پوزخندها توقیف نمیشوند!تعلیق و اخراج و اعدام هم!(بخش دوم)
فاطمه علمدار
صدای بيسکوئيت جویدن موشی کوچک پیچید در اتاق و تصویر آدمکی ایستاده در دنیایی سیاه و سفید روی مانیتور افتاد.آدمک ایستاده بود و بادکنکی در دست داشت.شاید هم فکرهایش را در دایره ای کنار سرش کشیده بودند.
دکتر گفت هفت هفته و سه روز...دو قلب درون دخترک میتپید.
دخترک به همراه ماهی قرمز درونش اول صبح،شال و کلاه کرد که ماشینی را که به خاطر تخلف کشف حجاب یک هفته بود در پارکینگ نیروی انتظامی خوابیده بود،ترخیص کند.در کوچه باد خنک اواخر دی ماه میوزید.به ماهی قرمز درونش گفت،مامان امروز نه عصبانی میشویم نه حرص میخوریم و توافق کردند که آرام باشند.
تا نزدیکترین پیشخوان دولت پیاده رفت و شنید که سیستم ما قطع است بروید فلان جا.رفت.نشست روی صندلی پیشخوانی که آدرس داده بودند و عددی خواندند از مالیات خودرو و عوارض آزادراهی و طرح ترافیک و مالیات نقل و انتقال و فقط عدد گفتند و کد پرداخت گرفتند و جرینگ جرینگ از حساب کارت کسر شد و دخترک میدانست نباید بپرسد این عددها از کجا آمده اند چون روال کارش گره میخورد...باید تسلیم میبود،کد میداد،پرداخت میکرد.روزخوش گفت به همه آدمهای پیشخوان دولت و رفت به پلیس+۱۰.
روی در ورودی نوشته بود به خانم های بدون حجاب مناسب خدمات داده نمیشود و روی همه شیشه ها و تابلوها...دفتر مجهز به دوربین مداربسته بود با توانایی ضبط صدا و تصویر و دستور مقام محترم قضایی مدام در چشم مراجعین فرو میرفت.دخترکان ولی بی حجاب بودند.نه بدون حجاب مناسب!بی حجاب بودند!
پیرمرد متصدی خلافی خودرو، به پیرمردی دیگر که ماشینش را توقیف کرده بودند گفت شکایت داری،باید بروی پلیس امنیت اخلاقی...و به دخترک هم...تا شکایتتان برداشته نشود نمیتوانید جریمه خلافیها را بدهید و بروید به مرحله بعد کاغذبازیهای ترخیص خودرو.ماهی قرمز کوچولو تاب خورد...
دخترک روسری که دودقیقه قبل،برای گرفتن عکس بیومتریک برسر گذاشته بود را برداشت...بیرون ساختمان،هوای آزاد را تنفس کرد.از ذهنش گذشت میروم از این خاک و یادش رفت به همه صداهای نخراشیده ای که میگفتند اگر سختتان است بروید...و ماهی کوچولویش به خود پیچید...آرام باش مامان...
پلیس امنیت اخلاقی شلوغ بود.زنانی که لاک نداشتند،ابروهایشان را برنداشته بودند،مشکی بودند و در چشمهای مراجعان نگاه نمیکردند،پشت باجه ها نشسته بودند.دخترک بلند سلام کرد.زنی گفت کارت ماشین و قبض پارکینگ و ادامه داد ۱۸مورد تذکر داری و روی کاغذ نوشت دستور سرهنگ و گفت برو ساختمان کناری....دخترک در صف ایستاد.مردی گفت کارت چیه؟ و برگه را نگاه کرد وبلند گفت ۱۸ مورد؟جنگه مگه خانم؟با این ماشین چه کار میکنید؟دخترک خندید وگفت سوارش میشویم...مرد نگاهش را دزدید و گفت لازم نیست بری پیش سرهنگ، باید یک هفته دیگر هم ماشین بماند...
دخترک برگه را گرفت،روسری اش را برداشت و رفت.
مردانی که منتظر بودند توقیف شده ها را به سرعت برسانند پلیس +۱۰ در خیابان زیاد بودند...اقتصاد حجاب...مردی پرسید:پلیس +۱۰ خانم؟دخترک خندید:نه!یک هفته دیگر باید بماند...مرد خندید...بهترین کار را شما میکنید...زنی زیر لب فحش میداد...خدا لعنتتان کند...باد خنک اواخر دی ماه صورت دخترک را نوازش میکرد...کسی در مغزش تکرار میکرد:جنگه مگه خانم؟جنگه؟!جنگ!؟ و دخترک یادش میرفت به همه زنانی که دو قلب درونشان میتپید وقتی کوه و جنگل را زیر پا میگذاشتند،خار جمع میکردند،خانه میساختند.وقتی برای بقا میجنگیدند.وقتی برای آزادی میجنگیدند،برای حق رای،برای حق تحصیل،برای حق انتخاب پوشش،برای حق بر قلبهایی که درون آنها تپیدن را شروع کرده بودند،برای حق بر بدن خودشان،حق بر زندگی خودشان حتی...یادش میرفت به همه زنانی که با چشمهای بسته راهروهای تاریک زندانها را میرفتند و شیرشان میجوشید برای نوزادانی که بیرون از زندان بودند...و برای هزارمین بار فکر کرد،فروید که از عقده اختگی میگفت آیا در حال سرکوب حسرت عمیقتری نبود؟حسرت اینکه هرگز نمیتوانسته جانی درون جانش،بپرورد...هیچ موجودی در اقیانوس درونش،راه و رسم نترسیدن از ابرهای سیاه را نیاموخته،راه و رسم دوام آوردن در طوفانها،راه و رسم امید به دوباره نفس کشیدن زیر آسمان آبی و آفتابی...حرف زدن از عقده اختگی آیا تلاشی نیست برای پنهان کردن حسرت بارور نشدن مگر در وجودی دیگر و به نظاره نشستن آن رابطه خاص و منحصربه فرد زنان با موجوداتی که در خود میپرورند.آن خلوت غیرقابل نفوذی که قدرتمندان و قانونگذاران هرچه کنند راهی به آن دنیا نمیبرند...حسرت ناتوانی از مداخله در آنچه زنان،به قلبهایی که درونشان میتپد،منتقل میکنند...قدرت امتداد...
@fsalamdar63
#پوزخندها_توقیف_نمیشوند!
فاطمه علمدار
صدای بيسکوئيت جویدن موشی کوچک پیچید در اتاق و تصویر آدمکی ایستاده در دنیایی سیاه و سفید روی مانیتور افتاد.آدمک ایستاده بود و بادکنکی در دست داشت.شاید هم فکرهایش را در دایره ای کنار سرش کشیده بودند.
دکتر گفت هفت هفته و سه روز...دو قلب درون دخترک میتپید.
دخترک به همراه ماهی قرمز درونش اول صبح،شال و کلاه کرد که ماشینی را که به خاطر تخلف کشف حجاب یک هفته بود در پارکینگ نیروی انتظامی خوابیده بود،ترخیص کند.در کوچه باد خنک اواخر دی ماه میوزید.به ماهی قرمز درونش گفت،مامان امروز نه عصبانی میشویم نه حرص میخوریم و توافق کردند که آرام باشند.
تا نزدیکترین پیشخوان دولت پیاده رفت و شنید که سیستم ما قطع است بروید فلان جا.رفت.نشست روی صندلی پیشخوانی که آدرس داده بودند و عددی خواندند از مالیات خودرو و عوارض آزادراهی و طرح ترافیک و مالیات نقل و انتقال و فقط عدد گفتند و کد پرداخت گرفتند و جرینگ جرینگ از حساب کارت کسر شد و دخترک میدانست نباید بپرسد این عددها از کجا آمده اند چون روال کارش گره میخورد...باید تسلیم میبود،کد میداد،پرداخت میکرد.روزخوش گفت به همه آدمهای پیشخوان دولت و رفت به پلیس+۱۰.
روی در ورودی نوشته بود به خانم های بدون حجاب مناسب خدمات داده نمیشود و روی همه شیشه ها و تابلوها...دفتر مجهز به دوربین مداربسته بود با توانایی ضبط صدا و تصویر و دستور مقام محترم قضایی مدام در چشم مراجعین فرو میرفت.دخترکان ولی بی حجاب بودند.نه بدون حجاب مناسب!بی حجاب بودند!
پیرمرد متصدی خلافی خودرو، به پیرمردی دیگر که ماشینش را توقیف کرده بودند گفت شکایت داری،باید بروی پلیس امنیت اخلاقی...و به دخترک هم...تا شکایتتان برداشته نشود نمیتوانید جریمه خلافیها را بدهید و بروید به مرحله بعد کاغذبازیهای ترخیص خودرو.ماهی قرمز کوچولو تاب خورد...
دخترک روسری که دودقیقه قبل،برای گرفتن عکس بیومتریک برسر گذاشته بود را برداشت...بیرون ساختمان،هوای آزاد را تنفس کرد.از ذهنش گذشت میروم از این خاک و یادش رفت به همه صداهای نخراشیده ای که میگفتند اگر سختتان است بروید...و ماهی کوچولویش به خود پیچید...آرام باش مامان...
پلیس امنیت اخلاقی شلوغ بود.زنانی که لاک نداشتند،ابروهایشان را برنداشته بودند،مشکی بودند و در چشمهای مراجعان نگاه نمیکردند،پشت باجه ها نشسته بودند.دخترک بلند سلام کرد.زنی گفت کارت ماشین و قبض پارکینگ و ادامه داد ۱۸مورد تذکر داری و روی کاغذ نوشت دستور سرهنگ و گفت برو ساختمان کناری....دخترک در صف ایستاد.مردی گفت کارت چیه؟ و برگه را نگاه کرد وبلند گفت ۱۸ مورد؟جنگه مگه خانم؟با این ماشین چه کار میکنید؟دخترک خندید وگفت سوارش میشویم...مرد نگاهش را دزدید و گفت لازم نیست بری پیش سرهنگ، باید یک هفته دیگر هم ماشین بماند...
دخترک برگه را گرفت،روسری اش را برداشت و رفت.
مردانی که منتظر بودند توقیف شده ها را به سرعت برسانند پلیس +۱۰ در خیابان زیاد بودند...اقتصاد حجاب...مردی پرسید:پلیس +۱۰ خانم؟دخترک خندید:نه!یک هفته دیگر باید بماند...مرد خندید...بهترین کار را شما میکنید...زنی زیر لب فحش میداد...خدا لعنتتان کند...باد خنک اواخر دی ماه صورت دخترک را نوازش میکرد...کسی در مغزش تکرار میکرد:جنگه مگه خانم؟جنگه؟!جنگ!؟ و دخترک یادش میرفت به همه زنانی که دو قلب درونشان میتپید وقتی کوه و جنگل را زیر پا میگذاشتند،خار جمع میکردند،خانه میساختند.وقتی برای بقا میجنگیدند.وقتی برای آزادی میجنگیدند،برای حق رای،برای حق تحصیل،برای حق انتخاب پوشش،برای حق بر قلبهایی که درون آنها تپیدن را شروع کرده بودند،برای حق بر بدن خودشان،حق بر زندگی خودشان حتی...یادش میرفت به همه زنانی که با چشمهای بسته راهروهای تاریک زندانها را میرفتند و شیرشان میجوشید برای نوزادانی که بیرون از زندان بودند...و برای هزارمین بار فکر کرد،فروید که از عقده اختگی میگفت آیا در حال سرکوب حسرت عمیقتری نبود؟حسرت اینکه هرگز نمیتوانسته جانی درون جانش،بپرورد...هیچ موجودی در اقیانوس درونش،راه و رسم نترسیدن از ابرهای سیاه را نیاموخته،راه و رسم دوام آوردن در طوفانها،راه و رسم امید به دوباره نفس کشیدن زیر آسمان آبی و آفتابی...حرف زدن از عقده اختگی آیا تلاشی نیست برای پنهان کردن حسرت بارور نشدن مگر در وجودی دیگر و به نظاره نشستن آن رابطه خاص و منحصربه فرد زنان با موجوداتی که در خود میپرورند.آن خلوت غیرقابل نفوذی که قدرتمندان و قانونگذاران هرچه کنند راهی به آن دنیا نمیبرند...حسرت ناتوانی از مداخله در آنچه زنان،به قلبهایی که درونشان میتپد،منتقل میکنند...قدرت امتداد...
