هفتِگانه
286 subscribers
3 photos
1 video
1 file
90 links
این کانال در نظر دارد به طور معمول هفته‌ای یک بار مطالب خواندنی، شنیدنی یا دیدنی را تقدیم کند به دوستان؛ تا توفیق چه باشد!
سيد محمدرضا ابن‌الرسول
@Ebnorrasool
Download Telegram
برای تشفّی خاطر استاد ابن‌الرسول، شاگرد حضرت استاد سید کمال موسوی رحمة الله علیه
(یادداشتی از دکتر محمد حکیم‌آذر)

به نظرم مرگ برای مردانی چون آسیدکمال نه هراس‌آور بوده و نه دل‌آزار. مرگ در این حد از کمالِ زیستی، نعمتی شیرین و راحتی دل‌نشین است. او را رندتر و شیرین‌کارتر از آن می‌دانم که در سکرات مرگ با حضرت بویحیی شوخی نکرده باشد و یقیناً بلایی که میرداماد بر سر آن دو فرستادهٔ کذایی آورد، حضرت استادی امشب برسرشان خواهد آورد تا حضرت حق جل و علا را به لبخندی بشکوه وادارد. او بدان‌سان سرمست از بادهٔ طنز و رندانگی بود که برای بردنش نزدیک به یک قرن صبوری کردند. صبوری کردند چون به بردنش دل نمی‌دادند. نبردندش تا شاگردان و ارادتمندانش از کمال علم خوشه برچینند و از علم کمال بیاموزند. بیاموزند که باید دنیا را به هیچ انگارند، زندگی را به شوخی بگیرند و معلمی را به مرتبه‌ای برای انسان بودن و انسان زیستن بدل کنند.
استاد رفت و بگاه رفت. اساساً هیچ رفتنی بی‌گاه نیست. همیشه گفته‌ام بی‌معنی‌ترین تعبیری که در زبان دیده‌ام، ترکیب «مرگ نابهنگام» است. هیچ مرگی نابهنگام نیست. وقت رفتن باید رفت.
«آن را که دلارام دهد وعدۀ کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت»
ما هم مسافران همین گریوه‌ایم، همین راه را خواهیم رفت و دیر یا زود دستمان را کسی از آن‌سو می‌گیرد و از این جویِ گذران می‌پراند. زمان، درنوردیده خواهد شد و ما به تعبیر شاملو چون قطرهٔ قطرانی در اقیانوس بی‌منتهای هستی فروخواهیم چکید. گمان دارم مرگ آن‌قدر که گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم، تلخ نیست. همین که کِی و کجا چهره بنماید، جذابش کرده. مثل لیلی چادرگرفته بر گذرگاه مجنون می‌نشیند تا دیوانه از راه دررسد و او مستانه چادر از سر برگیرد، مطلوب را در آغوش بگیرد و بوسه بر سر و روی محبوب زند. دیرگاهی است که چشم انتظار آن بوسه‌ام و می‌دانم که تو نیز. استاد امشب آن بوسه را دریافت.

گاهی این غزل ابتهاج را که در سوک اخوان سروده، زمزمه می‌کنم و دوستش دارم که:

رفت آن یار و داغِ صد افسوس
بر دل داغدارِ یار گذاشت
ما سپس ماندگانِ قافله‌ایم
او به منزل رسید و بار گذاشت
تن به میخانه برد و مست افتاد
جان هشیار در خمار گذاشت
او به پایان راه خویش رسید
همرهان را در انتظار گذاشت
خاتمی ساخت شاهکار و در او
لعلی از جانِ خویش کار گذاشت
قدحی پر ز خون دیده و دل
پیش مستانِ غمگسار گذاشت
تا قیامت غم از خزانش نیست
آن که این باغ پر بهار گذاشت
پیش فریاد او جهان کر بود
او در این گوش گوشوار گذاشت
بگذر از نیک و بد که نیک بد است
آن که بر نیک و بد شمار گذاشت
بر بد و نیکِ کار و بار جهان
نتوان هیچ اعتبار گذاشت
که شنیدی کزین گریوه گذشت
که نه بر خاطری غبار گذاشت
اشک خونین من ازین رهِ دور
گل سرخی بر آن مزار گذاشت
.
Audio
دلگویۀ دکتر ابراهیم سلیمی در سوک استاد دکتر کمال موسوی
من معلم بدی هستم
(یادداشتی از مجتبی لشکربُلوکی)

روز معلم است و کم و بیش تبریک‌هایی برایم ارسال می‌شود ولی باید اینجا و امروز اعتراف تلخی کنم:
من معلم خوبی نیستم!

