گنج حضور متن کامل برنامه‌ها - Ganje Hozour
3.99K subscribers
3.38K photos
525 videos
1.46K files
1.69K links
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰)

مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.» تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
Download Telegram
کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود
تا بُوَد کارَت سلیم از چشمِ بَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱)

خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدُزد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲)

از چشمانِ من‌ذهنی‌ات کار را پنهان کن تا از چشمِ بد، انرژیِ بدی که خودت و انسان‌هایِ من‌ذهنی دیگر به تو می‌توانند برسانند، سالم بمانی.

می‌بینید که این لحظه ولی فضا را باز نمی‌کنیم هم چشمِ بدِ ضررزنندۀ خودمان رویِ ما اثر دارد هم چشمِ بد انرژیِ بد دیگران ازطریق قرین.

بارها این قضیه را از فیزیک خوانده‌ایم که ناظر جنسِ منظور را تعیین می‌کند، ناظر انرژیِ منظور را تعیین می‌کند.

تنها منظوری که انرژی‌اش خراب نمی‌شود، فضایِ گشوده‌شده است؛ یعنی ما با چشمِ بدمان روی خدا نمی‌توانیم اثر بگذاریم.

اگر تسلیم بشویم خداوند می‌تواند رویِ ما اثر بگذارد، اما اگر تسلیم نشویم، من‌ذهنی داشته باشیم نه‌تنها خودمان به خودمان ضرر می‌زنیم، هر من‌ذهنی هم از‌طریقِ قرین می‌تواند جنسِ ما را تعیین کند که ممکن است از جنسِ درد باشد، ما را به‌صورت درد تعیین کند که ما خودمان را از جنسِ درد بدانیم.

یکی از مهم‌ترین کارهایی که ما در بزرگ کردن کودکانمان می‌توانیم رعایت کنیم این است که از جنسِ عشق بشویم، از جنسِ زندگی بشویم و زندگی را، عشق را در درونِ آن‌ها به ارتعاش دربیاوریم.

و آن‌ها در درون ارتعاش به زندگی را تجربه کنند، حتی در کودکی؛ یعنی به‌عنوانِ زندگی و امتدادِ زندگی شناسایی بشوند قبل‌ از این‌که این همه به زحمت بیفتند.

پس بنابراین دامِ مُزد این فضایِ گشوده‌شده است.

می‌گوید: «خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد» در این لحظه تسلیم را به خداوند می‌کنید شما خودتان را.

پس در این لحظه یک اتفاق این لحظه هست، یکی هم فضایِ گشوده‌شده، شما خودتان را تسلیم فضایِ گشوده‌شده می‌کنید نه اتفاق، اتفاق را فقط می‌پذیرید.

تسلیم بی‌عملی و زیرِ پا له شدن و عدمِ دفاع از حقِ خود نیست، تسلیم یعنی فضاگشایی و تغییر اتفاقِ این لحظه با خرد زندگی است.

اگر ستیزه کنیم خرد به عملِ ما نمی‌ریزد.

«خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد» این فضایِ گشوده‌شده را مولانا اسمش را دامِ مُزد می‌گذارد.

اگر در فضایِ گشوده‌شده باشید شما حتماً مزد می‌گیرید، این مُزد همان بار هست، همین میوه هست.

وقتی فضاگشایی کردید آن‌طور که اسمش را گذاشتیم «لی‌مع‌الله‌وَقت» یعنی زمانی‌که تو با خدا یکی هستی و هیچ‌چیزِ دیگر بین شما و خدا نیست، در آن‌صورت شما مُزد می‌گیرید، آن‌ موقع هست که ذهنِ شما خاموش است، چشمِ بد شما را نگاه نمی‌کند،

می‌توانید در حالی‌که من‌ذهنی صفر است، در آن لحظه، از اجزایِ من‌ذهنی که همانیدگی‌ها هستند، بدزدی، از خودت چیزی بدزدی؛ وگرنه نمی‌توانی بدزدی، من‌ذهنی نمی‌گذارد.

و همین‌طور این بیت:

رفته رهِ درشت من بارِ گران ز پشت من
دلبرِ بردبارِ من آمده برده بارِ من
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۸۳۷)

اگر شما فضا را باز کنید در اطرافِ اتفاق این لحظه، فضایِ گشوده‌شده دلبرِ بردبارِ شما است با خردِ کل و چالش‌هایِ شما را برای شما حل می‌کند، بارِ شما را می‌برد.

این دلبر بردبار است، صبور است، هر موقع با زندگی در مرکزمان همانیده می‌شویم، یکی می‌شویم و بین ما و او کسی نیست متوجه می‌شویم که اوست که با خردش کارهایِ ما را آسان انجام می‌دهد، راهِ‌حل دستِ او است.

پس رهِ درشتِ من که راه ستیزه بود و دعوا بود و قضاوت بود و مقاومت بود و درد بود، هر چیزی با درد انجام می‌شد، آن به پایان رسیده است.

داریم راجع‌به کار صحبت می‌کنیم که کار با من‌ذهنی با درد و مقاومت و گرفتاری و دود کردنِ انسان هست ولی با فضایِ گشوده‌شده به‌وسیلۀ خردِ زندگی، آسان انجام می‌شود.

یک دلبرِ بردباری هست که می‌خواهد بارِ ما را ببرد، ما به دوشِ من‌ذهنیِ خودمان کشیده‌ایم و تجربه نشان داده است که موفق نشده‌ایم، بسیار درد کشیده‌ایم، حالا موقعی است که از او کمک بگیریم و همین‌طور این بیت:

8️⃣7️⃣6️⃣ ۴۵ 8️⃣7️⃣6️⃣
قبض دیدی، چارۀ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله می‌رویَد ز بُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲)

اگر دیدی دلت گرفت بدان که اتفاق این لحظه را جدی گرفتی، در مقابلش مقاومت می‌کنی، فضایِ گشوده‌شده را بستی، قبض.

یک بسط داریم که فضایِ درون باز می‌شود، یکی فضایِ درون جمع می‌شود.

در اثرِ جدی گرفتنِ خود، فکرهایِ خود و اتفاقِ این لحظه، ما جمع می‌شویم، قبض است و این قبض جسم است.

می‌گوید: تو باید چارۀ این قبض را بکنی برای این‌که آن‌موقع هر کاری بکنی، هر فکری بکنی به ضررت است، میوه هم ندارد.

آن موقع هرکار بکنی، هرفکری بکنی به ضررت است، میوه هم ندارد برای این‌که هر سَری از ریشه می‌روید.

قبض در زندگی ریشه ندارد، قبض یعنی از زندگی‌ قطع شده، الآن این چیزی که روییده قبض است، منقبض‌شدن است، جمع‌شدن است.

شما می‌خواهید میوه‌تان در این‌ لحظه، منقبض‌شدن باشد؟ اگر می‌بینی جمع شدی این میوه‌ایست که الآن می‌چینی، این سَری‌است که روییده روی «بُن» یعنی ریشه‌ای که زندگی نیست.