@fsalamdar63
#پوزخندها_توقیف_نمیشوند!
فاطمه علمدار
فاطمه علمدار:
نسبت هنر و زندگی "ما"
ارائه شده در نشست نمایش آثار وگفتگو پیرامون رزیدنسی هورشید.(آذر ۱۴۰۲.روستای زردنجان اصفهان)
کیوریتور:فرزانه سلیمانی
نسبت هنر و زندگی "ما"
ارائه شده در نشست نمایش آثار وگفتگو پیرامون رزیدنسی هورشید.(آذر ۱۴۰۲.روستای زردنجان اصفهان)
کیوریتور:فرزانه سلیمانی
«ما»ارزشمندیم حتی با شانه های خمیده از عزا
فاطمه علمدار
آدمها در سپیده دمان تاریخشان،از همان اولین روزهایی که خودشان را کنار یکدیگر یافتند،قواعدی برای خودشان تعریف کردند که بتوانند در کنار هم زندگی کنند.مثلا قرار گذاشتند که«باهم»شکار کنند و «باهم»از آن بخورند.بعد حول قواعدشان شروع کردند به ساختن ارزشها و هنجارها و امور قدسی و شیطانی تا ریسمان نگه دارنده جمعشان،محکمتر شود.آدمها کنار هم که آرام گرفتند،حسهایی مثل دانه های کوچک برف درونشان باریدن گرفت و بر هم سوار شد و یک جایی از تاریخشان تبدیل شد به گلوله برف کوچکی که در فراز و فرود کنار هم بودنشان و در کوچه پس کوچه های تجربیات مشترکی که با هم پشت سر میگذاشتند و خاطرات مشترکی که با هم میساختند،بزرگ و بزرگتر شد و تبدیل شد به بخشی از ذخیره مشترک فرهنگیشان و بعد شروع کردند از دل این گنجهای مشترکی که اندوخته بودند،قصه های مشترک ساختند و در قصه هایشان خودشان را آفریدند و دیگران را.«ما»و«آنها»را.قبیله ما؛ شهر ما؛ مذهب ما؛ کشور ما...
آدمها وقتی میگویند«ما»یعنی دارند احساس تعلق میکنند به گروهی از افراد؛گروهی که پیشینه ای با هم دارند و قصه هایشان میگوید جمع قابل احترامی هستند که در خاطراتشان گاهی پیروز شده اند و گاهی شکست خورده اند،ولی شکستها و نتوانستنهایشان باعث نشده گمان کنند که بی ارزشند.آدمها وقتی میگویند«ما»یعنی برای خودشان نقشی در این گروه ارزشمند قائلند.یعنی فکر میکنند اگر«من»حذف شوم و نباشم،کار این جمع لنگ میماند؛همانطور که اگر«تو»یا«او»نبودید،کار«ما»لنگ میماند.
آدمها وقتی«احساس تعلق»کنند به جمعی«ارزشمند»که در آن«نقش موثر»دارند،از مفهوم«ما»استفاده میکنند برای توصیف خودشان و بعد تبدیل میشوند به جمعی گرم که میتواند از پس همه جنگها و خونریزیها و بیعدالتیها و نتوانستنها و شکستهایش،باز هم«ما»بماند.
تاریخ پر از آدمهاییست که به هم احساس تعلق میکردند و خودشان را محترم میدانستند و سعی میکردند زندگیهایشان را بهتر کنند و ثمره تلاشهایشان به عمر خودشان قد نداد،ولی فرزندانشان که میراث خوار احساس ارزشمندی درونی آنها و تلاشها و رویاهایشان بودند،قصه آنها را برای فرزندانشان تعریف کردند و به خود بالیدند.مثلا قصه آنهایی را که دوشنبه شبی در تیرماه1287تا صبح در خانه ملت بیدار نشستند که فردا که توپهای اجنبی شلیک میشود،این خانه خالی نباشد.همانها که عکس در غل و زنجیرشان در باغشاه،سالهاست قلبهای ما را پر از احساس احترام میکند و برایمان نماد توانمندی و ارزشمندیست.مثلا قصه شیشه های شکسته مدرسه بی بی خانم استرآبادی که گذشت و رسید به امروزی که مردانی که مخالف حق پوشش اختیاری زنان هستند،همسران و دخترانی دارند که خانم دکترند!و انگار یادشان رفته که روزی پدرانشان جلوی حق تحصیل زنان ایستاده بودند...
تاریخ پر از جوامعیست که شکست خوردند،جوانانشان جلوی چشمانشان پرپر شدند،رودخانه هایشان خشکید،دریاچه هایشان خشکانده شد،هوایشان حتی شاید دیگر قابل نفس کشیدن نبود ولی راضی نشدند به اینکه به خودشان بگویند«ما ناتوانان»یا ما«تماشاگران».حاضر نشدند خودشان را تحقیر کنند چون این را دیگر همه ظالمان و غیرظالمان عالم میدانند که هیچ چیز راحتتر از غلبه بر مردمانی که خودشان را بی ارزش میدانند نیست.مردمانی که منتظرند تا؛
همدیگر را در حال سرخوشی ببینند تا مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر مبتذلیم ما!
همدیگر را غمگین ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر ناتوانیم ما!
همدیگر را در حال تلاش ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چه قدر ساده لوحیم ما!
همدیگر را خسته ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر بی تفاوتیم ما!
این روزها «ما» داغداریم و حتی یادمان نمی آید که آخرین باری که داغدار نبودیم چه زمانی بود.این روزها«ما»وسط معرکه شطرنج با کسی هستیم که حوصله هیچ بحثی بر سر قواعد قانونی و شرعی و اخلاقی تکان دادن مهره هایش را ندارد و هر حرکتی که بخواهد انجام میدهد و هیچ خط قرمزی هم برای خودش متصور نیست و وسط این معرکه نفسگیر،هیچ چیز دردناکتر از دیدن دوباره هجوم صفاتی مثل«ما ناتوانان»و«ما بی تفاوتها»و«ما تماشاگرها»نیست!
گرفتار شدن در رابطه بیقاعده بد دردیست.شطرنج بازی کردن با قدرتی که حتی قواعد من درآوردی خودش را هم رعایت نمیکند،کار سختی است.آدمهای گرفتار در رابطه بی قاعده،به خیلی بینش ها و مهارتها نیاز دارند ولی قطعا هیچ نیازی به خودتحقیری ندارد.خودتحقیری هرگز،هرگز،هرگز نمیتواند عامل ایجاد تغییر مثبت شود.اگر خسته ایم یا ناراحت یا غمگین یا داغدار،یک خط قرمز را برای خودمان حفظ کنیم:
ارزشمندی خودمان را تحت هیچ شرایطی زیر سوال نبریم.
ما بدون احساس تعلق به یکدیگر،بدون باور به محترم و ارزشمند بودنمان و بدون یقین به اینکه بالاخره یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت؛نمیتوانیم قدم از قدم برداریم.«ما» باید«ما» بمانیم تا بتوانیم دوباره سبز شویم...
@fsalamdar63
فاطمه علمدار
آدمها در سپیده دمان تاریخشان،از همان اولین روزهایی که خودشان را کنار یکدیگر یافتند،قواعدی برای خودشان تعریف کردند که بتوانند در کنار هم زندگی کنند.مثلا قرار گذاشتند که«باهم»شکار کنند و «باهم»از آن بخورند.بعد حول قواعدشان شروع کردند به ساختن ارزشها و هنجارها و امور قدسی و شیطانی تا ریسمان نگه دارنده جمعشان،محکمتر شود.آدمها کنار هم که آرام گرفتند،حسهایی مثل دانه های کوچک برف درونشان باریدن گرفت و بر هم سوار شد و یک جایی از تاریخشان تبدیل شد به گلوله برف کوچکی که در فراز و فرود کنار هم بودنشان و در کوچه پس کوچه های تجربیات مشترکی که با هم پشت سر میگذاشتند و خاطرات مشترکی که با هم میساختند،بزرگ و بزرگتر شد و تبدیل شد به بخشی از ذخیره مشترک فرهنگیشان و بعد شروع کردند از دل این گنجهای مشترکی که اندوخته بودند،قصه های مشترک ساختند و در قصه هایشان خودشان را آفریدند و دیگران را.«ما»و«آنها»را.قبیله ما؛ شهر ما؛ مذهب ما؛ کشور ما...
آدمها وقتی میگویند«ما»یعنی دارند احساس تعلق میکنند به گروهی از افراد؛گروهی که پیشینه ای با هم دارند و قصه هایشان میگوید جمع قابل احترامی هستند که در خاطراتشان گاهی پیروز شده اند و گاهی شکست خورده اند،ولی شکستها و نتوانستنهایشان باعث نشده گمان کنند که بی ارزشند.آدمها وقتی میگویند«ما»یعنی برای خودشان نقشی در این گروه ارزشمند قائلند.یعنی فکر میکنند اگر«من»حذف شوم و نباشم،کار این جمع لنگ میماند؛همانطور که اگر«تو»یا«او»نبودید،کار«ما»لنگ میماند.
آدمها وقتی«احساس تعلق»کنند به جمعی«ارزشمند»که در آن«نقش موثر»دارند،از مفهوم«ما»استفاده میکنند برای توصیف خودشان و بعد تبدیل میشوند به جمعی گرم که میتواند از پس همه جنگها و خونریزیها و بیعدالتیها و نتوانستنها و شکستهایش،باز هم«ما»بماند.
تاریخ پر از آدمهاییست که به هم احساس تعلق میکردند و خودشان را محترم میدانستند و سعی میکردند زندگیهایشان را بهتر کنند و ثمره تلاشهایشان به عمر خودشان قد نداد،ولی فرزندانشان که میراث خوار احساس ارزشمندی درونی آنها و تلاشها و رویاهایشان بودند،قصه آنها را برای فرزندانشان تعریف کردند و به خود بالیدند.مثلا قصه آنهایی را که دوشنبه شبی در تیرماه1287تا صبح در خانه ملت بیدار نشستند که فردا که توپهای اجنبی شلیک میشود،این خانه خالی نباشد.همانها که عکس در غل و زنجیرشان در باغشاه،سالهاست قلبهای ما را پر از احساس احترام میکند و برایمان نماد توانمندی و ارزشمندیست.مثلا قصه شیشه های شکسته مدرسه بی بی خانم استرآبادی که گذشت و رسید به امروزی که مردانی که مخالف حق پوشش اختیاری زنان هستند،همسران و دخترانی دارند که خانم دکترند!و انگار یادشان رفته که روزی پدرانشان جلوی حق تحصیل زنان ایستاده بودند...
تاریخ پر از جوامعیست که شکست خوردند،جوانانشان جلوی چشمانشان پرپر شدند،رودخانه هایشان خشکید،دریاچه هایشان خشکانده شد،هوایشان حتی شاید دیگر قابل نفس کشیدن نبود ولی راضی نشدند به اینکه به خودشان بگویند«ما ناتوانان»یا ما«تماشاگران».حاضر نشدند خودشان را تحقیر کنند چون این را دیگر همه ظالمان و غیرظالمان عالم میدانند که هیچ چیز راحتتر از غلبه بر مردمانی که خودشان را بی ارزش میدانند نیست.مردمانی که منتظرند تا؛
همدیگر را در حال سرخوشی ببینند تا مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر مبتذلیم ما!
همدیگر را غمگین ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر ناتوانیم ما!
همدیگر را در حال تلاش ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چه قدر ساده لوحیم ما!
همدیگر را خسته ببینند و مشمئزانه فریاد بزنند:چقدر بی تفاوتیم ما!