☑️ اگر معلم خوبی بودم باید از سه جمله سر کلاس‌هایم زیاد استفاده می‌کردم:
الف) من این موضوع را بلد نیستم؛ بگذارید جلسه بعد برایتان بگویم.
ب) این نکته‌ای که درس دادم، برداشت من از دستاورد بشر است تا بدین لحظه و بنا بر این قابل ابطال و اصلاح است.
ج) من از شما انتظار دارم درس‌های مرا بفهمید؛ اما نمی‌خواهم که قبول کنید.

☑️ اگر معلم خوبی بودم باید با صداقت به دانشجویانم می گفتم:
الف) من فقط کمی، بله! واقعا فقط کمی بیشتر از شما بلدم.
ب) کسوت استادی به معنای آن نیست که من در همۀ زمینه‌های آن رشته صاحب‌نظر باشم. چه، در بسیاری از حوزه‌ها صاحب‌نظر که هیچ، حتی انتقال دهندۀ درست نظر دیگران نیز نیستم.
ج) متواضعانه بگویم که آنچه ما می‌دانیم، در برابر آنچه نمی‌دانیم، یک سوزن در کویر بیش نیست.

☑️ معلم بدی هستم
الف) چون وقتی سر کلاس اشتباه می‌کنم، خجالت می‌کشم که بگویم اشتباه کردم؛ سعی می‌کنم که توجیه کنم.
ب) چون وقتی دانشجویی به نظریه‌ای نقد وارد می کند، سعی می‌کنم با ترفندهای مختلف مثلا بزرگ نشان دادن نظریه‌پردازِ آن، قدرت نقادیِ دانشجویم را اگر نه سرکوب، دستِ کم مهار کنم.
ج) چون وقتی دانشجویی نگرۀ جدیدی مطرح می‌کند، سعی می‌کنم آن قدر نقدش کنم که قدرت خلاقیتش را دستِ کم تا آخرِ نیم‌سال کنترل کنم که مرا آزار ندهد.

معلم خوب آن است که تدریس اندیشه‌ها را سکویی کند برای تحریک قدرت اندیشیدن (قدرت نقادی و خلاقیت) و نه اینکه گُرزی کند برای سرکوب خلاقیت و نقادی دانشجویان و نیندیشیدن.

⭕️ تجویز راهبردی:

من و سایر معلمان اگر می‌خواهیم خوب باشیم، باید ۵ کار انجام دهیم:
▫️ فضیلت را برتر از علم و دانش بدانیم: با توجه به شناختم از انسان ایرانی و شکاف توسعه، جمع‌بندی من این است که باید این فضائل را لابه لای مباحثم باید به دانشجویانم / دانش آموزانم منتقل کنم: انضباط، صداقت و تعهّد به سه‌گانۀ «عقل و عدد و علم»، در مقابله با این ۱۳ آفت: آرزواندیشی، هیجان‌زدگی، کوتاه‌نگری، شتاب‌زدگی، محدوداندیشی، تقدیرپذیری، زودپذیری، تلقین‌پذیری، اِلقا‌پذیری، خرافه‌پرستی‌، شخصیت‌پرستی، سلطه‌گری و سلطه‌پذیری.
▫️ به جای پذیرش مقلّدانه، تفکّر انتقادی و استقلال را آموزش دهیم. به جای پر کردن حافظه، حفره و سوراخ ایجاد کنیم: حفره‌هایی که با سؤال و به چالش کشیدنِ مفروضات ایجاد می‌شود.
▫️ به دانش‌آموزانمان / دانشجویانمان بیاموزیم هیچ کدام از ما مالکِ صد در صدِ حقیقت نیست؛ ما تا انتهای عمر جستجوگر حقیقتیم.
▫️ معلّم نه خداست و نه پیغمبر. آدمی است خطاپذیر که ممکن است گذشته‌اش، تیپِ روان‌شناختی‌اش و علاقه‌اش روی اندیشه‌اش تأثیر بگذارد. پس ما را به دیدۀ تردید بنگرید.
▫️ بیاموزانیم معلم یک پل است یا یک پله. باید پای روی معلم بگذاری و بروی. احترام بگذار ولی از من عبور کن.