حالا عکسش:

بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۳)

دیدی دلت باز شد، خوشا به‌ حالت برای این‌که زندگی می‌خواهد به تو کمک کند.

می‌گویی دست من نیست؟ پس در این‌جا بیهوده گفته نشده که چارهٔ آن قبض کن.

همین‌که می‌بینی یک درد از گذشته آمد تو را، می‌خواهد مچاله کند، بدان که الآن باید فضا را باز کنی چارهٔ آن قبض را بکنی.

چارهٔ قبض فضاگشایی است، ولو این‌که سخت است اگر نمی‌توانید باید بگویید: نمی‌توانم و صبر کنید، ولی توی ذهنتان در هشیاری‌تان باشد که این قبض است و هرلحظه ممکن است یک آسیبی به خودم بزنم یا به دیگران بزنم، باید چارهٔ این را بکنم.

به ما می‌گوید چارهٔ آن قبض کن، نمی‌گوید بِایست یکی بیاید چاره بکند.

هر دوی این‌ها دست ماست، پس ما مسئول کار و میوهٔ خودمان هستیم.

معلوم است که قبض میوه نمی‌دهد برای این‌که در این بیت می‌گوید که: «بسط دیدی» اگر فضاگشایی کردی و فضاگشایی کردی بازهم فضاگشایی کن، «آب دِه»، برای این‌که وصل‌ شدی به خداوند هرچه بیشتر وصل می‌شوی آب بیشتری می‌آید.

اگر میوه درآمد، این‌ را با مردم شریک بشو و امروز گفت چه‌جوری، نه فشار برای تغییر دیگران یا قضاوت روی دیگران، بلکه مثل مؤذّن برو بالا، یک نقطهٔ بالا، چه‌جوری می‌روی بالا؟ با صفرکردن خودت.

گفتم، هرچه فروتن‌تر ما از ایوان بالاتر صحبت می‌کنیم و مردم حرف‌های ما را قبول می‌کنند و در این بیت می‌گوید:

8️⃣7️⃣6️⃣ ۴۶ 8️⃣7️⃣6️⃣
تُرک چون باشد، بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیزِ دَرگَهی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۵۶)

ترک یعنی ترکمن، می‌گوید: اوّل باید ترکمن باشی، اگر ترکمن باشی چادر پیدا می‌کنی.

چادر این فضای گشوده‌شده است، ترکمن کسی‌است که فضا را باز می‌کند.

می‌گوید: تو اوّل ثابت کن ترکمنی، اوّل دنبال چادر نگرد، خرگه نگرد، خرگه یعنی چادر بزرگ.

اوّل نگو این فضای یکتاییِ بزرگ که قرار بود من واردش بشوم کجاست؟
اوّل ترکمن بودنت را ثابت کن.

موقعی ما ترکمن بودن خودمان را، انسان بودنمان را، جنس خدا بودنمان را، اَلَسْت را ثابت می‌کنیم که مرکز را عدم می‌کنیم، تا زمانی که هشیارانه مرکز عدم نشده ما امتداد خدا یا جنس «اَلَست» یا «ترکمن» در این بیت نیستیم.

مخصوصاً هم که این ترکمن عزیز درگاه باشد، یعنی ما انسان‌ها عزیز درگاه هستیم، برای این‌که هشیاری ما را تکامل بخشیده تا الآن زندگی یا خدا در بهترین حالت به بی‌نهایت خودش در ما زنده بشود.

پس ما عزیز درگاه خداوند هستیم.

شما می‌گویید: چرا انقدر ذلیل شدیم؟ برای این‌که از خرد خدا استفاده نمی‌کنیم، همین الآن بیت‌های قبلی جواب‌تان را می‌دهد.

قبض به ما رو می‌کند ما چاره نمی‌کنیم، ما از قبض فکر و عمل می‌کنیم، این لحظه زندگی تفاوت نمی‌گذارد، متعصّب نیست که بگوید: این آقا یا خانم منقبض است.

منقبضی، مرکزت در بیرون منعکس می‌شود.

منبسطی، منبسط هستی و این انبساط در بیرون منعکس می‌شود.

انبساط درون شما در بیرون نیک است، انقباض درون شما در بیرون درد است.

دست کیست؟ دست شما.

خُوب اگر کسی خودش را رها کرده مثل درخت بید، بادهای مختلف می‌وزد این واکنش نشان می‌دهد، واضح است که کار ندارد، بار هم ندارد.

شما می‌گویید: این من هستم، من مهم هستم، برای خودم مهم هستم، مهم‌ترین آدم هستم، کسی به کمک من نمی‌آید، خودم کمک خودم هستم و می‌خواهم ببینم که اگر منقبض شدم چاره‌اش را بکنم، اگر منبسط شدم میوه‌ را ببینم و هرچه قدر بیشتر منبسط می‌شوم انعکاس این انبساط در بیرون نیک است، بی‌درد است.

هرچه منقبض می‌شوم با فکرم، با عملم هدفم را فاسد می‌کنم، به جایی نمی‌رسم، میوه‌ نخواهم داشت.

دیگر از این ساده‌تر نمی‌شود که مولانا می‌گوید و این بیت که بیت ۲۲۷۶ از دفتر پنجم است، می‌گوید:

چون تهی گشت و ، وجود او نماند
باز جانش را خدا در پیش خواند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۷۶)

یا می‌توانیم بگوییم: ««بازِ» جانش را خدا در پیش خواند»، وقتی انسان از من‌ِذهنی، از همانیدگی‌ها تهی می‌شود و وجود موهومی‌اش یعنی من‌ِذهنی‌اش نمی‌ماند، حالا اگر «باز» بخوانیم، بازِ جانِ او را خداوند به پیش خودش می‌خواند، خیلی ساده.

اگر «بازْ» بخوانیم می‌شود، دوباره جانِ انسان را به پیش خودش می‌خواند.

پس اوّلین کار این است که ما تهی بشویم از من‌ِذهنی از همانیدگی‌ها.

چون شکست آن‌ کشتیِ او بی‌مُراد
در کنارِ رحمتِ دریا فتاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۷۷)

بی‌مُراد یعنی ناخواسته، ناگهان.

وقتی کشتی انسان، ناگهان و ناخواسته می‌شکند، کشتی وجودش، کشتی من‌ِذهنی‌اش، در کنار رحمت دریا یا خدا می‌افتد.

پس این کشتی من‌ِذهنی باید آنقدر باید فضاگشایی کنیم که ناگهان متلاشی بشود و فرو بریزد هیچ چارهٔ دیگری نداریم.

و هر اقدامی، عملی، فکری، هر ارتعاشی، هر قرینی که به ما کمک می‌کند که در این مورد مولاناست این کشتی بشکند، این کار حساب می‌شود.