این روزها «ما» داغداریم و حتی یادمان نمی آید که آخرین باری که داغدار نبودیم چه زمانی بود.این روزها«ما»وسط معرکه شطرنج با کسی هستیم که حوصله هیچ بحثی بر سر قواعد قانونی و شرعی و اخلاقی تکان دادن مهره هایش را ندارد و هر حرکتی که بخواهد انجام میدهد و هیچ خط قرمزی هم برای خودش متصور نیست و وسط این معرکه نفسگیر،هیچ چیز دردناکتر از دیدن دوباره هجوم صفاتی مثل«ما ناتوانان»و«ما بی تفاوتها»و«ما تماشاگرها»نیست!
گرفتار شدن در رابطه بیقاعده بد دردیست.شطرنج بازی کردن با قدرتی که حتی قواعد من درآوردی خودش را هم رعایت نمیکند،کار سختی است.آدمهای گرفتار در رابطه بی قاعده،به خیلی بینش ها و مهارتها نیاز دارند ولی قطعا هیچ نیازی به خودتحقیری ندارد.خودتحقیری هرگز،هرگز،هرگز نمیتواند عامل ایجاد تغییر مثبت شود.اگر خسته ایم یا ناراحت یا غمگین یا داغدار،یک خط قرمز را برای خودمان حفظ کنیم:
ارزشمندی خودمان را تحت هیچ شرایطی زیر سوال نبریم.
ما بدون احساس تعلق به یکدیگر،بدون باور به محترم و ارزشمند بودنمان و بدون یقین به اینکه بالاخره یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت؛نمیتوانیم قدم از قدم برداریم.«ما» باید«ما» بمانیم تا بتوانیم دوباره سبز شویم...
@fsalamdar63
پوزخندها توقیف نمیشوند!تعلیق و اخراج و اعدام هم!(بخش سوم)
فاطمه علمدار
باران است.مردم در صف پلیس امنیت اخلاقی ایستاده اند.صف مدام طولانی تر میشود.برای هم تعریف میکنند از اینکه چرا اینجا هستند.با هم میخندند.با هم لعنت میکنند.با هم تحلیل میکنند.با هم تعجب میکنند تا وقتیکه بتوانند بروند داخل.دخترک وارد میشود.زن چادرپوشی که نشسته میگوید با آن کت نمیتوانی وارد شوی.باید تا زانو باشد.دخترک میگوید مشکلتان همین ده سانت است؟فایده ای ندارد.قدرت مطلق دلش نمیخواست او را با این کاپشن بپذیرد.آمد بیرون.همسرش مدارک را گرفت و رفت داخل ساختمان.باران می آمد.یک پلیس با جلیقه ضد گلوله و کلاه و اسلحه کنار موتوری ایستاده بود.دخترک نگاهش کرد و آمد به ماشین کناری پلیس تکیه داد.همدیگر را نگاه کردند.دختر دیگری آمد.کلافه با موبایل حرف میزد و دنبال چاره بود برای آزاد کردن ماشینش.او را هم راه نداده بودند به خاطر کاپشنش.آمد در نزدیکترین فاصله به پلیس و اسلحه اش ایستاد و حرف که میزد پلیس را نگاه میکرد.اسلحه انگار یادشان می انداخت چه ها پشت سر گذاشتند که الان اینجا هستند و از اینجا بودنشان هم راضی اند...
دخترک دیگری با موهای بلوند و پرسینگهای متعدد از دور آقای پلیس گویان آمد به سمتش.دختران همدیگر را نگاه کردند وخندیدند.دخترک پیرسینگی با عشوه گفت آقای پلیس،پلیس +۱۰ کجاست؟پسرک گفت نمیدانم. دخترک گفت:وا مگه شما پلیس نیستین؟پسرک گفت مگه شما شهروند نیستین و دختران خندیدند و پسرک هم.برای لحظه ای پلیس نبود انگار.دخترک گفت چه قد لباست باحاله و آمد به سمت دخترک دیگر و گفت دستور ماشین رو دادن.باید برم پلیس+۱۰ ولی بلد نیستم.دخترک پرسید با همین کت راهت دادن تو؟کت مشکی جلوبازی پوشیده بود تا زیر باسن با شلوار مشکی.دخترک پیرسینگی خودش را نگاه کرد و گفت وا مگه چمه؟این پوشیده ترین لباسمه و خندیدند.دخترک گفت آخه منو با این کاپشن راه نداد.دخترک پیرسینگی متفکر گفت شاید چون شلوار من مشکی بود گیر نداد و دخترک به خودش نگاه کرد که جین سورمه ای به پا داشت...شاید...و لحظه ای سکوت شد.انگار هر دو یادشان رفت به همه وقتهایی که نفهمیدند چرا، ولی تذکر شنیدند و ارشاد شدند و ترسیدند...پسرک گفت در عوض یادتون میمونه رنگ موهاتونو به رخ نکشین و آنقدر صدایش و جمله اش کودکانه بود که دخترها تصمیم گرفتند بخندند به جای عصبانیت و با هم گفتند:نهههه باباااااااا، چی فکر کردین؟
چند دقیقه بعد پلیس دیگری از ساختمان آمد بیرون و پسرک ازش پرسید درست شد؟پلیس دیگر گفت،نه!باید یه هفته بخوابه ماشین و از زنی که جای مادرش بود معذرت خواست که نتوانست کاری کند.پسرک و دوستش،با تجهیزاتشان سوار موتورشان شدند و درحالیکه زن مادرانه دعایشان میکرد،رفتند...
همسر دخترک آمد.باید میرفتند در سالنی تا دستور ترخیص صادر شود.اینجا ورود مردها ممنوع بود!مردی با عصبانیت گفت حموم زنونه است انگار که ما نباید بیایم تو!پیرمردی خسته روی صندلی اتاقک نشسته بود که از باران در امان باشد.مامور پلیس کلافه التماسش میکرد بیاید بیرون.میگفت من را توبیخ میکنند...زنی که انگار همان لحظه دخترک ارث پدرش را جلوی چشمش خورده بود مدارک دخترک را گرفت و گفت یک ساعت دیگه پلیس+۱۰.
پلیس+۱۰شلوغ بود و هجوم مراجعین برای گرفتن خلافی خودرو کار بقیه مراجعین را هم مختل کرده بود.خلافی ماشین را دادند و گفتند نمیشود اینترنتی پرداخت کرد و کارت کشید،باید بروید از عابربانک ملی پرداخت کنید و قبض کاغذی اش را بیاورید.بعد در صف ترخیص بمانید و بعد منتظر بمانید که هزینه پارکینگ برایتان پیامک شود و آن را هم باید از عابربانک واریز کنید به شماره کارتی که بهتان داده شده و بعد هم بروید پارکینگی که آدرس داده اند و هزینه جرثقیل را کارت بکشید و تمام.
پارکینگ شلوغ بود.۱میلیون و ۳۰۰هزار تومان هزینه جرثقیل دادند.از زنی که خودش ماشینش را آورده بود پارکینگ هم۳۰۰هزارتومان جریمه خواب جرثقیل گرفتند به جایش! دوطبقه در تاریکی به زیرزمین فرورفتند.ماشینها در فشرده ترین حالت ممکن پارک شده بودند.با نور چراغ قوه موبایل بالاخره ماشینشان پیدا شد.کارگر پارکینگ چند ماشین را جابه جا کرد تا ماشین دخترک خارج شود.گفت روزی۳۰۰ماشین می آید و میرود.دخترک حساب کرد...فقط همین یک پارکینگ ماهی بیش از ۹میلیارد درمیآورد....اقتصاد حجاب....
از پارکینگ که بیرون رفت شب شده بود.هنوز باران می آمد.دلش خواست"به خاک سرخ ایران قسم" را گوش کند که دانشجویان دانشکده موسیقی خوانده بودند...صدای جوانشان هربار چنگ می انداخت به قلب دخترک...چند نفرشان الان تعلیق شدند؟چند نفر تبعید؟چند نفر زندان...
به خاک سرخ ایران قسم
به عصمت این عصیان قسم
به اشک کُرد از بغض بلوچ
به غیرت همرزمان قسم
که میدمد سپیدهدم دوباره بر فراز ایران من
چو بشکند طلسم شب
دوباره میشود وطن، این وطن...
@fsalamdar63
#پوزخندها_توقیف_نمیشوند
فاطمه علمدار
باران است.مردم در صف پلیس امنیت اخلاقی ایستاده اند.صف مدام طولانی تر میشود.برای هم تعریف میکنند از اینکه چرا اینجا هستند.با هم میخندند.با هم لعنت میکنند.با هم تحلیل میکنند.با هم تعجب میکنند تا وقتیکه بتوانند بروند داخل.دخترک وارد میشود.زن چادرپوشی که نشسته میگوید با آن کت نمیتوانی وارد شوی.باید تا زانو باشد.دخترک میگوید مشکلتان همین ده سانت است؟فایده ای ندارد.قدرت مطلق دلش نمیخواست او را با این کاپشن بپذیرد.آمد بیرون.همسرش مدارک را گرفت و رفت داخل ساختمان.باران می آمد.یک پلیس با جلیقه ضد گلوله و کلاه و اسلحه کنار موتوری ایستاده بود.دخترک نگاهش کرد و آمد به ماشین کناری پلیس تکیه داد.همدیگر را نگاه کردند.دختر دیگری آمد.کلافه با موبایل حرف میزد و دنبال چاره بود برای آزاد کردن ماشینش.او را هم راه نداده بودند به خاطر کاپشنش.آمد در نزدیکترین فاصله به پلیس و اسلحه اش ایستاد و حرف که میزد پلیس را نگاه میکرد.اسلحه انگار یادشان می انداخت چه ها پشت سر گذاشتند که الان اینجا هستند و از اینجا بودنشان هم راضی اند...
دخترک دیگری با موهای بلوند و پرسینگهای متعدد از دور آقای پلیس گویان آمد به سمتش.دختران همدیگر را نگاه کردند وخندیدند.دخترک پیرسینگی با عشوه گفت آقای پلیس،پلیس +۱۰ کجاست؟پسرک گفت نمیدانم. دخترک گفت:وا مگه شما پلیس نیستین؟پسرک گفت مگه شما شهروند نیستین و دختران خندیدند و پسرک هم.برای لحظه ای پلیس نبود انگار.دخترک گفت چه قد لباست باحاله و آمد به سمت دخترک دیگر و گفت دستور ماشین رو دادن.باید برم پلیس+۱۰ ولی بلد نیستم.دخترک پرسید با همین کت راهت دادن تو؟کت مشکی جلوبازی پوشیده بود تا زیر باسن با شلوار مشکی.دخترک پیرسینگی خودش را نگاه کرد و گفت وا مگه چمه؟این پوشیده ترین لباسمه و خندیدند.دخترک گفت آخه منو با این کاپشن راه نداد.دخترک پیرسینگی متفکر گفت شاید چون شلوار من مشکی بود گیر نداد و دخترک به خودش نگاه کرد که جین سورمه ای به پا داشت...شاید...و لحظه ای سکوت شد.انگار هر دو یادشان رفت به همه وقتهایی که نفهمیدند چرا، ولی تذکر شنیدند و ارشاد شدند و ترسیدند...پسرک گفت در عوض یادتون میمونه رنگ موهاتونو به رخ نکشین و آنقدر صدایش و جمله اش کودکانه بود که دخترها تصمیم گرفتند بخندند به جای عصبانیت و با هم گفتند:نهههه باباااااااا، چی فکر کردین؟
چند دقیقه بعد پلیس دیگری از ساختمان آمد بیرون و پسرک ازش پرسید درست شد؟پلیس دیگر گفت،نه!باید یه هفته بخوابه ماشین و از زنی که جای مادرش بود معذرت خواست که نتوانست کاری کند.پسرک و دوستش،با تجهیزاتشان سوار موتورشان شدند و درحالیکه زن مادرانه دعایشان میکرد،رفتند...