به خودم و شما یادآوری می‌کنم:
اشتباهِ «پزشک» زير خاک دفن می‌شود؛
اشتباهِ «مهندس» روی خاک سقوط می‌کند؛
اما اشتباهِ «معلّم» روی خاک راه می‌رود و جهانی را به نابودی می‌کشاند!


5⃣2⃣
https://t.me/Dr_Lashkarbolouki/181
🗒 ذيلی بر نوشتار فوق

۱. اين يادداشت ـ که با ویرایشی اندک ارائه شد ـ نخست در تاریخ ۱۲ اردیبهشت  ۱۴۰۱ در کانال تلگرامیِ نویسنده:
@Dr_Lashkarbolouki
و زان پس در فضای مجازی منتشر شده است؛ برای نمونه:
https://t.me/sokhanranihaa/37337
https://t.me/kazimustadi/986
https://t.me/gahname_modir/5257

۲. دکتر مجتبی لشکربُلوکی دانش‌آموختۀ دکتری مديريت استراتژيک از دانشگاه شهيد بهشتی و مدرّسِ مدعو دانشگاه صنعتی شریف است. برای آگاهی بیشتر از سوابق کاری و تحصیلی ایشان نگر:
http://lashkarbolouki.com/records/
گزارشی طنز از احوالات پیری

دکتر جعفر نیاکی (۱۲۹۶ یا ۱۲۹۸ ـ ده تیر ۱۴۰۱) استاد حقوق بين الملل دانشگاه ملی، نمایندۀ حقوقی ایران در دادگاه لاهه، از حقوقدانان پیشکسوت ایران(۱) و نویسندۀ چندین مقاله و کتاب از جمله حقوق سازمان‏‌های بین‏‌المللی، حقوق کار ایران، و بابل شهر زیبای مازندران، در سن ۹۶ سالگی شرح حال خود را چنین دلنشین گزارده است:
👇