«بی‌مُراد» این معنی را می‌دهد که اگر ما من‌ِذهنی داریم و کارهایش به نتیجه نمی‌رسد و «بی‌مُراد» می‌مانیم و هر موقع «بی‌مُراد» می‌مانیم، همین‌که بیتش را قبلاً هم خواندم که: عاشقان از بی‌مرادی‌های خودشان به مولای خودشان پی بردند، هرموقع ما منقبض می‌شویم، بی‌مراد می‌شویم.

و ناگهان شما فضا را باز می‌کنید، یک روزی ناگهان می‌بینید که فضا بی‌نهایت باز شد.

8️⃣7️⃣6️⃣ ۴۷ 8️⃣7️⃣6️⃣
جان به حق پیوست چون بیهوش شد
موجِ رحمت آن زمان در جوش شد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۷۸)

وقتی انسان از هوش جسمی می‌رود، یک‌دفعه به هوش دیگری زنده می‌شود.

این‌ها البتّه می‌دانید از توبهٔ نصوح هست که قبلاً خوانده‌ایم.

پس وقتی آدم از هوشِ جسمی می‌رود به هوش ایزدی زنده می‌شود و همین‌که بی‌هوش می‌شود نسبت‌ به هشیاری جسمی، موج رحمت شروع می‌کند به جوشش و انسان زنده می‌شود به خدا.

بله، اجازه بدهید چند بیت از مثنوی برایتان بخوانم که دنباله مثنویِ هفتهٔ قبل است، هفتهٔ قبل اگر یادتان باشد به‌طور خلاصه ما راجع‌ به این صحبت کردیم که یک زاهدی «مِیِ» شاه را می‌ریزد و زاهد من‌ِذهنی ماست، «مِیِ» خدا را می‌ریزد.

امیر تصمیم می‌گیرد زاهد را تنبیه کند و دنباله‌اش را امروز می‌خوانیم که زاهد می‌رود پنهان می‌شود.

در یک تمثیل زیبایِ دیگر که دیگر از آن زیباتر پیدا نمی‌‌شود، انسان را در من‌ِذهنی به دلقک تشبیه کرد که امروز هم توضیح دادم.


گفت: دلقکی با امیر یا شاه شطرنج بازی می‌کند و این دلقک که من‌ِذهنی باشد با عقل خودش شاه را می‌برد و شاه شطرنج را توی سرش خوُرد می‌کند.

یعنی بساط زندگی را روی دلقکِ ما خوُرد می‌کند، هم به‌صورت زاهد ما می‌ترسیم، هم به‌صورت دلقک.

برای این‌که زندگی ما را تنبیه می‌کند، این نشان می‌دهد که ما نباید به اتّفاق این لحظه مقاومت کنیم، چه به‌صورت زاهد چه به‌صورت دلقک.

این حالت زاهدی را باید از دست بدهیم، اگر دلقک هستیم حقیقتاً نقش دلقک را که بازی هست و شوخی هست و این‌ها، خوب بازی کنیم، چون دلقک‌ها در دربار شاهان، شاهان را می‌خنداندند.

وقتی شاه عصبانی می‌شد، می‌گفتند: تو برو توُ، شاید یک چیزی بگویی شاه بخندد و همین‌که خندید دیگر آن کار را نمی‌کند و ما به‌عنوان دلقکِ خدا، خدا را نمی‌خندانیم بلکه ماتش می‌کنیم.


در دربارِ پادشاهان قدیمی که دلقک بود، نمی‌گفتند تو برو شاه را مات کن، محکوم کن، بگو بد فکر می‌کنی که آن کار را که با شاه نمی‌شود کرد که.
این تمثیل کاملاً وارد است.

این‌طوری نمی‌شود که ما این لحظه مقاومت کنیم، ستیزه کنیم، قضاوت کنیم و بدون این‌که قانون کن‌ُفکان را بدانیم، توجّه کنید که ما قضا را نمی‌دانیم.

اصلاً آنقدر فکر ما در ذهن کوتاه هست که حتّی برای حلِّ مسائلِ ایجاد‌شده که روزمرّه می‌آید کافی نیست.

آن‌موقع ما آنقدر متّکی به این فکر هستیم که از ذهنِ همانیده می‌آید.
بعد آن‌موقع قضا را زیر پا می‌گذاریم.

زیرِ پا گذاشتن قضا و کن‌فکان سبب خوُردشدن بساطِ شطرنج، یعنی همین زندگی ما سَرِ ما می‌شود.

هر کاری می‌کنیم مثل این‌که خداوند این‌را سر ما می‌کوبد، می‌گوید که: این چه رفتاری هست تو داری و ما نمی‌فهمیم.

و اگر یادتان باشد هر دوی این‌ها رفتند پنهان شدند.

دلقک رفت زیر لحاف و چه می‌دانم بالش و هفت لایه نمد و این‌ها همه نشانِ همانیدگی‌ها است و الآن خواهیم دید که این زاهد هم رفته زیر رشته‌های خودش، رشته‌های پشم، قایم شده.

از امیر می‌ترسد، یعنی همه‌ٔمان از خدا می‌ترسیم برای ‌این‌که تنبیه شده‌ایم.

نمی‌دانیم که هم نقش زاهد را و هم نقش دلقک را غلط بازی می‌کنیم.

زاهد حقیقی کسی است که «مِیِ» خدا را در این لحظه تبدیل به مقاومت یا تبدیل به مسئله، تبدیل به موانع ذهنی یا دشمن نمی‌کند.

زاهد واقعی می‌شود یعنی تسلیم می‌شود.

نه زاهدِ ما زاهد واقعی است، نه دلقکِ ما.

دلقکِ ما هم شاه را می‌خواهد مات کند، خیلی هم جدّی بازی می‌کند.

8️⃣7️⃣6️⃣ ۴۸ 8️⃣7️⃣6️⃣
بله، این همین‌طور که می‌بینید تیترش هست:

« انداختن مُصطفی عَلَیه‌السَّلام، خود را از کوه حِرىٰ از وحشتِ دیر نمودنِ جبرئیل عَلَیه‌السَّلام، و نمودنِ جبرئیل عَلَیه‌السَّلام، خود را به وی که مَیَنداز که تو را دولت‌ها در پیش است.»

مصطفی را هَجْر چون بفراختی
خویش را از کوه می‌انداختی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۵)

مصطفی یعنی نورِ برگزیده لقب حضرت رسول هست، گرچه که حضرت رسول را دارد مثال می‌زند ولی همه از جنس مصطفی هستند.

نور برگزیده هستند منتها ایشان به نور برگزیده زنده بود و ما نیستیم.

ما هم می‌خواهیم زنده بشویم.

می‌گوید که: وقتی هجران و دوری و جدایی حضرت مصطفی را دلتنگ می‌کرد خودش را از کوه می‌انداخت.

کوه هم در این‌جا نمادین است.

این‌طوری نیست که می‌رفت مثلاً از بالای کوه خودش را پرت می‌کرد پایین.