همسر دخترک آمد.باید میرفتند در سالنی تا دستور ترخیص صادر شود.اینجا ورود مردها ممنوع بود!مردی با عصبانیت گفت حموم زنونه است انگار که ما نباید بیایم تو!پیرمردی خسته روی صندلی اتاقک نشسته بود که از باران در امان باشد.مامور پلیس کلافه التماسش میکرد بیاید بیرون.میگفت من را توبیخ میکنند...زنی که انگار همان لحظه دخترک ارث پدرش را جلوی چشمش خورده بود مدارک دخترک را گرفت و گفت یک ساعت دیگه پلیس+۱۰.
پلیس+۱۰شلوغ بود و هجوم مراجعین برای گرفتن خلافی خودرو کار بقیه مراجعین را هم مختل کرده بود.خلافی ماشین را دادند و گفتند نمیشود اینترنتی پرداخت کرد و کارت کشید،باید بروید از عابربانک ملی پرداخت کنید و قبض کاغذی اش را بیاورید.بعد در صف ترخیص بمانید و بعد منتظر بمانید که هزینه پارکینگ برایتان پیامک شود و آن را هم باید از عابربانک واریز کنید به شماره کارتی که بهتان داده شده و بعد هم بروید پارکینگی که آدرس داده اند و هزینه جرثقیل را کارت بکشید و تمام.
پارکینگ شلوغ بود.۱میلیون و ۳۰۰هزار تومان هزینه جرثقیل دادند.از زنی که خودش ماشینش را آورده بود پارکینگ هم۳۰۰هزارتومان جریمه خواب جرثقیل گرفتند به جایش! دوطبقه در تاریکی به زیرزمین فرورفتند.ماشینها در فشرده ترین حالت ممکن پارک شده بودند.با نور چراغ قوه موبایل بالاخره ماشینشان پیدا شد.کارگر پارکینگ چند ماشین را جابه جا کرد تا ماشین دخترک خارج شود.گفت روزی۳۰۰ماشین می آید و میرود.دخترک حساب کرد...فقط همین یک پارکینگ ماهی بیش از ۹میلیارد درمیآورد....اقتصاد حجاب....
از پارکینگ که بیرون رفت شب شده بود.هنوز باران می آمد.دلش خواست"به خاک سرخ ایران قسم" را گوش کند که دانشجویان دانشکده موسیقی خوانده بودند...صدای جوانشان هربار چنگ می انداخت به قلب دخترک...چند نفرشان الان تعلیق شدند؟چند نفر تبعید؟چند نفر زندان...
به خاک سرخ ایران قسم
به عصمت این عصیان قسم
به اشک کُرد از بغض بلوچ
به غیرت همرزمان قسم
که میدمد سپیدهدم دوباره بر فراز ایران من
چو بشکند طلسم شب
دوباره میشود وطن، این وطن...
@fsalamdar63
#پوزخندها_توقیف_نمیشوند
Forwarded from مؤسسهٔ رحمان
🎬 ویدیوی نشست «بررسی سیاست خانواده در ایران» در یوتیوب رحمان قرار گرفت.
▫️این نشست با سخنرانی فاطمه علمدار و فاطمه موسوی ویایه دهم دی ماه ۱۴۰۲ در موسسه رحمان برگزار شد.
🔻 از لینک زیر ببینید:
https://youtu.be/AB3RuT6vipw?si=ceYIJb3iDuB48XYm
@RahmanInstitute
▫️این نشست با سخنرانی فاطمه علمدار و فاطمه موسوی ویایه دهم دی ماه ۱۴۰۲ در موسسه رحمان برگزار شد.
🔻 از لینک زیر ببینید:
https://youtu.be/AB3RuT6vipw?si=ceYIJb3iDuB48XYm
@RahmanInstitute
YouTube
بررسی سیاست خانواده در ایران
اطمه علمدار و فاطمه موسوی ویایه سخنرانان نشست «بررسی سیاست خانواده در ایران» بودند. این نشست ۱۰ دی ۱۴۰۲ در موسسه رحمان برگزار شد.
Audio
فاطمه علمدار
۲۴بهمن۱۴۰۲
کانون فرهنگ و زندگی_فرهنگسرای ملل
۲۴بهمن۱۴۰۲
کانون فرهنگ و زندگی_فرهنگسرای ملل
سندروم گروه اندیشی
فاطمه علمدار
لیندون جانسون،سه شنبه ها با گروهی نهار میخورد و همانجا درمورد جنگ ویتنام تصمیمگیری میکردند.اروینگ جنسن که در1982نظریه گروه اندیشی(groupthink)را مطرح کرد،نهارهای سه شنبه جانسون را هم مثال زد.دورهمیِ آدمهای همفکری که حواسشان بود لذت هماهنگی و همدلی گروه رو مخدوش نکنند و بگذارند جانسون از این شبه مشورت و احساس دموکرات بودنِ توام با رهبری مقتدرانه لذت ببرد و خودشان هم از عضو یک «ما»ی منسجم و همدل و تاییدکننده بودن سر ذوق بیایند و خب موفق شدند طی 5سال،کشته های آمریکا در جنگ را از16هزارنفر به550هزار نفر برسانند!
پیچیدگی گروه اندیشی در اینست که آدمها،همان وقتی گرفتارش میشوندکه فکر میکنند خودرأی نیستند و خیلی به تصمیمگیری جمعی مقیدند و برای همین جمعِ به شدت گزینش شده ای از همفکرانشان را دور هم جمع میکنند و نظرشان را میگویند و اجازه میدهند که آنها هم نظر موافقشان را اعلام کنند و استدلال بیاورند که چرا این ایده عالیست!بعید نیست که این مشاوران مورد وثوق و دلسوز،درون خودشان متفاوت فکر کنند و حتی مخالف نظر رئیس جلسه باشند،ولی همه میدانند که اگر بخواهند ساز مخالف بزنند،صفا و صمیمت گروه از بین میرود و اگر پافشاری کنند،نیش و کنایه و تمسخر در انتظارشان است و شاید از قطار گروه پیاده شوند و دیگر طرف مشورت قرارنگیرند و حتی تبدیل شوند به خوارج و منافق!آدمها در دام گروه اندیشی،خودشان را سانسور میکنند ولی طی مکانیسم پیچیده ای از خودفریبی،خودسانسوریشان را زیرکانه و ایثارگرایانه و در راستای منافع مردم تعریف میکنند،چون معتقدند حضور همچو منی در این جلسات لازم است!
پیامد ناگزیر گروه اندیشیِ تصمیمگیران،فاصله گرفتنشان از دنیای واقعی زندگی مردمیست که قرار است زندگیشان از تصمیمات آنها متاثر شود.مثلا تصمیمگیران درون خودشان به این نتیجه میرسند که گروهی از شهروندان باید«سبزپوش»شوند و این سبزپوشی به نفع خود آنها،خانواده هایشان،همه شهروندان دیگر و حتی جهانیان است.تصمیمگیران همدیگر را تایید میکنند و تصمیم میگیرند«آبی پوشان»را مجرم اعلام کنند.در زندگی واقعی ولی مردم نمیفهمند چرا آبی پوشانی که تا دیروز معمولی کنار هم زندگی میکردند،از امروز مجرمند و باید آنها را ترسناک و مخل امنیت ببینند.تصمیمگیران در اتاق فکرهایشان به این نتیجه میرسند که مردم ناآگاه نیاز به فرهنگسازی دارند و همدیگر را تایید میکنند!از بنرهای شهری گرفته تا کتابهای درسی و جشن و عزا پر میشود از آموزشهای مستقیم و غیرمستقیم در مورد خطرات آبی پوشان و به مردم میگویند که اگر آنها را در رستورانها و کافه ها و مغازه ها و مطبهایتان راه بدهید جریمه میشوید.تعداد آبی پوشان ولی روز به روز بیشتر میشود.تصمیمگیران فکر میکنند در نبود مردمِ آگاهی که با مداخلاتشان شهر را برای آبی پوشان ناامن کنند،مجبورند خودشان از مداخلات نظامی و قضایی استفاده کنند تا جلوی عادی شدن آبی پوشی را بگیرند.چون آبی پوشی دیگر آنقدر عادی شده که راز شرم آور اغلب اعضای گروههای تصمیمگیر همفکر،پنهان کردن عزیزان آبی پوش خودشان است!خود آنهایی که دارند قوانین مبارزه با آبی پوشان را سختگیرانه تر میکنند!
پیچیدگی گروه اندیشی در اینست که درحالیکه تک تک افرادِ گروه به تنهایی میفهمند که تصمیم گروه اشتباه است،ولی در جمع برای تاییدش دلیل تراشی میکنند و هیچکس نمیخواهد بشود آن پسرکی که فریاد میزد شاه لخت است و یاران را از نشئگی حسِ"ما درست فکر میکنیم ولی بقیه نمیفهمند"خارج کند.جنسن البته میگوید این حجم از تداوم تصمیمیگریهای واضحا اشتباه در گروههای خالص،از عهده خودسانسورگران محافظه کار به تنهایی برنمیاید،بلکه نیازمند اعضاییست که داوطلبانه نقش محافظان ذهن را برعهده بگیرند و با خلاقیت هرچه تمامتر پیامدها و نتایج تصمیمگیریها را طوری بازتعریف کنند که نبوغ آمیز جلوه کند.محافظان ذهن،تلاش میکنند با هرچه غبارآلوده تر کردن فضا و مشوش تر کردن افکار عمومی،تشخیص فواید و مضرات تصمیمها را برای مردم دشوارتر کنند و با ایجاد جو متشنجی از تمسخر و تحقیرِ مخالفان،امکان گفتگوی منطقی و مستدل درمورد فرایند تصمیمگیری و نتایج آن را سلب کنند و به این ترتیب خیال رئیس جلسه و همراهان را آسوده کنند که در شهر هیچ خبری نیست و همه راضی هستند.
همانطور که برف سرد است و آتش داغ،همه حلقه های خالص سازی شده ای که هیچ ایده مخالفی لذت یکدستیشان را مشوش نمیکند،لاجرم دچار توهماتی میشوند که بدون اینکه خودشان بفهمند،بی وقارشان میکند.وقتی کار خالصسازی به جایی رسید که کودکان در کوچه و خیابان به آنها و لختی شان خندیدند ولی خودشان آنقدر غرق در لذت تایید همفکران بودند که حتی متوجه رقت انگیزی توجیهاتشان نشدند،گروه در سرازیری مرگ افتاده است.
@fsalamdar63
فاطمه علمدار
لیندون جانسون،سه شنبه ها با گروهی نهار میخورد و همانجا درمورد جنگ ویتنام تصمیمگیری میکردند.اروینگ جنسن که در1982نظریه گروه اندیشی(groupthink)را مطرح کرد،نهارهای سه شنبه جانسون را هم مثال زد.دورهمیِ آدمهای همفکری که حواسشان بود لذت هماهنگی و همدلی گروه رو مخدوش نکنند و بگذارند جانسون از این شبه مشورت و احساس دموکرات بودنِ توام با رهبری مقتدرانه لذت ببرد و خودشان هم از عضو یک «ما»ی منسجم و همدل و تاییدکننده بودن سر ذوق بیایند و خب موفق شدند طی 5سال،کشته های آمریکا در جنگ را از16هزارنفر به550هزار نفر برسانند!
پیچیدگی گروه اندیشی در اینست که آدمها،همان وقتی گرفتارش میشوندکه فکر میکنند خودرأی نیستند و خیلی به تصمیمگیری جمعی مقیدند و برای همین جمعِ به شدت گزینش شده ای از همفکرانشان را دور هم جمع میکنند و نظرشان را میگویند و اجازه میدهند که آنها هم نظر موافقشان را اعلام کنند و استدلال بیاورند که چرا این ایده عالیست!بعید نیست که این مشاوران مورد وثوق و دلسوز،درون خودشان متفاوت فکر کنند و حتی مخالف نظر رئیس جلسه باشند،ولی همه میدانند که اگر بخواهند ساز مخالف بزنند،صفا و صمیمت گروه از بین میرود و اگر پافشاری کنند،نیش و کنایه و تمسخر در انتظارشان است و شاید از قطار گروه پیاده شوند و دیگر طرف مشورت قرارنگیرند و حتی تبدیل شوند به خوارج و منافق!آدمها در دام گروه اندیشی،خودشان را سانسور میکنند ولی طی مکانیسم پیچیده ای از خودفریبی،خودسانسوریشان را زیرکانه و ایثارگرایانه و در راستای منافع مردم تعریف میکنند،چون معتقدند حضور همچو منی در این جلسات لازم است!
