i love you
Billie Eilish
#Bille_Eilish
#I_love_You
شب تاریخ دلتنگیست و تو شب منی...
#محمود_درویش
کتاب: #تاریخ_دلتنگی
@haft_houz7
#I_love_You
شب تاریخ دلتنگیست و تو شب منی...
#محمود_درویش
کتاب: #تاریخ_دلتنگی
@haft_houz7
غصه نخور پرنده چوبی
تو دوباره به باغ بر خواهی گشت
و تلألو آب را در آسمان غروب خواهی دید
اما بالت چوبی است
به پرواز پشه ها نگاه میکنی
حسرت میخوری
و بال و پرت در سینه تکان خواهد خورد.
غصه نخور جویبارک گریان
تو تکه یی از ابرهایی
و به آسمان طلایی باز خواهی گشت
ابرهای عظیم را سر در پی هم میبینی که تو را نمیشناسند
حسرت مخور
هیچ کس
ژندهپوش خُرد غریبه را نخواهد شناخت
ای آهوی خرامان که به رؤیاها فخر میفروشی
زندگی
خرامیدن در باغی لطیف است
هنگامی که دو گرگ گرسنه
پشت صخرهء آرام
منتظرت ایستادهاند!
محمد شمس لنگرودی
از کتاب رقص با گذرنامه جعلی
@haft_houz7
تو دوباره به باغ بر خواهی گشت
و تلألو آب را در آسمان غروب خواهی دید
اما بالت چوبی است
به پرواز پشه ها نگاه میکنی
حسرت میخوری
و بال و پرت در سینه تکان خواهد خورد.
غصه نخور جویبارک گریان
تو تکه یی از ابرهایی
و به آسمان طلایی باز خواهی گشت
ابرهای عظیم را سر در پی هم میبینی که تو را نمیشناسند
حسرت مخور
هیچ کس
ژندهپوش خُرد غریبه را نخواهد شناخت
ای آهوی خرامان که به رؤیاها فخر میفروشی
زندگی
خرامیدن در باغی لطیف است
هنگامی که دو گرگ گرسنه
پشت صخرهء آرام
منتظرت ایستادهاند!
محمد شمس لنگرودی
از کتاب رقص با گذرنامه جعلی
@haft_houz7
صلح
نانِ داغ بر میزِ جهان است.
لبخندِ مادر است
تنها همین
نه چیزی جز این.
آن کس که زمیناش را خیش میکشد
تنها یک نام را بر تنِ خاک حک میکند:
صلح، نه چیزی دیگر، تنها صلح.
بر قافیهی فقراتام
قطاری به سوی آینده رهسپار است
با سوغاتِ گندم و رز.
آری، صلح همین است.
ای برادران من!
تمام عالم و امیالاش
تنها در صلح نفسی عمیق میکشد.
دستانتان را به ما دهید، برادران.
آری، صلح همین است.
یانیس ریتسوس شاعر یونانی (۱۹۹۰-۱۹۰۹ )
ترجمهی بابک_زمانی
@haft_houz7
نانِ داغ بر میزِ جهان است.
لبخندِ مادر است
تنها همین
نه چیزی جز این.
آن کس که زمیناش را خیش میکشد
تنها یک نام را بر تنِ خاک حک میکند:
صلح، نه چیزی دیگر، تنها صلح.
بر قافیهی فقراتام
قطاری به سوی آینده رهسپار است
با سوغاتِ گندم و رز.
آری، صلح همین است.
ای برادران من!
تمام عالم و امیالاش
تنها در صلح نفسی عمیق میکشد.
دستانتان را به ما دهید، برادران.
آری، صلح همین است.
یانیس ریتسوس شاعر یونانی (۱۹۹۰-۱۹۰۹ )
ترجمهی بابک_زمانی
@haft_houz7
اگر مرا دوست نمیداری
دوست نداشته باش
من هرطور شده
خودم را ازين تنگنا نجات میدهم.
اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق ديگری باش
اين ترانه نبايد به پايان برسد
سکوت آدمها را میکشد
اين چشمه نبايد بند بيايد
ميخکهایی که در قلبها شکوفا شدهاند
از تشنگی میخشکند.
اگر دوستداشتن را فراموش نکنی
تمام زيبايیها را به ياد خواهی آورد...
#رسول_یونان
@haft_houz7
دوست نداشته باش
من هرطور شده
خودم را ازين تنگنا نجات میدهم.
اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق ديگری باش
اين ترانه نبايد به پايان برسد
سکوت آدمها را میکشد
اين چشمه نبايد بند بيايد
ميخکهایی که در قلبها شکوفا شدهاند
از تشنگی میخشکند.
اگر دوستداشتن را فراموش نکنی
تمام زيبايیها را به ياد خواهی آورد...
#رسول_یونان
@haft_houz7
ضعف موهبتی عظیم است اما قوّت هیچ است، هیچ. آدمیزاد هنگامی که به دنیا میآید ضعیف است و نرم. هنگامی که میمیرد سخت است و ناحساس. درخت هنگامی که دارد رشد میکند و قد میکشد نرم است و با انعطاف. ولی خشک و سخت که میشود میمیرد. خشک بودن و قوّت ملازمان رکاب مرگاند. انعطاف داشتن و ضعف جلوههای طراوتِ وجودند. آخر، آنچه سخت شده است هرگز ظفر نخواهد یافت.
#تارکوفسکی
@haft_houz7
#تارکوفسکی
@haft_houz7
هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
کی بود مفهوم تو او کو از آن عالیتر است
عطار نیشابوری/ دیوان اشعار
@haft_houz7
کی بود مفهوم تو او کو از آن عالیتر است
عطار نیشابوری/ دیوان اشعار
@haft_houz7
نیما و مدرنیته
حسین نجاری
موج بیداری-شمارهی ۴۳۶- ۳۱ مرداد ۴۰۳
این یادداشت کوتاه قرار بود مقدمهی گفت و گوی بنده با جناب دکتر محمود درگاهی، نویسنده و استاد ادبیات فارسی باشد ولی به خاطر طولانی شدن سطرها و ساختار کلی آن، متن مزبور از حد و حدود اشارهی یک گفتوگوی رسانهای فراتر رفت و به ناچار آن را در قالب یک یادداشت کوتاه و مستقل کار کردم. پرواضح است که این خاصیـت یادداشت نویسی است و وقتی دربارهی موضوعی شروع به نوشـتن میکنی آغازش با نویسنده است و الباقی آن راه خودش را خواهد یافت.به ویژه آن که عنان متن و نوشتهی ادبی به دست خود متن اسـت و کار چنـدانی از دسـت نویسـندهی آن ساخته نیست. به عنوان مثال نویسنده میداند که دربارهی عید قربان خواهد نوشت اما سرانجام به جایی خواهد رسید تا بنویسد: «عید قربان است و من قربانی چشم توام.»