می‌خواست از کوه همانیدگی خودش را پایین پرت کند و می‌خواست خودش انجام بدهد.

همین کاری که ما می‌کنیم.

ما الآن می‌خواهیم به خدا زنده بشویم نمی‌شویم و حوصله هم نداریم که به قضا و کن‌فکان عمل کنیم و صبر کنیم.

می‌گوییم: زودتر ما زنده بشویم و در نتیجه در حالی که هشیاری جسمی داریم می‌خواهیم خودمان را پرت کنیم از بعضی الگوها، زودی از شرِّ یک درد خلاص بشویم و بنابراین خودمان را می‌اندازیم پایین ولی نمی‌افتیم.

در‌نتیجه الهام به او می‌شود و جبرئیل که یک به‌اصطلاح فضای رسانندهٔ پیغام است.

آن واسطه‌ای که از طرف زندگی به ما پیغام می‌رساند در این‌جا اسمش جبرئیل است.

می‌گوید:

تا بگفتی جبرئیلش: هین مکن
که تو را بس دولت است از امرِ کُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۶)

پس جبرئیل به او می‌گفت: که این‌کار را نکن.

تمثیلش این است که او می‌خواست خودش را از کوه پرت کند گفت: تو خودت را از کوه پرت نکن.

ولی توجّه کنید که از کوه معمولی را در‌ نظر نگیرید که مثلاً سی چهل متر بوده خودش را می‌انداخت پایین، نه.

می‌خواست از کوه همانیدگی خودش را پرت کند ولی این نمی‌شود می‌گوید.

می‌گوید که: نکن این‌ کار را.
صبر کن قضا و کُن‌فکان تو را تغییر بدهد.

که تو را دولت‌های بسیاری هست از امر باش و این‌ را شما بارها دیده‌اید البتّه، جاهایی‌که قضا و کُن‌فکان می‌آید در این‌جا هم آمده که از سورهٔ یٰس هست، می‌گوید:

«اِنَّمَا اَمْرُهُ اِذَا اَرَادَ شَیْئاً أَنْ یَقُلَ لَهُ کُنْ‌فَیَکُونُ»
«چون بخواهد چیزی را بیافریند، فرمانش این است که می‌گوید: موجود شو، (یعنی کُن) پس موجود می‌شود. (فیکونُ)»
(قرآن کریم، سوره یس(۳۶)، آیهٔ ۸۲)

و بنابراین معنی این قضا و کن‌فکان که مرتّب وردِ زبانِ ما هم هست این است که ارادهٔ الهی، ارادهٔ خدا اسمش قضا است و اجرایش همین امرِ کُن است و نیروی بالندگی پرورشی و باز‌کنندهٔ همهٔ جهان هست و منبسط‌کنندهٔ ما هم همین است.

ما آمدیم یک غنچه شدیم که باید باز بشویم و این‌ را باید كُن‌فکان باز کند.

این‌که من می‌دانم که مثلاً با رنجش از مادرم یا پدرم دارم این‌ را باید زود بیندازم، عجله دارم، این نمی‌شود.

باید صبر کنید، فضا را باز کنید، کُن‌فکان این‌ کار را بکند.

عجله دارم، خودم می‌خواهم این‌ کار را بکنم، بله شما تا آن‌جایی‌که مقدور است فضا را باز می‌کنید، صبر می‌کنید.

این خیلی به‌اصطلاح مطلب مهمّی است که تقریباً هیچ‌کس نیست که دچار این اشکال نشود.

برای این‌که مرتّب با من‌ِذهنی ما به عجله می‌افتیم، چون نمی‌شود ما از من‌ِذهنی جدا بشویم به‌طور کامل.

نمی‌شود شما این مرحله را نداشته باشید در پیش.

پس بنابراین پس از آن ماجراها که مولانا گفته: شطرنج بازی‌کردنِ دلقک و شراب ریختنِ زاهد و در آخر قصهٔ هفتهٔ قبل هم گفت که: ما به‌عنوان من‌ِذهنی سَرِ زندگی را نمی‌خواهیم، خودمان سَر داریم.

گفت: او سر زندگی را نمی‌خواهد، «رئیسی‌اش آرزوست».

به‌ این‌ علّت راه ما دور است تا بَرِ معشوق، که سر او را نمی‌خواهیم، در این لحظه.

می‌خواهیم رئیس بشویم.
«رئیسی‌اش آرزوست».
بله:

8️⃣7️⃣6️⃣ ۴۹ 8️⃣7️⃣6️⃣
مصطفی ساکن شدی ز انداختن
باز هِجران آوریدی تاختن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۷)

می‌گوید: حضرت مصطفی، حضرت رسول ساکن می‌شد، خودش را نمی‌انداخت.
شما هم باید ساکن بشوید.

الآن می‌گویی: می‌خواهم این درد را بیندازم، این الگوی همانیده را بیندازم، این شخصی که با او همانیده هستم بیندازم، می‌بینی نمی‌افتد.

جبرئیل دارد به شما می‌گوید که: نکن این‌کار را.

منتظر کُن‌فکان باش و فضا را باز کن، اما باز هم هجران حمله می‌کرد به ایشان و به شما هم حمله می‌کند.
می‌بینید نمی‌شود.
بله:

باز خود را سرنگون از کوه، او
می‌فکندی از غم و اندوه او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۸)

دوباره می‌خواست خودش را از کوه بیندازد برای این‌که غم و اندوه از جدایی، از خدا یا معشوق غلبه می‌کرد.
بله:

باز خود پیدا شدی آن جبرئیل
که مکن این، ای تو شاهِ بی‌بدیل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۹)

بی‌بدیل یعنی بی‌مانند.
می‌گوید: دوباره جبرئیل پیدایش می‌شد به او می‌گفت که: این‌کار را نکن.
خودت را از کوه نینداز.

از کوه همانیدگی‌ها خودت را نینداز، برای این‌که تو شاه بی‌نظیری هستی.

همهٔ این حرف‌ها در مورد ما هم صادق است.

باید صبر کنیم، باید شکر کنیم، باید فضا را باز کنیم، مرکز را عدم کنیم و باشیم تا قضا و کن‌فکان، امرِ کُن این‌کار را انجام دهد.

امر کُن لحظه‌به‌لحظه دارد کار می‌کند.

همچنین می‌بود تا کشفِ حجاب
تا بیابید آن گهر را او ز جیب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴۰)

«جِیب» یعنی همین سینه.
همین‌طوری بود تا حجاب کنار رفت.
حجاب همانیدگی‌ها کنار رفت.

یعنی این‌قدر بی‌تاب شد، این‌قدر باز هم صبر کرد، فضا را گشود تا آن‌که آن گوهر یکتایی را و تبدیل را در سینه‌اش پیدا کرد.

ان‌شاءالله ما هم پیدا بکنیم و از این‌جا به بعد در چند بیت مولانا توضیح می‌دهد که: حقیقتاً هر کسی فدای یک منظوری هست در این جهان و بهترین منظور همین زنده‌شدن به زندگی است.