5⃣3⃣
با سلام و تحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک‌بختانه روزهای غربت را با تنی چند از هم‌دندان‌ها که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سن‌ها از ۹۰ سال فراتر رفته است، گرد هم می‌آییم و به سبکِ دایی‌جان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان می‌پردازیم، و هر ماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان می‌خیزیم و ۵ دقیقه سکوت می‌کنیم؛ بیشترِ این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تأخیر فوت دارند.
اما، در مورد وضع خودم:
با گذشت زمان، دیگر جرئت نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که در آیینه نگاه کردم، خود را نشناختم: قبلاً می‌گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می‌گویم: شیت. آن همه موی فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلّۀ طاس در آفتاب می‌درخشد و پول سلمانی را صرفه‌جویی می‌کنم.
از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالت‌مآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقّه‌سازی کرده، قدری برای اختراع اتویی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست‌ها را صاف و صوف کنه؟
آن قدر لکه‌های زرد و قهوه‌ای مختلف اللون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقالی صدا می‌کنند. پستی بلندیِ روی دست و پا، و کوتاهیِ رگ‌ها مرا به یاد «هزار درّه» راه جاجرود می‌اندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدنِ زیرگلو، پیراهن ترول تک تا زیرگلو می‌پوشم که معلوم نشود.
اما چشم‌ها که هیز بود و چشمک می‌زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، از چند سانتی‌متری، آنها را ببینم و هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم؛ و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه می‌کنم.
از کیسه‌های زیر چشم چه عرض کنم: مبلغ زیادی به دلار دادم کیسه‌ها را صاف و صوف کردند، بدتر شد. به دکتر گفتم: من همه چیز را دو تا می‌بینم، گفت چه طور مگر؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو می‌زد، من هم او و هم ارکستر را دو تا می‌دیدم. دکتر گفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دو تا می‌بینی؛ حرف هم داری؟
از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانه‌ای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم، زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب‌ها هستم تا در خانۀ خودم. نِرس‌ها از دیدن قیافۀ من در عذابند، یکی از آنان به دنبال سیانور و آرسینیک می‌گشت که به جای قرص دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود. سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه‌ها و نوه‌ها را. چقدر باید آندوسکوپی، گمادوسکوپی و عکس‌های سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکس‌ها ازآلبوم خانوادگی قطورتر شده است. نمی‌دانم گوشت‌ها و برآمدگی‌های باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.
قدّ من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتّب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند؛ وقتی شلوار می‌پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می‌بندم که شلوارم نیفتد.
در مورد گوش برای اینکه مردم نفهمند که من کر هستم، ۳۲۰۰ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود. سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که در گوشم گم شد، مجبور شدم ۲۵۰ دلار بدهم تا دکتر با پنس در بیاورد. در مجالس مهمانی، از ناطق می‌پرسم: بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی الکی سر را تکان می‌دهم که یعنی حرف‌های طرف را فهمیدم ولی در حقیقت نمی‌فهمیدم.
خدا پدر سازندگان کیسه‌های پلاستیکی را که به انگلیسی گارد می‌گویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمی‌ریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم: مو در سرم نیست، حرف نمی‌توانم بزنم، راه نمی‌روم و شلوار را هم خیس می‌کنم.
چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم آقای دکتر: من به حبس البول (شاش‌بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد ۹۶ شدم، گفت: به اندازۀ کافی در عمرت ادرار کرده‌ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمی‌روم، شلوار را با پست می‌فرستم.
پاها واریس دارد و پرانتزی شده است. برای این که به رفقا پُز بدهم، می‌گویم از بس در جوانی اسب‌سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم در جوانی حتی الاغ هم گیر من نمی‌آمد.
رفتم نزد طبیب روان‌شناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت(۲) معیوب است. می‌گوید: پراکنده‌گوییِ تو ارثی است و «هاف‌زایمر» هم داری. به زودی می‌شود «آلزایمر». در قدیم که ورزش می‌کردم، هالتر می‌زدم، حالا دیگر حالش را ندارم، باقی‌اش را می‌زنم.
برای دیدار دوستان، دیگر به منزلشان نمی‌روم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهتگاه یا خانۀ پرستاری.
👇
همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره‌ترک می‌شوی. من حالا آن شوهر ۶۸ سال پیش نیستم: آن امیرسلان نامدار که عاشق فرخ‌لقای فرنگی بود کجا، و این فولادزره و اِلهاک‌دیو امروز کجا؟
دیگر از دوستان هم‌سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمد علیشاه یادت می‌آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعی‌ام را می‌گویم، باور نمی‌کنند و می‌گویند: نه بابا، بیشتر نشون می‌دهی.
دوستان می‌گویند ان شاءالله جشن صد سالگی‌ات را بگیریم، به آنها می‌گویم: فکر نمی‌کنم تا آن موقع، شماها زنده باشید.
نمی‌دانم شکر کنم یا کفر بگویم: آنچه که در بدن باید بزرگ باشد، کوچک شده و آنچه باید کوچک باشد، بزرگ شده است. برای سرطان پروستات چهل و هفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر می‌کنم و با صداهای مشکوکش که آبروریزی است، سر می‌کنم.
اما راجع به خواب: شب ساعت ۱۱ می‌خوابم، چشم که باز می‌کنم، خیال می‌کنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه می‌کنم: یک و نیم بعد از نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از ۳۰۰ به پایین می‌شمارم، فایده ندارد. می‌گویند یک گیلاس شراب بخور، می‌گویم الکلی می‌شوم. از بی‌خوابی تمام ناراحتی‌های دادگاه لاهه را جلو چشم می‌آورم و یاد شعر دکتر باستانی پاریزی می‌افتم:
باز شب آمد و شد اولِ بیداری‌ها
من و سودای دل و فکر گرفتاری‌ها(۳)
می‌گویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می‌برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون‌ها چشم‌باز هستند و خواب ندارند؟
حالا که خوابم نمی‌برد، می‌روم پای تلویزیون: تمام آگهی است: آبجو ـ همبرگر ـ کینگ‌برگر ـ چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت. فراموش کردم در مورد خواهرزاده‌های دوقلوی پروستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و نادرشاه هم گرفتار دو قلوها بودند؟!
چند روز پیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار، گفت ۲۲۰ دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه ۱۰۰ دلار می‌گیرد، تازه ادرارش را هم خودش می‌دهد.
به دکتر گفتم صبح که بیدار می‌شوم اخلاقم مثل سگ می‌ماند، تمام صبح به قدر خَر کار می‌کنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصّاری به دور خود می چرخم، شب به قدر گاو می‌خورم. دکتر به من می‌گوید: به دام‌پزشک رجوع کن.
هر وقت سری به صندوق نامه‌ها می‌زنم، صندوق پُر است از آگهی در مورد سنگ قبر و زیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگی‌ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این کار مشغول شد که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده می‌کنند. در حال حاضر که من هنوز زنده‌ام، بحث بر سرِ این است که آیا لوله سِرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا در سطل آشغال.
آیا با این تفاصیل، فکر می‌فرمایید که دیدار به قیامت خواهد بود؟ من که فکر نمی‌کنم.
به گفتۀ کمال الدین اسعد اصفهانی: «این همه خود طیبت است»(۴)؛ طنزی است که لبخندی به لب آن عزیز گرامی بیاورم.
چندان که ترا به جِد بُوَد کار
محتاج چنان به هزل باشی
گاهی به مزاح وقت بگذار
هرچند که اهل فضل باشی(۵)

