مژده مژده مژده
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
#همسرانه👸
چون کوه استوار باشید
زنان هر قدر هم که قوی و مقتدر باشند، فطرتا نیازمند تکیه گاهی امن و مطمئنی از جنس مخالف می باشند، و غالبا همسرشان باید چنین نقشی را در زندگی شان ایفا کنند.
زن های زیبا
ذهن و چشم های یک مرد را
تسخیر می کنند
و زن های عاقل
قلب و دست هایش
و زن های مهربان
روح و وجودش را …
چون کوه استوار باشید
زنان هر قدر هم که قوی و مقتدر باشند، فطرتا نیازمند تکیه گاهی امن و مطمئنی از جنس مخالف می باشند، و غالبا همسرشان باید چنین نقشی را در زندگی شان ایفا کنند.
زن های زیبا
ذهن و چشم های یک مرد را
تسخیر می کنند
و زن های عاقل
قلب و دست هایش
و زن های مهربان
روح و وجودش را …
آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1176 - مامان! با بهت چرخیدم سمت لیانا که دستاشو به طرف هلن گرفته بود و بهش میگفت "مامان" چشام از تعجب گرد شد و کشیدمش از بغل هلن بیرون که متعجب نگاهم کرد. پر حرص بازوی هلن رو چنگ زدم و با دندونهای کلیک شده غریدم - تو بهش یاد دادی بهت بگه…
#وارثدل_پارت1177
قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم.
با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم.
گلهای پرپر شده رو روی سرش ریختم.
با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی میز و سریعا از خونه خارج شدم.
درو کا باز کردم با چهره شرمنده هلن مواجه شدم.
حقیقتا خودمم خجالت کشیدم، اون بهمون کمک میکرد و من سرش داد و قال راه مینداختم.
تقصیر اون چی بود وقتی لیانا بچه بود و کمکم درحال بزرگ شدن، خوب مشخصه به کسی که این روزا کنارشه میگه مادر. عصبی به سر و صورتم دست کشیدم و خجل گفتم
- بیا تو.
هلن با سر پایین افتاده اومد داخل و بعد درآوردن کفشاش نشست رو مبل.
- من... معذرت میخوام ازت هلن، واقعا.. نمیخواستم...
لبخند محزونی زد و گفت
- نه! نیازی نیست... حق داری.
لبامو فرستادم تو دهنم و چیزی نگفتم. این روی هلن شرمندهام می کرد...
بعد مکث کوتاهی خودش گفت:
- لیانا خوابه؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم که با لبخند از جاش بلند شد.
- آشپزخونه کثیف بود، میشه تمیزش کنم و یه غذایی بپزم بعد برم؟
از جام بلند شدم و خیره تو چشمای روشنش گفتم:
- تو خدمتکار ما نیستی هلن! ابنارو وظیفه ندون تو به دختر مجردی که حق ازدواج داره! نمیخوام الکی وقتتو صرف ما کنی.
لیوان آبم رو پر کردم و پچ زدم
- ماهان دوستت داره از دستش نده! تو لااقل خوشبخت شو...
قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم.
با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم.
گلهای پرپر شده رو روی سرش ریختم.
با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی میز و سریعا از خونه خارج شدم.
درو کا باز کردم با چهره شرمنده هلن مواجه شدم.
حقیقتا خودمم خجالت کشیدم، اون بهمون کمک میکرد و من سرش داد و قال راه مینداختم.
تقصیر اون چی بود وقتی لیانا بچه بود و کمکم درحال بزرگ شدن، خوب مشخصه به کسی که این روزا کنارشه میگه مادر. عصبی به سر و صورتم دست کشیدم و خجل گفتم
- بیا تو.
هلن با سر پایین افتاده اومد داخل و بعد درآوردن کفشاش نشست رو مبل.
- من... معذرت میخوام ازت هلن، واقعا.. نمیخواستم...
لبخند محزونی زد و گفت
- نه! نیازی نیست... حق داری.
لبامو فرستادم تو دهنم و چیزی نگفتم. این روی هلن شرمندهام می کرد...
بعد مکث کوتاهی خودش گفت:
- لیانا خوابه؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم که با لبخند از جاش بلند شد.
- آشپزخونه کثیف بود، میشه تمیزش کنم و یه غذایی بپزم بعد برم؟
از جام بلند شدم و خیره تو چشمای روشنش گفتم:
- تو خدمتکار ما نیستی هلن! ابنارو وظیفه ندون تو به دختر مجردی که حق ازدواج داره! نمیخوام الکی وقتتو صرف ما کنی.