باید وقت و توجّه و تمرکزش را در این راه صرف کند.

بهرِ هر محنت چو خود را می‌کُشند
اصلِ محنت‌هاست این، چونش کَشَند؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴۱)

می‌گوید: آدم‌ها برای رهایی از هر محنتی خودشان را می‌کُشند یعنی خیلی سعی می‌کنند، وقتشان را، کارشان را می‌گذارند.

می‌گوید: این جدایی، جدایی از خدا، افتادن در من‌ِذهنی اصلِ دردها است.

این‌ را چه‌جوری می‌کِشند؟ این‌ را نباید بکشند.
یعنی ما باید کاری برایش بکنیم.

پس وقتمان را، انرژی‌مان را، توجّه‌مان را، تمرکزمان را روی این‌ کار بگذاریم.

برای این‌که این اصل و ریشهٔ همهٔ دردهای ما است.

از فدایی مردمان را حیرتی است
هر یکی از ما فِدای سیرتی‌ست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴۲)

فَدا و فِدا هر دو درست است.

می‌گوید: وقتی می‌شنویم مردم خودشان را فدای یک چیزی کردند حیرت می‌کنند، که چه‌جوری خودش را وقف این‌کار کرد.

ولی هر‌کدام از ما انسان‌ها فدای یک سیرتِ خاصّی می‌شویم.

8️⃣7️⃣6️⃣ ۵۰ 8️⃣7️⃣6️⃣
ای خُنُک آنکه فدا کرده‌ست تن
بهرِ آن که ارزد فدایِ آن‌شدن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴۳)

خوشا‌ به‌حال‌ کسی‌ که خودش را فدا کرده است، تنش را فدا کرده است، برای آن‌ چیزی‌ که واقعا ارزش دارد آدم خودش را فدا کند و آن چیست؟

آن همین تبدیل شدن است، تبدیل شدن به زندگی است که امروز صحبتش را کردیم، گفت: تماشاچی نباش، برو تویِ آب و فضا را باز کن و وقتت را، من‌ذهنی‌‌ات‌ را فدای این کن.

هر یکی چونک فداییِّ فنی‌ست
کاندر آن رَه صرفِ عُمر و کُشتنی‌ست
(مولانا، مثنوی، دفترپنجم، بیت ۳۵۴۴)

کُشتنی اَنْدَر غُروبی یا شُروق
که نه شایِق مانَد آن گَهْ نه مَشوق
(مولانا، مثنوی، دفترپنجم، بیت ۳۵۴۵)

شایق یعنی مشتاق، یعنی عاشق، معشوق، یعنی آن چیزی که مورد اشتیاق است.

و در این‌جا مولانا توضیح‌ می‌دهد که این تبدیل، تبدیل خاصی است که وقتی تبدیل می‌شویم دیگر جسمی به جسم دیگر تبدیل نمی‌شود و در من‌ذهنی انسان از یک من‌ذهنیِ یک‌ حالتی به یک من‌ذهنی‌ یک‌ حالت دیگر تبدیل می‌شود.

علی‌الاصول بیشتر مردم نتیجه نمی‌گیرند، می‌خواهند من‌ذهنی‌ را به‌ من‌ذهنی‌ بهتری تبدیل کنند.
می‌گوید نه.

هریکی از ما خودمان را فدای یک‌ چیزی می‌کنیم و «در آن رَه» صرفِ‌ عمر می‌کنیم و خودمان را می‌کُشیم.

اما کشتنی‌‌ که‌ در غروبی یا شروق؟
غروب یعنی سختی‌ها و ظلمتِ من‌ذهنی، شروق یعنی فضای‌ گشوده ‌‌شده و اگر در من‌ذهنی‌ به سختی بیفتیم که امروز هم داشتیم، سختی ما را وادار می‌کند بفهمیم که از جنس زندگی هستیم، سختی را نباید ادامه بدهیم، اگر فضا را باز کنیم شروق و فضای بازشده و خردش و عشقش به‌ ما‌ کمک کند، به هر حال هردوی این‌ها به مردن ختم می‌شود، مردنِ من‌ذهنی.

ولی این یک جور مردنی‌ست‌که‌ نه عاشق می‌ماند نه معشوق، پس انسان یکتا می‌شود.

این موضوع را ما باید بفهمیم‌ که‌ وقتی تبدیل شدیم ذهن نمی‌تواند چیز تبدیل‌شده را دیگر درک کند.

اگر با ذهن، حاصل تبدیل را شما می‌توانید تجسم کنید، پس تبدیل نشده‌اید، هنوز من‌ذهنی دارید.

در آن نه شایق می‌ماند، نه مشتاق می‌ماند، نه عاشق می‌ماند نه معشوق.

وقتی تبدیل می‌شویم ما تبدیل به او می‌شویم، و او هیچ‌گونه تعینی‌ ندارد، هیچ‌ دویی ندارد.

البته می‌دانید این‌ها را.

باری این مُقْبِل فدایِ این فَن است
کَانْدر او صد زندگی در کُشتن است
(مولانا، مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۵۴۶)

پس بنابراین، این آدمِ نیک‌بخت‌، این انسانِ نیک‌بخت‌ فدایِ این راهی‌ست‌ که، این فنی است که می‌میرد نسبت‌ به من‌ذهنی، و در این مردن واقعاً صد‌ زندگی است یعنی خیلی زندگی هست، انسان واقعاً زندگی را لمس می‌کند، تبدیل می‌شود به خود زندگی، هیچ آثارِ ذهنی نمی‌ماند، من‌ذهنی درونش نیست دیگر.

8️⃣7️⃣6️⃣ ۵۱ 8️⃣7️⃣6️⃣
عاشق و معشوق و عشقش بر دَوام
در دو عالَم بَهره‌مَند و نیکْ‌نام
(مولانا، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴۷)

ببینید عاشق و معشوق و عشق یکی می‌شود.

پس این قسمت یک توضیحی بود که انسان وقتی تبدیل می‌شود، یکتا می‌شود از جنس زندگی می‌شود، دویی ندارد، فرمی نیست، چیزی نیست که شما تجسم کنید این است و بَهره‌اش در دو عالم به ما می رسد، هم در فضای‌ یکتایی، فضای‌ گشوده‌شده، هم انعکاسش در این جهان.

یا کِرامی اِرْحَموا اَهْلَ الْهَویٰ
شَاْنُهُم وِرْدُ التَّویٰ بَعدَ التَّویٰ
(مولانا، مثنوی، دفترپنجم، بیت ۳۵۴۸)

این بیت عربی است، می‌گوید:
«ای یاران بزرگوارم بر عُشاق رحم آرید، زیرا کار آنان این است که از هر مرگ به مرگی دیگر درآیند»

پس هر انسان بزرگوار که به زندگی زنده هست باید به اهل عشق کمک کند.

