چگونه بهتر بفروشید/محمدرضاگیاه پرور
553 subscribers
6.4K photos
1.13K videos
14 files
5.29K links
راههای افزایش فروش

🌐 www.franegar.ir

از طریق لینک زیر در اینستاگرام همراه ما باشید

👇👇👇
https://instagram.com/faranegar.1

telegram.me/FaranegarCRM :پل ارتباطی
Download Telegram
#داستان_مدیریتی

كانديداى استخدام که قرار بود برای مصاحبه بیاد ۱۵ دقیقه تاخیر داشت .

🔹به مدير منابع انسانی گفتم با توجه به اينكه ایشون دیر کرده ، اگر هم اومد بهتره ايشون رو جذب نكنيم.

🔸بالاخره بعد از ۳۰ دقیقه ایشون رسید و تمام لباسهایش هم خیس شده بود.
او گفت: که در مسیر یک تصادف شده بود و به همین دلیل ایشون از تاکسی بيرون اومده و پیاده مسیر رو طی کرده و چون بارون میومده خیس شده.

🔹من اصلا با ایشون مصاحبه هم نکردم ،بلکه گفتم براش یه چایی بیارن و بهش گفتم :
شما استخدامید ، بريد خونه و لباساتونو عوض کنيد!

🔸ایشون برای کارشناسی فروش، رزومه فرستاده بود و یک رزومه خوب داشت و با خودم گفتم اگر مثل امروز اینقد شجاعت بخرج بده ، من ایشونو برای تیم مون میخواستم .
او در نهایت بهترین کارشناس فروش ما شد.

🔹پیش میاد که فرد جویای کار در يك روز شايد بهترین خودش و یا در اون روز خوش لباس ترينش نباشه ولی این به معنای اين نيست كه اين فرد شايستگى انجام اون كار رو نداره .
اگر به دنبال نيروى با مهارت هستيد ، دنبال كانديداى ايده ال نگرديد , وجود نداره.
تمركزتون رو بذاريد روى ارزشى كه يك نفر ميتونه به مجموعه تون اضافه كنه، دنبال پتانسيل افراد باشيد.
⁉️ از خودتون بپرسيد چه كسى در ابتداى مسير به خود شما اعتماد كرد ؟
شايد زمانش رسيده كه شما هم به يك نفر اعتماد كنيد؟
🖊شهریار هژبر
بازنشر:کانال برند بافی
@franegar
Www.franegar.ir
Www.franegar.com
💐 شاد و پیروز و فرانگر باشیم
🔳⭕️ داستان های مدیریتی: فوائد پاره آجر

🔴روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:

🌀"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متأثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شد و به راهش ادامه داد.

نکته ها :

🔸نکته اخلاقی : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجر به سمتمان پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش بکنیم یا نکنیم!

🔹نکته مدیریتی : به محیط داخلی و خارجی سازمان خود به اندازه کافی توجه داشته باشید. ذینفعان داخلی و خارجی سازمان را در نظر بگیرید و به خواستها و نیازهای آنها توجه کنید. نیروی انسانی به عنوان یک سیستم طبیعی زنده و هوشمند و سازمان به عنوان یک سیستم اجتماعی پیچیده، رفتارهای متنوع و پیچیده‌ای از خود نشان می‌دهند که حکم «پاره آجر» حکایت را دارند اما به آن سادگی که مرد ثروتمند متوجه پاره آجر شد مدیران نخواهند توانست «پاره آجرهای» نیروی انسانی و سازمان را درک کنند چرا که نوع آنها متنوع، پیچیده بوده و دارای معانی مختلف هستند و ممکن است خود را در قالب نقاط قوت و ضعف نشان دهند. بنابراین باید شناخت کافی نسبت به نیروی انسانی و سازمان خود داشته باشند و رفتار و سبک متناسب با مدیریت آنها را بکار بندند. هم‌چنین محیط خارجی سازمان نیز باید بررسی شود و «پاره آجرهایی» که در قالب فرصت‌ها و تهدیدها در پیش روی سازمان قرار می‌گیرند، پیش از آنکه مانند پاره آجر به سازمان صدمه بزنند، شناسایی شده و رفتار مناسب برای برخورد با آنها اتخاذ شود.