به امید دیدار. سوم فوریه ۲۰۱۴. جعفر نیاکی
👇
🗒 ذيلی بر نوشتار فوق

(۱)  مرحوم استاد دکتر کمال موسوی (۱۳۰۵-۱۴۰۲) وقتی به من گفتند که «آشیخ جعفر نیاکی قم بود و بعد رفت و حقوق خواند و دیگر نمی‌دانم چه شد». در احوال او نوشته‌اند در دهۀ ۱۳۳۰ به فرانسه رفته و موفق به دریافت دکتری حقوق بین الملل از دانشگاه سوربن شده است.

(۲) اَنْفَت = دماغت؟

(۳) باز شب آمد و شد اوّلِ بیداری‌ها
من و سودای دل و فکرِ گرفتاری‌ها
شب خیالات و همه روز تکاپوی حیات
خسته شد جان و تنم زین همه تکراری‌ها
در میان دو عدم، این دو قدم راه چه بود؟
که کشیدیم درین مرحله بس خواری‌ها
دلخوشی‌ها چو سرابم سوی خود بُرد ولیک
حیف از آن کوشش و طی کردنِ دشواری‌ها
نوجوانی به هوس رفت و از آن بر جا ماند
تنگی سینه و کم‌خوابی و بیماری‌ها
سرگذشتی گُنَه‌آلود و حیاتی مغشوش
خاطراتی سیَه از ضبط خطاکاری‌ها
کورسویی نَزَد آخر به حیاتِ ابدی
شمع جانم که فدا شد به وفاداری‌ها!
محمدابراهیم باستانی پاریزی (۱۳۰۴-۱۳۹۳)

(۴) پاره‌ای است از مصراع: «این همه خود طیبت است باللَّـه اگر مثل تو / چرخ به سیصد قران گشت ز دوران برَد» از قصیدۀ معروف جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی با مطلع: «کیست که پیغام من به شهر شروان بَرَد؟ / یک سخن از من بدان مرد سخندان برد».

(۵) دو بیت را ـ که گویا از خودِ مرحوم نیاکی است ـ اکثرا این گونه نگاشته‌اند:
چندان که ترا به جد بُوَد کار
گاهی به مزاح وقت بگذار
چندان محتاج هزل باشی
هرچند که اهل فضل باشی