.
موقت:
اگر اطلاعیهای دیدید که نام من بعنوان میهمان برنامه در آن درج شده است و من خودم در صفحاتم منتشر نکردهام بدانید که فقط برای جلب مشتری ست و من بیخبرم!
موقت:
اگر اطلاعیهای دیدید که نام من بعنوان میهمان برنامه در آن درج شده است و من خودم در صفحاتم منتشر نکردهام بدانید که فقط برای جلب مشتری ست و من بیخبرم!
.
چو میکُنم به غزلهای گرم، مدهوشش...
فروتنانه فرو میروم در آغوشش!
پیمبرِ تواَم ای عشق! بی عبا و کتاب...
چه قصهها که نمیگویم از تو در گوشش!
غمِ زمانه برون میجهد چو دود از بام
چو دست میبَرَم آهسته در بر و دوشش..
هزار نیشِ جهان را هزارگونه دواست،
لبی که مینهم آرام بر لبِ نوشش!
چه سایه روشنی از شوق گسترانیدهست،
چراغِ روشنِ چشمشش... لبانِ خاموشش...
مرا چو خواجه زِ باغ و چمن فراغت داد،
صفای دامنِ دنبالهدارِ گلپوشش!
.
#حسین_جنتی
#تازه
#عشق
.
@h_jannati
.
چو میکُنم به غزلهای گرم، مدهوشش...
فروتنانه فرو میروم در آغوشش!
پیمبرِ تواَم ای عشق! بی عبا و کتاب...
چه قصهها که نمیگویم از تو در گوشش!
غمِ زمانه برون میجهد چو دود از بام
چو دست میبَرَم آهسته در بر و دوشش..
هزار نیشِ جهان را هزارگونه دواست،
لبی که مینهم آرام بر لبِ نوشش!
چه سایه روشنی از شوق گسترانیدهست،
چراغِ روشنِ چشمشش... لبانِ خاموشش...
مرا چو خواجه زِ باغ و چمن فراغت داد،
صفای دامنِ دنبالهدارِ گلپوشش!
.
#حسین_جنتی
#تازه
#عشق
.
@h_jannati
.
.
.
در فهمیدن اندازه خویشتن:
.
.
گفت بچه کلاغ با مادر:
لاشهی سگ نمیخورم دیگر!
گرچه صد پُشتِ من زبالهخور است
دلم از خوردنِ زباله پُر است!
قصد دارم که تَرکِ کار کُنم
بروم زینسپس شکار کنم
مادرش گفت: این خیالِ حرام،
از چه پختهست در سرت ای خام؟!
ما کلاغیم و کارِ ما این است
راه و رسمِ تبارِ ما این است
شرم میآیدم زِ اجدادم
که چنین است رایِ اولادم!
گفت: مادر! کمی برون از شهر،
اندکی دورتر زِ جانبِ نهر،
دوستی یافتم که تیزپَریست!
در نوکِ هر پَری وِرا هنریست!
میپَرَد تیز و تند تا سرِ کوه
هرکه پَر دارد از وِی است سُتوه!
سایهاش دامِ دستهی موشان!
پنجهاش ختمِ خوابِ خرگوشان!
بیند از آسمان به فضلِ اِله،
مور اگر بگذرد به سنگِ سیاه!
پنجهی تیزِ آهنینم نیست...
چشمِ آگاهِ تیزبینم نیست...
لیک با دوستی که من دارم،
کِی ازین کاستی مِحَن دارم؟!
گفت مادر که: من فدات شَوَم!
من فدای پَرِ سیات شَوَم!
هرکه با دیگری قِران باشد،
نتوان گفت این همان باشد!
آن دوچنگالِ تیزِ غرقه به خون،
با وِی از بیضه آمدی بیرون!
آن خَمِ کارگر به منقارش،
بوده از جَدِّ وِی به طومارش!
گرچه با وِی شوی رفیقِ عزیز،
نشود پنچهات چُنو تَر و تیز!
همنشینی چو بازِمان نکند...
"دوستی همتَرازمان نکند"!
یادم آمد حکایتِ پدرت
که کنون نیست سایهاش به سَرَت...
با عقابی رفیق شد چندی
دعوتش کرد بر سرِ گَندی...
باقیِ قصه نَقلِ دیگری است
در کتابِ شریفِ "خانلری" است...
.
@h_jannati
.
در فهمیدن اندازه خویشتن:
.
.
گفت بچه کلاغ با مادر:
لاشهی سگ نمیخورم دیگر!
