هفتِگانه
284 subscribers
3 photos
1 video
1 file
90 links
این کانال در نظر دارد به طور معمول هفته‌ای یک بار مطالب خواندنی، شنیدنی یا دیدنی را تقدیم کند به دوستان؛ تا توفیق چه باشد!
سيد محمدرضا ابن‌الرسول
@Ebnorrasool
Download Telegram
🗒 ذیلی بر یادداشت فوق:

۱. کارل ادوارد سِیگِن (Carl Edward Sagan؛ ۱۹۳۴-۱۹۹۶م)، دانشمند آمریکايی، نویسنده و مروِّج موفَّقِ اخترشناسی و سایر علوم طبیعی بود. شهرت جهانی او بیشتر برای تألیف کتاب‌های علوم همگانی، و نیز اجرای برنامهٔ علمی پر بینندۀ «کیهان: یک سفر شخصی» بود. سیگن به عنوان نویسنده یا نویسندۀ همکار در انتشار بیش از ۶۰۰ مقالۀ علمی و ۲۰ کتاب مشارکت داشت. «میلیاردها و میلیاردها»، «اژدهاهای بهشت»، «جهان دیوزده» و «نقطۀ آبی کم‌رنگ» از جمله مهم‌ترین تألیفات او به‌شمار می‌رود. جمله‌های تأثیرگذار بسیاری نیز از کارل سیگن نقل شده است.
https://fa.warbletoncouncil.org/frases-carl-sagan-4064
https://fa.wikipedia.org/wiki/
https://www.iranketab.ir/profile/11350-carl-sagan

۲. جملۀ فوق در سطح گسترده در فضای مجازی به نقل از سیگن نشر یافته ولی معلوم نیست او در یکی از برنامه‌های گفتاری‌اش آن را گفته یا در نوشته‌هایش آورده است. البته وی در کتاب «جهان دیوزده» نسبت به خطر علم دروغین و بی‌سوادیِ علمی هشدار ‌داده و خوانندگانش را تشویق کرده که تفکر انتقادی و شکاکانه را بیاموزند:
https://bigbangpage.com/science-content/
https://bigbangpage.com/?p=61764
https://t.me/danaian/4233
https://t.me/Dialogiist/10047

۳. مضمون این جمله را در سخنان بسیاری دیگر از اندیشمندان جهان هم می‌توان سراغ کرد:
۳-۱. از ژان دو لا برویه (Jean de La Bruyère؛1645-1696م)، نویسنده و اخلاق‌پژوه فرانسوی چنین نقل شده که: «بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشد، نه درک لازم برای خاموش ماندن»، و در فضای مجازی به وفور نشر یافته است:
http://karshenasan.blogfa.com/post/2079
http://mgolsaz.blogfa.com/post/57
http://drkalantar.com/Farsi/
https://t.me/andishe_noviin/44871
به راهنمايی یکی از دوستان (جناب آقای اویس محمدی)، اصل این عبارت حکمت‌آمیز و حکمت‌آموز را یافتم:
C'est une grande misère que de n'avoir pas assez d'esprit pour bien parler, ni assez de jugement pour se taire.
(H. Ashton., Selections from La Bruyère, edited by H. Ashton, M.A., D.Litt., Cambridge University Press; Reissue edition, 2014, p: 14)
بدبختی بزرگی است که نه آن قدر سواد (و انباشتِ ذهنی) داشته باشی که خوب حرف بزنی و نه آن قدر درایت (و ارزیابیِ درست از موقعیت) که اصلا حرف نزنی.

۳-۲. ضرب المثل مشهوری در زبان انگلیسی هست که نخست در سال ۱۷۰۹م با عبارت «یادگیریِ اندک، چیزِ خطرناکی است»:
A little learning is a dangerous thing
در آثار الکساندر پوپ (Alexander Pope) آمده و ابداع اوست. سپس در سال ۱۷۷۴م، در مجله‌ای به نام «Lady's Complete Magazine» در شمارۀ دوم، با الهام از آن جمله، عبارت «دانشِ اندک، چیزِ خطرناکی است»:
A Little Knowledge Is a Dangerous Thing
به کار رفت و شهرت جهانی یافت.
https://literarydevices.net/a-little-knowledge-is-a-dangerous-thing/

۳-۳. از فریدریش نیچه، فیلسوف و دانشمند شهیر آلمانی (۱۸۴۴ - ۱۹۰۰م)، نیز چنین نقل شده است: «از کسی که کتابخانه دارد و کتاب‌های بسیاری می‌خوانَد، نباید ترسید؛ از کسی باید ترسید که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می‌پندارد (ولی هرگز آن را دقیقا نخوانده است)». این جمله هم به رغم انتشار گستردۀ آن در فضای مجازی و نقل آن در برخی کتب (برای نمونه: اردوان، م. سرگشته در میقات اندر پی "خسی در میقات". اسن آلمان: نشر نیما، ۲۰۰۸م، ص ۱۹؛ آذریان، علی. دکتر موستاش: رویدادها و آموخته‌ها. تهران: باباعلی، ۱۳۹۹، ص ۳۵۲) فاقد نشانی و ارجاع کامل است.
https://www.zendagi.com/new_page_2586.htm

۳-۴. استاد زنده‌یاد محمدعلی اسلامی ندوشن جملۀ مشهوری دارد که: برخی باسواد نشده‌اند ولی صفای بی‌سوادی را هم از دست داده‌اند. صورت صحیح این گفته را در مقالۀ «بافرهنگ و بی‌فرهنگ» یافتم: "یکی دیگر از دشمن‌های بزرگِ فرهنگ، «کوره‌سوادی» و «تحصیل ناقص» در دورهٔ عالی است. درست است که تخصّص و خوب درس‌خواندن به‌خودی‌ خود با فرهنگ داشتن ملازمه ندارد ولی غالباً بی‌فرهنگان در میان کسانی یافت می‌شوند که معلومات ناقصی فرا گرفته‌اند ... . اینان چون خود را باسواد می‌پندارند، پُر شده‌اند از ادعا و تظاهر ... . با سواد نشده‌اند؛ در حالی که صفا و سادگیِ بی‌سوادی را هم از دست داده‌اند؛ معجون ترشیده‌ای شده‌اند که نه سرکه است و نه شرابِ شراب" (یغما، س ۱۷، ش ۱۱ ـ پیاپی ۱۹۹، بهمن ۱۳۴۳، ص ۴۸۹ - ۴۹۳، ص ۴۹۲).
۴. پیامدهای نادانی و ناخوانی، بسیار ناگوار است. نجیب محفوظ (۱۹۱۱ - ۲۰۰۶م)، ادیب بزرگ مصری که به او لقب پدر رمان‌نویسی مدرن و بالزاک مصر را داده‌اند و در سال ۱۹۸۸م برندۀ جایزۀ نوبل در ادبیات شد، در سال ۱۹۹۴م به علت نوشتن داستانِ «أولاد حارتنا / بچه‌های محلۀ ما» و در پی تکفیر یکی از مفتیان جماعت اسلامیِ مصر، مورد سوء قصد قرار گرفت و به شدت زخمی شد. وقتی از ضارب (محمد ناجی) پرسیدند چرا می‌خواستی او را بکشی، گفت: چون او کافر شده است. پرسیدند مگر کتابی، مطلبی از او خوانده‌ای؟ گفت: خدا نکند! نیازی به این کار نبود، شیوخ او را تکفیر کرده‌اند! نجیب محفوظ که بر اثر این ترور نافرجام تا چند سال دست راست او عملا از کار افتاده بود، در ملاقات با یکی از شیوخ الازهر گفت: من معترض به این نیستم که چرا رمانم را رد کردید بلکه می‌گویم چرا در مواجهه با کلمه، اسلحه کشیدید؟!
https://tabnakbato.ir/fa/news/218862/
https://www.aljazeera.net/blogs/2018/2/26/
https://www.almasryalyoum.com/news/details/137216
https://virgool.io/@m_79825048/
https://beidipedia.miraheze.org/wiki/
نیز گفته می‌شود وقتی قاضی از قاتل انور السادت (رئیس‌جمهور مصر) می‌پرسد چرا او را کشتی؟ قاتل پاسخ می‌دهد او یک سکولار بود. قاضی می‌گوید آیا معنی سکولار را می‌دانی؟ قاتل می‌گوید: نه نمی‌دانم! همچنین وقتی قاضی از قاتلِ «فرج فودة»، شاعر و نویسندۀ مصری (۱۹۴۵-۱۹۹۲م) می‌پرسد چرا او را کُشتی، می‌گوید او کافر بود. قاضی باز می‌پرسد از کجا دریافتی که او کافر است؟ قاتل جواب می‌دهد از کتاب‌هایش. قاضی می‌گوید مگر کتاب‌هایش را خوانده‌ای؟ قاتل پاسخ می‌دهد که نه، من اصلا سواد ندارم!
https://www.marefa.org/
https://farsi.alarabiya.net/views/2021/06/29/
https://shomaha.ir/history/

۵. ناگفته نمانَد که گاه برخی از مدعیان پُرخوانی و بسیاردانی وقتی در مباحثه و مجادله به ناکامی می‌رسند، به جملۀ سیگن و امثال آن متوسل می‌شوند که خصم خود را ساکت کنند و به همین روی کسانی در بارۀ به کارگیریِ نادرست و شیطنت‌آمیز از این گزاره‌های درست - در بحث‌ها و جدل‌ها - هشدار داده‌اند:
http://m29fallah.blogfa.com/post/46

٦. جملۀ سیگن با بیت مولانا در دفتر ششم (آب جیحون را اگر نتوان کشید / هم ز قدر تشنگی نتوان برید) که با ضبط مشهور «آب دریا را اگر نتوان کشید / هم به قدر تشنگی نتوان چشید» صورتِ مثَلی یافته است (امثال و حکم دهخدا، ج ١، ص ٨)، در تعارض نیست؛ چه، کسی که به تعبیر حکمت علوی «متعلّم على سبیل النجاة» است، هیچ‌گاه خود را از خواندن بی‌نیاز نمی‌داند و دایم در حال پخته کردن خود و بهینه ساختن دانشِ خود است و به دام توهّم دانایی و ادّعای فضل و سواد در نمی‌افتد.