این متنهای زنجیرهای در یک مکانیزم طبیعی و غیرقابل پیشبینی تولید میشوند و به حیات خود ادامه میدهند... به هر صورت متن زیر را که نخست قرار بود مقدمهی یک گفتوگوی ادبی باشد به عنوان یک یادداشت کوتاه درج
میکنیم، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید:
میلان کوندرا میگوید مدرنیته از زمانی آغاز شد که دون کیشوت خانه و شهرش را در جستجوی جهان ناشناخته ترک کرد و پس از گشت و گذار بسیار دریافت آنچه که در شهر و دیار خود فرا گرفته با آنچه که در جهان میگذرد متفاوت است، او در آرزوی طرحی نو و دنیای جدید بود. او را خیالباف خواندند و شمشیرش را چوبین دانستند اما از شور و شوق او کاسته نشد. او شک و کنجکاوی و در نتیجه کشف را به ما آموخت. شک و کنجکاوی از پایههای اصلی مدرنیتهاند و این همان راهی است که دکارت رفت و شک متدیک را مطرح کرد.
نیما نیز خلاقانه سر به چنین راهی نهاد، او در پی انهدام گذشته و سنتهای کهنهی آن بود، او برج و باروی شعر و ادبیات کهن را از درون ویران نمود و خانهی سادهی خود را در دل آن بنا کرد.
او میدانست که ظهور امر نو متکی به ساختن فرم جدید است و ار طریق فرم جدید امکان ظهور امر نو فراهم میگردد و صرفِ دستکاری مضامین و محتوا چیزی فراتر از یک موضع ارتجاعی و ضد رخدادی نمیتواند باشد، بنا بر این او بمبی در زیر ساختمان شعر کلاسیک فارسی نهاد و آن را از درون منفجر کرد. لذا اولین کسی که در ادبیات فارسی، فرم را به طور جدی و با نگرش مدرنیستی مطرح نمود نیما بود، نیما اگر چه در برخی نوشتههای خود به اهمیت معنی تاکید میکند و میگوید اصل معنی است در هر لباسی که باشد با این حال از کارکرد زیباشناسانهی فرم در اثر هنری غفلت نمیکند.
نیما استراتژی ادبی اندیشیمندانهای داشت و راهبردش تنها محدود به تغییر اوزان عروضی نبود، بنابراین نباید اقدام او را اندکمایه انگاشته و بنیانهای فکری او را به یک مد موقت تقلیل داد. نیما با منطق دکارتی پیش رفت و در آثارش کوشید موقعیت دکارتی را بازسازی کند. او با طرح گفتمانی تازه و بالنده در پی کشف جهان جدیدی بود و با پیریزی یک نظام مدرن و منسجم، دنیای شعر را متحول ساخت. بنابراین شعر نو به عنوان یک گفتمان و دیسکورس جدید در یک کانتکست اجتماعی، تاریخی مطرح شد، لذا نیما نظم جدیدی را پی افکند کند که متناسب با جامعهی معاصر و مقتضیات و مطالبات متجددانهی آن بود، به عبارتی او در جغرافیای شعر فارسی با استقرار یک نظام فکری و یک دستگاه دانایی، شعر زمانهی خود را به استانداردهای جهانی نزدیک نمود.
او طرح و تئوری خود را خلاقانه پیریزی کرد و به تمشیت شعر شعورمند زمانهی خود پرداخت. بدیهی است که شعر نیمایی نسبت به شعر کهن ساختار دموکراتیکی دارد و از چنبرهی استبداد وزن و قوانین متصلب آن بیرون جهیده و سرود آزادی سر داده است. او در عرصهی پهناور ادبیات به دنبال استبداد ستیزی بود و چون سن ژون پرس انقلاب را در درون شعر میخواست نه همچون برشت که به انقلاب در بیرون از شعر میاندیشید. او با استبدادی سر ستیز داشت که در ساختار شعر کهن ما حاکم بوده و معد دنیای پیشامدرن بود.
بعد از نیما نیز شاملو در شکستن قواعد شـعر فارسی پا را فراتـر نهاد و دیـواری را که نیما تا نیمه فرو ریخته بود از بیخ و بن ویران کرد و آزادانه شـعر بامداد از پس اندیشهی نیما بردمید و البته که شعر بامداد پهنای باند وسیعتری دارد و نسلهای بعد از او به این جبههی فراگیر دموکراتیک پیوستند، شعری که یونیورسال است و خود را در پشت هیچ مرزی محدود نمیکند،درست برعکس شعر کلاسیک فارسی که امروزه ژانری لوکال محسوب میشود و همچنان دلخوش به مصرف داخلی خویش است.
تردیدی نیست که برای جهانی بودن باید مطلقاً مدرن بود و لازمهی گذار از جـهان قدیم به جهان جـدید، گذشـتن از ذهنیت حاشیهای و محلی و رسیدن به ذهنیتی کلان و جهانی است...
@haft_houz7
حسین نجاری
موج بیداری-شمارهی ۴۳۶- ۳۱ مرداد ۴۰۳
این یادداشت کوتاه قرار بود مقدمهی گفت و گوی بنده با جناب دکتر محمود درگاهی، نویسنده و استاد ادبیات فارسی باشد ولی به خاطر طولانی شدن سطرها و ساختار کلی آن، متن مزبور از حد و حدود اشارهی یک گفتوگوی رسانهای فراتر رفت و به ناچار آن را در قالب یک یادداشت کوتاه و مستقل کار کردم. پرواضح است که این خاصیـت یادداشت نویسی است و وقتی دربارهی موضوعی شروع به نوشـتن میکنی آغازش با نویسنده است و الباقی آن راه خودش را خواهد یافت.به ویژه آن که عنان متن و نوشتهی ادبی به دست خود متن اسـت و کار چنـدانی از دسـت نویسـندهی آن ساخته نیست. به عنوان مثال نویسنده میداند که دربارهی عید قربان خواهد نوشت اما سرانجام به جایی خواهد رسید تا بنویسد: «عید قربان است و من قربانی چشم توام.»
