قصه دون - داستان و سرگرمی ویژه کودک و نوجوان
15 subscribers
8 photos
8 links
قصه کودک و نوجوان، قصه های آموزنده و شیرین، سرگرمی‌های متنوع

نشانی سایت:
https://ghe3doon.ir/

قصه دون برای بزرگ‌ترها:
@ghe3doon

کپی و انتشار داستان ها بدون کسب اجازه ممنوع است.

ارتباط با ادمین
@Iranshamim
Download Telegram
روزی روزگاری در جنگلی انبوه، دو شیر با شکوه به نام‌های سیمبا و موفاسا زندگی می‌کردند که با یکدیگر برادر بودند. هر دوی آنها قوی و قدرتمند بودند و همین موضوع آن‌ها را به شجاع‌ترین حیوانات جنگل تبدیل می‌کرد. اما سیمبا که بزرگتر از موفاسا بود شیر خودخواهی بود و خودش را بهتر از برادرش می‌دانست...


ادامه داستان را در نشانی زیر بخوانید:
https://ghe3doon.ir/the-story-of-the-selfish-lion/

#قصه_کودک #داستان_کودک #شیر #سیمبا #قصه_حیوانات #خودخواهی
روزی روزگاری خیار قرمزی به نام کاکلی در یک باغ بزرگ زندگی می‌کرد. کاکلی اصلا از رنگ خودش راضی نبود و همیشه احساس می‌کرد با خیارهای دیگر متفاوت است. او فقط یک آرزو داشت آن هم این بود که رنگش مانند همه خیارها سبز باشد. کاکلی به دوستان سبز خود حسادت می‌کرد چرا که می‌دید…


ادامه این قصه را در نشانی زیر بخوانید:
https://ghe3doon.ir/the-story-of-the-red-cucumber/

#قصه_کودک #داستان_کودک #قصه_میوه_ها #تفاوت #داستان_آموزنده #قصه_آموزنده
روزی روزگاری خرس کوچکی به نام بنی با خانواده اش در یک جنگل سرسبز زندگی می‌کردند. بنی همیشه دلش می‌خواست به دیگران کمک کند و خرس مفیدی باشد.

یک روز، بنی دوستش خرگوش را در جنگل دید که تلاش می‌کرد سبد سنگینی پر از هویج را به خانه‌اش ببرد. بنی می‌خواست به دوستش کمک کند اما نمی‌دانست چطور. او خیلی کوچک بود و خانه خرگوش هم آنقدر دور بود که حمل سبد به آن بزرگی برای خرس کوچولو کار سختی بود...

برای خواندن ادامه قصه به نشانی زیر مراجعه کنید:
https://ghe3doon.ir/little-bear-help/

#داستان_آموزنده #قصه_آموزنده #قصه #داستان #قصه_کودک #قصه_حیوانات #خرس #خرگوش #کمک #یاری #کمک_به_دیگران
قصه پسربچه‌ای که از گوجه فرنگی خوشش نمی‌آمد!
روزی روزگاری پسر کوچکی بود که گوجه فرنگی دوست نداشت. او از رنگ قرمز گوجه فرنگی ها خوشش نمی‌آمد. به همین خاطر همیشه گوجه فرنگی های غذایش را از داخل ظرف غذا جدا می‌کرد و از خوردن آنها خودداری می‌کرد.

یک روز پسرک در اتاقش خوابیده بود که با صدایی عجیب از خواب بیدار می‌شود. وقتی پسر کوچولو چشم‌هایش را باز می‌کند با یک گوجه فرنگی بزرگ داخل اتاقش روبرو می‌شود...

برای خواندن ادامه داستان به نشانی زیر مراجعه کنید:
https://ghe3doon.ir/a-child-who-did-not-like-tomatoes/

#قصه_آموزنده #قصه_میوه_ها #گوجه_فرنگی #گوجه #داستان_آموزنده #قصه_کودک #داستان_کودک
قصه جک و پادشاه ظالم

روزی روزگاری پادشاه ظالم و پول دوستی بود که از مردمش مالیات سنگین می‌گرفت. تنها چیزی که برای پادشاه مهم بود ثروت و دارایی هایش بود و حاضر بود برای جمع کردن ثروت بیشتر دست به هرکاری بزند.