#داستان_مدیریتی

🌐کانال ترفند مدیریت
@franegar
Www.franegar.ir
🔳⭕️داستان‌های مدیریتی:حکایتهای مدیریتی ملانصرالدین!

🔴ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد ومردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكيشان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.

🌀تا اينكه مرد مهرباني ازراه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهندتا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پولگير آورده‌ام.

شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگرمردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند..»

شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملانصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دسترنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین باتایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالابه تو کمک خواهند کرد.

شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنهابخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم ناآگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانی تر خواهدبود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی رابدست می آورده است.
#داستان_مدیریتی

🌐کانال ترفند مدیریت
@franegar
Www.franegar.ir
♻️بخش پایانی

🔶آنها خبرنامه ای درست کردند که فقط در رستوران توزیع می شد. غذای آنها همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده بود. وقتی فردی وارد رستوران می شد با استقبال گرم کارکنان روبرو می شد. آنجا یک رستوران بود، ولی نقطه قوت آنها غذاها نبود بلکه نوشیدنی های متنوع بود. مدیران رستوران هر روز بین میمانان حاضر شده و خود را معرفی کرده و نظرات مشتریان را جویا می شدند.

🔶یکی از دلایل مهم موفقیت رستوران نزدیکی آن به دانشگاه بود. با اینکه غالب دانشجویان پول کافی برای خرید نوشابه های گران قیمت نداشتند، ولی جذابیت تجربه نوشابه های جدید باعث شده بود که بسیاری از آنها با جمع آوری پولهایشان و صرفه جویی در موارد دیگر به این رستوران مراجعه کنند.

🔶با رشد سریع این رستوران بانکهای زیادی علاقه مند به دادن وام شدند تا شعبات جدیدی افتتاح شوند. در مدت کوتاهی 6 شعبه جدید راه اندازی شد. در اینجا بود که صاحبان رستوران اشتباهاتی را انجام دادند. شعبات جدید بسیار شیک تر و تجملی تر بودند، ولی هیچکدام از آنها در نزدیکی دانشگاه واقع نبود پس آنها شروع به تبلیغ در گرانترین برنامه های رادیویی کردند.

🔶آنها منوی خود را متنوع تر نمودند. حتی غذاهایی با ادویه های خاص به منو اضافه کردند. ولی پس از مدتی کیفیت غذاها کاهش یافت. دلیل آن شلوغی رستوران و مشغله زیاد مدیران بود. آنها شروع به استفاده از پنیرهای ارزانتر کردند تا سودشان بیشتر شود. پس از مدتی تعداد نوشابه ها کاهش یافت، بطوری که نیمی از انواع نوشابه های منو، موجود نبود. آنها چاپ گذرنامه را متوقف کردند. بر تعداد مشتریان ناراضی افزوده شد، ولی مدیران وقت نداشتند که به انتقادات آنان گوش کنند. پس از مدتی این رستورانها ورشکست شده و تعطیل شدند.

همواره به مشتریان نزدیک بمانید.
زمان کافی اختصاص دهید تا نظرات مشتریان را در مورد غذا و کیفیت خدمات ارائه شده جویا شوید. با برگزاری نظرسنجی، به نقاط قوت و ضعف خود از دید مشتری پی ببرید. نرمن برینکر یک رستوراندار موفق، هر روز بعنوان ناشناس به پارکینگ رستوران می رفت و از میهمانانی که در حال خروج بودند، نظراتشان را می پرسید. او حتی به رستورانهای رقیبان مراجعه می کرد و نظرات میمانان را جویا می شد. اگر رستورانی جمع آوری نظرات میمانان را متوقف کند، احتمال شکست خود را چندین برابر می کند.