لیوان آبم رو پر کردم و پچ زدم
- ماهان دوستت داره از دستش نده! تو لااقل خوشبخت شو...
مژده مژده مژده
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
•
برای خودت بجنگ
هیچکس دیگه ای
اینکارو برات نمیکنه...
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود...
منسوب مولانا
برای خودت بجنگ
هیچکس دیگه ای
اینکارو برات نمیکنه...
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود...
منسوب مولانا
🌸✨با توکل به نامت یا الله
🌿✨و چه مبارک و خجسته است
🌸✨روزی که با نام زیبای تو
🌿✨و با توکل بر اسم اعظمت.
🌸✨آغاز می گردد یا رب العالمین
🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🌿✨الـــهــی بــه امــیــد تـــو
🌸✨در ایــن روزهــای بــهــاری
🌿✨پناهمان باش ای بهترین یاور
💥دلی را نشکن
شاید خانه خدا باشد
کسی را تحقیر مکن
شاید محبوب خدا باشد
هيچ گناهی را كوچك ندان
شايد دوری ازخدا در آن باشد
ازهیچ غمی ناله نکن
شاید امتحانی از سوی خدا باشد💥
🌿✨و چه مبارک و خجسته است
🌸✨روزی که با نام زیبای تو
🌿✨و با توکل بر اسم اعظمت.
🌸✨آغاز می گردد یا رب العالمین
🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🌿✨الـــهــی بــه امــیــد تـــو
🌸✨در ایــن روزهــای بــهــاری
🌿✨پناهمان باش ای بهترین یاور
💥دلی را نشکن
شاید خانه خدا باشد
کسی را تحقیر مکن
شاید محبوب خدا باشد
هيچ گناهی را كوچك ندان
شايد دوری ازخدا در آن باشد
ازهیچ غمی ناله نکن
شاید امتحانی از سوی خدا باشد💥
آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1177 قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم. با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم. گلهای پرپر شده رو روی سرش ریختم. با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی…
#وارثدل_پارت1178
با لبخند دوستانهای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت:
- میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه.
از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند زدم و با نگاهی به اطراف خونه گفتم:
- پس منم کمکت میکنم.
بشکنی زد و گفت:
- عالیه! حتما... پس تو هالو تمیز کن من آشپزخونه.
پلکانو روی هم فشردم و اون رفت سمت آشپزخونه و منم خیره شدم به هال پخش و پلامون.
شروع به تمیز کردن و گرد گیری شدیم کمرم حسابی درد گرفته بود و هلنم همین طور...
می خواست غذا بپزه که نذاشتم و پیتزا سفارش دادم البته حامین و عماد هم پیشمون اومدن و قرار بود لیام رو دو روز دیگه مرخص کنن.
(لیندا)
با نفس عمیقی هوای پاکرو وارد ریههام کردم و از ته دل لبخندی زدم.
یکسال گذشته بود ولی هنوزم چیزی جز یه صحنه کوچیک از خاطرات گذشته یادم نمیومد.
ماهان زیاد کمکم نمیکرد و همش درحال انجام کاراش بود، تو این مسافرتم چون مجبور بود آوردم.
از بالکن خارج شدم و وارد ویلا شدم.
ماهان نشسته بود رومبل و درحال کار با لبتاپش بود.
نشستم رو دسته مبل و خیره شدم به نیمرخ اخمالودش.
- بریم بگردیم؟
با صدام نگاه از لبتاپ گرفت و ابرویی بالا انداخت.
- چرا؟
لبخندم محو شد و متعجب گفتم:
- برای اینکه حوصلم سر رفته.
با لبخند دوستانهای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت:
- میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه.
از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند زدم و با نگاهی به اطراف خونه گفتم:
- پس منم کمکت میکنم.
بشکنی زد و گفت:
- عالیه! حتما... پس تو هالو تمیز کن من آشپزخونه.
پلکانو روی هم فشردم و اون رفت سمت آشپزخونه و منم خیره شدم به هال پخش و پلامون.
شروع به تمیز کردن و گرد گیری شدیم کمرم حسابی درد گرفته بود و هلنم همین طور...
می خواست غذا بپزه که نذاشتم و پیتزا سفارش دادم البته حامین و عماد هم پیشمون اومدن و قرار بود لیام رو دو روز دیگه مرخص کنن.
