+¨^¨+ɢʟօօʍʏ+¨^¨+
52 subscribers
503 photos
8 videos
2 links
°به علت داشتن مشکلات روحی و روانی
از داشتن رفتار مناسب معذوریم!°

-❥𝕋𝕖𝕩𝕥-
-❥𝔹𝕚𝕠-
-❥ℙ𝕣𝕠-
-❥𝕄𝕦𝕤𝕚𝕔-
Download Telegram
دیر یا زود زندگیت میشه شبیه قضاوت های اشتباهی که از آدما کردی!
من حالم بهم میخوره.
از آدمای تو این خونه.
از افکارشون.
از اینکه انقدر احمقن ، از اینکه اینجوری میوفتن به جون هم.
کاش وقتایی که دعوا میشد
یه دری تو اتاقم وجود داشت که وقتی بازش میکردم منو وارد یه دنیای دیگه میکرد.
یه دنیا که برای چند ساعتم که شده یادم بره این آدمارو.
فکر کن، تا همین یکسال پیش یه سری از آدما و دوستات تو زندگیت بودن که از انتخاب عکس پروفایلش تا عوض کردن شغلش، تا امروز نهار چی بخورن و تو روابطشون چطوری رفتار کنن و هزار چیز ریز و درشت دیگه باهات مشورت می‌کردن و از هر دری باهم حرف می‌زدید، زندگی همینقدر عجیبه که پارسال یه آدمایی تو زندگیت بودن که فکر میکردی ابدی‌ان ولی الان نه برات مهمن و نه حتی خبری ازشون داری. پس اینقدر واسه آدما حرص نخور، آدما از زندگیت می رن، تو آدمای جدید و بسته به انرژی جدیدی که داری جذب می کنی.
فرق من و تو اونجایی معلوم شد که من خودمو میکشتم که نادیده بگیرمت ولی تو بدون هیچ تلاشی منو نمیدیدی :)
از خودت بدی دیدم ولی از اونی که بدشو میگفتی نه.
رو مخ ترین قسمت قطع ارتباط کردن با کسی که باهاش صمیمی بودی اونجاست که هی میخوای اتفاقاتی که تو طول روز میوفته رو واسش تعریف کنی ولی یادت میوفته که دیگه نباید باهاش در ارتباط باشی.
شاید آدمای دورت تورو واسه چند روز و چند ساعت بخوان اما من فرقم با تک تک اونا اینه که من تورو واسه لحظه به لحظه زندگیم میخوام.
حتی وقتایی که از خوشحالی توو خودم نمیگنجم تورو میخوام تا در کنارت خوشحال‌تر بشم.
حتی وقتایی که دلم از زمین و زمان پره تورو میخوام که در کنارت آروم بشم و زخمای دلم رو بپوشونی.
میدونستی تو تنها نیاز من برای ادامه دادنی؟:)
یکی از سختی های بزرگ شدن اینه که مجبوری به یه سری از آدما اعتماد کنی تا یاد بگیری به هیچکس خیلی اعتماد نکنی .
‏تنها که می‌ماند، سخت افسرده بود و می‌خواست کسی را صدا کند تا هم‌دمش باشد اما از پیش می‌دانست که با دیگران حالش از این‌ که بود، بدتر می‌شد.

‌_ تولستوی.
دلم برای آدمایی که دوست دارن به من نزدیک باشن میسوزه.
نمیدونن چقدر حالم از آدما بهم میخوره.
حتی از دوستای خودم.
انسان مزخرف ترین خلقت بود.
و من هنوز دلیل خلقت انسان رو نفهمیدم.
چرا که اگر انسان دستش به خورشید هم برسه نابودش میکنه.
‏به بدبختی و غم عادت کردم که هیچ؛ بلکه بهش معتادم شدم. حتی وقتایی که حالم نسبتا خوبه هم دنبال یه دلیل می‌گردم برای ناراحت شدن. اگه تلاشام نتیجه ندادن بی‌دلیل ناراحت می‌شم.
نه میشه رفت از اینجا ، نه جای موندنه.
ما جدا از هم غم انگیزیم..
با هم ، بیشتر.
تو فکر میکنی حواسم بهت نیست.
ولی فقط من احمق میدونم چقدر تا خرخره تو لجن گیرم اما باز تو یادمی و بهت فکر میکنم.
اینارو تو قرار نیست بفهمی. فقط فقط خودم میفهمم.
این روانیو خودت ساختی ؛ به چی زل میزنی؟
شاید میتونستی دوسم داشته باشیو فقط تو زمان اشتباه اومدم تو زندگیت.
گفت: خودم نیز مایل بودم که آدم خیلی خوشحالی باشم. یا لااقل آدم غمگینی که می‌داند سبب غم و اندوه‌اش چیست. کاش می‌شد با یک خنجر که تا نیمه در قلبم فرو رفته است زندگی کنم و هر کس که مرا دید به او بگویم:«ببین، من یه خنجر توی قلبم دارم؛ به همین دلیل خوشحال نیستم.»
‏مشخص و قانع‌کننده.
بزرگ شدم و فهمیدم بزرگ شدن آن قدر ها هم حال نمی‌دهد.
بیشتر وقت ها بد می گذرد ، سخت می‌گذرد گاهی هم از روی من می‌گذرد.
فهمیدم چاره ای ندارم ، دلم می‌خواست ، اما نمی‌توانستم برگردم ، می‌گفتند نمی‌شود. احمق نباش ، مشکل همین بود ؛ من دلم می‌خواست احمق باشم.
آدم احمق نمی‌فهمد درد چیست.
من دلم می‌خواست احمق باشم.
دیگه هیچی نمیتونه منو ناراحت کنه چون تقریباً همه ی اتفاقا افتاده.
یه اخلاق جالبی ام دارم اینه که اونقدر به یه سری ادما تو زندگیم فرصت میدم، اونقدر همه جوره خودمو میزارم وسط، اونقدر چشممو رو همه چی میبندم، که آخرش اگر رفتم و تموم کردم، طرف میدونه دیگه فرصتی برای برگشتن و بخشیدن نداره!