#پارت_372
وقتی وارد سالن شدم ، نگاه اژدر به سمتم کشیده شد....چند مدتی بود اصلا ندیدمش...هیچ تغییری درش دیده نمیشد جز تغییر رنگ جلیقه اش از خاکستری به سیاه راه راه....!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-خوش اومدی شانار....بیا جلوتر....
نگاهی به ارسلان انداختم و رفتم سمتمیز...صندلی رو عقب کشیدم و آهسته سلام کردم...اژدر جواب سلاممو داد اما ارسلان چیز دیگه ای گفت:
-اونی که قرص خواب آور میخوره هم قَدِ تو نمیخوابه.....از این به بعد صبح زود بیدارشو...
سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:
-مگه پادگان!؟
نگاه طمانینه ای بهم انداخت و بعد گفت:
-زبونت تلاش زیادی برای تقسیم شدن به دو نیمه داره!
نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم بجای کَلکَل کردن با این مرد همیشه ی خدا خشن از غذاهای خوش رنگ و لعاب و خوش بوی روی میز یکی رو برای خوردن انتخاب کنم....یکم برنج و چند تیکه ماهی توی بشقاب گذاشتم و آهسته مشغول خوردن شدم که اژدر با حالتی پچ پچ مانند برای ارسلان شروع به توضیح حرفهایی داد:
-اینکه بری یا نری تصمیم باخودت اما من میگم برو....به هر حال اون خیلی جاها بدردمون خورده....بد نیشت این روابط پررنگتر بشه....
ارسلان مردد گفت:
-اصرارهای زیادش حالمو بهممیزنه....ولی نرفتن رو به رفتن ترجیح میدم
-اما من برعکس فکر میکنم...رفتن بهتره....
صورت ارسلان اونو برای پذیرش چیزی که اژدر درموردش حرف میزد،کمی مردد نشون میداد.با این حال من همش فکر میکردم کجا رفته اون دختری که ارسلان بخاطرش منو فرستاده بود اینجا حالا خبری ازش نیست...!؟ نکنه قایمش کرده!؟ نه نه....اگه قراره کسی قایم بشه مثل دفعه قبلی این من بودم...ظاهرا اون هرکی بود میشد بهش گفت سوگلی ارسلان...یه سوگلی مهم که نمیخواستن خاطرش مشوش بشه از حضور من.....بی هوا پرسیدم:
-نمیاد با ما غذا بخوره !؟؟؟
تا اینو گفتم اژدر و ارسلان هردو باهم بهمخیره شدن....نگاهاشون پرسشی بود....چنگال رو پاین آوردم و گفتم:
-منظورم همون خانم....
و چشم دوختم به ارسلان:
-همونی که توی اتاقت بود!
اژدر یه نگاه به ارسلان انداخت و بعد مشغول خوردن غذاش شد...اینکارش یه جورایی از زیر جواب در رفتن بود عوضش ارسلان اخم کرد و گفت:
-تو بهتره غذایی که گذاشتن جلوت رو کوفت کنی و سوال اضافه نپرسی!
دُز تلخی لحنش به حدی زیاد بود که دیگه کنجکاویمو ادامه ندادم....ولی حس میکردم اون هنوز هست...هست که من باید همچنان تو اتاق جداگونه سر میکردم و چه بهتر که باید توی یه اتاق جدا سر میکردم!
غذامو که خوردم دستمال سفیدو روی لبهای چربم کشیدم و بعد رو به اژدر گفتم:
-میتونم برم بیرون !؟؟ تو حیاط....!؟
اژدر نگاهی به ارسلان انداخت و بعد چون دید اون چیزی نمیگه و سرگرم خوردن ناهارش هست گفت:
-آره....میتونی بری!
-ممنون.....
از خونه زدمبیرون..... بعد اونهمه بارون حالا گرمای افتاده حیاط خیلی دلچسب بود. یه جورایی آدم دلش میخواست همه جوره اینگرمی رو جذب کنه....
ابراهیمجلوی در ایستاده بود و با شفیع شطرنج بازی میکرد....
و سگهای ارسلان یه گوشه غذا میخوردن...فکر کنم ارجب و قرب اونسگها از تمام اهالی این خونه واسه ارسلان بیشتر بود آخه اونقدری که به اون سه تا سگ می رسید به بقیه نمی رسید!