اگر دیدیم که یک نفر کارش این است که این لحظه بمیرد، لحظهٔ بعد هم بمیرد، لحظهٔ بعد هم بمیرد، لحظهٔ بعد هم بمیرد، یعنی هر لحظه بمیرد به من‌ذهنی و زنده بشود به‌ زندگی و ما باید این حالت را در پیش بگیریم.

این لحظه فضا‌گشایی، مرکز عدم، لحظهٔ بعد فضاگشایی، مرکز عدم و داریم نسبت به من‌ذهنی می‌میریم و اگر این‌طور باشد هر انسان ارجمندی، بزرگواری که به زندگی زنده است به ما کمک خواهد کرد.

خود زندگی هم مرتب لحظه‌به‌لحظه با امرِ کُن به ما کمک خواهد کرد.

از این‌جا به بعد همان امیری که آمده تنبیه کند، دنبالهٔ قصه است، ببینیم که چیست.

عَفْو کُن ای میر بر سَختیِّ او
دَر نِگَر در دَرد و بَدبختیِّ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴۹)

می‌گوید ای امیر، تو که دنبال تنبیه زاهد هستی او را ببخش و به درد بدبختی او نگاه کن.

ما الآن توجه می‌کنیم که درست است که به‌نظر می‌آید مولانا از آدم‌های مختلف صحبت می‌کند، مثل امیر، مثل زاهد، مثل دلقک، تنبیه امیر، دلقک زاهد را و همین‌طور شفاعت اهل‌ شهر یا محله، ولی همه در ما صورت می‌گیرد، مثلاً یک جنبه‌ای از ما دلقک است، یک جنبه‌ای از ما زاهد است و الآن به ما می‌گوید که تو به‌عنوان هشیاری سخت نگیر.

شما ممکن است فکر کنید که آدم‌های مختلف در این‌جا هست.

مثلاً ما از این ابیات می‌فهمیم که ما باید اشتباهات گذشتهٔ خودمان را ببخشیم، این‌ که ما به‌صورت زاهد مِی ریخته‌ایم و الآن می‌گوییم که ای‌کاش این‌ها را نریخته بودم و تأسف می‌خوریم، هنوز در من‌ذهنی می‌مانیم، این درست نیست.

عَفْو کُن ای میر بر سَختیِّ او
دَر نِگَر در دَرد و بَدبختیِّ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴۹)

تا زِ جُرمَت هم خدا عَفْوی کُند
زَلَّتَت را مَغْفِرَت دَر آکَنَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۰)

به امیر می‌گویند‌‌ که تو ببخش تا خداوند‌ هم از جرمت بگذرد.

ما هم الآن متوجه می‌شویم که ما باید بخشندهٔ خودمان هم باشیم، تا از جَهل‌ و‌ بد‌بختی و لغزش بخشیده بشویم.

آیا شما حاضر هستید خودتان را ببخشید؟ دلقک را ببخشید؟ زاهد را ببخشید؟ این‌ها جنبه‌های مختلف خودمان است.

تو زِ غَفلَت بَس سَبو بِشْکَسته‌ای
در امیدِ عَفْوْ دل در بَسته‌ای
🔰(مولوی، مثنوی، دفترپنجم، بیت ۳۵۵۱)

می‌گوید از غفلت سَبو‌ها‌ی‌ زیادی شکسته‌اید‌ و واقعاً هم‌ همین‌طور است، ما بود‌ه‌ایم‌ که به‌صورت‌ زاهد سَبو‌ها را شکسته‌ایم و امیدِ عَفو داریم، از کجا شروع می‌شود؟ از آنجا که خودمان را ببخشیم.

8️⃣7️⃣6️⃣ ۵۲ 8️⃣7️⃣6️⃣
عَفْو کُن تا عَفْو یابی در جَزا
می‌شِکافَد مو قَدَر اَنْدَر سِزا
🔰 (مولوی، مثنوی، دفترپنجم، بیت ۳۵۵۲)

می‌گوید که این قَدَر یعنی قضا و قدر، کن‌فکان، مو را از ماست می‌کشد، بسیار دقیق است.
بنابراین تو عَفو کن، تا عَفو بیابی.

حالا عرض می‌کنم، مولانا قصه را آن‌طوری نمی‌چیند که ما بخواهیم با من‌ذهنی خودمان بچینیم.

خیلی بالا نگاه می‌کند ممکن است اصلاً ما نتوانیم بفهمیم.

همین‌ که از قسمت‌های مختلف به‌نفع خودمان و برای تغییرمان استفاده می‌کنیم، خیلی خوب است.

مثلاً ما الآن فهمیدیم‌ که‌ به زور و با هشیاری جسمی خودمان را از کوه همانیدگی نمی‌توانیم بیندازیم.

باید منتظر امر‌ِ کُن باشیم، منتظر باشیم زندگی این‌ کار را انجام بدهد.

الآن مثلاً دنبالهٔ تنبیه زاهد است، می‌گوید که عفو کن، چه کسانی این‌ها را می‌گویند؟

کسانی که بر‌خاسته‌اند‌ به شفاعت، می‌تواند قسمت‌هایی از خودمان باشد باز هم یا هر چیزی که در این کائنات است، منتظر است که ما به زندگی زنده بشویم یعنی ما پیغام‌های‌ مختلفی می‌گیریم که خودمان خودمان را ببخشیم.

یکی از نکاتی که مورد توجه خودمان قرار بگیرد این است که در سنین بالا وقتی متوجهٔ این بیداری‌ها می‌شویم و این نصایح می‌شویم و به اشتباهات پی‌ می‌بریم‌ تأسف نخوریم و خودمان را ببخشیم که چرا من این‌ها را متوجه نشدم، چرا پدر و مادرم یا جامعه این‌ها را به من یاد نداده، این‌ها اصلاً وارد نیستند.

حواسمان باشد که می‌گوید این خیلی دقیق است این لحظه، حساب‌کتاب است می‌گوید، زندگی خیلی دقیق است، مو را از ماست می‌کشد قدر، مواظب باش که این لحظه با فضاگشایی‌ و بخشش همراه باشد، با عشق همراه باشد، این را از بالا نگاه می‌کند به‌ ما‌ می‌گوید.

این‌که‌ شما بخواهید چند نفر را در ذهنتان تجسّم کنید، این غلام است، این نمی‌دانم شاه است، این دلقک است، این زاهد است، این پیغمبر است، این فلان.

این‌ها جور درنمی‌آید، یک مقدار باید آزاد کنید خودتان را به قصّه گوش بدهید.

یا بارها بخوانید، ببینید که این قصه بالاخره در شما چگونه زنده می‌شود؟ قصه را یک انسان بسیار بسیار هوشمند و با عمق زیادی که به زندگی زنده بوده و به‌صورت پویا گفته است.