٧. نیز معنای جملۀ سیگن با مفاد قاعدۀ میسور در اصول فقه، و مضمون حدیث «ما لا یُدْرَك كُلُّه لا یُتْرَك كُلُّه» (عوالي اللئالي، ج ۴، ص ۵۸) منافات ندارد؛ چه این حدیث با صرف نظر از بحث‌های جدی در بارۀ دلالت و ضعف سند یا مُرسَل بودنِ آن، ظاهرا ناظر به مقام عمل و تکلیف است و نه مقام علم و دانش‌اندوزی. وانگهی برای عالِم شدن در هر رشته‌ای یک حد لازم نیاز است و تا متعّلم بدان پایه نرسد، حق ندارد دعویِ علم کند و با این مدّعا خود و دیگران را به دام جهل بیفکند!
تفسيری بر برخی از رابطه‌های امروزی

به گمانم
۱. مرد مجذوب نگاه، لبخند، چهره، اندام، ظرافت در گفتار يا رفتار، يا خوی زن می‌شود و زن نيز همين طور.
۲. رؤيای مرد، نزديک شدن به زن و كاميابی از اوست؛ گويی گمان می‌كند با اين كاميابی، همۀ جذابيتِ زن را دريافت می‌كند.
۳. رؤيای زن نزديک شدن به مرد و عشق‌ورزی با اوست؛ گويی گمان می‌كند در آغوش مرد، همه جذابيت او را دريافت می‌كند.
۴. به ديگر سخن مرد، تنِ زن را می‌خواهد و زن، دل مرد را.
۵. هر دو با نزديک شدن به هم به يک باره با وضعيتی غير منتظره رو به رو می‌شوند؛ مرد می‌بيند در اين رابطه، سهم برخورداری از تنِ زن نزديک به هيچ است و زن می‌بيند سهم بهره‌مندی از دل مرد، نزديک به هيچ.
۶. اما جذابيت رؤيايی نخست، كارِ خود را می‌كند. با همديگر كنار می‌آيند. مرد، نقش عاشقی را ـ به تكلّف ـ ايفا می‌كند: دل می‌دهد كه تن را تصاحب كند. زن نيز نقش يک شريک جنسی را ـ به تكلّف ـ ايفا می‌كند: تن می‌دهد كه دل را تصاحب كند.
۷. بنا بر اين در بسياری از رابطه‌های امروزی هيچ يک ـ آن گونه كه بايد و شايد ـ صادق نيستند؛ هيچ‌يک خودشان نيستند و به همين روی، اين رابطه نمی‌پايد و به خاطره‌ای وجدان‌آزار مبدّل می‌شود، مگر آنكه هر دو يا يكی عمری به نقش‌بازی خويگر شده باشند.

اما اگر دو نفر از هم خوششان بيايد، بايد چگونه با هم كنار بيايند كه هم از راستی و درستی كناره نگيرند و هم حس اعجاب خود را ارضا كنند، چيزی است كه من نمی‌دانم يا كَم می‌دانم؛ شما بگوييد.

1⃣0⃣
🗒 ذيلی بر يادداشت فوق

۱. اين يادداشت را چند سال پيش در رخ‌نامه (فيس‌بوک) گذاشتم و دوستان نظراتی در هامش آن نگاشتند و به فرسته‌ای جنجالی مبدّل شد. برای برخی دوستان دیگر هم فرستاده‌ام و نظرات مخالف و موافق دریافت کرده‌ام. به نظر رسید در اینجا نیز به عنوان مطلبی ماندگار ثبت شود تا باب اظهار نظر باز بماند. با اين وصف، نظرِ مکتوبِ بازدید کنندگان را با کمال اشتياق می‌خوانم.

۲. این نوشته مربوط به رابطه‌های عاشقانه نيست. عشق ـ كه البته كمياب و ديرياب است ـ از مقوله‌ای ديگر ا‌ست. نيز روابط زن و شوهر را چه در آستانهٔ ازدواج و چه پس از آن اراده نكرده‌ام؛ مقصود من برخی ـ تأکید می‌کنم «برخی» ـ از رابطه‌هايی است كه امروزه در محل كار، تحصيل، محافل هنری و علمی و ... پديد می‌آيد و دو نفر ـ و البته از دو جنس مخالف ـ از همديگر خوششان می‌آيد و اين اعجاب به انسِ بيشتر می‌انجامد و معمولا ادامه داستان، همان است كه نوشته‌ام.

۳. مدتی پس از این یادداشت، یادداشت زیر را هم نگاشتم که باز با بازخوردهای گونه‌گون مواجه شد و اکنون فقط برای تکمیل نظرات خوانندگان گرامی و فتح بابِ گفت و گو نقل می‌کنم:

✍️ راه و رسم دوستی
چندی است اين فکر آزارم می‌دهد که آدمی سرانجام با اين همه دوستان که هريک انتظار توجّهی ويژه دارند، بايد چه کند. من خود دوستی‌های بسياری را تجربه کرده‌ام و با برخی تا مرزهای خودمانی شدن هم پيش رفته‌ام. اين رابطۀ دوستی هم گاه يک طرفه بوده و گاه طرفينی. و دوستی‌های دوطرفه هم گاه از يک سو شديدتر و گاه برابر بوده است. تعهد به عشق همسر هم چالش ديگری است که گريبان‌گير متأهلان است. خيلی انديشيده‌ام و يک بار هم يک پست جنجالی در فيس بوک گذاشتم با عنوان: «تفسيری بر برخی رابطه‌های امروزی».
اکنون می‌گويم همه مشکل اين است که می‌خواهيم دل ببنديم. بله درست است می‌خواهيم دل ببنديم. ژرفای جان خود را که بکاويم، نوعی گرايش به دل‌بستگیِ جاويد در آن می‌يابيم. می‌خواهيم عقده‌های دلبری و دلدادگی را بگشاييم. می‌خواهيم آن را که شاعران غزل‌سرای کلاسيکِ ما گفته‌اند، تحقّق بخشيم، غافل از اينکه آنها خود در زندگی شخصی‌شان شاید هرگز دل نبسته‌اند.
می‌گويم: بايد دل نبست ولی شاد مانْد و خوش گذرانْد. بايد دل نداد ولی مهربانی داد و صفا.
دل که ببندی، وقتی می‌خواهی يا مجبوری دل بکنی، ممکن است همه چیزت را حتی جانت را هم بر سر اين دل‌کندن بدهی.
گويی هديه‌ای ارجمند به عزيزی ارجمندتر داده‌ای، اگر بازپست بدهد ـ آن هم دلی پاک را دست‌خورده بر گردانَد ـ چه احساسی داری؟ آری، گويی دنيا به آخر رسيده است؛ آميزه‌ای از ندامت و حسرت و يأس!
دل که بدهی، يعنی داری آينده‌ات را پيش‌خور می‌کنی؛ آينده‌ات را هم به همراه دلت داده‌ای، و از ديگر سو به گمان خود داری حسرت‌های گذشته‌ات را تلافی می‌کنی.
اين است که دل دادن درست با انديشهٔ خيامی در تعارض است: اينکه بايد دم را ميان دو دم غنيمت دانست؛ اينکه بايد به حال پرداخت و از ماضی و استقبال بپرداخت.
اما خوش که باشی و دل را که درگير نکنی، دوستت ـ دختر يا پسر فرقی نمی‌کند ـ برود يا بماند، اذيت نمی‌شوی.
باید پذیرفت که: دل‌زده می‌شوی، می‌روی؛ دل‌زده می‌شود، می‌رود ...
گويی مدتی با کتابی مأنوس بوده‌ای، حظّی برده‌ای، تجربه‌ای اندوخته‌ای و بعد هم کنارش گذاشته‌ای؛ یا کتابی بوده‌ای در دست دوستی، حظّش را برده و تجربه‌اش را اندوخته و سپس کنارت گذاشته است. خاطره می‌شود برايت / خاطره می‌شوی برایش، خاطره‌ای شيرين يا تلخ ...
گويی مدتی با تاری، سه‌تاری، سنتوری همدم بوده‌ای، و حال ديگر با آن حال نمی‌کنی ...
اگر همه چيز را همه کار را نوعی تجربه بینگاريم و بپذيريم که سرانجام پيامدی خوب يا بد دارد، می‌رويم به سراغش تا ببينيم و تجربه کنيم ...
و بدين سان در «حال» خواهيم ماند.
اشتباه نشود اين وقتی است که هر دو طرف چنين نگاهی داشته باشند وگرنه يکی قربانی ديگری می‌شود؛ يکی ابزار تجربهٔ ديگری می‌شود؛ يکی مستعمرهٔ ديگری می‌شود؛ يکی برنده و ديگری بازنده می‌شود.
شايد بايد دوستی‌هامان را به سمت چنين نگاهی سوق دهيم. آنگاه در اين دنيايی که هيچ چيز پايدار نيست ـ حتی دوستی‌هايش ـ از آرامشی نسبی برخوردار خواهيم شد. دل‌تنگ می‌شويم اما افسرده نمی‌شويم. ناراحت می‌شويم ولی پژمرده نمی‌شويم.
اين چيزی است که اکنون بر آنم ... فرداروز را نمی‌دانم.
نظر شما را نيز با حوصله می‌خوانم.
VID-20220605-WA0005.mp4
8.1 MB
فَكِّرْ بِغَيْرِكَ
به ديگران بينديش

سرودۀ محمود درويش
ترجمۀ سيد محمدرضا ابن‌الرسول
تنظيم: حانيه پاک‌روان

1⃣1⃣
🗒 ذيلی بر فرستۀ فوق

۱. سرودۀ «فَكِّرْ بِغَيْرِكَ» از گزیده‌های من برای تدریس شعر معاصر عرب در دورۀ کارشناسی زبان و ادبیات فارسی بود که به همت یکی از دانشجویان فعّال و پرانگیزۀ همان رشته به صورت فرستۀ بالا در آمد.

۲. سراینده محمود درویش (۱۹۴۱-۲۰۰۸م)، شاعر مشهور فلسطین است که بیش از ۳۰ دفتر شعر از او بر جای مانده و اشعارش به بیش از ۲۰ زبان زندۀ دنیا ترجمه شده است.
https://www.aldiwan.net/poem9380.html
https://diwandb.com/poem/
https://t.me/darvishiat
https://www.bbc.com/persian/arts/story/2008/08/080809_v-ha-darwish-arab-poet-dies
https://www.isna.ir/news/90122203520/

۳. به باور من ـ با صرف نظر از بحث‌های چالش بر انگیزِ تأویل متن و نیز ترجمه‌پذیری شعر ـ درست‌خوانی و دریافتِ درست، شرط لازمِ هر نوع برگردانی از شعر است. تنها پس از این مرحلۀ دشوار و ناگزیر است که گونه‌ای پذیرفتنی از ترجمۀ شعر به فراخور موقعیت و مخاطب صورت می‌گیرد.

