امروز یه نوشتهٔ ارزشمند توی اینستاگرام خوندم که اگر قرار بود براش عنوانی انتخاب بشه، باید بهش میگفتیم: یک اعتراف صادقانهٔ کوچک اما بزرگ! (اینجا خوندم)
خانم تورلیدر نوشته بود وقتی حرفِ موفقیت و دستاوردهای شخصی میشه، درکنار تلاشهای فردی بههیچعنوان نمیشه نقش شرایط و داشتن امتیازهای خاص رو درنظر نگرفت. وقتی از حباب توانمندیهامون بیرون بیایم، میبینیم هرچیزی که داریم فقط بهواسطه تماموکمال تلاشهامون نیست. بلکه هزارتا چیز دیگه مثل پیشزمینه خانوادگی، شرایط جغرافیایی، حمایتهای مادی و معنوی و... توش دخیل هستند.
این درستترین و واقعبینانهترین حرفی بود که درباره موفقیت و دستاوردهای فردی شنیدم. موفقشدن و رسیدن به خواستههای عمیق درونی ماحصل تلاشهای فردی بهعلاوهٔ شرایطی هستش که گاهی ازش بهعنوان شانس تعبیر میشه.
درسته که ما مایلیم از خودمون یه ابرقهرمانِ تلاشگر بسازیم، اما آیا هرچیزی که داریم نتیجه صددرصدیِ تلاشهای خودِ ماست؟
دارم به خودم فکر میکنم. من تحت هر شرایطی حمایت خانوادهم -بهخصوص پدرم- رو داشتم. توی هر تصمیمی حتی بهاشتباه بهم گفتن که پشت سرت میایستیم. من هیچوقت جنگِ خانوادگی برای تغییر چیزی نداشتم. همهچی در نهایت صلح، گفتوگو و تشویق گذشت. من و برادرم همیشه خودمون برای خودمون نسخه پیچیدیم. و در تمام مسیر، حتی اگر اشتباه هم کردیم، باز هم حمایت شدیم.
و حالا وقتی نگاه میکنم به چیزی که هستم، با خودم فکر میکنم حتی اگر زنی بیشتر از من تلاش کرده باشه، ولی این حمایت مادی و معنوی رو از اطرافیانش نگیره، دوستانِ همسو و حمایتگر سرِ راهش قرار نگیرن، فرصت آشنایی با آدمهای حرفهای توی شهری غیر از تهران رو پیدا نکنه، آیا باز هم میتونه مثلا یه دانشگاه دولتی درس بخونه و یه شغل با حقوق نسبتا معقول هم داشته باشه؟ طبیعتاً نه.
موفقیتها و دستاوردهای ما نتیجهٔ تلاشها و همهٔ اون چیزهایی هستش که برحسب شرایط، شانس داشتن اونها رو داشتیم. وگرنه که موفقشدن با تکیه بر تلاشهای فردی و بدون درنظرگرفتن این امتیازها که بهچشممون نمیاد، یه دروغِ مزخرفه.
آدمها با تلاشهای برابر هم نتیجه مشابهی نمیگیرن. چراکه نمیشه منکر شرایط هم شد.
البته که همهٔ اینها از ارزشمندی تلاشهای فردی کم نمیکنه، اما دلیلی هم نمیشه که بهواسطه چندتا موفقیت و دستاورد بدیهی، خیال کنیم دیگران دست روی دست گذاشتن و بلد نیستن موفق بشن! نه عزیزم! همه میخوان که موفق بشن. فقط گاهی واقعبینانه نمیتونیم چشم روی بعضی امتیازها و شرایط ببندیم.
#خویشتن_نویسی
خانم تورلیدر نوشته بود وقتی حرفِ موفقیت و دستاوردهای شخصی میشه، درکنار تلاشهای فردی بههیچعنوان نمیشه نقش شرایط و داشتن امتیازهای خاص رو درنظر نگرفت. وقتی از حباب توانمندیهامون بیرون بیایم، میبینیم هرچیزی که داریم فقط بهواسطه تماموکمال تلاشهامون نیست. بلکه هزارتا چیز دیگه مثل پیشزمینه خانوادگی، شرایط جغرافیایی، حمایتهای مادی و معنوی و... توش دخیل هستند.
این درستترین و واقعبینانهترین حرفی بود که درباره موفقیت و دستاوردهای فردی شنیدم. موفقشدن و رسیدن به خواستههای عمیق درونی ماحصل تلاشهای فردی بهعلاوهٔ شرایطی هستش که گاهی ازش بهعنوان شانس تعبیر میشه.
درسته که ما مایلیم از خودمون یه ابرقهرمانِ تلاشگر بسازیم، اما آیا هرچیزی که داریم نتیجه صددرصدیِ تلاشهای خودِ ماست؟
دارم به خودم فکر میکنم. من تحت هر شرایطی حمایت خانوادهم -بهخصوص پدرم- رو داشتم. توی هر تصمیمی حتی بهاشتباه بهم گفتن که پشت سرت میایستیم. من هیچوقت جنگِ خانوادگی برای تغییر چیزی نداشتم. همهچی در نهایت صلح، گفتوگو و تشویق گذشت. من و برادرم همیشه خودمون برای خودمون نسخه پیچیدیم. و در تمام مسیر، حتی اگر اشتباه هم کردیم، باز هم حمایت شدیم.
و حالا وقتی نگاه میکنم به چیزی که هستم، با خودم فکر میکنم حتی اگر زنی بیشتر از من تلاش کرده باشه، ولی این حمایت مادی و معنوی رو از اطرافیانش نگیره، دوستانِ همسو و حمایتگر سرِ راهش قرار نگیرن، فرصت آشنایی با آدمهای حرفهای توی شهری غیر از تهران رو پیدا نکنه، آیا باز هم میتونه مثلا یه دانشگاه دولتی درس بخونه و یه شغل با حقوق نسبتا معقول هم داشته باشه؟ طبیعتاً نه.
موفقیتها و دستاوردهای ما نتیجهٔ تلاشها و همهٔ اون چیزهایی هستش که برحسب شرایط، شانس داشتن اونها رو داشتیم. وگرنه که موفقشدن با تکیه بر تلاشهای فردی و بدون درنظرگرفتن این امتیازها که بهچشممون نمیاد، یه دروغِ مزخرفه.
آدمها با تلاشهای برابر هم نتیجه مشابهی نمیگیرن. چراکه نمیشه منکر شرایط هم شد.
البته که همهٔ اینها از ارزشمندی تلاشهای فردی کم نمیکنه، اما دلیلی هم نمیشه که بهواسطه چندتا موفقیت و دستاورد بدیهی، خیال کنیم دیگران دست روی دست گذاشتن و بلد نیستن موفق بشن! نه عزیزم! همه میخوان که موفق بشن. فقط گاهی واقعبینانه نمیتونیم چشم روی بعضی امتیازها و شرایط ببندیم.
#خویشتن_نویسی
کوه، دوش آب سرد، آش رشته، خواب بعدازظهر، خواندن شاهنامه تا سرِ پادشاهی منوچهر و ساعتهای طولانی بودن در خانه نسبت به روزهای قبل.
