اولین باری که فهمیدم دوستم داره، حس کردم استخونام دارن ذوب میشن. گوشیو گذاشتم کنار و چشمامو بستم و سعی کردم خودم رو کنارش تصور کنم. نشد. و نشد.
با هر کسی آشنا میشم سعی میکنم لحظهی رفتنش رو تصور کنم. دلیلی که میاره چیه؟ و آیا اصلا دلیلی میاره؟ آدما رو از نحوهی رفتنشون بهتر میشه شناخت. حیف که اون شناخت دیگه زیاد به درد نمیخوره.
.
وقتی هنوز نرفتهای شوق رفتن داری اما لَختیِ سکون به ماندن فرا میخواندت. نمیدانی تا کجا میتوانی رفت و نمیدانی این حرکت چه احساسی در تو ایجاد خواهد کرد. اما اگر حرکت کردی و رفتی و آهستهآهسته فهمیدی در رفتن چیزی نیست - کما اینکه در سکون هم نبود - باز میایستی. حالا تو دوباره ساکنی اما اینبار آرام. به دیگرانی که در حرکتاند به دیدهی حسرت نمینگری، بلکه لبخند میزنی و با خود میگویی او هم بهزودی باز میایستد. به اختیار یا اجبار.
تو دوباره ساکنی اما این سکون بالندهتر است از سکون قبل از رفتن. حتی بالندهتر از رفتن!
فرق است بین ماشینی که حرکت نکرده با ماشینی که بازایستاده است. چگونه میتوان از هم تشخیصشان داد؟ ببین پشت کدامیک خط ترمز بهجا مانده است!
خط ترمز تو چیست؟
مصطفا موسوی
@ghamyazeh
وقتی هنوز نرفتهای شوق رفتن داری اما لَختیِ سکون به ماندن فرا میخواندت. نمیدانی تا کجا میتوانی رفت و نمیدانی این حرکت چه احساسی در تو ایجاد خواهد کرد. اما اگر حرکت کردی و رفتی و آهستهآهسته فهمیدی در رفتن چیزی نیست - کما اینکه در سکون هم نبود - باز میایستی. حالا تو دوباره ساکنی اما اینبار آرام. به دیگرانی که در حرکتاند به دیدهی حسرت نمینگری، بلکه لبخند میزنی و با خود میگویی او هم بهزودی باز میایستد. به اختیار یا اجبار.
تو دوباره ساکنی اما این سکون بالندهتر است از سکون قبل از رفتن. حتی بالندهتر از رفتن!
فرق است بین ماشینی که حرکت نکرده با ماشینی که بازایستاده است. چگونه میتوان از هم تشخیصشان داد؟ ببین پشت کدامیک خط ترمز بهجا مانده است!
خط ترمز تو چیست؟
مصطفا موسوی
@ghamyazeh
[سنگ قبر]
قرار بود کار خرید سنگ قبر برای پدر مرحوم دوستم را من انجام بدهم. به یک سنگتراشی بزرگ رفتم. داشتم بیصدا بین سنگهایش میچرخیدم که یکی از پشت سر گفت:
- «یکی میخوای؟»
بیهوا و بدون برگشتن پرسیدم:
+ «مگه بقیه چندتا میخرن؟»
- «نه خدا نکنه، گفتم شاید همکار باشی». جواب عجیبی داده بودم ظاهرا!
+ «نه یکی».
- «برای خودت میخوای؟» اینبار او سوال عجیبی پرسیده بود.
+ «نه خودم که زندهم انگاری.» هول شد و گفت:
- «نه دیدم سیاه نپوشیدی...» پیش خودم گفتم لابد کسان دیگری با حال دیگری مشتریاش بودهاند. گفتم:
+ «این مردهها هم خودشون سفید میپوشن انتظار دارن ما سیاه بپوشیم!»
- مردهها مردهن که انظار نکشن!» نوبت من بود که بخندم.
+ «نه والا، با مرحوم نسبتی ندارم. ولی اگه توی قیمتش فرق داره برای بابام میخوام. اصلا برای خودم میخوام. پیشخرید ندارید؟» خندید و گفت:
- «اتفاقا یکی از آشناها اومد برای خودش خرید. اما بعد که فوت شد خبر شدم بچههاش اون سنگ رو نذاشتن.»
+ «اون دیگه زیادی دستش از دنیا کوتاه شده.»
شروع کرد به قیمت دادن. غر زدم که:
+ «قیمتا چه زیاده! با این پولا میشه خونه ساخت!»
- «همینم خونهست».
+ «راست میگی. ویوش هم ابدیه...»
