گفت: خودم نیز مایل بودم که آدم خیلی خوشحالی باشم. یا لااقل آدم غمگینی که میداند سبب غم و اندوهاش چیست. کاش میشد با یک خنجر که تا نیمه در قلبم فرو رفته است زندگی کنم و هر کس که مرا دید به او بگویم:«ببین، من یه خنجر توی قلبم دارم؛ به همین دلیل خوشحال نیستم.»
مشخص و قانعکننده.
مشخص و قانعکننده.
بزرگ شدم و فهمیدم بزرگ شدن آن قدر ها هم حال نمیدهد.
بیشتر وقت ها بد می گذرد ، سخت میگذرد گاهی هم از روی من میگذرد.
فهمیدم چاره ای ندارم ، دلم میخواست ، اما نمیتوانستم برگردم ، میگفتند نمیشود. احمق نباش ، مشکل همین بود ؛ من دلم میخواست احمق باشم.
آدم احمق نمیفهمد درد چیست.
من دلم میخواست احمق باشم.
بیشتر وقت ها بد می گذرد ، سخت میگذرد گاهی هم از روی من میگذرد.
فهمیدم چاره ای ندارم ، دلم میخواست ، اما نمیتوانستم برگردم ، میگفتند نمیشود. احمق نباش ، مشکل همین بود ؛ من دلم میخواست احمق باشم.
آدم احمق نمیفهمد درد چیست.
من دلم میخواست احمق باشم.
یه اخلاق جالبی ام دارم اینه که اونقدر به یه سری ادما تو زندگیم فرصت میدم، اونقدر همه جوره خودمو میزارم وسط، اونقدر چشممو رو همه چی میبندم، که آخرش اگر رفتم و تموم کردم، طرف میدونه دیگه فرصتی برای برگشتن و بخشیدن نداره!
من به تو نگاه میکنم و از خودم خجالت میکشم.
هر وقت که نگات میکنم و دوست داشتنو تو چشمات میبینم از خودم خجالت میکشم.
از خودم که تو چقدر دوسم داری اما من…
من کسی ام که در گذشته نابود شده و در همون گذشته از بین رفته.
من کسی ام که چیز زیادی ازش باقی نمونده.
بقول خودت گارد دارم، اعتمادی ندارم.
سخت میگیرم.
اره،خیلی سخت میگیرم.
بگذریم…
اینا چیزیو تغییر نمیده، من هر وقت بهت نگاه میکنم خجالت میکشم که اونقدری که باید دوست ندارم و میترسم زمانی دوست داشته باشم که دیر شده باشه.
که از تو فقط قدمای رفتت باقی مونده باشه.
هر وقت که نگات میکنم و دوست داشتنو تو چشمات میبینم از خودم خجالت میکشم.
از خودم که تو چقدر دوسم داری اما من…
من کسی ام که در گذشته نابود شده و در همون گذشته از بین رفته.
من کسی ام که چیز زیادی ازش باقی نمونده.
بقول خودت گارد دارم، اعتمادی ندارم.
سخت میگیرم.
اره،خیلی سخت میگیرم.
بگذریم…
اینا چیزیو تغییر نمیده، من هر وقت بهت نگاه میکنم خجالت میکشم که اونقدری که باید دوست ندارم و میترسم زمانی دوست داشته باشم که دیر شده باشه.
که از تو فقط قدمای رفتت باقی مونده باشه.
من به یه نتیجهای رسیدم که هربار یکی از اخلاقایِ بدمو بخاطر یه نفر کنار میزارم اون آدم جوری به من ثابت میکنه که انگار درست ترین کار ادامه دادن اون اخلاق تا آخر عمرمه.
مهم ترین چیزی که تو زندگیم یاد گرفتم این بود که هیچکس همونطور که شناخته بودم باقی نمیمونه ، این آدما به مرور زمان خود واقعیشون رو نشون میدن اونی که چند وقته میشناسیش خودِ واقعیش نیست بلکه داره یه چیز بهتری از خودش نشون میده و زمان میبره که واقعیت درونشو ببینی ، شخصیت واقعیشو رو کنه.
من از این واقعیت متنفرم که فکر می کنم تنها راهی که می تونم از خودم محافظت کنم تنها بودنه.
شما از یه جایی به بعد تو زندگی از هیچ رفتن و قطع ارتباط و رفتاری دیگه سوپرایز نمیشی نه اینکه انتظار داشته باشیها صرفا برات عادت شده که محبت و دلبستگی در لحظه میتونه از بین بره.
دغدغه چیزی نیس که آدم به زبون میاره. دغدغه چیزیه که باعث سکوتت میشه.
من بهت افتخار میکنم اگه تا امروز تنها کاری که کردی جمع و جور کردن تکههای شکستهی خودت بوده.
وقتی با دستات اشکام رو پاک کردی نمیدونستم یه روز با همون دستا پسم میزنی.
ازت متنفر نیستم، فقط ازت نا امید شدم چون به هرچیزی که میگفتی نمیشی، تبدیل شدی و هر کاری که گفتی نمیکنی رو کردی.
من عاشقانه دوستش داشتم
و او عاقلانه ترکم کرد. منطقِ او
حتی از حماقت من احمقانه تر بود.
و او عاقلانه ترکم کرد. منطقِ او
حتی از حماقت من احمقانه تر بود.