یعنی یک جوری نگاه می‌کند که ما هر ‌چقدر هم دقت کنیم با من‌ذهنی‌مان نمی‌توانیم آن‌طور نگاه کنیم! به هر حال امیر دارد جواب می‌دهد در این‌جا:

8️⃣7️⃣6️⃣ ۵۳ 8️⃣7️⃣6️⃣
«جواب گفتنِ امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را که گستاخی چرا کرد؟ و سبویِ ما را چرا شکست؟ من در این باب شفاعت قبول نخواهم کرد که سوگند خورده‌ام که سِزایِ او را بدهم.»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۳)

و ما از این تیتر می‌توانیم بفهمیم که هر اشتباهی که این لحظه می‌کنیم زندگی یا خدا سزا می‌دهد، گرچه که با عفو هم با ما برخورد می‌کند.

این‌طور نیست که یک انقباضی داشته باشیم، یک مقاومتی بکنیم، یک کُن‌فکانی را زیر پا له کنیم و نتیجهٔ منفی‌اش را نبینیم.

ولی نتیجهٔ مخربش این‌طور نیست که ما را ناامید کند.

برای این‌که در آن بازی شطرنج می‌بینید که امیر به دلقک می‌گوید که بیا یک دست دیگر بازی کنیم.

یعنی رابطهٔ ما با خدا به این ترتیب است که دُرُست است که شطرنج را می‌کوبد سرِ ما الآن ولی لحظهٔ بعد می‌گوید که دوباره بازی کنیم.

حواست را جمع کن این دفعه نمی‌توانی به من کیش بدهی! ما دوباره کیش می‌دهیم، لحظهٔ بعد دوباره بازی می‌کنیم.

مقاومت که می‌کنیم به اتفاق این لحظه داریم به خدا می‌گوییم کیش مات تمام شد، بد بازی می‌کنی خدایا.
تنبیه می‌شویم؟ بله.
ولی فرصت هست باز هم.

میر گفت: او کیست کو سنگی زند
بر سبویِ ما؟ سبو را بشکند؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۳)

خطاب به ما است.
ما کی هستیم که این لحظه مِی خدا را بریزیم زمین؟
زندگی را زندگی نکنیم تبدیل به درد کنیم؟ بله؟
ما چه حقّی داریم شراب زندگی را، آب حیات را الآن بریزیم زمین و نخوریم؟
زندگی این لحظه باید به‌طور پُر و کامل به‌وسیلهٔ ما زندگی بشود، نمی‌کنیم.

چون گذر سازد ز کویم شیرِ نر
ترس ترسان بگذرد با صد حَذَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۴)

می‌گوید این‌که سهل است، این‌که زاهد فکرنکرده مِی ما را ریخت زمین؛ حتی انسان‌هایی که شیر نر شده‌اند یعنی به من زنده شده‌اند آن‌ها هم ترس‌ترسان از این لحظه عبور می‌کنند که این لحظه یک موقعی اشتباهی نکنند.

با صد جور پرهیز و مواظبت در این لحظه از این لحظه می‌گذرند، یعنی مبادا با قضا و کُن‌فکان در بیفتند.

بندهٔ ما را چرا آزرد دل؟
کرد ما را پیشِ مهمانان خَجِل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۵)

چرا دل بندهٔ ما را آزرده کرد؟ چه حقّی داشت شراب را بریزد زمین کوزه را بشکند؟

و مهمانان تمام کائنات هستند، مهمانان خدا که ما باید به آن‌ها شراب بدهیم، هر چیزی در این جهان است این‌طور که بزرگان می‌گویند.

در ضمن ما خودمان را به‌عنوان بندهٔ خدا به‌وسیلهٔ زاهدمان آزردیم.
ما به خودمان هم شراب ندادیم.

یعنی مولانا این‌طور نگاه می‌کند که می‌گوید هرکسی باید به خدا زنده بشود، این انسان برای این آمده که به من زنده بشود، به‌صورت زاهد نمی‌شود.

آخر چه حقی دارد؟ چرا شراب را می‌ریزد زمین، خودش هم نمی‌خورد؟

شربتی که بِهْ ز خونِ اوست، ریخت
این زمان همچون زنان از ما گریخت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۶)

هُشیاری حضور، نظر که بهتر از هُشیاری جسمی است که من‌ذهنی به هُشیاری جسمی می‌گردد، خونش هُشیاری جسمی است، خونش زمان است.

می‌گوید این لحظه بهتر از زمان است که خون این زاهد است.

برای چه ریخت؟ برای چه شراب ما را تبدیل می‌کند به خون زمان؟ چه حقّی دارد؟

یعنی دارد می‌گوید که ما چه حقّی داریم در زمان گذشته و آینده باشیم؟
چه حقّی داریم که از این لحظه تکان بخوریم؟ این لحظه رفته قایم شده است، از ترسش.

8️⃣7️⃣6️⃣ ۵۴ 8️⃣7️⃣6️⃣
لیک جان از دستِ من او کَی بَرَد؟
گیر همچون مرغ بالا بَر پَرَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۷)

از دست من نمی‌تواند بگریزد.
انسان از دست خدا فرار می‌کند به زمان، به من‌ذهنی؛ از دست او نمی‌تواند بگریزد.

یا باید واقعاً در این لحظه بیاید فضا را باز کند به او زنده بشود؛ این اصلاً منظور انسان است از آمدن، یا باید تنبیه بشود.

امیدوارم این تنبیه به این بزرگی نباشد که خودش خودش را از بین ببرد.

«لیک جان از دستِ من او کَی بَرَد؟» حتی فرض کن که مثل مرغ بتواند بالا بپرد.

می‌گوید چه مرغ بشود چه در سنگ برود دلش را سنگ کند، برود آن‌جا قایم بشود من آن را درمی‌آورم.

تیرِ قهرِ خویش بر پَرَّش زنم
پَرّ و بال مُرده‌ریگش برکَنَم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۸)

می‌گوید تیر قهر خودم را می‌زنم به پرهای من‌ذهنی‌اش، می‌ریزم.

و این پر و بال بی‌ارزش ذهنی‌اش را می‌کَنَم می‌ریزم زمین.
یعنی از دست من نمی‌تواند دربرود.

پس ما مواظب هستیم که به‌صورت زاهد مِی خدا را زمین نریزیم.

گر رود در سنگِ سخت، از کوششم
از دلِ سنگش کنون بیرون کَشَم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۹)

می‌گوید که اگر درون سنگ هم برود من از داخل سنگ بیرون می‌آورم.

سنگ در این‌جا همین من‌ذهنی شبیه خارا است.

یعنی مولانا به ما می‌گوید که انسان نباید فکر کند که دل سفت سنگی دارد و در آن قایم شده و زندگی نمی‌تواند تنبیه‌اش بکند.

می‌گوید من از آن‌جا بیرون می‌کشم و بیرون آوردنِ او از این سنگ زحمت خواهد داشت.
زحمت‌ها را باید تحمّل کند.