اگر کیفیت غذا و خدمات پایین باشد، تمامی روشهای بازاریابی دنیا هم نخواهد توانست مشتریان همیشگی ایجاد کنند.
سود اصلی رستورانها در مشتریان ثابت آنهاست. پس سعی کنید برای هر مشتری تجربه لذت بخشی بیافرینید تا او را وادار به مراجعات بیشتر کنید.

عوامل موفقیت خود را بشناسید و آنها را هیچگاه متوقف نکنید.
پیروزی، شما را شکست ناپذیر نخواهد ساخت. پیروزی باید شما را هوشیارتر سازد. اگر ایده را پیاده سازی می کنید و پاسخ مناسبی می گیرید، آن ایده را براحتی کنار نگذارید. همواره در حال آزمایش ایده های جدید و ارزان باشید.
#داستان‌_مدیریتی
🌐کانال ترفند مدیریت
@franegar
💐 💐 شاد و پیروز و فرانگر باشیم
Www.franegar.ir
🔳⭕️داستان مدیریتی:کارگران و کارمندان

🔴نزد یکی از دوستانم که مدیر کارخانه بزرگی در اصفهان بود سفارش پسر جوانی را برای استخدام در قسمت حسابداری کارخانه کردم.

🌀پسر جوان در کارخانه مشغول کار شد و پس از دو هفته نزد من آمد و گفت: «مگر قرار نبود در قسمت حسابداری مشغول کار شوم؟»

🌀گفتم: «چرا.»

🌀گفت: «اکنون دو هفته است که در سالن تولید کنار کارگران مشغول کارهای طاقت فرسا هستم و دیگر به کارخانه نخواهم رفت.»

🌀پس از مدتی دوست کارخانه دار خود را دیدم و جریان را از وی سوال کردم که جواب داد: «کارمندی که می خواهد در قسمتهای دفتری کارخانه من کار کند باید بداند کارگران خط تولید چگونه و با چه مشقتی کار می کنند، همانطور که خودم قبلا اینگونه بوده ام.»

نتیجه راهبردی

🔸هر کس به راحتی به جایی برسد نمی تواند زیر دستان را به خوبی درک کند لذا با عدم رضایت زیردستان مواجه شده و به راحتی کار خود را از دست خواهد داد.

#داستان‌_مدیریتی
🌐کانال ترفند مدیریت
@franegar
💐💐شاد و پیروز و فرانگر باشیم
Www.franegar.ir
🔳⭕️داستان مدیریتی: عتیقه فروش

🔴عتیقه‌فروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.

🔸لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
🔹رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یك درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
🔸عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: امکان ندارد! من با این کاسه تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. كاسه ام فروشی نیست!

نتیجه راهبردی:

همیشه نباید راه حل خود را بهترین راه حل دانست."

#داستان‌_مدیریتی
🌐 ترفند مدیریت

⚜️ @franegar
🔳⭕️ داستان مدیریتی: تخت مرگ در بیمارستان

🔴چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.

↙️این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.

↙️به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

↙️در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ... دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات (Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!!

نتیجه راهبردی:

1️⃣بیشتر مسائلی که عجیب و ناشناخته به نظر می رسند علت های پیچیده و ناشناخته ندارند.

2️⃣نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه چقدر منظم است. شاید این نظم و وقت شناسی به خاطر نظارت و حساسیت مدیریت مربوطه باشد.

3️⃣مدیران مربوط به آموزش نیروی انسانی بیمارستان، آموزش لازم را به نیروی انسانی نداده اند.

#داستان‌_مدیریتی
🌐 ترفند مدیریت

⚜️ @franegar
💐💐شاد و پیروز و فرانگر باشیم
Www.franegar.ir
🔳⭕️ داستان مدیریتی: درخت الماس

🔴ژنرال در باغ قدم می‌زد. او درختان، میوه ها و محیط باغ را بررسی کرد و پس از مدتی به باغبان همراهش گفت: کاشت درختان الماس را باید زودتر شروع کنی.

🔸باغبان گفت: چشم قربان. ولی... ولی درخت الماس پس از صد سال میوه می‌دهد.