پیامد ناگزیر گروه اندیشیِ تصمیمگیران،فاصله گرفتنشان از دنیای واقعی زندگی مردمیست که قرار است زندگیشان از تصمیمات آنها متاثر شود.مثلا تصمیمگیران درون خودشان به این نتیجه میرسند که گروهی از شهروندان باید«سبزپوش»شوند و این سبزپوشی به نفع خود آنها،خانواده هایشان،همه شهروندان دیگر و حتی جهانیان است.تصمیمگیران همدیگر را تایید میکنند و تصمیم میگیرند«آبی پوشان»را مجرم اعلام کنند.در زندگی واقعی ولی مردم نمیفهمند چرا آبی پوشانی که تا دیروز معمولی کنار هم زندگی میکردند،از امروز مجرمند و باید آنها را ترسناک و مخل امنیت ببینند.تصمیمگیران در اتاق فکرهایشان به این نتیجه میرسند که مردم ناآگاه نیاز به فرهنگسازی دارند و همدیگر را تایید میکنند!از بنرهای شهری گرفته تا کتابهای درسی و جشن و عزا پر میشود از آموزشهای مستقیم و غیرمستقیم در مورد خطرات آبی پوشان و به مردم میگویند که اگر آنها را در رستورانها و کافه ها و مغازه ها و مطبهایتان راه بدهید جریمه میشوید.تعداد آبی پوشان ولی روز به روز بیشتر میشود.تصمیمگیران فکر میکنند در نبود مردمِ آگاهی که با مداخلاتشان شهر را برای آبی پوشان ناامن کنند،مجبورند خودشان از مداخلات نظامی و قضایی استفاده کنند تا جلوی عادی شدن آبی پوشی را بگیرند.چون آبی پوشی دیگر آنقدر عادی شده که راز شرم آور اغلب اعضای گروههای تصمیمگیر همفکر،پنهان کردن عزیزان آبی پوش خودشان است!خود آنهایی که دارند قوانین مبارزه با آبی پوشان را سختگیرانه تر میکنند!
پیچیدگی گروه اندیشی در اینست که درحالیکه تک تک افرادِ گروه به تنهایی میفهمند که تصمیم گروه اشتباه است،ولی در جمع برای تاییدش دلیل تراشی میکنند و هیچکس نمیخواهد بشود آن پسرکی که فریاد میزد شاه لخت است و یاران را از نشئگی حسِ"ما درست فکر میکنیم ولی بقیه نمیفهمند"خارج کند.جنسن البته میگوید این حجم از تداوم تصمیمیگریهای واضحا اشتباه در گروههای خالص،از عهده خودسانسورگران محافظه کار به تنهایی برنمیاید،بلکه نیازمند اعضاییست که داوطلبانه نقش محافظان ذهن را برعهده بگیرند و با خلاقیت هرچه تمامتر پیامدها و نتایج تصمیمگیریها را طوری بازتعریف کنند که نبوغ آمیز جلوه کند.محافظان ذهن،تلاش میکنند با هرچه غبارآلوده تر کردن فضا و مشوش تر کردن افکار عمومی،تشخیص فواید و مضرات تصمیمها را برای مردم دشوارتر کنند و با ایجاد جو متشنجی از تمسخر و تحقیرِ مخالفان،امکان گفتگوی منطقی و مستدل درمورد فرایند تصمیمگیری و نتایج آن را سلب کنند و به این ترتیب خیال رئیس جلسه و همراهان را آسوده کنند که در شهر هیچ خبری نیست و همه راضی هستند.
همانطور که برف سرد است و آتش داغ،همه حلقه های خالص سازی شده ای که هیچ ایده مخالفی لذت یکدستیشان را مشوش نمیکند،لاجرم دچار توهماتی میشوند که بدون اینکه خودشان بفهمند،بی وقارشان میکند.وقتی کار خالصسازی به جایی رسید که کودکان در کوچه و خیابان به آنها و لختی شان خندیدند ولی خودشان آنقدر غرق در لذت تایید همفکران بودند که حتی متوجه رقت انگیزی توجیهاتشان نشدند،گروه در سرازیری مرگ افتاده است.
@fsalamdar63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓 پنجشنبه،۲۶بهمن ۱۴۰۲
🕰 ساعت ۱۷
🏤 شهر قزوین. خانه تاریخی رئوفی
🟢 ورود برای عموم علاقه مندان،آزاد و رایگان است.
🕰 ساعت ۱۷
🏤 شهر قزوین. خانه تاریخی رئوفی
🟢 ورود برای عموم علاقه مندان،آزاد و رایگان است.
Audio
فاطمه علمدار
۲۶بهمن۱۴۰۲
عصر شاعرانه.خانه تاریخی رئوفی
۲۶بهمن۱۴۰۲
عصر شاعرانه.خانه تاریخی رئوفی
Forwarded from انجمن جامعه شناسی ایران
سلام به همهي دوستان، اساتید، دانشجویان و علاقهمندان علوم اجتماعی ایران
بعد از حدود ۱۰ ماه همکاری بیش از ۶۰ نفری، خوشحالیم اعلام کنیم که امروز جدول برنامهی همایش با ۳۴ پنل، و حدود ۱۳۰ مقاله که در چهار شهر کرج، کرمانشاه، شیراز و تهران برگزار میشود، آماده شده و به پیوست این رایانامه تقدیم میشود. متأسفیم که مجال بیشتری فراهم نبود تا بتوانیم مقالات بیشتری را پذیرا باشیم. به همهي دوستان، چه کسانی که مجال ارائه مقاله پیدا کردهاند چه کسانی که این مجال برایشان فراهم نشده است، و چه کسانی که به عنوان شنونده در همایش حضور خواهند داشت، پیشاپیش خوشآمد میگوییم. خوشحالیم که در روزهای آتی در جمع پرشور و پررونق شما خواهیم بود. از شما خواستاریم این رایانامه را به همراه جدول برنامه، به همهي دوستان و آشنایانِ علاقهمند به تحلیل و شناخت و تغییر جامعهی ایران ارسال کنید و آنها را به حضور در این همایش دعوت کنید تا به غنا و رونق همایش افزوده شود. امیدواریم این جمع، فرصتی باشد برای گفتوگوهای بازاندیشانه دربارهي تحلیل جامعهی ایران.
دیگر آنکه انجمن جامعهشناسی ایران برای ادامه حیاتاش به کمکهای مخاطبان خود وابسته است. چرخش کار انجمن، و خصوصاً همایش فعلی با تلاش زیاد و داوطلبانهی جمعی از همراهان علوم اجتماعی ایران به سرانجام رسیده، هزینههایی دارد که مهمترین راه تأمین آن حمایت مخاطبان است. روی لینک زیر بزنید و از ۵۰۰ هزار تومان تا هر مقدار که برایتان ممکن است به زنده ماندن جامعه مدنی در ایران کمک کنید.
https://hamibash.com/Isa1371
به امید روزهای پرشور و پرنشاط
@iran_sociology
#انجمن_جامعه_شناسی_ایران
با حمایت انجمن جامعه شناسی، از فرهنگ و فرهیختگی حمایت کنید.
بعد از حدود ۱۰ ماه همکاری بیش از ۶۰ نفری، خوشحالیم اعلام کنیم که امروز جدول برنامهی همایش با ۳۴ پنل، و حدود ۱۳۰ مقاله که در چهار شهر کرج، کرمانشاه، شیراز و تهران برگزار میشود، آماده شده و به پیوست این رایانامه تقدیم میشود. متأسفیم که مجال بیشتری فراهم نبود تا بتوانیم مقالات بیشتری را پذیرا باشیم. به همهي دوستان، چه کسانی که مجال ارائه مقاله پیدا کردهاند چه کسانی که این مجال برایشان فراهم نشده است، و چه کسانی که به عنوان شنونده در همایش حضور خواهند داشت، پیشاپیش خوشآمد میگوییم. خوشحالیم که در روزهای آتی در جمع پرشور و پررونق شما خواهیم بود. از شما خواستاریم این رایانامه را به همراه جدول برنامه، به همهي دوستان و آشنایانِ علاقهمند به تحلیل و شناخت و تغییر جامعهی ایران ارسال کنید و آنها را به حضور در این همایش دعوت کنید تا به غنا و رونق همایش افزوده شود. امیدواریم این جمع، فرصتی باشد برای گفتوگوهای بازاندیشانه دربارهي تحلیل جامعهی ایران.
دیگر آنکه انجمن جامعهشناسی ایران برای ادامه حیاتاش به کمکهای مخاطبان خود وابسته است. چرخش کار انجمن، و خصوصاً همایش فعلی با تلاش زیاد و داوطلبانهی جمعی از همراهان علوم اجتماعی ایران به سرانجام رسیده، هزینههایی دارد که مهمترین راه تأمین آن حمایت مخاطبان است. روی لینک زیر بزنید و از ۵۰۰ هزار تومان تا هر مقدار که برایتان ممکن است به زنده ماندن جامعه مدنی در ایران کمک کنید.
https://hamibash.com/Isa1371
به امید روزهای پرشور و پرنشاط
@iran_sociology
#انجمن_جامعه_شناسی_ایران
با حمایت انجمن جامعه شناسی، از فرهنگ و فرهیختگی حمایت کنید.
Hamibash
انجمنجامعهشناسی ایران
انجمن جامعهشناسی ایران با بیش از سی سال سابقهی فعالیت، بیش از سی گروه تخصصی، برگزاری سالانه دهها دورهی آموزشی، برگزاری چندین همایش ملی، برگزاری مداوم نشستهای علمی، میزبانی پژوهشگران و تحلیلگران برای عرضهی آخرین یافتههایشان در بررسی وقایع اجتماعی…
Forwarded from انجمن جامعه شناسی ایران
جدول زمانبندی نهایی.pdf
699.8 KB
کنداکتور برنامه ششمین همایش پژوهش اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران.
@iran_sociology
#انجمن_جامعه_شناسی_ایران
با حمایت انجمن جامعه شناسی، از فرهنگ و فرهیختگی حمایت کنید.
@iran_sociology
#انجمن_جامعه_شناسی_ایران
با حمایت انجمن جامعه شناسی، از فرهنگ و فرهیختگی حمایت کنید.
حافظه،ابزار قدرتمند مبارزه است.
فاطمه علمدار
فوکو میگوید حافظه ابزار قدرتمند مبارزه است و کسی که کنترل حافظه مردم را در دست داشته باشد تمام پویاییهای آنها را تحت کنترل دارد.از این نگاه،چگونگی به یاد آوردن وقایع،یک کنش سیاسی است چراکه تاریخچه بازی میان فرد و جامعه و حکومت و همچنین شیوه ادامه بازی را تعریف میکند.
۱۹آذر پارسال،خبر مسمومیت۱۸دختر دانشآموز در قم منتشر شد.۶۳روز بعد،وقتی تعداد دانشآموزان مسموم دیگر به۱۰۰نفر رسیده بود،دادستان قم به عنوان اولین مقام رسمی،خبر از برگزاری جلسه«بررسی ابعاد مسمومیتهای مدارس استان قم»داد برای شناسایی«علل حادثه ناگوار مسمومیت دانشآموزان دختر».بعد نماینده قم از احتمال«خرابکارانه»بودن مسئله سخن گفت و معاون درمان دانشگاه علومپزشکی قم وجود«گاز مونواکسیدکربن»در مدارس را تایید کرد.همه مدارس برای2روز تعطیل شدند.1هفته بعد،وزیر آموزشوپرورش گفت بخش اعظم مشکلات قم«شایعه»بوده و وزیر بهداشت وضعیتی که برای دانشآموزان پیش آمده را«مسمومیت خفیف»تشخیص داد.