نگاهمو از شفیع و ابراهیمگرفتم و سمت باغچه ی گلها رفتم.... یه باغچه ی مستطیل شکل و طولانی که به شدت زیبا و خوش بو بود.نیم ساعتی از بودنم کنار اون باغچه میگذشت که شیرین و سمیرا از دور به سمتم اومدن....فکر کردم اومدن که بهمبگن باید برم داخل اما اینطوری نبود...چون مقصدشون همون ردیف باغچه های پر گل بود....
وقتی از کنارم میگذشتن شیرین با خنده و سمیرا با غرور نگام کرد.....
-سلام خانمجان!
جواب سلامشیرین رو دادم و بهشون خیره شدم...کنجاکاو بودم بدونم میخوان چیکار کنن....سمیرا کنار باغچه ایستاد و بعد گوشیشو سمت شیرین گرفت و گفت:
-بزنی رو اونقرمزه عکس میگیره.....
شیرین نگران و پر تشویش گفت:
-اژدر خان عکس گرقتن و ممنوع کرده...اگه بفهمه پدرمونو درمیاره!
سمیرا یه ژست سکسی گرفت و بعد گفت:
-عهههه....کارتو بکن دختر....ترسو.....
شیرین چند تا عکس از زوایای مختلف از سمیرا گرفت و بعد گوشیشو داد دستش و اومد سمت من و با نیش باز بهم خیره شد و پرسید
-اَفتو چقذه خوبه خانمجان....نِه !؟؟
لبخند زدمو گفتم :
-آره خیلی خوبه...
سمیرا هفت هشت تا سلفی از روایای مختلفت از خودش گرفت و بعد اومد سمتمو کاملا بی مقدمه پرسید:
-تو دقیقا نسبتت با آقا چیه!؟؟ دوست دخترشی !؟ اینجا خیلی چیزا راجبت میگنولی من کنجکاو بودم از زبون خودت بشنوم.....
هاج واج به این دختر پر رو نگاه کردم....
@harimezendgi👩❤️👨🦋
وقتی وارد سالن شدم ، نگاه اژدر به سمتم کشیده شد....چند مدتی بود اصلا ندیدمش...هیچ تغییری درش دیده نمیشد جز تغییر رنگ جلیقه اش از خاکستری به سیاه راه راه....!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-خوش اومدی شانار....بیا جلوتر....
نگاهی به ارسلان انداختم و رفتم سمتمیز...صندلی رو عقب کشیدم و آهسته سلام کردم...اژدر جواب سلاممو داد اما ارسلان چیز دیگه ای گفت:
-اونی که قرص خواب آور میخوره هم قَدِ تو نمیخوابه.....از این به بعد صبح زود بیدارشو...
سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:
-مگه پادگان!؟
نگاه طمانینه ای بهم انداخت و بعد گفت:
-زبونت تلاش زیادی برای تقسیم شدن به دو نیمه داره!
نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم بجای کَلکَل کردن با این مرد همیشه ی خدا خشن از غذاهای خوش رنگ و لعاب و خوش بوی روی میز یکی رو برای خوردن انتخاب کنم....یکم برنج و چند تیکه ماهی توی بشقاب گذاشتم و آهسته مشغول خوردن شدم که اژدر با حالتی پچ پچ مانند برای ارسلان شروع به توضیح حرفهایی داد:
-اینکه بری یا نری تصمیم باخودت اما من میگم برو....به هر حال اون خیلی جاها بدردمون خورده....بد نیشت این روابط پررنگتر بشه....
ارسلان مردد گفت:
-اصرارهای زیادش حالمو بهممیزنه....ولی نرفتن رو به رفتن ترجیح میدم
-اما من برعکس فکر میکنم...رفتن بهتره....