🔸ژنرال پیر اندکی در فکر فرو رفت، آنگاه نگاهش را به افق دور دست دوخت و با جدیت تمام به باغبان گفت: اگر اینطور است پس همین حالا شروع کن.


نتیجه راهبردی:

🔸یکی از مصادیق اولویت بندی صحیح، انجام کارهای مهم و دیربازده قبل از بقیه کارها و نیز انجام هر چه سریعتر اینگونه کارهاست.

🔸باغبان به خود و نتایج زودبازده نگاه می‌کرد ولی ژنرال با دوراندیشی، تصمیم گرفت نتیجه ای که قرار است صد سال دیگر بدست آید، صد سال دیگر بدست آید و نه صد و یک سال دیگر.

#داستان‌_مدیریتی

🌐ترفند مدیریت

⚜️ @franegar
🔳⭕️ داستان مدیریتی: احترام به رئیس

🔴یه روز مدیر فروش ، منشی دفتر و مدیر عامل شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند که یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه.

🌀جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم.
منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من! من میخوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم» پوووف! منشی ناپدید میشه…

🌀بعد مدیر فروش میپره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من! من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم» پوووف! مدیر فروش هم ناپدید میشه…

🌀بعد جن به مدیرعامل میگه: حالا نوبت توست. مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!»

نتیجه راهبردی:

🔸 نتیجه اخلاقی:
اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

🌀اینکه رتبه بالاتر از شما در کسب و کارتان چه نامی دارد و چه اخلاقی مهم است اما همواره به خاطر داشته باشید که چه او خوب باشد و چه بد ، تجربه و دانش او از شما بیشتر است و اگر اجازه دهید او حتی در پیشرفت زندگی شما به شما راهنمایی بدهد، قطعا باختی در کار نخواهد بود.

🌀اگر به رئیس خود اعتقاد ندارید همین الان در فکر کار تازه ای باشید و اگر اعتقاد دارید به او کمک کنید تا به بهترین جایگاه در بازار خویش برسد که بالا رفتن او در گرو بالارفتن شماست و بالعکس … !

#داستان‌_مدیریتی

🌐کانال ترفند مدیریت
@franegar
🔳⭕️داستان مدیریتی:

🔴مردي گرسنه و فقير از راهي عبور مي كرد و با خود مي گفت: «خداي من چرا من بايد اينگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذايي مي خواهم. تو به من دندان داده اي ، نان هم بايد بدهي.»

❇️همانطور كه با خود در فكر بود به رودخانه اي رسيد. او به امواج رودخانه نگاه مي كرد و در افكار مريض و پر از درد خود غرق بود. ناگهان از دور برقي به چشمانش زد. خيلي خوشحال شد. فكر كرد كه حتما سكه طلايي است كه خدا براي او فرستاده تا او سير شود. به سمت نور دويد تا زودتر سكه را بردارد و با آن غذا يي بخرد. اما هر چه قدر نزديك تر مي شد نااميدتر مي شد.

⬅️ وقتي به آن شي فلزي رسيد ديد كه يك قلاب ماهيگيري است. مرد آن را برداشت. نگاهي به آن كرد ولي نفهميد كه آن شي چيست. او قلاب را به گوشه اي انداخت و رفت و در افكار پر از ياس و ناكامي خود غوطه ور شد. نمي دانست آن قلاب براي او آنجا گذاشته شده بود تا ماهي بگيرد و خود را سير كند. خدا به او پاسخ داده بود ولي او آنقدر هوش و ظرفيت نداشت كه آن پاسخ را بشنود.

شرح حكايت
قلاب هاي پيش روي خود را شناسايي كرده و از آنها استفاده كنيد.

☑️براي دستيابي به فرصت ها بايد نوع نگاهمان را نسبت به پيرامون خود تغيير دهيم.