همینچیزها، امید به زندگی من را در روزهای جمعه هزاربرابر میکند.
راستی گفته بودم شروع صعود در نیمهشب که شهر توی خواب خوشاند و برگشت از کوه وقتی که شهر تازه از خواب خوش بیدار شدهاند، مطلوبترین حالتِ نزدیکی به کوه است؟
#کوه_نویسی
#جمعه
همینچیزها، امید به زندگی من را در روزهای جمعه هزاربرابر میکند.
راستی گفته بودم شروع صعود در نیمهشب که شهر توی خواب خوشاند و برگشت از کوه وقتی که شهر تازه از خواب خوش بیدار شدهاند، مطلوبترین حالتِ نزدیکی به کوه است؟
#کوه_نویسی
#جمعه
Dooset Daram
Ragheb
او هیچچیز نداشت که به آن مرد بگوید. مرد استاد بلامنازعِ نوشتن و ساختن جملههایی بود که زن هیچجا و هیچوقتی نشنیده بود. او پیش از زن به تمام قشنگترین آهنگها دل سپرده بود، کتابهای زیادی خوانده بود، خدای کوچکِ فیلمدیدن بود و زنهای زیادی قبل از او، بیاندازه دوستش داشتند.
زن فقط میتوانست یواشکی و از راه دور دوستش داشته باشد.
زن فقط میتوانست یواشکی و از راه دور دوستش داشته باشد.
من کمی دیر میرسم. نگرانم که نکند شروع شده باشد و اجازهٔ ورود ندهند. تا میرسم میبینم هنوز جلوی در، صفهای طولانیای وجود دارد که نشان میدهد، کسی داخل نرفته است.
مأمور انتظامی میپرسد خانم گوشی دارید؟ میگویم بله. میگوید باید تحویل بدید. گوشی را خاموش میکنم و میدهم دستش. پلاک آهنی کوچکی میگیرد طرفم. بعد از تحویل گوشی، تفتیش بدنی میشوم. کیفم را هم میگردند و باز با تاکید میپرسند گوشی و دوربین که همراهتان نیست. خاطرجمعشان میکنم که نه.
بعد از همه اینها وارد راهروی تالار وحدت میشوم. راهنمای توی راهرو میپرسد کدام ردیفاید؟ یادم نمیآید. نسخه بلیطم را توی گوشی دارم. چرا ردیف و صندلی را حفظ نکردهام؟ برمیگردم دوباره. گوشی را میگیرم. روشن میکنم. ردیف و صندلی را حفظ میکنم و برمیگردم. ردیف ۲، صندلی ۱۰.
هنوز نمایش شروع نشده. هنوز برقهای سالن را خاموش نکردهاند. تابهحال اجتماعی با این تعداد زن ندیدهام. انگار که بزرگترین مهمانی زنانه شهر باشد. هر زنی که از راه میرسد، روی صندلیاش که جا گیر میشود، روسری را آرام از سرش برمیدارد. دوست داشته باشد، مانتو را هم از تنش درمیآورد. هیچ صدایی نیست، جز خشخش درآوردن مانتوها و روسریها. بهگمانم مهمانی قشنگیست. نگاه میکنم به بالا. توی بالکنها هم ردیفبهردیف زنهای قشنگی نشستهاند.
چراغها را خاموش میکنند. نور سفیدی صحنه اجرا را روشن میکند. صدای دلچسبی شروع میکند به خواندن:
صد بلا در هر نفس اينجا بود
طوطی گردون، مگس اينجا بود
جد و جهد اينجات بايد سالها
زانک اينجا قلب گردد کارها
ملک اينجا بايدت انداختن
ملک اينجا بايدت در باختن
وادی طلب است و بعد وادی عشق. دارم فکر میکنم کارگردان چطور میخواهد این هفت وادی را با رقص بهنمایش بگذارد. گروه رقصنده اول وارد صحنه میشوند. راوی سکوت میکند و آهنگ شنیده میشود. هفت زن روی صحنهٔ نمایش شروع میکنند به رقصیدن.
حیرتانگیزترین چیزی است که تماشا میکنم. لباسها، لطافت و ظرافت حرکت دستها و بدنها طور دلچسبی بهنمایش گذاشته شدهاند. رقصندهها با بدنشان یکیاند. وادی به وادی رقصندهها روی صحنه میآیند. تشخیص رقص ایرانی از رقص مدرن، باله و... راحت است. اما تماشاییترین رقص، رقص نمایشی وادی حیرت است؛ سمـاع!
فکر میکنم کدام رقص اینطور به تن و بدن زنان میآید، میبینم توی هیچ رقصی بهاندازه سماع اینهمه تماشایی نیستند.
تماشای هفت وادی که به رقص درآمده است، ۲ ساعت طول میکشد. گاهی که آهنگها ریتمیک میشود یا اجرای رقصندهها شور و هیجان خاصی دارد، صدای تشویقها بالا میرود یا زنی از بین جمعیت بلند میگوید براووووو... ماشالله... ماشالله بهتون.
۲ ساعت را با سردرد اما با شوق روی صندلی و بهشوق تماشاکردن دوام آوردهام و لذت تماشا آنقدری بوده است که پیش خودم بگویم این ۲ ساعت جزو عمرم حساب نمیشود.
نقطه روشن و امیدوارکننده اجرای رقص زنان در تالارهای عمومی این است که رقص کمکم هویت هنری خودش را پیدا میکند و از بودن در امور مبتذل فاصله میگیرد.
نمایشی رقصی که از آن حرف زدم، با عنوان «از تو چه پنهان» برداشت آزادی بود از منطقالطیر عطار بهکارگردانی نوشین بدری کوهی که فقط در دو سانسِ روز پنجشنبه و جمعه در تالار وحدت برگزار شد.
.
مأمور انتظامی میپرسد خانم گوشی دارید؟ میگویم بله. میگوید باید تحویل بدید. گوشی را خاموش میکنم و میدهم دستش. پلاک آهنی کوچکی میگیرد طرفم. بعد از تحویل گوشی، تفتیش بدنی میشوم. کیفم را هم میگردند و باز با تاکید میپرسند گوشی و دوربین که همراهتان نیست. خاطرجمعشان میکنم که نه.
بعد از همه اینها وارد راهروی تالار وحدت میشوم. راهنمای توی راهرو میپرسد کدام ردیفاید؟ یادم نمیآید. نسخه بلیطم را توی گوشی دارم. چرا ردیف و صندلی را حفظ نکردهام؟ برمیگردم دوباره. گوشی را میگیرم. روشن میکنم. ردیف و صندلی را حفظ میکنم و برمیگردم. ردیف ۲، صندلی ۱۰.
هنوز نمایش شروع نشده. هنوز برقهای سالن را خاموش نکردهاند. تابهحال اجتماعی با این تعداد زن ندیدهام. انگار که بزرگترین مهمانی زنانه شهر باشد. هر زنی که از راه میرسد، روی صندلیاش که جا گیر میشود، روسری را آرام از سرش برمیدارد. دوست داشته باشد، مانتو را هم از تنش درمیآورد. هیچ صدایی نیست، جز خشخش درآوردن مانتوها و روسریها. بهگمانم مهمانی قشنگیست. نگاه میکنم به بالا. توی بالکنها هم ردیفبهردیف زنهای قشنگی نشستهاند.