۴. متن و ترجمۀ سرودۀ فوق:

وَأنْتَ تُعِدُّ فُطورَكَ
صبحانه‌ات را که آماده می‌کنی
فَكِّرْ بِغَيْرِكَ
به فکر ديگران (هم) باش
لا تَنْسَ قوتَ الحَمام
غذای (پرندگان و گندمِ) کبوتران را (هم) فراموش مکن

وَأنْتَ تَخوضُ حُروبَكَ
وقتی غرق جنگ‌هايت هستی
فَكِّرْ بِغَيْرِكَ
به فکر ديگران (هم) باش
لا تَنْسَ مَنْ يَطْلُبونَ السَّلام
خواستاران صلح و آرامش را (هم) از ياد مبر

وَأنْتَ تُسَدِّدُ فاتورَةَ الماءِ
قبض آب را که می‌پردازی
فَكِّرْ بِغَيْرِكَ
به فکر ديگران (هم) باش
مَنْ يَرْضَعُونَ الغَمام
آنها که (تنها) از ابرها می‌نوشند (و آب مصرفيشان باران است و بس)

وَأنْتَ تَعودُ إلَى البَيْتِ، بَيْتِكَ
به خانه که بر می‌گردی، خانۀ خودت
فَكِّرْ بِغَيْرِكَ
به فکر ديگران (هم) باش
لا تَنْسَ شَعْبَ الخيام
مردمان چادرْخواب را از ياد مبر

وَأنْتَ تَنامُ وتُحْصِي الكَواكِبَ
وقتی می‌خوابی و ستاره‌ها را می‌شماری
فَكِّرْ بِغَيْرِكَ
به فکر ديگران (هم) باش
ثَمَّةَ مَنْ لَمْ يَجِدْ حَيِّزاً لِلْمَنام
هستند کسانی که جايی برای خواب نيافته‌اند

وَأنْتَ تُحَرِّرُ نَفْسَكَ بِالاسْتِعاراتِ
آنگاه که با (زبان شعر و کنايه و با) استعاره‌ها (آزادانه سخن می‌گويی و) خود را (سبک می‌کنی و) می‌رهانی
فَكِّرْ بِغَيْرِكَ
به فکر ديگران (هم) باش
مَنْ فَقَدوا حَقَّهُمْ فِي الكَلام
آنان كه (حتی) حق سخن گفتن (و آزادی بيانشان) را از دست داده‌اند

وَأنْتَ تُفَكِّرُ بِالآخَرينَ البَعيدينَ
و وقتی به ديگرانی که (از تو) دورند، فکر می‌کنی
فَكِّرْ بِنَفْسِكَ
به فکر خودت (هم) باش
قُلْ: لَيْتَني شَمْعَةً فِي الظَّلام
بگو: کاش من شمعی بودم در اين تاريکی!
♦️♦️ گیلتی پلژر شما چیست؟
(یادداشتی از دکتر رضا صالح‌زاده)

تصور کنید در حال رانندگی به یک آهنگ شش و هشت فاقد ارزش هنری، با صدای بلند گوش می‌دهید. با توقف پشت چراغ قرمز، ناگهان متوجه می‌شوید در ماشین کناری، دوست یا همکار شما نشسته است؛ بلافاصله صدای آهنگ را کم می‌کنید چون اگر همکارتان بفهمد طرفدار آن سبک موسیقی هستید، بسیار ضایع خواهید شد. این آهنگ، اصطلاحا "گیلتی پلژر" شماست.

⭕️ گیلتی پلژر (guilty pleasure) هر چیزی است نظیر یک فیلم، برنامه تلویزیونی، یک آهنگ و هر رفتار دیگر که در شأن شما نیست و از بیان آن خجالت می‌کشید؛ با این‌حال از انجام آن لذت می‌برید. آن رفتار بر قضاوت سایرین نسبت به شما تأثیرگذار است و به همین دلیل پنهانی آن را انجام می‌دهید. به عبارت دیگر، گیلتی پلژر چیزی است که شما قاعدتا نباید دوست داشته باشید ولی به هر حال دوستش دارید.
گیلتی پلژر را می‌توان "لذت گناه‌آلود" یا "دلچسب ناپسند" ترجمه نمود.
بگذارید با یک مثال دیگر مفهوم گیلتی پلژر را روشن‌تر کنم. وقتی در جمع دوستان در مورد علائق سینمایی خودتان در حال بحث هستید، وانمود می‌کنید که طرفدار کارگردان‌هایی همچون آندره تارکوفسکی، اینگمار برگمن و دیوید لینچ می‌باشید، با این‌حال در خلوت خودتان فیلم‌های هندی از نوع کاملا تخیلی می‌بینید و بسیار هم لذت می‌برید؛ با این توضیح، فیلم‌های هندی گیلتی پلژر شما هستند.

🔅 از مفهوم گیلتی پلژر در حوزۀ تبلیغات بسیار استفاده می‌شود (لطفا تبلیغ غذای کرافت دینر، در پست قبلی را مشاهده بفرمایید). در جدیدترین پژوهشی که در این زمینه انجام شده و در ژورنال بسیار معتبر
"Journal of Business Research"
به چاپ رسیده، این نتیجه حاصل شده است که تبلیغاتی که در آنها از مفهوم گیلتی پلژر استفاده می‌شود، تأثیر متفاوت بر مردان و زنان دارد. این تبلیغ‌ها احتمال خرید زنان را افزایش می‌دهند، اما در مورد مردان تأثیر عکس دارند.

👈👈 جمع‌بندی 👉👉
1) مطابق با جست و جویی که انجام دادم، آهنگ "گنگم استایل" و رأی دادن به دونالد ترامپ گیلتی پلژر خیلی‌ها بوده است.
2) آقای گلزار از چهره‌های مشهور و محبوب ایرانی‌ست. تعداد فالُوِرهایی که در اینستاگرام دارد (5.1 میلیون در حال حاضر) و فروش فیلم‌هایش گواه این امر است. با این‌حال وقتی در جمع‌های مختلف (جمع‌های دوستانه، یا کلاس درس و ...) در مورد ایشان صحبت می‌شود، تقریبا تمام افراد، نه تنها خود را طرفدار ایشان نشان نمی‌دهند که ابراز بی‌علاقگی نیز می‌نمایند. به تجربه دریافته‌ام که گلزار گیلتی پلژر خیلی‌هاست؛ یعنی در کنار علاقه‌مندانی که خود را همواره طرفدار ایشان نشان می‌دهند، برخی نیز در ظاهر این موضوع را انکار می‌کنند ولی با این‌حال مرتب عکس‌های ایشان را می‌بینند، اخبارشان را دنبال می‌کنند و... . این موضوع در مورد برخی سلبریتی‌های دیگر و افرادی که در اینستاگرام فالُوِرهای زیادی دارند نیز صادق است.
3) با توجه به مطالبی که بیان کردم می‌توان نتیجه‌گیری نمود که همۀ آدم‌ها گیلتی پلژر دارند. اگر بخواهم به تعدادی از گیلتی پلژرهای خودم اعتراف کنم می‌توانم به این موارد اشاره کنم: برخی از فیلم‌های طنزی را که به فیلم‌های اتوبوسی هم معروف هستند، دوست دارم؛ گاهی اوقات آتاری (از بازی‌های دوران کودکی) و یا مار (بازی قدیمی گوشی نوکیا) بازی می‌کنم؛ بعضی از آهنگ‌های خوانندۀ پرحاشیه داخل ایران ... را دوست دارم؛ و... .
4) گیلتی پلژرهای شما چیست؟

1⃣2⃣

https://t.me/Management_Psychology/215
https://t.me/Management_Psychology/216
🗒 ذيلی بر نوشتار فوق:

1. این یادداشت نخستین بار در تاریخ 31 فروردین 1397 (20 آوریل 2018م) در کانال تلگرامی «مدیریت و روانشناسی» انتشار یافت. این کانال که به تعبیر مدیر آن دکتر رضا صالح‌زاده «جدیدترین و جذاب‌ترین یافته‌های مدیریت و روانشناسی در جهان» را همراه با تحلیل‌ منتشر می‌کرد، مدتی است فعالیت خود را تا اطلاع ثانوی متوقف کرده ولی مطالب آن هنوز هم غالبا خواندنی و سودمند است:
https://t.me/Management_Psychology
دکتر رضا صالح‌زاده ـ متخصص مدیریت رفتار سازمانی ـ هم‌اکنون استادیار دانشگاه شهید اشرفی اصفهانی است و مقالات بسیاری را در حوزۀ تخصصی خود به چاپ رسانده است.
نوشتۀ فوق زان پس به شکل گسترده‌ای در فضای مجازی و پایگاه‌های اینترنتی بازتاب داشته است؛ برای نمونه:
https://word.helpkade.com/2021/04/20/
https://t.me/delneveshte_khodemani/24226
https://t.me/Safir_e_Mehrabani/4118
https://t.me/art_philosophyy/2692
https://t.me/CE7EN/13324

نویسندۀ آن یادداشت‌های گاهنامه‌ای خود را که پیش‌تر در کانال تلگرامی منتشر می‌کرد، هم اکنون در اینستاگرام ارائه می‌کند:
http://www.instagram.com/dr.rezasalehzadeh

2. در ترکیب وصفیِ گیلتی پلِژِر، واژۀ «guilty» به معنی گناهکارانه یا همراه با احساس گناه، و واژۀ «pleasure» به معنی خواسته، میل، لذت، خوشی، حظ، کِیف، (یک چیزِ) دلخواه و مطلوب است. برابرنهادۀ این ترکیب در زبان فارسی: «دلچسب ناپسند»، «لذت شرم‌آور»، «لذت گناه‌آلود»، «لذت همراه با حس گناه»، «لذت ناخوشایند»، «لذت حرام» است؛ هرچند گمان می‌کنم «خوشیِ همراه با احساس شرمساری» یا در برگردانی آزادتر «لذت مخفی» و «دلخواه شرم‌آلود» گویاتر و رساتر است.

3. گیلتی پلژر رفتاری است لذت‌بخش که آدمی دوست دارد آن را ـ به دور از انظار دیگران ـ انجام دهد و برای او مایۀ شرمساری است اگر دیگری خبردار شود. کاری است برای او لذت‌بخش که نمی‌خواهد به صورت عمومی انجام بدهد، چون از تحقیر شدن، قضاوت شدن و سوء ظن می‌ترسد. این رفتار می‌تواند به سادگیِ خوردنِ یک کیوی با پوست باشد تا سوت کشیدنِ یک مقام بلندپایۀ دولتی در خیابان!
بنا بر این بیت مشهور حافظ: «واعظان کین جلوه در محراب و منبر می‌کنند / چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند» می‌تواند ناظر به گیلتی پلژر واعظان باشد. به هر روی گیلتی پلژر هر «فعالیت، علاقمندی یا اظهارنظری است که گفتن یا انجام دادن آن نزد دیگران، باعث خجالت و شرمساری فرد می‌شود»:
https://banooyeshahr.com/guilty-pleasure/

4. به گمان من شایسته است هر کسی بنشیند و دست کم هر پنج سال یک بار، سرِ فرصت و با حوصله فهرستی از گیلتی پلژرهای خود را بنویسد و در بارۀ چیستی و چراییِ آن درنگ کند. این فهرست افزون بر آن که نوعی خودکاوی است و فرایندِ تحول خواسته‌های انسان را رصد می‌کند، به هنگام مراجعه به روان‌شناس و مشاور هم بسیار به کار می‌آید. از دیگر سو فراهم آوردن فهرستی از کارهایی که دوست نداریم انجام دهیم ولی به ملاحظاتی خانوادگی یا اجتماعی یا شغلی ناچاریم بدان تن دهیم، این خودکاوی را تکمیل می‌کند.

5. آگاهیِ دوستان بسیار صمیمی و مورد اعتماد و به تعبیر سعدی «رفیق حجره و گرمابه و کوی» و به اصطلاح امروزیان «آدم‌های امنِ زندگی» از گیلتی پلژرهای انسان به پایداری و ماناییِ دوستی‌ها می‌انجامد و راه شِکوه و گلایه را می‌بندد و آنان را به مرتبۀ والای «پذیرشِ دوست همان گونه که هست» می‌رساند. بنا بر این اگر دریافتیم گیلتی پلژر دوست یا آشنایمان چیست، مچ‌گیری نکنیم؛ به هر روی هر کسی چیزهایی برای پنهان کردن دارد!
https://sammak.ir/guilty-pleasure-and-its-examples/
https://www.magiran.com/article/3888802

6. گوناگونی و سطح گیلتی پلژرها به زمان، مکان و موقعیت اجتماعی هر شخص بستگی دارد؛ چه بسا رفتاری که برای کسی یا نسلی هنجار به شمار می‌آید، برای کس دیگر یا نسل دیگر گیلتی پلژر باشد. به دیگر سخن، امری کاملا نسبی است.