☑️براي درك نعمات خدا بايد ديدمان را نسبت به لطف خدا تغيير دهيم.
#داستان‌_مدیریتی

🌐کانال ترفند مدیریت

@franegar
💐💐شاد و پیروز و فرانگر باشیم
Www.franegar.ir
www.instagram.com/franegar.ir
🔳⭕️داستان مدیریتی:دسته کلید پای تیر چراغ برق

🔴در یک شب تاریک مردی در پیاده رو خیابانی پای تیر چراغ برق دنبال چیزی می‌گشت.

↙️رهگذری او را دید و پرسید: دنبال چه می‌گردی؟

↙️مرد گفت: دنبال دسته کلیدم می‌گردم.

↙️رهگذر پرسید: آن را اینجا گم کردی؟

↙️مرد گفت: نه، فکر می‌کنم چند قدمی عقب‌تر، از دستم افتاده باشد.

↙️رهگذر پرسید: پس چرا اینجا دنبال آن می‌گردی؟

↙️مرد گفت: چون اینجا نور بیشتر است.


نتیجه راهبردی

🔹شرکتها و سازمانها اغلب در حوزه دانش و تجربیات خود دنبال راه حل مسائل می‌گردند در حالیکه ممکن است یافتن راه حل به دانش، رویکرد و تفکر متفاوتی نیاز داشته باشد.

🔸بهتر است برای دستیابی به نوآوری، جستجو پای تیر چراغ برق را متوقف کنیم.

#داستان‌_مدیریتی

🌐کانال ترفند مدیریت
@franegar
🔳⭕️ داستان مدیریتی: احترام به رئیس

🔴یه روز مدیر فروش ، منشی دفتر و مدیر عامل شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند که یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه.

🌀جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم.
منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من! من میخوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم» پوووف! منشی ناپدید میشه…

🌀بعد مدیر فروش میپره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من! من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای مالی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم» پوووف! مدیر فروش هم ناپدید میشه…

🌀بعد جن به مدیرعامل میگه: حالا نوبت توست. مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!»😳😳😳😳😳😳😳😳😳

نتیجه راهبردی:

🔸 نتیجه اخلاقی:
اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

🌀اینکه رتبه بالاتر از شما در کسب و کارتان چه نامی دارد و چه اخلاقی مهم است اما همواره به خاطر داشته باشید که چه او خوب باشد و چه بد ، تجربه و دانش او از شما بیشتر است و اگر اجازه دهید او حتی در پیشرفت زندگی شما به شما راهنمایی بدهد، قطعا باختی در کار نخواهد بود.

🌀اگر به رئیس خود اعتقاد ندارید همین الان در فکر کار تازه ای باشید و اگر اعتقاد دارید به او کمک کنید تا به بهترین جایگاه در بازار خویش برسد که بالا رفتن او در گرو بالارفتن شماست و بالعکس … !

#داستان‌_مدیریتی

🌐کانال ترفند مدیریت
@franegar
داستان مدیریتی: جلسه موشها

🔴تعدادی موش در یک مزرعه زندگی می کردند. موشها روزگار خوشی نداشتند چرا که گربه ای در مزرعه بود که آنها را شکار می کرد. موشها در یک ترس همیشگی به سر می بردند و ممکن بود در هر وقت از شب و روز در چنگالهای تیز گربه چابک قرار گیرند.

🔰موشها جلسه ای تشکیل دادند تا حداقل راهی پیدا کنند که از وجود گربه در اطراف خود باخبر شوند و بتوانند عکس العمل مناسب از خود بروز دهند. طرح های مختلفی مورد بررسی قرار گرفت اما هیچکدام پذیرفته نشد.

🔰در آخر یک موش جوان ایستاد و گفت: «من یک طرح خیلی ساده دارم اما کاملاً مؤثر خواهد بود. همه کاری که باید انجام دهیم این است که یک زنگوله به گردن گربه ببندیم. وقتی صدای زنگوله را می شنویم خواهیم فهمید که دشمن در حال آمدن است.»