چراغها را خاموش میکنند. نور سفیدی صحنه اجرا را روشن میکند. صدای دلچسبی شروع میکند به خواندن:
صد بلا در هر نفس اينجا بود
طوطی گردون، مگس اينجا بود
جد و جهد اينجات بايد سالها
زانک اينجا قلب گردد کارها
ملک اينجا بايدت انداختن
ملک اينجا بايدت در باختن
وادی طلب است و بعد وادی عشق. دارم فکر میکنم کارگردان چطور میخواهد این هفت وادی را با رقص بهنمایش بگذارد. گروه رقصنده اول وارد صحنه میشوند. راوی سکوت میکند و آهنگ شنیده میشود. هفت زن روی صحنهٔ نمایش شروع میکنند به رقصیدن.
حیرتانگیزترین چیزی است که تماشا میکنم. لباسها، لطافت و ظرافت حرکت دستها و بدنها طور دلچسبی بهنمایش گذاشته شدهاند. رقصندهها با بدنشان یکیاند. وادی به وادی رقصندهها روی صحنه میآیند. تشخیص رقص ایرانی از رقص مدرن، باله و... راحت است. اما تماشاییترین رقص، رقص نمایشی وادی حیرت است؛ سمـاع!
فکر میکنم کدام رقص اینطور به تن و بدن زنان میآید، میبینم توی هیچ رقصی بهاندازه سماع اینهمه تماشایی نیستند.
تماشای هفت وادی که به رقص درآمده است، ۲ ساعت طول میکشد. گاهی که آهنگها ریتمیک میشود یا اجرای رقصندهها شور و هیجان خاصی دارد، صدای تشویقها بالا میرود یا زنی از بین جمعیت بلند میگوید براووووو... ماشالله... ماشالله بهتون.
۲ ساعت را با سردرد اما با شوق روی صندلی و بهشوق تماشاکردن دوام آوردهام و لذت تماشا آنقدری بوده است که پیش خودم بگویم این ۲ ساعت جزو عمرم حساب نمیشود.
نقطه روشن و امیدوارکننده اجرای رقص زنان در تالارهای عمومی این است که رقص کمکم هویت هنری خودش را پیدا میکند و از بودن در امور مبتذل فاصله میگیرد.
نمایشی رقصی که از آن حرف زدم، با عنوان «از تو چه پنهان» برداشت آزادی بود از منطقالطیر عطار بهکارگردانی نوشین بدری کوهی که فقط در دو سانسِ روز پنجشنبه و جمعه در تالار وحدت برگزار شد.
.
Forwarded from وَ ما اَدْراک...؟
خالهای دارم به نام لیلی که به بخشندگی معروف است و دریادلی و البته به رقصیدن!
از زمانی که یادم میآید خالهام را در حال رقص دیدهام. همهجا. آهنگین و موزون. آنقدر بین دستها و اعضای بدنش هماهنگی بود که واقعا کیف میکردی از دیدن این هنر. برایش مهم نبود برای که میرقصد؟ کجا میرقصد؟ تنها شروع به حرکت که میکرد، تمامیت خودش را میگذاشت توی آن رقص.
یادم هست خیلی سال پیش پدرم از مکه برایم یک دوربین هندیکم سونی سوغات آورد، از این دوربینها که حلقههای بزرگ فیلم میخورد! اولین صحنهای که با آن فیلم گرفتم، رقصیدن لیلی بود در بعد از ظهر یک روز.
توی تمام روزهای کسالتبارمان، توی غمها، توی شادیها، توی لحظات سردرگمی، دلخوشیمان این بود که لیلی برایمان برقصد. لیلی که میرقصید همهمان میرسیدیم به لحظهی اکنون. فارغ از هر چیز دیگری.
یک روزی اما خالهام دیگر نرقصید! میگفت رقصیدن گذشته از من! میگفت دیگر حوصله ندارم. اصلا یعنی چه که من باید برقصم؟ بعد از آن روز، دورهمیهایمان، غمهایمان، بیرقص لیلی، سنگینتر شد! من میگویم معنا رفته بود از رقصش! از پیچ و تاب آن دستها و جاری آن گیسوها.
بعد از چند سال اما یک روزی آمد و گفت من میرقصم باز. سماع میرقصم! من تا آن موقع سماع را توی فیلمهای چند دقیقهای و موشنهای چند ثانیهای دیده بودم. اینبار اما کسی در برابر چشمهایم سماع میرقصید که برای سالهای زیادی رقصیدن، صفتش بود!
حالا چندین سال است که هرچند روز یکبار خاله لیلی فیلمی از خودش توی گروه خانوادگیمان میفرستد که در حال سماع است. من حقیقتا هربار که چرخشهای مدام و موزونش را با آن دامنهای به غایت زیبا میبینم بلند بلند ماشاالله میگویم و دمت گرم نثارش میکنم.
حالا ما و همهی آنها که با رقص لیلی شاد میشدند میدانیم که سماع چقدر به لیلی میآید. آن حرکات موزون و آنهمه هماهنگی در رقصیدن، حالا شده معنای این چرخشهای بینهایت. رقصش سالها چرخیده و گردیده و شده معنای اصلی این تابها در کالبد سماع. خوش نشسته است به جان لیلی من.
دیشب که فاطمه توی کانالش از نمایش «از تو چه پنهان» نوشت و بیآنکه بداند، رقصیدن خاله لیلی مرا به تصویر کشید، تمام سالهای قبل تا به امروز پیش چشمهام زنده شد. تمام سالهایی که لیلی در محفلهای خودمانی برایمان میرقصید و از غم رهامان میکرد تا به امروز که روی بزرگترین صحنههای این کشور میرقصد و میچرخد و معنا میدهد به ذات اصلی آن…
من حتم دارم که لیلیِ من میماند برای سماع. تا همیشه. تا ابد حتی…!
#نرگس_راد
@Naargesrad
از زمانی که یادم میآید خالهام را در حال رقص دیدهام. همهجا. آهنگین و موزون. آنقدر بین دستها و اعضای بدنش هماهنگی بود که واقعا کیف میکردی از دیدن این هنر. برایش مهم نبود برای که میرقصد؟ کجا میرقصد؟ تنها شروع به حرکت که میکرد، تمامیت خودش را میگذاشت توی آن رقص.
یادم هست خیلی سال پیش پدرم از مکه برایم یک دوربین هندیکم سونی سوغات آورد، از این دوربینها که حلقههای بزرگ فیلم میخورد! اولین صحنهای که با آن فیلم گرفتم، رقصیدن لیلی بود در بعد از ظهر یک روز.
توی تمام روزهای کسالتبارمان، توی غمها، توی شادیها، توی لحظات سردرگمی، دلخوشیمان این بود که لیلی برایمان برقصد. لیلی که میرقصید همهمان میرسیدیم به لحظهی اکنون. فارغ از هر چیز دیگری.