قیمتها را پرسیده بودم. کاری نداشتم. داشتم میرفتم که چشمم خورد به یک سنگ قبر که فقط یک کلمه گوشهی بالای سمت راست آن نوشته شده بود: «همین؟» وقت نبود که چیزی بپرسم. جیز زیادی هم برای پرسیدن نبود. برگشتم. توی راه به این فکر کردم که دوست دارم سنگ قبرم مثل همین سنگ آخر باشد، اما نوشته به جای گوشهی سمت راست بالا، گوشهی سمت چپ پایین آن باشد. علامت سؤال را هم بردارم. آن لحظه دیگر سوالی نمیماند. حتی دلم خواست قبرم کنار همان قبر بیفتد:
«همین؟»
- «همین!».
مصطفا موسوی
قرار بود کار خرید سنگ قبر برای پدر مرحوم دوستم را من انجام بدهم. به یک سنگتراشی بزرگ رفتم. داشتم بیصدا بین سنگهایش میچرخیدم که یکی از پشت سر گفت:
- «یکی میخوای؟»
بیهوا و بدون برگشتن پرسیدم:
+ «مگه بقیه چندتا میخرن؟»
- «نه خدا نکنه، گفتم شاید همکار باشی». جواب عجیبی داده بودم ظاهرا!
+ «نه یکی».
- «برای خودت میخوای؟» اینبار او سوال عجیبی پرسیده بود.
+ «نه خودم که زندهم انگاری.» هول شد و گفت:
- «نه دیدم سیاه نپوشیدی...» پیش خودم گفتم لابد کسان دیگری با حال دیگری مشتریاش بودهاند. گفتم:
+ «این مردهها هم خودشون سفید میپوشن انتظار دارن ما سیاه بپوشیم!»
- مردهها مردهن که انظار نکشن!» نوبت من بود که بخندم.
+ «نه والا، با مرحوم نسبتی ندارم. ولی اگه توی قیمتش فرق داره برای بابام میخوام. اصلا برای خودم میخوام. پیشخرید ندارید؟» خندید و گفت:
- «اتفاقا یکی از آشناها اومد برای خودش خرید. اما بعد که فوت شد خبر شدم بچههاش اون سنگ رو نذاشتن.»
+ «اون دیگه زیادی دستش از دنیا کوتاه شده.»
شروع کرد به قیمت دادن. غر زدم که:
+ «قیمتا چه زیاده! با این پولا میشه خونه ساخت!»
- «همینم خونهست».
+ «راست میگی. ویوش هم ابدیه...»
قیمتها را پرسیده بودم. کاری نداشتم. داشتم میرفتم که چشمم خورد به یک سنگ قبر که فقط یک کلمه گوشهی بالای سمت راست آن نوشته شده بود: «همین؟» وقت نبود که چیزی بپرسم. جیز زیادی هم برای پرسیدن نبود. برگشتم. توی راه به این فکر کردم که دوست دارم سنگ قبرم مثل همین سنگ آخر باشد، اما نوشته به جای گوشهی سمت راست بالا، گوشهی سمت چپ پایین آن باشد. علامت سؤال را هم بردارم. آن لحظه دیگر سوالی نمیماند. حتی دلم خواست قبرم کنار همان قبر بیفتد:
«همین؟»
- «همین!».
مصطفا موسوی
نوشته بودم «عاشق لحظهی جادویی جوشیدن قهوه و بالا اومدنش توی قهوهجوشم. بهم یه حس بهدنیا اومدن میده». گفت نمیدونستم انقدر عاشق قهوهای! گفتم نه، در حد معمولی دوست دارم. کلمهی عاشق رو برای جوشیدنش بهکار بردم نه خودش.
و به این فکر کردم که گاهی آدمها فقط عاشق دیدنِ جوشیدنِ کسی هستن. لحظهی سر رفتنش. و بعد دیگر براشون جادویی نداره.
و به این فکر کردم که گاهی آدمها فقط عاشق دیدنِ جوشیدنِ کسی هستن. لحظهی سر رفتنش. و بعد دیگر براشون جادویی نداره.
میپرسه روبهراهی؟
«روبهراه»! چه کلمهی خوبی برای پرسیدن از حال یه نفر! انگار آدمیزاد رفتنی داره. و حالش که خوب باشه «رو» میکنه «به» سمت «راه»ش برای رفتن.
«روبهراه»! چه کلمهی خوبی برای پرسیدن از حال یه نفر! انگار آدمیزاد رفتنی داره. و حالش که خوب باشه «رو» میکنه «به» سمت «راه»ش برای رفتن.
غمـــیازه
[سنگ قبر] قرار بود کار خرید سنگ قبر برای پدر مرحوم دوستم را من انجام بدهم. به یک سنگتراشی بزرگ رفتم. داشتم بیصدا بین سنگهایش میچرخیدم که یکی از پشت سر گفت: - «یکی میخوای؟» بیهوا و بدون برگشتن پرسیدم: + «مگه بقیه چندتا میخرن؟» - «نه خدا نکنه، گفتم…
خیلی عجیبه! این نوشته کاملا انتزاعی بود! یعنی هیچکدوم از این مکالمهها واقعیت نداشت و من «همین» رو وسط نوشتن اون متن به ذهنم زد!