گرچه صد پُشتِ من زبالهخور است
دلم از خوردنِ زباله پُر است!
قصد دارم که تَرکِ کار کُنم
بروم زینسپس شکار کنم
مادرش گفت: این خیالِ حرام،
از چه پختهست در سرت ای خام؟!
ما کلاغیم و کارِ ما این است
راه و رسمِ تبارِ ما این است
شرم میآیدم زِ اجدادم
که چنین است رایِ اولادم!
گفت: مادر! کمی برون از شهر،
اندکی دورتر زِ جانبِ نهر،
دوستی یافتم که تیزپَریست!
در نوکِ هر پَری وِرا هنریست!
میپَرَد تیز و تند تا سرِ کوه
هرکه پَر دارد از وِی است سُتوه!
سایهاش دامِ دستهی موشان!
پنجهاش ختمِ خوابِ خرگوشان!
بیند از آسمان به فضلِ اِله،
مور اگر بگذرد به سنگِ سیاه!
پنجهی تیزِ آهنینم نیست...
چشمِ آگاهِ تیزبینم نیست...
لیک با دوستی که من دارم،
کِی ازین کاستی مِحَن دارم؟!
گفت مادر که: من فدات شَوَم!
من فدای پَرِ سیات شَوَم!
هرکه با دیگری قِران باشد،
نتوان گفت این همان باشد!
آن دوچنگالِ تیزِ غرقه به خون،
با وِی از بیضه آمدی بیرون!
آن خَمِ کارگر به منقارش،
بوده از جَدِّ وِی به طومارش!
گرچه با وِی شوی رفیقِ عزیز،
نشود پنچهات چُنو تَر و تیز!
همنشینی چو بازِمان نکند...
"دوستی همتَرازمان نکند"!
یادم آمد حکایتِ پدرت
که کنون نیست سایهاش به سَرَت...
با عقابی رفیق شد چندی
دعوتش کرد بر سرِ گَندی...
باقیِ قصه نَقلِ دیگری است
در کتابِ شریفِ "خانلری" است...
.
@h_jannati
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
جهان، آبستنِ دیو است... هر اِشکم چهل عنتر!
دریغ از یک سلیمان در رَحِم... یک حلقه انگشتر...
به سعیِ دیده نتوان جُست، راهِ راست را زیراک،
میانِ حق و باطل اختلافی نیست در منظر!
خلایق، بندهی چشمند، عیبی نیست، درد اینجاست؛
که نشناسند اهلِ فضل، موسی را زِ جادوگر...
غبارِ نعلِ فرعون است... میگویند: اینک ابر!
سراسر پشتِسر دیوار... میگویند: آنک دَر!
ابوسفیان چنان در خطبه میگرید که پنداری،
محمد رفته بعد از قصهی معراج بر منبر!
ورم کردهست خیکِ شیخ و میگوید: به اذنِ حق،
مجدد حاملِ عیسی شدم! البته بیمادر!
چهل قرن است قرآن بر سرِ نیزهست و میبینم،
که در آونگِ عمروعاص حیراننند مُشتی خر!
زبان در کام و شوقِ ذوالفقارش در نیام آوخ!
تماشا میکند این زیر و رو را با غضب حیدر...
ازین مصحف گشودنهای بیحاصل گریزانم...
که قاری لالِ مادرزاد و جمله اهلِ مسجد کَر!
دُکانِ کاوه تعطیل است از بس مشتری جوشد،
در این بازارِ حیرت در میانِ پای اسکندر!
.
.
#حسین_جنتی
#روزگار
.
@h_jannati
جهان، آبستنِ دیو است... هر اِشکم چهل عنتر!
دریغ از یک سلیمان در رَحِم... یک حلقه انگشتر...
به سعیِ دیده نتوان جُست، راهِ راست را زیراک،
میانِ حق و باطل اختلافی نیست در منظر!
خلایق، بندهی چشمند، عیبی نیست، درد اینجاست؛
که نشناسند اهلِ فضل، موسی را زِ جادوگر...
غبارِ نعلِ فرعون است... میگویند: اینک ابر!
سراسر پشتِسر دیوار... میگویند: آنک دَر!
ابوسفیان چنان در خطبه میگرید که پنداری،
محمد رفته بعد از قصهی معراج بر منبر!
ورم کردهست خیکِ شیخ و میگوید: به اذنِ حق،
مجدد حاملِ عیسی شدم! البته بیمادر!
چهل قرن است قرآن بر سرِ نیزهست و میبینم،
که در آونگِ عمروعاص حیراننند مُشتی خر!