پارسال،همین روزها،روز۸۰ام مسئله،وزیر بهداشت معاونش را مسئول تشکیل کمیته علمیتخصصی برای بررسی«مسمومیت احتمالی»دانشآموزان استان قم کرد.۲روز بعد،دادستان کل کشور گفت«مسمومیتها»نشان از«احتمال اقدامات مجرمانه عمدی»دارد.درحالیکه مسئولان رده بالای حاکمیت هنوز در مورد مسمومیت دانستن یا ندانستن وضعیت دانشآموزان به نتیجه نرسیده بودند و صرفا احتمال میدادند مسئله عمدی باشد،معاون وزیر بهداشت اعلام کرد«مسمومیت»ها«عمدی»و ناشی از«مواد شیمیایی»بوده و کار افرادی که«دوست داشتند مدارس دخترانه تعطیل شوند».این اذعان صریح به زنستیزی عامدانهای که پشت پرده مسمومیتها وجود داشت،باعث شد مسمومیتها در حافظه جمعی مردم با دیگر خاطرات مرتبط با تبعیض علیه زنان پیوند بخورند.مردم یاد اسیدپاشیهای اصفهان افتادند و خاطرات گشت ارشاد.فاضل میبدی که وجود گروه«هزاره گرا»را در کشور افشا کرد،باعث شد خشم و غم،با ترس تکمیل شوند.دختران افغانستان در آستانه شکل گرفتن حکومت طالبان،همین مسمومیتها را تجربه کرده بودند.آیا طالبان در راه است؟جامعه به خودش آمد و متوجه شد۳ماه از مسئله گذشته و هنوزکسی دستگیر نشده.حافظه جمعی یاد تروماهای پیشین افتاد که هرگز پاسخ درخوری برایشان نیافته بود؛اسیدپاشیهای اصفهان(۱۳۹۳)؛فروریختن پلاسکو(۱۳۹۵)؛کشتی سانچی(۱۳۹۶)؛هواپیمای اکراین(۱۳۹۸)؛متروپل آبادان(۱۴۰۱).خاطره بیجواب ماندن سوالات جمعی در مورد آلام اجتماعی،پاشنه آشیل حکومتهاست چراکه امنیت روانی جامعه را به شدت به خطر میاندازد و انباشت این سوالها باعث میشود که مردم احساس نادیده گرفته شدن بکنند و اندکاندک به حاکمیت بیاعتماد شوند و از آن فاصله بگیرند.بعد از آن با هر تلنگری جامعه خاطرات این نادیده گرفته شدنها را برای خودش تکرار میکند و از نو دچار احساسات منفی میشود.
از۷اسفند که این سخنان گفته شد ولی
فقط۱۰روز طول کشید تاصراحتا اعلام شود دانشآموزان مسموم نشدند،بلکه تنها کمتر از۵درصدشان در معرض ماده محرک قرار گرفتند و بدحال شدند.
وقتی۵۰مدرسه در۱۰اسفند گزارش مسمومیت دادند،رئیسجمهور،وزیرکشور را مسئول پیگیری موضوع«مسمومیت»کرد و همانروز وزیرکشور گفت«عامل خاصی»پیدا نکردیم که بگوییم«ماده خاصی»باعث«چنین اتفاقاتی»شده و بالای۹۰درصد آنچه که تحتعنوان«عارضه»مطرح شده،مربوط به«عوامل خارجی»نبوده و ناشی از«نگرانی»است.فردای آن روز رئیس جمهور«مسئله سازی در حوزه آموزش»را مشابه«آشوب خیابانی»نقشه دشمنِ شکست خورده دانست و بعد،روزنامه کیهان از "فتنه مسموم سازی" نوشت و رئیس قوه قضاییه اعلام کرد به دادگستری تمام استانها دستور داده«افراد التهابآفرین و دروغپراکن در قضیه مسمومیتها»را احضار کنند و ۱۹اسفند،علی پورطباطبایی،خبرنگار قم نیوز که پیگیر پرونده مسمومیتها بود بازداشت شد.دیگر هیچ مدرسه ای گزارشی از مسمومیت نداد و حال همه خوب شد...
هیچکس نپرسید دختران ما نگران چه بودند؟چرا هراس جمعی داشتند؟چرا بدحال شدند؟بعدش چه شد؟الان خوشحالند؟کسی نخواست التهاب آفرینی کند ولی حافظه هایی که مملو از سوالات بی جوابند،خودشان،ملتهب ترین نقاط جهانند...
حافظه داشتن،جدی ترین کنش سیاسی است.آدمها،با چگونه به یاد آوردن وقایع، تاریخچه بازی میان خودشان و جامعه و حکومت را میسازند و شیوه ادامه بازی را تعریف میکنند...
@fsalamdar63
فاطمه علمدار
فوکو میگوید حافظه ابزار قدرتمند مبارزه است و کسی که کنترل حافظه مردم را در دست داشته باشد تمام پویاییهای آنها را تحت کنترل دارد.از این نگاه،چگونگی به یاد آوردن وقایع،یک کنش سیاسی است چراکه تاریخچه بازی میان فرد و جامعه و حکومت و همچنین شیوه ادامه بازی را تعریف میکند.
۱۹آذر پارسال،خبر مسمومیت۱۸دختر دانشآموز در قم منتشر شد.۶۳روز بعد،وقتی تعداد دانشآموزان مسموم دیگر به۱۰۰نفر رسیده بود،دادستان قم به عنوان اولین مقام رسمی،خبر از برگزاری جلسه«بررسی ابعاد مسمومیتهای مدارس استان قم»داد برای شناسایی«علل حادثه ناگوار مسمومیت دانشآموزان دختر».بعد نماینده قم از احتمال«خرابکارانه»بودن مسئله سخن گفت و معاون درمان دانشگاه علومپزشکی قم وجود«گاز مونواکسیدکربن»در مدارس را تایید کرد.همه مدارس برای2روز تعطیل شدند.1هفته بعد،وزیر آموزشوپرورش گفت بخش اعظم مشکلات قم«شایعه»بوده و وزیر بهداشت وضعیتی که برای دانشآموزان پیش آمده را«مسمومیت خفیف»تشخیص داد.
پارسال،همین روزها،روز۸۰ام مسئله،وزیر بهداشت معاونش را مسئول تشکیل کمیته علمیتخصصی برای بررسی«مسمومیت احتمالی»دانشآموزان استان قم کرد.۲روز بعد،دادستان کل کشور گفت«مسمومیتها»نشان از«احتمال اقدامات مجرمانه عمدی»دارد.درحالیکه مسئولان رده بالای حاکمیت هنوز در مورد مسمومیت دانستن یا ندانستن وضعیت دانشآموزان به نتیجه نرسیده بودند و صرفا احتمال میدادند مسئله عمدی باشد،معاون وزیر بهداشت اعلام کرد«مسمومیت»ها«عمدی»و ناشی از«مواد شیمیایی»بوده و کار افرادی که«دوست داشتند مدارس دخترانه تعطیل شوند».این اذعان صریح به زنستیزی عامدانهای که پشت پرده مسمومیتها وجود داشت،باعث شد مسمومیتها در حافظه جمعی مردم با دیگر خاطرات مرتبط با تبعیض علیه زنان پیوند بخورند.مردم یاد اسیدپاشیهای اصفهان افتادند و خاطرات گشت ارشاد.فاضل میبدی که وجود گروه«هزاره گرا»را در کشور افشا کرد،باعث شد خشم و غم،با ترس تکمیل شوند.دختران افغانستان در آستانه شکل گرفتن حکومت طالبان،همین مسمومیتها را تجربه کرده بودند.آیا طالبان در راه است؟جامعه به خودش آمد و متوجه شد۳ماه از مسئله گذشته و هنوزکسی دستگیر نشده.حافظه جمعی یاد تروماهای پیشین افتاد که هرگز پاسخ درخوری برایشان نیافته بود؛اسیدپاشیهای اصفهان(۱۳۹۳)؛فروریختن پلاسکو(۱۳۹۵)؛کشتی سانچی(۱۳۹۶)؛هواپیمای اکراین(۱۳۹۸)؛متروپل آبادان(۱۴۰۱).خاطره بیجواب ماندن سوالات جمعی در مورد آلام اجتماعی،پاشنه آشیل حکومتهاست چراکه امنیت روانی جامعه را به شدت به خطر میاندازد و انباشت این سوالها باعث میشود که مردم احساس نادیده گرفته شدن بکنند و اندکاندک به حاکمیت بیاعتماد شوند و از آن فاصله بگیرند.بعد از آن با هر تلنگری جامعه خاطرات این نادیده گرفته شدنها را برای خودش تکرار میکند و از نو دچار احساسات منفی میشود.
از۷اسفند که این سخنان گفته شد ولی
فقط۱۰روز طول کشید تاصراحتا اعلام شود دانشآموزان مسموم نشدند،بلکه تنها کمتر از۵درصدشان در معرض ماده محرک قرار گرفتند و بدحال شدند.
وقتی۵۰مدرسه در۱۰اسفند گزارش مسمومیت دادند،رئیسجمهور،وزیرکشور را مسئول پیگیری موضوع«مسمومیت»کرد و همانروز وزیرکشور گفت«عامل خاصی»پیدا نکردیم که بگوییم«ماده خاصی»باعث«چنین اتفاقاتی»شده و بالای۹۰درصد آنچه که تحتعنوان«عارضه»مطرح شده،مربوط به«عوامل خارجی»نبوده و ناشی از«نگرانی»است.فردای آن روز رئیس جمهور«مسئله سازی در حوزه آموزش»را مشابه«آشوب خیابانی»نقشه دشمنِ شکست خورده دانست و بعد،روزنامه کیهان از "فتنه مسموم سازی" نوشت و رئیس قوه قضاییه اعلام کرد به دادگستری تمام استانها دستور داده«افراد التهابآفرین و دروغپراکن در قضیه مسمومیتها»را احضار کنند و ۱۹اسفند،علی پورطباطبایی،خبرنگار قم نیوز که پیگیر پرونده مسمومیتها بود بازداشت شد.دیگر هیچ مدرسه ای گزارشی از مسمومیت نداد و حال همه خوب شد...
هیچکس نپرسید دختران ما نگران چه بودند؟چرا هراس جمعی داشتند؟چرا بدحال شدند؟بعدش چه شد؟الان خوشحالند؟کسی نخواست التهاب آفرینی کند ولی حافظه هایی که مملو از سوالات بی جوابند،خودشان،ملتهب ترین نقاط جهانند...
حافظه داشتن،جدی ترین کنش سیاسی است.آدمها،با چگونه به یاد آوردن وقایع، تاریخچه بازی میان خودشان و جامعه و حکومت را میسازند و شیوه ادامه بازی را تعریف میکنند...
@fsalamdar63
Forwarded from انسان شناسی برای تغییر، عمل و رهایی
دانشگاه آینده را تأسیس خواهیم کرد، شک نکنید. بدون گزینش، رها، آزاد و در دسترس عموم: غیرطبقاتی، بدون دیوار و نرده.