🔰همه موشها از طرح ارائه شده شگفت زده شده بودند و آن را تحسین می کردند. در بین همهمه موشها، یک موش پیر بلند شد و گفت: «من هم قبول دارم که طرح موش جوان، طرح بسیار خوبی است. اما اجازه دهید بپرسم: «چه کسی زنگوله را به گردن گربه خواهد بست؟»

🔰موشها به یکدیگر نگاه می کردند و هیچ کس حرفی نمی زد. سپس موش پیر گفت: «ارائه راهکارهای غیرممکن خیلی ساده است.»


نتیجه راهبردی:

🔸از یک دیدگاه:

1️⃣ به عمل کار برآید به سخندانی نیست.

2️⃣ گفتن اینکه کاری انجام شود یک چیز است، اما انجام دادن آن چیز دیگری است.

3️⃣ پیشنهاد دهنده طرح را مجری اجرای آن کنید.

4️⃣ جلسات اثربخش تشکیل دهید.

🔸از دیدگاه دیگر:

1️⃣ اجازه دهید در جلسات از تکنیک های طوفان فکری و حل مسئله به خوبی استفاده شود.

2️⃣ ایده کشی نکنید.

3️⃣به همه اعضاء جلسه اجازه فکر کردن و صحبت کردن بدهید.

4️⃣راهکاری که از نظر یک فرد غیرممکن است، می تواند از نظر فرد دیگری دارای روش عملی و ممکن باشد.

#داستان‌_مدیریتی

🌐کانال ترفند مدیریت
چگونه بهتر بفروشید/محمدرضاگیاه پرور
Photo
⭕️ داستان مدیریتی: جلسه موشها


🔴تعدادی موش در یک مزرعه زندگی می کردند. موشها روزگار خوشی نداشتند چرا که گربه ای در مزرعه بود که آنها را شکار می کرد. موشها در یک ترس همیشگی به سر می بردند و ممکن بود در هر وقت از شب و روز در چنگالهای تیز گربه چابک قرار گیرند.

🔰موشها جلسه ای تشکیل دادند تا حداقل راهی پیدا کنند که از وجود گربه در اطراف خود باخبر شوند و بتوانند عکس العمل مناسب از خود بروز دهند. طرح های مختلفی مورد بررسی قرار گرفت اما هیچکدام پذیرفته نشد.

🔰در آخر یک موش جوان ایستاد و گفت: «من یک طرح خیلی ساده دارم اما کاملاً مؤثر خواهد بود. همه کاری که باید انجام دهیم این است که یک زنگوله به گردن گربه ببندیم. وقتی صدای زنگوله را می شنویم خواهیم فهمید که دشمن در حال آمدن است.»

🔰همه موشها از طرح ارائه شده شگفت زده شده بودند و آن را تحسین می کردند. در بین همهمه موشها، یک موش پیر بلند شد و گفت: «من هم قبول دارم که طرح موش جوان، طرح بسیار خوبی است. اما اجازه دهید بپرسم: «چه کسی زنگوله را به گردن گربه خواهد بست؟»

🔰موشها به یکدیگر نگاه می کردند و هیچ کس حرفی نمی زد. سپس موش پیر گفت: «ارائه راهکارهای غیرممکن خیلی ساده است.»


نتیجه راهبردی:

🔸از یک دیدگاه:

1️⃣ به عمل کار برآید به سخندانی نیست.

2️⃣  اینکه کاری انجام شود یک چیز است، اما انجام دادن آن چیز دیگری است.

3️⃣پیشنهاد دهنده طرح را مجری اجرای آن کنید.

4️⃣ جلسات اثربخش تشکیل دهید.


از دیدگاه دیگر:

1️⃣اجازه دهید در جلسات از تکنیک های طوفان فکری و حل مسئله به خوبی استفاده شود.

2️⃣ایده کشی نکنید.

3️⃣به همه اعضاء جلسه اجازه فکر کردن و صحبت کردن بدهید.

4️⃣راهکاری که از نظر یک فرد غیرممکن است، می تواند از نظر فرد دیگری دارای روش عملی و ممکن باشد.

#داستان‌_مدیریتی
#جلسه_موشها

کانال تلگرامی ترفند مدیریت