زبان در کام و شوقِ ذوالفقارش در نیام آوخ!
تماشا میکند این زیر و رو را با غضب حیدر...
ازین مصحف گشودنهای بیحاصل گریزانم...
که قاری لالِ مادرزاد و جمله اهلِ مسجد کَر!
دُکانِ کاوه تعطیل است از بس مشتری جوشد،
در این بازارِ حیرت در میانِ پای اسکندر!
.
.
#حسین_جنتی
#روزگار
.
@h_jannati
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
.
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست...
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!
.
#حسین_جنتی
@h_jannati
.
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست...
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!
.
#حسین_جنتی
@h_jannati
.
تازه مسلمانان و کاسههای داغتر از آش بشنوند و بخوانند:
میشکافد لبِ مرا سخنم!
ذوالفقارِ علیست در دهنم!
مصلحت در زباندرازی نیست...
ذوالفقارِ علیست، بازی نیست!
لاجرم جز علی نمیدانم...
جز علی را ولی نمیدانم...
آنچنانم که مادرم میخواست
خاکِ نعلینِ حیدرم میخواست!
فقر و بی دست و پاییام مَنِگَر...
شیعهی مرتضی سر است و جگر!
سر، که بار است، بر زمین بادا
جگری مانده، آتشین بادا!
جگری غربتِ قرون با او
هفت دریای واژگون با او!
جگری هفت شیرِ نر در وی!
هر یکی هفتمَن جگر در وی!
جگری داغ پُشتِ داغ زده...
ریشخندی به چلچراغ زده!
جگری اینچنین به هول و وَلا،
جگرِ حمزه، سیدالشهدا!
این جگر، جا برای سَر نگذاشت!
میلِ سَر داشتم، جگر نگذاشت!
از همان کودکی سَرَم پَر داشت...
تیغ را کودکانه باور داشت...
تیغ از دور دلبری میکرد،
سَر به گهواره سَرسَری میکرد!
چه سَری؟ رازدارِ ساغرها...
چه سَری؟ سرشناسِ خنجرها!
چه سَری؟ شب، گرسنه رفته به خواب...
چه سَری؟ دشمنِ دروغ و نقاب...
سرِ از غصه ناله بُرده به چاه!
سرِ نادیده مِهرِ شال و کلاه...
خود، مرا جای و جامه اطلس نیست،
اینچنینم که باکم از کس نیست!
با سخندان، سخنوری کردن،
نیست کمتر زِ عنتری کردن!
با غلامِ علی درشت مشو!
پشهای! پاچهگیرِ مُشت مشو!
خوش ندارم به خنده فوت کنم،
تا که چون کاه زیر و روت کنم...
.
.
#حسین_جنتی
@h_jannati
تازه مسلمانان و کاسههای داغتر از آش بشنوند و بخوانند:
میشکافد لبِ مرا سخنم!
ذوالفقارِ علیست در دهنم!
مصلحت در زباندرازی نیست...
ذوالفقارِ علیست، بازی نیست!
لاجرم جز علی نمیدانم...
جز علی را ولی نمیدانم...
آنچنانم که مادرم میخواست
خاکِ نعلینِ حیدرم میخواست!
فقر و بی دست و پاییام مَنِگَر...
شیعهی مرتضی سر است و جگر!
سر، که بار است، بر زمین بادا
جگری مانده، آتشین بادا!
جگری غربتِ قرون با او
هفت دریای واژگون با او!
جگری هفت شیرِ نر در وی!
هر یکی هفتمَن جگر در وی!
جگری داغ پُشتِ داغ زده...
ریشخندی به چلچراغ زده!
جگری اینچنین به هول و وَلا،
جگرِ حمزه، سیدالشهدا!
این جگر، جا برای سَر نگذاشت!
میلِ سَر داشتم، جگر نگذاشت!
از همان کودکی سَرَم پَر داشت...
تیغ را کودکانه باور داشت...
تیغ از دور دلبری میکرد،
سَر به گهواره سَرسَری میکرد!
چه سَری؟ رازدارِ ساغرها...
چه سَری؟ سرشناسِ خنجرها!
چه سَری؟ شب، گرسنه رفته به خواب...
چه سَری؟ دشمنِ دروغ و نقاب...
سرِ از غصه ناله بُرده به چاه!
سرِ نادیده مِهرِ شال و کلاه...
خود، مرا جای و جامه اطلس نیست،
اینچنینم که باکم از کس نیست!
با سخندان، سخنوری کردن،
نیست کمتر زِ عنتری کردن!