من بِرانم بر تنِ او ضربتی
که بود قَوّادکان را عِبرتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۶۰)

من یک ضربتی بر او می‌زنم که به‌اصطلاح بی‌غیرتانِ حقیر عبرتی بکنند.

در این‌جا بی‌غیرتان به‌اصطلاح من‌ذهنی، قوّاد البته فحش است.
فحش سبکی است که مولانا به من‌ذهنی می‌دهد.

پس زندگی ضربتی به ما خواهد زد تا بقیهٔ من‌های ذهنی هم که بعداً می‌آیند عبرت بگیرند درسی بگیرند.

با همه سالوس با ما نیز هم؟
دادِ او و صد چو او این دَم دهم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۶۱)

می‌گوید با همه حقّه‌بازی با ما هم بله؟ یعنی ما با مردم حقّه‌بازی می‌کنیم با خدا هم بله؟

این لحظه داد او یعنی انسانی که دارد با خدا نفاق می‌کند و دروغ می‌گوید و زیر پشم‌ها پنهان شده خواهم داد.

یعنی آن چیزی که لایق است و سزا است، به او وارد خواهم کرد.

البته این ابیات برای ما معنی دارد برای این‌که ما این سزاها را دیده‌ایم.

ما با همه سالوس می‌کنیم با خدا هم می‌کنیم و سزایش را هم می‌بینیم.

خشمِ خونخوارش شده بُد سرکشی
از دهانش می‌بر‌آمد آتشی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۶۲)

پس بنابراین در آن‌موقع می‌گوید چشم خونخوار امیر سرکش شده بود و آتش از آن می‌آمد بیرون.

هم از چشمش هم از دهانش آتش بیرون می‌آمد و واقعاً آیا این رابطهٔ ما با خدا می‌تواند این‌طور باشد؟

می‌توانیم ما مِی را زمین بریزیم و اقرار نکنیم که ما مِی را زمین ریخته‌ایم و الآن هم می‌ریزیم؟

مولانا آشکارا می‌گوید ما سر خدا می‌خواهیم کلاه بگذاریم.

با همه سالوس با ما نیز هم؟
دادِ او و صد چو او این دَم دهم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۶۱)

این لحظه جَفّ‌القلم بَد می‌نویسد.

و انقباض ما و انعکاسش در بیرون در روابط ما، در وضعیت جسمی ما آثارش دیده می‌شود.

همین لحظه آن چیزی را که سزا هستیم از ایمان سستمان می‌گیریم.

«دوم بار دست و پایِ امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگانِ زاهد.»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنحم، بیت ۳۵۶۳)

بله. دنبالهٔ داستان را اجازه بدهید بگذاریم هفتهٔ بعد.
دیگر الآن شما هم خسته شده‌اید. این داستان ادامه دارد.
ان‌شاءاللّه هفتهٔ بعد برایتان خواهم خواند.
امیدوارم شما هم روی این داستان یک مطالعه‌ای بکنید.
همینی که الآن تیترش را می‌بینید و داستان بعدی ببینید که مولانا چه پیغامی می‌خواهد به شما بدهد.

8️⃣7️⃣6️⃣ ۵۵ 8️⃣7️⃣6️⃣
🌹🌹🌹

پایان متن کامل برنامه شماره ۸۷۶

🌹🌹🌹
Program 876.docx
1.5 MB
فایل word متن کامل برنامه شماره ۸۷۶
Program 876.pdf
2.3 MB
فایل PDF متن کامل برنامه شماره ۸۷۶
لینک های مختلف برنامه شماره‌۸۷۷ گنج حضور
🔹🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸

🔵 غزل اصلی برنامه ۸۷۷ با لینک شرح ابیات

🔵 فایل صوتی و شروع بخش اول برنامه ۸۷۷

🔵 فایل صوتی و شروع بخش دوم برنامه ۸۷۷

🔵 فایل صوتی و شروع بخش سوم برنامه ۸۷۷

🔵 فایل صوتی و شروع بخش چهارم برنامه ۸۷۷

🔵 فایل PDF متن کامل برنامه ۸۷۷

🔵 فایل WORD متن کامل برنامه ۸۷۷

🔵 لینک متن کامل تمامی برنامه های موجود در کانال

🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
👇لینک شرح بیت اول غزل با شکل‌های پانزده‌گانه 👇

🔸 شکل شماره‌۰ (دایره عدم اولیه)

🔸 شکل شماره‌۱ (دایره همانیدگی‎ها)

🔸 شکل شماره‌۲ (دایره عدم)

🔸 شکل شماره‌۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)

🔸 شکل شماره‌۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)

🔸 شکل شماره‌۵ (مثلث همانش)

🔸 شکل شماره‌۶ (مثلث واهمانش)

🔸 شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگی‌ها)

🔸 شکل شماره‌۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)

🔸 شکل شماره‌۹ (افسانه من‌ذهنی)

🔸 شکل شماره‌۱۰ (حقیقت وجودی انسان)

🔸 شکل شماره‌۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)

🔸 شکل شماره‌۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)

🔸 شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه من‌ذهنی)

🔸 شکل شماره‌۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)


🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
گنج حضور متن کامل برنامه‌ها - Ganje Hozour pinned «لینک های مختلف برنامه شماره‌۸۷۷ گنج حضور 🔹🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 🔵 غزل اصلی برنامه ۸۷۷ با لینک شرح ابیات 🔵 فایل صوتی و شروع بخش اول برنامه ۸۷۷ 🔵 فایل صوتی و شروع بخش دوم برنامه ۸۷۷ 🔵 فایل صوتی و شروع بخش سوم برنامه ۸۷۷ 🔵 فایل صوتی و شروع بخش چهارم برنامه…»
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

هرکجا بویِ خدا می‌آید
خَلق بین بی‌سَر و پا می‌آید

زانکه جانها همه تشنه‌ست به وی
تشنه را بانگِ سَقا می‌آید

شیرخوارِ کَرَمند و نگران
تا که مادر ز کجا می‌آید

در فراقند و همه منتظرند
کز کجا وصل و لِقا می‌آید

از مسلمان و جهود و تَرسا
هر سحَر بانگ دعا می‌آید

خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش
ز آسمان بانگِ صَلا می‌آید

گوشِ خود را ز جَفا پاک کنید
زانکه بانگی ز سَما می‌آید

گوشِ آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزایی به سزا می‌آید

چشم آلوده مکن از خَد و خال
کان شهنشاهِ بقا می‌آید

ور شد آلوده به اشکش می‌شوی
زانک از آن اشک دوا می‌آید

کاروانِ شِکَر از مصر رسید
شَرفۀ گام و دَرا می‌آید

هین، خَمُش، کز پیِ باقیِّ غزل
شاهِ گویندۀ ما می‌آید

8️⃣7️⃣7️⃣ ۱ 8️⃣7️⃣7️⃣
Audio
برنامه شماره ۸۷۷ گنج حضور
فایل صوتی - بخش‌ اول

https://t.me/GanjeHozourMessages