(لیندا)
با نفس عمیقی هوای پاکرو وارد ریههام کردم و از ته دل لبخندی زدم.
یکسال گذشته بود ولی هنوزم چیزی جز یه صحنه کوچیک از خاطرات گذشته یادم نمیومد.
ماهان زیاد کمکم نمیکرد و همش درحال انجام کاراش بود، تو این مسافرتم چون مجبور بود آوردم.
از بالکن خارج شدم و وارد ویلا شدم.
ماهان نشسته بود رومبل و درحال کار با لبتاپش بود.
نشستم رو دسته مبل و خیره شدم به نیمرخ اخمالودش.
- بریم بگردیم؟
با صدام نگاه از لبتاپ گرفت و ابرویی بالا انداخت.
- چرا؟
لبخندم محو شد و متعجب گفتم:
- برای اینکه حوصلم سر رفته.
مژده مژده مژده
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
اگه دوست دارید پارتها رو زودتر از چنل اصلی بخونید تو چنل وی ای پی عضو بشید
اونجا بدون تبلیغ و تبادله و پارتها بدون سانسور و جلوتر گذاشته میشه
برای عضویت مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان به شماره کارت زیر واریز کنید و فیش رو برای ادمین بفرستید
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی)
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
اونجا بدون تبلیغ و تبادله و پارتها بدون سانسور و جلوتر گذاشته میشه
برای عضویت مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان به شماره کارت زیر واریز کنید و فیش رو برای ادمین بفرستید
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی)
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1178 با لبخند دوستانهای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت: - میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه. از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند…
#وارثدل_پارت1179
با اخم صفحه لبتاپو بست و تکیه داد به پشتی مبل. عصبی پرخاش کرد
- خوب چیکار کنم؟ برو تنهایی بگرد.
لبام آویزون شد و با بغض لب زدم:
- خوب منکه... بلد نیستم اینجارو.
با بیتفاوتی نگاهشو بین چشمای اشکبم چرخوند و با نفرت گفت:
- یهبار مثل یه آدم بالغ رفتار کن یه بار!
پشیمونم خیلی پشیمون.
از جاش بلند شد رفت و من شوک زده خیره شدم به میز روبروم.
پشیمون بود؟
از چی؟
از اینکه با من ازدواج کرده؟
مگه من چیکارش کرده بودم؟ تقصیر من بود که حافظهام رو از دست دادم و نمی دونم؟
قلبم به درد اومد و حس کردم نفسم به سختی بالا میاد.
گناه من چی بود وقتی هیچچیزو به یاد نمیآوردم و فقط یه همدم و پناهگاه میخواستم برای تکیه بهش؟
دستمو فرو بردم لابهلای موهام و با نفس عمیقی از روی مبل بلند شدم.
سوییشرتمرو از روی میخ دیوار برداشتم و بعد پوشیدم کفشام از ویلا خارج شدم.
یکم پیاده روی حالم رو بهتر می کرد و
توی دلم دعا می کردم گم شم و هیچ وقت ماهان رو نبینم نمیدونم چرا هیچ وقت توی دلم جا باز نکرد و ارش متنفر بودم
انگار هدفش از این رابطه زجر دادن من بود حتی این اواخر خیلی باهام سرد شده بود و همش مشغول بیرون رفتن و
فاصله گرفتن ازم بود منم دم پرش نمی شدم و دلم نمی خواست با وقتی جلوی همه شخصیتمو خورد کرد نزدیکش بشم.
با اخم صفحه لبتاپو بست و تکیه داد به پشتی مبل. عصبی پرخاش کرد
- خوب چیکار کنم؟ برو تنهایی بگرد.
لبام آویزون شد و با بغض لب زدم:
- خوب منکه... بلد نیستم اینجارو.
با بیتفاوتی نگاهشو بین چشمای اشکبم چرخوند و با نفرت گفت:
- یهبار مثل یه آدم بالغ رفتار کن یه بار!
پشیمونم خیلی پشیمون.
از جاش بلند شد رفت و من شوک زده خیره شدم به میز روبروم.
پشیمون بود؟
از چی؟
از اینکه با من ازدواج کرده؟
مگه من چیکارش کرده بودم؟ تقصیر من بود که حافظهام رو از دست دادم و نمی دونم؟
قلبم به درد اومد و حس کردم نفسم به سختی بالا میاد.