با غلامِ علی درشت مشو!
پشهای! پاچهگیرِ مُشت مشو!
خوش ندارم به خنده فوت کنم،
تا که چون کاه زیر و روت کنم...
.
.
#حسین_جنتی
@h_jannati
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
مسلمانانم از بیمایگی کافر میانگارند...
خداناباورانم پورِ پیغمبر میانگارند!
به رفعِ تشنگی لب میگذارم بر لبی گاهی،
یکی صهبای کوثر، وآنیکی ساغر میانگارند!
اگر دَر میگشایم فرقهای دیوار میبینند...
وگر دیوار بگذارم گروهی دَر میانگارند!
به مستان میرسم، با خویش میگویند: شیخ آمد!
به مسجد میروم آتشزنِ منبر میانگارند!!
اگر گُل بشکفم، نمرود در آبم میاندازد...
وگر آتش درآرَم، شاخِ نیلوفر میانگارند...
الفبای عصا افکندهام در کار و میبینم،
که این ناباورانم راست جادوگر میانگارند!
چه در آیینهی شعر است؟ جبراییل، یا شیطان؟!
چه باک از دیگران؟ چون تا ابد دیگر میانگارند...
کلیمی در گریبان کردهام پنهان و خاموشم
دهانهای وقاحت گرچه صد دفتر میانگارند...
.
#حسین_جنتی
#تازه
@h_jannati
مسلمانانم از بیمایگی کافر میانگارند...
خداناباورانم پورِ پیغمبر میانگارند!
به رفعِ تشنگی لب میگذارم بر لبی گاهی،
یکی صهبای کوثر، وآنیکی ساغر میانگارند!
اگر دَر میگشایم فرقهای دیوار میبینند...
وگر دیوار بگذارم گروهی دَر میانگارند!
به مستان میرسم، با خویش میگویند: شیخ آمد!
به مسجد میروم آتشزنِ منبر میانگارند!!
اگر گُل بشکفم، نمرود در آبم میاندازد...
وگر آتش درآرَم، شاخِ نیلوفر میانگارند...
الفبای عصا افکندهام در کار و میبینم،
که این ناباورانم راست جادوگر میانگارند!
چه در آیینهی شعر است؟ جبراییل، یا شیطان؟!
چه باک از دیگران؟ چون تا ابد دیگر میانگارند...
کلیمی در گریبان کردهام پنهان و خاموشم
دهانهای وقاحت گرچه صد دفتر میانگارند...
.
#حسین_جنتی
#تازه
@h_jannati
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
دل، در گروِ چند هنر داشتم، این شد...
ای بی سپران! من که سپر داشتم این شد!
رودی که به سَد خورد، زِ اندوه ورم کرد...
یعنی عطشِ سیر و سفر داشتم این شد!
خاکسترِ گردوبُنِ پیری به چناری،
میگفت که بسیار ثمر داشتم این شد!
با خاکِ سیه، جمجمه ی خالیِ جمشید،
فرمود زِ افلاک خبر داشتم این شد!
نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست...
نالید که من بارِ شِکَر داشتم این شد!!
.
#حسین_جنتی
@h_jannati
.
دل، در گروِ چند هنر داشتم، این شد...
ای بی سپران! من که سپر داشتم این شد!
رودی که به سَد خورد، زِ اندوه ورم کرد...
یعنی عطشِ سیر و سفر داشتم این شد!
خاکسترِ گردوبُنِ پیری به چناری،
میگفت که بسیار ثمر داشتم این شد!
با خاکِ سیه، جمجمه ی خالیِ جمشید،
فرمود زِ افلاک خبر داشتم این شد!
نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست...
نالید که من بارِ شِکَر داشتم این شد!!
.
#حسین_جنتی
@h_jannati
.
.
سخنِ عالمانهای درباره ساز و کارِ بیت در شعر فارسی از دکتر امیرحسین نیکزاد:
.
https://babelbookreview.com/barupost/%d8%b4%da%a9%d9%84%d9%90-%d8%a8%db%8c%d8%aa/
.
سخنِ عالمانهای درباره ساز و کارِ بیت در شعر فارسی از دکتر امیرحسین نیکزاد:
.
https://babelbookreview.com/barupost/%d8%b4%da%a9%d9%84%d9%90-%d8%a8%db%8c%d8%aa/
.