قدرت مطرودان
فاطمه علمدار
۱/ #آرش_رئیسی_نژاد میگوید زمان کمی برایمان مانده که نگذاریم در دنیای جدید حذف شویم و تک آهنگ محزونی پخش میشود.گفتگویش با #محمد_فاضلی مال اسفند۱۴۰۰ است.یک سال بعدش،اسفند ۱۴۰۱،هیئت جذب وزارت علوم به دانشگاه تهران نامه داد که مخالف ادامه همکاری با رئیسی نژاد است و او هم پیوست به لیست اساتیدی که "اخراج نشدند"، فقط قراردادشان تمدید نشد یا جذبشان به مشکل خورد.فاضلی هم زمانی عضو هیئت علمی دانشگاه بهشتی بود تا اینکه شهریور ۱۴۰۰ نامه عدم نیازش را زدند و نشست به ساختن پادکست #دغدغه_ایران و حالا من،وسط همه اخبار فشرده این روزها از اخراجها و تعلیقهای دانشجویان و اساتید؛وسط این همه عکس و حکم که دیگر انقدر زیاد شده که نمیشود همه شان را به خاطر سپرد و برای تک تکشان غصه خورد,وسط پایاننامه های آماده دفاعی که محکوم میشوند به خاک خوردن_و تو چه میدانی چه رنجی است در اجازه دفاع نداشتن از کاری که"خلق"اش کردی و محکوم شدن به تماشای تصاحب صندلیهای تصمیمگیری کشورت توسط کسانیکه دانش و دانشگاه را صرفا ویترین کشورداری میدانند_اپیزودهای ۵۰ و ۵۱ پادکست دغدغه ایران را گوش میدهم راجع به کتاب رئیسی نژاد درمورد راه ابریشم نوین.اینکه در بزنگاهی هستیم که اگر درست نفهمیمش دیگر راه بازگشتی نخواهیم داشت و پاشنه آشیل ایران رابطه مردم و حاکمیت است و دارد دیر میشود برای این اعتمادسازی.
۲/حالا دیگر بیش از یکسال شده که #محمدرضا_سرگلزایی دارد با هشتگ #گفتگو_کنیم تلاش میکند پنجره ای بگشاید که آدمهای مختلف بتوانند زندگیهایی که دیگران متفاوت از خودشان زندگی کرده اند را ببینند و بفهمند و شاید حتی همدلی کنند.تمرین هرروزه برای گشودگی به مثابه تنها راه"ما"اگر قرار است تاریخ را تکرار نکنیم و هرکه قدرت را به دست گرفت به دیگران متفاوت از خودش نگوید"از ایران برو!".آدمها در گفتگو کنیم های صفحه سرگلزایی پیامدهای سیاستگذاریها را بر زندگیهای واقعیشان تعریف میکنند و راهی باز میکنند برای اینکه دیگرانی که زندگیهای متفاوتی داشتند بفهمند چرا بعضیها ناراحتند و بعضیها راحت!و چه میشود کرد که توازنی برقرار شود میان ناراحتیها و راحتیها.سرگلزایی هم زمانی عضو هیئت علمی دانشگاه فردوسی بود. حالا دیگر ولی بیش از یکسال است که از ایران رفته(رفته شده)و کسی مدام در ذهن من تکرار میکند که حتی تنفس هوای وطن هم دیگر سهمش نیست.
۳/ ۱۰سال طول کشید تا توانست از تونلهای مخوف بروکراسی فرساینده دانشگاه رها شود و از رساله دکترایش دفاع کند.بی مقدمه گفت:من نمیتوانم عضو هیئت علمی شوم.خندیدم و گفتم واقعا تا حالا فکر میکردی میتوانی؟نگاهم کرد.چرا نباید بتوانم؟یادم آمد چندسال گذشته از روزهایی که این واقعیت را با خودم هضم کردم که در فضای علمی رسمی کشور جایی ندارم و یادم آمد راحت نبود.گفت دلم شغلی میخواهد که به خاطرش از خانه بروم بیرون ولی دیگر حتی کتابخانه ملی هم راهم نمیدهد!پارسال اعتراض کرده بودند به حجاب اجباری در کتابخانه و میگفت برای بازجویی که رفتیم همه شغلمان را یا نوشتیم مترجم و یا پژوهشگر.بازجوها خنده شان گرفته بود که همه تان کارتان همین است؟کار همه آن جوانان پرشور و مغزهای خلاقی که یا محروم از تحصیل بودند و روزهایشان را در کتابخانه میگذراندند به نوشتن و ترجمه و یا دکتراهایشان را گرفته بودند و روزهایشان را به نوشتن و ترجمه میگذراندند در کتابخانه،همین بود.اینکه بنویسند و منتظر مجوز وزارت ارشاد بمانند برای نشر.
۴/روزبه روز تعدادشان بیشتر میشود.دانشگاهیهای مطرودی که برای جذبشان پژوهشکده و اندیشکده مثل قارچ از زمین نمیروید و روز به روز محصورتر میشوند در فضای مجازی و کافه و پارک و جمعهای شکل گرفته در خانه ها و مخاطبشان میشود مردم.دانشگاهیهایی که مجبورند کتابها را مستقیما به زندگی روزمره وصل کنند و نه اتاقی دارند و نه عنوان شغلی که بتوانند در سایه امنش از متن جامعه فاصله بگیرند و برای خوشامد فرادستان و تیک زدن ملزومات ارتقا،قلم بزنند. کسانیکه مجبورند زبان کوچه و خیابان را یادبگیرند و سعی کنند بفهمند درد وطن کجاست و انتخاب کرده اند که بی هراس از طردِ بیشتر،بگویند و بنویسندش و البته تبعاتش را هم پذیرفته اند.
۵/میگویند قدرت سه رکن دارد.پول،زور و ایده.ایده،زیر نظارت دوربینها و در هراس از تذکر حراست و نرسیدن امتیازها به حد نصاب ارتقا،متولد نمیشود.ایده های خلاق سهم اذهان دغدغه مندی است که میتوانند به شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو بیندیشند و قدرت طلبان عاقل میفهمند که پول و زورشان بدون ایده،آنها را به منزل مقصود نمیرساند و برای همین دستشان را از حلقوم دانشگاه برمیدارند. ایران مجروح ما برای اینکه بتواند زخمهایش را مرهم بگذارد و قد راست کند در پیچ و خم دنیای امروز بیش از همه محتاج ایده است.محتاج مغزهای پویا و آزاده که رویایشان ساختن دانشگاه آینده است.محتاج قوی ماندن مطرودانش.
@fsalamdar63
فاطمه علمدار
۱/ #آرش_رئیسی_نژاد میگوید زمان کمی برایمان مانده که نگذاریم در دنیای جدید حذف شویم و تک آهنگ محزونی پخش میشود.گفتگویش با #محمد_فاضلی مال اسفند۱۴۰۰ است.یک سال بعدش،اسفند ۱۴۰۱،هیئت جذب وزارت علوم به دانشگاه تهران نامه داد که مخالف ادامه همکاری با رئیسی نژاد است و او هم پیوست به لیست اساتیدی که "اخراج نشدند"، فقط قراردادشان تمدید نشد یا جذبشان به مشکل خورد.فاضلی هم زمانی عضو هیئت علمی دانشگاه بهشتی بود تا اینکه شهریور ۱۴۰۰ نامه عدم نیازش را زدند و نشست به ساختن پادکست #دغدغه_ایران و حالا من،وسط همه اخبار فشرده این روزها از اخراجها و تعلیقهای دانشجویان و اساتید؛وسط این همه عکس و حکم که دیگر انقدر زیاد شده که نمیشود همه شان را به خاطر سپرد و برای تک تکشان غصه خورد,وسط پایاننامه های آماده دفاعی که محکوم میشوند به خاک خوردن_و تو چه میدانی چه رنجی است در اجازه دفاع نداشتن از کاری که"خلق"اش کردی و محکوم شدن به تماشای تصاحب صندلیهای تصمیمگیری کشورت توسط کسانیکه دانش و دانشگاه را صرفا ویترین کشورداری میدانند_اپیزودهای ۵۰ و ۵۱ پادکست دغدغه ایران را گوش میدهم راجع به کتاب رئیسی نژاد درمورد راه ابریشم نوین.اینکه در بزنگاهی هستیم که اگر درست نفهمیمش دیگر راه بازگشتی نخواهیم داشت و پاشنه آشیل ایران رابطه مردم و حاکمیت است و دارد دیر میشود برای این اعتمادسازی.
۲/حالا دیگر بیش از یکسال شده که #محمدرضا_سرگلزایی دارد با هشتگ #گفتگو_کنیم تلاش میکند پنجره ای بگشاید که آدمهای مختلف بتوانند زندگیهایی که دیگران متفاوت از خودشان زندگی کرده اند را ببینند و بفهمند و شاید حتی همدلی کنند.تمرین هرروزه برای گشودگی به مثابه تنها راه"ما"اگر قرار است تاریخ را تکرار نکنیم و هرکه قدرت را به دست گرفت به دیگران متفاوت از خودش نگوید"از ایران برو!".آدمها در گفتگو کنیم های صفحه سرگلزایی پیامدهای سیاستگذاریها را بر زندگیهای واقعیشان تعریف میکنند و راهی باز میکنند برای اینکه دیگرانی که زندگیهای متفاوتی داشتند بفهمند چرا بعضیها ناراحتند و بعضیها راحت!و چه میشود کرد که توازنی برقرار شود میان ناراحتیها و راحتیها.سرگلزایی هم زمانی عضو هیئت علمی دانشگاه فردوسی بود. حالا دیگر ولی بیش از یکسال است که از ایران رفته(رفته شده)و کسی مدام در ذهن من تکرار میکند که حتی تنفس هوای وطن هم دیگر سهمش نیست.
۳/ ۱۰سال طول کشید تا توانست از تونلهای مخوف بروکراسی فرساینده دانشگاه رها شود و از رساله دکترایش دفاع کند.بی مقدمه گفت:من نمیتوانم عضو هیئت علمی شوم.خندیدم و گفتم واقعا تا حالا فکر میکردی میتوانی؟نگاهم کرد.چرا نباید بتوانم؟یادم آمد چندسال گذشته از روزهایی که این واقعیت را با خودم هضم کردم که در فضای علمی رسمی کشور جایی ندارم و یادم آمد راحت نبود.گفت دلم شغلی میخواهد که به خاطرش از خانه بروم بیرون ولی دیگر حتی کتابخانه ملی هم راهم نمیدهد!پارسال اعتراض کرده بودند به حجاب اجباری در کتابخانه و میگفت برای بازجویی که رفتیم همه شغلمان را یا نوشتیم مترجم و یا پژوهشگر.بازجوها خنده شان گرفته بود که همه تان کارتان همین است؟کار همه آن جوانان پرشور و مغزهای خلاقی که یا محروم از تحصیل بودند و روزهایشان را در کتابخانه میگذراندند به نوشتن و ترجمه و یا دکتراهایشان را گرفته بودند و روزهایشان را به نوشتن و ترجمه میگذراندند در کتابخانه،همین بود.اینکه بنویسند و منتظر مجوز وزارت ارشاد بمانند برای نشر.
۴/روزبه روز تعدادشان بیشتر میشود.دانشگاهیهای مطرودی که برای جذبشان پژوهشکده و اندیشکده مثل قارچ از زمین نمیروید و روز به روز محصورتر میشوند در فضای مجازی و کافه و پارک و جمعهای شکل گرفته در خانه ها و مخاطبشان میشود مردم.دانشگاهیهایی که مجبورند کتابها را مستقیما به زندگی روزمره وصل کنند و نه اتاقی دارند و نه عنوان شغلی که بتوانند در سایه امنش از متن جامعه فاصله بگیرند و برای خوشامد فرادستان و تیک زدن ملزومات ارتقا،قلم بزنند. کسانیکه مجبورند زبان کوچه و خیابان را یادبگیرند و سعی کنند بفهمند درد وطن کجاست و انتخاب کرده اند که بی هراس از طردِ بیشتر،بگویند و بنویسندش و البته تبعاتش را هم پذیرفته اند.
۵/میگویند قدرت سه رکن دارد.پول،زور و ایده.ایده،زیر نظارت دوربینها و در هراس از تذکر حراست و نرسیدن امتیازها به حد نصاب ارتقا،متولد نمیشود.ایده های خلاق سهم اذهان دغدغه مندی است که میتوانند به شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو بیندیشند و قدرت طلبان عاقل میفهمند که پول و زورشان بدون ایده،آنها را به منزل مقصود نمیرساند و برای همین دستشان را از حلقوم دانشگاه برمیدارند. ایران مجروح ما برای اینکه بتواند زخمهایش را مرهم بگذارد و قد راست کند در پیچ و خم دنیای امروز بیش از همه محتاج ایده است.محتاج مغزهای پویا و آزاده که رویایشان ساختن دانشگاه آینده است.محتاج قوی ماندن مطرودانش.