7. از نمونه‌های گیلتی پلژر در روزگار ما: سیگار کشیدن به ویژه در جمع رسمی، شنیدن آهنگ جنتلمن ساسی مانکن، پرخوری به ویژه در مهمانی‌های رسمی، سرک کشیدن به گوشی و تبلت یا کامپیوترِ دیگری، برداشتنِ صابون و مسواک و دمپایی از اتاق اختصاصی به هنگام ترک هتل، با خود بردنِ مخلفات سفره در رستوران، پیروی از انواع مُدها، نشستن پشت وانت و کامیون، و ترجیح تصنیف بر آواز، شعر ساده بر شعر فاخر، رمان مبتذل بر شاهکارهای رمان، فیلم‌های غیر حرفه‌ای بر فیلم‌های جایزه‌دار.
https://fa.wikipedia.org/wiki/
أنا مُواطِن
من یک هموطنم
با صدای لطفی بوشناق

خذوا المناصب والمكاسب لكن خلّوا لي الوطن
همهٔ منصب‌ها و درآمدها مال شما؛ فقط وطن را برای من بگذارید

1⃣3⃣
https://t.me/arabic_films/272
🗒 ذیلی بر فرستۀ فوق

۱. لطفی بوشناق «Lotfi Bouchnak»، خواننده، نوازنده و آهنگساز تونسی‌ـ بوسنیايی (زادهٔ ۱۹۵۴م) است و از برجسته‌ترین خوانندگان گونۀ تِنور «Tenor» در خاورمیانه، شمال آفریقا و جهان عرب به‌شمار می‌رود و به او «پاواروتی تونس» لقب داده‌اند. در سال ۱۹۹۷م برنده جایزۀ بهترین خوانندۀ عرب در واشنگتن شد.
https://www.arageek.com/bio/lotfi-bouchnak
https://ar.wikipedia.org/wiki/
https://www.mizan.news/483067/

۲. سرودۀ «أنا مُواطِن» اثر طبع مازن الشریف (زادۀ ۱۹۷۹م)، شاعر، نویسنده، و اندیشمند تونسی است.
https://www.mazencherif.com/author/mazencherif/
این شعر که در سال ۲۰۱۳م به زبان محلی سروده شده، مضمونی سیاسی دارد و نمایانگرِ داغِ دل شهروندی وطن‌دوست است که حاضر است از هر مقام و منصبی، و مال و ثروتی دست بشوید ولی در عوض وطنش را آزاد و رها ببیند. نقطۀ اوج این سروده و آواز جایی است که می‌گوید: «خذوا المناصب والمكاسب لكن خلّوا لي الوطن / همهٔ منصب‌ها و درآمدها مال شما؛ فقط وطن را برای من بگذارید»، و در اینجاست که بوشناق، خوانندۀ آن اشکش جاری می‌شود. این جمله در جهان عرب به یک شعار سیاسی و انقلابی تبدیل شده و بر سر زبان‌هاست.
https://www.mazencherif.com/literature_tax/

۳. بوشناق آهنگ «أنا مواطن» را بارها اجرا کرده و این آهنگ با ترجمه‌های متعدد به صورت زیرنویس فارسی در فضای مجازی در دسترس است.
https://www.tabnak.ir/fa/news/918982/
https://www.aparat.com/v/mG6vA
https://www.youtube.com/watch?v=hLZ993cMKes
https://www.youtube.com/watch?v=GDRSJukUC8A
https://www.youtube.com/watch?v=zHQyHLt-4lY
https://t.me/b_dowlati/9521
https://t.me/arabic_films/272
۴. در اینجا متن سروده به دو صورت محلی و فصیح، و نیز ترجمۀ فارسیِ آن را می‌آوریم؛
با این توضیح که در نگارشِ خوانشِ محلیِ شعر اولا فتحه بر روی بسیاری از حروف به شکل کسرۀ فارسی ادا می‌شود و ما هم با کسره نشان داده‌ایم؛ ثانیا حرف «وَ» در بسیاری از مواقع به صورت «اُ» ادا می‌شود که ما آن را به شکل «ـُ» درج کرده‌ایم و یا گاه به صورت واو مکسور فارسی تلفظ می‌شود که ما کلا بدون حرکت رهایش کرده‌‌ایم؛ و ثالثا تای گرد (ة) به صورت های غیر ملفوظ (و گاه حرف ما قبل آن با فتحۀ کشیده) ادا می‌شود و ما هم اصلا در نگارش نیاورده‌ایم.

ـ أنَ مُواطِنْ، وحايِرْ، أنْـتَظِرْ مِنْكُمْ جَوابْ [أنا مُواطِنٌ وحائِرٌ أنْـتَظِرُ مِنْكُمْ جَوابا]
من یک هم‌میهنِ دلواپس و متحیّرم و از شما انتظارِ پاسخگويی دارم
ـ مَنْزِلي في كُلِّ شَارَعْ، كُلِّ رُكْنِ ـُ كُلِّ بابْ [مَنْزِلي في كُلِّ شَارِعٍ، كُلِّ رُكْنٍ وَكُلِّ بابٍ]
خانه‌ام در هر خیابان، هر گوشه و هر دروازه‌ای است
ـ أكْتَفِ (/ وكْتَفِ) بْصَبْري وصَمْتي، ـُ ثَـرْوِتي حَفْنِ تُّرابْ [أكْتَفي بِصَبْري وَصَمْتي، وَثَرْوَتي حَفْنَةُ تُرابٍ]
به صبر و سکوت بسنده می‌کنم و دارايیِ من مشتی خاک بیش نیست
ـ (أنَ ... أنَ) ما أخَافِ لْفَقْرِ لاكِنْ، كُلِّ خَوْفِ مْنِ ضَّبابْ [ما أخَافُ الْفَقْرَ لكِنْ كُلُّ خَوْفي مِنَ الضَّبابِ]
من از فقر نمی‌ترسم بلکه همۀ ترسِ من از عدم شفافیت است
ـ ـُ مِنْ غيابِ لْوَعْيِ عَنْكُمْ، كَمْ أخافِ مْنِ لْغيابْ [وَمِنْ غيابِ الْوَعْيِ عَنْكُمْ، كَمْ أَخافُ مِنَ الْغيابِ]
و از نا آگاهی و بی‌درایتیِ شماست، و چقدر من از این نبودِ درک و شعور می‌ترسم
ـ سادَتي ونْتُمْ حَكَمْتُمْ، حُكْمُكُمْ حُكْمِ صَّوابْ [سادَتي وَأنْتُمْ حَكَمْتُمْ؛ حُكْمُكُمْ حُكْمُ الصَّوابِ]
آی حضراتی که بر اریکه حکومت نشسته‌اید و (گمان می‌کنید) نظامِتان نظامِ بر حقّی است
ـ ـُ ثَوْرِتي كانِتْ غَنيمَ، وافِرَ لْحَضْرِ لْجَنابْ [وَثَوْرَتي كانَتْ غَنيمَةً وافِرَةً لِحَضْرَةِ الجَنابٍ]
و قیام من غنیمتی جانانه برای آن عالی‌جناب به ارمغان آورده

ـ ما يِهِمُّ ـُ لا أُبالي، اَدِّنْيا دايِسْهَ بْمَداسي [ما يَهُمُّ وَلا أُبالي، الدُّنْيا أُدايِسُها بِمَداسي]
کل دنیا برای من اهمیتی ندارد و پشت پا بدان می‌زنم
ـ لاكِنْ (/ بَسِّ) خَلّولي بِلادِي ـُ كُلِّ ما قُلْتُمْ عَ راسي [لكِنْ خَلّوا لي بِلادِي وَكُلُّ ما قُلْتُمْ عَلی رَأسي]
فقط کشورِ مرا برای من بگذارید و آنگاه هر چه گفتید به روی چشم!

ـ يا هَناءِ لْ كانِ مِثْلي، ما يِهِمُّ مَنْ وُ مَنْ [يا هَناءَ الذي كانَ مِثْلي ما يَهُمُّهُ مَنْ وَمَنْ]
خوشا به حال کسی همچون من که برایش این و آن اهمیتی ندارد
ـ أنْتُمْ أصْحابِ لْفَخامَ، وزَّعامَ ودْرِ لَنْ [أنْتُمْ أصْحابُ الْفَخامَةِ وَالزَّعامَةِ وَأدْري لَنْ]
شمایید که ارباب قدرتید و رهبران حکومت؛ و من می‌دانم که هرگز
ـ لَنْ أكونِفْ يومِ مِنْكُمْ، يِشْهَدُ لّا والزَّمَنْ [لَنْ أكونَ في يَوْمٍ مِنْكُمْ، يَشْهَدُ اللهُ وَالزَّمَنُ]
به خدا قسم از شما و در جرگۀ شما نخواهم بود و زمانه بر این قول گواهی خواهد داد
ـ أنَ حُلْمي كِلْمَ وَحْدَ (/ بَسِّ كِلْمَ)، إنْ يِظَلْ عَنْدي وَطَنْ [أنا حُلْمي كَلِمَةٌ واحدَةٌ (/ بَسْ كَلِمَةٌ)، أنْ يَظَلَّ عِنْدي وَطَنٌ]
رؤیای من یک کلمه بیش نیست: این که برای من بمانَد وطنی
ـ لا حُروب ـُ لا خَرابْ، لا مَصايِبْ لا مِحَنْ (/ لا إرْهاب ـُ لا فِتَنْ) [لا حُروبَ وَلا خَرابَ، لا مَصائِبَ لا مِحَنَ (/ لا إرْهابَ وَلا فِتَنَ)]
بدون جنگ و ویرانی، بدون مصیبت و رنجی / بدون ترور و آشوب
ـ خُذُ لْـمَناصِبْ ولْـمَكاسِبْ، لاكِنْ (/ بَسِّ) خَلّو لِ لْوَطَنْ [خُذوا الْـمَناصِبَ وَالْـمَكاسِبَ لكِنْ (/ بَسْ) خَلّوا لي الْوَطَنَ]
همهٔ مقام و منصب‌ها و منافع و درآمدها را برای خود بر دارید ولی / فقط وطن را برای من بگذارید

ـ يا وطَنْ ونْتَ حَبيبي، ونْتَ عِزِّو تاجُ راسي [يا وطَنُ وَأنْتَ حَبيبي، وَأنْتَ عِزِّي وَتاجُ راسي]
ای میهنم كه تو عشق من، مایۀ عزّتِ من و تاج سر منی
ـ أنْتَ يا فخْرِ لْمُواطِنْ، ولْمُناضِلْ وسّياسي [أنْتَ يا فَخْرَ الْمُواطِنِ والْمُناضِلِ وَالسّياسيِّ]
ـ تو اى مایۀ افتخار هر شهروند و هر مبارز و هر سیاست‌مداری
ـ أنْتَ أجْمَل ونْتَ أغْلى، ونْتَ أعْظَمْنِ لْكَراسي [أنْتَ أجْمَلُ وأنْتَ أغْلى، وأنْتَ أعْظَمُ مِنَ الْكَراسيِّ]
تو زیباتر، گران‌قدرتر و بالاتر از همۀ مقام و منصب‌هایی!
نصیحت‌های یک کهنه‌دانشجو برای نودانشجویان
(نوشتاری از دکتر محسن خانی)

https://mathdept.iut.ac.ir/fa/node/2446

امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد!
(حافظ)