یک روزی اما خالهام دیگر نرقصید! میگفت رقصیدن گذشته از من! میگفت دیگر حوصله ندارم. اصلا یعنی چه که من باید برقصم؟ بعد از آن روز، دورهمیهایمان، غمهایمان، بیرقص لیلی، سنگینتر شد! من میگویم معنا رفته بود از رقصش! از پیچ و تاب آن دستها و جاری آن گیسوها.
بعد از چند سال اما یک روزی آمد و گفت من میرقصم باز. سماع میرقصم! من تا آن موقع سماع را توی فیلمهای چند دقیقهای و موشنهای چند ثانیهای دیده بودم. اینبار اما کسی در برابر چشمهایم سماع میرقصید که برای سالهای زیادی رقصیدن، صفتش بود!
حالا چندین سال است که هرچند روز یکبار خاله لیلی فیلمی از خودش توی گروه خانوادگیمان میفرستد که در حال سماع است. من حقیقتا هربار که چرخشهای مدام و موزونش را با آن دامنهای به غایت زیبا میبینم بلند بلند ماشاالله میگویم و دمت گرم نثارش میکنم.
حالا ما و همهی آنها که با رقص لیلی شاد میشدند میدانیم که سماع چقدر به لیلی میآید. آن حرکات موزون و آنهمه هماهنگی در رقصیدن، حالا شده معنای این چرخشهای بینهایت. رقصش سالها چرخیده و گردیده و شده معنای اصلی این تابها در کالبد سماع. خوش نشسته است به جان لیلی من.
دیشب که فاطمه توی کانالش از نمایش «از تو چه پنهان» نوشت و بیآنکه بداند، رقصیدن خاله لیلی مرا به تصویر کشید، تمام سالهای قبل تا به امروز پیش چشمهام زنده شد. تمام سالهایی که لیلی در محفلهای خودمانی برایمان میرقصید و از غم رهامان میکرد تا به امروز که روی بزرگترین صحنههای این کشور میرقصد و میچرخد و معنا میدهد به ذات اصلی آن…
من حتم دارم که لیلیِ من میماند برای سماع. تا همیشه. تا ابد حتی…!
#نرگس_راد
@Naargesrad
بچه که بودم به مامانجون میگفتم ماماندون. دوماه است که مثل بچگیها خودم را جا میکنم توی بغل مادرم و میگویم ماماندون. امشب که زنگ زد احوال من و برادر و خاله و مثل ماه را بپرسد با خنده گفت «چطوری ماماندون؟»
ریسه رفتیم از خنده.
آخرینباری را که با مامان خندیده بودم بهخاطر ندارم. هر چیز خوبی که حالا جریان دارد، از وقتی سروکلهاش پیدا شده که مثل ماه جزئی از خانه و خانوادهام شده است.
فردا نوبتِ تازهٔ شیمیدرمانی مثل ماه است. از عصر تا همین یکساعت پیش داشت یادم میداد که چطور خطچشمی بکشم که چشمهایم طور مطلوبی بهنظر بیایند. بعد بهخاطر بیهنری من توی کشیدن یک خطچشم ساده، از خنده ریسه رفتیم. ادامه جمع کوچک زنانهمان صحبت دربارهٔ یک رابط مطلوب بود که چطور و در چه سنی میسر میشود.
حالا همه رفتهاند سراغ کار خودشان. من داستان فریدون شاهنامه را تمام کردهام و آنجا که سرِ ایرج را از سرِ زیادهخواهی بُریدند و برای فریدون فرستادند، بدجور گریه کردم. بدجورْگریهکردنی که بهگمانم آنقدر ارزشمند باشد که پسفردا توی برگه امتحانی بنویسم «استاد من سهمم را از ادبیات گرفتهام. من پای کلمههای زیادی گریستهام و بهنظرم این چیز کمی نیست حتی اگر نمره خوبی به من ندهید.»
دارم به پایان ۲۸ سالگیام نزدیک میشوم. امروز با رفیقی گپ میزدیم که صحبت رسید به اینجا که آدم از دنیا چه میخواهد جز بودن در کنار یک آدم معمولی با جذابیتهای کوچکِ معمولی که مثل ما لوازم مصرفیاش را قسطی میخرد، هنوز تمام شاهکارهای ادبی دنیا را نخوانده و بهخاطر معمولی بودن، خاصترین آدمِ دنیاست.
در آستانهٔ ۲۹ سالگیام. فاصلهٔ همیشگیام با مادرم آنقدر کم شده است که مثل کودکیهایم توی آغوشش جا میشوم. دلم نمیخواهد دنیا را نجات بدهم. فهمیدهام که آدمهای معمولی برای سرمایهگذاریهای عاطفی زنانه زیادی خوب و عزیزند. با داستان فریدون گریههای زیادی کردهام، امروز که روزِ عنایت خدا به آدمیان بوده روزه گرفتهام، خطچشم کشیدن را هنوز یاد نگرفتهام و بهگمانم هیچوقت هم یاد نگیرم. برادرم، مثل ماه و خاله را کنار خودم دارم. و در کنار همه اینها، شب مطلوبیست و میخواهم بعد از شبنخوابیهای زیاد، بخوابم.
#خویشتن_نویسی
ریسه رفتیم از خنده.
آخرینباری را که با مامان خندیده بودم بهخاطر ندارم. هر چیز خوبی که حالا جریان دارد، از وقتی سروکلهاش پیدا شده که مثل ماه جزئی از خانه و خانوادهام شده است.
فردا نوبتِ تازهٔ شیمیدرمانی مثل ماه است. از عصر تا همین یکساعت پیش داشت یادم میداد که چطور خطچشمی بکشم که چشمهایم طور مطلوبی بهنظر بیایند. بعد بهخاطر بیهنری من توی کشیدن یک خطچشم ساده، از خنده ریسه رفتیم. ادامه جمع کوچک زنانهمان صحبت دربارهٔ یک رابط مطلوب بود که چطور و در چه سنی میسر میشود.
حالا همه رفتهاند سراغ کار خودشان. من داستان فریدون شاهنامه را تمام کردهام و آنجا که سرِ ایرج را از سرِ زیادهخواهی بُریدند و برای فریدون فرستادند، بدجور گریه کردم. بدجورْگریهکردنی که بهگمانم آنقدر ارزشمند باشد که پسفردا توی برگه امتحانی بنویسم «استاد من سهمم را از ادبیات گرفتهام. من پای کلمههای زیادی گریستهام و بهنظرم این چیز کمی نیست حتی اگر نمره خوبی به من ندهید.»
دارم به پایان ۲۸ سالگیام نزدیک میشوم. امروز با رفیقی گپ میزدیم که صحبت رسید به اینجا که آدم از دنیا چه میخواهد جز بودن در کنار یک آدم معمولی با جذابیتهای کوچکِ معمولی که مثل ما لوازم مصرفیاش را قسطی میخرد، هنوز تمام شاهکارهای ادبی دنیا را نخوانده و بهخاطر معمولی بودن، خاصترین آدمِ دنیاست.