@fsalamdar63
نقش شیوه بازآفرینی خاطرات در صورت بندی اعتراضات
<unknown>
🟡 نقش شیوه یادآوری خاطرات در صورت بندی اعتراضات
🟣فاطمه علمدار
🟢 سیزدهمین همایش سالانه سلامت روان و رسانه
🔵 پنل اعتراض،روان،رسانه
🔴 اول اسفند ۱۴۰۲
🟣فاطمه علمدار
🟢 سیزدهمین همایش سالانه سلامت روان و رسانه
🔵 پنل اعتراض،روان،رسانه
🔴 اول اسفند ۱۴۰۲
درباره پنلهای گفتگویی همایش ملی انجمن جامعه شناسی که این روزها در جریان است...
فاطمه علمدار
این روزها زیاد حرف از گفتگو و ضرروت آن زده میشود. پیشفرض این توصیهها هم این است که چون حتما رابطه مستقیمی میان مواجهه با دیدگاههای مخالف و کثرتگرایی سیاسی وجود دارد، پس باید به گفتوشنود با مخالفانمان عادت کنیم. ولی تجربه نشان داده که برگزاری مناظره میان نمایندگان گروههای فکری بسیار متفاوت و تلاش برای آشنا کردن آنها با منطق نظری یکدیگر، به جای جلوگیری از قطبیشدن جامعه، اتفاقاً در بسیاری موارد باعث افراطیتر شدن نگاههای مخالف میشود. درواقع قرار گرفتن در معرض استدلالهای مخالفِ خفیف، سیستم دفاعی افراد را برای محافظت از چارچوب فکریشان فعال میکند و با تحریک ذهنی افراد و واداشتن آنها به تلاش برای یافتن پاسخهای قانع کننده برای استدلالهای مخالف، حکم واکسیناسیون ذهنی را برای گروههای افراطی و خود بر حق بین جامعه دارد. این جمله مشهور نیچه که «آنچه مرا نکشد، قویترم میکند» قطعاً در این بستر مصداق دارد.
ایدهها نه با صرف گفتگو و تلاش برای متقاعدسازی یکدیگر، بلکه با طرح سوالاتِ خوبی که ذهن افراد را به خود مشغول کند، بازنگری میشوند و بهبود و ارتقا پیدا میکنند. درواقع هدف از گفتگو نباید متقاعدسازی یا تلاش برای کاهش شکاف میان ایدهها باشد، بلکه اگر نتیجه یک گفتگو فقط این باشد که برای افراد سوال پیش بیاید که «طرز فکر دیگری، چطور ممکن شد؟» و «دیگری،چه مسیری را پشتسر گذاشت که به نقطه اینجا و اکنون رسید؟» جامعه از بنبست خارج شده و در مسیر شناخت و بازنگری خود قرار گرفته است. گشودگی نسبت به شنیدن قصههای یکدیگر، نقطه آغاز تعامل است.
میدانیم که در دنیای فراخ علوماجتماعی امروز ایران، علوماجتماعیهای بدیل متعددی در کنار یکدیگر در حال بالنده کردن ایدههای درونیشان و ساماندهی منطق نظری و روشیشان هستند و هرکدام حامیان و مخالفان خود را دارند. حامیان و مخالفانی که بعضاً هرگز فرصت نشده که بنشینند و صورتبندی شفافی از هسته مرکزی ایدهای که مخالف یا حامی آن هستند را بشنوند. در علوماجتماعی امروز، هسته سخت ایدهها زیر مناظره های آتشین و سکوتهای خشماگین پنهان میماند و جلسات تمام میشوند بدون اینکه سخنرانان و مخاطبان قدمی به طرح آن ایده اصلی نزدیک شده باشند. لازمه نزدیک شدن به هسته مرکزی ایدهها، سوال داشتن نسبت به آنهاست و کنجکاوی و گشودگی برای «یافتن» و نه «ساختن» پاسخ!
با همین نگاه، انجمن جامعهشناسی ایران تصمیم گرفت که در «ششمین همایش پژوهش اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران»(بهمن و اسفند 1402) قالب جدیدی از پنل را طراحی کند که در کنار پنلهای علمی که در آنها با ادبیات معیار و رسمی مقاله ارائه میشود؛ فرصتی نیز برای کنجکاوی نسبت به ایدههای آن دست اعضای خانواده علوم اجتماعی ایران امروز که متفاوت از یکدیگر میاندیشند و دنیاهای مختلفی را تجربه میکنند که بعضاً بسیار از دنیای رسمی و معیار علوماجتماعی دانشگاهی فاصله دارد، فراهم شود. فرصتی برای پاسخ پیدا کردن برای این سوال که «آنها که انقدر متفاوت از من میاندیشند، با خودشان چه فکر میکنند؟».فرصتی برای گشودگی نسبت به این وقعیت ساده که جامعهشناسان اسلامگرا و مدرن، طرفداران و مخالفان نئولیبرالیسم، ساکنان فضای رسمی دانشگاه و راندهشدگان از این فضا و غیره، بالاخره منطقی برای ایدهها و کنشهایشان دارند. منطقی که لازم نیست بپذیریدش، ولی اگر نسبت به آن کنجکاو هستید؛ میتوانید در موردش بشنوید!
پنلهای گفتگویی فرصتی است برای کنجکاوانی که سوال دارند و گشودهاند برای شنیدن پاسخ سوالاتشان.
پ.ن:از دوشنبه۳۰بهمن تا جمعه۴اسفند، انجمن جامعه شناسی در میان۳۴ پنل مقاله محورش،هفت پنل گفتگویی برگزار میکند که برنامه آنها با رنگ سبز در جدول برنامه پنل ها مشخص شده و فایل صوتی همه نشست ها هم در کانال انجمن جامعه شناسی بارگزاری میشود.
فاطمه علمدار
این روزها زیاد حرف از گفتگو و ضرروت آن زده میشود. پیشفرض این توصیهها هم این است که چون حتما رابطه مستقیمی میان مواجهه با دیدگاههای مخالف و کثرتگرایی سیاسی وجود دارد، پس باید به گفتوشنود با مخالفانمان عادت کنیم. ولی تجربه نشان داده که برگزاری مناظره میان نمایندگان گروههای فکری بسیار متفاوت و تلاش برای آشنا کردن آنها با منطق نظری یکدیگر، به جای جلوگیری از قطبیشدن جامعه، اتفاقاً در بسیاری موارد باعث افراطیتر شدن نگاههای مخالف میشود. درواقع قرار گرفتن در معرض استدلالهای مخالفِ خفیف، سیستم دفاعی افراد را برای محافظت از چارچوب فکریشان فعال میکند و با تحریک ذهنی افراد و واداشتن آنها به تلاش برای یافتن پاسخهای قانع کننده برای استدلالهای مخالف، حکم واکسیناسیون ذهنی را برای گروههای افراطی و خود بر حق بین جامعه دارد. این جمله مشهور نیچه که «آنچه مرا نکشد، قویترم میکند» قطعاً در این بستر مصداق دارد.
ایدهها نه با صرف گفتگو و تلاش برای متقاعدسازی یکدیگر، بلکه با طرح سوالاتِ خوبی که ذهن افراد را به خود مشغول کند، بازنگری میشوند و بهبود و ارتقا پیدا میکنند. درواقع هدف از گفتگو نباید متقاعدسازی یا تلاش برای کاهش شکاف میان ایدهها باشد، بلکه اگر نتیجه یک گفتگو فقط این باشد که برای افراد سوال پیش بیاید که «طرز فکر دیگری، چطور ممکن شد؟» و «دیگری،چه مسیری را پشتسر گذاشت که به نقطه اینجا و اکنون رسید؟» جامعه از بنبست خارج شده و در مسیر شناخت و بازنگری خود قرار گرفته است. گشودگی نسبت به شنیدن قصههای یکدیگر، نقطه آغاز تعامل است.
میدانیم که در دنیای فراخ علوماجتماعی امروز ایران، علوماجتماعیهای بدیل متعددی در کنار یکدیگر در حال بالنده کردن ایدههای درونیشان و ساماندهی منطق نظری و روشیشان هستند و هرکدام حامیان و مخالفان خود را دارند. حامیان و مخالفانی که بعضاً هرگز فرصت نشده که بنشینند و صورتبندی شفافی از هسته مرکزی ایدهای که مخالف یا حامی آن هستند را بشنوند. در علوماجتماعی امروز، هسته سخت ایدهها زیر مناظره های آتشین و سکوتهای خشماگین پنهان میماند و جلسات تمام میشوند بدون اینکه سخنرانان و مخاطبان قدمی به طرح آن ایده اصلی نزدیک شده باشند. لازمه نزدیک شدن به هسته مرکزی ایدهها، سوال داشتن نسبت به آنهاست و کنجکاوی و گشودگی برای «یافتن» و نه «ساختن» پاسخ!
با همین نگاه، انجمن جامعهشناسی ایران تصمیم گرفت که در «ششمین همایش پژوهش اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران»(بهمن و اسفند 1402) قالب جدیدی از پنل را طراحی کند که در کنار پنلهای علمی که در آنها با ادبیات معیار و رسمی مقاله ارائه میشود؛ فرصتی نیز برای کنجکاوی نسبت به ایدههای آن دست اعضای خانواده علوم اجتماعی ایران امروز که متفاوت از یکدیگر میاندیشند و دنیاهای مختلفی را تجربه میکنند که بعضاً بسیار از دنیای رسمی و معیار علوماجتماعی دانشگاهی فاصله دارد، فراهم شود. فرصتی برای پاسخ پیدا کردن برای این سوال که «آنها که انقدر متفاوت از من میاندیشند، با خودشان چه فکر میکنند؟».فرصتی برای گشودگی نسبت به این وقعیت ساده که جامعهشناسان اسلامگرا و مدرن، طرفداران و مخالفان نئولیبرالیسم، ساکنان فضای رسمی دانشگاه و راندهشدگان از این فضا و غیره، بالاخره منطقی برای ایدهها و کنشهایشان دارند. منطقی که لازم نیست بپذیریدش، ولی اگر نسبت به آن کنجکاو هستید؛ میتوانید در موردش بشنوید!
پنلهای گفتگویی فرصتی است برای کنجکاوانی که سوال دارند و گشودهاند برای شنیدن پاسخ سوالاتشان.
پ.ن:از دوشنبه۳۰بهمن تا جمعه۴اسفند، انجمن جامعه شناسی در میان۳۴ پنل مقاله محورش،هفت پنل گفتگویی برگزار میکند که برنامه آنها با رنگ سبز در جدول برنامه پنل ها مشخص شده و فایل صوتی همه نشست ها هم در کانال انجمن جامعه شناسی بارگزاری میشود.
آن سوی دیوارهای دانشگاه
<unknown>
🟡مهسا اسداله نژاد:
در دفاع از زیست کمتر رسمی:ادامه دادن در فضای شکننده
🟢 ضیا نبوی:
حبس ابد پشت دیوارهای دانشگاه
🔵 حسام سلامت:
جامعه شناسی مردم مدار به مثابه دانش شهروندی
🟣 دبیر نشست: فاطمه علمدار
🗓 ۳ اسفند۱۴۰۲
✅ خانه اندیشمندان علوم انسانی.
✅ ششمین همایش پژوهش های فرهنگی اجتماعی انجمن جامعه شناسی
در دفاع از زیست کمتر رسمی:ادامه دادن در فضای شکننده
🟢 ضیا نبوی:
حبس ابد پشت دیوارهای دانشگاه
🔵 حسام سلامت:
جامعه شناسی مردم مدار به مثابه دانش شهروندی
🟣 دبیر نشست: فاطمه علمدار
🗓 ۳ اسفند۱۴۰۲
✅ خانه اندیشمندان علوم انسانی.
✅ ششمین همایش پژوهش های فرهنگی اجتماعی انجمن جامعه شناسی