در زندگی از «نصيحت‌شنوی» سود فراوان برده‌ام و از این رو، همواره علاقه‌ داشته‌ام به عنوان یک دوست، مجموعه‌ای از نصایح برای نودانشجویانم به صورت مکتوب آماده کنم. روزی که دکتر مختاری به من پیشنهاد دادند که استاد راهنمای تحصیلی شوم، فرصت را برای انجام این کارِ عقب‌مانده غنیمت دیدم و هر یک از نصیحت‌هایم را در یک جلسهٔ‌ مجازی با دانشجویانم به بحث گذاشتم. نهایتاً یک روز که دغدغه‌ها و درگیری‌های دانشکده ذهنم را درگیر کرده‌ بود، برای فرار از آنها دوباره به این درد دل با دانشجویان برگشتم و شروع به کامل نمودن این نوشتار کردم.
قبلاً از استادان مختلف دیگری خواهش کرده بودم که در این کار به من کمک کنند؛ پاسخ اکثرشان چنین بود که نسل جدید اهل نصیحت شنیدن نیست و دورهٔ چنین کاری گذشته است. اما من کاملاً خلاف این فکر می‌کنم و نسل جدید دانشجویانم را از اعماق وجود دوست دارم و اتفاقاً در بسیاری جهات آنها را نصیحت‌پذیرتر و روشن‌فکرتر یافته‌ام. بسیاری چیزهایی که نسل ما برای به دست آوردنشان نیاز به فکر کردن داشته، این نسل بدون تأملی می‌داند.
نصيحت‌هایی که در این جا نوشته‌ام، از تجربۀ شخص خودم ناشی شده‌اند و شاید برخی از آنها قابل انتقاد باشند. آنچه در اینجا نوشته شده است همه از جانب من، به عنوان استاد راهنمای دانشجویان دانشجویان جدید است، و به هیچ روی منعکس کنندۀ نظرات دانشکده و مسئولان آن نیست. جالب است که در دانشگاه‌های دیگر هم مشابه این نصیحت‌ها را دیده‌ام؛‌ مثلا لینک زیر:
https://www.macleans.ca/education/university/21-tips-every-first-year-student-should-know/

...

نصیحت اول) دانشگاه، یک دبیرستان بزرگ نیست. بسیاری نودانشجویان، والدین آنها و متأسفانه حتی برخی استادان، دانشگاه را یک دبیرستان بزرگ می‌بینند. آن را مکانی برای حضور در کلاس‌های پشت سر هم، رصد پیشرفت تحصیلی و زود به خانه برگشتن پس از پایان کلاس می‌دانند. دانشگاه، این چنین نیست.
در دانشگاه با چشمان باز زندگی کنید، به برخی درس‌ها بیش از بقیه علاقه‌مند و در آنها خبره شوید، دنبال هدف‌های پیش پا افتاده مانند شاگرد اول شدن و از این و آن نمرهٔ بیشتر گرفتن نباشید، دوستی‌های پاینده تا پایان عمر پیدا کنید، دغدغهٔ خدمت به کشور را در خود ایجاد کنید و بپرورانید، قدر افرادی را که می‌بینید، بدانید و بدانید که آنها را به همین سادگی در هر خیابانی نمی‌توانید پیدا کنید، بلوغ فکری و کلاس اجتماعی پیدا کنید، شیوه‌های صحیح زندگی را بیاموزید و نصیحت‌های بعدی مرا بخوانید!

1⃣4⃣
نصیحت دوم) آن قدر که فکر می‌کنید «انتخاب‌»ها مهم نیستند. یکی از مهم‌ترین عوامل استرس‌زا در زندگی، قرار گرفتن در معرض انتخاب‌هاست. عموماً آدم با خودش فکر می‌کند که اگر به جای انتخاب کردن به اجبار او را در مسیری قرار می‌دادند، زندگی بهتری داشت. علت این فکر آن است که آدم‌ها برای انتخاب‌هایشان بیش از حد اهمیت قائل هستند و نقش آنها را در زندگی‌شان بیش از حد مهم می‌دانند. عموماً در تصوراتشان یک انتخاب را خیلی بالا و مایهٔ خوشبختی و دیگری را پایین و مایۀ بدبختی و خسران حساب می‌کنند و این تصور، اهمیت انتخاب‌ها را برایشان بالاتر می‌برد. اما به تجربهٔ من (و البته آن طور که مطالعه کرده‌ام) انتخاب‌ها این قدر هم مهم نیستند. هیچ وقت چیزی که ما در آن توانایی و تبحر داریم، از وجود ما جدا نمی‌شود و اگر واقعا به درد آن بخوریم، روزی در زندگی به همان خواهیم پرداخت و آن به داد ما خواهد رسید.
...

نصیحت سوم) از محیط جدید نترسید، هر چه سریع‌تر خود را با آن وفق دهید و در آن غوطه‌ور شوید. تغییرات جدید را با آغوش باز بپذیرید و ترسو و محافظه‌کار نباشید. دانشجویان ورودی جدید، عموماً منتظر یک روز تعطیلی هستند تا هر چه زودتر وسایلشان را از خوابگاه جمع کنند و به خانه‌شان در شهرستان برگردند. اگر روز یک‌شنبه تعطیل باشد، از یک هفتۀ قبل استادانشان را متقاعد می‌کنند تا بگذارند روز شنبۀ قبلش را هم غایب باشند. فکر می‌کنند همۀ خبرها در خانه است! شاید فکر می‌کنند که همه در خانه و شهر منتظر و دلتنگ آنها هستند و کارهایشان را کنار گذاشته‌اند و چشم به در دوخته‌اند تا آنها برگردند. تصور می‌کنند خانه، همان خانۀ قبل از زمان دانشجويی‌شان است. شاید هم طاقت ماندن در این محیط جدید را ندارند و نمی‌خواهند باور کنند که خانۀ جدیدشان اینجاست. من هم در زمان تحصیل همین گونه بودم. اما همین که به خانه می‌رسیدم، صرف نظر از این که دیدار خانواده برایم دلنشین بود، متوجه می‌شدم که در خانه خبر خاصی نیست و شهر، همان شهر سابق نیست. همه مشغول کار خودشان هستند و همگان چشم به راه من ننشسته‌ بوده‌اند.
پیشنهاد من به شما این است که زندگی جدید را با تمام وجود بپذیرید از آن فرار نکنید در آن غوطه‌ور شوید. زودتر خود را از قالب دانش‌آموزی به قالب دانشجويی در آورید و در همان قالب و تنظیمات قبلی باقی نمانید. به جای این که در هر تعطیلی کوتاهی به خانه بروید، در خوابگاه کنار دوستانتان بمانید و یا با دوستانتان به شهر اصفهان بروید. یادتان باشد که برخی هم‌خوابگاهی‌ها یا هم دانشگاهی‌ های شما، آن قدر افراد جذابی هستند که شاید مانند آنها شاید در شهرتان یا در میان هم‌کلاسی‌های قدیمتان پیدا نشود. هر چه زودتر خودتان را به آنها وابسته کنید و دوستی‌هایتان را تقویت کنید و مطمئن باشید که ضرر نخواهید کرد. نیازی نیست که هر دعوتی (به فوتبال، رستوران و غیره) را از سر ترس و محافظه‌کاری بیش از حد رد کنید. پذیرفتن آن را امتحان کنید شاید خوشحالتان کند. حتی با دوستانتان به سفر بروید. فقط دنبال پیدا کردن هم‌ولایتی‌های خود نباشید. فراموش نکنید که شهر اصفهان، حتی برای افراد دنیادیده هم جذابیت دارد. غیر از جاذبه‌های واضح توریستی‌اش، در هر کوچه و برزن کوچکی نیز، چیزی برای دیدن دارد. بعد از چند سال تحصیل، نباید در دانشگاه «توریست»‌ باشید! باید صاحب‌خانه باشید. به راحتی از شهر و دیارتان دور شوید. کسی که از شهر و دیارش دور نشود، افق دیدش محدود می‌ماند. یادتان باشد که: «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی». از این که شهری که در آن تحصیل می‌کنید دور از شهری است که در آن متولد شده‌اید، خوشحال باشید و این را به عنوان یک فرصت غنیمت بشمارید.

نصیحت چهارم) رشتۀ ریاضی نیازمند به من و شما نیست و خودش به واسطهٔ صلابت و استواری ذاتی‌اش پابرجاست. ...
⬇️
نصیحت پنجم) شخصیت علمی و دانشگاهی پیدا کنید و نحوۀ برخورد علمی و عقلی با مسائل را فرا بگیرید. هدف از دانشگاه آمدن، فقط پاس کردن این درس و آن درس و نمرۀ خوب گرفتن در آنها نیست. دانشگاه «کارخانۀ آدم‌سازی» است. در دانشگاه، نحوۀ برخورد علمی با مسائل را فرا بگیرید. فهمیدنِ مسئله، بررسی راه‌حل‌ها، تخمین زمان لازم برای اجرای آنها و تخمین هزینۀ انجام یک پروژه را تمرین کنید. پس از اتمام تحصیل، هر پروژه‌ای در زندگی، مانند یک پروژه‌ی علمی است: پروژۀ تحقیق روی یکی از مشکلات کشور، پروژۀ ازدواج، پروژۀ پیدا کردن کار، پروژۀ آماده شدن برای یک مصاحبۀ کاری، پروژۀ ترک یک عادت ناپسند و غیره. برای اجرای این پروژه‌ها، تنها چیزی که به کار نخواهد آمد، ‌نمره‌های بالای دانشگاه است!
الگوبرداری از استادان دانشمند، کار کردن با آنها، حتی زیر نظر گرفتن آنها، در کسب شخصیت علمی به شما کمک خواهند کرد. پس فقط «خرخوان» نباشید (ببخشید واقعا معادل مناسبی برای این کلمه نمی‌شناسم که حق مطلب را ادا کند). کسی نباشید که هم در توپولوژی ۲۰ می‌شود و هم در آنالیز عددی و هم در دروس معارف. آدم‌های خرخوان به هیچ درد مملکت نمی‌خورند و تا پایان عمر فقط شاگرد اول و معدل بالا باقی‌ می‌مانند. شخصیت و بصیرت علمی خیلی بهتر از نمره‌های بالا در دانشگاه است.