این متنهای زنجیرهای در یک مکانیزم طبیعی و غیرقابل پیشبینی تولید میشوند و به حیات خود ادامه میدهند... به هر صورت متن زیر را که نخست قرار بود مقدمهی یک گفتوگوی ادبی باشد به عنوان یک یادداشت کوتاه درج
میکنیم، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید:
میلان کوندرا میگوید مدرنیته از زمانی آغاز شد که دون کیشوت خانه و شهرش را در جستجوی جهان ناشناخته ترک کرد و پس از گشت و گذار بسیار دریافت آنچه که در شهر و دیار خود فرا گرفته با آنچه که در جهان میگذرد متفاوت است، او در آرزوی طرحی نو و دنیای جدید بود. او را خیالباف خواندند و شمشیرش را چوبین دانستند اما از شور و شوق او کاسته نشد. او شک و کنجکاوی و در نتیجه کشف را به ما آموخت. شک و کنجکاوی از پایههای اصلی مدرنیتهاند و این همان راهی است که دکارت رفت و شک متدیک را مطرح کرد.
نیما نیز خلاقانه سر به چنین راهی نهاد، او در پی انهدام گذشته و سنتهای کهنهی آن بود، او برج و باروی شعر و ادبیات کهن را از درون ویران نمود و خانهی سادهی خود را در دل آن بنا کرد.
او میدانست که ظهور امر نو متکی به ساختن فرم جدید است و ار طریق فرم جدید امکان ظهور امر نو فراهم میگردد و صرفِ دستکاری مضامین و محتوا چیزی فراتر از یک موضع ارتجاعی و ضد رخدادی نمیتواند باشد، بنا بر این او بمبی در زیر ساختمان شعر کلاسیک فارسی نهاد و آن را از درون منفجر کرد. لذا اولین کسی که در ادبیات فارسی، فرم را به طور جدی و با نگرش مدرنیستی مطرح نمود نیما بود، نیما اگر چه در برخی نوشتههای خود به اهمیت معنی تاکید میکند و میگوید اصل معنی است در هر لباسی که باشد با این حال از کارکرد زیباشناسانهی فرم در اثر هنری غفلت نمیکند.
نیما استراتژی ادبی اندیشیمندانهای داشت و راهبردش تنها محدود به تغییر اوزان عروضی نبود، بنابراین نباید اقدام او را اندکمایه انگاشته و بنیانهای فکری او را به یک مد موقت تقلیل داد. نیما با منطق دکارتی پیش رفت و در آثارش کوشید موقعیت دکارتی را بازسازی کند. او با طرح گفتمانی تازه و بالنده در پی کشف جهان جدیدی بود و با پیریزی یک نظام مدرن و منسجم، دنیای شعر را متحول ساخت. بنابراین شعر نو به عنوان یک گفتمان و دیسکورس جدید در یک کانتکست اجتماعی، تاریخی مطرح شد، لذا نیما نظم جدیدی را پی افکند کند که متناسب با جامعهی معاصر و مقتضیات و مطالبات متجددانهی آن بود، به عبارتی او در جغرافیای شعر فارسی با استقرار یک نظام فکری و یک دستگاه دانایی، شعر زمانهی خود را به استانداردهای جهانی نزدیک نمود.
او طرح و تئوری خود را خلاقانه پیریزی کرد و به تمشیت شعر شعورمند زمانهی خود پرداخت. بدیهی است که شعر نیمایی نسبت به شعر کهن ساختار دموکراتیکی دارد و از چنبرهی استبداد وزن و قوانین متصلب آن بیرون جهیده و سرود آزادی سر داده است. او در عرصهی پهناور ادبیات به دنبال استبداد ستیزی بود و چون سن ژون پرس انقلاب را در درون شعر میخواست نه همچون برشت که به انقلاب در بیرون از شعر میاندیشید. او با استبدادی سر ستیز داشت که در ساختار شعر کهن ما حاکم بوده و معد دنیای پیشامدرن بود.
بعد از نیما نیز شاملو در شکستن قواعد شـعر فارسی پا را فراتـر نهاد و دیـواری را که نیما تا نیمه فرو ریخته بود از بیخ و بن ویران کرد و آزادانه شـعر بامداد از پس اندیشهی نیما بردمید و البته که شعر بامداد پهنای باند وسیعتری دارد و نسلهای بعد از او به این جبههی فراگیر دموکراتیک پیوستند، شعری که یونیورسال است و خود را در پشت هیچ مرزی محدود نمیکند،درست برعکس شعر کلاسیک فارسی که امروزه ژانری لوکال محسوب میشود و همچنان دلخوش به مصرف داخلی خویش است.
تردیدی نیست که برای جهانی بودن باید مطلقاً مدرن بود و لازمهی گذار از جـهان قدیم به جهان جـدید، گذشـتن از ذهنیت حاشیهای و محلی و رسیدن به ذهنیتی کلان و جهانی است...
@haft_houz7
از محمدعلی بهمنی
۲۷فروردین ۱۳۲۱
۹شهریور ۱۴۰۳
#محمدعلی_بهمنی ترانهسرا و غزلسرای شهیر معاصر امروز بعد از یک دوره بیماری در ۸۲ سالگی چشم از جهان فروبست.
او در دورههای مختلف شعریاش همکاری با خوانندگان بسیاری را تجربه کرد، از کار با خوانندگان مشهور پیش از انقلابی چون حمیرا و رامش تا همکاری با نهادهای ادبی پس از انقلاب و خوانندگان دهههای اخیر.
یکی از مشهورترین آثار او که با صدای #حبیب محبیان مانایی یافته را در ادامه میخوانید:
در این زمانهی بیهای و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهیِ زلال پرست؟
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتد
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال ِ دار ، برای من کمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست
به چشم تنگی نامردم زوال پرست
اما بازخوانی روایت بهمنی از ماجرای اشتباه خواندن ترانهاش توسط حبیب را هم بخوانید:
بهمنی در مصاحبهای در این خصوص گفته بود: من با این بزرگوار پیش از انقلاب آشنایی داشتم اما از زمانی که از ایران رفت هیچ ارتباطی با او نداشتم تا اینکه تصمیم گرفت آلبوم کویر باور را منتشر کند.همانطور که اشاره کردید من یک ترانه را در اختیار او قرار دادم و حبیب یک بیت را در ترانه “خرچنگهای مردابی” اشتباه خواند و هم وزن و هم معنا را خراب کرده بود. از این موضوع ناراحت شدم می خواستم با او تماس بگیرم و بگویم این اشتباه را اصلاح کند ولی در آن زمان به او دسترسی نداشتم و آهنگ هم در همه جا پخش و فراگیر شد و با همان اجرا به گوش مردم رسید.واقعا دل من چرکین بود .