گناه من چی بود وقتی هیچچیزو به یاد نمیآوردم و فقط یه همدم و پناهگاه میخواستم برای تکیه بهش؟
دستمو فرو بردم لابهلای موهام و با نفس عمیقی از روی مبل بلند شدم.
سوییشرتمرو از روی میخ دیوار برداشتم و بعد پوشیدم کفشام از ویلا خارج شدم.
یکم پیاده روی حالم رو بهتر می کرد و
توی دلم دعا می کردم گم شم و هیچ وقت ماهان رو نبینم نمیدونم چرا هیچ وقت توی دلم جا باز نکرد و ارش متنفر بودم
انگار هدفش از این رابطه زجر دادن من بود حتی این اواخر خیلی باهام سرد شده بود و همش مشغول بیرون رفتن و
فاصله گرفتن ازم بود منم دم پرش نمی شدم و دلم نمی خواست با وقتی جلوی همه شخصیتمو خورد کرد نزدیکش بشم.
مژده مژده مژده
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1179 با اخم صفحه لبتاپو بست و تکیه داد به پشتی مبل. عصبی پرخاش کرد - خوب چیکار کنم؟ برو تنهایی بگرد. لبام آویزون شد و با بغض لب زدم: - خوب منکه... بلد نیستم اینجارو. با بیتفاوتی نگاهشو بین چشمای اشکبم چرخوند و با نفرت گفت: - یهبار مثل…
#وارثدل_پارت1180
اون اولا ماهان خیلی مواظبم بود و همش از یه چیزی میترسید و نگران بود. حتی نمی تونستم تنهایی تا حیاط برم و
دنبالم می اومد تعداد محافظ ها رو هم بیشتر کرده بود تا جایی که فقط محافظ می دیدم.
بعدش کمکم عادی شد.
حالم بهتر شد ازم رابطه میخواست و نمیدونم چرا مراقبت میکردم دربرابرش،
اولاش پافشاری میکرد؛ اما بعد بیخیال شد و بعد رفتارش کمکم عوض شد.
البته فکر کنم بخاطر اینکه رابطهای باهاش ندارم همچین میکنه!
با همین افکار لبخند کمرنگی زدم.
اصلا چطوره خودم پاپیش بذارم؟
بالاخره شوهرم بود و نباید تا این حد ازش فاصله می گرفتم!
شاید اینجوری دیگه اخلاقش باهام خوب شه.
به خودم اومدم دیدم رسیدم به دریا و یه سری افرادم درحال خندیدن و حرف زدنن.
ناخواسته لبخندی زدم و نگاهمرو دورتادور ساحل چرخوندم؛ اما با دیدن شاهان حس کردم قلبم از کار افتاد.
یه بچه بغلش بود و یه دختر بورم که فکر کنم خارجی بود کنارش. دختر توی بغلش خیلی شبیهش بود و با دیدن صورت بچه و لبخندش بهم ترس توی جونم پیچید و نگاهی به راه ویلا انداختم.
ترسیده قدمی به عقب برداشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
بهتر بود تا ندیدتم فرار کنم اونموقع قطعا منو میکشت.
بیتوجه به همهچیز دویدم سمت ویلای ماهان و همینکه واردش شدم دیدم ماهان با عجله داره میاد بیرون. ترسیده خودم رو بهش رسوندم و نمی دونم کی اشکهام روی صورتم رون شده بودن.
با یدنم چشماش گرد شد و داد زد:
- کجا بودی؟
اون اولا ماهان خیلی مواظبم بود و همش از یه چیزی میترسید و نگران بود. حتی نمی تونستم تنهایی تا حیاط برم و
دنبالم می اومد تعداد محافظ ها رو هم بیشتر کرده بود تا جایی که فقط محافظ می دیدم.
بعدش کمکم عادی شد.
حالم بهتر شد ازم رابطه میخواست و نمیدونم چرا مراقبت میکردم دربرابرش،
اولاش پافشاری میکرد؛ اما بعد بیخیال شد و بعد رفتارش کمکم عوض شد.
البته فکر کنم بخاطر اینکه رابطهای باهاش ندارم همچین میکنه!
با همین افکار لبخند کمرنگی زدم.
اصلا چطوره خودم پاپیش بذارم؟
بالاخره شوهرم بود و نباید تا این حد ازش فاصله می گرفتم!
شاید اینجوری دیگه اخلاقش باهام خوب شه.
به خودم اومدم دیدم رسیدم به دریا و یه سری افرادم درحال خندیدن و حرف زدنن.