نصيحت ششم) مهارت گوش کردن و تمرکز کردن را یاد بگیرید. «سر کلاس نشستن و درس گوش دادن» یک مهارت است. این مهارت را بسیاری از دانش‌آموزان، حتی با ۱۲ سال سابقۀ تحصیل بلد نیستند. هنوز یاد نگرفته‌اند که چگونه با آرامش و بدون احساس رقابت، از درس لذت ببرند،‌ هنوز نمی‌دانند که چه چیزهايی را باید پرسید، چه چیزهايی را باید فقط در گوگل یک جستجوی ساده کرد، چه زمانی باید پرسید و چگونه باید پرسید.
معمولا نودانشجویان، مانند دانش‌آموزان دبیرستان، بیش از آن که به فکر گوش کردن درس و تعمیق در آن باشند، به فکر این هستند که به استادان بفهمانند که با هوش و با استعداد هستند و فکر می‌کنند با پریدن در وسط حرف استاد و گفتن ادامۀ راه حل یک سؤال، این خواسته حاصل می‌شود. برخی‌ها آن قدر اشتیاق دارند که وسط حرف بپرند که گاهی حتی نمی‌توانند گوش کنند که موضوع صحبت چیست. با تجربۀ اندکی که در سفرهایم به دست آورده‌ام، فکر نمی‌کنم در هیچ کشوری به اندازۀ ایران، دانشجویان وسط حرف استاد بپرند. در بسیاری کشورها پریدن وسط صحبت یک استاد، بی‌احترامی بسیار بزرگی است.
یادتان باشد که گوش کردن به حرف دیگران یک مهارت خیلی مهم و تعیین‌کننده است. همچنین گوش کردن به حرف دیگران، بهترین نوع احترام گذاشتن به آنهاست. یادتان باشد استادی که صحبت می‌کند، تلویزیون خانه نیست که سریال پخش می‌کند. حرف‌های برخی آدم‌ها ارزش شنیدن دارد.
نیازی نیست که همیشه به فکر جواب دادن فوری باشیم. باید یاد بگیریم که با آرامش و اطمینان خاطر سخنان را گوش کنیم و سؤال پرسیدن را بلد باشیم و این را بدانیم که چیزی که امروز نپرسیدیم، می‌توانیم فردا بپرسیم. چیزهايی را که با یک جستجوی ساده در گوگل می‌توان پیدا کرد نیازی نیست بپرسیم. من شخصا مهارت گوش کردن را با یادگیری زبان‌های خارجی در خودم تقویت کردم.
قبول دارم، گاهی حرف‌های برخی‌ها آن قدر تکراری و کلیشه‌ای است که نیاز به گوش کردن ندارد؛ نمونه‌اش سخنرانی‌های کلیشه‌ای مدیران دبیرستان در مناسبات مختلف است!
یادم است که آرایشگر پیری در نزدیکی خانه‌مان بود. یک روز که در حال اصلاح سر من بود، صدای رادیو را آن قدر بلند کرده بود که من معذب بودم و می‌خواستم خواهش کنم که کمش کند. در بین کار به سمت رادیو رفت، فکر کردم می‌خواهد خاموشش کند، دیدم تلویزیون را نیز روشن کرد! در واقع آن قدر به گوش نکردن رادیو عادت کرده بود که بودن و نبودنش برایش یکی شده بود! سخنان یک استاد دانشگاه نباید برای شما چنین وضعی داشته باشند. پس به راحتی کلاس‌ها را از دست ندهید؛ استادان آدم‌های جالبی هستند. برای کلاس‌های آنها و حرف‌هایشان ارزش قائل باشید.
⬇️
نصیحت هفتم) اهمیت «نوشتن» را بدانید! درست نوشتن و مثل فرهیختگان نوشتن را یاد بگیرید و ایمیل بزنید. این روزها با افزایش استفاده از تلگرام و واتزپ، فرهنگ نوشتاری دچار صدمه‌های سنگین شده است. متأسفانه، بر خلاف سایر کشورها، در کشور ما کسی اهمیت چندانی به این مهم نمی‌دهد.
برخوردار بودن از فرهنگ نوشتاری بالا، مشخصۀ افراد دانشگاهی و لازمۀ زندگی دانشگاهی است. هیچ‌گاه در ایمیل‌های دانشگاهی، بخصوص در نامه‌هايی که با استادان رد و بدل می‌کنید، شکسته‌نویسی و تلگرامی‌نویسی نکنید و کاملا رسمی بنویسید. مطمئن باشید در غیر این صورت، پیام شما به هیچ روی جدی گرفته نخواهد شد. ...
برخورداری از توانايی نوشتاری بالا کمک فراوانی به شما در پیشرفت شغلی و یافتن پایگاه اجتماعی می‌کند. حتی هرگاه با مشکلی در زندگی برخوردید، سعی کنید دربارۀ آن مشکل بنویسید؛ متوجه خواهید شد که نیمی از مشکل شما حل می‌شود. وقتی از دست کسی عصبانی هستید، سعی کنید با ادبیات فاخر پاسخش را بدهید. درست نوشتن در همۀ سطوح به درد شما خواهد خورد: در برگه‌های امتحانی باعث می‌شود استاد آسان‌گیر شود و در نوشتن مقالۀ علمی، موجب جدی‌ گرفته شدن آن خواهد شد. ...

نصیحت هشتم) فرهنگ «خود را مسئول دانستن» را در خود ایجاد کنید. یکی از بزرگ‌ترین مشکلات فرهنگی ما عادت به «مداوم نق‌نق کردن» است. حتی کسانی که به ظاهر وضع زندگی خوبی دارند، و حتی کسانی که خودشان تنها به علت برخی نابسامانی‌ها در امور به نوايی رسیده‌اند، در حال نق‌نق دربارۀ وضعیت کشور هستند.
وقتی نق‌نق کردن ملکۀ ما شود، مسئولیت‌ خود را فراموش می‌کنیم و همیشه، و اکثراً بی‌دلیل، فکر می‌کنیم که ما مستحق وضع خیلی بهتری هستیم و دیگران مانع پیشرفت ما هستند. نمونۀ بارز این طرز فکر، این دو جملۀ معروف است: «من فلان درس را پاس کردم» ولی «در فلان درس مرا انداختند». موفقیت‌ها را از جانب خود می‌دانیم ولی مسئول شکست‌ها را دیگران. گاهی آن قدر از همه طلبکار هستیم که وظایف خودمان را فراموش می‌کنیم و احساس می‌کنیم همه مسئول این‌اند که ما از زندگی لذت ببریم.
گاهی پیش آ‌مده در یک ترم، علاوه بر تدریس، جزوۀ خود را تایپ می‌کرده‌ام، سایت درس را می‌گردانده‌ام و حتی از کلاس فیلم‌برداری می‌کرده‌ام، اما یک نفر هم از دانشجویانم داوطلب نمی‌شده‌اند که بخشی از کار را انجام دهند. در عوض بارها دیده‌ام که اعتراض می‌کنند که جزوه‌مان را زودتر تایپ کن که معطل نشویم!
سعی کنید در هر موقعیتی که قرار می‌گیرید به فکر «انجام وظایف خود» باشید نه به فکر «پیدا کردن کاستی‌های سیستم و نالیدن از آنها». پیش از آن که نسبت به اوضاع چیزی یا جايی انتقاد کنید، اول از خود بپرسید آیا من عضو مثبتی برای این اجتماع کوچک هستم؟ آیا من وظایف دانشجويی‌ام را درست انجام می‌دهم؟ آیا اگر از بیرون به من نگاه شود، مرا به عنوان یک عضو فعّال و دلسوز مملکت می‌بینند؟‌ آیا من به اندازۀ کافی تلاش می‌کنم؟ آیا من مستحق استفاده از امکانات تحصیل رایگان هستم؟ من چه می‌توانم بکنم تا وضعیت برای دیگران هم بهتر شود؟
یادتان باشد که علت این که مسیر دوچرخه سواری ایجاد نمی‌شود، این نیست که شهرداران بی‌فکرند و بستر فراهم نمی‌کنند. علت این است که تعداد دوچرخه‌سواران کم است. همیشه نباید اول مسیر دوچرخه‌سواری ایجاد شود تا مردم به دوچرخه‌سواری عادت کنند، بلکه باید آن قدر دوچرخه‌سوار زیاد باشد که چاره‌ای جز ایجاد مسیر برای آنها نباشد.
این را هم بدانید که شاد زیستن یک هنر شخصی است و کسی مسئول شاد کردن زندگی شما نیست. مسافرت رفتن و دور هم جمع شدن و خوشحال بودن، انرژی و زحمت می‌طلبد و باید برای به دست آوردنِ آنها تلاش کرد. پس هیچ‌وقت ناراحتی‌های خود را به گردن جامعه و دیگران نیندازید (هر چند که آنها هم در آن دخیل باشند). ...
⬇️
نصیحت نهم) به دنبال جمعیت راه نیفتید و راه دل خود را پیدا کنید. این جمله را البته چند سال پیش در تبلیغ یک شرکت هواپیمائی شنیدم! اگر راه را خودتان بلدید، از این نترسید که با راه دیگران متفاوت است. هیچ وقت به دنبال خوشحال کردن سیستم نباشید. سیستم می‌تواند مادر و خاله و دایی باشد یا فشار اجتماعی. سیستم، امروز از ما می‌خواهد به نحوی باشیم و فردا می‌گوید من به تو نیازی ندارم زیرا به نحوی هستی که آن زمان من از تو خواستم! زمانِ ما سیستم می‌گفت فقط درس خواندن مهم است؛ حالا خود همان سیستم متوجه شده‌ است که تشویق همه‌ افراد به وارد شدن به آکادميا کار درستی نبوده است و خودش چیزی برای عرضه به کسانی که به ساز او رقصیده‌اند، ندارد.
یک نمونه از این دنبال جمعیت راه افتادن‌ها، گرفتن مدرک ارشد و دکتراست. من افرادی را می‌شناسم که هیچگاه به رشتۀ ریاضی علاقه‌مند نبوده‌اند و هم‌اکنون هم نیستند، با این حال در یکی از گرایش‌های خیلی خاص ریاضی، دکترا گرفته‌اند. خیلی از آنها، همان‌هايی هستند که بعداً شما را نصیحت می‌کنند که دانشگاه رفتن به درد نمی‌خورد و حرفشان هم تا حدی درست است. دانشگاه رفتن، صرفاً به این دلیل که پسرخاله‌هایم هم رفته‌اند، ایدهٔ مناسبی نیست. صِرف دانشگاه رفتن و درس پاس کردن و دنبال کردن مسیر این و آن به درد کسی نمی‌خورد. کسانی در دانشگاه، و در زندگی موفقند که می‌دانند چه می‌کنند و به دنبال جمعیت راه نیفتاده‌اند. یادتان باشد که بازار از این نوع آدم‌ها هیچ‌گاه اشباع نمی‌شود.
احتمالاً دیده‌اید که تعداد پزشکان خیلی زیاد است، ولی وقتی آدم مریض می‌شود انگار که فقط یکی دو پزشک در شهر هستند و سر آنها هم همیشه شلوغ است. پس زیاد بودن تعداد پزشکان، بازار پزشکی را اشباع نمی‌کند. برخی‌هاشان برای این کار مناسب نیستند. همچنین حتما دیده‌اید که گاهی در یک کوچه، ۲۰ بقالی پشت سر هم صف کشیده‌اند ولی مردم فقط از یکی‌ از آنها خرید می‌کنند.
اگر شما فهمیده‌اید که در کار خاصی تبحر و استعداد دارید، با جدیت به سراغ آن بروید و نگران حرکتتان در خلاف جهت حرکت جمعیت نباشید.

