اول هم اشتباه کردم اومدم! شکنجه کردن خودم چیزی رو حل نمی کرد.


- دارم بر میگردم تهران!


- چی؟؟

صدای بهت زده اش بدتر کفریم کرد و گفتم:
- چیه؟ نکنه توقع داری توی این خراب شده بمونم و مدام یادم بیاد که چه بلایی سرم آوردین؟


با دیدن تابلویی سبز رنگی که مسیر سقز رو نشون می داد، به راهم ادامه  دادم  و پدرم  گرفته تر از قبل گفت:
هوسباز
#پارت۱۳۹ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - پشیمون نمی شم، اون شرکت نتیجه سال ها جون کندن منه، تو که خودت می دونی چرا هی نه میاری؟ صدای نفس های کلافه اش رو می شنیدم   و بی حوصله تر گفتم: - من باید برم کاری نداری؟ - نه داداش، مراقب خودت باش! ممنونی گفتم و به محض…
#پارت۱۴۰
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- نرو کاویار! به خاطر من نه، به خاطر مادرت نرو، چطور برم بهش بگم بیاد تو؟ از لحظه ای که رفتی توی حیاط بست نشسته چشم انتظارته، از من زخم خوردی،  از برادرت کینه کردی، ولی مادرت چی؟
اون گناه داره، به الله من روشو ندارم  بگم برگشتی تهران!


حرف هاش سوز چشم هام رو بیشتر کرد و به جوشش  افتادن معده ام رو هم بالا تر برد.


- نرو کاویار، برگرد هرجا هستی! به این زن رحم کن، به خدا که دق می کنه.


حرف های پدرم این قدر سوز داشت که نمی تونستم مقاومت کنم!

مادرم بود... با همه بدی ها، با همه تلخی هایی که این روستا و آدم هاش بهم تحمیل کرده بودند،  باز هم خانواده ام همین جا بود.

تابلو رو دور زدم و با باشه کوتاهی تلفن رو قطع کردم.


من که تا این جا اومده بودم، پی همه چی رو به تنم مالیده بودم، این یکی هم پشت سر می ذاشتم.


نیم ساعت بعد جلوی در خونه پدرم بودم و با مکث کوتاهی از ماشین پیاده شدم.

این جا پر از خاطرات خوب بود ولی درست قبل از سه ماه پیش، انگار اون اتفاق همه سفیدی های زندگیم رو سیاه کرده بود.

همه چیز رو با خودش برده بود و جز سیاهی اون خاطره نحس، اون شب تلخ،  هیچ چیز توی ذهنم مرور نمی شد.


هوا کاملا تاریک بود و با اولین ضربه به در، با شتاب باز شد و چهره رنگ پریده مادرم اولین چیزی بود که دیدم.


- اومدی مادر؟!

دست هاشو قاب صورتم کرد و با ولع به آغوشم کشید، چطور می تونستم دلش رو بشکنم وقتی این قدر دل شکسته  شده بود؟
هوسباز
#پارت۱۴۰ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - نرو کاویار! به خاطر من نه، به خاطر مادرت نرو، چطور برم بهش بگم بیاد تو؟ از لحظه ای که رفتی توی حیاط بست نشسته چشم انتظارته، از من زخم خوردی،  از برادرت کینه کردی، ولی مادرت چی؟ اون گناه داره، به الله من روشو ندارم  بگم برگشتی…
#پارت۱۴۱
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃




دستمو پشت کمر کشیده اش گذاشتم و با صدای آرومی زیر گوشش گفتم:
- اومدم مادر! گریه ات واسه چیه دیگه؟


محکم تر بغلم کرد و با همون گریه ها نالید: 
- بابات گفت بیام تو، گفت شاید نیای... چطور می تونستی نیای! تا صبح چشم راهت‌. می موندم! می دونستم... می دونستم که میای!


حرف هاش بیشتر دلم رو می  سوزند و هیکل درشت و کشیده اش رو بین بازوم هام فشار دادم و نگاهم به چشم های به بغض نشسته پدرم گیر کرد.

با همون لباس کوردی مشکی رنگ؛ دور تر ایستاده بود و چشم هاش از نم اشک  می درخشید.

دنیا با من بد تا کرد، با من و خانواده ام  بنای صلح نداشت و این خونه  غم دیدهِ سیاه پوش، این داغ مصیبتی که هنوز سرد نشده؛ برای ما زیادی زیاد بود...!