ناخواسته لبخندی زدم و نگاهمرو دورتادور ساحل چرخوندم؛ اما با دیدن شاهان حس کردم قلبم از کار افتاد.
یه بچه بغلش بود و یه دختر بورم که فکر کنم خارجی بود کنارش. دختر توی بغلش خیلی شبیهش بود و با دیدن صورت بچه و لبخندش بهم ترس توی جونم پیچید و نگاهی به راه ویلا انداختم.
ترسیده قدمی به عقب برداشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
بهتر بود تا ندیدتم فرار کنم اونموقع قطعا منو میکشت.
بیتوجه به همهچیز دویدم سمت ویلای ماهان و همینکه واردش شدم دیدم ماهان با عجله داره میاد بیرون. ترسیده خودم رو بهش رسوندم و نمی دونم کی اشکهام روی صورتم رون شده بودن.
با یدنم چشماش گرد شد و داد زد:
- کجا بودی؟
مژده مژده مژده
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
به خاطر كوچیكترین مهربونیا،
از هم تشكر كنیم،
تا یادمون بمونه
که این خوبیها وظیفه نیست!!!!
•
برات اون لحظه ای رو آرزو میکنم که بگی :
باورم نمیشه بالاخره شد🤍...
از هم تشكر كنیم،
تا یادمون بمونه
که این خوبیها وظیفه نیست!!!!
•
برات اون لحظه ای رو آرزو میکنم که بگی :
باورم نمیشه بالاخره شد🤍...
آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1180 اون اولا ماهان خیلی مواظبم بود و همش از یه چیزی میترسید و نگران بود. حتی نمی تونستم تنهایی تا حیاط برم و دنبالم می اومد تعداد محافظ ها رو هم بیشتر کرده بود تا جایی که فقط محافظ می دیدم. بعدش کمکم عادی شد. حالم بهتر شد ازم رابطه میخواست…
#وارثدل_پارت1181
نگاهی به پشت سرم انداختم و با ترس لب زدم:
- ما.. ماهان.. ماهان شاهان اومده!
چشماش از این حرفم گرد شد و نگاهی به پشت سرم انداخت.
- یعنی چی اومده؟ کجا اومده؟ با کی؟
گیج، دستی به پشت سرم کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم.
- نمیدونم بخدا! یه بچهست... یه زن.
با دستاش صورتمو قاب گرفت و بوسهای
رو پیشونیم زد:
- خیلی خوب، آروم باش تو برو داخل من میرم میبینم.
سری به نشونه مثبت تکون دادم و وارد ویلا شدم.
قلبم هنوزم محکم محکم میزد و حس میکردم الان از جاش درمیاد.
یعنی اونا زن و بچه شاهان بودن؟
نشستم رو مبل و نگاهی به دستام انداختم.
نمیدونم چرا... چرا حسودیم شد!
منکه صنمی باهاش نداشتم چرا بابد بهش حسودی میکردم؟
دستی به پشت گردنم کشیدم و با فکر بهشون قدم زدم تو هال.
نگاهی به پشت سرم انداختم و با ترس لب زدم:
- ما.. ماهان.. ماهان شاهان اومده!
چشماش از این حرفم گرد شد و نگاهی به پشت سرم انداخت.
- یعنی چی اومده؟ کجا اومده؟ با کی؟
گیج، دستی به پشت سرم کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم.
- نمیدونم بخدا! یه بچهست... یه زن.
با دستاش صورتمو قاب گرفت و بوسهای
رو پیشونیم زد:
- خیلی خوب، آروم باش تو برو داخل من میرم میبینم.
سری به نشونه مثبت تکون دادم و وارد ویلا شدم.
قلبم هنوزم محکم محکم میزد و حس میکردم الان از جاش درمیاد.
یعنی اونا زن و بچه شاهان بودن؟
نشستم رو مبل و نگاهی به دستام انداختم.
نمیدونم چرا... چرا حسودیم شد!
منکه صنمی باهاش نداشتم چرا بابد بهش حسودی میکردم؟
دستی به پشت گردنم کشیدم و با فکر بهشون قدم زدم تو هال.
مژده مژده مژده
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1181 نگاهی به پشت سرم انداختم و با ترس لب زدم: - ما.. ماهان.. ماهان شاهان اومده! چشماش از این حرفم گرد شد و نگاهی به پشت سرم انداخت. - یعنی چی اومده؟ کجا اومده؟ با کی؟ گیج، دستی به پشت سرم کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم. - نمیدونم بخدا!…
#وارثدل_پارت1182
(جان)
فردا تولد لیام، پسر حامین بود و میخواستیم تولدشو شمال جشن بگیریم.