در آستانهٔ ۲۹ سالگیام. فاصلهٔ همیشگیام با مادرم آنقدر کم شده است که مثل کودکیهایم توی آغوشش جا میشوم. دلم نمیخواهد دنیا را نجات بدهم. فهمیدهام که آدمهای معمولی برای سرمایهگذاریهای عاطفی زنانه زیادی خوب و عزیزند. با داستان فریدون گریههای زیادی کردهام، امروز که روزِ عنایت خدا به آدمیان بوده روزه گرفتهام، خطچشم کشیدن را هنوز یاد نگرفتهام و بهگمانم هیچوقت هم یاد نگیرم. برادرم، مثل ماه و خاله را کنار خودم دارم. و در کنار همه اینها، شب مطلوبیست و میخواهم بعد از شبنخوابیهای زیاد، بخوابم.
#خویشتن_نویسی
خانم آرایشگر اصرار داشت که موبایلم را بدهم دستش تا از ابروهایم عکس بگیرد تا تابهتاشدن هاشورها را نشانم بدهد. من داشتم میخندیدم. گفتم خاصیت آدمیزاد همین است. همیشه تابهتاست. ما هیچوقت صاف و یکدست نبودهایم. حالا من مشکلی با ابروها و هاشورهای تازه نداشتم که سروشکل تازهای به ابروها داده بود. بهنظرم همهچیز طبیعی بود. خانم آرایشگر از روی خیرخواهی اصرار داشت که بگوید که تتوکار ابرو، کارش را درست انجام نداده و حیف پولی که برای درست کردن ابروهایم دادهام. دستآخر حریفش نشدم. گوشی را دادم دستش. گفتم عکس بگیرید تا اشکالات ابرو را ببینم. برای ترمیم که رفتم بگویم این کموکسریها را جبران کند. بهنظرم همهچیز عادی بود. حتی تابهتایی دوتا ابرو بعد از آن عملیات. آدمیزاد کِی و کجا اندازه و درست است که این بار دومش باشد؟
منِ خودِ نقصم. خودِ ناتمامی. خودِ نصفهنیمهبودن. تو هیچوقت این تابهتایی را به رویم نیاوردی. حتی همانوقتی که زدم زیر میز و خالی شدم از تمام باورهایی که یک عمر به آن چنگ انداخته بودم. تو هیچوقت آینه ندادی دستم تا خودِ تابهتایِ نااندازهام را ببینم. تو حتی به روی خودم هم نیاوردی که چه لحظههای زیادی بدقواره و کِدرم. تو مهربانی. تو میپوشانی. تو خیرخواهترینی. تو هیچچیز را به رویم نمیآوری. تو راستیراستی ستارالعیوبی. تو رفیقی.
منِ خودِ نقصم. خودِ ناتمامی. خودِ نصفهنیمهبودن. تو هیچوقت این تابهتایی را به رویم نیاوردی. حتی همانوقتی که زدم زیر میز و خالی شدم از تمام باورهایی که یک عمر به آن چنگ انداخته بودم. تو هیچوقت آینه ندادی دستم تا خودِ تابهتایِ نااندازهام را ببینم. تو حتی به روی خودم هم نیاوردی که چه لحظههای زیادی بدقواره و کِدرم. تو مهربانی. تو میپوشانی. تو خیرخواهترینی. تو هیچچیز را به رویم نمیآوری. تو راستیراستی ستارالعیوبی. تو رفیقی.
رواندرمانگرِ تازهام پرسید آخرینباری که کسی را دوست داشتهای یادت هست؟ دقیقاً کِی بود؟
و من بهجای جوابدادن، تلخ و طولانی گریستم.
جوابِ سوال آخرینباری که کسی را دوست داشتهای، کلمه نیست. جواب آخرینباری که کسی را دوست داشتهای، گریه است. گریهای طولانی.
#خویشتن_نویسی
و من بهجای جوابدادن، تلخ و طولانی گریستم.
جوابِ سوال آخرینباری که کسی را دوست داشتهای، کلمه نیست. جواب آخرینباری که کسی را دوست داشتهای، گریه است. گریهای طولانی.
#خویشتن_نویسی
Forwarded from یادداشتها | فاطمه بهروزفخر (فاطمه بهروزفخر)
پیام داده، میگه: فاطمه! صبحِ شبی که زنی مثل من «دوستت دارم» موردعلاقهش رو میشنوه، باید چه کنه؟!
من نمیدونم. نمیدونم. من این چیزها رو نمیدونم.
مینویسمش که: گریه کن! آدم دوستتدارمها را باید گریه کند!
من نمیدونم. نمیدونم. من این چیزها رو نمیدونم.
مینویسمش که: گریه کن! آدم دوستتدارمها را باید گریه کند!
حالا بیماری جزئی از واقعیت زندگی ما و #مثل_ماه شده است. از شیمیدرمانی با لفظ «اسمش رو نبر» یاد میکنیم. تمام آینههای خانه را بهخواستش پوشاندهایم. به مرحلهای رسیده که ابروها و مژهها هم ریختهاند؛ درست مثل آن بلندی آبشارگونه موها. دوست ندارد تا روبهراه شدن، خودش را توی آینه ببیند.
مامان دیشب داشت میگفت غصه نخور عزیزم. مادرش گفت گریه نکن دختر قشنگم. من یواشکی درِ گوشش گفتم، اشکالی نداره اگر غصه بخوری. گفت اگر گریه کنم ضعیف بهنظر میرسم؟ گفتم اگر گریه کنی یعنی قوی هستی. بعد دوتایی در آغوش هم گریه کردیم. من بیشتر.
#مثل_ماه با دستهای ظریف و کبود از جای سرمها و تزریق من را در آغوش گرفت. خندیدم. گفتم عوض همه وقتهایی که توی کودکی، بغلم جا میشدی و بهزور نباتداغ میریختم توی دهنت که مبادا سردیات شده باشد. وسط گریه چندتا فحش حواله زندگی میکنم. مثل ماه میگوید «آجی بیادب نبودی». میخندیم.
گریه و خنده قاطی هم میشود. معلوم نیست داریم گریه میکنیم یا میخندیم. میگویم قبلتر پوک و خالی بودم. حالا فقط خالیام. خالیبودن خوب است. غم و شادی در من زیاد ماندگار نمیشوند. میآیند و میروند. میگویم تو چطوری نسبت به قبل. میگوید خوبم.
از خوببودنش گریهام میگیرد.
#مثل_ماه
مامان دیشب داشت میگفت غصه نخور عزیزم. مادرش گفت گریه نکن دختر قشنگم. من یواشکی درِ گوشش گفتم، اشکالی نداره اگر غصه بخوری. گفت اگر گریه کنم ضعیف بهنظر میرسم؟ گفتم اگر گریه کنی یعنی قوی هستی. بعد دوتایی در آغوش هم گریه کردیم. من بیشتر.
#مثل_ماه با دستهای ظریف و کبود از جای سرمها و تزریق من را در آغوش گرفت. خندیدم. گفتم عوض همه وقتهایی که توی کودکی، بغلم جا میشدی و بهزور نباتداغ میریختم توی دهنت که مبادا سردیات شده باشد. وسط گریه چندتا فحش حواله زندگی میکنم. مثل ماه میگوید «آجی بیادب نبودی». میخندیم.