صورت ارسلان اونو برای پذیرش چیزی که اژدر درموردش حرف میزد،کمی مردد نشون میداد.با این حال من همش فکر میکردم کجا رفته اون دختری که ارسلان بخاطرش منو فرستاده بود اینجا حالا خبری ازش نیست...!؟ نکنه قایمش کرده!؟ نه نه....اگه قراره کسی قایم بشه مثل دفعه قبلی این من بودم...ظاهرا اون هرکی بود میشد بهش گفت سوگلی ارسلان...یه سوگلی مهم که نمیخواستن خاطرش مشوش بشه از حضور من.....بی هوا پرسیدم:
-نمیاد با ما غذا بخوره !؟؟؟
تا اینو گفتم اژدر و ارسلان هردو باهم بهمخیره شدن....نگاهاشون پرسشی بود....چنگال رو پاین آوردم و گفتم:
-منظورم همون خانم....
و چشم دوختم به ارسلان:
-همونی که توی اتاقت بود!
اژدر یه نگاه به ارسلان انداخت و بعد مشغول خوردن غذاش شد...اینکارش یه جورایی از زیر جواب در رفتن بود عوضش ارسلان اخم کرد و گفت:
-تو بهتره غذایی که گذاشتن جلوت رو کوفت کنی و سوال اضافه نپرسی!
دُز تلخی لحنش به حدی زیاد بود که دیگه کنجکاویمو ادامه ندادم....ولی حس میکردم اون هنوز هست...هست که من باید همچنان تو اتاق جداگونه سر میکردم و چه بهتر که باید توی یه اتاق جدا سر میکردم!
غذامو که خوردم دستمال سفیدو روی لبهای چربم کشیدم و بعد رو به اژدر گفتم:
-میتونم برم بیرون !؟؟ تو حیاط....!؟
اژدر نگاهی به ارسلان انداخت و بعد چون دید اون چیزی نمیگه و سرگرم خوردن ناهارش هست گفت:
-آره....میتونی بری!
-ممنون.....
از خونه زدمبیرون..... بعد اونهمه بارون حالا گرمای افتاده حیاط خیلی دلچسب بود. یه جورایی آدم دلش میخواست همه جوره اینگرمی رو جذب کنه....
ابراهیمجلوی در ایستاده بود و با شفیع شطرنج بازی میکرد....
و سگهای ارسلان یه گوشه غذا میخوردن...فکر کنم ارجب و قرب اونسگها از تمام اهالی این خونه واسه ارسلان بیشتر بود آخه اونقدری که به اون سه تا سگ می رسید به بقیه نمی رسید!
نگاهمو از شفیع و ابراهیمگرفتم و سمت باغچه ی گلها رفتم.... یه باغچه ی مستطیل شکل و طولانی که به شدت زیبا و خوش بو بود.نیم ساعتی از بودنم کنار اون باغچه میگذشت که شیرین و سمیرا از دور به سمتم اومدن....فکر کردم اومدن که بهمبگن باید برم داخل اما اینطوری نبود...چون مقصدشون همون ردیف باغچه های پر گل بود....
وقتی از کنارم میگذشتن شیرین با خنده و سمیرا با غرور نگام کرد.....
-سلام خانمجان!
جواب سلامشیرین رو دادم و بهشون خیره شدم...کنجاکاو بودم بدونم میخوان چیکار کنن....سمیرا کنار باغچه ایستاد و بعد گوشیشو سمت شیرین گرفت و گفت:
-بزنی رو اونقرمزه عکس میگیره.....
شیرین نگران و پر تشویش گفت:
-اژدر خان عکس گرقتن و ممنوع کرده...اگه بفهمه پدرمونو درمیاره!
سمیرا یه ژست سکسی گرفت و بعد گفت:
-عهههه....کارتو بکن دختر....ترسو.....
شیرین چند تا عکس از زوایای مختلف از سمیرا گرفت و بعد گوشیشو داد دستش و اومد سمت من و با نیش باز بهم خیره شد و پرسید
-اَفتو چقذه خوبه خانمجان....نِه !؟؟
لبخند زدمو گفتم :
-آره خیلی خوبه...
سمیرا هفت هشت تا سلفی از روایای مختلفت از خودش گرفت و بعد اومد سمتمو کاملا بی مقدمه پرسید:
-تو دقیقا نسبتت با آقا چیه!؟؟ دوست دخترشی !؟ اینجا خیلی چیزا راجبت میگنولی من کنجکاو بودم از زبون خودت بشنوم.....
هاج واج به این دختر پر رو نگاه کردم....
@harimezendgi👩❤️👨🦋