از این هیاهوی زندگی بیزارم. از اینکه همهچیز در جریان و حرکت است کلافه و عصبیام. زندگی بیاعتنا ادامه دارد و از این ادامه داشتن متنفرم.
خستگی رو تموم احساسات و افکارم غالب شده. ناراحتم، عصبیم، مضطربم ولی بیشتر از همهی اینها فقط خستهام.
انقدر خستهام که جون نگهداشتن چیزهای مهم زندگی رو هم ندارم. دونه دونه هرچی که دارم رو از دست میدم. توان غصهخوردن هم ندارم. آها خب اینم رفت. اینم تموم شد. عه از دستش دادم. خب دیگه نیست. به همین سادگی دیگه هیچی مهم نیست.
رو سطح زندگی شناورم. مثل یه تیکه چوب شکسته و رهاشده تو اقیانوس. رو آب شناورم و جز آسمون خالی و اقیانوسی که منو پس میزنه چیزی ندارم.
Graymin
امروز از اون روزهاست که اگه خونه بودم کل روز رو دراز میکشیدم و به سقف زل میزدم.
_البته سر کار بودم و نصف روز رو فقط به درختها زل زده بودم_
زندگیم به حداقلترین حد زیبایی رسیده.
درواقع میتونم بگم اینجا تو زندگی من هیچ زیبایی وجود نداره.
درواقع میتونم بگم اینجا تو زندگی من هیچ زیبایی وجود نداره.
سرتاسرم را بگردی از رویاهایم فقط لکههایی شرمآور پیدا میشود. از آدمها و خاطراتشان فقط عکسهایی سیاه و سفید شکسته باقی مانده.
از طبیعت روحم فقط یک کویر تفتیده و یک درخت خشکیده دارم. از آسمانم فقط یک شب بیستاره مانده. روی قلبم گرد و خاک نشسته و تو بگو اینجا خوشحالی پیدا میشود؟
از طبیعت روحم فقط یک کویر تفتیده و یک درخت خشکیده دارم. از آسمانم فقط یک شب بیستاره مانده. روی قلبم گرد و خاک نشسته و تو بگو اینجا خوشحالی پیدا میشود؟
رهایی؟ هرگز اتفاق نمیافتد. بگو چطور ممکن شود وقتی به زندگی محکوم شدهایم. رویای آزادی تو را گرفتار میکند، بعد از رهایی، خود رهایی تو را به اسارت میگیرد. ما به دنیا آمدیم تا زندانی این زندگی باشیم. توجه کن حتی مرگ هم رهایی نیست، پایان است.