غمـــیازه
خیلی عجیبه! این نوشته کاملا انتزاعی بود! یعنی هیچکدوم از این مکالمهها واقعیت نداشت و من «همین» رو وسط نوشتن اون متن به ذهنم زد!
یه اتفاق عجیب دیگه هم حول این افتاد که حال ندارم تعریف کنم!
«دوست داشتن تو» کار راحتیه، اما «دوستدار تو بودن» کار سختی. اولی راحته چون تو زیبایی و دومی سخته چون ظریفی.
مثل فرق کسی که دوست داره یه گل رو بو کنه و نگاه کنه (حتی به قیمت چیدن و از بین بردنش) و کسی که گل رو میکاره، ازش نگهداری میکنه و در یک کلمه «پرورش میده».
تو خریدار زیاد داری اما من همیشه خواستهم که باغبونت باشم.
مثل فرق کسی که دوست داره یه گل رو بو کنه و نگاه کنه (حتی به قیمت چیدن و از بین بردنش) و کسی که گل رو میکاره، ازش نگهداری میکنه و در یک کلمه «پرورش میده».
تو خریدار زیاد داری اما من همیشه خواستهم که باغبونت باشم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«چنگیز» با صدای ایمان حیدری و شعر بنده
.
دست تو بر چهرهی من روییده است. ریشه در ریش من دارد این نهال که تا آسمان تن تو قد کشیده. پل زده از من تا تو. پلی چنین لطیف... پلی چنین مستحکم!
دست تو بهشت را به جهنم متصل کرده. و مثل یک عفو بزرگ، تمام جهنمیان را به بهشت راه داده. از صورت من تا سینهی تو. دست تو تمام اهالی سرزمین وجود مرا ابراهیم کرده و از آتش به گلستان رسانده.
دست تو به خدا یاد داده که نوازش بزرگتر از آفرینش است.
مصطفا موسوی
@ghamyazeh
دست تو بر چهرهی من روییده است. ریشه در ریش من دارد این نهال که تا آسمان تن تو قد کشیده. پل زده از من تا تو. پلی چنین لطیف... پلی چنین مستحکم!
دست تو بهشت را به جهنم متصل کرده. و مثل یک عفو بزرگ، تمام جهنمیان را به بهشت راه داده. از صورت من تا سینهی تو. دست تو تمام اهالی سرزمین وجود مرا ابراهیم کرده و از آتش به گلستان رسانده.
دست تو به خدا یاد داده که نوازش بزرگتر از آفرینش است.
مصطفا موسوی
@ghamyazeh
.
گوش دادن به تو لذتبخشه. چه موسیقیت غمگین باشه چه شاد. حتی سکوتت... جاده که قشنگ باشه هر چیزی میچسبه. جادهت قشنگه.
مصطفا موسوی
@ghamyazeh
گوش دادن به تو لذتبخشه. چه موسیقیت غمگین باشه چه شاد. حتی سکوتت... جاده که قشنگ باشه هر چیزی میچسبه. جادهت قشنگه.
مصطفا موسوی
@ghamyazeh
.
اگه من سال باشم، تو بهارمی. اگه بهار باشم، تو اردیبهشتمی. اگه اردیبهشت باشم تو شیرازمی. اگه شیراز باشم تو حافظمی. اگه حافظ باشم تو غزلمی. اگه غزل باشم تو شاهبیتمی. اگه شاهبیت باشم تو مضمونمی. اگه مضمون باشم تو کلمهمی. اگه کلمه باشم... نه! از این جلوتر نمیشه رفت. من کلمه باشم، تو هم کلمه باش. کلمه همهچیزه. ما با هم همهچیزو میسازیم!
مصطفا موسوی
@ghamyazeh
اگه من سال باشم، تو بهارمی. اگه بهار باشم، تو اردیبهشتمی. اگه اردیبهشت باشم تو شیرازمی. اگه شیراز باشم تو حافظمی. اگه حافظ باشم تو غزلمی. اگه غزل باشم تو شاهبیتمی. اگه شاهبیت باشم تو مضمونمی. اگه مضمون باشم تو کلمهمی. اگه کلمه باشم... نه! از این جلوتر نمیشه رفت. من کلمه باشم، تو هم کلمه باش. کلمه همهچیزه. ما با هم همهچیزو میسازیم!
مصطفا موسوی
@ghamyazeh
.
دقیقترین چیزی که باهاش به افرادی جز خودمون اشاره میکنیم «دیگری» هست. هر آدمی، هرچقدر نزدیک به ما، در نهایت تماما از ما جداست و با ما غریبه.
آدمها دیگراناند.
مصطفا موسوی
@Ghamyazeh
دقیقترین چیزی که باهاش به افرادی جز خودمون اشاره میکنیم «دیگری» هست. هر آدمی، هرچقدر نزدیک به ما، در نهایت تماما از ما جداست و با ما غریبه.
آدمها دیگراناند.
مصطفا موسوی
@Ghamyazeh