Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۶۴)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۱۳
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه
که آمد سواری میان دو صف
سرافراز و جووشان و تیغی بکف
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست
درفش بزرگی برآورد راست
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد
درفشش برهام گودرز داد
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
خرووشی بر آمد که ای شهریار
بهن تن خویش رنجه مدار
شهان را همه تخت بوودی نشست
که بر کین کمر بر میان تو بست
که جز خاک تیره نشستش مباد
به هیچ آرزوو کام و دستش مباد
سپهدار با جوشن و گرز و خود
به لشکر فرستاد چندی دروود
که یک تن مجنبید زین رزمگاه
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
نباید که جووید کسی جنگ و جوش
برهام گودرز دارید گووش
چو خوورشید بر چرخ گردد بلند
ببینید تا بر که آید گزند
شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنین ست آغاز و فرجام جنگ
گهی بر فراز و گهی در نشیب
گهی شادکامی گهی با نهیب
برانگیخت شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز تگ باد را
میان بسته با نیزه و خود و گبر
همی گرد اسپش بر آمد بابر
میان دو صف شیده اوو را بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
بدوو گفت پوور سیاووش رد
توی ای پسندیدهی پرخرد
نبیره جهاندار توران سپاه
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیدهای کو خرد پرورد
اگر مغز بودیت با خال خویش
نکردی چنین جنگ را دست پیش
اگر جنگجوویی ز پیش سپاه
برو دوور بگزین یکی رزمگاه
کز ایران و توران نبینند کس
نخواهیم یاران فریادرس
چنین داد پاسخ بدوو شهریار
که ای شیر درنده در کارزار
منم داغدل پوور آن بیگناه
سیاووش که شد کشته بر دست شاه
بدین دشت از ایران به کین آمدم
نه از بهر گاه و نگین آمدم
ز پیش پدر چونک برخاستی
ز لشکر نبرد مرا خواستی
مرا خواستی کس نبوودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنوون آرزوو کن یکی رزمگاه
بدیدار دوور از میان سپاه
نهادند پیمان که از هر دو رووی
بیاری نیاید کسی کینهجووی
هم اینها که دارند با ما درفش
ز بد روی ایشان نگردد بنفش
برفتند هر دو ز لشکر بدوور
چنان چون شود مرد شادان بسوور
بیابان که آن از در رزم بوود
بدانجایگه مرز خوارزم بوود
رسیدند جایی که شیر و پلنگ
بدان شخ بی آب ننهاد چنگ
نپرید بر آسمانش عقاب
ازوو بهرهای شخ و بهری سراب
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ
سواران چو شیران اخته زهار
که باشند پر خشم رووز شکار
بگشتند با نیزههای دراز
چو خورشید تابنده گشت از فراز
نماند ایچ بر نیزههاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان
به رومی عمود و به شمشیر و تیر
بگشتند با یکدگر ناگزیر
زمین شد ز گرد سواران سیاه
نگشتند سیر اندر آوردگاه
چو شیده دل و زوور خسرو بدید
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
بدانست کان فره ایزدی ست
ازو بر تن خویش باید گریست
همان اسپش از تشنگی شد غمی
به نیرووی مرد اندر آمد کمی
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گوویم اندر نبرد
بیا تا به کشتی پیاده شویم
ز خووی هر دو آهار داده شویم
پیاده نگردد که عار آیدش
ز شاهی تن خویش خوار آیدش
بدین چاره گر زو نیابم رها
شدم بی گمان در دم اژدها
بدوو گفت شاها بتیغ و سنان
کند هر کسی جنگ و پیچد عنان
پیاه به آید که جووییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_ منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۶۴)
اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ. ۱۳
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه
که آمد سواری میان دو صف
سرافراز و جووشان و تیغی بکف
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست
درفش بزرگی برآورد راست
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد
درفشش برهام گودرز داد
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
خرووشی بر آمد که ای شهریار
بهن تن خویش رنجه مدار
شهان را همه تخت بوودی نشست
که بر کین کمر بر میان تو بست
که جز خاک تیره نشستش مباد
به هیچ آرزوو کام و دستش مباد
سپهدار با جوشن و گرز و خود
به لشکر فرستاد چندی دروود
که یک تن مجنبید زین رزمگاه
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
نباید که جووید کسی جنگ و جوش
برهام گودرز دارید گووش
چو خوورشید بر چرخ گردد بلند
ببینید تا بر که آید گزند
شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنین ست آغاز و فرجام جنگ
گهی بر فراز و گهی در نشیب
گهی شادکامی گهی با نهیب
برانگیخت شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز تگ باد را
میان بسته با نیزه و خود و گبر
همی گرد اسپش بر آمد بابر
میان دو صف شیده اوو را بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
بدوو گفت پوور سیاووش رد
توی ای پسندیدهی پرخرد
نبیره جهاندار توران سپاه
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیدهای کو خرد پرورد
اگر مغز بودیت با خال خویش
نکردی چنین جنگ را دست پیش
اگر جنگجوویی ز پیش سپاه
برو دوور بگزین یکی رزمگاه
کز ایران و توران نبینند کس
نخواهیم یاران فریادرس
چنین داد پاسخ بدوو شهریار
که ای شیر درنده در کارزار
منم داغدل پوور آن بیگناه
سیاووش که شد کشته بر دست شاه
بدین دشت از ایران به کین آمدم
نه از بهر گاه و نگین آمدم
ز پیش پدر چونک برخاستی
ز لشکر نبرد مرا خواستی
مرا خواستی کس نبوودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنوون آرزوو کن یکی رزمگاه
بدیدار دوور از میان سپاه
نهادند پیمان که از هر دو رووی
بیاری نیاید کسی کینهجووی
هم اینها که دارند با ما درفش
ز بد روی ایشان نگردد بنفش
برفتند هر دو ز لشکر بدوور
چنان چون شود مرد شادان بسوور
بیابان که آن از در رزم بوود
بدانجایگه مرز خوارزم بوود
رسیدند جایی که شیر و پلنگ
بدان شخ بی آب ننهاد چنگ
نپرید بر آسمانش عقاب
ازوو بهرهای شخ و بهری سراب
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ
سواران چو شیران اخته زهار
که باشند پر خشم رووز شکار
بگشتند با نیزههای دراز
چو خورشید تابنده گشت از فراز
نماند ایچ بر نیزههاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان
به رومی عمود و به شمشیر و تیر
بگشتند با یکدگر ناگزیر
زمین شد ز گرد سواران سیاه
نگشتند سیر اندر آوردگاه
چو شیده دل و زوور خسرو بدید
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
بدانست کان فره ایزدی ست
ازو بر تن خویش باید گریست
همان اسپش از تشنگی شد غمی
به نیرووی مرد اندر آمد کمی
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گوویم اندر نبرد
بیا تا به کشتی پیاده شویم
ز خووی هر دو آهار داده شویم
پیاده نگردد که عار آیدش
ز شاهی تن خویش خوار آیدش
بدین چاره گر زو نیابم رها
شدم بی گمان در دم اژدها
بدوو گفت شاها بتیغ و سنان
کند هر کسی جنگ و پیچد عنان
پیاه به آید که جووییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_ منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
Forwarded from سرای فرزندان ایران.
