سرای فرزندان ایران.
5.04K subscribers
5.02K photos
1.55K videos
57 files
575 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌



#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی؛
بخش: (۱۴۰)


#رزم سهراب؛ بخش: (۴)


چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت

سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز

یکی بنده شمعی منبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست

پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند

روانش خرد بود تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند

بپرسید زو گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست

چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام
تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام

یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست

کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا

به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی

که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ

شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی

به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی

هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر

چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو

بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت

تراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا

یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام
خرد را ز بهر هوا کشته‌ام

ودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور

سه دیگر که اسپ‌ات به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم

چو رستم برانسان پری چهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید

و دیگر که از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرهی

بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر

چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش

به خشنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست پیمان اوی

چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان

ز شادی بسی زر برافشاندند
ابر پهلوان آفرین خواندند

که این ماه نو بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد

چو انباز او گشت با او براز
ببود آن شب تیره دیر و دراز

چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند

به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار

بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز

ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر

به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود

فرود آرد از ابر پران عقاب
نتابد به تندی بر او آفتاب

همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی

چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر

به پدرود کردن گرفتش به بر
بسی بوسه دادش به چشم و به سر

پری چهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت

بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه

چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تاج‌بخش

بیامد به مالید وزین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد. ...!

📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی؛
بخش: (۱۴۱)

#رزم_سهراب:
بخش: (۵)


چو نُه(۹) ماه بگذشت بر دُخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست
وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست

چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد

چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود

چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت

چو دَه ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود

بر مادر آمد به پرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی

که من چون ز همشیرگان برترم
همی به آسمان اندر آید سرم

ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر

گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن

تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی

ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست

جهان‌آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید

چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود

یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی

سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر

بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن

پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنگشان

چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش

چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگ‌آور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان

نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود

کنون من ز ترکان جنگ‌آوران
فراز آورم لشکری بی کران

برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی توس را

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه

از ایران به توران شوم جنگ‌جوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی

بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه

ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن.


📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی؛
بخش: (۱۴۲)

#رزم_سهراب؛ بخش: (۶)

خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب

هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش

زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی

سپاه انجمن شد برو بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی

سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر آمد پدید

چو افراسیاب آن سخن‌ها شِنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود

ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران

ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد

به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت

چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی

پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر

مگر کان دلاور گَوِ سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد

ازان پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را

برفتند بیدار دو پهلوان
به نزدیک سهراب روشن‌روان

به پیش اندرون هدیه‌ی شهریار
ده اسپ و ده استر به زین و به بار

ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج
سر تاج زر پایه‌ی تخت عاج

یکی نامه با لابه و دل پسند
نبشته به نزدیک آن ارجمند

که گر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه بر آساید از داوری

ازین مرز تا آن بسی راه نیست
سمنگان و ایران و توران یکی‌ست

فرستمت هرچند باید سپاه
تو بر تخت بنشین و برنه کلاه

به توران چو هومان و چون بارمان
دلیر و سپهبد نه بُد بی‌گمان

فرستادم اینک به فرمان تو
که باشند یک چند مهمان تو

اگر جنگ جویی تو جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند

چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با ساز چندان سوار

به سهراب آگاهی آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه

پذیره بشد بانیا هم‌چو باد
سپه دید چندان دلش گشت شاد

چو هومان ورا دید با یال و کفت
فروماند هومان ازو در شگفت

بدو داد پس نامه‌ی شهریار
ابا هدیه و اسپ و استر به بار

جهانجوی چون نامه‌ی شاه خواند
ازان جایگه تیز لشکر براند

کسی را نَبُد پای با او بجنگ
اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ

دژی بود کش خواندندی سپید
بران دژ بد ایرانیان را امید

نگهبان دژ رزم دیده هجیر
که با زور و دل بود و با دار و گیر

هنوز آن زمان گستهم خرد بود
به خردی گراینده و گرد بود

یکی خواهرش بود گرد و سوار
بداندیش و گردنکش و نامدار

چو سهراب نزدیکی دژ رسید
هجیر دلارو سپه را بدید

نشست از بر بادپای چو گرد
ز دژ رفت پویان به دشت نبرد

چو سهراب جنگ‌آور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید

ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر

چنین گفت با رزم‌دیده هجیر
که تنها به جنگ آمدی خیره خیر

چه مردی و نام و نژاد تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست

هجیرش چنین داد پاسخ که بس
به ترکی نباید مرا یار کس

هجیر دلیر و سپهبد منم
سرت را هم اکنون ز تن برکنم

فرستم به نزدیک شاه جهان
تنت را کنم زیر گل در نهان

بخندید سهراب کاین گفت‌وگوی
به گوش آمدش تیز بنهاد روی

چنان نیزه بر نیزه برساختند
که از یکدگر بازنشناختند

یکی نیزه زد بر میانش هجیر
نیامد سنان اندرو جایگیر

سنان باز پس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان دلیر

ز زین برگرفتش به کردار باد
نیامد همی زو بدلش ایچ یاد

ز اسپ اندر آمد نشست از برش
همی خواست از تن بریدن سرش

بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست

رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد

ببستش ببند آنگهی رزمجوی
به نزدیک هومان فرستاد اوی

به دژ در چو آگه شدند از هجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر

خروش آمد و ناله‌ی مرد و زن
که کم شد هجیر اندر آن انجمن.



📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾


📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌
📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌


#شاهنامه_شاهکارگرانسنگ_ادب_پارسی؛
بخش: (۱۴۳)


#رزم_سهراب:
بخش: (۷)

چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید

چنان ننگش آمد ز کار هژیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر

بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ

نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره

فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر

به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد

که گردان کدامند و جنگ‌آوران
دلیران و کارآزموده سران

چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید

چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور

بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد

بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید

کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر

به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ

سپر بر سرآورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی

چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید

کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند

سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ

عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ

زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود

بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید

ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی

چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید

بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش

رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی

بدان ست سهراب کاو دخترست
سر و موی او از درِ افسر ست

شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد

ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند

بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی

نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور

بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر

دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پُر از گفت‌وگوی

که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد

نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست

چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را

یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان

بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد

برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند

بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من

عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید

همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم

درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید

در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند

ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر

بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن

که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ

بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید

چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین

چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت

چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن

همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای
که جز به آفرین بزرگان نه‌ای

بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال

ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای

نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت.


📘🖌@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾🦅🌾

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📗📓📖🖌