نصیحت دهم) حداقل به یک زبان (مثلا انگلیسی) مسلط باشید. مواهب کلیشه‌ای و عادیش را همه می‌دانند: زبان علم است، کتاب‌های زیادی برای هر درسی به انگلیسی نوشته شده است و غیره. ولی یادگیری زبان اهمیتی بیش از این دارد. سعی کنید آن قدر انگلیسی‌تان قوی شود که ذهنتان دو قالب پیدا کند، قالب فارسی، قالب انگلیسی. اوج یادگیری زبان آن است که افراد لطیفه‌های یک زبان دیگر را دریابند. خیلی از مشکلاتی که در زندگی در قالب فارسی دارید، همین که به قالب انگلیسی بروید، بلافاصله برایتان حل می‌شود. زبان و منطق بقیۀ مردم دنیا را بفهمید و یاد بگیرید که چگونه وقتی در قالب ذهن آنها قرار می‌گیرید، به آنها حق می‌دهید. شاید برخی چیزها که شما برایشان حاضرید در قالب فارسی‌تان جان بدهید، همین که در قالب انگلیسی‌تان قرار می‌گیرید از مد رفته باشند و مسئله‌شان تمام شده باشد. شاید برخی‌ ویژگی‌های خوبی در شما باشد که در این قالب مورد توجه قرار نمی‌گیرد ولی با مقایسه با آن قالب متوجه شوید که تقصیر از جانب شما نبوده است.
یکی از نصیحت‌هایم به شما، کسب توانايی گوش کردن بود. بهترین راه برای ایجاد این توانايی، یادگیریِ زبان خارجی است. عادت به گوش کردن چیزها به زبان انگلیسی،‌ رفته‌رفته روحیۀ گوش کردن حرف‌های دیگران به زبان فارسی را نیز تقویت می‌کند.
شاید برایتان عجیب باشد: یادگیری زبان به شما کمک می‌کند چیزهايی را یاد بگیرید که در زبان مادری حوصلۀ یاد گرفتن آنها را ندارید ولی برایتان لازم هستند؛ برای مثال ممکن است برنامه‌های آموزشی زیادی در تلویزیون باشد که شما هیچگاه نگاه نمی‌کنید ولی دربارۀ همان موضوع به زبان انگلیسی برنامه نگاه می‌کنید.
⬇️
نصیحت یازدهم) برای «تعالیِ شخصی» ارزش قائل باشید. در یکی از نصیحت‌های قبلی گفتم که دانشگاه باید افراد را باید آدم کند، نه این که بچه درسخوان تحویل اجتماع دهد. برای تعالیِ شخصی بیش از نمره‌های دانشگاهی ارزش قائل شوید. شیوه‌های درست زندگی را انتخاب کنید. ورزش کنید،‌ مواظب سلامت روان خود باشید، سیگار نکشید، بیش از حد درس نخوانید زیرا باعث افسردگی می‌شود، برای مهمانی و خانواده احترام قائل باشید،‌ کتاب بخوانید، عادت‌های خوب برای ادامهٔ زندگی پیدا کنید، فیلم‌های خوب ببینید و بحث‌های جذاب بکنید. اگر انجام اینها باعث می‌شود معدل شما به جای ۱۷،‌ شانزده باشد، می‌ارزد! یادتان باشد که دانشمند روانی به درد مملکت نمی‌خورد ولی یک آدم متعادل که حواس و امیال سالم انسانیش پابرجاست، می‌تواند منشأ اثرات خیر فراوان شود.

نصیحت دوازدهم)‌ از ریاضیات برای یادگیریِ فروتنی استفاده کنید. در فرهنگ ما به فروتن بودن همواره تأکید می‌شود؛ ولی راستش آنچه من از فروتنی در فرهنگمان دستگیرم شده، این است که «من خیلی بلدم ولی در گفتار بیان می‌کنم که من چیزی نیستم». این به نظر من فروتنی نیست. فروتنی یعنی ما عمیقا بدانیم که چیزی نمی‌دانیم. هیچ منظومه‌ای بهتر از ریاضیات، ما را در برابر خود حقیر نمی‌کند. در ریاضیات سطح‌ افراد مثل روز روشن و مشخص است. هر چه در ریاضیات عمیق‌تر می‌شویم، بیشتر به ضعفِ ذهن و توان خود (چه شخصی و چه در مقایسه با دیگرانِ بهتر از ما) پی‌ می‌بریم. کسی که دانشمند سطح بالايی نیست ـ حتی اگر صد جایزه ببرد ـ همان دانشجویان لیسانس، بی‌سوادی‌اش را تشخیص می‌دهند و ...

نصیحت سیزدهم) باور کنید که نیازی نیست دو رشته‌ای بخوانید. متأسفانه برخی خانواده‌ها پس از دانشگاه هم از فشار آوردن روی ذهن فرزندانشان دست بر نمی‌دارند: حالا که دانشگاه آمده‌ای، باید شاگرد اول شوی، بعدش دو رشته‌ای بخوانی، بعدش خارج بروی و بعدش فلان و بهمان کنی.
هیچ نیازی به این کار نیست. دو رشته‌ای خواندن یک امر کاملاً من در آوردی و وطنی است و از نظر من تأثیری غیر از شیوع بی‌تخصصی در دو زمینه ندارد. یک رشتهٔ دانشگاهی، خودش به آن اندازه که همهٔ فکر و ذهن و شبانه‌روز آدم را به خود مشغول کند، کافی است. دورشته‌ای خواندن فقط توانایی شما را در ده صفحه جزوهٔ این و آن خواندن و بیست گرفتن تقویت می‌کند ولی شما را آدم باسوادی نمی‌کند.
برای موفقیت، فقط همین راه‌های کلیشه‌ای شاگرد اول شدن و دورشته‌ای شدن وجود ندارد. فقط مهم این است که آدم زودتر بداند که چه می‌کند.

نصیحت چهاردهم) پرتلاش باشید و زیاد کار کنید. حتی اگر مطمئن نیستید که رشته‌ای که انتخاب کرده‌اید، به درد شما می‌خورد یا نه، بهتر است که تلاشتان را زیاد کنید. پرداختن به کار و تلاش، ذهن را به کار می‌اندازد و موجب بروز ایده‌ها می‌شود. اگر یک روز بیکار در گوشه‌ای بنشینید، هیچ تفریحی به ذهنتان نمی‌رسد ولی همین که کار را شروع کنید ایده‌های مختلفی به ذهنتان راه می‌یابند. شاید ایده‌ای که به ذهن شما برسد، این باشد که باید کار دیگری بکنید.

نصیحت پانزدهم) (شما را به خدا!) در آخر ترم همۀ بدبختی‌هایتان را برای استادان بیان نکنید. اگر شما در درسی نمرهٔ کمی گرفته‌اید، حتما دلیلی وجود داشته است که نتوانسته‌اید درس بخوانید. استادان این را می‌دانند. استاد هم یک آدم است و گاهی به علت مشغله‌های زیادی که دارد، توانایی هضم همهٔ گرفتاری‌ها و مشکلات شخصی شما را ندارد. لازم نیست برای کسبِ نمره، ذهن او را مخدوش و افسرده کنید. بالاخره گاهی در زندگی چیزهايی بر خلاف میل ما رخ می‌دهند؛ چاره‌ای جز پذیرش این نیست.