زمانی که حبیب به ایران برگشت و در جشن “موسیقی ما”دعوت شد در این جشن برای دقایقی با او همکلام شدم و به او گفتم: «مهربان شعر را چرا این طور خواندی؟» گفت: «مگر غلط است؟» گفتم: «عزیزم اذیتمان نکن. این چیز واضحی است.» ظاهرا او پس از گذشت این همه سال نمی دانست که بیت مورد نظر دراین اثر را اشتباه خوانده است.
مصرع دوم بیت “رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست” در واقع “کمالِ دار برای منِ کمال پرست” است اما حبیب “کمالِ دار” را “کمالدار” خوانده بود و یک را هم اضافه کرده بوده این کار خیلی ناراحت کننده بود .در واقع او این بیت را به این صورت اجرا کرده بود : “کمالدار را برای منِ کمالپرست”در حالی که همانطور که اشاره کردم با اضافه کردن یک کلمه هم وزن را خراب کرده بود و هم با مکث روی کلمه “کمال”در ابتدای مصرع ، معنی را تغییر داده بود.
@haft_houz7
۲۷فروردین ۱۳۲۱
۹شهریور ۱۴۰۳
#محمدعلی_بهمنی ترانهسرا و غزلسرای شهیر معاصر امروز بعد از یک دوره بیماری در ۸۲ سالگی چشم از جهان فروبست.
او در دورههای مختلف شعریاش همکاری با خوانندگان بسیاری را تجربه کرد، از کار با خوانندگان مشهور پیش از انقلابی چون حمیرا و رامش تا همکاری با نهادهای ادبی پس از انقلاب و خوانندگان دهههای اخیر.
یکی از مشهورترین آثار او که با صدای #حبیب محبیان مانایی یافته را در ادامه میخوانید:
در این زمانهی بیهای و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهیِ زلال پرست؟
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتد
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال ِ دار ، برای من کمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست
به چشم تنگی نامردم زوال پرست
اما بازخوانی روایت بهمنی از ماجرای اشتباه خواندن ترانهاش توسط حبیب را هم بخوانید:
بهمنی در مصاحبهای در این خصوص گفته بود: من با این بزرگوار پیش از انقلاب آشنایی داشتم اما از زمانی که از ایران رفت هیچ ارتباطی با او نداشتم تا اینکه تصمیم گرفت آلبوم کویر باور را منتشر کند.همانطور که اشاره کردید من یک ترانه را در اختیار او قرار دادم و حبیب یک بیت را در ترانه “خرچنگهای مردابی” اشتباه خواند و هم وزن و هم معنا را خراب کرده بود. از این موضوع ناراحت شدم می خواستم با او تماس بگیرم و بگویم این اشتباه را اصلاح کند ولی در آن زمان به او دسترسی نداشتم و آهنگ هم در همه جا پخش و فراگیر شد و با همان اجرا به گوش مردم رسید.واقعا دل من چرکین بود .
زمانی که حبیب به ایران برگشت و در جشن “موسیقی ما”دعوت شد در این جشن برای دقایقی با او همکلام شدم و به او گفتم: «مهربان شعر را چرا این طور خواندی؟» گفت: «مگر غلط است؟» گفتم: «عزیزم اذیتمان نکن. این چیز واضحی است.» ظاهرا او پس از گذشت این همه سال نمی دانست که بیت مورد نظر دراین اثر را اشتباه خوانده است.
مصرع دوم بیت “رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست” در واقع “کمالِ دار برای منِ کمال پرست” است اما حبیب “کمالِ دار” را “کمالدار” خوانده بود و یک را هم اضافه کرده بوده این کار خیلی ناراحت کننده بود .در واقع او این بیت را به این صورت اجرا کرده بود : “کمالدار را برای منِ کمالپرست”در حالی که همانطور که اشاره کردم با اضافه کردن یک کلمه هم وزن را خراب کرده بود و هم با مکث روی کلمه “کمال”در ابتدای مصرع ، معنی را تغییر داده بود.
@haft_houz7
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
این نمایی از فیلم «نهنگی در تنگ»، مستند «حسین منزوی» است که در سال ۹۴ آن را ساختیم. بهمنی مثل همیشه ساده و با انصاف حرف میزند. او یکی از نمادهای غزل معاصر ماست که شعرهایش تا بیست سال پیش به بخشی از نیازهای روحی من پاسخ میداد ولی بعدها اگر چه از شعرهایش عبور کردم ولی همچنان به شخصیت شاعرانه و صمیمانهاش حرمت نهادهام،(یک بار نقد بیرحمانهای بر او نوشتهام)
او در ساخت آن فیلم مستند، مشفقانه ما را همراهی کرد و من قدردان بزرگواری ایشانم و با این سخن او که از حسین منزوی نقل میکند عمیقا همدلم.
بیهیچ تعارفی منزوی شاعرترین غزلسرای معاصر است او روح سرکشی دارد و غزلهای او فوران جنونآمیز جان و جهان شیفتهی اوست. شعرهای مواج و شمایل شاعرانهی او افسونگریهای خود را دارد و اگر شاملو، شمایل خاص شعر منثور ما به شمار میرود منزوی نیز شمایل شورانگیز غزل زمانهی ماست.
به هر صورت نام منزوی اگر از طرفی قرین سیمین نازنین بوده از جهتی همنشین محمدعلی بهمنی نیز بوده است.یادشان گرامی باد.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
او در ساخت آن فیلم مستند، مشفقانه ما را همراهی کرد و من قدردان بزرگواری ایشانم و با این سخن او که از حسین منزوی نقل میکند عمیقا همدلم.
بیهیچ تعارفی منزوی شاعرترین غزلسرای معاصر است او روح سرکشی دارد و غزلهای او فوران جنونآمیز جان و جهان شیفتهی اوست. شعرهای مواج و شمایل شاعرانهی او افسونگریهای خود را دارد و اگر شاملو، شمایل خاص شعر منثور ما به شمار میرود منزوی نیز شمایل شورانگیز غزل زمانهی ماست.