یکی از ویلاهاشو آماده کرده بود البته بماند که کلی تدارک و خدم و حشم جمع کرده بود تا نذری بده و این مدت دنبال لیندا بود.
همه فقط نگران حالش بودیم و دلم واسه چشم های پدر درآرش تنگ شده بود.
هم حال و هوامون عوض میشد هم کمی
از مشغلههای فکریمون دور میموندیم.
دستمو فرو بردم لای موهای لیانا که درحال بازی با عروسکش بود و لبای قرمزشو غنچه کرده بود.
بوسهای رو گردنش زدم که خیره شد توچشام و گفت:
- بابا... دلا برا من تفلد نمیگیلیم؟
ابرویی بالا انداختم و همونطو که موهای فر طلایی رنگشو دور انگشتم
میچرخوندم گفتم:
- عزیزکم برای تو دوبار تولد گرفتیم، تولد سهسالگیتم همین نزدیکیاست!
اخم کرد و حق به جانب گفت:
- امین نزدیتیا ینی کی؟
قبل اینکه جوابش بدم بکی از بغلم برشداشت و صدای آشنای ماهان بلند شد:
- یعنی یکی دوهفته دیگه.
لیانا لبخند کمرنگی به چهره ماهان زد و دستشو فرو برد بین موهای مشکیش.
- ووی عمو زون تو شبی کلاخی!
تکخندهای به حرف لیانا زدم و از روی مبل بلند شدم. مثل لیندا بود و هر روز با رفتارهای شبیه مادرش شوکهام می کرد نفسی کشیدم و جلو رفتم. دست دادیم و ماهان رو سمت یکی از مبلها هدایت کردم
- خوش اومدی، بیا بشین... نمیدونستم توام شمالی!
نشست روبروم و همونطور که با لیانا بازی میکرد گفت:
- بخاطر جلسه یه چندروزی اومدم میرم سهروز دیگه.
لبخندی زدم و موهامو کنار زدم به عروسک لیانا نگاه کردم که می گفت مثل مامانه...
(جان)
فردا تولد لیام، پسر حامین بود و میخواستیم تولدشو شمال جشن بگیریم.
یکی از ویلاهاشو آماده کرده بود البته بماند که کلی تدارک و خدم و حشم جمع کرده بود تا نذری بده و این مدت دنبال لیندا بود.
همه فقط نگران حالش بودیم و دلم واسه چشم های پدر درآرش تنگ شده بود.
هم حال و هوامون عوض میشد هم کمی
از مشغلههای فکریمون دور میموندیم.
دستمو فرو بردم لای موهای لیانا که درحال بازی با عروسکش بود و لبای قرمزشو غنچه کرده بود.
بوسهای رو گردنش زدم که خیره شد توچشام و گفت:
- بابا... دلا برا من تفلد نمیگیلیم؟
ابرویی بالا انداختم و همونطو که موهای فر طلایی رنگشو دور انگشتم
میچرخوندم گفتم:
- عزیزکم برای تو دوبار تولد گرفتیم، تولد سهسالگیتم همین نزدیکیاست!
اخم کرد و حق به جانب گفت:
- امین نزدیتیا ینی کی؟
قبل اینکه جوابش بدم بکی از بغلم برشداشت و صدای آشنای ماهان بلند شد:
- یعنی یکی دوهفته دیگه.
لیانا لبخند کمرنگی به چهره ماهان زد و دستشو فرو برد بین موهای مشکیش.
- ووی عمو زون تو شبی کلاخی!
تکخندهای به حرف لیانا زدم و از روی مبل بلند شدم. مثل لیندا بود و هر روز با رفتارهای شبیه مادرش شوکهام می کرد نفسی کشیدم و جلو رفتم. دست دادیم و ماهان رو سمت یکی از مبلها هدایت کردم
- خوش اومدی، بیا بشین... نمیدونستم توام شمالی!
نشست روبروم و همونطور که با لیانا بازی میکرد گفت:
- بخاطر جلسه یه چندروزی اومدم میرم سهروز دیگه.
لبخندی زدم و موهامو کنار زدم به عروسک لیانا نگاه کردم که می گفت مثل مامانه...