گریه و خنده قاطی هم میشود. معلوم نیست داریم گریه میکنیم یا میخندیم. میگویم قبلتر پوک و خالی بودم. حالا فقط خالیام. خالیبودن خوب است. غم و شادی در من زیاد ماندگار نمیشوند. میآیند و میروند. میگویم تو چطوری نسبت به قبل. میگوید خوبم.
از خوببودنش گریهام میگیرد.
#مثل_ماه
چندخطی برای طفلکیهای کنکوری و جویندگان شغل
وقتی به عنوان کارمند یک شرکت خصوصی هشت ساعت یا حتی بیشتر در محل کارم، وقتی بهعنوان دانشجوی ادبیات سرِ کلاسها حاضر میشوم، وقتی بهعنوان یک دستیار پژوهش باید به مدیر تیم خبر بدهم که کار را تا کجا پیش ببرم، وقتی باید تکلیف کلاسهایم را سروسامانی بدهم تا با آمادگی سر کلاسها حاضر باشم، وقتی متاهل بودم و باید به خانهوزندگی که حالا آن را ندارم، رسیدگی میکردم...
تا خودِ شب میتوانم از این «وقتیها...» بنویسم. اما قصدم فهرستکردن این وقتیها نیست. دیشب در یک مکالمه تلفنی جملهای از دوستم شنیدم که خیال کردم آنقدر مهم و اعتباردار است که میشود آن را به کل زندگی تعمیم داد. داشت میگفت اگر نسبت خودت را با زندگی و امکاناتی مثل پول، موقعیت اجتماعی، محبوبیت و... پیدا نکنی، درصورت نداشتن همه اینها از درون فرو میپاشی. بیشتر حرفش معطوف به وضعیت اقتصاد و بیپولی بود. میگفت اگر معنایی برای سبک زندگیام نداشتم، بهناچار این بضاعت اندک مالی، حالم را بدتر میکرد.
حالا من همه آن وقتیها در اول نوشته را پشت سر هم ردیف کردم تا بگویم من خودم را در نسبت با همه آن موقعیتها فهم کرد. و آدمی اگر برای بودن در هر موقعیتی معنایی نداشته باشد، به دست آوردن هر کدام از آنها میتواند شروع جذابی برایش داشته باشد و در ادامه ناامیدانه از خودش بپرسد «همهاش همین؟»
برخلاف موج «خب آخر دانشگاه چی» یا «اول و آخر که یه حقوق بخور و نمیر میگیریم» و... بهعنوان کسی که در هر سه مقطع تحصیلیاش در دانشگاه کار کرده است باید بگویم، درست است که مدرک تحصیلی ما هیچ تضمینی برای داشتن شغل نیست، اما دانشگاهرفتن هم کاری عبث نیست. دانشگاهرفتن وقتی بیهوده است که تمام هدف ما گرفتن آن تکهکاغذ مدرک برای واردشدن به بازار کار باشد.
دانشگاه خوب است، وارد بازار کار شدن خوب است، تجربه حضور در ساحتهای مختلف اجتماعی خوب است، ازدواج کردن و فرزندآوری خوب است؛ اما به گمانم یک شرط دارد: از انتظارات سطحی و معمولی که همه آدمها آن را دارند، فاصله بگیریم و دنبال معنای خودمان باشیم.
چیزی که حالا فهمیدهام این است: اگر به دانشگاهرفتن به فرصتی جز گرفتن مدرک نگاه کنیم، اتفاقا چیزهای خوبی در انتظار ماست. به داشتن شغل، بیشتر از فرصتی برای کسب درآمد بهعنوان جایی برای پیداکردنِ خودمان در محیط غیرخانواده نگاه کنیم، اتفاقا داشتن شغل سگدوزدن نیست. اگر نگاهمان به ازدواج و فرزندآوری چیزی بیشتر از همراه شدن با جریان عمومی داشتن همسر و داشتن بچه، «چون همه دارند» باشند، اتفاقا ساحت تازهای از خودمان را درک خواهیم کرد.
همهچیز خوب است، اگر معنایِ خودمان را در نسبت با چیزی پیدا کنیم. برای همین اگر همین امروز و فردا و پسفردا کنکور دارید، جویای کار هستید یا در شُرُف ازدواج یا فرزندآوری، مایلم بگویم اتفاقا همه این ساحتها پر از شگفتی است اگر که نسخه اصیل خودمان را پیدا کنیم.
#منبر
وقتی به عنوان کارمند یک شرکت خصوصی هشت ساعت یا حتی بیشتر در محل کارم، وقتی بهعنوان دانشجوی ادبیات سرِ کلاسها حاضر میشوم، وقتی بهعنوان یک دستیار پژوهش باید به مدیر تیم خبر بدهم که کار را تا کجا پیش ببرم، وقتی باید تکلیف کلاسهایم را سروسامانی بدهم تا با آمادگی سر کلاسها حاضر باشم، وقتی متاهل بودم و باید به خانهوزندگی که حالا آن را ندارم، رسیدگی میکردم...
تا خودِ شب میتوانم از این «وقتیها...» بنویسم. اما قصدم فهرستکردن این وقتیها نیست. دیشب در یک مکالمه تلفنی جملهای از دوستم شنیدم که خیال کردم آنقدر مهم و اعتباردار است که میشود آن را به کل زندگی تعمیم داد. داشت میگفت اگر نسبت خودت را با زندگی و امکاناتی مثل پول، موقعیت اجتماعی، محبوبیت و... پیدا نکنی، درصورت نداشتن همه اینها از درون فرو میپاشی. بیشتر حرفش معطوف به وضعیت اقتصاد و بیپولی بود. میگفت اگر معنایی برای سبک زندگیام نداشتم، بهناچار این بضاعت اندک مالی، حالم را بدتر میکرد.
حالا من همه آن وقتیها در اول نوشته را پشت سر هم ردیف کردم تا بگویم من خودم را در نسبت با همه آن موقعیتها فهم کرد. و آدمی اگر برای بودن در هر موقعیتی معنایی نداشته باشد، به دست آوردن هر کدام از آنها میتواند شروع جذابی برایش داشته باشد و در ادامه ناامیدانه از خودش بپرسد «همهاش همین؟»
برخلاف موج «خب آخر دانشگاه چی» یا «اول و آخر که یه حقوق بخور و نمیر میگیریم» و... بهعنوان کسی که در هر سه مقطع تحصیلیاش در دانشگاه کار کرده است باید بگویم، درست است که مدرک تحصیلی ما هیچ تضمینی برای داشتن شغل نیست، اما دانشگاهرفتن هم کاری عبث نیست. دانشگاهرفتن وقتی بیهوده است که تمام هدف ما گرفتن آن تکهکاغذ مدرک برای واردشدن به بازار کار باشد.
دانشگاه خوب است، وارد بازار کار شدن خوب است، تجربه حضور در ساحتهای مختلف اجتماعی خوب است، ازدواج کردن و فرزندآوری خوب است؛ اما به گمانم یک شرط دارد: از انتظارات سطحی و معمولی که همه آدمها آن را دارند، فاصله بگیریم و دنبال معنای خودمان باشیم.