به هر صورت نام منزوی اگر از طرفی قرین سیمین نازنین بوده از جهتی همنشین محمدعلی بهمنی نیز بوده است.یادشان گرامی باد.
#حسین_نجاری
@haft_houz7
با محمدعلی بهمنی_ حیاط خانهی شاعران ایران
با همهی بیسر و سامانیام
باز به دنبالِ پریشانیام
طاقتِ فرسودگیام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظهی طوفانیام
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنهی یک صحبتِ طولانیام
ها...به کجا میکِشیام خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمانیام!
#محمد_علی_بهمنی
@haft_houz7
با همهی بیسر و سامانیام
باز به دنبالِ پریشانیام
طاقتِ فرسودگیام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظهی طوفانیام
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنهی یک صحبتِ طولانیام
ها...به کجا میکِشیام خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمانیام!
#محمد_علی_بهمنی
@haft_houz7
حتی لاک پشتها هم
هنگامی که بدانند به کجا میروند
زودتر از خرگوشها به مقصد میرسند
#یانیس_ریتسوس
@haft_houz7
هنگامی که بدانند به کجا میروند
زودتر از خرگوشها به مقصد میرسند
#یانیس_ریتسوس
@haft_houz7
چهره را صیقلی از آتشِ می ساختهای
خبر از خویش نداری که چه پرداختهای
ای بسا خانهی تقوی که رسیدهست به آب
تا ز منزل عرقآلود برون تاختهای
در سرِ کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداختهای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نماندهست که نگداختهای
چون ز حالِ دلِ صاحبنظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باختهای
تو که از ناز به عشاق نمیپردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداختهای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعناییِ تو
بس که گردن به تماشای خود افراختهای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دلِ صائبِ خونینجگر انداختهای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازهغزل شیشه تهی ساختهای
#صائب_تبریزی
@haft_houz7
خبر از خویش نداری که چه پرداختهای
ای بسا خانهی تقوی که رسیدهست به آب
تا ز منزل عرقآلود برون تاختهای
در سرِ کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداختهای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نماندهست که نگداختهای
چون ز حالِ دلِ صاحبنظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باختهای
تو که از ناز به عشاق نمیپردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداختهای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعناییِ تو
بس که گردن به تماشای خود افراختهای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دلِ صائبِ خونینجگر انداختهای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازهغزل شیشه تهی ساختهای
#صائب_تبریزی
@haft_houz7
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از علیرضا طبایی
#علیرضا_طبایی، دیروز و در سن ۸۰ سالگی از دنیا رفت. شاعر، منتقد، روزنامهنگار و ترانهسرایی که اگر گفتن هریک از اینها را در کنار نامش فراموش کنیم، ترانهی «عشقِ تو نمیمیرد» را که با صدای #عارف ماندگار شده، از یاد نخواهیم برد.
طبایی، سالها در زمینهی ادبیات و روزنامهنگاری فعالیت داشت و در نشریاتی چون سخن، نگین، فردوسی، رودکی و ... مقالاتی دربارهی شاعرانی چون #نیما_یوشیج، #منوچهر_آتشی، #سهراب_سپهری، #محمد_زهری و بهطور کلی شعر و ادبیات منتشر کرد.
همچنین از او تا کنون ۸ مجموعه شعر و ترانه به جا مانده که آخرین مجموعهی ترانههایش را با نام «عشق تو نمیمیرد» در سال ۱۴۰۱ به انتشار رساند.
@haft_houz7
#علیرضا_طبایی، دیروز و در سن ۸۰ سالگی از دنیا رفت. شاعر، منتقد، روزنامهنگار و ترانهسرایی که اگر گفتن هریک از اینها را در کنار نامش فراموش کنیم، ترانهی «عشقِ تو نمیمیرد» را که با صدای #عارف ماندگار شده، از یاد نخواهیم برد.
طبایی، سالها در زمینهی ادبیات و روزنامهنگاری فعالیت داشت و در نشریاتی چون سخن، نگین، فردوسی، رودکی و ... مقالاتی دربارهی شاعرانی چون #نیما_یوشیج، #منوچهر_آتشی، #سهراب_سپهری، #محمد_زهری و بهطور کلی شعر و ادبیات منتشر کرد.
همچنین از او تا کنون ۸ مجموعه شعر و ترانه به جا مانده که آخرین مجموعهی ترانههایش را با نام «عشق تو نمیمیرد» در سال ۱۴۰۱ به انتشار رساند.
@haft_houz7
جایی دور از شهر، کوه گاوازنگ را که پشت سر میگذاری، در ناکجاآبادِ روستای متروکهی اَمند، کافهای کاهگلی لای درختان صنوبر تبریزی (راجی)، به چشم میخورد. کافه با تختهای چوبیِ مفروش، چندین پستوی تو در تو دارد که هر کدام با نام شاعری، خاطرهای را زنده میکنند. دیوارها را هم نوستالژی پُر کرده و یک وجب جای خالی نمانده؛ نقاشیهای قدیمی، عکس هنرمندان، ظروف مسی، چراغنفتی، فرشهای دستبافت محلی و...
داخل تک تک پستوها سرک میکشم و کتابخانه را میبینم. کتابخانهای کوچک از کتابهای شعر فارسی و ترکی که نام عباس آقابابائی را به خود گرفته. همراهان را به تماشا دعوت میکنم و عکسهای یادگاری میگیریم.
آن گوشهی دنج میتوانست پاتوق پدرم باشد. میبینمش که نشسته و مینویسد. خاکستر سیگارش روی دستخطش میریزد و با حرکات عجولانه برای پراکندن خاکستر، استکان کمرباریک دور طلاییِ چایی را واژگون میکند و کلافه میشود. باد که به در و دیوار میکوبد و پچپچهها شروع میشوند، بلند میشود و به دنبال صدا از کلبه بیرون میرود. دنبالش میروم...
بیرون کلبه، روی نیمکت چوبی مینشینم و به حرکت شاخههای صنوبر در باد خیره میشوم. حیاط اصلی خانهی ما چند درخت گردو داشت. تمام شهریور با خوردن و چیدن گردوی تازه سرگرم بودیم. بالا رفتن از درخت گردو، کار سادهای است؛ تنهی کوتاه و شاخههای نزدیک به هم و استحکام قابل اعتماد. حیاط پشتی کوچکی داشتیم با در مجزا و سازهی کوتاه کاهگلی که احتمالا قبلا اصطبل بوده و پدرم تبدیلش کرده بود به کارگاه چاقوسازی. قبل از آن اما تک درخت صنوبری روبروی اصطبل کاشته بود. صنوبر با آن تنهی باریک سفید و شاخههایی که برقآسا، دورتر میشدند، هل من مبارز میطلبید و من هر روز ناکامتر.