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۶۵)
⚜ اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۱۴
جهاندار خسرو هم اندر زمان
بدانست اندیشهی بدگمان
بدل گفت کین شیر با زور و جنگ
نبیره فریدون و پوور پشگ
گر آسووده گردد تن آسان کند
بسی شیر دل را هراسان کند
اگر من پیاده نگردم به جنگ
به ایرانیان بر کند جای تنگ
بدوو گفت رهام کای تاجور
بدین کار ننگی مگردان گهر
چو خسرو پیاده کند کارزار
چه باید بر این دشت چندین سوار
اگر پای بر خاک باید نهاد
من از تخم کشواد دارم نژاد
بمان تا شوم پیش اوو جنگساز
نه شاه جهاندار گردن فراز
برهام گفت آن زمان شهریار
که ای مهربان پهلوان سوار
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ
چنان دان که با تو نیاید به جنگ
تو را نیز با رزم اوو پای نیست
به ترکان چنو لشکر آرای نیست
یکی مرد جنگی فریدون نژاد
که چون او دلاور ز مادر نزاد
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
پیاده بسازیم جنگ پلنگ
وزان سو بر شیده شد ترجمان
که دووری گزین از بد بدگمان
جز از بازگشتن تو را رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست
به هنگام کردن ز دشمن گریز
به از کشتن و جستن رستخیز
بدان نامور ترجمان شیده گفت
که آورد مردان نشاید نهفت
چنان دان که تا من ببستم کمر
همی برفرازم بخورشید سر
بدین زوور و این فره و دستبرد
ندیدم بوردگه نیز گرد
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز
هم از گردش چرخ بر بگذرم
وگر دیدهی اژدها بسپرم
گر ایدر مرا هوش بر دست اووست
نه دشمن ز من باز دارد نه دووست
ندانم من این زور مردی ز چیست
برین نامور فره ایزدیست
پیاده مگر دست یابم بدووی
بپیکار خون اندر آرم بجووی
بشیده چنین گفت شاه جهان
که ای نامدار از نژاد مهان
ز تخم کیان بی گمان کس نبوود
که هرگز پیاده نبرد آزموود
ولیکن تورا گرد چنین ست کام
نپیچم ز رای تو هرگز لگام
فروود آمد از اسب شبرنگ شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
برهام داد آن گرانمایه اسپ
پیاده بیامد چو آذرگشسب
پیاده چو از دوور دیدش پشنگ
فروود آمد از باره جنگی پلنگ
به هاموون چو پیلان بر آویختند
همی خاک با خوون برآمیختند
چو شیده بدید آن بر و برز شاه
همان ایزدی فر و آن دستگاه
همی جست کید مگر زوو رها
که چون سر بشد تن نیارد بها
چو آگاه شد خسرو از رووی اووی
وزان زوور و آن برز بالای اووی
گرفتش بچپ گردن و راست پشت
برآورد و زد بر زمین بر درشت
همه مهرهی پشت اوو همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی
یکی تیغ تیز از میان بر کشید
سراسر دل نامور بر درید
برو کرد جوشن همه چاک چاک
همی ریخت بر تارک از درد خاک
برهام گفت این بد بدسگال
دلیر و سبک سر مرا بوود خال
پس از کشتنش مهربانی کنید
یکی دخمهی خسروانی کنید
تنش را بمشک و عبیر و گلاب
بشویی مغزش بکافور ناب
بگردنش بر طوق مشکین نهید
کله بر سرش عنبرآگین نهید
نگه کرد پس ترجمانش ز راه
بدید آن تن نامبردار شاه
که با خوون ازان ریگ برداشتند
سووی لشکر شاه بگذاشتند
بیامد خرووشان به نزدیک شاه
که ای نامور دادگر پیشگاه
یکی بنده بوودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان
بمن بر ببخشای شاها بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
بدوو گفت شاه آنچ دیدی ز من
نیا را بگوو اندر آن انجمن
زمین را ببووسید و کرد آفرین
بسیچید ره سووی سالار چین
وزان دشت کیخسرو کینهجووی
سووی لشکر خویش بنهاد رووی.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_ منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