بالاخره مادرم دل از آغوشم کند و نگاه نگرانش روی صورتم چرخید.

- رنگت چرا پریده مادرم، از وقتی  که رفتی چیزی هم خوردی؟

خورده بودم! کمی حرص؛ خشم‌... امروز پسرتون با دیروز فرق داشت! امروز صبح شاهد چنان تخقیری بودم که حتی عارم میومد براتون ازش حرف بزنم!

اصلا چطور باید می گفتم؟

- خوبم!


این قدر بی جون  گفته بودم که بیشتر خنده دار بود تا باور کردنی!

مادرم دستمو کشید و مجبورم کرد برم تو و مثل همیشه با غذا های کوردی و دست پخت معرکه اش وادارم کرد سیر بشم.
هوسباز
#پارت۱۴۱ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 دستمو پشت کمر کشیده اش گذاشتم و با صدای آرومی زیر گوشش گفتم: - اومدم مادر! گریه ات واسه چیه دیگه؟ محکم تر بغلم کرد و با همون گریه ها نالید:  - بابات گفت بیام تو، گفت شاید نیای... چطور می تونستی نیای! تا صبح چشم راهت‌. می موندم!…
#پارت۱۴۲
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





اشتها چندانی نداشتم ولی وقتی پای سفره مادرم این طور قربون  صدقه ام می رفت و به خان پز می داد که پسرش برگشه، خوشحالی می کرد که سه نفره سر این سفره جمع شده ایم؛ نمی تونستم که غذا نخورم!


اسید معده ام تا حدودی کمتر ترشح می شد ولی باز هم حال مساعدی نداشتم و همون جا تیکه به پشتی های سنتی خونه پدری نشستم.

پدرم تسبیح توی دستش رو بین انگشت هاش چرخوند و کنارم نشست.

نیم نگاهی بهش انداختم و دست های چروک شده اش بیشتر توجه ام رو جلب کرد تا صورتش...

نگاه کردن به چشم های تیره رنگش سخت بود...
من امروز حرف های خوبی به این مرد نزده بودم!


- کاویار؟

صلابت صدای گذشته اش رو نداشت و حتی لرزش محسوسی رو بین تُن همیشه مقتدر صداش حس می کردم.

بدون این که سر بلند کنم، به همون دست ها دخیل بستم و با صدای آرومی جوابشو دادم.

- بله؟


وقتی دید نگاهم به دست هاشه، دستشو روی زانوم گذاشت و با نوازش کشکک زانوم شروع کرد به حرف زدن...


- من بابت اون اتفاق،  روزی هزار بار خودمو لعنت می کنم! می دونم واست کافی نیست ولی من لحظه ای تینا از جلو چشمم محو نمی شه...  آینده ات رو خراب کردم می دونم ولی چیکار از دست من بر میومد؟ نه من به رسم خان بودم نه این مردم دیگه رعیت ما به حساب میان! ما فقط اسماً خان هستیم، یه اسم یدک می کشیم و خودت خوب می دونی اینو!

نوازش پنجه هاش روی زانوم بیشتر شد و درد توی صداش  به اوج رسید...
هوسباز
#پارت۱۴۲ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 اشتها چندانی نداشتم ولی وقتی پای سفره مادرم این طور قربون  صدقه ام می رفت و به خان پز می داد که پسرش برگشه، خوشحالی می کرد که سه نفره سر این سفره جمع شده ایم؛ نمی تونستم که غذا نخورم! اسید معده ام تا حدودی کمتر ترشح می شد ولی…
#پارت۱۴۳
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





- درد منی کاویار! درد منی که دوتا شده! فکر کردی من واسه خاطر آبرو خودم بود که تورو قربانی کردم؟ مگه من الان آبرو دارم؟ مردم با نفرت نگام نمی کنن؟


- مردم اجازه نمی دادند زانیار رو این جا خاک کنیم، خطر جون خودت رو داشتم، عمو زاده  هات بهم فشار میاوردند و این طایفه کله خراب ملکی روز به روز ...


حرف های پدرم هیچ چیز رو درست نمی کرد، همش توضیح بدیهیات بود!

اون روز ها این قدر این حرف هارو از پدرم و طایفه ام شنیده بودم که گوشم پر بود.