اولین بار که ورای قامت یاغیاش، متوجه آوازش شدم، در خانه تنها بودم. اواخر شهریور بود. قرار بود آن سال مدرسه بروم و مادرم وقتی خانه بود، برای اینکه دستهایم را با پوست گردو سیاه نکنم، نمیگذاشت گردو بخورم. در تعجیل برای بیرون کشیدن مغزهای گردو در زمان محدودِ تنهایی، یکی از انگشتانم را بریده بودم. داشت خون میآمد ولی چون همهی انگشتانم زخم و زیلی و سوزناک بود، زخم تازه را پیدا نمیکردم. دستهای سیاهم را به دنبال نور بالا گرفته بودم و نگاهشان میکردم که انگار به ناگهان غروب شد. همانجا بود که در سوگواریِ تصورِ مواجههی دستانم با مادرم، موسیقی حزن انگیزش را شنیدم. صدای باد لای شاخههای درخت گردو، را میشناختم؛ خشمگین و عاصی. صدای او نبود. روی سر شاخههای درختان، یکی یکی تمرکز میکردم که برگهای روشناش را از بالای دیوار دیدم. حیاط پشتی چراغ نداشت. در فلزیاش را که باز کردم، فقط تنهی سفید صنوبر دیده میشد. دستهای خونیام را روی تنهاش گذاشتم و خیره به شاخههای دور، گوش دادم. پچپچ عاشقانهی حزنانگیزی داشت که در اوج با گریههای فروخورده فرود میآمد و با وزشی دیگر، پچپچهها دوباره جان میگرفت. چسبیده به صنوبر، چاهی بود خشک و بیته؛ میزبان کتابها و کاسِتهای ممنوعه. چاهی که از آب انبار اصلی شهر در عمارت ذالفقاری(محمودخان حَیَطی) منشعب میشد و در آخر به رختشویخانه که محل استحمام و استفادهی رعیت بود، میرسید. حکایتهایی نقل میشد از اینکه در دیگر چاههای متصل به آب انبار، گنج پیدا کردهاند. در زمان مصادرهی عمارت ذوالفقاری و با رفت و آمدها و بگیر ببندهای مشکوک، شایعات بیشتر هم شده بود. پشتِ سر چاهِ خانهی ما هم، حرف زیاد بود. آن صنوبر سرکش و چاهی که محرمِ اسرار سرکشان بود، در کنار هم؛ یکی سر به فلک و دیگری پای در اعماق زمین، ترکیب رازآلودی داشتند که حالا به حرف هم افتاده بود...
همآوایی ردیف درختان صنوبر جوان که مثل حصاری دور کافه را گرفتهاند، طعم لواشکی که با نایلون خورده باشی را پخش میکنند در مَذاقم. با هر قوسی که شاخهها میگیرند، اعضای فرقهی دموکرات را آویزان میبینم که محمود ذوالفقاری از شاخههای صنوبر دارشان زد. تنههای سفید هم با خون ۵۴ روستاییِ از همه جا بیخبر که اربابشان ذوالفقاری مسلحشان کرده بود و توسط فرقهی دموکرات تیرباران شدند، سرخ شده. محمود خان را به خاطر ممانعت از پیشروی پیشهوران، قهرمان ملی نام دادند و سه دوره نمایندهی زنجان در مجلس شد. ولی چیزی که امروز از او در اذهان مانده، برگزاری مراسم ایام محرم در عمارت باشکوهش است و حکایت سه هزار تومانی که جرینگی از جیب مبارکِ وطنپرستش، خرج کرده و سه هزار فشنگ خریده تا تمامیت ارضی ایران را حفظ کند!
شاید این پچپچههای حزنانگیز، صدای سرهای بالایِ دار و تنهای غرقِ خون است؛ حرفهایی که در تاریخ به تعویق افتاده و مدفون شده و نوستالژیهایی که با چهرهی مُحِق و غرورآفرین، رویشان ماله میکشند...
#صونا_آقابابائی_شهریور۱۴۰۳
@haft_houz7
داخل تک تک پستوها سرک میکشم و کتابخانه را میبینم. کتابخانهای کوچک از کتابهای شعر فارسی و ترکی که نام عباس آقابابائی را به خود گرفته. همراهان را به تماشا دعوت میکنم و عکسهای یادگاری میگیریم.
آن گوشهی دنج میتوانست پاتوق پدرم باشد. میبینمش که نشسته و مینویسد. خاکستر سیگارش روی دستخطش میریزد و با حرکات عجولانه برای پراکندن خاکستر، استکان کمرباریک دور طلاییِ چایی را واژگون میکند و کلافه میشود. باد که به در و دیوار میکوبد و پچپچهها شروع میشوند، بلند میشود و به دنبال صدا از کلبه بیرون میرود. دنبالش میروم...
بیرون کلبه، روی نیمکت چوبی مینشینم و به حرکت شاخههای صنوبر در باد خیره میشوم. حیاط اصلی خانهی ما چند درخت گردو داشت. تمام شهریور با خوردن و چیدن گردوی تازه سرگرم بودیم. بالا رفتن از درخت گردو، کار سادهای است؛ تنهی کوتاه و شاخههای نزدیک به هم و استحکام قابل اعتماد. حیاط پشتی کوچکی داشتیم با در مجزا و سازهی کوتاه کاهگلی که احتمالا قبلا اصطبل بوده و پدرم تبدیلش کرده بود به کارگاه چاقوسازی. قبل از آن اما تک درخت صنوبری روبروی اصطبل کاشته بود. صنوبر با آن تنهی باریک سفید و شاخههایی که برقآسا، دورتر میشدند، هل من مبارز میطلبید و من هر روز ناکامتر.
