آقـــا و خانـــم خوشبخت
7.68K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.22K links
Download Telegram
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1179 با اخم صفحه لب‌تاپو بست و تکیه داد به پشتی مبل. عصبی پرخاش کرد - خوب چیکار کنم؟ برو تنهایی بگرد. لبام آویزون شد و با بغض لب زدم: - خوب منکه... بلد نیستم اینجارو. با بی‌تفاوتی نگاهشو بین چشمای اشکبم چرخوند و با نفرت گفت: - یه‌بار مثل…
#وارث‌دل_پارت1180

اون اولا ماهان خیلی مواظبم بود و همش از یه چیزی می‌ترسید و نگران بود. حتی نمی تونستم تنهایی تا حیاط برم و

دنبالم می اومد تعداد محافظ ها رو هم بیشتر کرده بود تا جایی که فقط محافظ می دیدم.

بعدش کم‌کم عادی شد.
حالم بهتر شد ازم رابطه میخواست و نمیدونم چرا مراقبت میکردم دربرابرش،

اولاش پافشاری میکرد؛ اما بعد بی‌خیال شد و بعد رفتارش کم‌کم عوض شد.
البته فکر کنم بخاطر اینکه رابطه‌ای باهاش ندارم همچین می‌کنه!

با همین افکار لبخند کمرنگی زدم.
اصلا چطوره خودم پاپیش بذارم؟
بالاخره شوهرم بود و نباید تا این حد ازش فاصله می گرفتم!

شاید اینجوری دیگه اخلاقش باهام خوب شه.

به خودم اومدم دیدم رسیدم به دریا و یه سری افرادم درحال خندیدن و حرف زدنن.

ناخواسته لبخندی زدم و نگاهم‌رو دورتادور ساحل چرخوندم؛ اما با دیدن شاهان حس کردم قلبم از کار افتاد.

یه بچه بغلش بود و یه دختر بورم که فکر کنم خارجی بود کنارش. دختر توی بغلش خیلی شبیهش بود و با دیدن صورت بچه و لبخندش بهم ترس توی جونم پیچید و نگاهی به راه ویلا انداختم.

ترسیده قدمی به عقب برداشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم.

بهتر بود تا ندیدتم فرار کنم اون‌موقع قطعا منو می‌کشت.

بی‌توجه به همه‌چیز دویدم سمت ویلای ماهان و همینکه واردش شدم دیدم ماهان با عجله داره میاد بیرون. ترسیده خودم رو بهش رسوندم و نمی دونم کی اشک‌هام روی صورتم رون شده بودن.
با یدنم چشماش گرد شد و داد زد:

- کجا بودی؟