بی حوصله حرفشو قطع کردم و کوتاه گفتم:
- نبش قبر نکن بابا! من علاقه ای به شنیدن  این چیزا ندارم.


چشم های مشکی رنگش بیشتر از قبل به دلخوری آغشته شد و گفت:
- ولی من نیاز دارم بگم... بگم تا بدونی  همه اش واسه خاطر آبرو نبود، همه اش به خاطر جنازه برادرت نبود! من نمی خواستم یه جنازه زبونم لال بشه دوتا! نمی خواستم تو رو هم از دست بدم...!


دلم می خواست بگم همین حالا هم من فرقی با یک جنازه ندارم!
همین حالا هم پسرتون مرده و ای کاش گذاشته بودی تا اون مردک دیوانه، منو هم به جرم گناه برادرم بکشه و راحت بشم...


دلم می خواست همه این حرف هارو بزنم ولی صبر کردم..‌ دندون روی جیگر به خون نشسته ام گذاشتم...!

پدرم به اندازه کافی حالش بد بود، غصه داشت... این یکی دیگه زیادی می شد.


- فعلا که زنده ام؛ تمومش کن خان!

خان مسخره ترین چیزی بود که می تونستم  ته این جمله خونی و به غم  آلود جا  بدم!

پدرم سرشو پایین انداخت و تسبیح توی دستش رو محکم تر فشرد...
هوسباز
#پارت۱۴۳ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - درد منی کاویار! درد منی که دوتا شده! فکر کردی من واسه خاطر آبرو خودم بود که تورو قربانی کردم؟ مگه من الان آبرو دارم؟ مردم با نفرت نگام نمی کنن؟ - مردم اجازه نمی دادند زانیار رو این جا خاک کنیم، خطر جون خودت رو داشتم، عمو زاده …
#پارت۱۴۴
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃





با حضور مادرم، سعی کرد به خودش مسلط بشه تا اون زن رو پریشان تر از اینی که هست نکنه...!

دقیقا کنارم، پهلو به پهلو نشست و دست های نوازشگر و چروکش روی شونه ام نشست.


- قربان قد و بالات برم مادر! کارت خوب پیش می ره؟ چک هات درست شد؟

نفس تیزی که پدرم کشید،  نشون می داد اصلا از این بحث راضی نیست...

فکر می‌کرد قراره دوباره زخم زبون بشنوه؟ .نه! من این قدر ها هم بی رحم نبودم...!


لبخند خسته ای به روی صورت مادرم پاشیدم و گفتم: 
- با درآمد خود شرکت دارم پاسشون می کنم، اگر خدا بخواد تا سال دیگه بدهی هام صاف می شه و میفتم به سود!

چشم هاش با خوشی درخشید  و خط لبخند گوشه لبش عمیق شد و با عشق بهم نگاه کرد....


- هزار الله و اکبر پسرم، تو از پس همه چی بر میای! ماشاالله مادر... ماشاالله!

به لبخند کوچیک و مصنوعی  اکتفا کردم و قصد رفتن به اتاقم داشتم ولی با سوالی که مادرم ازم پرسید، همون لبخند ظاهری هم به کل دود شد و رگ های سرم به نبض افتادند!

- از باوان چه خبر؟ چیکار می کنه؟ چرا نیاوردیش...؟!


پدرم چشم غره رفت و اخطاری صداش زد، نفس توی سینه ام حبس شد و سرم به دوران افتاد...

- ول کن زن! چی کار به اون دختر داری تو؟؟

غرش عصبی خان نشون می داد خوب فهمیده چه آتیشی به سر من داده...!

چرا باید می آوردمش؟ مگه چیکاره ام بود که با خودم اینور و اونور  ببرمش؟!

فقط زنی بود که شناسنامه  ام رو سیاه کرده بود، زنی بود که نطفه ام توی وجودش در حالا رشد بود و یدک کش اسم پدر بودم... همین!

من با اون زن نسبتی نداشتم که؛ داشتم؟!
هوسباز
#پارت۱۴۴ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 با حضور مادرم، سعی کرد به خودش مسلط بشه تا اون زن رو پریشان تر از اینی که هست نکنه...! دقیقا کنارم، پهلو به پهلو نشست و دست های نوازشگر و چروکش روی شونه ام نشست. - قربان قد و بالات برم مادر! کارت خوب پیش می ره؟ چک هات درست…
#پارت۱۴۵
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃




- حامله است!