اولین بار که ورای قامت یاغیاش، متوجه آوازش شدم، در خانه تنها بودم. اواخر شهریور بود. قرار بود آن سال مدرسه بروم و مادرم وقتی خانه بود، برای اینکه دستهایم را با پوست گردو سیاه نکنم، نمیگذاشت گردو بخورم. در تعجیل برای بیرون کشیدن مغزهای گردو در زمان محدودِ تنهایی، یکی از انگشتانم را بریده بودم. داشت خون میآمد ولی چون همهی انگشتانم زخم و زیلی و سوزناک بود، زخم تازه را پیدا نمیکردم. دستهای سیاهم را به دنبال نور بالا گرفته بودم و نگاهشان میکردم که انگار به ناگهان غروب شد. همانجا بود که در سوگواریِ تصورِ مواجههی دستانم با مادرم، موسیقی حزن انگیزش را شنیدم. صدای باد لای شاخههای درخت گردو، را میشناختم؛ خشمگین و عاصی. صدای او نبود. روی سر شاخههای درختان، یکی یکی تمرکز میکردم که برگهای روشناش را از بالای دیوار دیدم. حیاط پشتی چراغ نداشت. در فلزیاش را که باز کردم، فقط تنهی سفید صنوبر دیده میشد. دستهای خونیام را روی تنهاش گذاشتم و خیره به شاخههای دور، گوش دادم. پچپچ عاشقانهی حزنانگیزی داشت که در اوج با گریههای فروخورده فرود میآمد و با وزشی دیگر، پچپچهها دوباره جان میگرفت. چسبیده به صنوبر، چاهی بود خشک و بیته؛ میزبان کتابها و کاسِتهای ممنوعه. چاهی که از آب انبار اصلی شهر در عمارت ذالفقاری(محمودخان حَیَطی) منشعب میشد و در آخر به رختشویخانه که محل استحمام و استفادهی رعیت بود، میرسید. حکایتهایی نقل میشد از اینکه در دیگر چاههای متصل به آب انبار، گنج پیدا کردهاند. در زمان مصادرهی عمارت ذوالفقاری و با رفت و آمدها و بگیر ببندهای مشکوک، شایعات بیشتر هم شده بود. پشتِ سر چاهِ خانهی ما هم، حرف زیاد بود. آن صنوبر سرکش و چاهی که محرمِ اسرار سرکشان بود، در کنار هم؛ یکی سر به فلک و دیگری پای در اعماق زمین، ترکیب رازآلودی داشتند که حالا به حرف هم افتاده بود...
همآوایی ردیف درختان صنوبر جوان که مثل حصاری دور کافه را گرفتهاند، طعم لواشکی که با نایلون خورده باشی را پخش میکنند در مَذاقم. با هر قوسی که شاخهها میگیرند، اعضای فرقهی دموکرات را آویزان میبینم که محمود ذوالفقاری از شاخههای صنوبر دارشان زد. تنههای سفید هم با خون ۵۴ روستاییِ از همه جا بیخبر که اربابشان ذوالفقاری مسلحشان کرده بود و توسط فرقهی دموکرات تیرباران شدند، سرخ شده. محمود خان را به خاطر ممانعت از پیشروی پیشهوران، قهرمان ملی نام دادند و سه دوره نمایندهی زنجان در مجلس شد. ولی چیزی که امروز از او در اذهان مانده، برگزاری مراسم ایام محرم در عمارت باشکوهش است و حکایت سه هزار تومانی که جرینگی از جیب مبارکِ وطنپرستش، خرج کرده و سه هزار فشنگ خریده تا تمامیت ارضی ایران را حفظ کند!
شاید این پچپچههای حزنانگیز، صدای سرهای بالایِ دار و تنهای غرقِ خون است؛ حرفهایی که در تاریخ به تعویق افتاده و مدفون شده و نوستالژیهایی که با چهرهی مُحِق و غرورآفرین، رویشان ماله میکشند...
#صونا_آقابابائی_شهریور۱۴۰۳
@haft_houz7
ما را مثل عقرب بار آوردهاند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ور میداریم تا شب که سر مرگمان را میگذاریم، مدام همدیگر را میگزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان میآید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم، خوشمان میآید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را میجود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی میبینیم دیگری سر گرسنه زمین میگذارد، انگار خیال ما راحتتر است. وقتی میبینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!
برگرفته از رمان کلیدر
اثر محمود دولت آبادی
@haft_houz7
اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را میجود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی میبینیم دیگری سر گرسنه زمین میگذارد، انگار خیال ما راحتتر است. وقتی میبینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!
برگرفته از رمان کلیدر
اثر محمود دولت آبادی
@haft_houz7
Forwarded from حسین نجاری
گپ و دود- فردوسی ۱۳۴۸.pdf
1005.5 KB
خاطراتی از «سیگار» کشیدن نویسندگان و شاعران در هنگام مصاحبه با مجلۀ فردوسی:
اولین بار این اشاره را یکی از خوانندگان مجله به ما رساند:
آقا چرا هر شاعر و نویسنده و محققی که شما با آنها مصاحبه میکنید، دارند سیگار دود میکنند!؟
جوابش داده بودند:
برای اینکه حضرات سیگاری هستند!
الغرض دود به این ترتيب با مصاحبه، الفتى
خاص پیدا کرده است و هنوز یک عامل پروپاقرص مصاحبههای مطبوعاتی است.
روزی که «ضرابی» با دکتر براهنی مصاحبه داشت (میدانید که چقدر طولانی بود.)
یک روز ضرابی آمد گفتیم، مصاحبه چه شد؟
گفت: ناتمام ماند. پرسیدیم آخر چرا؟ گفت: سیگار دکتر براهنی تمام شده بود و چون کسی در منزل نبود خودش رفت سیگار بخرد و رفتن همان رفتنی بود که تا یک ساعت و نیم پیدایش نشد و من هم داشتم از بیسیگاری دهندره میکردم که زدم به چاک!
بعداً معلوم شد كه چون آن روز به واسطۀ عاشورا همه جا تعطیل بوده، دکتر براهنی برای تهیۀ سیگار و ادامۀ مصاحبه از خیابان حقوقی در جادۀ شمیران تا میدان ۲۴ اسفند پیادهروی کرده است!
از شمارۀ ٩٢١ مجلۀ فردوسی
مرداد ١٣۴٨
@haft_houz7
اولین بار این اشاره را یکی از خوانندگان مجله به ما رساند:
آقا چرا هر شاعر و نویسنده و محققی که شما با آنها مصاحبه میکنید، دارند سیگار دود میکنند!؟
جوابش داده بودند:
برای اینکه حضرات سیگاری هستند!