نصیحت شانزدهم) تقلب نکنید که راه به جایی نمی‌برد. درستکار و راستگو باشید و درستکاری را ترویج دهید. مملکت به اشخاص توانمند نیاز دارد و با تقلب کردنتان راه آنها را نباید مسدود کنید. با سالم زندگی کردن و بدون پارتی‌بازی هم می‌شود، موفق بود. نگذارید شناخت افراد بی‌صلاحیتی که در مناصب نشسته‌اند، به شما این ذهنیت را بدهد که هر کس جایگاهی دارد، بی‌صلاحیتِ پارتی‌دار است؛ نه، برخی‌‌ها کارشان را بلدند و برای آن مناسبند و دلسوزانه خدمت می‌کنند؛ شما هم جزو آنها بشوید.
⬇️
نصیحت هفدهم) خارج رفتن خوب است اما لزوما نیازی نیست خارج برویم. بیشترین مراجعات به من از طرف کسانی است که می‌خواهند به خارج از کشور بروند. حتی برخی‌ها دنبال رشته‌های «خارج‌خیز» هستند. عدۀ زیادی هم متحیرند که چرا من پس از سال‌ها زندگی در خارج کشور، به ایران برگشته‌ام.
اولین چیزی که باید بگویم این است که تجربهٔ زندگی در خارج کشور، تجربهٔ بسیار مفیدی است و اگر زمانی امکانش برایمان فراهم شد، نباید از انجامش ترس داشته باشیم. ولی الگوی موفقیت فقط همین نیست. افرادی زیادی در خارج از کشور درس می‌خوانند ولی بسیار بی‌سوادتر از کسانی هستند که در داخل ایران مانده‌اند. جایی که شما در آن هستید، کمتر از شخصیتی که شما دارید، اهمیت دارد هر چند اولی بر دومی می‌تواند تأثیرگذار باشد.
اما ماندن در خارج وضعیت دیگری دارد. عموماً روزهای اولی که به جایی سفر می‌کنیم، وضعیت روحی‌مان، وضعیت روحیِ یک گردشگر است: همه چیز را زیبا می‌بینم، همه کس را مهربان می‌دانیم، دربارهٔ افراد و شهرهای تخیلات بعضاً اشتباه داریم که مثلا مردم این شهر خسیسند، مردم آن شهر، نژادپرستند و غیره.
بعضی آدم‌ها سال‌ها در خارج از کشور زندگی می‌کنند ولی هنوز روحیهٔ توریستی دارند. آن قدر کم با جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند، ارتباط واقعی می‌گیرند که هنوز الکی‌خوش هستند. دوستی داشتم که پس از ده سال زندگی در آلمان، هنوز می‌گفت آلمانی‌ها این طورند و چنین و چنانند. می‌گفتم تو باید خودت را پس از ده سال آلمانی بدانی. برای این افراد، ماندن در خارج از کشور جذاب است. اینها کشور خودشان را خارج برده‌اند، اخبار ایران را می‌خوانند و با دوستان ایرانی سر و کله می‌زنند و توریست ماندن، زندگی جذابی برایشان ایجاد کرده است.
اما کسانی که از حالت یک گردشکر درمی‌آیند و خود را شهروند می‌دانند،‌ دیگر آن قدر بهشان خوش نمی‌گذرد. متوجه می‌شوند که در هر جای دنیا، کاستی‌هایی وجود دارد. سیاست‌زدگی و تبعیض فقط مشکلات ما نیستند و در جاهای دیگر، هر چند ادعای آزادی وجود داشته باشد، برای آزادهٔ واقعی جای نفس کشیدن به اندازهٔ کافی نیست. این افراد نهایتاً تصمیم می‌گیرند که به جای این که کشور دیگری را اصلاح کنند و مردم دیگری را ـ هر طور شده ـ تحمل کنند، به کشور خودشان برگردند و کاستی‌های کشور خود را تحمل کنند و بر جامعه و جوانان کشور خود تأثیر بگذارند.
یادم است آخرین روزی که در آلمان بودم، صاحبخانهٔ پیر آلمانی‌ام مرا به خانه‌اش دعوت کرد تا برای آخرین بار با هم صحبت کنیم. مدام (مانند بسیاری دوستان خارجی و ایرانی دیگرم) از تصمیم من برای برگشت به ایران ابراز تعجب می‌کرد و دلایلی که می‌آوردم، قانعش نمی‌کرد. از نظر او من یک جوان باهوش و خوش‌چهره (!) بودم که در آلمان برایم امکانات فراوانی وجود داشت. آخر سر مجبور شدم حقیقتی را به او بگویم. گفتم: «راستش من یک آدم بسیار ناسیونالیست هستم. من احساس وظیفه می‌کنم و وطنم را خیلی دوست دارم». این را که گفتم، آهی کشید و گفت سال‌هاست در کشور من از جوانان چنین چیزی شنیده نمی‌شود. از شنیدن این حرفت خیلی خوشحال شدم. نسل ما در آلمان هم این گونه فکر می‌کرد.
البته این را هم باید صادقانه اعتراف کنم که در خارج از ایران برای امثال من موقعیت‌های شغلی زیادی وجود ندارد و اگر هم هست، همین شغل مقدسی است که در اینجا دارم ولی با رقابتی بس سخت‌تر و با حس رضایتی بس کمتر! پس من منتی به کسی برای برگشتم به کشور ندارم.
⬇️
نصیحت هجدهم) بی‌دلیل مدارک ارشد و دکترا نگیرید. در سال‌هایی که بر نسل من گذشت، جامعه برای فرار از بالا رفتن آمار بیکاران، تصمیم گرفت همه را به کاری مشغول کند و چه چیز بهتر از این که یکی را سال‌ها به درس خواندن بیهوده تشویق کنی. کسی که درس می‌خواند حواسش به خیلی مشکلات نیست و چیز زیادی هم لازم ندارد و چه چیز برای یک جامعه بهتر از این. متأسفانه آن قدر تعداد افراد دارای تحصیلات تکمیلی زیاد شده است که خود همین جامعه روشی برای تشخیص خوب و بد آنها ندارد و هر معیاری هم که به صورت من‌درآوردی تصویب می‌کند، همهٔ افراد، آن معیار را به نحوی در خود ایجاد می‌کنند!
در نگاه اکثر افراد غیر آکادمیک، مدرک دکترا گرفتن یعنی اوج عالِم بودن. وقتی در کشور انتخاباتی برگزار می‌شود اکثر کسانی که کاندیدا می‌شوند به خود مدرک دکترا می‌بندند تا بدینسان خود را پیش عوام، عالم نشان دهند. اما حقیقتش این است که مدرک دکترا در دانشگاه، مانند گواهی‌نامهٔ‌ رانندگی است. وقتی یک نفر گواهی‌نامهٔ رانندگی می‌گیرد، بدین‌معنی است که حق دارد پشت فرمان بنشیند و از پسِ یک پارک دوبل و یک پل برآمده است. اما به این معنی نیست که رانندهٔ خوبی است و می‌شود جان مردم را به او سپرد. رانندهٔ خوب شدن شاید ده یا بیست سال پس از گواهی‌نامه گرفتن حاصل شود، آن هم در صورتی که راهنمایان مناسبی در کنار شخص قرار داشته باشند.
وقتی یک نفر در دانشگاهی مدرک دکترا می‌گیرد، یعنی از پسِ حل یک سؤال آسان برآمده است؛ یعنی توانسته‌ است چهار الی پنج سال با استفاده از یک روش آکادمیک، آن هم تحت نظر یک نفر که خودش جواب سؤال را می‌داند، روی یک مسئله کار کند. در برخی رشته‌ها و برخی دانشگاه‌ها همین کیفیت هم شاید حاصل نشود! شاید ده سال باید از مدرک دکترا بگذرد و شخص در این سال‌ها عمیق و با تمرکز کار کند تا بشود او را عالم به شمار آورد. شهردار فلان منطقه و استاندار فلان جا، حتی اگر مدرک دکترایشان واقعی باشد، هیچ گاه فرصت کار کردن تمام‌وقت روی هیچ مسئله‌ای نداشته‌اند و نباید به مدارکشان هیچ اعتنایی کرد.
همان طور که گفتم بسیاری از کسانی که وارد تحصیلات تکمیلی می‌شوند، به این علت وارد می‌شوند که هیچ کار دیگری از دستشان بر نمی‌آید و هیچ هنری ندارند که با آن شکم خود را سیر کنند. طبیعتاً‌ وقتی کسی بدون دغدغهٔ علمی وارد این عرصه می‌شود، سرآخر اثری قابل توجه برای عرضه کردن هم ندارد و او نیز به فهرست ناامیدانِ ناامیدکنندهٔ جامعه افزوده می‌شود.
از نظر من،‌ روش مطلوبِ ادامه تحصیل بدین صورت است که دانشجو در سال‌های پایانی کارشناسی به موضوعی علاقه‌مند شود و به طور طبیعی برای رفع دغدغهٔ علمی خود، ارشد خواندن را انتخاب کند. آنگاه سؤال به قدری برایش جذاب و پیچیده شود که حل آن او را به سمت ادامهٔ تحصیل در مقطع دکترا بکشاند، نه آنکه چند سال پس از کارشناسی بیکار باشد، کنکور بدهد و بی هدف روی یک مسئله‌ای که کمترین جذابیتی برایش ندارد و استاد راهنما پیش پایش گذاشته است، کار کند و یک پایان‌نامهٔ پر از اشکال تحویل دهد. باز چند سال بیکار باشد و همین کار را برای دکترا گرفتن انجام دهد. یادمان باشد که سن و سالی که افراد در آن مدرک دکترا می‌گیرند، زمانی است که در آن باید زندگی را پایدار کرد؛ ازدواج کرد، شغل پیدا کرد و برای ادامهٔ زندگی تصمیم گرفت. بیهوده آن را با کار کردن روی یک سؤالی که بدان علاقه‌ نداریم، هدر ندهیم.

نصیحت نوزدهم)‌ اگر نُه شده‌اید خودتان خودتان را بیندازید، به دنبال ده کردن آن نباشید! دانشجویانی که نمرۀ ۱۰ می‌گیرند، همیشه تصور می‌کنند که خودشان ده شده‌اند و آنهائی که ۹ شده‌اند، همیشه تمام توانشان را به کار می‌بندند تا استاد به آنها ۱۰ بدهد. این امر موجب اتلاف وقت زیادی از استادان می‌شود. یادتان باشد که پاس کردن یک درس با ده، با پاس نکردن آن فرق چندانی ندارد. اگر ۹.۵ گرفته‌ایم، بهتر است به جای این که به فکر گرفتن نیم نمرۀ اضافه باشیم، برای گرفتن مجدّد درس و کسب نمرۀ ۱۵ در دفعۀ بعدی آماده باشیم.
⬇️
نصيحت بیستم) لزوما دانشجویانِ سال بالایی یا هر کسی که سن بیشتری دارد، درست نمی‌گوید. بیشتر دانشجویان هنگام اخذ درس‌ها مورد مشاور‌هٔ دوستانِ سال بالاییشان قرار می‌گیرند و عموما فشار دوستی‌های گروهی به آنها اجازه مستقل عمل کردن نمی‌دهد. متأسفانه خیلی از این اوقات این نصیحت‌ها درست نیست. گاهی کسی که از شما سابقۀ بیشتری دارد، دانشجوی درسخوانی نیست و دغدغه‌های مشترک با شما را ندارد.
از آن بدتر این که استادان خیلی خوبی داریم که بی‌جهت و به جرم وظیفه‌شناسی و باسوادی مورد غضب عمومی دانشجویان قرار می‌گیرند و همه به تشویق دانشجویان سال‌های بالاتر از درس گرفتن با آنها می‌ترسند. اگر از استادی می‌ترسید، با او به طور مستقیم مواجه شوید. شاید اتفاقا آن استاد تبدیل به مؤثرین افراد زندگی شما شود. به طور کلی همیشه سعی کنید با ترس‌هایتان به طور مستقیم مواجه شوید. اگر از بیکاری می‌ترسید، دنبال کار بگردید و اگر از استادی می‌ترسید، با او کلاس بگیرید!

نصیحت بیست و یکم) این نصیحت را فقط برای آقایان دانشجو می‌نویسم. نه این که خانم‌‌ها برایم مهم نیستند بلکه چون خودم مرد هستم، مردها را می‌شناسم و دربارۀ خانم‌ها آن قدر تخصص ندارم که نظر بدهم. بهتر است آنها نصیحت‌های مشابه را از استادان خانم دریافت کنند.
سن و سال دورهٔ کارشناسی، سن و سال هر روز عاشق شدن و هر روز دل بستن است؛ خصوصا در جامعۀ ما که اولین فرصت برای مواجه شدن با جنس مخالف در دانشگاه رخ می‌دهد. آنچه می‌خواهم بگویم این است که درست است که عشق چیز مقدسی است ولی همهٔ عشق‌ها و فراق‌های این سن و سال را جدی نگیرید. منظورم این نیست که نباید به فکر ازدواج باشید بلکه منظورم این است که صرف این که یک نفر به ما یک جزوه داده، برای پر کردن فکر و ذکر ما در تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز کافی نیست و صِرف این امر، او را شریک مناسبی برای زندگی ما نمی‌کند. ما در این سن انتخاب‌های اشتباهِ زیادی می‌کنیم و وقتی رد می‌شویم، دچار شکست‌های عمیق می‌شویم. در حالی که گاهی رد شدن و شکست خوردن به صلاح ماست! از آنجا که جرئت ندارم در این باره زیادتر بنویسم، خاطره‌ای از یکی از دوستانم نقل می‌کنم.
دوستم تعریف می‌کرد که در دورهٔ کارشناسی با همهٔ‌ وجودش دلبستهٔ‌ یکی از همکلاسی‌هایش می‌شود. کار به جایی می‌رسد که نه می‌تواند کار کند، نه می‌تواند غذا بخورد و هیچ لحظه‌ای از فکر او به در نمی‌آید. برنامهٔ رفت و آمدش به دانشگاه را با برنامهٔ‌ او تنظیم می‌کند و شب و روز خواب ندارد. سال‌ها در این حال است تا این که به توصیهٔ‌ مادرش تصمیم می‌گیرد که باید فکری جدی کند. مادرش به او می‌گوید تو فقط یک بار با ایشان صحبت کن و یک زمان برای خواستگاری بگیر و بقیه‌اش را به خانواده بسپار. دوستم تعریف می‌کرد که مدت‌ها گذشت که جرئت این کار را به خودم بدهم تا این که بالاخره یک روز او را در محوطهٔ دانشگاه یافتم. نزدیکش شدم تا مسئله را با او مطرح کنم. همین که برگشت و به من نگاه کرد، احساس کردم که هیچ علاقه‌ای به او ندارم! پرسید که چه می‌خواهی. گفتم آیا می‌شود یک روز به اتفاق خانواده خدمت برسیم؛ گفت نه! و من به شدت خوشحال شدم! گویی همه چیز در آن لحظه تمام شد. حتی با اشتیاق به دوستانم زنگ می‌زدم و خبر می دادم که به او گفتم و گفت نه!
سعدی یک بیت خیلی زیبا دارد که دوست دارم آویزهٔ گوش خود قرار دهید:
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار
⬇️