چیزی که حالا فهمیدهام این است: اگر به دانشگاهرفتن به فرصتی جز گرفتن مدرک نگاه کنیم، اتفاقا چیزهای خوبی در انتظار ماست. به داشتن شغل، بیشتر از فرصتی برای کسب درآمد بهعنوان جایی برای پیداکردنِ خودمان در محیط غیرخانواده نگاه کنیم، اتفاقا داشتن شغل سگدوزدن نیست. اگر نگاهمان به ازدواج و فرزندآوری چیزی بیشتر از همراه شدن با جریان عمومی داشتن همسر و داشتن بچه، «چون همه دارند» باشند، اتفاقا ساحت تازهای از خودمان را درک خواهیم کرد.
همهچیز خوب است، اگر معنایِ خودمان را در نسبت با چیزی پیدا کنیم. برای همین اگر همین امروز و فردا و پسفردا کنکور دارید، جویای کار هستید یا در شُرُف ازدواج یا فرزندآوری، مایلم بگویم اتفاقا همه این ساحتها پر از شگفتی است اگر که نسخه اصیل خودمان را پیدا کنیم.
#منبر
اگر قرار است برای همهٔ آن چیزهایی که دلبستهاش هستید -از باورهای معنوی گرفته تا دلبستگیتان به وطن- کاری کنید؛ باید همینقدر عمیق و کاردرست و بهاندازه دست به هنرمندی بزنید.
«بدون قرار قبلی» درست و بهاندازه و هنرمندانه است؛ اینقدر که اگر نسبتی با خودت و موضوع هم پیدا نکنی، محال است از تماشای فیلم لذت نبری.
#فیلم_نویسی
«بدون قرار قبلی» درست و بهاندازه و هنرمندانه است؛ اینقدر که اگر نسبتی با خودت و موضوع هم پیدا نکنی، محال است از تماشای فیلم لذت نبری.
#فیلم_نویسی
نصفهنیمهام. توی هر ساحت و موقعیتی نیم دیگرم در چیز غیر از آن جا مانده است. تمامیتی از خودم ندارم.
غمگینم. تا خِرخره توی غم فرو رفتهام و مجال نمییابم تا از خردهشادیهای کوچک همین حوالیام لذت ببرم.
خستهام. رمق و جانی برایم نمانده است. بهتقلا روزگار میگذرانم، کلمه مینویسم و روز را به شب میرسانم.
تاریکیام. تا یاد دارم بهدنبال روشنایی بودم. بهدنبال روزنهای روشن در قعر تاریکی. نصیبم روشنایی نبود. تاریکی سهمم شد.
خالیام. بعد از تقلاهای بسیار، حالا از درون آنقدر تهی و خالیام که چیزی برای چنگزدن و دوامآوردن پیدا نمیکنم.
تنهاییام. تنها نیستم. خودِ تنهاییام. نسبتم با تنهایی آنقدر زیاد است که خودم را او و او را خودم میدانم.
معمولیام. نمیخواستم اینطور باشم. اینطور شد. مشت بر خالی کوفتن بود. تقلای بیهوده برای هیچ. برای پوچ. برای هیچچیز نشدن و هیچچیز نبودن.
گریهام. این اواخر بسیار گریستهام. پشت چشمهایم سدی از اشک است که مدام راه باز میکند به بیرون. خودِ گریهام. مکرر و طولانی.
امیدوارم. تنها چیزی که دارم همین است؛ امید. باور عمیق قلبی به اینکه میگذرد.
فقط همین! همین فقط!
#خویشتن_نویسی
غمگینم. تا خِرخره توی غم فرو رفتهام و مجال نمییابم تا از خردهشادیهای کوچک همین حوالیام لذت ببرم.
خستهام. رمق و جانی برایم نمانده است. بهتقلا روزگار میگذرانم، کلمه مینویسم و روز را به شب میرسانم.
تاریکیام. تا یاد دارم بهدنبال روشنایی بودم. بهدنبال روزنهای روشن در قعر تاریکی. نصیبم روشنایی نبود. تاریکی سهمم شد.
خالیام. بعد از تقلاهای بسیار، حالا از درون آنقدر تهی و خالیام که چیزی برای چنگزدن و دوامآوردن پیدا نمیکنم.
تنهاییام. تنها نیستم. خودِ تنهاییام. نسبتم با تنهایی آنقدر زیاد است که خودم را او و او را خودم میدانم.
معمولیام. نمیخواستم اینطور باشم. اینطور شد. مشت بر خالی کوفتن بود. تقلای بیهوده برای هیچ. برای پوچ. برای هیچچیز نشدن و هیچچیز نبودن.
گریهام. این اواخر بسیار گریستهام. پشت چشمهایم سدی از اشک است که مدام راه باز میکند به بیرون. خودِ گریهام. مکرر و طولانی.
امیدوارم. تنها چیزی که دارم همین است؛ امید. باور عمیق قلبی به اینکه میگذرد.
فقط همین! همین فقط!
#خویشتن_نویسی
آخرینباری که درستودرمان خوابیدهام، خوب بهخاطر ندارم. منقطع و کوتاه میخوابم. جانم از خستگی بالا میآید، اما پلکهایم بسته نمیشوند. در این لحظه و ساعت هیچچیزی را بهاندازه خوابیدن نمیخواهم. دبستانی که بودم، معلم پرورشیمان میگفت اگر آیه آخر سوره کهف را بخوانید، سر ساعتی که خودتان میخواهید، بیدار میشوید.
من نمیخواندم. میترسیدم بخوانم و بیدار نشوم. میترسیدم که بفهمم من زیادی خوب نیستم تا خدا برای بیدارکردنم سر ساعت مقرر دلش بهرحم بیاید. به خودم شک داشتم. همیشه همینطور بود. فکر میکردم همهچیز بیچونوچراست. این منم که شکبردارم. این منم که متقن نیستم. کاش مربی پرورشیمان راهکاری برای خوابیدن داشت. آیهای، ذکری، دستورالعملی. گمانم هنوز هم ندارد اگر بهسراغش بروم.
سرشب مسواک میزنم، رختخوابم را مرتب میکنم، با کتاب میروم توی رختخواب تا مثلا ذهنِ لعنتیام را برای خوابیدن تربیت کنم. تربیت ذهن دروغ محض است. آدم خودش به خاک سیاه مینشیند اما ذهنش اندازه یک اپسیلون هم تغییر نمیکند. یاد دوست خداناباورم میافتم.
یکبار زنگ زد گفت یک چیز باحال فهمیدهام. گفتم چی؟ گفت وقتی میگویی «لا اله الا الله» لبهایت بههم نمیخورد. خندیدم. گفتم خاک توی سرت. بهجای این کشف و اکتشافها نمیخواهی ایمان بیاوری؟ گفت ایمان داشتم. بهتر است بپرسی به ایمانت برمیگردی یا نه؟
بههرحال به ایمانش برنگشت و سفتوسخت پای اعتقادش به بیگبنگ ماند. دستآخر هم مهاجرت کرد و رفت کانادا. آنجا کارگردانی رقص میخواند.