الغرض دود به این ترتيب با مصاحبه، الفتى
خاص پیدا کرده است و هنوز یک عامل پروپاقرص مصاحبههای مطبوعاتی است.
روزی که «ضرابی» با دکتر براهنی مصاحبه داشت (میدانید که چقدر طولانی بود.)
یک روز ضرابی آمد گفتیم، مصاحبه چه شد؟
گفت: ناتمام ماند. پرسیدیم آخر چرا؟ گفت: سیگار دکتر براهنی تمام شده بود و چون کسی در منزل نبود خودش رفت سیگار بخرد و رفتن همان رفتنی بود که تا یک ساعت و نیم پیدایش نشد و من هم داشتم از بیسیگاری دهندره میکردم که زدم به چاک!
بعداً معلوم شد كه چون آن روز به واسطۀ عاشورا همه جا تعطیل بوده، دکتر براهنی برای تهیۀ سیگار و ادامۀ مصاحبه از خیابان حقوقی در جادۀ شمیران تا میدان ۲۴ اسفند پیادهروی کرده است!
از شمارۀ ٩٢١ مجلۀ فردوسی
مرداد ١٣۴٨
@haft_houz7
ادبیات و مرگ
رخداد تولد و مرگت را فقط دیگران میتوانند گزارش کنند. این دو رخداد هرگز آنچنان گزارش نخواهد شد که با تجربه فردی که تجربه میکند تطبیق کند. ادبیات کودک یک توهم است چون ادبیاتی است که بزرگترها دربارهاش مینویسند. با این که کودک، کودکی خود را تجربه کرده است، نمیتواند بین ادبیات کودک و تجربهی خود رابطه دقیقی ببیند. زیرا کودکی آن تجربهای است که مدام فراموش میشود. به همین دلیل نمیتوان گفت هر فردی میتواند ادبیات کودک خلق کند چون روزی کودک بوده است.
مرگ نیز چنین ادبیاتی است. از این جهت تنها گزارش بیرونی از ادبیات کودک و مرگ میتواند وجود دشته باشد. ادبیات کودک حسی است که در گذشته اتفاق افتاده و اکنون فراموش شده است و ادبیات مرگ در حافظهی آینده پسامرگ است به همین دلیل است که هرگز خود را در تجربهی فرد زنده آشکار نمیکند.
این جملهی معروف که از حکمای یونان درباره مرگ ذکر شده است(هرگز مرگ را ملاقات نخواهی کرد زیرا وقتی هستی او نیست و وقتی او هست تو نخواهی بود)، کاملا نشان میدهد که رابطهی ما با مرگ رابطهی مجاورتی نیست ( حضور یکی غیاب دیگری است). این رابطه با غیاب و جانشینی ممکن میشود. در واقع این حکم حکمای یونانی، حکم زندگان است؛ زیرا هیچ مردهای به این جهان نیامدهاست تا مواجهه انسان با مرگ را نشان دهد. آنچه تجربههای نزدیک به مرگ گزارش میکنند از مواجهه میگویند نه از غیاب انسان در هنگام مرگ.
اگر هیچ کس نمیداند مرگ چیست و ما تنها از مرگ دیگری آن را درک میکنیم و به گونهای همیشه شناختی باواسطه و غیر مستقیم است پس آن جمله نمیتواند به یقین به ما بگوید که مرگ مواجهه نیست. ادیان توحیدی از آنجا که به معاد معتقدند نمیتوانند عبارت آرامش بخش حکمای یونان را بپذیرند که ما با مرگ مواجه نمیشویم. مرگ بزرگترین راز بشر است به هیچ شکل نمیگذارد معمایش حل شود.
سینا جهاندیده
@haft_houz7
رخداد تولد و مرگت را فقط دیگران میتوانند گزارش کنند. این دو رخداد هرگز آنچنان گزارش نخواهد شد که با تجربه فردی که تجربه میکند تطبیق کند. ادبیات کودک یک توهم است چون ادبیاتی است که بزرگترها دربارهاش مینویسند. با این که کودک، کودکی خود را تجربه کرده است، نمیتواند بین ادبیات کودک و تجربهی خود رابطه دقیقی ببیند. زیرا کودکی آن تجربهای است که مدام فراموش میشود. به همین دلیل نمیتوان گفت هر فردی میتواند ادبیات کودک خلق کند چون روزی کودک بوده است.
مرگ نیز چنین ادبیاتی است. از این جهت تنها گزارش بیرونی از ادبیات کودک و مرگ میتواند وجود دشته باشد. ادبیات کودک حسی است که در گذشته اتفاق افتاده و اکنون فراموش شده است و ادبیات مرگ در حافظهی آینده پسامرگ است به همین دلیل است که هرگز خود را در تجربهی فرد زنده آشکار نمیکند.
این جملهی معروف که از حکمای یونان درباره مرگ ذکر شده است(هرگز مرگ را ملاقات نخواهی کرد زیرا وقتی هستی او نیست و وقتی او هست تو نخواهی بود)، کاملا نشان میدهد که رابطهی ما با مرگ رابطهی مجاورتی نیست ( حضور یکی غیاب دیگری است). این رابطه با غیاب و جانشینی ممکن میشود. در واقع این حکم حکمای یونانی، حکم زندگان است؛ زیرا هیچ مردهای به این جهان نیامدهاست تا مواجهه انسان با مرگ را نشان دهد. آنچه تجربههای نزدیک به مرگ گزارش میکنند از مواجهه میگویند نه از غیاب انسان در هنگام مرگ.
اگر هیچ کس نمیداند مرگ چیست و ما تنها از مرگ دیگری آن را درک میکنیم و به گونهای همیشه شناختی باواسطه و غیر مستقیم است پس آن جمله نمیتواند به یقین به ما بگوید که مرگ مواجهه نیست. ادیان توحیدی از آنجا که به معاد معتقدند نمیتوانند عبارت آرامش بخش حکمای یونان را بپذیرند که ما با مرگ مواجه نمیشویم. مرگ بزرگترین راز بشر است به هیچ شکل نمیگذارد معمایش حل شود.
سینا جهاندیده
@haft_houz7
گاهی اوقات تمایل به خواندن نوشتههای تخیلی دارم. دیروز یک ساعت را صرف خواندن اعلامیهی جهانی حقوق بشر کردم.
منسوب به #محمد_عفيفی
ترجمه: سعید هلیچی
@haft_houz7
منسوب به #محمد_عفيفی
ترجمه: سعید هلیچی
@haft_houz7