📚📙📓📒📖🖌
#شاهنامه_شاهکار_گرانسنگ_ادب_پارسی:
بخش؛ (۳۶۵)
⚜ اندر ستایش سلطان محمود؛
برگ ۱۴
جهاندار خسرو هم اندر زمان
بدانست اندیشهی بدگمان
بدل گفت کین شیر با زور و جنگ
نبیره فریدون و پوور پشگ
گر آسووده گردد تن آسان کند
بسی شیر دل را هراسان کند
اگر من پیاده نگردم به جنگ
به ایرانیان بر کند جای تنگ
بدوو گفت رهام کای تاجور
بدین کار ننگی مگردان گهر
چو خسرو پیاده کند کارزار
چه باید بر این دشت چندین سوار
اگر پای بر خاک باید نهاد
من از تخم کشواد دارم نژاد
بمان تا شوم پیش اوو جنگساز
نه شاه جهاندار گردن فراز
برهام گفت آن زمان شهریار
که ای مهربان پهلوان سوار
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ
چنان دان که با تو نیاید به جنگ
تو را نیز با رزم اوو پای نیست
به ترکان چنو لشکر آرای نیست
یکی مرد جنگی فریدون نژاد
که چون او دلاور ز مادر نزاد
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
پیاده بسازیم جنگ پلنگ
وزان سو بر شیده شد ترجمان
که دووری گزین از بد بدگمان
جز از بازگشتن تو را رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست
به هنگام کردن ز دشمن گریز
به از کشتن و جستن رستخیز
بدان نامور ترجمان شیده گفت
که آورد مردان نشاید نهفت
چنان دان که تا من ببستم کمر
همی برفرازم بخورشید سر
بدین زوور و این فره و دستبرد
ندیدم بوردگه نیز گرد
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز
هم از گردش چرخ بر بگذرم
وگر دیدهی اژدها بسپرم
گر ایدر مرا هوش بر دست اووست
نه دشمن ز من باز دارد نه دووست
ندانم من این زور مردی ز چیست
برین نامور فره ایزدیست
پیاده مگر دست یابم بدووی
بپیکار خون اندر آرم بجووی
بشیده چنین گفت شاه جهان
که ای نامدار از نژاد مهان
ز تخم کیان بی گمان کس نبوود
که هرگز پیاده نبرد آزموود
ولیکن تورا گرد چنین ست کام
نپیچم ز رای تو هرگز لگام
فروود آمد از اسب شبرنگ شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
برهام داد آن گرانمایه اسپ
پیاده بیامد چو آذرگشسب
پیاده چو از دوور دیدش پشنگ
فروود آمد از باره جنگی پلنگ
به هاموون چو پیلان بر آویختند
همی خاک با خوون برآمیختند
چو شیده بدید آن بر و برز شاه
همان ایزدی فر و آن دستگاه
همی جست کید مگر زوو رها
که چون سر بشد تن نیارد بها
چو آگاه شد خسرو از رووی اووی
وزان زوور و آن برز بالای اووی
گرفتش بچپ گردن و راست پشت
برآورد و زد بر زمین بر درشت
همه مهرهی پشت اوو همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی
یکی تیغ تیز از میان بر کشید
سراسر دل نامور بر درید
برو کرد جوشن همه چاک چاک
همی ریخت بر تارک از درد خاک
برهام گفت این بد بدسگال
دلیر و سبک سر مرا بوود خال
پس از کشتنش مهربانی کنید
یکی دخمهی خسروانی کنید
تنش را بمشک و عبیر و گلاب
بشویی مغزش بکافور ناب
بگردنش بر طوق مشکین نهید
کله بر سرش عنبرآگین نهید
نگه کرد پس ترجمانش ز راه
بدید آن تن نامبردار شاه
که با خوون ازان ریگ برداشتند
سووی لشکر شاه بگذاشتند
بیامد خرووشان به نزدیک شاه
که ای نامور دادگر پیشگاه
یکی بنده بوودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان
بمن بر ببخشای شاها بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
بدوو گفت شاه آنچ دیدی ز من
نیا را بگوو اندر آن انجمن
زمین را ببووسید و کرد آفرین
بسیچید ره سووی سالار چین
وزان دشت کیخسرو کینهجووی
سووی لشکر خویش بنهاد رووی.
🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
به ✍:
#سیــاه_ منـصـور.
📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