یکبار هم بعد از مهاجرت زنگ زد. گفتم اکتشاف تازهات چیست رفیق؟ گفت رقص آیینیترین و مذهبیترین کار دنیاست. نخندیدم. توی دلم گفتم تو حتی اگر ایمان هم نیاوری و به ایمان سابقت برنگردی، مؤمنی رفیق.
حالا خوابیدهام روی تخت. مچاله شدهام زیر پتو. یک تسبیح عتیقه بین دستبندهایم پیدا کردهام که احتمالا تربت باشد. هر دانه تسبیح یک لاالهالاالله. راست میگفت. لبها به هم نمیخورند. یک دور تسبیح را چرخاندهام. دورِ دومم.
گمانم دارد کمکم خواب بهسراغم میآید!
#خویشتن_نویسی
من نمیخواندم. میترسیدم بخوانم و بیدار نشوم. میترسیدم که بفهمم من زیادی خوب نیستم تا خدا برای بیدارکردنم سر ساعت مقرر دلش بهرحم بیاید. به خودم شک داشتم. همیشه همینطور بود. فکر میکردم همهچیز بیچونوچراست. این منم که شکبردارم. این منم که متقن نیستم. کاش مربی پرورشیمان راهکاری برای خوابیدن داشت. آیهای، ذکری، دستورالعملی. گمانم هنوز هم ندارد اگر بهسراغش بروم.
سرشب مسواک میزنم، رختخوابم را مرتب میکنم، با کتاب میروم توی رختخواب تا مثلا ذهنِ لعنتیام را برای خوابیدن تربیت کنم. تربیت ذهن دروغ محض است. آدم خودش به خاک سیاه مینشیند اما ذهنش اندازه یک اپسیلون هم تغییر نمیکند. یاد دوست خداناباورم میافتم.
یکبار زنگ زد گفت یک چیز باحال فهمیدهام. گفتم چی؟ گفت وقتی میگویی «لا اله الا الله» لبهایت بههم نمیخورد. خندیدم. گفتم خاک توی سرت. بهجای این کشف و اکتشافها نمیخواهی ایمان بیاوری؟ گفت ایمان داشتم. بهتر است بپرسی به ایمانت برمیگردی یا نه؟
بههرحال به ایمانش برنگشت و سفتوسخت پای اعتقادش به بیگبنگ ماند. دستآخر هم مهاجرت کرد و رفت کانادا. آنجا کارگردانی رقص میخواند.
یکبار هم بعد از مهاجرت زنگ زد. گفتم اکتشاف تازهات چیست رفیق؟ گفت رقص آیینیترین و مذهبیترین کار دنیاست. نخندیدم. توی دلم گفتم تو حتی اگر ایمان هم نیاوری و به ایمان سابقت برنگردی، مؤمنی رفیق.
حالا خوابیدهام روی تخت. مچاله شدهام زیر پتو. یک تسبیح عتیقه بین دستبندهایم پیدا کردهام که احتمالا تربت باشد. هر دانه تسبیح یک لاالهالاالله. راست میگفت. لبها به هم نمیخورند. یک دور تسبیح را چرخاندهام. دورِ دومم.
گمانم دارد کمکم خواب بهسراغم میآید!
#خویشتن_نویسی
بیستوهشت سالگی برای فهمیدن اینکه انتظار نارواییست که بخواهی آدمها همهجوره تو را فهم کنند، زیادی دیر بود. چراکه تا تو حرف نزنی، آدمها از کجا باید مهر، خشم، ناراحتی، غم و عصبانیت تو را بفهمند. بااینحال، در آستانه تمامشدن ۲۸ سالگی مایلم آگاهی به این موضوع را بزرگترین دستاورد زندگی خودم بدانم. و تعمدی این دوتا پیغام را اینجا ثبت کنم. یکی را من برای مدیر تیمم نوشتهام که اصرار داشت چیزی را برای مدیرعامل توضیح بدهم که پای کمکاری من نوشته نشود و یکی دیگر را دوستی در توضیح خودش نوشت، وقتی عصبی و ناراحت بودم.
اجازه بدهید بروم بالای منبر همین رسانه کوچک و بگویم: محض رضای خدا با هم حرف بزنید. گفتوگو کنید، بگویید و بشنوید. نصف بدبختیها و غمهای کوچک و درشت ما بابت حرفنزدن است.
#رابطه_نویسی
#منبر
اجازه بدهید بروم بالای منبر همین رسانه کوچک و بگویم: محض رضای خدا با هم حرف بزنید. گفتوگو کنید، بگویید و بشنوید. نصف بدبختیها و غمهای کوچک و درشت ما بابت حرفنزدن است.
#رابطه_نویسی
#منبر
بیشتر از ۲۹ سالگی بهانتظار ۳۰ سالگیام و بیشتر از ۳۰ سالگی، در انتظار ۴۰ سالگی. حالا از سندارشدن ترس و واهمهای ندارم. میخواهم عاقلهزنِ دنیادیدهای باشم که سفیدی موهایش زیادتر شده، زیر چشمهایم چروکهای ریزی بهمهمانی آمدهاند، نمرهچشمهایش بالاتر رفته، تازگی جوانیاش برای همیشه از او رفته، زانوهایش ضعیفتر شده، اما کمی بیشتر زندگی کرده. عمیقاً خودم را میخواهم در آن سنوسالِ بالغشدن، و نرنجیدن و نهراسیدن و دوامآوردن از پسِ تجربههای پیدرپی آکنده از رنج و شادی.
#خویشتن_نویسی
#خویشتن_نویسی
داشتم بین لباسهای توی بقچه دنبال لباس گرمی میگشتم تا چارهٔ سرمایِ بیامان افتادهبهجانم باشد. #مثل_ماه نشسته بود پشت میز و داشت نگاهی به بعضی یادداشتهایم میانداخت که خیلی هم جنبه شخصی نداشتند. همان یادداشتهایی که شبیه بلندبلندفکرکردن هستند. همینطور که داشت یادداشتها را میخواند، یکی از برگهها را گذاشت روی میز. بعد، بهجای اینکه با لفظ «آجی» -همان لفظ همیشگی خطابشدن بین دخترهای فامیل خطابم کند- یکهو گفت: فاطمه! تو روحت خیلی تازهست. کهنهش نکن!
سرما انگار رخت بست از تن و جانم. لباس را برگرداندم توی بقچه.
#رابطه_نویسی
#مثل_ماه
سرما انگار رخت بست از تن و جانم. لباس را برگرداندم توی بقچه.
#رابطه_نویسی
#مثل_ماه
Forwarded from ادبیات چیست؟
که بهترین سن برای زن کدام است، خانم هنرپیشه جواب داد:
«آن ده سال جادویی میان بیست و نه و سی سالگی.»
باغ همسایه
نوشتهی خوسه دونوسو
ترجمهی عبدالله کوثری
انتشارات آگاه
صفحهی ۱۲۴
#یک_جرعه_کتاب
@whatisliterature
«آن ده سال جادویی میان بیست و نه و سی سالگی.»
باغ همسایه
نوشتهی خوسه دونوسو
ترجمهی عبدالله کوثری
انتشارات آگاه
صفحهی ۱۲۴
#یک_جرعه_کتاب
@whatisliterature