مژده مژده مژده
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1182 (جان) فردا تولد لیام، پسر حامین بود و میخواستیم تولدشو شمال جشن بگیریم. یکی از ویلاهاشو آماده کرده بود البته بماند که کلی تدارک و خدم و حشم جمع کرده بود تا نذری بده و این مدت دنبال لیندا بود. همه فقط نگران حالش بودیم و دلم واسه چشم های…
#وارثدل_پارت1183
سری تکون داد و یقهی کرواتش رو کمی شل کرد پر حسرت به لیانا نگاه کرد و گفتم
- آهان! ماهم برای هواخوری اومده
بودیم... راستی فردا تولد لیامه توام حتما بیا!
با خنده بوسهای رو سر لیانا زد و گفت:
- چه خوب! واقعا دوست داشتم بیام ولی فردا جلسه دارم.
پوکر گفت
- اوه بد شد.
لیانا از بغلش اومد پایین که رفتنشو دنبال کرد و گفت
- ولی برای تولد این جیگر طلا حتما میام!
"خوبه"ای زمزمه کردم که هلن با سینی اومد سمتمون و لیوان چاییرو جلوی ماهان گذاشت.
- خوش اومدی.
ماهان خیره به هلن "ممنون"ی زمزمه کرد که لبخند کجی بهشون زدم.
کاش هلن لجبازیو بذاره کنار و درخواست ماهانو قبول کنه. شاید ماهان می تونست خوشبختش کنه و هلن از این وضع دربیاد اینکه پرستار بچه من شده و سعی داره خودش رو مادرش بدونه منو عصبی می کرد...
مادر لیانا فقط لیندا بود و هیچ کس حق نداشت به لیانای من بگه بچم جز لیندا!
ماهان مشکوک نگاهی به خونه انداخت و خونسرد گفت
- راستی از لیندا خبری نشد؟
از این حرفش آه حسرت بازی کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم.
- نه نشده!
با چشمهای ریز شده سری به نشونه مثبت تکون داد و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
- لیانا بهونهشو نمیگیره؟
نفسم رو بیرون دادم و به عروسکهای لیانا زل زدم در مورد لیندا به لیانا چیز زیادی نگفته بودیم.
سری تکون داد و یقهی کرواتش رو کمی شل کرد پر حسرت به لیانا نگاه کرد و گفتم
- آهان! ماهم برای هواخوری اومده
بودیم... راستی فردا تولد لیامه توام حتما بیا!
با خنده بوسهای رو سر لیانا زد و گفت:
- چه خوب! واقعا دوست داشتم بیام ولی فردا جلسه دارم.
پوکر گفت
- اوه بد شد.
لیانا از بغلش اومد پایین که رفتنشو دنبال کرد و گفت
- ولی برای تولد این جیگر طلا حتما میام!
"خوبه"ای زمزمه کردم که هلن با سینی اومد سمتمون و لیوان چاییرو جلوی ماهان گذاشت.
- خوش اومدی.
ماهان خیره به هلن "ممنون"ی زمزمه کرد که لبخند کجی بهشون زدم.
کاش هلن لجبازیو بذاره کنار و درخواست ماهانو قبول کنه. شاید ماهان می تونست خوشبختش کنه و هلن از این وضع دربیاد اینکه پرستار بچه من شده و سعی داره خودش رو مادرش بدونه منو عصبی می کرد...
مادر لیانا فقط لیندا بود و هیچ کس حق نداشت به لیانای من بگه بچم جز لیندا!
ماهان مشکوک نگاهی به خونه انداخت و خونسرد گفت
- راستی از لیندا خبری نشد؟
از این حرفش آه حسرت بازی کشیدم و سرمو به طرفین تکون دادم.
- نه نشده!
با چشمهای ریز شده سری به نشونه مثبت تکون داد و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
- لیانا بهونهشو نمیگیره؟
نفسم رو بیرون دادم و به عروسکهای لیانا زل زدم در مورد لیندا به لیانا چیز زیادی نگفته بودیم.