کتابخانه بابل
شکل سرایش بیت | امیرحسین نیکزاد | مجله بارو
بیت، خاصه بیتِ غزل، یکی از رازآلودترین شکلهای سخنپیوستن است. | مصرع | سرنویسی | راستنویسی | بُننویسی | چپنویسی | حافظ | عروض | هجا | شعر | قافیه | ردیف
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گرفتم اینکه معادی ست ، با حساب و کتابی
مرا که خود عددی نیستم چه عرضِ حسابی؟!
بگو:هنوز گرفتارِ درکِ هستیِ خویش است
اگر که بود در آن بلبشو حضور و غیابی!
.
.
#حسين_جنتى
@h_jannati
مرا که خود عددی نیستم چه عرضِ حسابی؟!
بگو:هنوز گرفتارِ درکِ هستیِ خویش است
اگر که بود در آن بلبشو حضور و غیابی!
.
.
#حسين_جنتى
@h_jannati
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
داستانِ غمهای من...
.
دیو را بر تخت دیدم، رنجِ انسان یادم آمد
صبر کردم چون زِ انگشتِ سلیمان یادم آمد!
خویش را در معرضِ بادی نه چندان سخت دیدم
کاخ فردوسی در اقصای خراسان یادم آمد!
خواستم تا پیرهن از ترسِ تنهایی بدرّم
شاعری تنها به غربتگاهِ یُمگان یادم آمد!
رو به سوی آسمان کردم که تا چند این صبوری؟
ناله در نایم فسرد و سعدِ سلمان یادم آمد!
چنگ در مو بردم از اندو و از غم ناله کردم
گیسوی عطار در چنگالِ تُرکان یادم آمد!
دست یازیدم ولی دست از بغل بیرون نکردند..
تلخ خندیدم که از شعرِ زمستان یادم آمد!
دوستان چون میله هایی سرد گِردم را گرفتند
ارغوانِ سایه را در بندِ زندان یادم آمد!
خواستم نفرین کنم همشهریانم را و ناگه
آن پلنگِ منزوی در رنجِ زنجان یادم آمد !
.
#حسین_جنتی
.
@h_jannati
.
داستانِ غمهای من...
.
دیو را بر تخت دیدم، رنجِ انسان یادم آمد
صبر کردم چون زِ انگشتِ سلیمان یادم آمد!
خویش را در معرضِ بادی نه چندان سخت دیدم
کاخ فردوسی در اقصای خراسان یادم آمد!
خواستم تا پیرهن از ترسِ تنهایی بدرّم
شاعری تنها به غربتگاهِ یُمگان یادم آمد!
رو به سوی آسمان کردم که تا چند این صبوری؟
ناله در نایم فسرد و سعدِ سلمان یادم آمد!
چنگ در مو بردم از اندو و از غم ناله کردم
گیسوی عطار در چنگالِ تُرکان یادم آمد!
دست یازیدم ولی دست از بغل بیرون نکردند..
تلخ خندیدم که از شعرِ زمستان یادم آمد!
دوستان چون میله هایی سرد گِردم را گرفتند
ارغوانِ سایه را در بندِ زندان یادم آمد!
خواستم نفرین کنم همشهریانم را و ناگه
آن پلنگِ منزوی در رنجِ زنجان یادم آمد !
.
#حسین_جنتی
.
@h_jannati
.
Forwarded from دِلِ لَــعْلْ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،
غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم
دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند
غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم
اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم
چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم!
درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،
هرس پنداشتم، پس شاخه ای دیگر در آوردم!
به خود آرایشِ "بَزمی" گرفتم تا بیاسایم
غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم
جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم
به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم
ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است
زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم
زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم
طلا در کوره کردم، مُشتِ خاکستر درآوردم!
.
@h_jannati
.
همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،
غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم
دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند
غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم
اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم
چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم!
درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،
هرس پنداشتم، پس شاخه ای دیگر در آوردم!
به خود آرایشِ "بَزمی" گرفتم تا بیاسایم
غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم
جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم
به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم
ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است
زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم
زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم
طلا در کوره کردم، مُشتِ خاکستر درآوردم!
.
@h_jannati
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
روزی اگر زمان به عقب رفت،
لَختی در آن دقایقِ بشکوه،
امروز را ببین ز سر کوه
برگرد کُنجِ غار محمد!
والاپیامدار! محمد!
.
#حسین_جنتی
.
@h_jannati
.
روزی اگر زمان به عقب رفت،
لَختی در آن دقایقِ بشکوه،
امروز را ببین ز سر کوه
برگرد کُنجِ غار محمد!
والاپیامدار! محمد!
.
#حسین_جنتی
.
@h_jannati
.