مردم از پادشاه بسیار ناراضی بودند. کم کم صدای اعتراض های مردم به گوش پادشاه رسید. مردم احساس می کردند که با آنها ناعادلانه رفتار می‌شود و به دلیل مالیات های بالا زندگی‌شان سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد.

برای مطالعه ادامه قصه به نشانی زیر مراجعه کنید:
https://ghe3doon.ir/jack-and-the-cruel-king/

#داستان_آموزنده #قصه_آموزنده #قصه_کودک #پادشاه #ظلم #ثروت #فقر
قصه شاه هویج و مزرعه سرسبز

روزی روزگاری در یک مزرعه سرسبز، سبزیجات مختلفی در صلح و شادی زندگی می‌کردند. فرمانروای این مزرعه، هویج مهربان، پر تلاش و بخشنده ای به نام شاه هویج بود.

شاه هویج هر روز صبح زود از خواب بلند می‌شد و به سبزیجات مزرعه سر می‌زد. او دلش می‌خواست مطمئن شود همه سبزیجات، قوی و سالم هستند و به خوبی رشد می‌کنند. پادشاه مهربان هر بار که می‌دید هویج‌ها به اندازه کافی بزرگ شده‌اند و کاهوها، فلفل ها و ریحان ها سبز و خوش رنگ هستند لبخند زیبایی روی صورتش می‌نشست.

برای خواندن ادامه قصه به نشانی زیر مراجعه کنید:
https://ghe3doon.ir/the-carrot-king-and-the-green-field/

#داستان #قصه #قصه_کودک #مهربانی #پادشاه #هویج #خرگوش #بخشش #همکاری #تلاش #قصه_آموزنده
قصه مرغی که تخم های عجیب و غریب می‌گذاشت

روزی روزگاری در یک مزرعه بزرگ، حیوانات مختلف با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می‌کردند. بین آن‌ها مرغی به نام رُزی بود که تخم های متفاوتی می‌گذاشت. تخم‌های رزی به جای سفید، زرد رنگ بودند!

رزی هر وقت از خواب بیدار می‌شد به این امید که تخم معمولی گذاشته باشد اطرافش را زیر و رو می‌کرد. اما وقتی باز هم می‌دید تخم زرد گذاشته با ناراحتی آن را گوشه‌ای پنهان می‌کرد تا چشم صاحب مزرعه به آن نیفتد...

برای خواندن ادامه قصه به نشانی زیر مراجعه کنید:
https://ghe3doon.ir/rich-chicken-and-strange-eggs/

#داستان_آموزنده #قصه_آموزنده #مرغ #روباه #مهربانی #دوستی #قصه_حیوانات #مزرعه #تخم_طلا #مرغ_تخم_طلا
قصه سارا و احترام به بزرگترها

روزی سارا همراه مادربزرگش به بازار محله رفته بود تا برای خرید به او کمک کند. سارا وقتی از کنار یک مغازه رد می‌شد عروسک قشنگی دید و به مادربزرگش گفت: مامان بزرگ من اون عروسک رو می‌خوام. میشه برام بخرید؟

مادربزرگ سارا با لبخندی گفت: سارا جان، الآن پول کافی برای خرید عروسک ندارم. باشه یه روز دیگه که با هم اومدیم بازار. سارا که خیلی دلش می‌خواست عروسک را همان روز به خانه ببرد و با آن بازی کند با ناراحتی گفت: مادربزرگ تو منو دوست نداری. تو فقط دوست داری تلویزیون ببینی و چای بخوری. من دیگه با تو حرف نمی‌زنم. مادربزرگ از این حرف سارا ناراحت شد...

برای مطالعه ادامه داستان به نشانی زیر مراجعه کنید
https://ghe3doon.ir/sara-and-respect-for-elders/

#داستان_آموزنده #قصه_آموزنده #احترام #احترام_به_بزرگترها #مادربزرگ #بداخلاقی #خوش_اخلاقی #جادوگر #قهر #محبت #مهربانی #عروسک