پرخاشگرانه گفتم و نگاه عمیگن و دلخور مادرم  به وضوح گرد شد و پدرم ناباور پرسید:
- چی..؟! کی؟

کی می تونست حامله باشه؟! حتما من! بعید هم نبود زیر این همه فشار... لعنت بر شیطون!! 


- مگه سراغشو نگرفتین؟ گفتم که حامله است! به زور هم داره اون نطفه لعنتی رو نگه می داره! تو خونه زندگی من تر زده حالا هم دو دستی نوه عزیز شما رو توی وجودش چسبیده!

یقین داشتم که پدرم حتی نفس هم نمی کشه و مادرم؟! علائم حیاتی قوی تری داشت و با بهت بهم نگاه می کرد!

نمی دونستم چرا ولی شاید نیاز داشتم به گفتن... چرا باید همه این درد ها رو روی شونه خودم حس می کردم؟ خسته بودم...


پدرم زود تر به خودش اومد و دستی به سیبیل سفید و پر پشتش کشید.

- چند وقتشه؟

سر از سوالش در نمیاوردم، قاعدتا الان باید اعلام خوشی و ذوق می کرد...

باید پا قدم نحس اون بچه منفور رو جشن می گرفت و مبارک باش می گفت ولی این سوال، با اون لحن تلخ؟ چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشم!


- دو ماهی می شه!

فکری سرش رو پایین انداخت و حتی مادرم هم در سکوت و با چشم های نگرانش پدرم رو دنبال می کرد...

- چرا می خواد نگهش داره؟ اونم وقتی که تو راضی نیستی!


ابرو هام از شنیدن سوالش بالا پرید و شوکه نگاهش کردم!

این حرف رو پدر من زده بود؟
هوسباز
#پارت۱۴۵ #ستیزه‌جو 🍃🍃🍃 - حامله است! پرخاشگرانه گفتم و نگاه عمیگن و دلخور مادرم  به وضوح گرد شد و پدرم ناباور پرسید: - چی..؟! کی؟ کی می تونست حامله باشه؟! حتما من! بعید هم نبود زیر این همه فشار... لعنت بر شیطون!!  - مگه سراغشو نگرفتین؟ گفتم که…
#پارت۱۴۶
#ستیزه‌جو 🍃🍃🍃




پوزخند ناخواسته ای گوشه لبم جا خوش کرد و به کنایه گفتم:
- می خوای بگی خوشحال نیستی که صاحب زن زوری شدم؟ که عروس خون بَسِت، از پسرت حامله است؟ می خوای باورت کنم خان؟


اخم هاش توی هم گره خورد و با غیظ گفت: 
- معلومه که خوشحال نیستم! من نوه ای که پدرش اونو نخواد می خوام چیکار؟ تو اولویت منی، همه چیو پای خبط و خطای من نذار پسرم... می خوای باهات بیام تهران بهش بگم بچه رو سقط کنه؟


- قادر‌...؟!

صدای بهت زده مادرم،  حرف رو توی دهنم جا گذاشت و نگاه هر دومون به سمتش برگشت.

رنگش کاملا پریده بود و ناباور گفت:
- چی داری می گی مرد؟ بچه بی گناه رو بکشه؟ این قدر قلبت سیاه و سنگ شده؟ می خوای خون خودتو بکشی؟


پدرم با تشر درشت تری جواب داد:
- نمی بینی حال پسرتو؟ حالش خوبه که مثلا داره پدر می شه؟ اون بچه به دنیا بیاد هم وضع همینه، حتی بدتر! قرار نبود دختره پا سفت کنه اینطوری، قرار بود؟؟؟


فریاد زخمی پدرم، اخم هامو توی هم کشید و نمی دونستم چه واکنشی باید بین دعوای این دو نشون بدم..

هنوز باور نکرده بودم که پدرم این حرف رو بزنه و توی بهت خودم دست و پا می زدم...


- یا الله! یا کریم! مرد چی داری می گی؟ بچه پسرته، یه بچه بی گناه! خدا...!


قبل از این که پدرم چیزی بگه، مداخله کردم و مقابل حال بد مادرم گفتم:
- حرص نخور مادر... فعلا که جای نوه ات خوبه؛ عروستم دو دستی چسبیده اون بچه رو! نترس‌..! چیزی نمی شه!