مژده مژده مژده
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
رمان وارث دل کامل شد 😍😍
دوستانی که میخوان رمان رو جلوتر بخونن
فقط فقط مبلغ ۲۹۰۰۰ تومن رو به شماره کارت زیر بفرستن و رمان کامل شده رو دریافت کنن
5041721039156782
به نام (فهیمه فتحی) واریز کنید و سپس فیش رو برای ادمین بفرستید :
@mahe_man_ghm
ضمنا روند پارت گذاری تا انتهای رمان همچنان تو این چنل منظم انجام میشه
آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1183 سری تکون داد و یقهی کرواتش رو کمی شل کرد پر حسرت به لیانا نگاه کرد و گفتم - آهان! ماهم برای هواخوری اومده بودیم... راستی فردا تولد لیامه توام حتما بیا! با خنده بوسهای رو سر لیانا زد و گفت: - چه خوب! واقعا دوست داشتم بیام ولی فردا جلسه…
#وارثدل_پارت1184
جای من هلن جواب داد:
- وقتی لیندا گم شد اون بچه بود و چیزی نمیفهمید، ولی گاهی ازمون میپرسه که لیندا کیه... نظر به عکساش رو در و دیوار.
دلم رضایت نمی داد عکس و وسایل لیندامو جمع کنم و هنوزم وسایلشو داشتم...
پیش خودم می گفتم یه روز میاد و اگه وسایلشو نبینه منو می کشه و بدبخت میشم...
لیندام روی وسایلش خیلی حساس بود.
ماهان متفکر سری تکون داد و از جاش بلند شد.
- اوکیه پس من برم دیگه.
- کجا؟ بودی حالا!
با لبخند دست داد بهم و با تن صدای آرومی گفت:
- نه! نمیتونم نبینمش و برای همین... سعی میکنم مشغول کارام شم تا کمتر بهش فکر کنم.
زیرچشمی نگاهی به هلن انداختم و سری تکون دادم. انگار واقعا عاشق هلن شده بود پوفی کشیدم و هلن شکلاتی برداشت...
بعد رفتن ماهان نشستم رو مبل و سرمو به پشتیش تکبه دادم.
- پشیمونم.
با صدای هلن نگاهمو از سقف گرفتم و دوختم به چهره ناراحتش
.
چیزی نگفتم که خودش به حرف اومد و گفت:
- خوب الان که فکر میکنم، ماهان واقعا فرد مناسبی برام بود.
با لبخند کجی دستمو زیرچونم قرار دادم که سرشو انداخت پایین و مشغول بازی با انگشتاش شد.
- کاش اونموقع لجبازی نمیکردم شاید زندگی توام خراب نمیشد!
پوفی کشیدم که گفت
- می رفتم و الان شاید لیندا رو بود منم با ماهان اوکی بودم...
ولی تورو دوست دارم حس خاصی به ماهان ندارم نمی دونم چیکار کنم جان؟ چیکار کنم؟ لیندا رو چیکار کنم؟ لیانا رو...
جای من هلن جواب داد:
- وقتی لیندا گم شد اون بچه بود و چیزی نمیفهمید، ولی گاهی ازمون میپرسه که لیندا کیه... نظر به عکساش رو در و دیوار.
دلم رضایت نمی داد عکس و وسایل لیندامو جمع کنم و هنوزم وسایلشو داشتم...
پیش خودم می گفتم یه روز میاد و اگه وسایلشو نبینه منو می کشه و بدبخت میشم...
لیندام روی وسایلش خیلی حساس بود.
ماهان متفکر سری تکون داد و از جاش بلند شد.
- اوکیه پس من برم دیگه.
- کجا؟ بودی حالا!
با لبخند دست داد بهم و با تن صدای آرومی گفت:
- نه! نمیتونم نبینمش و برای همین... سعی میکنم مشغول کارام شم تا کمتر بهش فکر کنم.
زیرچشمی نگاهی به هلن انداختم و سری تکون دادم. انگار واقعا عاشق هلن شده بود پوفی کشیدم و هلن شکلاتی برداشت...
بعد رفتن ماهان نشستم رو مبل و سرمو به پشتیش تکبه دادم.
- پشیمونم.
با صدای هلن نگاهمو از سقف گرفتم و دوختم به چهره ناراحتش
.
چیزی نگفتم که خودش به حرف اومد و گفت:
- خوب الان که فکر میکنم، ماهان واقعا فرد مناسبی برام بود.
با لبخند کجی دستمو زیرچونم قرار دادم که سرشو انداخت پایین و مشغول بازی با انگشتاش شد.
- کاش اونموقع لجبازی نمیکردم شاید زندگی توام خراب نمیشد!
پوفی کشیدم که گفت
- می رفتم و الان شاید لیندا رو بود منم با ماهان اوکی بودم...
ولی تورو دوست دارم حس خاصی به ماهان ندارم نمی دونم چیکار کنم جان؟ چیکار کنم؟ لیندا رو چیکار کنم؟ لیانا رو...